مطلبی در باره اسلام و چند موضوع تاريخی!

 مقدمه توضیحی:
چندی پیش صحبت‌هائی پیش آمد که ناچارا نامه‌ای نوشته برای دوستان فرستاده شد. پس از آن متوجه شدم که این‌گونه مسائل، سئوالات و یا مشکلات عام است و برای اکثریت ایرانیان کم و بیش وجود دارد. پس صلاح در آن دیده شد تا با اندکی تغییرات بسیار بسیارجزئی (بابت اینکه مطلب برای کسانیکه در بحث نبودند قابل فهم‌تر بشود) در اختیار عموم قرار بگیرد. شاید که مورد استفاده قرار گرفته و اگر کسانی  در بعضی نکات با همین مشکلات روبرو هستند زمینه اولیه در اختیار آنها باشد و چنانچه مایل به دانستن  بیشتر و تحقیق باشند بتوانند  مسیر مشخص و ساده‌ای را دنبال کنند.
اما نامه چنین بود:  
دوستان سلام!
 امیدوارم که شاد و سرحال باشید. طی چند روز گذشته دوبار در منزلم دو بحث متفاوت صورت گرفت که نیاز به بعضی توضیحات دارد. همانطور که شاهد بودید من در هر دومورد تنها چند کلمه کوتاه صحبت کردم، ابتدا به توضیح دلیل این امر می‌پردازم. اول اینکه وقتی صحبتی مطرح می‌شود که در آن زمینه فکری قبلی ندارم و آن صحبت نیز حساس است سکوت می‌کنم تا به مطالعه بپردازم آنچنانکه  روز سه شنبه ۲۳ ژانویه در منزلم صراحتا گفتم، به دلیل اینکه تابحال بدین نکته (شیعه و یا سنی بودن عباسیان) توجه دقیق نکرده بودم حرفی نمی‌زنم تا مطالعه بکنم. نکته دیگر اینکه بعضی اوقات صحبت‌هائی می‌شنوم که برایم واقعا عجیب است و چون جو را مناسب نمی‌بینم سکوت می‌کنم زیرا ممکن است دیگران حرف‌های مرا عجیب ببینند و آنگاه که به دلایلی ( از جمله کمبود وقت برای دادن توضیحات کافی)، برداشتی درست نشود ممکن است بعدها در محافل دیگر به صورتی غیر مطرح گردد و آنگاه تا بخواهم آنرا اصلاح کنم زمان زیادی را می‌برد و برداشت‌های نادرستی از انسان خواهد شد. نهایت کلام اینکه چون این مباحث در خانه من صورت می‌گرفت شرط ادب ایجاب می‌کرد که بیشتر شنونده باشم. با این مقدمه به بررسی آنچه سه شنبه (۲۳ ژانویه) در باره عباسیان مطرح شد پرداخته می‌شود.
 ۱-  مهمترین نکته برای شروع،  توضیح کلمه “شیعه” است زیرا که بقیه نکات دنباله آن هستند. از کتاب شرح و تفسیر آیات قرآن بر اساس تفسیر نمونه تالیف جعفر شریعتمداری جلد دوم چاپ ۱۳۷۴ بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛ تعریفات آورده می‌شود واز توضیحات اضافه نویسنده برای کوتاهی کلام صرفنظر می‌شود. 
شیعه: ( مریم/ ۶۹) در اصل لغت به معنی گروهی است که با هم برای انجام کاری تعاون می‌کنند.
 شیع: ( انعام/ ۱۵۹) جمع “شیعه” از نظر لغت به جمعیت و گروهی گفته می‌شود که دارای خط مشترکی هستند و یا به معنی فرقه‌ها و دسته‌ها و پیروان افراد مختلف است، بنابراین مفرد آن به معنی دسته‌ای است که پیروی از مکتب معینی می‌کند این معنی لغوی شیعه است، ولی اصطلاحا معنی خاصی دارد و به کسانی گفته می‌شود که بعد از پیغمبر پیرو مکتب امیرالمومنان علی می‌باشند و نباید معنی لغوی و اصطلاحی آن را با هم اشتباه کرد.
توضیحات دیگری در این قسمت آمده که تنها  نوشته طبرسی در مجمع البیان را می‌آورم. او می‌نویسد:
شیعه به معنی “پیرو و تابع” است و شیعه علی به پیروان او و آنهائی که اعتقاد به امامتش دارند گفته می‌شود.
 اشیاع: ( قمر/ ۵۱) جمع شیعه به معنی کسانی است که از سوی فردی به هرطرف می‌روند و امور مربوط به او را نشر و شیاع می‌دهند و او را تقویت می‌کنند و اگر شیعه به معنی پیرو استعمال شود نیز از همین جهت است.
 تشیع: ( نور/۱۹)  در اصل از ماده “شیع” به معنی ((انتشار پیدا کردن و شایع و آشکار شدن )) است. آیه مورد نظر ( نور/۱۹) ناظر  به ممنوعیت اشاعه فحشا است (از آوردن آیه و تفسیر آن خوداری می‌کنم). 
در کتاب فرهنگ فرق اسلامی نوشته دکتر محمد جواد مشکور چاپ دوم ۱۳۷۲، انتشارات بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛ چنین آمده:
شیعه: شیعه در لغت به معنی پیروان و یاران و تابعان است و چون شیعیان به ولایت حضرت علی بن ابی طالب و به پیروی از مکتب روحانی آن حضرت اعتقاد داشتند از این جهت ایشان را شیعه علی یعنی پیروان علی گفته‌اند که بعدها در اثر کثرت استعمال مضاف‌الیه علی را از آخر آن حذف کردند و معروف به شیعه شد.
بعد از این قسمت ایشان برای روشن شدن اختلاف شیعه و مخالفان اموی ایشان به گذشته و اختلاف میان بنی هاشم و بنی عبد شمس در روزگار جاعلیت می‌پردازد که داستانی طولانی است. البته در همین نوشتار از این موضوع بهره گرفته می‌شود. بر همین اساس (معنی شیعه) است که در کتاب سلیم بن قیس هلالی که به عنوان اولین کتاب حدیثی و تاریخی از قرن اول اسلام شناخته شده در صفحه ۵۱۸ آمده:
“… واینان یهود و بنی امیه و شیعیانشان هستند که در روز قیامت شقی و گرسنه و تشنه با صورت‌های سیاه می‌شوند”.
در اینجا یهودیان وسایرین هم دارای شیعیان شناخته شد‌ه‌اند. همین نکته است که باعث می‌گردد تا به هنگام مطالعه متون (که احتمالا چند نمونه را در ذیل خواهم آورد) می‌بایست متوجه معنی این کلمه و کاربردش در جاهای مختلف بود.
سلیم بن قیس۲ سال قبل از هجرت در منطقه کوفه متولد و هنگام وفات محمد ۱۲ ساله بود. او در جنگ‌های بسیاری مانند جمل و صفین و نهروان با علی همراه بود و پس از قتل علی با فرزندانش حسن و حسین همراه بوده و از اصحاب وفادار امام مجتبی به حساب می‌آید. او در سال ۷۶ هجری در نوبند فارس فوت کرده و ظاهرا همانجا مدفون شد. در صفحه ۵۱۶ کتاب، حدیثی آورده بدین‌ترتیب که پیامبر اسلام با علی صحبت می‌کند و آیه‌ای می‌آورد و از او می‌پرسد می‌دانی این آیه در باره چه کسانی است و علی پاسخ می‌دهد که “خدا و رسولش بهتر می‌دانند”. فرمود (مقصود محمد است): “اینان شیعیان تو و یارانت هستند. وعده من با آنان حوض کوثر در …”  و در ادامه می‌گوید “تو و شیعیانت را فرا می‌خوانند، و شما با پیشانی نورانی و مسرور و سیر و سیراب می‌آیید”. در اینجا دوبار از شیعیان علی و از زبان محمد نام می‌برد. حال چقدر این حدیث درست باشد از عهده این مقاله خارج است. نقل‌ قول‌ها از کتاب سلیم چاپ هفتم ۱۳۸۴ انتشارات دلیل ما می‌باشد. کتاب سلیم پس از او دست به دست می‌گردد تا به شیخ طوسی متوفا ۴۶۰ هجری می‌رسد. شیخ طوسی که اکثر کتب شیعه به او منتهی می‌شود صاحب کتابخانه عظیمی در بغداد بود. او موسس حوزه علمیه نجف اشرف است. همچنین حسن بن موسی نوبختی (قرن چهارم هجری) در تنها کتابی که از او باقی مانده (و از معتبرترین کتاب‌های مرجع می‌باشد) به نام “فرق الشیعه” ترجمه  محمد جواد مشکور چاپ دوم ۱۳۸۱ انتشارات علمی و فرهنگی در صفحات ۲۰ و ۲۱ چنین می‌نویسد:
“۴۹ ( گروه نخستین که شیعیان می‌باشند هواخواه علی بن ابی طالب(ع)هستند که شیعه یعنی پیروان او خوانده شدند. ایشان از زمان پیغمبر و پس از او به دوستی علی نامبردار بودند، و از دیگران گسسته و به وی پیوستند و او را پیشوا و راهنمای خود ساختند. مقداد بن اسود، سلمان فارسی، ابوذر جندب بن جناده غفاری، عمار بن یاسر، و دیگر دوستان علی از این دسته بودند. ایشان از کسانی هستند که در تشیع اسلام پیشگام بودند. زیرا نام شیعه قدیم است، و پیروان ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیغمبران – که درود برهمه آنان باد –  نیز به این اسم خوانده شده اند.”
 با توجه به تمام این نکات مشخص می‌گردد که کلمه شیعه به معنی پیرو هم اکنون یعنی در همین زمان  حاضر نیز می‌تواند هر شخص یا گروهی را شامل شود و مثلا گفت شیعه فلان یا بهمان شخص در هر گوشه‌ای از جهان.
 ۲-  حال به نکته دیگری از بحث آن شب می‌رسیم.  یکی معتقد بود عباسیان شیعه بودند و دیگری آنها را سنی می‌دانست. برای روشن کردن پاسخ این موضوع از چند جا قطعاتی آورده می‌شود.
 الف: دکتر جواد مشکور در همان کتاب در بحث با عنوان “شیعه عباسیه” می‌نویسد.
شیعه عباسیه: چنانکه در مقاله شیعه گذشت نسبت عباسیان به عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف عم پیامبر اسلام می‌رسد. در اواخر دوره امویان کسانی که با آن طایفه دشمنی داشتند طرف خاندان مخالف آنان یعنی بنی هاشم را گرفتند و چون عباسیان از بنی هاشم بشمار می‌رفتند به یاری ایرانیان موفق شدند که بر حریف و دشمن خود پیروز گردند. در سال ۱۰۰ هجری محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب که در حمیمه از ناحیه شراه از شهرستان بلقای شام می‌زیست با ابو هاشم عبدالله بن محمد حنفیه  نواده حضرت علی ملاقات کرد. ابو هاشم که امام “کیسانیه” بود وصیت کرد بعد از او امامت به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس برسد. به همین جهت اکثر “کیسانیه” که هواخواه امامت ابو هاشم بودند، پس از او به امامت محمد بن علی بن عبدالله گرویدند و از آن تاریخ دعوت امامت بنی عباس صورت شرعی و روحانی گرفت. عباسیان به این بهانه که اولاد علی از حق امامت خود به نفع آنان صرف نظر کرده‌اند بنای دعوت و پیشرفت را گذاشتند و از محبوبیت آل علی به سود خود استفاده کردند.
دکتر مشکور در تکمیل این مطلب یکی دو صفحه دیگر شرح حال این ماجرا را می‌نویسد که از آن صرف نظر می‌شود. دو نکته دیگر هم باید از همین نویسنده و تاریخ‌دان ذکر شود. او در توضیح شیعه در صفحه ۲۸۱ اضافه می‌کند:
“تا آغاز قرن نهم هجری مردم ایران سنی مذهب بودند و به جز چهار شهر سبزوار، کاشان، قم و آوه (آوج) همگی سنی مذهب بودند”.
دیگر اینکه در همان صفحه می‌نویسد:
“در زمان ایلخانان مغول الجایتو یا سلطان محمد خدابنده به هدایت ابن المطهر علامه حلی ( درگذشته در ۷۲۶ه) مذهب شیعه را پذیرفت. الجایتو بر اثر ملول شدن از مباحث شافعیان و حنفیان و تبلیغات اطرافیان شیعی خود به مذهب تشیع گروید و دستور داد تا نام خلفای ثلاثه را از خطبه و سکه بیاندازند”.
باید توجه کرد که این پذیرش توسط شاه یا سلطان، حاکم بر ایران، سال‌ها پیش از صفویه صورت گرفته است.
حال قسمتی از کتاب “تاریخ جبیب السیر” تالیف خواند میر (تولد ۸۸۰- وفات ۹۴۲ ه ق)  انتشارات کتاب‌فروشی خیام چاپ دوم ۱۳۳۳ جلد دوم صفحه ۲۰۰؛  تحت عنوان: “ذکر انجام روزگار بنی مروان وانتقال دولت و اقبال به عباسیان”.
راویان اخبار متقدمین این حکایت را چنین گفته‌اند که چون کسان مروان در حمیمه ابراهیم امام را گرفتند؛ ابراهیم برادر خود عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس را که ملقب به سفاح بود ولیعهد گردانید و عبدالله به اتفاق برادر خویش ابوجعفر منصور و بعضی دیگر از اعیان عباسیان پوشیده و پنهان از حمیمه بکوفه شتافت و ابو سلمه خلال آنجماعت را در گوشه نشانده کیفیت آمدن ایشان را با امرائ خراسان درمیان ننهاد زیرا که داعیه آن داشت که یکی از اولاد امجاد امیرالمومنین علی علیه السلام و التحیه را بر مسند خلافت نشاند  بناء علی هذا در آن اوقات سه مکتوب نوشته و التماس قبول خلافت کرده نزد سه بزرگوار از عترت سید ابرار صلی الله علیه و آله الاطهار فرستاد اول امام جعفر بن محمد باقر دوم عبدالله بن حسن بن علی المرتضی سیم عمر بن علی بن الحسین علیم السلام اما امام همام جعفر الصادق علیه السلام چون میدانست که بحسب تقدیر آنهم تیسیر پذیر نیست نامه ابو سلمه را قبل از آنکه مطالعه نماید بسوخت و عبدالله بن حسن و عمر بن علی نیز درین باب با آنحضرت مشورت نمودند و بقبول آن مسئولیت اقبال نفرمودند طرفه آنکه قبل از بازگشتن قاصد ابوسلمه از مدینه که مسکن آن سه عالیمقدار بود امرائ خراسان پی بمنزل عباسیان بردند و غرض ابوسلمه را دانسته ابوسلمه نیز بحسب ضرورت بعدم متابعت پیش آمد و سفاح را از گوشه انزوا بیرون آورد و بدار الامارة برد و در روز جمعه از جمعات ربیع الاول یا ربیع الاخر یا جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و مائه سفاح بحشمت هر چه تمامتر بمسجد جامع شتافته بخلاف بنی عباس ایستاد و خطبه خواند و بعد از امامت نماز جمعه کرت دیگر بر منبر صعود نموده خطبه فصیح  بلیغ آغاز کرد و…
این قسمت نشان می‌دهد که ابو سلمه تلاش کرد تا یکی از نوادگان علی ابن ابی طالب را راضی به خلافت کرده بر مسند بنشاند لیکن آنها قبول نکردند و در نتیجه بنی عباس خطبه خلافت را به نام خود خواندند. البته اینکه بنی عباس خطبه را پیش از رسیدن پاسخ منفی اولاد علی خواندند (و می‌دانستند که قاصد به طرف آنها رفته است)؛ بدین معنی است که عباسیان برای پاسخ اولاد علی ارزشی قائل نبودند و یا اینکه می‌خواستند پیش از آمدن پاسخ اعلام خلافت کرده باشند تا در صورتیکه یکی از اولاد علی پیشنهاد خلافت را پدیرفته بود کار از کار گذشته باشد. اما برای روشن شدن باز هم بیشتر بعضی نکات قسمت‌هائی از جلد ۷ کتاب الکامل فی التاریخ (معروف به تاریخ ابن اثیر) نوشته ابن اثیر (۵۵۵- ۶۳۰ ه ق) چاپ دوم ۱۳۷۸ انتشارات اساطیر آورده می‌شود.
 در صفحه ۳۱۶۵ آمده:
پیروان بنی عباس در این سال ابراهیم بن محمد ((رهبر)) ابو هاشم بکیر بن ماهان را به خراسان فرستاد و سفارش و دستور کار و شیوه رفتار خود را روانه ساخت. بکیر به مرو آمد و پیشگامان و فراخوانان را به نزد خود خواند و نامه او را به ایشان داد و فرمود که از پسر ((رهبر)) پیروی کنند. ایشان او را به رهبری پذیرفتند و آنچه را از هزینه‌های شیعیان گرد آورده بودند، بدو دادند و بکیر آنها را به نزد ابراهیم برد.
 توجه شود که این وقایع در همان زمان‌ها و مراحل به قدرت رسیدن عباسیان بوده و در اینجا نیز از شیعیان نام می‌برد؛ البته در چند جای دیگر هم از شیعیان نام می‌برد که آنها نیز در ذیل آورده می‌شوند. حال باید دید آیا این شیعیان، شیعیان علی هستند و یا شیعیان بنی عباس. یعنی آن نکته‌ای که در ابتدای سخن بدان پرداخته شد و گفته شد عدم شناخت  “شیعه” مشکل آفرین خواهد شد.
صفحه ۳۱۸۴:
چون شیعیان سستی و ناتوانی عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز را دیدند، چشم آزمندی به او دوختند و مردم را به فرمانبری از عبدالله بن معاویه خواندند و در مزگت انجمن کردند و برشوریدند و به نزد عبدالله بن معاویه رفتند و او را از خانه‌اش بیرون آوردند و به درون کاخ بردند و عاصم بن عبدالعزیز را از رفتن به کاخ با زداشتند و او به برادرش به حیره شد.
در این بخش نیز اگر ابتدا به ساکن شروع کنیم به سادگی نمی‌توان فهمید این شیعیان کدامین هستند. در این جا مجبورم به چند نکته در حاشیه این بحث (اما البته کاملا  در ارتباط با مجموعه بحث) و بسیار مهم اشاره بکنم زیرا پای ابومسلم خراسانی پیش می‌آید که ایرانیان نسبت بدان حساس هستند نیز گوشه مهمی از تاریخ ایران و اسلام هردو به او برمی‌گردد.
ابن اثیر در هنگام بیان این ماجرا در همین سطور به ابومسلم اشارتی دارد زیرا که او در به قدرت رسانیدن عباسیان نقش اساسی بازی کرد. آنچه ابن اثیر می‌نویسد بسیاری از تصاویر در ذهن ایرانیان را بهم می‌ریزد. البته این شک ایجاد می‌شود که ممکن است ابن اثیر اشتباه کرده باشد. از این نکته می‌خواهم نتیجه بگیرم که در یک بررسی علمی نمی‌توان تنها به اتکا یک نوشته حتی اگر نویسنده و یا نوشته‌ای را به عنوان مرجع پذیرفته باشیم  نتیجه قاطع گرفت بلکه باید مجموعه‌ای از نظرات و نوشته‌ها را بررسی کرد. 
صفحه ۳۱۹۹:
پیروان بنی عباس در این سال، سلیمان بن کثیر ولاهظ بن قریظ و قحطبه رو به سوی مکه آوردند و با ابراهیم بن محمد رهبر در این شهر دیدار کردند و بیست هزار درم و دویست هزار دینار و مشک و بسیاری کالاها به یکی از بردگان او دادند. ابومسلم با ایشان بود و سلیمان به ابراهیم گفت: این برده توست. 
در این جمله معلوم نیست مقصود از برده نامیدن ابومسلم همان برده به معنی متداول است و یا اصطلاحا چنین گفته شده زیرا صفحات بعدی چیز دیگری را نشان می‌دهد.
 صفحه ۳۲۰۷:
پیروان بنی عباس در این سال ابراهیم رهبر، ابومسلم خراسانی ( عبدرحمان بن مسلم) را که نوزده ساله بود، به خراسان فرستاد و به یارانش نوشت: من فرمان‌های خود را به او دادم؛ از او فرمانبر و شنوا باشید زیرا او فرماندار خراسان و همه جاهائی است که پس از این بر آن چیره گردد.
در این قسمت نام اصلی ابو مسلم عربی است و از جای دیگری به خراسان اعزام می‌شود (شواهد بیشتر در پی می‌آید). البته پذیرش این جوان بعد از مقداری جروبحث ووو صورت می‌گیرد. در چند سطر پائین‌تر ملیت ابو مسلم را مشخص می‌کند و دستوراتی به او می‌دهد.
“تو(مقصود ابو مسلم است. توضیح از اینجانب) مردی از خاندان مایی؛ سفارش مرا گوش کن؛ به این تبار یمانی بنگر؛ پیوسته ایشان باش و همراهی ایشان گزین زیرا خدا این کار جز به یاری ایشان استوار نسازد؛ به مردم ربیعه در کارشان گمان‌مند باش و بدان که مضریان دشمنانی در همسایگی تواند. هرکه را نپسندیدی، بکش و اگر بتوانی همه تازی زبانان خراسان را ازدم تیغ بی دریغ بگذرانی، دمی درنگ مکن. هر پسری که به پنج بدست رسد و مایه گمان مندی تو گردد، او را سرببر و با این پیر (سلیمان بن کثیر) مستیز و سر از فرمان او بر مپیچ. اگر در کاری دچار گمان گشتی تنها با من در میان بگذار. 
در این سطور ابومسلم را عرب و از همان طایفه ابراهیم رهبر خوانده است. جالب است می‌بینیم تمام  کشتارهای ابومسلم که از او چهره‌ای وحشتناک (چندین ده هزار و بلکه به روایتی دیگر بیشتر از صدهزار انسان را کشت) ساخت از کجا و به دستور چه کسی صورت گرفته است. کشتارهای ابومسلم از وحشتناکترین و بیرحمانه‌ترین کشتارهای تاریخ بوده است که به دلائلی روی آن سرپوش گذاشته می‌شود.
 صفحه ۳۲۱۶:
آشکار شدن فراخوان عباسیان در خراسان در این سال ابومسلم خراسانی از خراسان به نزد ابراهیم رهبر شد. او میان وی  و خراسان آمد و شد میکرد… به یکی از روستاهای نسا شد و مردی شیعی را دید و درباره اسید از او پرسید. او را راند و گفت: در این شارستان مایه گزند بود…  و (ابو مسلم) اسید و همه شیعیان را فراخواند. 
در این سطور باز از شیعیان نامبرده شده اما کدام شیعیان به نظر می‌رسد مقصود از کلمه شیعیان ، طرفداران باشد که نتیجه می‌شود پیروان عباسیان.
 صفحه ۳۲۱۷:
ابومسلم به مرو آمد و نامه رهبر به سلیمان بن کثیر داد که او را میفرمود فراخوان را آشکار سازد. ابومسلم  را بر این کار گماشتند و گفتند: مردی از خاندان ( پیامبر) است. مردم را به فرمانبری از عباسیان خواندند و به نزد کسانی که در دور و نزدیک بودند، پیک و پیام و فرمان دادند که فراخوان آشکار سازند و مردم را به فرمانبری از عباسیان خوانند. 
اینجا یک دعوت آشکار و علنی برای عباسیان صورت می‌گیرد و مقصود از مردی از خاندان پیامبر همان رهبر عباسیان است.
 صفحه ۳۲۱۸:
پرچم سیاه برای عباسیان در یکشب در ۶۰ روستای خراسان بهمت ابو مسلم برافراشته میشود و مردم جامه سیاه میپوشند. 
توجه شود که پوشیدن لباس سیاه رسمی نبود که ابومسلم پایه گذاشته باشد و مربوط به تشکیل سپاهی با نشانه تسلیم در برابر ابومسلم و یا رنگ لباس سپاه ابومسلم باشد.  بلکه به عرب‌ها و روابط میان آنها مربوط می‌شد و در این رابطه  دستوری بوده که از طرف رهبری مدعی خلافت به او داده بودند. برای اطلاع بیشتر در رابطه با سیاه پوشیدن به مقاله قبلی اینجانب در رابطه با خانواده خزیمه و سیاه پوشیدن  در همان ایام در میان اعراب و هدف آن و… مراجعه شود.  البته در  متون مرجعی که در قرون بسیار پیشین نوشته شده به این نکته اشاره شده  که در اینجا تنها دو نمونه آورده می‌شود.
