داستان مولوی و مقایسه آن با زمان حال
ضرب المثل پارسی ( کیر را دیدن کدو را ندیدن) که شهرتی تمام داشته و وِرد زبان همگان است از مثنوی معنوی جلا الدین محمد بن محمد بلخی (مولوی) براساس نسخه قونیه مکتوب به سال 677 ه ق به تصحیح نیکلسون، با شرح حال مولوی توسط استاد فروزانفر و مقدمه استاد زرین کوب انتشارات خدمات فرهنگی کرمان چاپ اول 1384 آورده میشود.
این نسخه با نسخه عکسی از روی نسخه خطی قونیه موزه مولانا، مرکز نشر دانشگاهی 1371 مقایسه و ارائه میشود.
در صفحه 714 این نسخه و صفحه 423 نسخه عکسی چنین آمده است:
” داستان آن کنیزک که با خر خاتون شهوت میراند، و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه، و کدوئی در قضیب خر می کرد تا از اندازه نگذرد. خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقه کدو را ندید. کنیزک را به بهانه راه کرد جایی دور و با خر جمع شد بی کدو و هلاک شد به فضیحت. کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد ای جانم و ای چشم روشنم، کیر دیدی کدو ندیدی، ذکر دیدی و آن دگر ندیدی. کُل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون، و اگر ناقصانِ ظاهر جسم مرحومند، ملعون نه اند، برخوان لیس علی الاعمی حرج، نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب
یک کنیزک یک خری بر خود فگند از وفور شهوت و فرط گزند
آن خر نر را، به گان خو کرده بود خر جماع آدمی پی برده بود
یک کدوئی بود حیلت سازه را در نرش کردی پی اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوز تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود آن رَحِم و آن روده ها ویران شود
…
…
…
چون تفحص کرد از حال اَشَک دید خفته زیر خر آن نرگِسک
از شکاف در بدید آن حال را بس عجب آمد از آن آن زال را
خر همی گاید کنیزک را، چنان که به عقل و رَسم مردان با زنان
در حسد شد، گفت چون این ممکنست پس من اولیتر که خر ملک منست
…
…
…
بود از مستی شهوت شادمان در فرو بست و همی گفت آن زمان
یافتم خلوت، زنم از شکر بانگ رسته ام از چار دانگ و از دو دانگ
از طرب گشته بُزِ آز زن هزار در شرارِ شهوتِ خر بی قرار
چه بُزان؟ کان شهوت او را بُز گرفت بُز گرفتن گیج را نبود شگفت
میلِ شهوت کر کند دل را و کور تا نماید خر چو یوسف، نار نور
ای بسا سرمستِ نار و ناز جو خویشتن را نورِ مطلق داند او
جز مگر بنده خدا، یا جذبِ حق با رهش آرد، بگرداند ورق
تا بداند کآن خیال ناریه در طریقت نیست الا عاریه
زشتها را خوب بنماید شَرَه نیست چون شهوت بتر زآفاتِ ره
صدهزاران نام خوش را کرد ننگ صدهزاران زیرکان را کرد دنگ
چون خری را یوسفِ مصری نمود یوسفی را چون نماید آن جهود؟
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد شهد را خود چون کند وقتِ نَبَرد
شهوت از خوردن بود، کم کن زخَور یا نکاحی کن، گریزان شو زشَر
چون بخوردی، می کشد سوی حرام دخل را خرجی بباید لاجرم
…
…
…
فعل آتش را نمی دانی تو بَرد گِردِ آتش با چنین دانش مگرد
علم دیگ و آتش ار نبود ترا از شرر نه دیگ ماند نه اَبا
آب حاضر باید و فرهنگ نیز تا پزد آن دیگ سالم در ازیز
چون ندانی دانشِ آهنگری ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری
در فرو بست آن زن و خر درکشید شادمانه، لاجرم کیفر کشید
در میان خانه آوردش کشان خفت اندر زیر آن نر خر سِتان
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز تا رسد در کام خود آن قحبه نیز
پا برآورد و خر اندر وی سپوخت آتشی از کیرِ خر در وی فروخت
خرمودب گشته در خاتون فُشُرد تا به خایه، در زمان خاتون بمرد
بر درید از زخم کیر خر جگر روده ها بسکُسته شد از همدگر
دم نزد، در حال آن زن جان بداد کرسی از یک سو، زن از یک سو فتاد
