نکاتی از سفر به آمریکای مرکزی! رستم یهودی شد! چرا 50 میلیون آمریکائی زیر خط فقر هستند! 9 دسامبر 2014 به مقصد آمریکای مرکزی سفر کردم و 19 فوریه 2015 پرواز برگشتم از نیکاراگوئه به سوئد بود.
1- در ابتدای ورود در فرودگاه بوگوتا پایتخت کلمبیا، منتظر ویزای ورود بودم که یک جوان بلند قد هلندی از من پرسید آیا فرانسوی هستم؟ پاسخ دادم: افتخار می کنم که بگویم ایرانی هستم. سپس هم صحبت و همراه شدیم. بوگوتا شهری در دشتی میان کوهستان است که هوایش معتدل است. در یک جانب آن دو قله بلند قرار دارند که روی یکی مجسمه مریم و روی دیگری کلیسیای بزرگی ساخته اند. روزی قرار شد به آنجا برویم. رفیق هلندی اصرار داشت پیاده بالا برویم و باز گردیم زیرا قوی است و پیاد روی را دوست دارد. گفتم من دوست دارم با تله بروم زیرا تا بحال سوار آن نشده ام ولی پیاده باز می گردیم و چنین کردیم. بازگشت حدود 3000 پله بود، این مرد که حدود 20 سال از من جوانتر و قوی و سرحال بود سریعتر از من می آمد و چند مورد منتظر من شد و با دیگران صحبت می کرد و می گفت منتظر این پیرمرد هستم تا بمن برسد. پس از اینکه نیمی از راه را طی کردیم دیگر چندان جلوی من نبود، وقتی به پائین رسیدیم توانش تمام شده بود و من منتظر رسیدن او بودم. با اتوبوس به هتل برگشتیم و ایشان مستقیم به رختخواب رفت. غروب شده بود سری به خیابان زدم و برگشتم و گفتم امشب جشن وکارناوال در شهر است بیا برویم. گفت: من دیگر توان ندارم و باید بخوابم. بهر حال من رفتم و تا نیمه شب بیرون بودم. متاسفانه در همین شب و روز پیش از آن ماجراهای بدی را شاهد بودم، زیرا دوبار چاقو کشی دیدم. فکر کردم که این نشانه خوبی نیست و ممکن است بدتر از اینها راهم شاهد باشم ولی تا آخر سفر دیگر ابدا ً هیچ دعوا و مناظره ای ندیدم.
2- نکته جالب اینکه از ابتدای ورودم به آمریکای لاتین تا زمان برگشت همه با من اسپانیائی حرف میزدند بر این باور که من هم از خودشان هستم. چند سال پیش یونان بودم همه با من حرف یونانی میزدند. حتی یکبار وارد یک دریاچه زیر زمینی شدم که جزو دیدنی ها بود و ورودیه داشت، چند یونانی که آنجا کار می کردند اصرار داشتند که یونانی هستم و من نفی می کردم ولی ابدا ً باور نکردند. در فرانسه مرا فرانسوی و در آلمان آلمانی می دانستند. در کشورهای عربی نیز عرب. دو سال پیش هم که هند رفته بودم بعد از دو سه روز اقامت بر اثر گرما به رنگ تیره اصلی ام برگشتم،آنگاه همه من را هندی تصور می کردند. یکبار که جوانی اصرار می کرد هندی هستم با زبان و لهجه هندی گفتم که هندی نیستم و او فریاد زد: حالا مطمئن شدم هندی هستی.
3- آمریکای لاتین کشور کلیسیاهاست، به نظرم تعداد آنها بیشتر از مساجد ایران باشد. به کلیسیا می گویند اگلیسیا که ریشه یونانی یا رومی دارد. تازه متوجه شدم آن خواننده معروف آمریکای لاتین "اگلیسیا "، معنی نامش چیست. همین نام در ایران کلیسیا است.
4- بوگوتا پایتخت کلمبیا تنها شهری بود که یکی دو مغازه مخصوص فروش کتاب دیدم؛ در بقیه شهرهای آمریکای مرکزی کتاب فروشی ندیدم و یا تنها اندکی کتاب در نوشت افزار فروشی ها بود. کتاب ها نیز یا در باره چه گوارا و یا مسائل انقلابی و یا رمان های ساده و شعربود.