عبدالقاهر بغدادی در الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب اسلام چاپ سوم ۱۳۵۸ انتشارات اشراقی   صفحه ۶۰ به صراحت نوشته که لباس سیاه نشانه بنی عباس بوده و بنابراین پوشیدن این رنگ نشانه طرفداری از آنها بوده است. رنگ پرچم عباسیان نیز سیاه بوده است. علی بن حسین مسعودی (قرن سوم ه ق) نیز در کتاب مروج الذهب چاپ هفتم ۱۳۴۷ اتنتشارات علمی و فرهنگی در صفحات ۲۴۹ و ۲۵۰ آنجا که از سقوط بنی امیه به دست بنی عباس نام می‌برد به همین رنگ سیاه به نشانه سمبل بنی عباس اشاره دارد.
 صفحه ۳۲۲۰:
نیز در این سال خازم بن خزیمه بر مرورود چنگال گسترد و کارزار نصر را کشت. انگیزه آن کار این بود که چون خواست در مرورود جنبش آغازد (و او از شیعیان بنی عباس بود)، بنی تمیم او را از این کار باز داشتند.
در اینجا به صراحت از شیعه بنی عباس نام می‌برد و اینکه خانواده خزیمه از شیعیان یا پیروان بنی عباس بوده‌اند. پیشتر در باره خانواده خزیمه مقاله مفصلی نوشته‌ام. هدف اصلی از آن مقاله نیز دو کلمه بود از جمله‌ای از کتاب تاریخ طبری بدین‌ترتیب “شیعیان خراسانیتان” که برداشت محقق محترم آقای دکترپیروز مجتهدزاده با اتکا بهمین نکته آن بوده که خانواده خزیمه ایرانی و خراسانیند ولی دیده می‌شود که تکیه بر یک جمله کفایت نمی‌کند و این خانواده عرب و از طرفداران یا شیعیان بنی عباس بودند. 
صفحه ۳۲۲۱ :
گزارشی دیگر درباره ابومسلم درباره سرگذشت ابومسلم جز آنچه یاد کردیم، گفته شده است. گویند: ابراهیم رهبر به هنگام روانه شدن ابومسلم به خراسان، دختر ابونجم را به زنی به وی داد و کابینش بپرداخت و به سرکردگان جنبش بنی عباس نوشت که از او فرمانبری و شنوائی داشته باشند. ابو مسلم از مردم “خطرنیه سواد کوفه” بود. پهلوان (پیشکار) ادریس بن معقل عجلی بود و کارش به دوستی و سر سپردگی در برابر محمد بن علی، سپس پسرش ابراهیم بن محمد و سپس دیگر رهبران از دوده محمد کشید. او هنگامی به خراسان آمد که هنوز نوجوانی بود. سلیمان او را نپذیرفت و ترسید که نیروی گرداندن کارهای ایشان را نداشته باشد، از این رو، او را برگرداند. 
در این جملات  ابو مسلم را از اهالی اطراف کوفه می‌داند که در ۱۹ سالگی به خراسان آمد. ذکر یک نکته در رابطه با مقدمه‌ای که آورده شد در همینجا ضرورت پیدا می‌کند. زمانیکه قرار باشد با داشتن چنین اطلاعاتی و بر مبنی چنین منابعی  وارد بحث با افرادی شد که دانش آنها افواهی است و در ضمن روی آنهم تعصب داشته و مصر هستند؛ آنوقت دیده می‌شود که انسان خودش را مسخره کرده و این افراد در پشت سر به ریش‌اش خواهند خندید؛ پس بهتر است سکوت کرد. باز هم باید اشاره شود که این منابعی که نام برده شد جزء منابع اصلی و مرجع برای کلیه متفکران و محققین است که مطمین نیستم حتی ۱ در ۱۰۰۰ ایرانیان از این منابع مطلع باشند و از آن بدتر ارزش آنها را بدانند. در پایان نتایج دیگری نیز ارائه خواهد شد.
مسلما هر کسی نمی‌تواند به نادانی  و یا بی‌سوادی خود پی ببرد؛ رسیدن به این مرحله  تلاش و دانش بسیار لازم دارد و شاید بتوان گفت این مرحله بالاترین مرحله عقل و دانش در هر امر، نکته و دانشی است. در مقابل این سخنان ( ابن اثیر)،  میرغلام محمد غبار که یکی از فرهیختگان افغانستان می‌باشد در کتاب ارزشمند خود “افغانستان در مسیر تاریخ” انتشارات جمهوری چاپ ششم ۱۳۷۴ که در سال ۱۹۶۷ در کابل نوشته تصویر دیگری از تولد ابومسلم می‌دهد.  او در صفحه ۷۶ چنین می‌نویسد:
 قیام مردم ابومسلم خراسانی:
ابومسلم عبدالرحمن در سال ۷۲۰ در قریه سفیدنج (سپید دژ) از مضافات شهر انبار (سرپل کنونی) در شمال افغانستان متولد شد. او تحصیل کرده بود، و زبان و ادب عرب می‌دانست، قامتی متوسط، جرده گندمی  و چهره جذاب داشت. زبانش فصیح و قلبش قوی، حتی قسی بود. در سختی زندگی، اندوه خود را و در کامیابیها، مسرت خود را نشان نمی‌داد. این چنین شخصی در ۱۹ سالگی قدم به صحنه سیاست گذاشت و چون از بین توده نشئت گرفته بود، توانست از عدم رضائیت توده‌های مردم در زیر سنگینی دولت مستبد اموی، استفاده نماید. توجه شود که در آن زمان مردم خراسان هنوز کاملا اسلام را نپذیرفته بودند.
چند سطر بعد قسمتی از نامه محمد بن علی از سران عباسیان  به طرفداران خود در خراسان را آورده است. این فرد  تشکیلات مخفی  را در خراسان براه انداخت :
“… پس متوجه خراسان شوید که شجاعت آنها معلوم است و دلهای شان از عقاید مختلفه و فساد، بلکه از دین تهی است، ایشان آزار دیده، مستعد جنبش و خواهان تغییر خلافت‌اند، آری خراسانی‌ها پیکرقوی، سینه پهن، سربزرگ، ریش انبوه، صدای هولناک، سخن درشت ودهن دهشت آور دارند”.
 در دنباله این جمله از اعزام مبلغین و دستگیری آنها صحبت می‌کند و می‌گوید:
“… ولی مردم که با قبایل ربیعه و یمانی مهاجر خویشاوندی داشتند، توسط آنها این مبلغین را با ضمانت خود رها کردند و…”.
در ادامه همین سطور می‌افزاید که در این جنبش، فرقه راوندیه به طرفداری از عباسیان برخواستند و فرقه خوارج نیز در سال ۷۳۴ برعلیه دولت اموی قیام کردند. مسعودی در مروج الذهب صفحه ۲۴۱ می‌نویسد:
“سابقا در کتاب اوسط سخنان راوندیه را که از مردم خراسان و غیر خراسانند و شیعه فرزندان عباس بن عبدالمطلب اند، یاد کرده‌ایم”.
مسعودی در ادامه مقداری از استدلالات راوندیان را در برتری عباسیان بر سایرین ذکر می‌کند و اینکه آنها از ابوبکر و عمر بیزاری می‌جویند ولی بیعت با علی را روا می‌دارند به جهت آنکه عباس آنرا روا دانسته است. 
غبار در صفحه ۷۸ می‌نویسد:
و اما ابومسلم در افغانستان:
بعد از آنکه ایالات مسلمان شده را از تسلط اعراب آزاد ساخت، و ایران را از طرفداران دولت اموی پاک کرد، در سال ۷۵۲ به ماورالنهر سوقیات کرد و حاکم عربی “زیاد” را بکشت و به این ترتیب یک دولت بزرگ خراسانی تشکیل نمود که خود در راس آن قرار داشت. 
نویسنده (غبار) از طرفی این حرکت ابومسلم را سرآغاز شکسته شدن امپراطوری بزرگ اسلامی و تجزیه شدن آن در کشورهای مختلف یعنی در غرب و شرق مقر خلافت، می‌داند. اول اینکه باید توجه کرد محمد غبار به دلیل افغانی بودن، به اسناد و مدارک ناب و خاصی در آن کشور دسترسی داشته و انسان با دانشی است که نباید نوشته‌هایش را دست کم گرفت. لیکن از همین نوشته برمی‌آید مردمانی از “یمان” (یمن) در آنجا ساکن بوده اند که “ابن اثیر” ابومسلم را از آنان دانسته است. از طرف دیگر هردو او را ۱۹ ساله  و تقریبا به یک نام (عبدرحمان و عبدالرحمن) خوانده‌اند؛ یعنی بعضی نکات میان هر دو یکسان است. حال این اختلاف فاحش برسر محل تولد ابو مسلم از کجاست؟ اگر در حوالی کوفه متولد شده پس احتمال یمانی بودن او زیاد است هر چند در آنجا نیز خراسانیان حضور داشتند. حتی اگر در افغانستان (کنونی) متولد شده باشد باز هم می‌توانسته عرب  و یمانی باشد زیرا آنجا مملو از عربها بود؛ در این صورت اعلام استقلال خراسان را چگونه باید توجیه کرد. این نکته نیز چندان پیچیده نیست زیرا عرب بودن حتما به معنی پیروی از خلیفه و عدم اعلام کشور مستقل نیست. همچنانکه ایرانی بودن مترادف مخالفت با دستگاه خلافت نبوده چنانکه محمد غبار در همان صفحه ۷۷ اشاره دارد که سفاح اولین خلیفه عباسی، یک ایرانی بنام ابو سلمه جعفر همدانی را به وزارت می‌دارد و البته خاندان برمکی در دستگاه خلافت از همه معروف‌ترند. اکنون نیز بسیاری از ایرانیان برای غیر ایرانیان و حکومت‌های جنایتکاری همانند اسرائیل و آمریکا خدمت و مزدوری می‌کنند و وطن خود را فدا می‌کنند. پس این عمل ابومسلم (اعلام استقلال)، به منزله حکم داشتن حکومت و کشوری برای خود را می‌توانسته داشته باشد.  یعنی او نیز به طور طبیعی  آرزوی پادشاهی داشته است؛ همانطور که سایر اعراب ساکن آن منطقه نیز می‌خواستند تا حکومت مستقل و خارج از حیطه قدرت خلیفه را داشته باشند و درگیری میان آنها هیچ پایانی نداشته است.  بهر صورت دیده می‌شود که با خواندن یکی دو کتاب و آنهم ناقص نمی‌توان به نتیجه رسید.
اما باز هم برای روشن شدن گوشه های دیگری از این بحث به یک نکته دیگر آنهم با توجه به کتاب ارزشمند محمد غبار می‌پردازیم. یکی از نکات اصلی در دانستن تاریخ، شناسائی جغرافیای، منطقه است. پس زمانیکه صحبت از افغانستان و خراسان می‌کنیم باید جغرافیای سیاسی این دو را بشناسیم وگرنه تمامی تحلیل‌هایمان اشتباه خواهد این مسئله حتی در مورد بررسی مسائل فرهنگی و غیره نیز صادق است.
اما غبار چه می‌نویسد. او در صفحه ۹بخش سوم از کتاب خود زیر عنوان “نام‌های تاریخی و بیرق کشور” توضیحات بسیار فشرده و قابل تامل و خوبی را می‌دهد  که به دلیل ارزش آن و اینکه ایرانیان عزیز یک جانبه تاریخ را می‌خوانند و از گذشته خود خبر نداشته و به دلیل همین بی دانشی به افغانستان و افغان‌ها (که  جزء جدانشدنی از تاریخ کشورشان  خودشان است) توهین می‌کنند؛ تماما آورده می‌شود. چنانچه لازم باشد در مقاله مفصلی کلیه اشتباهات و نادانی‌های ایرانیان در باره تاریخ ایران و رابطه ایران و افغانستان را در نوشتار دیگری بررسی خواهم کرد.
حال نوشته غبار:
 نامهای تاریخی و بیرق کشور
۱- آریانا:  قدیمترین نام افغانستان که از عهد اویستا (هزار سال قبل از میلاد) تا قرن پنجم میلادی در طول یکنیم هزار سال برین مملکت اطلاق میشد، نام “آریانا” بود که مفهوم (مسکن آریا) داشت. در اویستا این نام بشکل “ایریانا” ذکر گردیده که در مقابل آن نام “توریانا” قرار داشت. یعنی آریائی‌های توریائی ماورای جیحون که در حالت بدوی زندگی داشتند. در هرحال همین نام ایریانا و آریانا افغانستان بود که بعدها در مملکت فارس (پارسه) با تغییری اندکی ( ایران) قبول شد.
 ۲- خراسان: بعد از قرن سوم میلادی کلمه خراسان که در معنی مشرق و مطلع آفتاب است پیدا شد، و از قرن پنجم میلادی تا قرن نزدهم مسیحی در طی یکنیم هزار سال نام مملکت افغانستان بشمار رفت.
۳- افغانستان: در قرن نونزدهم خراسان جای خودش را به اسم تازه ( افغانستان) گذاشت. در قرن دهم کلمه ( افغان) که معرب (اوغان) بود در مورد قسمتی از قبایل پشتون کشور در آثار نویسندگان اسلامی پدیدار شد و به تدریج مفهوم آن وسیع تر شده میرفت تا در قرن هژدهم حاوی کلیه پشتونهای کشور گردید. و اما نام (افغانستان) برای بار اول در قرن سیزدهم در مورد قسمتی از ولایات شرقی کشور اطلاق گردید. در قرن چهاردهم این اسم مخصوص علاقه تخت سلیمان و ماحول آن در مشرق کشور بود. در قرن شانزدهم علاقه‌های جنوب کابل عنوان ملک (افغان) گرفت در قرن هژدهم از دریای سند تا کابلستان و از نزدیک کشمیر و نورستان تا قندهار و ملتان، مسکن افغان‌ها خوانده شد. بالاخره در قرن نزدهم نام ( افغانستان) به صفت رسمی کشور قرار گرفت. 
غبار در دنباله مطالبی در باره بیرق یا پرچم افغانستان آورده و نشان داده اولین بار نقش شیر روی پرچم غزنویان در افغانستان بوده، اما برای خلاصه کردن کلام این قسمت آورده نمی‌شود. برای تکمیل این نوشتار کوتاه باید اشاره کرد که مقصود از خراسان (واحتمالا آریانا)، افغانستان کنونی و شاید قسمت عمده یا تمامی خراسان کنونی ایران است. حال چنانچه وسعت افغانستان کنونی را با خراسان کنونی ایران جمع کنیم و از طرفی خراسان کنونی ایران را از ایران کم کنیم مساحت آنها تقریبا برابر می‌شود. با توجه به این گستردگی و نیز انسجامی تاریخی که در حکومت این خطه گسترده و جود داشته و اینکه سایر نقاط با یکدیگر از چنین پیوستگی و داشتن حکومت متحد ویا پیوستگی قومی سود نمی‌بردند این خطه، ازسایرین متمایز می‌شد. بهمین دلیل تسلط بر خراسان به معنی تسلط بر همه ایران محسوب می‌شد.  زیرا سایر بلاد در میان خراسان و مقر خلافت که در عراق بود قرار می‌گرفت. به همین دلیل خلفا تلاش داشتند تا آن نقطه را حفظ کنند. از طرف دیگر این نقطه مرز شرقی امپراطوری به حساب می‌آمده و سقوط آن می‌توانسته زنگ خطر جدی برای سقوط کل امپراطوری باشد که نهایتا نیز چنان شد و بعد از چند بار تسلط بر مقر خلافت که توسط اقوام فرا آمده از شرق صورت گرفت؛ عاقبت مغول‌ها از مناطق شرقی خراسان آمدن و زمانیکه خراسان به عنوان سنگر مقدم و قویترین‌ها فروریخت تمام خلافت نیز شکست خورد و از هم پاشید. 
حال پس از نگاهی مختصر به قسمتی دیگر از تاریخ  که اتفاقا در همین مباحث میان دوستان نیز مطرح شده بود و می‌بایست بدان نیز به عنوان یک مشکل اساسی در دانش تاریخی عموم ایرانیان پرداخته می‌شد؛ باز می‌گردیم به بحث اصلی و کتاب ابن اثیر. کتاب تاریخ ابن اثیر صفحه ۳۲۲۲:
او فراخوان را به کرانه‌های خراسان فرستاد؛ مردم گروه گروه به کیش ایشان درآمدند و افزون گشتند و فراخوانان در سراسر خراسان پراکنده شدند. ابراهیم رهبر برای او نوشت که بسال ۱۲۹/ ۷۴۷م  در نویدگاه ( جای حج گزاری)، با او دیدار کند تا فرمان خویش درباره آشکار ساختن فراخوان به او رساند. باید قحطبه بن شبیب را با خود بیاورد و آنچه از دارائی‌ها در نزد وی گرد آمده است، بدو رساند. او چنان کرد و با گروهی از شیعیان و سرکردگان روانه شد. نامه رهبر به دستش رسید که بدو میفرمود به خراسان باز گردد و فراخوان خود را در آنجا آشکار سازد. چیزی نزدیک به آنچه گذشت، یاد کرد که دارئی‌ها را با قحطبه روانه کرده است و قحطبه روانه گشته، در کنار و گوشه‌ای از خراسان فرود آمده است. خالد برمک و ابوعون را فراخواند و این دو همراه دارائی‌های شیعیان بر او در آمدند که آن را از ایشان ستاند و به سوی ابراهیم رهبر رهسپار گشت.
 در اینجا با توجه به مجموعه نوشتار مشخص می‌شود که صحبت از شیعه همان شیعه عباسی یا طرفداران عباسیان است وگرنه دلیل نداشته که آنها پول‌های شیعیان علی را برای عباسیان بفرستند.
 تصور می‌شود که آوردن سند کافی باشد؛ اگر هم کافی نیست حقیقتا دیگر وقتی برای کار بیشتر ندارم؛ کتب مرجع در این رابطه زیاد است و علاقه مندان خود می‌توانند به آنها مراجعه کنند. در اینجا تنها اشاره‌ای می‌شود به کتاب ابو منصورعبدالقاهر بغدادی (فوت ۴۲۹ ه ق) الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب چاپ سوم ۱۳۵۸ انتشارات اشراقی صفحه ۴۲  که به نقل از ابوالحسن اشعری؛ خوارج را کسانی نامیده که هم علی و هم عثمان و هم اصحاب جمل و حکمین و راضی شوندگان بداوری در میان علی و عثمان و کسانیکه تصویب رای حکمین یا یکی از آندورا کردند کافر نامیدند.  بنابراین خوارج نمی‌توانستند سنی و یا شیعه علی باشند. بغدادی در کتاب خود  که از مهمترین کتب مرجع می‌باشد گزارش‌های جالبی ارائه می‌دهد و در این باره نیز چندبار موضوع خوارج را تکرار می‌کند. اما به نکات فوق می‌توان چند نکته را اضافه کرد. عباسیان و خانواده علی از یک ریشه بودند. بنابراین همانطور که دکتر مشکور نوشته بود آنها در برابر امویان متحد بودند. عباسیان درمواردی مثلا در مورد امام رضا او را به ولایتعهدی برگزیدند اما ظاهرا خود آنها او را کشتند. ضمن اینکه اکثر سایر امامان نسل علی در زمان عباسیان ازمیان رفتند که به زعم شیعیان علی، عباسیان قاتل آنها هستند. پیشتر در مقاله‌ای نشان دادم که معاویه خلافت را با پادشاهی  تلفیق کرد. برا ی شیرین‌تر کردن مطلب اشاره‌ای هم به کتاب تاریخ گزیده تالیف حمدالله مستوفی قرن هشتم هجری می‌شود. او در جای جای کتاب به جای لفظ خلیفه از پادشاه استفاده کرده است. قسمتی از نوشته او در شرح حال خلفا  به عنوان نمونه ارائه می‌شود.
 صفحه ۲۷۷:
  المنتقم الله:  ولید عبدالملک بن مروان بعد از پدر بحکم وصیت و بیعت پادشاه شد.
صفحه ۲۸۲:
القادر بصنع الله: یزید بن عبدالملک بن مروان، بعد از عم زاده، به پادشاهی رسید.
صفحه ۲۸۴:
المنصور بالله: هشام بن عبدالملک بن مروان، بعد از برادر به پادشاهی رسید.
و تعداد بیشتری از آنها را در کتاب خود نام می‌برد و پادشاه می‌نامد. عباسیان تا پایان دفتر خلافت اسلامی برسریر قدرت بودند. نتیجه‌ای که می‌توان از این مباحث گرفت اینست که:
عباسیان خود فرقه‌ای جدا و مستقل در مسلمانان هستند که نه سنی (کامل) بودند و نه شیعه علی؛ بلکه شیعه عباسی هستند. زیرا امویان دشمنان بسیار قدیمی و قبل از اسلام آنان بودند و نمی‌توانستند آنان را کاملا تایید کنند. از طرفی خاندان علی را هم برسر کار نیاوردند بلکه خود قدرت را به دست گرفتند و تلفیقی از خلافت و پادشاهی را اجرا کردند؛ و البته شاید همین نکته نیز باعث گردید که آنها خود را به عنوان یک فرقه مذهبی مطرح نکنند و در نتیجه با پایان گرفتن قدرت سیاسی‌اشان قدرت معنوی آنها نیز فروکش کرد و نتوانست به عنوان یک فرقه مذهبی قوی باقی بماند. با عنایت به نکات فوق باید گفت؛ نگاه به اسلام از منظر تنها شیعه و سنی دیدن تمامی مسلمانان، ضعفی اساسی در دانش ما از اسلام است. در همین کتاب نامبرده از دکتر مشکور نام بیشتر از ۹۰۰ فرقه اسلامی آورده شده که تنها تعدادی از آنها از شعبات سنی و شیعه هستند و بسیاری از آنها کاملا متفاوتند. هر چند خود من مثلا در همین کتاب آقای غبار اسم فرقه‌هائی را دیدم که بسیار مهم و بازیگر عمده در مسائل سیاسی آن خطه بودند که نام‌اشان در کتاب دکتر مشکورنیامده است. حتی دیده می‌شود که دکتر مشکور نیز شیعیان عباسی را جدای از شیعیان علی و احتمالا به همان مفهوم شعبه‌ای مستقل از شعبات مختلف اسلامی منظور نظر داشته است. من به نوعی دسته بندی معتقدم که برای فهمیدن بعضی نکات نوشتارهایم باید توضیح دهم. برای اینکه موضوع به سادگی روشن و تفهیم شود  مثالی مشخص آورده می‌شود. اسلام دین است که به مذاهب مختلف تقسیم می‌شود مانند  سنی؛ شیعه علی وغیره. هرکدام از این مذاهب ممکن است به فرقه هائی تقسیم شوند مانند حنفی، مالکی و غیره در مذهب سنی و شیعه اسماعیلی، شیعه دوازده امامی و… در مذهب شیعه علی. این دسته بندی ممکن است از جانب بعضی با انتقاد شدید روبرو شود زیرا مثلا همین مالکی و حنفی ووو را اکثرا و یا تماما به عنوان مذهب معرفی می‌کنند. در حالیکه عنوان کتاب نوبختی (فرق الشیعه)  دقیقا اشاره به این دارد که در زیر عنوان شیعه دسته‌های کوچک‌تری قرار می‌گیرند که فرقه نامیده می‌شوند. اکنون از زاویه دیگری به مسئله نگاه می‌کنیم. در همان صدر اسلام علی را می‌کشند که این تنها یک قسمت از برنامه بوده که به اجرا در آمد. زیرا قاتلین چند نفر بودند که تصمیم داشتند هم زمان چند تن دیگر از جمله معاویه را بکشند تا به قول یا خیال خود تفرقه از میان مسلمانان برداشته شود. پس آنها نمایندگان  فکری گروهی بودند که نه شیعه علی و نه سنی  را قبول نداشتند. از این نمونه‌ها بسیار است که جای ذکر و بررسی تمام آنها واین نکات در این مختصر نیست. در خاتمه برای اینکه اندکی از گستردگی شیعیان و خصوصا شیعیان علی را مشخص کرده باشیم به غیر از شیعیان ۱۲ امامی و اسماعیلیه به ذکر نام تعدادی از غلات شیعیه علی یعنی کسانی که در مقام علی غلو کردند تاجائی که بعضی از آنها او را به مقام خدائی رساندند پرداخته می شود. این مسئله نشان می‌دهد که شیعه حتما به ۱۲ امام نمی‌رسد که این خود گوشه دیگری از بحث ما را روشن می‌کند.
تعدادی ازغلات شیعه علی:
ازدریه، اسحاقیه، امریه، بزیغیه، بشیریه، بللیه، بیانیه، تمیمیه، جناحیه، حارثیه، خطابیه،ذمامیه، ذمیه، رجعیه، سبائیه، سلمانیه،شریعیه، شریکیه، شلمغانیه، طیاریه، علیاویه( علیائیه)، عمیریه، عینیه، غرابیه، غمامیه، کسیفیه، کودیه، لاعنیه، محمدیه، مخطئه، معمریه، مغیریه، مفضلیه، موسویه، میمیه، نصیریه، نمیریه، یعقوبیه.
 نتیجه‌ای که از این بحث می‌توان گرفت آنست که  صرف بکار بردن کلمه “شیعه” باعث ایجاد مشکل می‌گردد و باید مشخص صحبت کرد و مثلا گفت “شیعه علی” که  مشخص کننده پیروان علی است. اما در همین جا نیز مشکل ایجاد می‌شود که کدام گروه از شیعیان علی: اثنی عشری و یا ۶ امامی (اسماعیلیه) و یا … بنابراین آنجا که در فحوای کلام نمی‌توان این معنی را مشخص کرد باید نام کامل را بکار برد. حال سراغ بقیه نکات برویم.