صحن خانه پر زخون شد، زن نگون مُرد او و برد جان ریب المَنون
مرگ بد، با صد فضیحت، ای پدر تو شهیدی دیده ای از کیرِ خر؟
تو عذاب الخِزی بشنو از نبی در چنین ننگی مکن جان را فِدی
دان که این نفس بهیمی نر خرست زیر او بودن از آن ننگین ترست
در ره نفس ار بمیری در منی تو حقیقت دان که مثل آن زنی
…
…
…
آن کنیزک می شد و می گفت آه کردی ای خاتون تو اُستا را به راه
کار بی استاد خواهی ساختن جاهلانه جان بخواهی باختن
ای زمن دزدیده علمی ناتمام ننگت آمد که بپرسی حال دام؟
…
…
…
مرغ اندر دام دانه کی خورد؟ دانه چون زهرست در دام، ار چرد
مرغ غافل میخورد دانه زدام همچو اندر دام دنیا، ای عوام
باز مرغانِ خبیرِ هوشمند کرده اند از دانه خود را خُشک بند
کاندرونِ دام، دانه زَهرُباست کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
صاحب دام ابلهان را سر برید وآن ظریفان را به مجلس ها کشید
که از آنها گوشت می آید بکار وز ظریفان بانگ و ناله زیر و زار
پس کنیزک آمد از اشکافِ در دید خاتون را بمرده زیر خر
گفت ای خاتونِ احمق این چه بود؟ گر ترا استاد خود نقشی نمود
ظاهرش دیدی، سِرش از تو نهان اوستا ناگشته بگشادی دکان؟
کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟
یا چو مستغرق شدی در عشق خر آن کدو پنهان بماندت از نظر؟
ظاهر صنعت بدیدی زاُستاد اوستادی برگرفتی شاد شاد؟
ای بسا زراق گولِ بی وقوف از رهِ مردان ندیده غیرِ صوف
ای بسا شوخان زاندک احتراف از شهان ناموخته جز گفت و لاف
هر یکی در کف عصا که موسی ام می دمد بر ابلهان که عیسی ام
آه از آن روزی که صدق صادقان باز خواهد از تو سنگ امتحان
آخر از استاد باقی رابپرس یا حریصان جمله کورانند و خرس
جمله جُستی، باز ماندی از همه صید گرگانند این ابله رمه
صورتی بشنیده، گشتی ترجمان بی خبر از گفتِ خود، چون طوطیان
در اینجا داستان تمام میشود ولی در داستان بعدی مولوی نیز چیزهائی است که آوردن آن بسیار آموزنده است. از آوردن توضیحات نثر نوشته برای کوتاهی کلام خوداری میشود.
طوطیی در آینه می بیند او عکسِ خود را پیشِ او آورده رو
در پسِ آیینه آن اُستا نهان حرف میگوید ادیبِ خوش زبان
طوطیک پنداشته کین گفتِ پست گفتن طوطیست کاندر آینه ست
پس زجنس خویش آموزد سخن بی خبر از مکر آن گرگِ کهن
از پس آیینه می آموزدش ور نه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زان مردِ هنر لیک از معنی و سرش بی خبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک از بشر جز این چه داند طوطیک؟
همچنان در آینه جسم ولی خویش را بیند مُریدِ مُمتَلی
از پس آیینه عقل کل را کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟
او گمان دارد که میگوید بشر وآن دگر سِرست و او زآن بی خبر
حرف آموزد، ولی سِرُ قدیم او نداند، طوطی است او، نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق کین سخن کارِ دهان افتاد و حلق
لیک از معنیٌ مرغان بی خبر جز سلیمانِ قِرانی خوش نظر
حرفِ درویشان بسی آموختند مِنبر و محفل بدان افروختند
یا بجز آن حرفشان روزی نبود یا در آخر رحمت آمد ره نمود
در داستان اول اشاره مولوی به آنهائی است که فقط نیمی یا تنها اندکی از ماجرا را دیده یا شنیده یا میدانند ولی خود را اسُتا فرض کرده و اقدام به عمل میکنند، بدین جهت هر ضربه ای هم که بر آنها وارد بشود هزینه اش مستقیم بخود آنها باز میگردد.
مولوی در داستان دوم اشاره به آنهائی دارد که بوسیله افرادی دیگر که در پشت پرده هستند گردانندگی میشوند و حرف هائی در دهانشان گذاشته میشود که آنها تصور میکنند تراوشات فکری خود و یا دوستانشان است ولی در واقع چنین نیست؛ بلکه آنها تنها طوطی وار به تکرار حرفها میپردازند بدون اینکه مفهوم آنها را بدانند.