5- مقابل دانشگاه ماناگوئا پایتخت نیکاراگوا ایستگاه اتوبوس های خارج شهر و چند دکه قراضه خوراک فروشی بود و همچنین کامیون هائی ایستاده بودند که بارشان سنگ ریزه برای کارهای ساختمانی بود. هیچ اثری از کتاب و چیزی در رابطه با علم و دانشگاه دیده نمی شد. هیچ کدام از این کشورها را ابدا ً نباید با ایران و جلوی دانشگاه تهران (که صدها کتاب فروشی وجود دارد) مقایسه کرد؛ زیرا بهیچ رو قابل مقایسه نیستند. در چنین کشورهائی که تا این حد وضعیت کتاب و نشر بداست، می توان تصور کرد که وضعیت کتاب خوانها نیز به همین شکل است. بنابراین علم و دانش و حتی ادبیات برجسته ای را نمی توان از این کشورها انتظار داشت. اگر هم چند تنی جایزه ادبی نوبل را گرفته اند باید متوجه بود که جنبه سیاسی این جایزه بسیار برتر از جنبه ادبی آن است.
6- فستیوال بین المللی شعر و ادبیات در شهر گرانادا در نیکاراگوئه بدون حضور پارسی و عربی زبانان برگزار شد. من اعتراض کردم ... از من خواستند با آنها همکاری کنم. شرط را مشاوره با دوستان هم گروه در سوئد و موافقت آنها گذاشتم. مقدار کتابهائی هم که در چند چادر برای نمایش و فروش گذاشته بودند ابدا ً قابل توجه نبود. مجموعه تمام آنها به هزار عدد نمی رسید که آنها نیز بیشتر کتب سیاسی درباره چه گوارا و انقلاب و چند شاعر معروف از جمله " روبین داریو" از اهالی نیکاراگوئه بود که او نیز جایزه نوبل را برده بود. نکته بسیار جالب و زیبا در این فستیوال آن بود که مراسم در محیط باز برگزار می شد و مردم عادی هم که در حال گشت و گذار بودند می توانستند برای لحظه ای آن را ببینند و لذت ببرند.
7- یکی از زیباترین مناظر جهان در " سموک چامپی " در گواتمالا بود. مخصوصا ً دیدن آن از بالای کوه یا صخره ای که باید یکی دوساعت از یک شیب تند بالا رفت تا با آنجا رسید. اما در آن بالا از طرفی که رودخانه و آن منظره بسیار زیبا، دیده می شد شاید شیب نزدیک به 100 درجه باشد. رودخانه بصورت 7 حوضچه کوچک در می آید که رنگی بسیار زیبا و ترکیبی از آبی و کرم دارد و قابل شنا کردن است. مقدار زیادی از آب رودخانه با شدت تمام به یک کانال زیر زمینی می ریزد. اینجا آب آنچنان شدت دارد که اگر کسی در آن بیفتد ابدا ً و ابدا ً نمی تواند برای یک لحظه زنده بماند. شدت جریان و هیبت آن انسان را به وحشت می اندازد. این آب بعد از مسیری چند صد متری و گذر از زیر حوضچه ها به صورت یک آبشار کوتاه بیرون می آید و به بقیه جریان آب رودخانه می پیوندد. نام محل " سموک چومپی " نیز به معنی آب زیر زمینی از همین جریان آب است. در میان آنچه در جهان دیده ام به نظرم بعد از آتشفشان ِ خاموش ِ " نگورون گورو " در تانزانیا ، "سموک چامپی" دومین منظره بزرگ، با هیبت و زیبا در جهان است. جائی بسیار زیبا و دیدنی در دل کوه و جنگل که وقتی بعد از یک بالا رفتن سخت و خسته کننده، آن را از بالا تماشا می کنی تمام رنج سفر از تن آدم بیرون می رود و لذتی بی حد به انسان دست می دهد. جهان ما بسیار زیباست و جاهای دیدنی بسیار زیادی دارد.