۳-  دوستی می‌گفت که محمد پیامبر مسلمانان در تماس مستقیم با یونانیان از آنان ایده زیادی گرفت و تا آنجا پیش رفت که به معلم ثانی و شیخ اشراق رسید.
پاسخ:
محمد در اواخر قرن ششم میلادی زندگی می‌کرده؛ در حالیکه از پیش از تولد مسیح، رومیان جای یونانیان را گرفته و حاکم بر سوریه و لبنان بودند. از طرفی فاصله آنها تا مکه و مدینه بسیار زیاد بود ضمن اینکه این مناطق و حتی خود مکه و مدینه تحت حاکمیت ایران بود. اما اینکه فلسفه، فرهنگ و… یونانی بر رومیان سیطره داشته، نکته‌ای است که همه بدان اذعان دارند و این امکان را نیز نمی‌توان نادیده گرفت که احیانا رومیان و حتی یونانیان (که هنوز تعداد نسبتا زیادی از آنها در آن منطقه بودند) به عربستان جنوبی سفر می‌کردند و افکار و مسائل خود را نیز منتقل می‌کردند. حتی سفرهای محمد به سایر نقاط می‌توانسته به آشنائی او با افکار سایر ملل کمک کرده باشد. لیکن خود محمد بیشتر افکار وعقاید‌اش را از زرتشتی، یهودی و مسیحی گرفت و بسیار کم و شاید اصلا تحت تاثیر فرهنگ یونانی نبود. هنوز نیز این ارتباط و رفت و آمدهای یونانیان به منطقه مخصوصا لبنان قطع نشده است حتی بزرگترین خواننده حاضرعرب  زنی است به اسم فیروز و ساکن لبنان که اصلا یونانیست و یکی دو نسل پیش به این کشور آمدند ولی کمتر عرب زبانی است که اصلیت این زن را بداند. این زن یکی از برجسته ترین چهره‌های هنری با شخصیتی بسیاراستثنائی، والا و انسانی می‌باشد که عشق و علاقه شدیدی به لبنان داشته و هیچگاه خود را یونانی معرفی نکرده و بدین‌جهت کمتر کسی از پیشینه خانوادگی او اطلاع دارد. این زن خواننده در زمانیکه  در دهه ۱۹۷۰اسرائیل با تحریکات خود جنگی را میان مسلمانان و مسیحیان به راه انداخت گفت: تا زمانیکه این جنگ و برادر کشی خاتمه نیابد آواز نمی‌خواند؛ او تا بدین حد خود را لبنانی می‌دانست. این مثال تنها به عنوان یک نمونه، نشانگر پیوستگی میان این دوجامعه است. اساسا بسیاری از محققین معتقدند که فلسطینیان از یونان مهاجرت کردند و بهمین جهت ریشه آنها عرب نیست بلکه آریائی است. پس این روابط ریشه بسیار بسیار کهنی دارد. بزرگترین فلاسفه یونان در مصر تربیت شدند. پیوستگی و روابط میان این اقوام همجوار بسیار گسترده بوده و این گستردگی نیز کاملا طبیعی بوده است. از طرفی دیگر اینکه چرا محمد و اسلام بیشتر عقاید و آداب دینی را از زرتشتی گرفتند (که حتی به اشتباه بیشتر ایرانیان آنها را برگرفته از یهودیان می‌دانند) اندکی  پیشتر نوشته بودم و در آینده به بعضی دیگر اشاره خواهم کرد. توجه شود که اشاره به آداب دینی شده و این نکته با بیان داستان‌هائی از گذشته تفاوت دارد. بررسی این نکته بحث مفصلی را می‌طلبد که در اینجا فرصت آن نیست. اما تارسیدن به معلم ثانی یا فارابی (وفات فاراب ۲۶۰ ه ق) زمان خیلی بیشتری از افول قدرت یونانیان سپری شده بود. شیخ اشراق یا سهروردی هم که حکمت اشراق از اوست در ۵۸۷ ه ق به قتل رسید. آنچه که همه می‌گویند و از نوشته‌های این دو نیز عیان است؛ این هردو تحت تاثیر فلسفه یونان بودند ولی اینکه مستقیما یونانیان آنها را تعلیم داده باشند در جائی ندیده‌ام ولی چنانچه مدرکی ببینم مسلما می‌پذیرم. آنچه که در تواریخ آمده چنین است که  مدت‌ها پس از قدرت‌گیری اعراب با ترجمه کتب یونانیان به عربی متفکران زمان  فرصت مطالعه آنها را یافتند و تاثیر گرفتند.

 ۴- تا آنجا که در کتب دیده‌ام برجسته‌ترین مراجع شیعه از لبنان آمدند و آنرا ترویج و سامان دادند مانند: محمد بن حسین عاملی (منسوب به جبل عامل در لبنان) معروف به شیخ بهائی که نیازی به معرفی ندارد. محمد ابن علی بن حسین بن علی بن حسن مشغری معروف به حرعاملی ولادت مشغر جبل عامل؛ و البته بسیاری دیگر که فعلا فرصت لیست کردن اسامی  نیست و ضرورتی هم ندارد. علاقمندان می‌توانند خود به سراغ مطالعه و پیدا کردن اسامی بروند. اینکه علمای شیعه از بحرین آمده باشند ممکن است و حتی ممکن است از جاهای بسیار دیگری هم آمده باشند زیرا با قدرت گرفتن یک حکومت “شیعه علی” بهترین کار برای علمای مذهبی همین مهاجرت می‌بوده؛ ولیکن به نظر می‌رسد که بزرگترین متفکران  شیعه همان لبنانی‌ها بوده اند.

 ۵- اما تحقیر اشرف افغان از آن نکات تاسف بار در دانش تاریخی  ایرانیان است. مگر اشرف با بقیه سلاطین بعد از اسلام (فعلا وارد مبحث پیش از اسلام نمی‌شوم) چه فرقی دارد. تمامی آنها خوارزمشاهیان، سلجوقیان، غزنویان ووو آنها نیز همان به اصطلاح پابرهنه‌هائی (اصطلاحی که مردم ایران در باره اشرف افغان به عنوان تحقیر بسیار بکار می‌برند بدون اینکه حتی بدانند که اگر هم واقعا بدون کفش آمده بود؛ در همان افغانستان پا برهنه رفتن و حتی نعل کردن کف پا نشان پهلوانی و عیاری بوده است که شرح آن در کتاب غبار آمده است) بودند که برسر قدرت حکومتی چنگ انداختند و چون پابرجا ماندند دیگر از سابقه آنها چشم پوشی شد. چنانچه اشرف افغان نیز می‌توانست برسریر قدرت دوام بیاورد همانند دیگران می‌شد، یعنی صاحب ثروت و مکنت و سابقه‌اش هم نیک می‌گردید. ظاهرا کسی باین نکته نپرداخته و متاسفانه بنده نیز فرصت پرداختن به همه موضوعات را ندارم اما؛ باید این نکته را نیز بررسی کرد که چنانچه اشرف افغان می‌توانست قدرت حکومتی به دست آورده را با اقتدار تمام حفظ کند؛ آیا ایران می‌توانست مسیر بهتری را برای ترقی  طی کند؟ این نکته را می‌بایست در نظر گرفت که قدرت مرکزی ایران بسیار ضعیف شده بود. اگر اشرف افغان که از همه نظر از خوارزمشاهیان و سلجوقیان به ایرانیان سرزمین کنونی ایران نزدیکتر بود، می‌توانست قدرت را حفظ کند شاید از بسیاری آشوب‌ها و جنگ‌های داخلی بعدی جلوگیری می‌شد و شاید بهمین دلیل ایران مسیر رشد بهتری را طی می‌کرد. دوست دارم در همین جا نکته‌ای را  که سالیان دراز در دل داشتم و شفاها می‌گفتم، کتبا نیز اعلام کنم زیرا در رابطه مستقیم با این نوشتار و مخصوصا موضوع اشرف افغان است. بعد از جنگ‌های اول و دوم که آلمان شکست خورد سالیان سال به شدت تمام و حتی اکنون نیز آلمان (و ایتالیا) را به انواع جنایات و… محکوم می‌کنند. حال تصورش را بکنید که اگر آلمان و هم پیمانانشان پیروز می‌شدند آیا باز هم همین صحبت‌ها می‌شد؟ پاسخ صراحتا منفی است. زیرا در آن‌صورت قدرت بدست این طرف جنگ می‌افتاد و در نتیجه نه تنها چنین تبلیعاتی (برعلیه خودشان) نمی‌کردند بلکه برعکس تمامی جنایات آن جریان شکست خورده یعنی انگلیس، فرانسه و آمریکا و یهودیان صهیونیست برای مردم جهان بیان و رومی‌شد و مسلما درآن صورت چهره دیگری از ماجرای جنگ‌های اول و دوم جهانی و دست‌های پشت پرده و… ارائه می‌شد که زمین تا آسمان با آنچه اکنون گفته می‌شود تفاوت می‌کرد. شاید آنگاه چهره دست اندر کاران پشت پرده جنگ که در اصل همان یهودیان صهیونیست برای ایجاد اسرائیل بودند به صراحت و سادگی برای تمامی مردم بیان می‌شد و مردم ماجرای جنگ و چگونگی اهداف و شروع شدن آنرا می‌دیدند و می‌دیدند که کشته شدن یک پرنس نمی‌توانست دلیلی برای ایجاد چنین جنگی و کشته شدن ملیون‌ها انسان و آن همه خرابی و ویرانی باشد. و در آن صورت نیز بررسی واقعیت آنچه که به عنوان کشتار یهودیان (هولوکوست) مطرح می‌شود شکل دیگری می‌گرفت و مشخص می‌شد که تا چه حد یهودیان صهیونست در این کشتار دست داشتند تا  بدین وسیله یهودیان فقیر را مجبور به مهاجرت به فلسطین بکنند.
حال در ادامه بررسی و مقایسه اشرف افغان با سایرین باید پرسید مگر نادر شاه از اول کفش‌های آنچنانی  و یا چکمه‌های ساق بلند قرمز رنگ نشانه پادشاهی را برپا داشت؟ حالا که  به اینجا رسیدیم یک پرانتز باز کرده و یک نکته دیگر را هم که سال‌ها در ذهن دارم ولی موقعیت و یا رابطه مناسبی برای بیان آن دست نداده بیان می‌کنم اعم از اینکه با موضوع ارتباط مستقیم داشته باشد یا نه؛ هرچند که در اساس با موضوع اصلی بحث مرتبط می‌باشد. در غرب ناپلئون را به عنوان نابغه (نظامی) معرفی می‌کنند و ما مردم بیچاره شرق نیز (ببخشید) همانند گاو گیج به دنبال حرف‌های آنها می‌رویم.  بنده نیز سالیان دراز تحت تاثیر همین  شعارهای پوچ قرار داشتم. کار به جائی رسیده بود که ایرانیان متفکر برای قمپوز در کردن و افتخار خریدن می‌گفتند: نادر شاه، ناپلئون ایران است. برای من این سئوال مانده که چطور می‌شود شخصی مانند ناپلئون که از خانواده‌ای سلطنتی و نظامی بود را نابغه نامید درحالیکه بنابر آمار رسمی (که تعداد دقیق آنرا اکنون به خاطر ندارم) با بیشتر از ۵۰۰۰۰۰ نفر لشکر به روسیه هجوم می‌برد ولی با حدود ۵۰۰۰۰ نفر یا ۱۰ در صد برمی‌گردد یعنی به راحتی نزدیک به ۴۵۰۰۰۰ انسان را به کشتن می‌دهد بدون اینکه نتیجه‌ای بگیرد. او در زمان حیات خود نه تنها در نهایت از جنگ‌هایش هیچ پیروزی بدست نیاورد بلکه فرانسه کاملا شکست خورد (شکست آخر و فاجعه بار او در واترلومعروف است) و خود او هم ناکام شده  در تبعید مرد. مثال ایرانی می‌گوید: جوجه راآخر پائیز می‌شمارند. برخلاف ناپلئون، نادر شاه از خاک بلند شد. ایران را کشوری متحد، یکپارچه و قوی کرد سرزمین‌های بسیاری را فتح نمود و خودش خودش را شاه کرد. نادر چون آنچنان سابقه خانوادگی نداشت در آن ماجرای معروف که سلاطین هند به دنبال سابقه خانوادگی‌اش و… بودند؛ خودش را با غرور و افتخار تمام چنین معرفی کرد. من نادر پسر شمشیر و…  یعنی همه چیزم را از خودم و به قدرت شمشیر و تدبیر به دست آوردم و اگر شما شکست خوردگان بخواهید سابقه خانوادگی‌اتان را به رخ من بکشید آنگاه با این شمشیر از همه چیز و حتی زندگی بری خواهید شد. این را می‌گویند مرد پیروز و سردار برجسته نظامی،  مرد بزرگ و نابغه‌ای خارق‌العاده. او آنچنان با درایت و عاقل بود که حتی  در آن لحظه خاص چنان جملاتی را بر زبان آورد. از جهتی دیگر دیدیم بعد از اینکه شاه شد و صاحب قدرت و جاه؛ موقعیتش تثبیت می‌شود و گذشته خانوادگی‌اش فراموش می‌گردد؛ آنچنانکه پس از به قتل رسیدنش، اکثر قبایل و صاحبان قدرت در ایران، خانواده او را لایق سلطنت دانستند. به نظر من در مقایسه میان ناپلئون و نادر باید گفت: ناپلئون آنقدر در برابر نادر کوچک است که حتی نمی‌توان گفت ناپلئون، نادر فرانسه است؛ زیرا ابدا قابل مقایسه با نادر نیست و بر مبنای استدلال فوق حرفی هجو است. حال فهم این که چرا  ناپلئون برای ایرانیان می‌شود نابغه و نادر شاه می‌شود سایه این ابر مرد!!! برایم به میزان زیادی مشکل است و یا بی تعارف بگویم  حرفی بسیار مسخره و مزخرف است. موضوع دیگری که در جلسه دیگری مطرح شده بود  و در رابطه با مسائل فرهنگی (در اساس  در جامعه سوئد و ایران بود) را در موقعیت دیگری بررسی خواهم کرد.     
                                                        با آرزوی خوش کامی برای همه     
    جمعه   ۲۶ ژانویه ۲۰۰۷   
  ۶ بهمن ۱۳۸۵                                                                                     
  اپسالا –   حسن بایگان
 hassan@baygan.net
 