بنظر نمیرسد این داستانها اختراع مولوی باشند ولیکن او توانسته است آنها را بصورتی شاعرانه بیان نماید. اما چرا اولی را مولوی با این صراحت لهجه و یا چنین ادبیاتی بیان میکند؟
در ابتدا باید اشاره کنم که من نیز در مواردی با چنین صراحتی صحبت میکنم و دلیلش نیز نشان دادن کراهت موضوع با وضوح تمام میباشد، زیرا در مواردی وقتی از کلماتی دیگر استفاده میشود اهمیت یا کراهت مسئله برای اکثر شنوندگان مشخص نمیشود؛ ولی زمانیکه از این نوع کلمات استفاده میشود حالتها عوض میگردد.
حال، چرا مولوی چنین مسئله ای را با چنین زبان یا ادبیاتی بیان میکند؟ هیچ دلیلی ندارد بغیر اینکه از دست عده ای از مردمانی که ادعاهائی میکنند بدون اینکه بر امور واقف باشند خسته شده است. پس میخواهد نشان بدهد که وقتی انسان از موضوعی اطلاع کافی ندارد و با دیدن اندکی از مسئله تصور میکند همه چیز را میداند، باید منتظر ضربه ای سخت نیز باشد. در کنار آن موضوع دیگری هم پیش میآید اینکه بعضی ها بازی گردانهای اصلی هستند و درپشت پرده قرار دارند؛ ولی آنانیکه در بازی بصورت بازیچه در آمده اند و بدون اینکه از این امر آگاه باشند ادعاهای گزاف دارند، همانند مرغ نادان در دام صیاد هستند.
مرغ اندر دام دانه کی خورد؟ دانه چون زهرست در دام، ار چرد
مرغ غافل میخورد دانه زدام همچو اندر دام دنیا، ای عوام
باز مرغانِ خبیرِ هوشمند کرده اند از دانه خود را خُشک بند
کاندرونِ دام، دانه زَهرُباست کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
در این ابیات میتوان شرایط و مردم یک کشورِ تحت سلطه استعمار را قرار داد.
طنزی نیز در دههای اخیر بر سر زبانها افتاده است بدینصورت:
در زمانهای قدیم که صنعت محدود بود صنعتکاران حرفه اشان را تنها به اولاد خود یاد میدادند.
پیر زنی بسیار فقیر به آهنگری مراجعه میکند و با خواهش بسیار میخواهد تا این صنعت را به تنها فرزندش که پسری بود یاد بدهد و او را استاد بکند. کوتاه سخن آنکه بالاخره دل آن شخص بحال پیرزن میسوزد و قبول میکند استثناً فرزند این پیرزن بیچاره را استاد بکند تا شاید این حرفه به مادر و فرزند کمک کرده از فقر و فلاکت نجات یابند. پسر روز اول سرکار میرود ولی فردای آن روز سرکار حاضر نمیشود. آهنگر نگران از وضعیت پسر به خانه پیر زن رفته و میگوید:
مادر تو خیلی اصرار داشتی تا پسرت را این حرفه بیاموزم ولی امروز پسرت نیامد آیا اتفاقی برایش رخ داده است.
پیر زن خنده کنان پاسخ میدهد: خیر، او استاد شد.
آهنگر پرسید چگونه استاد شد؟
پیر زن گفت: این که کاری ندارد، آهن را در آتش گرم میکنی؛ پهن اش میکنی میشود بیل و درازش میکنی میشود میخ، کار بهمین سادگی است.
آهنگر پاسخ میدهد: البته، او نه تنها خودش استاد شد بلکه مادرش را نیز استاد کرد.
اینها داستانهای مردم و یا حتی جوامعی هستند که با اندکی دانش از چیزی و بدون اینکه توجه کنند که بازی گردانندگان بزرگ پشت پرده چه کسانی هستند، چه میکنند و درجهان چه میگذرد حرکت میکنند.
باید دانست در سیاست نه دوست وجود دارد و نه دشمن؛ در عین حال همه دوست هستند و همه دشمن. باید چشم و گوش را باز کرد و کاملاً مواظب بود.
آن جوامع و مردمی که بدین مسائل توجه نمیکنند همان ضربه ای را میخورند که مولوی نوشته است. نباید تصور کرد آنچه او نوشته، بسیارکریه است و اتفاق نمیافتد؛ بلکه برعکس بدتراز آن اتفاق میافتد. تنها نگاهی اندک به آنچه در کشورهای جنگ زده و فقیر میگذرد نشان میدهد که چگونه بدتر از این بلا برسر مردم آمده است. چگونه میلیونها انسان بصورت مستقیم بر اثر جنگ کشته و زخمی و فلج
شده اند و میلیونها انسان دیگر براثر فقر و فلاکت به مرگ تدریجی و فروش هرچیزی که شرافت و یا کرامت انسانی است گرفتار آمده اند. وعاملین این جنایات اسم کارهایشان را میگذارند دفاع از حقوق بشر و عده ای هم طوطی وار حرف های آنها را با تحسین تکرار میکنند.