8- بیشتر شهرهای آمریکای مرکزی مملو از نگهبانان مسلح هستند. در بوگوتا پایتخت کلمبیا مخصوصا ً نزدیک کاخ ریاست جمهوری پلیس ها وول می خوردند. در گواتمالا سیتی، پایتخت گواتمالا نه تنها پلیس (که شاید باندازه نیمی از جمعیت حاضر بود) بلکه در مقابل هر مغازه کوچک هم یک فرد مسلح به تفنگ شکاری ( شات گان) و یا اسلحه کمری ایستاده بود. آنقدر اسلحه زیاد بود که شاید در همین شهر باندازه همه پلیس های تمام شهرهای ایران اسلحه به دست دیده می شد. حتی دیدم یک بستنی فروشی با یکی دو یخچال کوچک و فروشی اندک نگهبان مسلح داشت. سایر مغازه ها مانند خرازی فروشی و... همه نگهبان مسلح داشتند. با اینحال سان خوزه پایتخت کاستاریکا شاید از همه بدتر بود. فقط نیکاراگوئه و بلیتز از بقیه کمتر نگهبان مسلح و پلیس مسلح داشتند.
9- هندوراس آنچنان نا امن بود که مردمان عادی در اتوبوسی که در آن قصد گذر از کشور را داشتم می گفتند در این کشور نمان و مخصوصا ً به پایتخت و بویژه مرکز پایتخت ابدا ً نرو.
10 - ترسی که وجود دارد این است: همین نگهبانان که اسلحه دارند و بواسطه حضور روزانه در شهر همه جوانب کار را می دانند خودشان شب ها مردم را لخت کنند. این نکته را در تانزانیا بعد از اینکه یک توریست را شب هنگام لخت کردند و او برای شکایت به پلیس مراجعه کرد به وضوح دیدم، یعنی کار توسط خود پلیس صورت گرفته بود؛ زیرا عوض کمک او را به مسخره گرفته بودند.
11- کشورهائی که در پایتخت و مخصوصا ً مرکز آن امنیت نباشد، باید بسیار سست بنیاد باشند.
12- نتیجه ای که از اینهمه اسلحه به دست گرفتم در مقایسه با ایران که پلیس به سختی دیده می شود و اگر هم دیده بشود اسلحه ندارند چنین است: دولتهای این کشورها پایگاه مردمی ندارند، پس باید با استخدام و پرداخت پول، عده ای را برای ایجاد امنیت بکار بگیرند. ولی در ایران می بایست ثبات باشد که مانند آنها نیست. در کنار آن رژیم یا حکومت ایران حتما ً پایگاه مردمی دارد که می تواند بدون بکارگیری این همه اسلحه بدست نظم را برقرار کند. حتی درسوئد پلیس ها دو به دو با جلیقه ضد گلوله، اسلحه کمری پر، شوک الکتریکی، باتون تا شو، دستبند و... و گوشی آماده در گوش حرکت می کنند. وضعیت آمریکا که دیگر نیاز به توضیح ندارد.
13- تا پیش از رفتن به این منطقه ی اسپانیائی زبان، فکر میکردم زبان اسپانیائی زیبا باشد ولی در این سفر نا امید شدم و زبان اسپانیائی به نظرم خوش آهنگ نیامد.
14- موسیقی یکنواخت کوچه بازاری آمریکای لاتین با ریتمی کاملا ً یکسان و مخصوصا ً باصدای بلند و ساعتها نشستن در اتوبوس و گوش دادن به آنها، واقعا ً زجر آور بود. بعضی اوقات می خواستم بر سر راننده فریاد بزنم که این صداهای زجر آور را خاموش کن ولی باز خود را کنترل می کردم و بخود می گفتم: کشور خودشان است و با این موسیقی بزرگ شده اند و... بر این مجموعه زجر آور باید بلندگوهای قدیمی با میزان زیادی خرخر، بهمراه صدای موتور اتوبوس را اضافه کرد. در بعضی اتوبوس ها بلندگوهای معمولی ( قدیمی و قراضه) بزرگ را با سیم برق به دو سه جا منتقل کرده بودند تا زجر و شکنجه کامل بشود.