توضیحات:
اکنون که نزدیک به سه سال از نوشتار بالا می‌گذرد ضروری است تا یک نکته بدان اضافه شود.
پس از انتشار مطلب فوق با مطالعه کتب مختلف متوجه شدم که رنگ سیاه متعلق به خانواده عباسی بوده و دیگران نیز رنگ‌هائی برای خود داشته اند. اما یک نکته دیگر و جالب که باعث گردید تا این سطور آورد شود مطلبی است که در اینجا مستقیماً از کتاب مغازی (تاریخ جنگ‌های پیامبر اسلام) تالیف محمد بن عمر واقدی ( متوفی ۲۰۷ ه ق)، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ دوم ۱۳۶۹ آورده می‌شود.
صفحه ۱۸۷ کتاب:
“چهار نفر از اصحاب پیامبر (ص) در میان همه سپاه علامت و نشان داشتند، یکی از ایشان ابودجانه بود که دستاری سرخ بسته بود و خویشان او می‌دانستند که هرگاه دستار سرخ بر سر ببندد، بسیار خوب جنگ خواهد کرد؛ علی (ع) هم با پارچه پشمی سفیدی مشخص بود؛ زبیر با دستاری زرد نمایان بود و حمزه با پر شتر مرغ.”
در متن کتاب مطالبی آمده که در رابطه با همین رنگ‌ها و علائم قرار می‌گیرد. یک نتیجه که من می‌توانم از این علائم بگیرم آن پری است که در مراسم تعزیه اربعین حسین ابن علی در ایران بر کلاه‌خُود طرفداران حسین دیده می‌شود که بر اساس نوشته واقدی می‌بایست ریشه در علامت حمزه داشته باشد، اما در این مراسم از علامت علی ابن ابی طالب چیزی دیده نمی‌شود. در خصوص کتاب مغازی  باید اشاره داشت که از معتبرترین متون اسلامی است زیرا که نویسنده به زمان محمد بن عبدالله  بسیار نزدیک بوده است. در اهمیت شخصیت نویسنده اینکه محمد بن سعد کاتب واقدی ( ۱۶۸ – ۲۳۰ ه ق) که صاحب کتاب مشهور طبقات می‌باشد لقب کاتب واقدی را به دلیل نزدیکی‌اش  به این شخص به دست آورده است.     
   حسن بایگان       
  اپسالا –  سوئد            
     دوم دسامبر ۲۰۰۹

تفاوت ميان نوروز و سال شمار (تقويم)

تفاوت میان نوروز و سال شمار نو (تقویم)

چند روز پیش مطلبی بسیار بسیار مختصر در خصوص تفاوت میان نو شدن سال و سالشمار یا تقویم یا تاریخ گذاشتن بر سالها و یا شروع سال شمار نوشتم. همانطور که در آنجا توضیح دادم قصدم ورود به جرگه گسترده مبحث نبود بلکه تیز کردن اذهان و جلب توجه بعضی علاقه مندان در این رشته جهت باز کردن مطلب بود زیرا این موضوع آنقدر گسترده است که چندین رساله دکتری در موردش میتوان نوشت، اما مصاحبه ای که یکی دو روز بعد از آن پژواک رادیوی سراسری سوئد با یکی از شعرای بنام ایرانی مقیم خارج از کشور داشت، ونیز تماس و گفتگوهائی که با چند تن از اساتید و دست اندرکاران همین رشته داشتم متوجه ام نمود که از آنجائیکه مسئله کاملاً بکر بوده و تا بحال کسی بدان توجه واشاره ای نداشته است آن مختصری که نوشته بودم برای بسیاری قابل فهم نبوده و نیازمند کمی توضیح بیشتر است. بنابراین مجبور شدم تا چند سطر مختصر دیگر بر آن اختصار قبلی بیفزایم اما از آنجائیکه مشغله اصلی من فلسفه است که آن نیز در سطح جهان به ابتذال و سقوط کشیده شده تا جائیکه حتی کسانیکه عنوان بزرگترین فلاسفه را یدک میکشند حتی نمیتوانند آنرا تعریف کنند نیروی اصلی ام صرف آن موضوع میگردد که بمرور آنرا شکافته و ارائه میدهم نیز بهمین دلیل از دوستانی که خواستند تا در این خصوص کتابی بنویسم عذر خواهی میکنم.
هرچند منابع و اطلاعات اولیه لازم و کافی جهتِ این حد از کار را در اختیار دارم اما باید یاد آور شوم که این امریست بزرگ و بسیار وسیع تر از آنچه که در ظاهر بنظر میرسد پس بهتر است تا در سطحی دیگر و توسط دست اندرکاران این رشته پیگیری شود. مسلماً با توضیحاتی که در پی خواهد آمد مطلب روشنتر خواهد شد. و اما:
1: نوروز بعنوان نو شدن سال در ادوار مختلف در روزهای متفاوتی برگزار میشد و توجیهات متفاوتی هم داشته است که در مواردی یکدنیا از هم فاصله داشته اند. زمانی آنرا نیمه تابستان و بدلیل بدست آمدن محصول جشن میگرفتند و مسلماً حکام نیز خرسند میشدند زیرا که وقت گرفتن سهم اشان از زارعین بود و شاید آنچه که در بعضی حجاریها آمده و ایرانیان با افتخار میگویند که مردم برای شاه هدیه میبرند همان خراج یا سهم محصولشان است که ( احتمالاً بدون میل باطنی) به شاه میدادند وگرنه محصول کشاورزی قابل توجه ای در روز اول فروردین بدست نمیآمده است.
البته این امر پس از اسلام و بدلیل بحساب نیاوردن کبیسه پس از چند سالی به فصلی از سال ( یعنی همان اول فروردین) رسید که محصولی هنوز حاصل نشده بود و پرداخت برای مردم مشکل بود. پس چنین بود که ابتدا متوکل بفکر تغییر نوروز افتاد اما با قتل او کارها راکد ماند تا معتضد آمد و چون دید آنروزی که نوروز خوانده میشود و مردم باید سهم او را بپردازند هنوز محصول بدست نیامده و مردم در تنگنای پرداخت بوده و بناچار محصول را پیش فروش کرده در فقر فرو میروند دستور داد تا آنرا اصلاح کنند. بدینسان تقویم معتضدی بوجودآمد که البته نقائصی داشت.
علاقه مندان میتوانند داستان کامل آنرا در آثارالباقیه بیرونی مطالعه کنند.
2: باید توجه کرد که حتی در یک مقطع مشخص از تاریخ، در نقاط مختلفی که در یک محدوده جغرافیائی ( بعنوان مثال حول و حوش ایران کنونی و مناطقی که ظاهراً میبایست نوروز را یکسان جشن میگرفتند) قرار داشته اند امکان اینکه روزهای گوناگونی را بعنوان نوروز جشن گرفته و نیز سال شمار متفاوتی داشته باشند بعید نیست. یکی از بهترین دلایل میتواند آن باشد که همزمان در آن نقاط پادشاهان یا سلاطین مختلف بر سریر قدرت بوده اند و بنابراین سال شمارشان بر مبنای دیگر بنا شده بوده است. بدینترتیب که اگر شاهنشاهان که شاه شاهانی بودند که درقسمتهای مختلف امپراطوری حکومت میکردند، در زیر نامه خود بعنوان تاریخ از روز اول حکومت خود حساب میکردند و تاریخ نگارش آن نامه رامینوشتند الزاماً بدین معنی نبوده که سایر شاهان نیز همان تاریخ را بزنند بلکه این احتمال که آنها نیز تاریخ جلوس خود را میزده اند نا ممکن نیست. حتی میدانیم که در محدوده ای که اکنون نوروز را جشن میگیرند همواره تحت سلطه یک حکومت مرکزی نبودند بنابراین در مقاطع مختلف تاریخی میتوانستند سال شمارهای متفاوتی داشته باشند.
اما ظاهر امر نشان میدهد که از زمان بقدرت رسیدن سلوکیان در همه جا و یا حداقل در بیشتر نقاط تحت سلطه آنان سال شمار سلوکی برقرار بوده است. این نکته که مثلاً در زمان ساسانیان که ایران از شرق افغانستان تا غرب عراق گسترش داشته و در آن نقاط نوعی خود مختاری وسیع وجود داشته نشان میدهد که هیچ اجباری در کار نبوده تا همگان در یکزمان و با یک تعبیر و بیان نوروز را برگزار کنند و یا از یک سال شمار هم استفاده کنند، اما این احتمال که بجهت پرداخت سهمِ حکام زمان برداشت محصول بهترین موقع بوده نیمه تابستان رابرجسته تر میکند اما باید توجه داشت که میوه های زمستانی هم وجود داشته که بابت آنها نیز باید پرداخت میشد و نیز در سرزمینی باین گستردگی انواع محصولات در زمانهای مختلف بدست میآمد. تمامی این فاکتورها و فاکتورهای بسیار دیگر در انتخاب نوروز و تقویم دخالت داشته است.
3: بنابر نظرات بسیاری از محققین از نوروز در زمان هخامنشیان مدرک کافی و مستدلی در دست نیست. پس صحبتی که در مورد حجاریهای آنزمان میشود معلوم نمیکند که آیا واقعاً مقصود هدیه نوروزی یا خراج است و یا چیز دیگری. اما شاهنشاهی هخامنشی از شرق افغانستان تا غرب ترکیه یا بهتر است گفته شود شرق بلغارستان و مصر گسترش داشته و در مناطق مختلف امرا از خود مختاری برخوردار بوده اند. در این شاهنشاهی گسترده و با چنین اختلافات فرهنگی و… و آزادی هائی که وجود داشته دلیلی برای برگزاری همزمان و یکسان نوروز و سال شمار وجود نداشته است اما آنجائی که تورات به سرنوشت و سرگذشتهای ایران یا شاهنشاهان ایران میپردازد برای هرکدام سال
جلوس اشان را مبنا قرار میدهد.
بر کلیه این مسائل باید تفاوتهای مذهبی و وجود ادیان زرتشتی، میترائیسم، بودیسم و… را در این پهنه گسترده و تاثیر آنها بر نوروز و سال شمار در نظر گرفت.
4: میدانیم که در روزگاری طولانی اول تا ششم فروردین نوروز بوده و مخصوصاً روز ششم نوروز بزرگ خوانده میشده که مخصوص ملاقات شاه با درباریان و بزرگان بوده است و البته استدلال این روز بعنوان نوروز چیزی کاملاً غیر است و چنین است که میگویند در این شش روز خدا جهان را ساخت و روز ششم آنرا بپایان رساند ( شش گهنبار) که البته تقریباً همان چیزی است که در تورات و بعد هم در قرآن آمد. و البته در منابع مختلف برای بیان نوروز بزرگ تعابیر دیگری هم هست. زرتشتیان نیز گویند که در این روز زرتشت توفیق یافت با خدا مناجات کند.
5: شاید یکی از بزرگترین کارهای ملکشاه سلجوقی دستور اصلاح تقویم بود که هنوز هم مورد استفاده است و کار مردمان این سرزمین را برای چندین صد سال راحت کرد. اما بهتر است توجه شود که اولاً او سال هجرت محمد را سرآغاز بحساب آورد که اساساً کاری با ایرانیت ندارد زیرا محمد عرب بود. دیگر اینکه روز هجرت محمد اول فروردین نبوده است که آنهم هیچ ارتباطی باایرانیت و نوروز ایرنیان ندارد و در واقع نوروز و تقویم ایرانی را با عرب مخلوط کرد پس آنچه که اکنون هست کاملاً ایرانی نیست اما سنت اولیه آنرا میتوان ایرانی خواند که البته آنهم جای بسی صحبت دارد که اساساً مقصود از ایرانی بودن ووو چیست.
بهر صورت ملکشاه سال اول هجری راشروع سال شمار یا تقویم قرار داد و اول فروردین را هم شروع سال، و البته این بدان معنی نبود که مردم ( کشاورزان) میبایست در همان روز سهم حکام و شاه رابپردازند. پس میبینیم که در اینجا فاکتورهای دیگری برای انتخاب نوروز بمیان آمدند.
اما از محاسن این اقدام یکی شدن نوروز و آغاز سال بود و دیگر اینکه آنرا تمامی بلاد از افغانستان تا کردستان پذیرفتند که میتواند دلایل مختلفی داشته باشد از جمله اینکه همگی آنان در هر نقطه ای که بوده اند میتوانستند بسادگی تاریخ یا زمان ( مثلاً نگارش یک نامه) را تشخیص بدهند.
6: نکته دیگری که از توضیحات بالا میتوان برداشت کرد اینکه با توجه به از دست رفتن پنجه دزدیه شده یا خمسه مسترقه و بحساب نیاوردن آن در ادوار و سالهای طولانی، میتوان احتمال داد که در تواریخی که در همان زمان توسط نویسندگان آمده اشتباه رخ داده باشد. بنابراین شاید نیاز به بررسی تاریخ و اصلاً تواریخ وجود داشته باشد.
نتیجه آخر آنکه استدلالات و توجیهات فراوان و گوناگونی در ادوار مختلف برای برگزاری نوروز در ایام مختلف وجود داشته است همچنین دلایل متنوعی برای تاریخ نگاری بر مبانی گسترده ای وجود داشته است که بررسی تمامی آنها در طول تاریخی چند هزار ساله و در پهنای جهان نیازمند کاری دقیق و وسیع است که بنظر من نمیرسد از عهده یکنفر بتنهائی برآید.
امید که این مختصر را پذیرفته و موسسه های مسئول و افراد علاقمند در این راه گام های موثری بردارند.

نوروز 1381 هجری شمسی بر انسانیت پیروز باد 27 مارس 2002 هفتم فروردین 1381
اپسالا- سوئد حسن بایگان

اضافاتِ سال جدید 1388
آنچه که امسال اضافه میشودتنها یک اشاره کوچک است.
غالباً تقویم برای شاهان همان شروع سلطنت اشان بود. مثلاً میگفتند روز دوم از ماه پنجم از سال هفتم سلطنت فلان شاه.
اما در کنار آن سالشماریهای دیگری هم بوده مثلاً چنانچه زلزله یا سیل بزرگی میآمده میگفتند فلان مقدار سال بعد از آن واقعه؛ بیرونی در آثار الباقیه بصورت مشروحی این نکات را نشان داده است. یکی از این وقایع میتواند طوفانی باشد که بنام طوفان نوح معروف شد. مسلماً طوفانهای بسیار زیادی در آن منطقه رخ داده لیکن چند دلیل برای ماندگاری آن میتوان برشمرد که خود بحث دیگری است و در جای دیگر و زمان مناسبی بدان پرداخته خواهد شد. این نوع سالشماری بر مبنای وقایع عجیب یا مرگ عزیزی یا … هنوز هم در تمامی منطقه و حتی ایران برقرار است.

امید که این نوشتار را بعنوان تبریک و هدیه نوروزی سال 1388 هجری شمسی از اینجانب بپذیرید.
سالی خوش همراه با تندرستی برایتان آرزو میکنم نوروز 1388 اپسالا- سوئد حسن بایگان
hassan@baygan.net

ادیان بزرگترین معایب را دارند

 

ادیان بزرگترین معایب را دارند مخصوصا که شروع آنها با پذیرش خدا است که بزرگترین اشتباه بشر کنونی می‌باشد.

اما در کنار اشتباهات بزرگ ادیان بزرگترین آنها دخالت در امورات زندگی مردم مخصوصا زندگی خصوصی آنهاست.

ادیان برای ازدواج، نوع لباس، نوع خوراک، نوع رفتار، موسیقی- رقص (شادی) و… تا نوع ورود به مستراح و ریدن مردمان تصمیم می‌گیرند. آنها تا هرکجا که قدشان برسد دخالت می کنند و ادعا دارند که دستوراتشان الهی است و در نتیجه ابدی و برای تمام مردمان دنیا و هرکسی خارج از دستگاه کنترل آنها باشد فلان و  فلان خواهد شد. آنها کار را به جائی رسانده‌اند که هرکسی را در دستگاهشان نباشد مردود و حتی محکوم به مرگ می‌کنند.

مسیحیان سالهاست ظاهرا آنرا کنار گذاشته اند ولی در عمل با همکاری دولتها و در پناه گرفتن در پشت دولتها در این جنایات و کشتار میلیونها انسان بصورت بسیار گسترده و بین المللی شرکت می‌کنند.

یهودیان از سالها پیش خود را در پشت مسیحیان صهیونیست مخفی کرده و در حالیکه جنایتکارترین دستورات در جهان توسط یهودیان صهیونیست صادر می‌شود اما نامی از آنها به میان نمی‌آید مگر بعنوان قربانی و بابت آن از دیگران غرامت هم می‌گیرند. آنها موذی تر از بقیه ادیان هستند.

مسلمانان در این دوره خیلی علنی عمل می‌کنند و نه تنها سایرین را کافر می‌نامند بلکه علنا دست به کشتار می‌زنند هرچند آنها در حال حاضر توسط قدرتها ی جهانی کنترل می‌شوند و بیشتر خود مسلمانان را می کشند تا سایرین را، ولی با اینحال توسط همان قدرتها، مسلمانان وحشی معرفی می‌شوند.

سایر ادیان مانند بودیسم که جنایاتشان در میانمار علنی شد و هندوئیسم و… و بسیاری ادیان خرافی دیگر در اقصا نقاط جهان کم یا بیش همانند هم هستند و از دیدگاه معقول و انسانی بهره نمی‌برند.

آنها برای نوع ازدواج تصمیم می‌گیرند و باید به ازدواج رسمیت بدهند وگرنه همه چیز خلاف است و حتی فرزندان آنها حرامزاده‌اند و… آنها حتی برای روابط درون  رختخواب یعنی نوع سکس نیز تصمیم می‌گیرند و بابت انواع این مزخرفات و دخالتها که در کتابی بنام رساله و یا… منتشر می‌کنند لقب آیت الله یا … می‌گیرند. مردمانی احمق یا احمق شده توسط این دسته نیز برای اینکه در رختخواب با زنانشان چگونه باشند از این افراد  دستور می‌خواهند.

مثال دیگر مشکل ازدواج با دختران ۹ ساله است که هنوز دامن یک عده وسیع را گرفته است زیرا  محمد با دختری ۹ ساله ازدواج کرد و اینها هنوز در بند قیود مراسمی هستند که امروزه کاملا مطرود است و عقب افتاده می‌باشد. آنها فکر می‌کنند با نفی ازدواج دختران ۹ ساله رفتار محمد را زیر سئوال برده و محکوم کرده‌اند و در نتیجه تمامی داستان پیروی از سنت محمد زیر سئوال می‌رود.