نباید فریب ترم هائی را خورد که از ” سازمانها و دستگاههای تولید فریب “ در میآیند.
ترم هائی مانند دمکراسی، حقوق بشر و… ترم هائی هستند که برای فریب افکار عمومی ساخته میشوند و در هرزمان نوعی دیگر و جدید تولید و ارائه میشود بدون اینکه استدلالات درستی برای آنها باشد و سیاسیون حرفه ای تحت تاثیر این فریبکاریها قرار گرفته مردم عادی را نیز بدنبال خود میکشند.
در همین راستا ترم های دیگری مانند استقلال، ازادی، برابری و… که مردم جهان از چند هزار سال پیش برای آن مبارزه کرده اند توسط این ” بنگاه های ایجاد انحراف فکری” بانحراف کشیده میشوند.
در نتیجه تلفیقِ این دو انحراف در مردم و جامعه، آنها بجای مبارزه برای آزادی و استقلال و توسعه کشور به طرف ترم های کاذب رفته در دام استعمار میافتد. و مرغی اسیر میشوند.
در مطالب پیشین به توضیح این ترم ها پرداخته ام و دیگر ابداً لزومی برای تکرار آنها نمی بینم. حال هر کسی در هرکجای دنیا میخواهد همان روشی را پیش بگیرد که مورد نقد مولوی بوده مختار است ولی باید بداند که سوای اینکه همیشه بیشترین تقصیر بر عهده قدرتمندان است که میخواهند مردم را درجهت منافع خود بکشانند ولی، مردم عادی نیز در حد خود مسئول و مقصرهستند و باید در هر راهی که گام میگذارند به نسبت خطری که در پیش روی دارند کسب اطلاع کنند و هر جا که فکر میکنند دانش کافی ندارند اقدامی عجولانه نکنند.
در این خصوص که دانش یا علم چیست و چگونه کسب میشود، مطلبی فلسفی نوشته ام که در فرصت مناسب ارائه میشود.
در مورد مسئله درونی کشورها مختصر اینکه؛ فقط خود این کشورها نیستند که تمام اختیارات را دارند بلکه بهمان نسبتی که کشورها ضعیف تر میشوند، در تصمیم گیری و اراده سیاسی اشان در اداره خود ضعیف تر میشوند؛ زیرا قدرتهای بزرگ میتوانند دخالت بیشتری در امور آنها بکنند.
بیائیم باین نکته فلسفی یعنی عامل درونی و برونی نگاهی بکنیم بدینترتیب که، هرچند عامل درونی تعیین کننده است و بعنوان مثال از تخم یک میوه همان میوه بدست میآید ولی شرایط خارجی هم مهم است مثلاً چنانچه میوه ای گرمسیری در مناطق سردسیر کاسته شود محصولی بدست نمیآید مگر اینکه فضای گرم مصنوعی ایجاد شود؛ دراینصورت تازمانی محصول حاصل میشود که این فضای مصنوعی وجود داشته باشد. دمکراسی، حقوق بشر و… این ترم های کاذب نیز میوه ای استکه باید دید آیا با آب و هوای جدید متناسب است و یا خیر. چنانچه مناسب این آب و هوا ( مجموعه شرایط یک جامعه) نیست و بزور فضای مصنوعی آنرا اعمال کنند (این یکی دیکتاتوری است) بمجرد برداشتن آن فضای کاذب همه چیز بهم میریزد.
در طول تاریخ قدرت میان مردم یا ملل مختلف چرخیده؛ ولی هرکدام در صدر قدرت بوده اند از هر حیله ای برای افزودن قدرت و ثروت خود استفاده کرده اند و همواره منافع خود ( و نه سایرین) را در صدر همه چیز قرار داده اند. زمانی آسوری ها، موقعی پارس ها، بعد مقدونی ها، عربها، مغولها و اکنون غربی ها قدرت برتر را درجهان دارند. در تمامی این سلطه گری ها همیشه منافع سلطه گر
( و نه منافع زیر سلطه) در صدر توجه قرار داشته است؛ پس نباید فریب سلطه گر را خورد.
اگر سلطه گران دلشان برای مردم زیر سلطه میسوخت در اولین قدم دست از سلطه گری برمیداشتند.
پس نباید فریب اشک تمساح را خورد وگرنه طعمه تمساح شدن نتیجه عمل خواهد بود.
فروردین 1389 آپریل 2010
اپسالا- سوئد حسن بایگان