15- موسیقی آمریکای لاتین(همانند اکثریت غالب موسیقی های غربی) فاسد کننده مغز است و انسانها را از تفکر و آرامش باز می دارد؛ دقیقا ً برخلاف موسیقی ملی ایرانی که انسان را به آرامش و تعقل دعوت می کند. بویژه اینکه موسیقی ایرانی با اشعار معنادار همراه است و این حالت را تشدید می کند. من موسیقی آمریکای لاتین را دوست داشتم و چند نوار از آنها دارم ولی اکنون متوجه شدم این چند نوار بهترین های آنهاست که من دارم و حالا متوجه می شوم وقتی دوستان آمریکای لاتین می گفتند که بهترینهای موسیقی آنها را در این مجموعه دارم، یعنی چه.
16- آنچه که چشم گیر بود محبت صادقانه و صمیمانه مردم این کشورها نسبت به کودکان بود. بارها شاهد بودم هرگاه کودکی به نوعی کمک نیاز داشت با خلوص نیت و ته دل به او کمک می کردند. میان زنان این کشورها مثالی است که می گویند: نام اول من مادر است ولی اگر به فرزند من دست بزنی نام آخر من دیو/ شیر است.
17- آنهائیکه مانند من سفر می کردند ( با کوله پشتی و خوابیدن در هاستل حتی در اتاق هائی با چند نفر) همه هومانیست ( انسان دوست) بودند به غیر از اسرائیلی ها. زیرا آنها کسانی بودند که از سایر کشورها با تغییر دین به اسرائیل آمده بودند و این گونه سفر را به دلیل ارزان بودن انتخاب کرده بودند. تنها یک دختراسرائیلی را در گواتمالا دیدم که این چنین نبود. آن زمان داشتم با شخصی در هاستل محل اقامتم صحبت می کردم که این دختر وارد صحبت ما شد و گفت، از طرف مادر یهودی و ساکن فلسطین هستند وگفت اساسا ً با دین مخالف است. چهره اش یهودی اصیل یعنی عرب و ساکن فلسطین بودن را نشان می داد. به او گفتم پس تو در اساس عرب هستی: شوکه نشد و چهره خشن و مخالف نگرفت؛ ظاهرا ً با این مسئله آشنا بود، همین نکته اعتقاد من به سکونت قدیم او در آن سرزمین را نشان می داد. جدیدالیهودیان ابدا ً با این نکات آشنا نیستند و از شنیدن این چنین نکات شوکه می شوند، آنها فکر می کنند یهودیان تافته جدا بافته هستند.
18- تمام آمریکائیانی را که در این سفر دیدم از حکومت اشان ناراضی بودند. حتی بعضی از آنها از آمریکائی بودن شرم داشتند. همه آنها از مداخلات حکومت اشان در سایر کشورها و کشتن سایر مردمان متنفر بودند. حتی در چند مورد آنها اشاره به زیر خط فقر بودن میلیونها آمریکائی داشتند. یکبار در ساحلی در نیکاراگوئه زنی را که مدیر مدرسه بود بهمراه شوهرش (اوهم کاری اداری داشت) دیدم. آنها مدیریت کشورشان را نقد می کردند. گفتم: آمریکا 40 میلیون زیر خط فقر دارد. آن مرد با ناراحتی و بلند گفت: بیشتر بیشتر، 50 میلیون نفر نان شب ندارند وبه اماکن خاص برای دریافت نان می روند.
19- آیا فکر می کنید دولت آمریکا مدیریت آن را ندارد که زندگی این 50 میلیون نفر زیر خط فقر را بهبود بخشد در حالیکه ثروتمند ترین است و در صدر لیست غارت جهان می باشد؟ اگر آمریکا که ثروتمندترین کشور جهان است و دنیا را غارت می کند، حدود یک ششم از مردمانش زیر خط فقر هستند از سایر کشورها و مخصوصا ً کشورهای فقیر و یا در حال جنگ چه توقعی هست و چرا باید به اینها انتقاد کرد؟! اما اگر کسی فکر می کند مدیریت دولتی بد در آمریکا دلیل وجود این فقراست کاملا ً از دانش سیاسی بدور است. برعکس مدیریت سیاسی آمریکا دقیقا ً این لشکر فقرا را برای دخالت در سایر کشورها نیاز دارد.