یک احتمال دیگر را هم  می‌توان اضافه کرد اینکه بعضی از آنها هنوز خواستار همخوابگی با دختران ۹ ساله هستند.

طنز قضیه آنجاست که بعنوان مثال در ایران امروز با حکومتی اسلامی، بسیاری زنان تا سن ۴۰ سالگی هنوز ازدواج رسمی یا شرعی نکرده‌اند درحالیکه دیگر دختر نیستند.

ازدواج دائی با دختر خواهر در یهودیت صورت می‌گیرد زیرا در عهد عتیق نفی نشده است هرچند علم امروز می‌گوید ازدواج با نزدیکان باعث انواعی از بیماری‌ها می‌شود. و بسیاری دستورات جنایت آمیز که در عهد عتیق آمده و آنها را نقد و نفی نمی‌کنند بلکه مقدس می‌نامند. “تقدیس جنایت از خود جنایت بدتر است”.

عده‌ای شاش گاو می‌نوشند و در آن استحمام می‌کنند تا پاک بشوند و…

زرتشتیان زن را در زمان قاعدگی بسیار نجس می‌دانند و در کتاب آنها آمده که در چنین وضعیتی زن را باید در مکانی بسیار دور  نگهداشت (فاصله‌ها و کلیه دستورالعمل‌ها در “اوستا” کتاب مقدس زرتشتیان که بعضی از قسمتهای آن گفته‌های زرتشت است، آمده است) تا مرد و خانه نجس نشوند. طنز قضیه اینجاست که در شرایط شهرهای بزرگ اگر مردمان زرتشتی باشند و روزانه بخواهند تعداد زیادی از زنان را دور نگهدارند باید جائی خارج از شهر برای زنان در نظر گرفته بشود. بقیه داستان یعنی موقعیت کاری و… و وضعیت آشفته‌ای که در شهر و کشور پیش می‌آید را می‌توان حدس زد.

نه این رهبران مذهبی از خود شرم می‌کنند و از چنین مسائلی پرهیز و نه این مردمان از خودشان شرم می‌کنند که این روابط خصوصی و یا شخصی چه ارتباطی با دیگران دارد که از آنها مجوز بگیرند.

از طرف رهبران مذهبی، طرفندهای فریب برای دستیابی به مبلغی پول تا هر مرحله‌ای مجاز است. مردمان فریب خورده و شستشوی مغزی شده نیز تا آنجا دچار ضعف عقلی گشته‌اند که عاشق فریبهای بیشتر شده دنبال  فریبهای دیگر و بیشتر می‌روند.

کدام یک احمق‌ترند، آنکه به خودش اجازه می‌دهد تا این حد غیر معقول و غیر مجاز در زندگی مردم دخالت بکند؟  و یا آنکه به این افراد تا این حد بهاء می‌دهد و می‌خواهد تا آنها برایش تصمیم بگیرند که مثلا در رختخواب با زنش چگونه سکس بکند؟

هر دو اینها یکی شارلاتان و دیگری احمق،‌ همدیگر را تکمیل می‌کنند.

تا مردمانی اینچنین عقب افتاده هستند زندگی بشربا خشونت، کشتار و با سختی پیش می‌رود.

باید با این افکار ضد بشری ی خانمانسوز مبارزه کرد.

همه این دخالتهای غیر معقول رهبران مذهبی ریشه در کتابهای مقدس آنها دارد، آن کتابها نیز اینچنین دخالتهائی را در زندگی مردم کرده‌اند. و البته بدلیل اینکه این دستورات ریشه واقعی و معقول ندارند هرکدام از ادیان به صدها شعبه (مذهب و فرقه) تقسیم شده‌اند.

هیچ گاه اتفاق نیفتاده و نخواهد افتاد که دستورات یکی از این ادیان حتی برای لحظه ای مورد قبول مردمان جهان قرار بگیرد؛ چرا؟ برای اینکه دستورات ابدا درست و عالمگیر نیست. اما برعکس دیده می‌شود که اگر در هر فرقه‌ای از فرق صدگانه ادیان بحثی صورت بگیرد میان آن افراد نیز اختلافات بروز می‌کند و اینجاست که مشخص می‌شود دستورات بسیار ناقص و غیر واقعی و غیر منطقی است.

بی دلیل نیست که علیرغم تمام فریادهای دمکراسی خواهی هیچکدام از ادیان حاضر نیستند به جای جنگهائی که براه انداخته‌اند پای میز بحث بنشینند و حقانیت خود را ثابت بکنند زیرا همه می‌دانند که برحق نیستند و در یک بحث عمومی ریشه فاسد افکارشان برملا می‌شود.

چرا امثال طالبان، داعش و… به جای اینکه با سایرین به بحث بنشینند تا حقانیت اسلام خودشان را ثابت بکنند اسلحه را بر سر دیگران گرفته‌ و می‌گویند یا اسلام من را بپذیر یا ترا می‌کشم؟

دلیل‌اش آنست که می‌دانند حرف‌اشان نیز معقول نیست و نمی‌توانند اسلام خود را ثابت بکنند. اما در پشت پرده نیز آن دولتهای اسلامی که این گروهها را ایجاد کرده‌اند قرار دارند و آنها نیز نمی‌خواهند کار با صلح و عقلانی و در یک سری مباحثات (به اصطلاح دمکراتیک) پیش برود زیرا ضعف‌های خودشان (اسلام‌اشان) بر ملا می‌شود. پس جنگ را بر مردم تحمیل می‌کنند؛ حال هر چقدر مردمان عادی کشته و مجروح و بی خانمان بشوند برایشان ابدا اهمیتی ندارد زیرا آنها از همان ابتدای پذیرش دین انسانیت را فروخته‌اند.

هرکس به خدا و ادیان اعتقاد داشت به مرحله عقل انسانی و انسانیت واقعی نخواهد رسید.

ادیان با قدرتی که دارند قوانین کشورها را نیز زیر کنترل دارند.

اما در فلسفه من:

دستوراتی بین المللی و ابدی وجود ندارد زیرا چنین چیزی وجود ندارد و کاری و حرفی و یا ادعائی  کاملا احمقانه و یا شیادی است. مردمان هر منطقه مجاز به تصمیم گیری برای زندگی اجتماعی خود هستند و هر زمان نیز می‌تواند با تغییر اوضاع آنها را تغییر بدهند.

روابط شخصی و خصوصی افراد و از جمله نوع رابطه جنسی درون رختخواب، انتخاب شخصی و خصوصی است.

دسامبر ۲۰۱۹  دی ماه ۱۳۹۸

اپسالا – سوئد

م. حسن بایگان

hassan@baygan.org

www.baygan.org

www.baygan.org/old

“درگیری‌های درونی رژیم در آبان ۱۳۹۸

گزارشی تحلیلی از وقایع آبان ۱۳۹۸ ایران

دوستان به من شوخی و جدی می‌گویند: حسن تو هرکجا می‌روی وقایع عجیبی روی می‌دهد. مثلا در آفریقای جنوبی بودم که ماجرای رئیس جمهوری آن کشور به استیضاح و انفصال او کشید و شیری انسانی را خورد. همین تابستان در اوکراین داستان افتضاح دونالد ترامپ با آن کشور پیش آمد و… و دو سال پیش نیز درست در ابتدای شروع تظاهرات در مشهد به آنجا رسیدم و اینبار نیز در ایران و…

۱۵ آبان برابر با ۶ نوامبر ۲۰۱۹ بعد از یک هفته توقف در استانبول که آنجا نیز اتفاقاتی افتاد به تهران وارد شدم. هنوز چندی نگذشته بود که تلویزیون ایران قسمتهائی از سخنرانی آقای حسن روحانی رئیس جمهوری ایران را در چند مورد نشان داد. آنجا آقای روحانی شروع به افشاگری کرد و تعدادی از فسادها و… را با ذکر ارقام دقیق مقدار دلاری کاملا مشخص نمود. برای آنهائیکه این خلافکاریها را انجام داده بودند ارقام کاملا روشن می‌کرد که مقصود آنها هستند و برای کسانی هم که درکی از سیاست و یا اندکی دانش داشتند این ارقام یعنی آدرس دقیق.

در  سخنرانی که در مسجدی در یزد صورت گرفت عده‌ای علیه آقای روحانی شعار دادند ولی تعداد آنها در آنجا اندک بود. روز بعد نیز آقای روحانی همین آمار و ارقام را در تلویزیون ایران تکرار کرد.

داستان این آمارها و اعتراضات آقای رئیس جمهوری چه بود!

پس از فشارهای آمریکا بر ایران و بهم ریختن وضع اقتصادی در کشور، دادگاههائی شروع به دستگیری و محاکمه افرادی به اتهام اختلال در نظم اقتصادی کردند. اما این دسته افراد وابسته به جناح روحانی، احمدی‌نژاد و… بودند و هیچکدام در جناح خامنه‌ای قرار نداشتند. آنها حتی برادر آقای حسن روحانی رئیس جمهوری ایران را هم به اتهام اختلاس و….دستگیر و محاکمه کردند. در اینجا بود که در نهایت آقای حسن روحانی که مترصد موقعیت بود بالاخره عکس‌العمل نشان داد (سخنرانی در مسجد در یزد و فردایش در تلویزیون) و  با ارائه آمار دقیق مبلغ بعضی پولهای گم شده، اختلاس‌ها، دزدی‌ها، رانت‌ها و… سعی در فشار بر دادگاه‌ها یا جناح دیگر داشت تا برادرش و سایر هم جناحانش را رها کنند. زیرا اینکه دادگاه‌ها و یا جناح خامنه‌ای دست به محاکمه همه خلافکاران اقتصادی بزند امری است که غیر ممکن بنظر می‌رسد. خلاصه اینکه دستگیر شدگان از جناح رئیس جمهوری بودند و در مقابل، او نیز با ذکر ارقام دقیق دلاری، اختلاس‌های جناح خامنه‌ای را برملا می‌کرد و اگر اندکی می‌گذشت و موقعیت جناح آقای حسن روحانی تقویت می‌شد آنگاه او به عیان نام آن افراد و ارگانها را هم بزبان می‌آورد و کار سخت می‌شد؛ در نتیجه می‌بایست او را ساکت می‌کردند.

روزی که بنزین گران شد

روز قبل از روزی که قرار بود بنزین گران بشود سوار یک مسافرکش شدم. راننده به صراحت گفت که قرار است امشب بنزین گران بشود و… و عده‌ای از هم اکنون رفته‌اند تا باک ماشین‌اشان را پر کنند و…

همان شب منزل دوستی مهمان بودم که تعدادی از فعالین کاملا شناخته شده مدنی/حقوق بشری آنجا بودند کمی صحبت داشتیم اتفاقا در آنجا جوانی بود پرشور و بنابر مقتضای سنش فکر می‌کرد همه چیز را می‌داند او می‌گفت: برای خامنه‌ای آسان نیست تا روحانی را کنار بزند. دیگری که سن و سالی از او گذشته بود و تجربیاتی داشت می‌گفت: همه قدرت در اختیار خامنه‌ای است و او می‌تواند به سادگی روحانی (و البته جناح روحانی) را خاموش بکند. بهرحال صحبت بر سر درگیری میان این دو جناح بود.

در آخر من گفتم: اگر کسی پیرو نظریات و فلسفه من است نباید در هیچ حرکت اعتراضی شرکت بکند زیرا بازیچه دستهای پشت پرده می‌شود و… گفتند چه باید کرد؟ گفتم باید با روشهای آرام و قوی  و با روشنگری و کار ترویجی، ترویج فلسفه ای درست که فلسفه من است عمل/حرکت کرد.

تا افکار عقب مانده مذهبی اینچنین در جهان ریشه دار است و قدرت (نه تنها در ایران بلکه در سراسر جهان) در دست مذهبیون می‌باشد، بدترین نوع مشکلات و فجایع ضد انسانی وجود خواهند داشت.

ریشه همه خرابی‌ها، فسادها، جنگها و… در افکارفاسد و عقب مانده است.

نیمه شب آنجا را ترک کردم. در مسافرکش (اسنپ متعلق به سپاه با حدود ۱۵۰ هزار ماشین ثبت شده در خدمت تنها در تهران) شاهد صف طویل مردم در پمپ بنزین‌ها بودم و ماشین‌های گشت مخصوص ضد اغتشاش در حرکت بودند.

روزی که بنزین به قیمت ۳هزار تومان رسید تظاهرات‌هائی در بعضی نقاط روی داد آنهم تنها مناطق خاصی پائین شهرها که بیشتر طرفداران خامنه‌ای هستند و در مناطق مرفه نشین که رای آنها آقای حسن روحانی را به ریاست جمهوری رساند اتفاقی نیفتاد.

این اعتراضات دعوائی درون حکومتی بود!

   هیچ حرکت، تظاهرات، انقلاب و…، خودجوش (اصطلاحا مردمی) وجود نداشته، ندارد و نخواهد داشت.

تمام تظاهرات‌ها و انقلابات در تمام دنیا توسط قدرتمندان و ثروتمندان ِ کشورها و یا بین المللی و با برنامه صورت گرفته و می‌گیرد.

   هرچند بعضی تظاهراتها یا اعتراضات کوچک در بعضی کشورها توسط احزاب و یا سازمانهائی رسمی صورت می‌گیرد ولی اینها از طرف قدرتمندان پذیرفته شده و در برنامه اداره کشور توسط آنها گنجانده و قبول شده است تا ظاهر و نام آزادی و دمکراسی به کشور بدهند.

در انقلاب روسیه ( لنین)، انقلاب کوبا (کاسترو)، انقلاب چین (مائو) و… انقلاب مشروطه ایران، جریان مصدق و باصطلاح انقلاب ۱۳۵۷ ایران (خمینی)، همه این افراد و گروه‌اشان (گروه رهبری)؛ درون حاکمیت یا وابسته به قدرتهای جهانی بودند و از آن طریق حمایت شدند، بقیه داستان مردم فریبی بوده و هست تا یک عده ناآگاه را بدنبال خود بکشند، از آنها سوء استفاده و حتی گوشت دم توپ بکنند. هم اکنون نیز اینچنین است و هیچ حرکت اساسی‌ی بدون پشتوانه‌ای از قدرتهای جهانی یا درون کشورها انجام نمی‌شود؛ این نکته همه جای جهان را شامل می‌شود حتی درغرب بظاهر دمکراسی که البته در باطن ابدا چنین نیست.

در ماجرای اخیر ایران پس از اعتراضات آقای رئیس جمهوری، جناح دیگر، برنامه‌اش را برای حمله و تخریب و در نتیجه متوقف کردن او اجرا کرد و گرانی بنزین از طرف دولت اعلام شد. بی دلیل نبود که همان روز حداقل سه آیت الله معروف از جناح خامنه‌ای (آیت الله جنتی و…) گران شدن بنزین را محکوم و گناه آن را مستقیم و غیر مستقیم به گردن دولت و شخص ریاست جمهوری انداختند.

درگیری‌هائی خیابانی میان طرفداران دو جناح خامنه‌ای و روحانی روی داد که به خشونت کشید. اما در این میان عده‌ای مردم معترض به گرانی، بعضی ساده لوحان، عده‌ای فرصت طلب برای غارت و عده‌ای اندک که فریب رسانه‌های غربی یا اپوزیسیون خارج را خوردند وارد شدند. این دسته افراد که در جناح خاصی در درون حاکمیت قرار نداشتند یا همان موقع آسیب دیدند و یا به مرور دستگیر شده و می‌شوند و باید مجازاتهای سختی را متحمل شوند.

پس از یکی دو روز با توجه به موضع‌گیری آن آیت الله های طرفدار خامنه‌ای و همچنین بعضی نمایندگان مجلس و…، جناح روحانی با خامنه‌ای به توافقاتی در پشت پرده رسیدند. در اینجا بود که خامنه‌ای بعنوان مصلح وارد شد و همه را تائید کرد و غائله خوابید و تمام شد که البته حتما یکی از توافقات آن بود که در دستگیری و محاکمه اخلالگران اقتصادی تیغ از گردن جناح روحانی و سایرآنانیکه در جناح خامنه‌ای نیستند برداشته بشود یا کم شود، کمااینکه فعلا سروصدای بگیر و ببندها خوابیده و از طرفی نرخ ارز شروع به بالا رفتن کرد تا هزینه‌های دولت تامین بشود.

   اما اینکه رسانه‌های بین المللی خارج ایران و رسانه‌های وابسته به اپوزیسیون خارج رژیم در خارج کشور بدون داشتن درکی دقیق از اختلافات درونی رژیم و دسته بندی های میان آنها (و در نتیجه دلیل درگیری‌های چند ساله اخیر) هنوز درگیری‌های خیابانی را خودجوش/مردمی و پایان نیافته اعلام می‌کنند و تحلیل‌های نادرست و مطابق میل خود و نه واقعیات ارائه می‌دهند، مشکل خودشان است. آن مردمانی هم که چشم به اینها دوخته‌اند غافل اند از اینکه خود رژیم (مجموعه حاکمیت) ابدا نمی‌خواست و نمی‌خواهد مشخص شود که مشکل داخلی اش تا باین حد حاد است.

اینگونه رسانه‌ها با این اعمال و تحلیل‌ها آب به آسیاب رژیم مخصوصا جناح خامنه‌ای می‌ریزند.

نقش سپاه پاسدارن در اقتصاد کشور

   اکنون سپاه پاسداران به بزرگترین موسسه تجاری کشور ایران تبدیل شده است در کنار آن شاید رتبه دوم به آستان قدس رضوی برسد. این دو در مجموع آنقدر بزرگ هستند که شکستن اشان یعنی فروریزی کامل اقتصاد کشور.

در اساس اینها آنقدر بزرگ شده اند که فروریزی اشان امکان ندارد؛ اینها بزرگترین سرمایه‌داران  در حد مالکان کشور هستند.

از طرفی این سرمایه‌های بزرگ متعلق به فرد نیست بلکه متعلق به تشکیلات است که فعلا در صدر آنها فردی بعنوان ولی فقیه نشسته است. و بهمین دلیل شکل عادی (تشکلات اقتصادی متعلق به افراد) را ندارد. لیکن اگر در آینده حداقل قسمت متعلق به سپاه فرو بپاشد افرادی دهان باز کرده و آن را خواهند خورد. اما آنچه متعلق به آستان قدس رضوی است به این آسانی‌ها فرو نمی‌پاشد.

این نکته‌ای است که آمریکا نیز آنرا (کمابیش و نه کامل و دقیق) فهمیده و بهمین دلیل می‌گوید مایل به تغییر رژیم نیست بلکه تغییر روش ایران یعنی شناسائی اسرائیل و بردگی آمریکا و اسرائیل را می‌خواهد. زیرا می‌داند که این تشکلات آنقدر قوی و  قدرتمند هستند که هیچ چیزی نمی‌تواند آنها را برکند.

تنها چند وزارتخانه که مهمترین آنها نفت است در اختیار دولت می‌باشد که آنهم در شرایط کنونی تحریم نفت، چندان توانمند نیست. درآمدهای دولت بسیار محدود و مثلا از راه مالیات است و اکثر وزارتخانه‌ها و موسسات دولتی هزینه بر هستند.

آما، آیا دو نهاد سپاه و آستان قدس رضوی به دولت مالیات می‌پردازند؟ و اگر چنین بکنند آیا به نوعی زیر کلید دولت رفتن است؟

ارتش که بسیار هزینه بر است و هیچ درآمدی ندارد و می‌بایست زیر نظر دولت باشد از توان و قدرت سپاه برخوردار نمی‌باشد. سایر ارگانها نیز چنین‌اند.

حال اگر قدرت بلامنازع رهبری بر تمام ارگانها دولت را هم به آن اضافه کنیم، آنگاه دیده می‌شود که دولت در برابر رهبری چندان توانی ندارد.

رسانه‌ها نیز تقریبا همه در اختیار رهبری قرار دارند و دولت نفوذ و قدرت چندانی بر آنها ندارد.

اتفاقا مشکل نیز همین جاست و نیروهای خارج از رهبری  که قدرت رهبری را تا این حد قبول ندارند (به دلائل اقتصادی، مذهبی و یا…) با آن مشکل دارند. در نتیجه در چند سال اخیر تضاد میان آنها به شکل تظاهرات خصمانه و حتی گرم بروز کرده است.

آقازاده‌ها بعنوان نوسرمایه‌داران نیز سهمی از قدرت می‌خواهند.

رهبری شیعه در ایران و جهان

   یکی دیگر از مسائل یا تضادهای داخلی، رهبری شیعه در ایران و جهان است.