شعارهای ضد جنگ خوب است اما چه کسان یا گروهائی باید به آن توجه کرده و به سرانجام برسانند: 1- سرمایه داران بزرگ و قدرتمندان که صاحبان اصلی کشور هستند؟ اینها خود مسببین اصلی جنگ ها هستند. اینها جنگ ها را برای کشورگشائی یا بازار گشائی و فروش اسلحه و... می خواهند.
2- طبقات مرفه و یا متوسط؟ اینها نیز به دلیل موقعیت زندگی به جنگ نمی روند اما در مسئله مخالفت یا موافقت با جنگ مهم ترین گروه هستند ولیکن چون سازماندهی ندارند و از قدرت مالی خوبی برخودار نیستند کاری برنامه ریزی شده نمی توانند بکنند. در بهترین حالت در احزاب سوسیالیستی متمرکز شده و کارهائی انجام می دهند ولی دقیق و کامل نیست.
3- مردمان فقیر و بیکار و گروههای شرور؟ اینها نیروهای اصلی شرکت کننده در جنگ ها هستند. در حالیکه شعارهای ضد جنگ بیشتر و در اساس برای بهبود زندگی اینهاست.
ما اکنون شاهد آن هستیم که سربازان حرفه ای و حقوق بگیر در آمریکا جرات شرکت در جنگ ها را ندارند و این شرکت های خصوصی هستند که وارد جنگ شده اند. و این شرکتها، نیروهایشان را از همین فقرا تامین می کنند. انسانهائی که کار خوب دارند و مخصوصا ً آنها که تحصیلات دانشگاهی دارند به جنگ نمی روند. پس آمریکا باید یک لشکر گرسنه آماده به جنگ در حاشیه داشته باشد. تعداد این لشکر باید آنقدر زیاد باشد که بتواند آنها را به تمام دنیا برای دخالت در امور سایر کشورها بفرستد. در نتیجه 50 میلیون یا یک ششم جمعیت کشور، تعداد مورد نیاز آمریکاست. اگر در آینده تعداد بیشتری لازم باشد باز هم در صد فقرا بالاتر خواهد رفت. اما هرگاه شاهد آن بشویم که تعداد فقرا کمتر شده به این معنی خواهد بود که آمریکا از مداخله در امور سایر کشورها خسته و یا ورشکسته شده و سیاست اش را عوض کرده است.
20- تمامی آمریکائیانی را که در این سفر دیدم خوش برخوردترین، اجتماعی ترین و دوست داشتنی ترین ها بودند.