موضوع رهبری شیعیان در ایران با سیاست و اقتصاد تداخل جدی، کامل و حتی رسمی پیدا کرده است و در نتیجه تقریبا هیچ رهبر و یا رهبری مذهبی که بطور جدی رقیب آقای خامنه‌ای باشد وجود ندارد. ولی در سطح وسیع‌تر و مخصوصا در عراق شاهد این شکاف هستیم. اکنون که شیعه ۱۲ امامی قدرت زیادی گرفته و حتی بر سایر فرق شیعه نفوذ یافته است موضوع در دست داشتن این رهبری که بدنبال آن پولهای زیاد (سهم امام و…) و قدرت می‌آورد برای بعضی رهبران مذهبی (آخوندها) اهمیت زیادی یافته است که به وضوح درگیری میان آنها را در عراق شاهد هستیم. آنها حتی بر این ادعا هستند که علی امام اول شیعیان که همه شیعیان علی پیرو او هستندعرب بود و حسین نیز عرب بود و در عراق مدفون است پس آنها (اعراب) برتر از بقیه و از جمله ایرانیانند و  باید رهبری شیعیان جهان را بدست بگیرند. آنها می‌خواهند مرکز شیعه را از قم  دوباره به کربلا برگردانند و در نتیجه خود رهبر شیعیان علی در جهان بشوند.

جناحی از آخوندها هم بظاهر یا باطن مخالف دخالت مستقیم (و البته نه غیر مستقیم و اثر گذار) آخوندها در سیاست هستند. این نیز بهانه‌ای دیگر برای اختلاف میان آنها و ادعای رهبری دینی شیعیان علی کردن است.

نتیجه:

   تمام دعواهای میان آخوندها و درون حاکمیت برای پول و قدرت است و نه رفاه و آسایش مردم. اما در این دعواها مردم عادی و ناآگاه و یا نادان را به خیابانها می‌کشند و می‌کشند.

مردم یعنی چه؟

مردم کیستند؟

نقش مردم چیست؟

   هر شخص یا گروهی بنابر سلیقه یا منافع خود می‌گوید: “مردم” با ماست یا مردم … در حالیکه همزمان گروه‌های  دیگری که مخالف او هستند نیز می‌گویند یا ادعا می کنند که “مردم” با آنهاست. پس این مردم کیستند و در کدام یک از این گروههای مختلف و مدعی جای می‌گیرند؟!

   هیچگاه گروهی از  مردمان بدون سازماندهی و خود انگیخته در هیچ کجای دنیا حرکت نکرده و نمی‌کنند. هر حرکتی هرچقدر کوچک حتی رفتن از یک طرف خیابان به آن طرف نیازمند سازماندهی و مدیریت یا رهبری است. پس هرچه حرکت بزرگتر باشد رهبری قوی‌تر و بزرگتری را لازم دارد. در نتیجه آنچه که اینبار در آبان ماه ۱۳۹۸ در شهرهائی خاص و انتخاب شده در ایران رخ داد با سازماندهی از درون حاکمان بود.

   اکثریت مردم ایران در مجموع  مخالف مجموعه حاکمیت هستند اما دقیق نمی‌دانند در کشور و درون حاکمیت چه می‌گذرد، زیرا نه تنها رسانه‌های وسیع دولتی در اختیار کامل رهبری است و خبرهای یکطرفه می‌دهد، بلکه نیرو‌های مختلف درون رژیم/حاکمیت نیز واقعیات اختلافات/تضادها را نمی‌گویند؛ فقط گاه گاهی برای هم خط و نشان می‌کشند.

جالب آنکه در تمام موسسات دولتی همه حتی در سطح مدیریت، ساز مخالفت با حکومت (جناح خامنه‌ای) را می‌زنند، اما همه آنها همزمان از روحانی یعنی دولت هم ناامید هستند. و از طرفی هیچ رهبری یا آلترناتیو واقعی جانشین رژیم کنونی نیز وجود ندارد که جایگاهی در میان عامه مردم داشته باشد.

   همچنین نباید فراموش کرد که مردم بسیار نگران جنگ داخلی و به افتضاح کشیده شدن اوضاع هستند. در نتیجه هرگاه موضوع کمی به آن طرف (جنگ داخلی) کشیده بشود همه موضعگیری می‌کنند. یعنی اعتراضات توسط عموم مردم تحریم می‌شود. این نکته مثبت است.

   هرگاه نیز آمریکا و مخصوصا اسرائیل در شرایط بحران ایران نظر مداخله جویانه می‌دهند فورا ترس از دخالت آنها و جنگ داخلی همراه با نفرت اکثریت مردم ایران از این کشورها و دخالتهای آنها باعث سکون و سکوت می‌شود بهمین دلیل بود که در درگیرهای اخیر آمریکا و اسرائیل زیاد صحبت نکردند. کلیت مردم ایران با مبحث استعمار و استثمار تا حدی آشنا هستند و آنرا نمی‌پذیرند.

هرچند ممکن است همه مردم با شیوه‌های نوین استعمار و استثمار و روش‌های بانکها و موسسات سرمایه داری بین‌المللی آشنا نباشند؛ ولی حداقل روشنفکران جامعه و موسسات تحقیقاتی با آن آشنا هستند و با آنها موضعگیری دارند.

   بعضی از اپوزیسیون خارج از رژیم نیز با این مسائل آشنا هستند و در نتیجه بدنبال آشوب و روشهائی که دست‌های پنهان همین نیروهای استعمارگر پشت آن هست نمی‌روند.

اپوزیسیون خارج از رژیم

   به جرات می‌توان گفت اپوزیسیون جدی، قدرتمند و مطرح، خارج از رژیم مخصوصا در خارج از کشور وجود ندارد؛ آنچه هست نیروهای کوچکی هستند که نه برنامه‌ای دارند نه توانی و نه هیچ چیز ارزشمندی. آنها حتی هیچ شناخت درست و دقیقی از شرایط جهان و ایران و آنچه خود می‌خواهند، ندارند. بعضی صحبت از سرنگونی می‌کنند در حالیکه نمی‌دانند سرنگونی چیست و چگونه باید سرنگون کرد و با چه نیروئی؛ و اگر چنین بشود چه می‌خواهند برای کشور بیاورند و… ضعف و زبونی و نادانی آنها آنقدر زیاد است که ابدا نیازی به بحث ندارد. علیرغم شعارهایشان اگر همین امروز به آنها بگویند شما حاکم بر کشور چه می‌خواهید بکنید؟ ابدا چیزی ندارند. و اتفاقا بخاطر همین نداشتن برنامه است که انگشت روی چیزهای کم ارزش می‌گذارند و از مباحث اساسی مانند وضعیت قدرت در جهان، اداره اقتصاد کشور (بصورت مستقل و نه برده شدن زیر دست قدرتهای بین المللی)، ارائه برنامه‌ای اجتماعی برای کشوری با گستردگی مردمی و تفاوتهای فرهنگی و… هیچ چیزی ندارند که بگویند و از این مباحث می‌گریزند، و قدر مسلم اینکه بعضی نیز عقل اشان ابدا به این مسائل نمی‌رسد. آنها از بحث‌های اساسی و دقیق اجتماعی گریزان هستند زیرا هیچ دانش، علم و اطلاعی در این خصوص ندارند، مضافا اینکه ریشه فکری آنها مذهبی است؛ سوای آن دسته ملی- مذهبی‌ها آنها نیز که خود را سکولار و یا حتی ضد مذهب (کمونیستها) می‌دانند نادانسته در قید و بندهای تربیت ریشه‌دار تفکرات و فرهنگ مذهبی مانده‌اند. مخصوصا کمونیستها درگیر تفکرات غلط کمونیستی با تلفیقی از ریشه فکری اسلامی هستند که حتی خودشان نیز از آن آگاه نیستند.

  اتفاقا همین نکات است که از طرفی نقطه قدرت حاکمیت کنونی می‌شود و کلیت مردم نیز از ترس آمدن بدتر بعد از بد، به این سازمانها اعتنائی ندارند.

شعار مرگ بر دیکتاتور

   آنانیکه در تظاهرات‌ها شعار مرگ بر دیکتاتور(یعنی خامنه‌ای) سر می‌دهند مردم عادی نیستند بلکه از جناح‌های درون رژیم هستند که می‌خواهند سهم بیشتری داشته باشند. اگر مردم عادی در شرایط عادی چنین شعاری را بدهند براحتی و در اولین یا کمترین حرکت دستگیر و تکلیف اشان روشن می‌شود.

آیا ماجرا و ماجراها به پایان رسید؟!

   داستان تظاهرات آبان ماه ۱۳۹۸ در ایران تنها پس از دو روز با توافقات درونی پایان یافت. اما اختلافات اساسی میان آنها هنوز هست و ادامه دارد تا اینکه دوباره کی و در چه موقعیتی بروز بکند.

نهایت:

سیر وقایع نشان داد که هم جناح خامنه‌ای بسیار قدرتمند است و حرف اول را می‌زند و هم اینکه جناح‌های دیگر مانند احمدی‌نژاد (که او نیز جمکران را در مقابل … برای ایجاد قبله‌ای خاص برای طرفداران خودشان ایجاد کردند و فکر ایجاد و توسعه جمکران از آنجا ریشه گرفته است) و مخصوصا جناح روحانی، آنچنان ضعیف نیستند که بشود خیلی ساده آنها را کنار زد. بویژه در این زمان -وضعیت تحت فشار حداکثری از طرف آمریکا- آنها را مجبور به مصالحه و تحمل یکدگیر می‌کند و خامنه‌ای مجبور است سایرین را هم راضی بکند.

آنکه برای دزدی می‌آید به فکر امنیت، سلامت و اموال خانه و خانه نشینان نیست مخصوصا اگر کاملا بیگانه باشد.

فلسفه من راه آزادی فکر و بشریت است.

اپسالا – سوئد

۱۷۲۶ آذر ۱۳۹۸   ۱۷ دسامبر  ۲۰۱۹

م. حسن بایگان O��

فلسفه حسن بایگان

فلسفه، راه و رسم، پیروان

سقراط:

من مثل مادرم هستم همه را می‌زایانم ولی خودم فرزند (فلسفه) ندارم.

حسن بایگان:

فرزندی (فلسفه‌ای) کامل، منطقی، معقول، دقیق، منسجم و مستقل دارم که برای حال و آینده بشر مناسب است. این فلسفه همانند زنجیر نیست بلکه تمام حلقه‌های آن با یکدیگر پیوند دارند.

بودا:

مبارزه نمی‌کنم زیرا یک طرف شکست خورده، قلبش می‌شکند، ناراحت و غمگین می‌شود.

حسن بایگان:

زندگی مبارزات اجتناب ناپذیر پیدا و پنهان زیادی دارد. حتی نتیجه یک مبارزه ورزشی که ظاهرا برای تفریح است تعداد زیادی را غمگین می‌کند.

باید زندگی را واقعی دید؛ مبارزه جزئی از آنست. اما نباید در این مبارزه برای منافع خود رفتاری غیر انسانی داشت و به دیگران و زندگی آنها آسیب رساند. باید این مبارزه را به نوعی مبارزه مشترک جهت زندگی بهتر و صلح آمیز برای تمام انسانها تبدیل کرد.

محمد پیامبر مسلمانان:

برای تحکیم نظرات خود دست به اسلحه برد و انسانهای زیادی کشته شدند.

حسن بایگان:

برای اثبات نظراتم  دست به خشونت فیزیکی یا کلامی نمی‌زنم و ابدا راضی نیستم خونی از بینی کسی جاری بشود.

هرکسی می‌خواهد از فلسفه من پیروی کند باید اینچنین باشد، وگرنه از رهروان من نیست. اما همه حق دفاع مخصوصا ً برای جان خود را دارند.

بیان هستی:

علم ما هنوز در مراحل بسیار بسیار ابتدائی است ولی به مرحله‌ای رسیده‌ایم که قاطعانه بگوئیم:

ما نمی‌دانیم؛ عالم چیست؟ از کجا آمده؟ به کجا می‌رود؟ و همراه عالم ما از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم؟

پیروان فلسفه من باید:

– از استدلالات علمی و محکم استفاده بکنند.

– هرجا و هرزمان متوجه اشتباهی شدند آنرا بدون تزلزل بپذیرند و اصلاح بکنند.

– در زمان حیاتم و پس از آن همواره از زور، فریب، دروغ، سفسطه، صحبت غیرمعقول و غیرمنطقی برای اثبات نظرات فلسفی من پرهیز بکنند.

– مهربان و شجاع  باشند.

– علم معقول ِ واقعی را پایه و اساس همه کارها قرار بدهند.

تنها قانون پایدار و همیشگی:

همه چیز در حال تغییر است. هیچگاه قوانینی فراگیر برای تمام مردمان زمین نبوده، نیست و نخواهد بود.  تمام قوانین همواره باید مناسب با زمان و مکان، اصلاح بشوند.

این تنها قانون پایدار و همیشگی است.

انسانی معمولی هستم که رفتارم نیز تحت تاثیر محیط و زمان خودم و مناسب آن می‌باشد. هرکاری کرده و می‌کنم حتما درست، فراگیر و عالمگیر نیست و هرکاری نکرده و نمی‌کنم الزاما غلط  نمی‌باشد. در نتیجه رفتار و زندگی شخصی من نباید الگو و سنت بشود. باید همواره به همان “تنها قانون پایدار و همیشگی” مراجعه کرد.

مارس 2018  فروردین 1397             

اپسالا – سوید م. حسن بایگان   �

آنتی سیمیتزم ترمی نژادستانه است

بررسی ترم  “آنتی سام ایسم”
حسن بایگان
کلمه “آنتی سام ایسم” بعنوان ضد یهود استفاده می شود.
باید بررسی کرد و دید این ترم تا چه حد صحیح و به جاست! 
همچنین مشخص کرد مقصود از یهودی چیست و کیست! 
ابتدا باید خود ترم را شکافت:
“آنتی سام ایسم” که معمولا بصورت “آنتی سمیتیزیم”  و ” آنتی سمیتیسم” نوشته و گفته می شود به معنی “ضد سام” است و از سه جز تشکیل شده است.
آنتی –  ضد
سام –  فرزند نوح معروف که کشتی ساخت.
ایزم یا ایسم –  پسوند است.
انگلیسی آن چنین است.
Antisemitism = Againt Sam 
Anti = Against
Semit = Sam son of Novak
Ism = Sufix
کلمه یا ترم “آنتی سام ایسم” ظاهرا ابتدا در سال 1860 توسط موریس استین اشنیدر بکار رفت و مقصود دشمن تمام آنهائیکه از نسل سام هستند، بود و از اوایل قرن بیستم  به عنوان ضد یهود بکار رفت. این زمان مصادف بود با قدرت گیری یهودیان صهیونیست و کنار زدن فراماسیونری از سلطه بر جهان توسط آنها؛ و دیگر مسائل سیاسی که در اینجا به آنها پرداخته نمی شود. ریشه سام چیست؟ 
آیا ریشه یهودیان به سام می رسد؟
آیا این  یک داستان ساختگی است و یا واقعیت دارد؟
در مورد داستان “سام”  شاید هیچ چیزی به غیر از مطالب عهد عتیق وجود نداشته باشد. 
هرچند این گونه نوشته ها می توانند جنبه هائی از حقیقت داشته باشند ولی نباید آنها را تمام و کمال بعنوان حقیقت تاریخی پذیرفت بلکه باید دقیق تر به آن نگاه کرد. زیرا این گونه داستانها، افسانه ها و اساطیر به مرور زمان  و مخصوصا آنگاه که سینه به سینه منتقل می شدند تغییرات زیادی می کردند. 
از همه مهمتراینکه وقتی داستانی (افسانه ای و…) در جائی پیدا می شود و آن داستان خوش آیند سایر ملل یا اقوام قرار می گیرد آنها نیز داستان را بخود نسبت می دهند که در نتیجه مستلزم ایجاد تغییراتی در آن می باشد. بعنوان مثال کودکی که از آب گرفته می شود، کسی که می آید و دنیا را نجات می دهد و…. وهمین داستان توفان نوح و حتی قصه هائی مانند ملانصرالدین و… همه در منطقه چرخیده و هر قوم و ملتی آن را به شکل دلخواه  و مناسب خود در آورده و به خود نسبت داده است. عهد عتیق در این خصوص چه می گوید
عهد عتیق با سفر(کتاب) پیدایش شروع می شود که اتفاقا بنابر قول محققان و تمامی شواهد آخرین کتابی است که نوشته شده و بر مجموعه عهد عتیق اضافه گردیده است.
در باب پنجم یعنی تنها چند صفحه انگشت شمار پس از شروع کتاب، در پی  بررسی فرزندان آدم و حوا در آیه (29) به نوح و در آخرین آیه(32) این باب به  سام می رسد.توضیح: تمام آیاتی که اینجا نقل قول مستقیم می شود از ترجمه قدیمی “بهمت انجمن پخش کتب مقدسه در میان ملل” گرفته شده و برای حفظ امانت و تحقیق و بررسی دقیق سعی گردیده تماما و دقیقا بهمان شکل آورده شود.عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 5
آیه 30
و لمک بعد از آوردن نوح پانصد و نود و پنجسال زندگانی کرد و پسران و دختران آورد
آیه 31
پس تمام ایام لمک هفتصد و هفتاد و هفت سال بود که مرد
آیه 32
و نوح 500 ساله بود پس نوح سام و حام و یافث را آورد.

سپس داستان نوح و مشکلاتی که برای خدا پیش می آید و او را ناراحت می کند و… مطرح می شود. چیزهائی که بحث زیادی را بدنبال آورد و ادیان سامی مانند مسیحیت و اسلام که این داستانها را پذیرفتند در توجیه آن مانده اند و برای اینکه مجبور نشوند در یک بحث منطقی و معقول دست از اثبات خدا بردارند از روی آن می پرند. 
البته همین نکات نیز باعث شد که دیدگاه های بسیار قدیمی و عقب افتاده یهودیت در خصوص خدایانشان (بت های بی شمار و حتی بت های فردی و مختص هر خانواده) را در کتب بعد از سفر پیدایش قرار بدهند تا این یکی (با تمام ضعف های کاملا آشکارش) بعنوان برترین و یا شاید تنها دیدگاه دین یهود از خدا و آفرینش معرفی بشود.
نگاهی به آنها انداخته می شود.عهد عتیق
سفر پیدایش
باب ششم
آیه 6
وخداوند پشیمان شد که انسانرا بر زمین ساخته بود و در دل خود محزون گشت.
آیه 7
و خداوند گفت انسانرا که آفریده ام از روی زمین محو سازم انسان و بهایم و حشرات و پرندگان هوا را چونکه متاسف شدم از ساختن ایشان.
آیه 8
اما نوح در نظر خداوند التفات یافت.
و…
همین چند آیه کاملا نشانگر ضعف فکری و سست عنصری خداوند است.
از طرفی معلوم نیست اگر بشر خلافکار شده چرا همه جانداران و حتی حشرات باید نابود شوند. هرچند تکلیف جانداران میکروسکپی  و آنها که در آب زندگی می کنند مشخص نیست.حتی همان داستان 6 روز آفرینش و یک روز استراحت نشان می دهد که خداوند برای کارش نیازمند زمان و فکر کردن بوده است. آنچه را در ابتدا آفریده ناقص بوده، سپس به فکر تکمیل آنها افتاده و در نهایت خسته می شود و نیاز به استراحت دارد.
البته آنجا که  در سایر کتب عهد عتیق(که قدیمی تر هم هستند) از خدا صحبت می شود مقصود بت ها می باشند که برای هرخانواده نیز مجزا و مستقل بود. سپس زمانیکه با این نکات و ضعف هایش  برخورد کردند در پی اصلاح آن بر آمدند و داستان پیدایش را از دیگران قرض گرفتند و آن را در ابتدای عهد عتیق گذاشتند تا همه چیز تحت الشعاع آن قرار بگیرد.
اما همین داستان آفرینش عالم در 6 روز و یک روز استراحت خداوند آنگاه که به دوران مسیح رسید  دیگر پاسخگو نبود. نقائص خدا و از جمله  نیازش به زمان، فکر کردن، خسته شدن، نیاز به استراحت، احتیاج به محلی برای استراحت و… ضعف های اساسی بودند که به نقطه بحرانی رسیده بودند و اینچنین بود که در عهد جدید در ابتدای “انجیل یوحنا” راه حل تازه ای بنظرشان می رسد و برای رفع مشکلات و ضعف های خدا برای زمان، فکر کردن و آفرینش؛ “کلمه” مطرح می شود.
یعنی خدا نیازی به فکر کردن و زمان برای آفرینش نداشت بلکه فقط از کلمه استفاده کرد و گفت “بشو” و “شد”. البته همین نیز جای بحث دارد زیرا زمان چه روزها باشد و چه صدم ثانیه یا  یک میلیونیوم ثانیه (انفجار اتمی در همین مدت زمان کوتاه صورت می گیرد) فقط برای گفتن” بشو”، بهرحال زمان است. همچنین اینکه خدا بگوید چه بشود و قبل از گفتن چه اتفاقی افتاده و… خود مسئله است.
هرچند عهد عتیق، عهد جدید و قرآن مشخص نمی کنند قبل از آفرینش جهان، خدا و فرشتگانش در کجا زندگی می کردند و یا اینکه چیزی بوده یا نبوده است؛ ولی اگر خدا نیاز به زمان و مکان نداشته، فرشتگان او نیاز داشته اند! وگرنه آنها نیز همانند خدا بودند.عهد جدید
انجیل یوحنا
باب اول
آیه 1
در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود.
آیه 2
همان در ابتدا نزد خدا بود.این مورد در قرآن  به شکل واضح تری آمده است.
“کن فیکون”
یعنی خدا گفت: “بشو” و” شد”.
سوره های بقره – 117؛ آل عمران-47- 59؛ انعام- 73؛ نحل- 40؛ مریم- 35؛ یس- 82؛ مومن- 68اکنون به این آیه توجه شود که در آن خداوند انسان را شبیه خودش آفریده است.
عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 9
آیه6
هرکه خون انسان ریزد خون وی به دست انسان ریخته شود زیرا خدا انسان را بصورت خود ساخت.یعنی توان فکری انسانهای آن زمان در همین حد بود که خدا شبیه انسان است. سایر چیزها نیز در حد فکر و دانش خودشان نوشته شده است که بسیار ابتدائی است.پس از اینکه خدا قصد نابودی تمام انسانها در کل عالم را می کند و نظرش نسبت به نوح مثبت می شود به او دستور ساختن کشتی می دهد و نوح و خانواده اش در کشتی می نشینند. باران زیادی می بارد و جهان نابود می شود ولی خاندان نوح بعنوان تنها نسل از بشر باقی می ماند.
یعنی: تمام انسانهای روی کره زمین از نسل نوح هستند ولاغیر!
اما اگر استدلال بشود که اینچنین نیست و مقصود از جهان و مردمان، محدود به آن منطقه می باشد و سایر مردمان کره زمین را شامل نمی شود؛ پس پذیرفته شده که این یک داستان محلی است و خدای انها نیز محلی و محدود است و در نتیجه فراگیری این داستان و بقیه ماجراها و از جمله قوم برگزیده (که شاید ریشه فکری نژادپرستی در جهان باشد) همه و همه به سادگی زیر سئوال رفته و ارزش جهانی خود را از دست داده و به یک داستان ساده و کم اهمیت محلی که ضعف های بسیار دارد، تبدیل می شود. نه آنکه در تمام دنیا از آن فیلم ها و… درست بشود و طبل تبلیغاتی آن مغزهای مردمان را شستشو داده به واپسگرائی بکشاند.عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 6
آیه 13
و خدا به نوح گفت انتهای بشر به حضورم رسیده است زیرا که زمین بسبب ایشان پر از ظلم شده است و اینک من ایشانرا با زمین هلاک خواهم ساخت.

آیه17
زیرا اینک من طوفان آب بر زمین میآورم تا هرجسدی را که روح حیات در آن باشد از زیر آسمان هلاک گردانم و هرچه برزمین است خواهد مرد.
آیه 18
لکن عهد خود را با تو استوار می سازم و بکشتی درخواهی آمد تو و پسرانت و زوجه ات و ازواج پسرانت با تو.
… پس از باریدن باران و گذشت چند ماه
آیه 21
وهرذی جسدی که برزمین حرکت میکرد از پرندگان و بهایم و حیوانات و کل حشرات خزنده برزمین و جمیع آدمیان مردند.
آیه 22
هرکه دم روح حیات در بینی او بود از هرکه در خشکی بود مرد.
آیه 23
و خدا محو کرد هرموجودی را که بر روی زمین بود از آدمیان و بهایم و حشرات و پرندگان آسمان پس از زمین محو شدند و نوح با آنچه همراه وی در کشتی بود فقط باقی ماند.پس از اینکه خدا مطمئن شد که تمام جانداران روی زمین را محو کرده است (برای اینکار نیازمند زمان و وسیله بود) توفان متوقف می شود. نوح به خشکی می آید وبرای خدا قربانی سوختنی می گذارد و خدا بو می کشد و خوشش می آید. 
توجه: همه جا خدا همانند انسان است! او بو می کشد و از بوی کباب خوشش می آید.عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 8
آیه 20
و نوح مذبحی برای خدا بنا کرد و از هر بهیمه پاک و از هر پرنده پاک گرفته قربانیهای سوختنی برمذبح گذرانید.
آیه 21
وخداوند بوی خوش بوئید و خداوند در دل خود گفت بعد از این دیگر زمین را بسبب انسان لعنت نکنم زیرا که خیال دل انسان از طفولیت بد است و بار دیگر همه حیوانات را هلاک نکنم چنانکه کردم.نکته یکم: در اینجا خدا می گوید “خیال دل انسان از طفولیت بد است”. سئوال این است:
این خیال از کجا آمده است؟ 
آیا خدای قادر متعال چنین خیالی را از هنگام آفرینش یا تولد در دل تمامی انسانها نهاد و یا او توان چنین کاری را نداشت؟؟؟ 
اگر خدا “خیال بد” را از هنگام آفرینش و یا تولد در دل انسان نهاده پس چرا ناامید می شود؟ این ضعف است!
چرا دوباره از نظرش برمی گردد؟ این نیز ضعف و تزلزل فکری است! و نشان می دهد که او هدف و برنامه مشخصی نداشته است.
اما چنانچه این ” خیال بد” بدون دخالت خدا ایجاد شده است:
پس تمام آن قدرتی که به خدا و آفرینش عالم نسبت می دهند و اینکه همه چیز عالم را کامل آفرید زیر سئوال می رود.
این ضعف ها، سایر داستانها و دستورات عهد عتیق را نیز زیر سئوال می برد! و اینکه این چیزها از افکار ابتدائی مردمانی ساده که هیچ تصوری از گستردگی عالم نداشتند، بیرون آمده است که متاسفانه هنوز در این عصر و زمانه مورد قبول مردمان زیادی قرار گرفته است. این دسته مردمان نیز از ضعف های عمیق رنج می برند. 
مردمان این زمان که پیشرفتها و دست آوردهای علمی در خصوص عالم رامی بینند ولی دنباله رو آن افکارهستند مسلما ضعف های بیشتری نسبت به آن مردمان چند هزار پیش دارند.نوشته ها یا دستوراتی مانند ” قوم برگزیده” که می توان گفت ریشه و پایه گذار نژادپرستی است باید با همین شیوه منطقی بررسی و نقد شوند.تقدس تمام کتب دینی با چنین استدلالات ضعیف و غیرمعقول باید از اذهان پاک بشوند تا راه پیشرفت معقول و بسوی انسانیت به معنی واقعی باز گردد.کسانیکه به این دسته افکار بعنوان دین دامن می زنند در پی منافع خود می باشند و برای رسیدن به آن؛ تحمیق، به انحراف کشیدن و عقب نگهداشتن افکار مردمان جهان را ضروری می دانند.نکته دوم: در این صفحات 2 بار از دل خداوند با خبر می شوند!؟
این یعنی مردمان از دل (افکار و مغز) خدا خبر دارند ولی خدا از دل (افکار و مغز) مردمانش خبر ندارد و مسلما کسیکه از دل خدا خبر داشته باشد از خدا برتر است.
خدا نمی دانست که “خیال دل انسان از طفولیت بد است” و این نکته را به تجربه دریافت یعنی خدا نمیتوانست از دل انسان خبردار باشد. خدا به زمان و تجربه نیاز داشت تا از دل انسان با خبر بشود.
خدا چندین بار این موضوع را دید تا بالاخره فهمید.
اولین بار در همان ابتدای آفرینش بود که حوا زن آدم فریب می خورد و باعث بیرون کردن آنها از بهشت می شود.
در این داستان خیلی ضعف های دیگر خدا مشخص می شود یعنی اینکه او هیچ کنترلی بر موجودات و چیزهائی که آفریده بود نداشت. حتی فرشتگانش نیز فریب می خورند و کورند و نمی بیند که چه اتفاقاتی در بهشت رخ می دهد.
دومین مورد مشخص کشتن برادر بدست برادراست در حالیکه تنها چند انسان انگشت شمار روی کره زمین بودند و…
تا اینکه خدا پس از سالها و طی شدن زمان ( که البته شامل حال او نیز می شود) به تجربه متوجه “ذات بد انسانها” می گردد. خدا دستور “حکم قصاص” می دهد
عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 9
آیه 4
وهرآینه انتقام خون شما را برای جان شما خواهم گرفت از دست هرحیوان آنرا خواهم گرفت و از دست انسان انتقام جان انسان را از دست برادرش خواهم گرفت.

آیه 7
هرکه خون انسان ریزد خون وی بدست انسان ریخته شود زیرا خدا انسان را بصورت خود ساخت.
این دستور صریح حکم قصاص است.
نکته اینجاست که در آن زمان فقط نوح و پسرانش در کل عالم باقی مانده بودند چگونه است که آنها باید یکدیگر را بکشند و اساسا چنین تفکری وجود داشته باشد!؟ آیا این برمی گردد به “خیال بد انسان”؟ و یا “خیال بد خدا”؟بهرحال چندین بار در داستان توفان نوح تکرار می شود که  تمام مردمان جهان نابود شدند و هرآنچه از مردمان روی زمین باقی ماند و تمام انسانهای روی زمین را تشکیل می دهند از سه فرزند نوح و البته در نهایت از نوح هستند. 
پس نباید فراموش کرد که فقط سام نیست که باید مورد تقدیر قرار بگیرد بلکه نوح پدرارجمند سام و برادرانش که مورد تفقد خدا قرار گرفت و پدر همه مردمان است می بایست مهمتر ازسام باشد وگرنه به نوعی دسته بندی انسان از انسان که پایه نژاد پرستی می باشد دست زده شده است.ترم “آنتی سام ایسم” یک ترم نژادپرستانه و منفور است که پایه سیستم، روش و برنامه های نژادپرستانه را در ابتدای قرن بیستم ریخت.باب 9 پسران نوح را نام می برد و اشاره و تاکید دارد که تمام نسل بشر از ایشان است.عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 9
آیه 18
وپسران نوح که از کشتی بیرون آمدند سام و حام و یافث بودند و حام پدر کنعان است.
آیه 19 
اینانند سه پسر نوح و ازیشان تمامی جهان منشعب شد.باب 10  نام فرزندان پسران نوح را می آورد، تا اینکه در آخر به اسامی فرزندان سام می رسد.عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 10
آیه 21
و از سام که پدر جمیع بنی عابر و برادر یافث بزرگ بود از او نیزاولاد متولد شد.
آیه 22
پسران سام عیلام و آشور و ارفکشاد و لود و آرام.
آیه  23
و پسران آرام عوص و حول و جاثر و ماش.
آیه 24
و ارفکشاد شالح را آورد و شالح عابر را آورد.

آیه 31
اینانند پسران سام برحسب قبایل و زبانهای ایشان در اراضی خود بر حسب امتهای خویش.
آیه32
اینانند قبایل پسران نوح برحسب پیدایش ایشان در امتهای خود که از ایشان امتهای جهان بعد از طوفان منشعب شدند.در اینجا باب 10 تمام می شود.
در این باب تمام مردمان، سرزمین ها و حکومتهای آن زمان را به فرزندان نوح نسبت می دهد مانند: نمرود؛ کنعان، آشور؛ ماجوج؛ نینوا؛ صیدون؛ اموریان و… حتی فلسطینیان را که اکنون دیگر همه می دانند آنها اساسا پلستر و یونانی بودند.
نکته جالب: هرچند می گوید خدا تمام عالم با مردمانش را از بین برد و در ادامه و پس از توفان میگوید تمام مردمان عالم از سه فرزند نوح هستند ولی زمانیکه در باب های 10 و 11 از فرزندان و نسل های بعدی نوح نام می برد تماما مربوط به یک منطقه محدود و خاص هستند و حتی به مناطق و مردمان همسایه و نزدیک مانند ایران (پارس ها، مادها و…)، افریقا (حبشه و..)، ترکیه (فرویسیان، یونانیان و…) و یا مصر هم نمی رسد تا چه رسد به هند و چین و سایر کشورها و مردمان جهان.
جالب اینکه در ادامه داستان و سفرشان به مصر می رسند و برده آن مردمان می شوند در حالیکه اگر تمام مردمان دنیا از نسل نوح بودند پیش از رسیدن آنها به مصر هیج کسی نمی بایست در آنجا باشد.توجه: در این آیه “یافث” را بزرگ نامیده و نه “سام” را، یعنی مقام یافث را برتر دانسته است.اما اگر به اسامی اولاد سام توجه بشود نامی که نشان از یهودیت باشد درآنها دیده نمی شود بلکه درداستانها بعدی است که چنین چیزهائی ساخته می شود.
اسامی فرزندان سام بیشتر مربوط به سرزمین های آباد با حکومت های قدرتمند است.
عیلام: نام مردمان، سرزمین و حکومتی معروف در تاریخ می باشد. صحیح آن “ئیل ام” است.
آشور: نام دولت، سرزمین و مردمان معروفی در تاریخ است.
ارفکشاد: قلعه کلدانیان. 
لود: چیزی از آن معلوم نیست. درعهد عتیق فقط همین یکبار آمده و فرزندانی برایش نام نمی برد.
آرام: نام سرزمین آرامیان که نزدیک شام است.محققین می توانند تاحدودی از این داستانها یا افسانه ها برای یافتن تاریخ بشر در آن منطقه استفاده بکنند ولی شرط مهم آنستکه قداست و درست گوئی تمام و کمال  آنها را کنار بگذارند و جایگاه هرکدام را درست تشخیص دهند مثلا می توانند متوجه بشوند که در آن زمان های دور چه اقوام، ملل، سرزمین ها و حکومتهائی در آن منطقه محدود وجود داشته است.عهد عتیق
سفر پیدایش
باب 11
آیه 1
و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود.حال پس از بررسی این نکات به یک نکته که در ابتدای مطلب اشاره شد بازمی گردیم اینکه:
داستانها، اساطیر و افسانه ها در منطقه چرخش می کردند و مردمان از یکدیگر قرض میگرفتند. یکی از داستانهائی که قرض گرفته شد همین داستان توفان نوح است که یهودیان آنرا از کنعانیان قرض گرفته اند.
درکتابی با عنوان “عیسی مسیح و مادرش یهودی نبودند آنها مندائی بودند” توضیحات بیشتری داده ام. از جمله اینکه یهودیان که اساسا عرب هستند در صحرا زندگی می کردند همانها که بنام “بدوی” معروفند. در فرهنگ و قوانین آنها زندگی در کنارآبهای روان و دریا جائی نداشت و آنها با آب چاه زندگی می کردند. داستان سارا و کندن زمین و پیدا کردن آب (چاه) ریشه در همین فرهنگ زندگی با آب چاه دارد؛ در نتیجه آنها با رودخانه، سیل، درخت و کشتی سازی آشنائی نداشتند. 
کنعانیان (مندائیان- صبیان) برخلاف بدویان درکنار رودخانه زندگی می کردند و می کنند و برای آنها آب چاه نجس و ناپاک بوده و هست. این مردمان بودند که با رودخانه، سیل، کشتی سازی و آنچه تمدن نامیده می شد مانند شهرنشینی، ساختمان سازی، آهنگری، کوزه گری، کشاورزی،  دامداری، ماهیگیری و… آشنا بودند.داستان توفان نوح ابدا ارتباطی با یهودیت ندارد و کاملا قرض گرفته شده ازکنعانیان است. کنعانیان نیز بعدها به مندائیان و صبی ها( صابئون) تغییر نام پیدا کردند.در قرآن از آنها نام برده شده است:
قرآن- الصابئون: سوره بقره آیه 62- توبه 40- کهف 34 و 37- نجم 2.آن داستان عبور دسته ای از بدویان برای اولین بار از رودخانه که باعث می گردد آنها نام عابر -عبرانی -عبرانیان؛ یعنی عبور کننده (از آب) بگیرند بخوبی گویای زندگی آنهاست. 
رهبری این سفر با ابراهیم است که به دستور خدا صورت می گیرد و درحالیکه برمبنای همین داستان نوح در عهد عتیق و نابودی تمام ابناء بشر، قاعدتا ً هیچ کسی نمی بایست آن طرف رودخانه یا در کل در مسیر آنها باشد؛ ولی برمبنای همین عهد عتیق و در دنباله داستان دیده می شود که مردمانی متمدن بنام کنعانی آنجا سکونت داشتند و اتفاقا اینها به تازه واردان نام عبرانیان می دهند که مقصود اینستکه برای اولین بار دسته ای از بدویان از آب عبور کردند.
بعد از واقعه کُشتی گرفتن یعقوب با خدا( یا فرشته خدا) به اسرائیلی معروف می شوند. نام یهودی همانطور که گفته شد سالها بعد به آنها داده شد. 
پس آنها ابتدا عبرانی سپس اسرائیلی و سپس یهودی نامیده می شوند.
برمبنای خود عهد عتیق این واقعه عبور از آب مدت زمانی بسیار پس از توفان نوح ( توسط ابراهیم) صورت می گیرد که تحولی بزرگ در زندگی یهودیان است و از این زمان استکه آنها با سایر مردمان و تمدن آشنا می شوند و چون چیزی از خود نداشتند به فراگیری داستانها و افسانه های سایر ملل می پردازند و به خودشان نسبت می دهند.
نکته جالب دیگر اینکه بعدها یهودیان این نام کنعانیان را قرض می گیرند و بعنوان فرزندان و نسل خودشان (سفر پیدایش باب 10) جای می کنند. آیا توفان نوح می تواند درست باشد
بلندترین کوه جهان بیشتر از 8000 متر ارتفاع دارد و برای اینکه آب تمام خشکی های کره زمین را فرا بگیرد باید این مقدار آب بالا بیاید یعنی شعاع کره زمین 8000 متر اضافه بشود و این غیر ممکن است مگر اینکه آب از جای دیگری به کره زمین اضافه بشود که البته پس از آن نیز باید به همان جا بازگردد. اما اگر اینهمه آب بر حجم و وزن کره زمین اضافه بشود حتما آن را از مدار خارج خواهد کرد.
اگر مقصود از بالا آمدن آب تنها در یک قسمت از کره زمین باشد در نتیجه داستان نابودی نسل بشر از روی کره زمین کاملا باطل می شود ولی برای همان مکان نیز باید آب صدها متر بالا بیاید تا به قله کوه برسد که این امر ابدا امکان ندارد.
سیل های بلند تنها برای مدتی کوتاه در سرزمین های پست و تقریبا هم سطح دریا یا رودخانه رخ می دهد که هم اکنون نیز هر از چندگاهی در نقاط مختلف جهان روی می دهد، ارتفاع این آبها به سختی بالاتر از چند متر انگشت شمار می رسد.
همانطور که مشخص است یهودیان بعنوان عرب یا بدوی در صحرا زندگی می کردند و در آن مناطق باران بسیار کم و به ندرت در طول سال می بارید و می بارد.
این مندائیان بودند که درمناطق کنار رودخانه زندگی می کردند و در کتب دینی آنها نیز داستان توفان بزرگ آمده است. بدون تردید این داستان را یهودیان از کنعانیان (مندائیان)  قرض گرفته و در کتاب خود جای داده اند. سامی کیست
تا اینجای بررسی معلوم شد که:
1- داستان توفان نوح قرض گرفته از کنعانیان(مندائیان) است و ریشه در یهودیت و بطور کل آنانیکه عرب (بدوی) خوانده می شوند ندارد.
2- برمبنای همان داستان ساختگی، نوح پدر سه فرزند است که آنها بنیان گذاران تمام اقوام و ملل جهان و ازجمله همین منطقه بودند یعنی ده ها میلیون انسانی که اکنون درعراق، سوریه، اردن، عربستان وتمام منطقه زندگی می کنند و معلوم گردید که این یک افسانه ساختگی است.
می دانیم که این گونه افسانه ها در تمام جهان بوده و نمونه آن را ایرانیان در داستان سه برادر بنام های ایرج، سلم و تور(فرزندان فریدون) بعنوان پایه گذاران سه ملت بزرگ عالم با یک ریشه دارند. بعد این سه برادر با هم دشمن خونی می شوند و صدها سال یکدیگر را قتل عام می کنند. این اتفاقات در منطقه ای در شرق ایران کنونی، افغانستان، قسمتی از پاکستان، تاجیکستان تا ازبکستان و آن حوالی رخ می دهد.
نمونه اینچنینی دیگر در کتاب مهابهارات آمده که در شمال هندوستان کنونی اتفاق می افتد. سردرگمی هائی در بعضی اقوام هست که نمی توانند ریشه افسانه های خود را مشخص و یا اثبات بکنند. در میان بعضی به سادگی می توان پذیرفت که افسانه هایشان متعلق به خود آنهاست و در میان عده ای دیگر معلوم می شود که از خود آنها نیست بلکه از سایرین گرفته اند.
3- همانطور که اشاره شد داستانها یا افسانه های یک منطقه به سایرین سرایت می کرد و آنها با تغییراتی بنام خود در می آوردند این عمل درعهد عتیق بسیار دیده می شود. ازجمله به سادگی  دیده می شود که در میان اسامی پنج فرزند سام آنچه که به یهودیت تاریخی یا نژادی مربوط بشود وجود ندارد. در میان این 5 فرزند 4 تن آنها مشخصا اسامی غیر یهودی دارند و تنها “لود” است که داستانش سردرگم است و هیچ چیزی از و در دست نیست که مشخص کند با یهودیت نسبت دارد، ولی بقیه کاملا از یهودیت بدور هستند.این بررسی نشان داد که رابطه ای میان یهودیان با سام و داستان ساختگی نوح و توفان وجود ندارد. زیرا اینها که بعنوان فرزندان سام نام برده شده اند در واقع انسان نیستند.نتیجه:
هیچ رابطه ای میان سام و خاندان نوح با یهودیان نژادی نیست. 
هیچ رابطه ای میان توفان نوح با زندگی یهودیان (اعراب، بدوی یا بیابان گرد) وجود ندارد. یهودی دینی، یهودی نژادی
آنچه که باعث سردرگمی اکثریت غالب مردمان جهان شده است تفاوت میان یهودی نژادی و یهودی دینی می باشد زیرا هر دو را یهودی می گویند. آنها نیز از این سردرگمی و گیج شدن مردمان سود و لذت می برند وگرنه بدنبال اصلاح آن بودند که کاری بسیار ساده و ممکن است و نیازی هم به داستان و ترم سازی های کاذب همانند داستان نوح، سام و آنتی سمیتیزم ندارد.1- یهودی نژادی کیست!
یهودی نژادی؛ یعنی کسانی که از نژاد یهودی به حساب می آیند. داستان آن نیز باز می گردد به آمدن 12 قبیله بنی اسرائیل از مصر و کشتار مردمان فلسطین و تسخیر سرزمین آنها و تقسیم آن میان دوازده قبیله؛ سپس ده قبیله کاملا از بین می روند و از میان دو قبیله باقی مانده نام قبیله یهودا بر آنها باقی می ماند. 
تعداد یهودیان نژادی در کل جهان بسیار اندک می باشد.
در همین بررسی مشخص شد که این دسته یهودیان نیز ارتباطی با سام ندارند و داستان سام  و توفان نوح مربوط به کنعانیان است.
یهودی نامیدن داستانها، افسانه ها و مردمان دیگرازجمله نکاتی است که در عهد عتیق زیاد دیده می شود و به عهد جدید هم کشیده شد بطوریکه در عهد جدید بارها نوشته شده “عیسی مسیح یهودی بود” ولی در عمل دلیل درستی برای این ادعا ارائه نمی شود و معلوم می گردد که عیسی مسیحی وجود نداشته است و اگر اینچنین شخصی هم بوده، اینهمه طول و تفسیر و …نداشته و این داستان از مندائیان بوده و زمینه عرفان یا خدا شدن می باشد و بهمین دلیل نیز آنها از کنعانی به مندائی تغییر نام پیدا کردند.
در این مرحله کنعانیان بواسطه نوع دیدگاه اشان به جهان تغییر نام یافته و به مندائی (اهل حکمت) معروف شده بودند.
من این موضوع را در کتاب مفصلی با نام “عیسی مسیح و مادرش یهودی نبودند آنها مندائی بودند” بطور مشروح با ارائه مدرک از خود عهد جدید و کتب مندائیان نشان داده ام. این نیز داستان سازی ای بود که یهودیان از سایرین گرفتند و بنام خود ثبت کردند در حالیکه کلیت داستان ِ خدا شدن و عیسی مسیح به یهودیت ارتباطی نداشت ولی این کار باعث گردیده تا همواره عهد جدید به احترام یهودی بودن مسیح به همراه عهد عتیق چاپ و منتشر بشود و به این ترتیب بود که یهودیت امکان بقا یافت.2- یهودی دینی کیست!
یهودی دین است؛ و شامل مردمانی از همه جای جهان است.
عرب، بسیاری ازمردمان منطقه، ایرانی، ترک، آفریقائی سیاه، اروپائی بلوند، چشم بادامی، هندی، روسی و… اینها یهودی دینی هستند که اکثریت بسیار بزرگی از آنها ابدا ً ارتباطی با آنکه می گویند یهودی نژادی و خود را به گروهی و داستانی در عهد عتیق متصل می کنند ندارند.
در همین سالها اخیر تعداد زیادی از مردمان کشورهای مختلف به یهودیت گرویدند و بسیاری از آنها به اسرائیل برای سکونت و شهروندی رفتند که باید همه آنها را در همین یهودیت دینی گنجاند.
یک نکته مهم: محققین نشان داده اند که مردمانی در شمال غربی ایران بالاتر از کشور کنونی آذربایجان با نام قوم “خزر” زندگی می کردند. آنها بعد از قدرت گیری اسلام و برای اینکه زیر سلطه اسلام و یا مسیحیت نروند خود را یهودی اعلام کردند و به اروپای (شمالی) آمدند. 
خزران هیچ رابطه ای با یهودیان نژادی ندارند.
اکنون خزران جریان کاملا غالب یا مسلط بر یهودیت و یهودیان جهان می باشند.
این دسته ترمهای کاذب (آنتی سمیتیزم و…) و نژادپرستی ها از خزران این یهودیان دینی بیرون آمده و می آید. 
خزران بواسطه اتحادشان در طی قرون به ثروت زیادی دست یافته اند و حاکمان اصلی اروپا، آمریکا، کانادا و استرالیا هستند. آنها اسرائیل را بعنوان پایگاهی برای حفظ اسناد و اسرارشان ایجاد کرده اند. رهبری اصلی یهودیان صهیونیست با این مردمان است. اشکنازی و رابطه آن با سام
اکنون یهودیان خود را به دو دسته بزرگ سفاردی و اشکنازی تقسیم کرده اند. خزران خود را اشکنازی نامیدند تا ضمن ساختن سابقه تاریخی یهودی نژادی خود را از سایر یهودیان جدا سازند.اشکناز کیست و آیا از فرزندان سام است؟عهد عتیق
سفر پیدایش
باب دهم
آیه1
اینست پیدایش پسران نوح سام و حام و یافث و از ایشان بعد از طوفان پسران متولد شدند.
آیه 2
پسران یافث جومر و ماجوج و مادای و یاوان و توبال و ماشک و تیراس
آیه 3
و پسران جومر اشکناز و ریفاث و توجرمهدر اینجا به صراحت اشکناز را پسر جومر و جومر را پسر یافث برادر سام معرفی می کند که در نتیجه  کسانیکه “اشکنازی” هستند از نسل “سام” نمی باشند و “آنتی سامی ایسم” به آنها باز نمیگردد.سخن آخر:
هر شخص،جریان، گروه، حزب، سازمان و… می تواند برای خود نامی انتخاب بکند ولی زمانیکه تلاش می کند تا برای آن ریشه تاریخی بسازد باید بتواند آنرا ثابت بکند.در خصوص سامی بودن و یا از نژاد سام بودن؛ یهودیان نمی توانند هیچ دلیل عاقلانه، منطقی، قانع کننده و یا حتی کمترین دلیلی ارائه بدهند.“آنتی سام ایسم”  ترم و نکته ای نژاد پرستانه است که از آن برای سرکوب مردمانی استفاده می شود که می خواهند کارهای خلاف یهودیان صهیونیست را به نقد بکشند. 
این بدترین، کثیف ترین و سفت و سخت ترین نوع سانسور و ایجاد خفقان در جهان میباشد.
اینکار بسیار زشت و منفور است و می توان آن را ریشه بدترین نوع نژادپرستی ها دانست و باید متوقف بشود. 
همه مردمان جهان درهرکجا، در تمام مقاطع زمانی و برای همیشه حق دارند هردین، عقیده، تاریخ و … را بازبینی کرده و حقایق دیگری را که می تواند با گفته های قبلی کاملا متفاوت باشد، پیدا بکنند.
این اساسی ترین نکته فلسفه من می باشد و شامل نظرات و فلسفه خود من نیز می شود.
ترساندن و ممنوع کردن مردمان جهان از بررسی و بازرسی مسائل مثلا “هولوکوست” نشان از آنست که این داستان نکات مخفی و اشکالات اساسی و قابل نقد و شک زیادی دارد و کسانی ترس دارند که با آشکار شدن این مسائل ورق برعلیه آنها برگردد و شاید مشخص بشود که در پشت کشتار یهودیان فقیرو بی نوا، ثروتمندان یهودی صهیونیست قرار داشته اند؛ آنهائیکه می خواستند کشوری ایجاد کنند تا بتوانند اسناد جاسوسی و کارهای خلاف و زشت و… خود را در آنجا مخفی بکنند و برای کارهای غیرانسانی و جنایات بیشتر، آزادانه برنامه ریزی کنند؛ پس این جنایات را کردند و گناهش را به گردن دیگران انداخته اند.
بنابراین برای رفع هرگونه سوء تفاهمی باید از بازداشتن، ترساندن وتهدید مردمان و مخصوصا محققین و دانشگاهیان با وصله هائی مانند آنتی سمیتیزم و…  دست بردارند و اجازه تحقیق در خصوص اینگونه مسائل داده بشود؛ وگرنه این شک به شکل بسیار قوی وجود خواهد داشت که آنهائیکه این ترم ها را می سازند و با ایجاد ترس و وحشت مردم را وادار به سکوت می کنند، بزرگترین جنایتکاران و خلافکاران بین المللی هستند که باید روزی به عنوان بزرگترین ضد بشرها  محاکمه بشوند. آپریل 2018   فروردین 1397
اپسالا – سوئد
حسن بایگان