21- در حین سفر ازکلمبیا به پاناما با یک آمریکائی که معلم زبان بود همسفر شدم. انسان بسیار نازنین، آرام و فهمیده ای بود. در پایتخت کاستاریکا با هم قدم می زدیم که پیرمردی وارد صحبت با ما شد. پرفسور بازنشسته دانشگاه هاروارد بود. صحبت کرد که تخصص اش در دانشگاه هوش یا حافظه (کانسیوسنس) است. از من در این خصوص سئوال کرد. گفتم: ... کاملا ً طبیعی است، حتی تک تک سلول های بدن ما دارای حافظه و در یک رابطه کاملا حساب شده و ارگانیک با یکدیگر هستند. بسیار خوشحال شد و با حالتی خاص رو به دوست آمریکائی کرد و گفت: این شخص کاملا ً درست میگوید، ولی من در دانشگاه بر سر این مسئله کلی با دیگران مشکل دارم. نکته جالب آنجاست که این بحث در آمریکا جدید است اما در دنیای اسلام جدید نیست. ابن سینا در هزار سال پیش در نوشته هایش این مسئله را کاملا ً توضیح داده و حتی می گوید تمام کائنات با هم در ارتباط هستند و در بحث سماع می گوید آنها با هم در رقص یا سماع هستند. در ادامه گفتم: این مسئله ای کاملا طبیعی است؛ اگر اینهمه کرات و سیارات و کهکشانها در یک هم آهنگی و ارتباط با یکدیگر نبودند دائما ً بهم می خوردند و در یک چشم بر هم زدند همه متلاشی میشدند. همین ارتباط را می توان بنوعی هوش تعبیر کرد. بعد از این مباحثه این شخص از من خواست تا برای آنها در دانشگاه هاروارد سخنرانی بکنم. گفتم: شما اولین استاد دانشگاه نیستی که چنین درخواستی دارد ولی هیچ دانشگاهی من را به دلیل سابقه افکار فلسفی و سیاسی ام برای سخنرانی نخواهد پذیرفت، به خودت زحمت نده به نتیجه نخواهد رسید، کارتش را داد تا با هم در ارتباط باشیم. همسفر آمریکائی ام نیز از من خواسته بود برای آنها سخنرانی بکنم ولی پاسخ من همان بود. اتفاقا ً حداقل سه مورد دیگر با سه نفر که فلسفه خوانده بودند صحبت داشتم. یک دختر آمریکائی ( در آنتیگوا شهری در گواتمالا) و یک مرد چک ( در گرانادا شهری در نیکاراگوئه) که هر دو فلسفه خوانده بودند. وقتی با آنها اندکی از فلسفه صحبت کردم با اشتیاق حرفهایم را می پذیرفتند و می گفتند: با همین صحبت های اندک ِ تو، دنیای دیگری برویمان باز شد. مخصوصا ً آن دختر آمریکائی که مادرش جزو فرقه " مورمون" بود، با لذت و از سر شوق سئوال می کرد و از ته دل از پاسخ ها لذت می برد. او می گفت گمشده خود را یافته ام و می توانم سئوالاتم را به پرسم و پاسخ بگیرم. دختر دیگری نیز در کلمبیا (شهر ساحلی کارتا گنا) اینچنین می گفت.
22- در جزیره " اوم ت ِپه " در دریاچه نیکاراگوئه در مرکز این کشور، هنگام ورود ترجیح دادم که در همان شهرک کوچک ساحلی شبی را به سر آورم. به همراه هم سفر آمریکائی گشتی زدیم و یک هاستل مناسب را در کوچه پس کوچه ها پیدا کردیم. جالب آنکه یک خانمی که سنش از من بالاتر ولی بسیار سرحال بود، بعد از ما آمد و در آنجا اتاق گرفت. بنظر می آمد این هاستل بخاطر دورافتادگی به غیر از ما سه نفر هیچ مسافر دیگری نداشت. شب در کنار ساحل نزد من آمد و شروع به صحبت کرد. می گفت برای بیزنس با هواپیما به آن جزیره کوچک آمده، مستند ساز است که در خصوص زندگی یهودیان در کنیا فیلم ساخته و... او می دانست که بیشتر یهودیان از خزرها هستند، حتی میگفت پدرش چشمان مغولی دارد. یعنی اینکه از خزران بودند که یهودیت را قرنها پیش پذیرفتند. می گفت ثروتمند نیست، ولی جالب اینکه در بهترین جزیره متعلق به ثروتمندترین های آمریکا نزدیک نیویورک خانه دارد و همسایگانش چهرهای معروف هالیود بودند. بهر حال ایشان دانشی از یهودیت داشت که سایرین از آن بری بودند. ابتدا خیلی سعی می کرد آن را به رخ من بکشد ولی بعد از یک ساعت صحبت متوجه شد که هر آنچه را او می گوید من می دانم ولی وقتی من به بعضی نکات از عهد عتیق اشاره می کنم، اوست که آنها را نمی داند. صراحتا ً به او گفتم می بینی که من عهد عتیق را بهتر از تو می دانم و او تصدیق کرد. بعد از کمی صحبت از ساحل به یک رستوران رفتیم و خوراک خوردیم و در نهایت او با آنهمه ادعای دانش و اطلاعات کوتاه آمد و پرسید: آیا حاضری برای ما ( او و دوستان یهودیش در آمریکا) سخنرانی بکنی. تشکر کرده گفتم: این خواست توست ولی درعمل این کار صورت نخواهد گرفت. البته نکته دیگر اینستکه به چنین افرادی که یکباره از آسمان ( او باهواپیما به آن جزیره آمده بود) میآیند اعتمادی ندارم. مخصوصا ً که چنین آدم پولداری به هاستلی بیاید که آدم های فقیر و کوله بر پشت هائی مانند من و همسفر آمریکائی ام زندگی می کنند.
23- بیشترین مسافرانی را که در این سفر دیدم به ترتیب آمریکائی، کانادائی، استرالیائی، آلمانی و... و تعدادی هم اسرائیلی بودند. وقتی توریستها و مخصوصا ً مردم عادی این کشورها از من می شنیدند که ایرانی هستم، می گفتند: تو اولین ایرانی هستی که می بینیم. فقط آن دختر فلسفه خوانده آمریکائی بود که گفت: یک زن ایرانی را در ساحل گواتمالا با " بیکینی" دیده که از ایران برای آفتاب و ساحل می آید. آن زن به او گفته بود که چند سالی است به این سفر می آید. معمولا ایرانی ها زیاد به سفر نمی روند! والبته اگرهم بروند به این شکل ساده و کوله بر پشت و برای دیدن دنیا نمی روند. شاید یکی از دلائلی که بالاخره ایران از بقیه جهان عقب ماند همین عدم علاقه به جهانگردی بود. پدرم کم حرف می زد ولی هر حرفش جواهری بود، می گفت: " پسرم دنیا دیدن بهتر از دنیا خوردن است". پدرم از نوادرایرانیانی بود که از کودکی به سفر رفت و بقول خودش آن زمان (حدود 100 سال پیش) دنبال کاروان های شتر می رفت. مطمئنا ًهمان داستانهای سفرش من راهم علاقمند کرد. باضافه اینکه در همان دوران کودکی ام ما را به سفرهای مختلف ایرانگردی و دیدن آثار باستانی می برد.
24- در میان توریستها تعداد اسرائیلی ها نیز قابل توجه بود که البته به غیر کوله بر پشت ها، تعدادی هم با تور سفر می کردند. شبی در جزیره " ام تپه " دردریاچه نیکاراگوئه با عده ای شام می خوردیم. یک جوان با ریش سیاه، ابتدا خودش را اسرائیلی معرفی کرد. اما وقتی در پاسخ سئوال جمع گفتم ایرانی هستم این جوان با خوشحالی گفت من اهل کشور آذربایجان هستم و اسمم " رستم " است. گفتم: تو با این اسم و رسم نمی توانی یهودی اصیل باشی. چیزی برای گفتن نداشت. در این میان یک دختر یا زن جوان، او هم گفت اسرائیلی است. گفتم تو هم با این ظاهر نمی توانی یهودی باشی. معلوم شد او نیز از اهالی قرقیزستان یا قزاقستان است زیرا سعی می کرد این نکته را مخفی کند. حتی وقتی گفتم به نظر نمی رسد رنگ اصلی موی تو بلوند باشد با نگرانی گفت: نمی خواهم بگویم رنگ اصلی موهایم چیست.
صهیونیست ها، مردمانی فقیر و یا ضعیف و محتاج ( از جنبه های مختلف) را در کشورهای مختلف پیدا می کنند، و آنها را با تغییر دین یکباره اسرائیلی می کنند و به اسرائیل می فرستند. خانه های مردمانی را که هزاران سال آنجا زندگی کرده اند تخریب کرده آواره اشان می کنند وبعد اینها را به اسم اسرائیلی جایگزین می کنند. بقیه تفاسیر در خصوص حقوق بشر، دمکراسی، انسانیت و... با خود شما.
داستانهای این سفر 70 روزه بسیار بیشتر است ولی فعلا بهمین مقدار بسنده می شود.
آپریل 2015 فروردین 1394
اپسالا – سوئد
حسن بایگان
|