.

داعش و سوسياليسم


داعش و سوسیالیزم

اگر یک داعشی ادعا بکند که سوسیالیست است در باره او چگونه باید قضاوت کرد؟

1- دیوانه ایکه واقعا از مغز راحت است.

2- احمقی تمام عیار که معانی ترم های سیاسی را نمی داند و مسلما ً نمی داند داعش چیست.

3- شارلاتانی که همه چیز را می داند ولی عامدا ً و برای دست یابی به هدفی مشخص دروغ می گوید.

اما کسانیکه حرف یک داعشی را که می گوید سوسیالیست است باور می کنند، چه کسانی هستند:

1- مردمان ساده ایکه فرصت مطالعه و فکر کردن را ندارند و دنبال تبلیغات رسانه ها می روند.

2- احمق هائیکه به سادگی جوگیر شده و فریب می خورند حتی اگر ادعای سیاسی بودن داشته باشند.

3- دیوانه هائیکه از مغز و فکر کردن راحتند.

4- شارلاتانهای سیاسی که این دروغ را می فهمند ولی برای رسیدن به اهدافی به آن دامن می زنند.

چرا باید میان داعش و سوسیالیزم اینهمه تفاوت دید؟

این دو جریاناتی سیاسی هستند که از هم بسیار دور می باشند و اساسا در تقابل قرار دارند. مخصوصا اینکه در پشت این تفکرات مسئله دین نیز عمل می کند. هرچند در میان سوسیالیستها مذهبیون نیز هستند ولی اساسا حتی آن دسته سوسیالیستهائی که گرایشات مذهبی دارند با فناتیزم کاملا  مرزبندی و ازآن فاصله دارند و مخصوصا در سیاست، برنامه های مشخص و مرزبندیهائی با کاپیتالیسم دارند تا بتوانند درحیطه سوسیالیسم باشند وگرنه از آن خارج شده و دیگر سوسیالیست نیستند.

ولی داعش یک جریان بسیار رادیکال مذهبی استکه عملکردهای سیاسی اش با سوسیالیسم فاصله دارد و یا بهتر است گفته شود کاملا در تقابل است. داعش یک جریان صرفا ً  مذهبی نیست بلکه  یک جریان سیاسی- مذهبی و نظامی خاص است که در نتیجه حتی با سایر مسلمانان نیز مرز بندی دارد و نمیتواند با آنها سازش بکند.

آیا سیستم فکری صهیونیسم و داعش یکی است؟

صهیونیسم  یک جریان افراطی سیاسی – مذهبی و نظامی استکه می توان گفت داعش از شیوه آنها پیروی می کند و حتی دلائلی مبنی بر ایجاد داعش توسط صهیونیستها وجود دارد.

در اساس اگر تفاوتی میان داعش و صهیونیسم باشد همانا قدمت صهیونیسم و پدر خواندگی آن است. داعش را ایجاد کرده اند در حالیکه نمی تواند دوامی بیاورد ولی صهیونیسم که مادر داعش است مدت بیشتری باقی می ماند. نهایت اینکه داعش و صهیونیسم می توانند در یک سبد یا کاتگوری قرار بگیرند ولی با سوسیالیسم از اساس متفاوت می باشند.

یک سوسیالیست  ابدا ًنمی تواند داعشی و یا صهیونیست باشد و یا حتی در حرف از یکی از آنها دفاع بکند؛ بلکه وظیفه سوسیالیسم و سوسیالیستها مبارزه با این نوع تفکرات است.

دو حزب قدرتمند متعلق به سرمایه داران و نقش آنها در سیاست آمریکا

تقریبا در تمام دنیا موضوع داشتن حزب و انتخابات یک چیز عادی است ولی هرکدام به نوعی با آن بازی سیاسی می کنند. در اساس داستان احزاب، یک فریب معمولی و ساده است. مثلا در چین یا روسیه یا آمریکا و… احزاب وجود دارند و ظاهرا ً هم انتخابات آزاد و آگاهانه صورت می گیرد ولی این احزاب بطور دربست متعلق به قدرتها هستند.

در بعضی کشورها که دیکتاتوری خوانده می شوند ( که البته دلیل اصلی اش وابسته نبودن آنها به قدرت صهیونیستهاست) بعضی از کسانیکه برای احزاب تعیین تکلیف می کنند در قدرت دولتی هم نشسته اند. ولی در آمریکا و کشورهای به اصطلاح دمکراتیک، ثروتمندان بسیار بزرگ حاکم بر کشور در جای دیگری متشکل شده اند و تصمیمات را می گیرند و بعد به دولت دیکته می کنند. در واقع دولت، کارمند آنهاست و این احزاب در خدمت آنها هستند و نه مردم.

مردم که اکثرا ً فریب خورده اند با این توهم که با رای آنها دولت تعیین می شود و دولت آنچه را که آنها می خواهند اجرا می کند رای می دهند.

در اروپا داستان کمی متفاوت است زیرا فراماسیونری هنوز باقی است و در نتیجه بعضی احزاب یا گروههای وابسته به آنها ( که البته آنها نیز سرمایه داری به حساب می آیند) وجود دارند که با احزاب وابسته به صهیونیسم در مقاطعی  رو در رو قرار می گیرند. احزابی هم تحت عنوان سوسیالیسم وجود دارند که تا همین اواخر شیوههای سوسیالیستی در ارائه خدمات همگانی و تساوی را رعایت میکردند. نمونه بارز آن سوئد بود؛ اما چند سالی است که تقریبا تمام دست آوردهای سوسیالیسم در این کشور از میان رفته است. به دلیل اینکه زیرساخت کشور بر مبنای سرمایه داری بود، پس با کمترین تغییرات همه چیز بهم ریخته و در حال از میان رفتن بطور کامل است.

برای شناخت بهتر و بیشتر از موقعیت سوسیالیسم در جهان می توانید به مقاله ای که چند روز پیش در باره موقعیت از دست رفته سوسیالیسم در سوئد ( که مظهر کشورها و جوامع سوسیالیستی در جهان است) نوشته ام؛ تحت عنوان ” پایان قدرت سوسیالیسم در سوئد کلید خورده است”  نگاه کنید.

اما در آمریکا افکار سوسیالیستی در دولت هیچگاه جایگاهی قابل تامل نداشته است.

در آمریکا  که بیشترین ثروت دنیا را در خود جمع کرده حقیقتا فقیرترین مردم دنیا را می توان دید.

نتیجه:

درانتخابات ریاست جمهوری آمریکا تمام کاندیداها نمایندگان صهیونیسم جهانی در انواع رنگها هستند. حال اگر در میان آنها یک نفر بنام” برنی ساندرز” ادعای سوسیالیست بودن می کند و همزمان از اسرائیل که یک سکت کاملا ً صهیونیستی است دفاع می کند، می بایست این فرد صهیونیست( داعشی) و کسانیکه او را سوسیالیست می بینند، همه را در همان دسته بندی هائی که در سطوراول این نوشته آورده شد، دید و بررسی کرد.

اولین و اساسی ترین وظیفه یک سوسیالیست: تساوی طلبی و خواست رفاه عمومی است اموری که در دل خود؛ محکوم کردن غارت اموال، اشغال خانه و سرزمین دیگران، زور گویی،  مخالفت با جنگ وستم را دارد؛  نه اینکه بدفاع از  بدترین نوع داعش یعنی اسرائیل سکتاریستی صهیونیستی برخیزد.

در آمریکا کشوری که تمام زیر ساخت هایش بر پایه سوپرسرمایه داری است کلیه کسانیکه که باید این کشور چند صد میلیونی با وسعتی چند میلیون کیلومتر مربعی را اداره بکنند  طی چندین دهه مشخص شده و تا مغز استخوان ( سیستم آموزشی از کودکی تا بالاترین مدارج دانشگاهی) تعلیماتی  خاص گرفته اند. این افراد به روش ویژه سرمایه داری آموزش دیده و کار می کنند.

مقامات اصلی اداره کننده کشور، توسط ارگانهای سازمانهای مخفی سرمایه داران تعیین می شوند؛ این دسته مردمان به سیستم حاکم وابسته اند و حتی اعتقاد دارند.

چگونه ممکن است شخصی در میان این جریان عظیم سرمایه داری، سوسیالیست به معنی واقعی باشد و بخواهد یک تنه با تمام سیستم درگیر شود و آن را عوض کند؟ سیستمی که برای تعویض آن باید ده ها میلیون نفر را بسیج کرد، ده ها سال کار کرد و چند نسل را آموزش داد و تربیت کرد.

کسانیکه  فکرمی کنند یک نفر ” برنی ساندرز” می تواند یک تنه سیستم عظیم سرمایه داری آمریکا را بهم بزند، اگر در آن دسته بندی نوشته شده در ابتدای مطلب قرار نگیرند، حتما به معجزه اعتقاد دارند.

اپسالا – سوئد           مای 2016      فروردین 1395          حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

پايان سوسياليسم در سوئد


پایان قدرت سوسیالیسم در سوئد کلید خورده است

سوسیالیسم در سوئد به پایان خط قدرت رسیده است.

با قتل اولف پالمه و چند سال بعد شاگرد وفادارش ” آنا لیند ” وزیر خارجه، توسط عوامل صهیونیستها، ترس در میان رهبران سیاسی حزب سوسیالیست سوئد نفوذ کرد. سپس با دو دوره 4 ساله حکومت جناح راست، تمام زیر ساخت ها برای اداره سوسیالیستی کشور بهم ریخت.

کلیه اقدامات و کارها به سادگی هرچه تمام تر و بدون هیچ برخورد جدی  و بدون اینکه کسی بطور واقعی متوجه بشود و یا جرات داشته باشد موضع گیری اساسی بکند، صورت گرفت.  

فقط با یک حرکت یا تغییر ساده ساده؛ یعنی فقط با بالا بردن دستمزد تحصیل کرده های دانشگاه  تغییراتی ریشه ای انجام گرفت و شکاف میان مزدبگیران بزرگ شد. در نتیجه اکنون پزشکان، مهندسین و… خود را در رده یا  در طبقه کارگران ساده نمی بینند.

این تصمیمات در بیشتر موارد حتی با حمایت روبرو شد مخصوصا از جانب تحصیلکرده های دانشگاهی و آنها در یک حرکت سریع برای اینکه سطح حقوق خود را بالا ببرند همگی محل کار خود را تغییر دادند. افراد با ترک محل کار خود محل خالی باقی می گذاشتند که برای پر کردن آن صاحب کار می بایست شخص جدیدی را استخدام بکند و برای این کار مجبور بود حقوق تا دو برابر را بپذیرد. در نتیجه تمام افراد در محل های کاری جدید با حقوق بسیار بیشتر ( و نه تنها با چند در صد اندکی که سالیانه با هزار چانه زدن بالا می رفت) جایگزین شدند. این کار در عرض چند سال انگشت شمار صورت گرفت و با خنده های ساده و تمسخر نیز روبرو بود در حالیکه نتیجه آن نیز بمرور دیده می شد یعنی فروریختن آراء طرفداران حزب سوسیال دمکرات و اضافه شدن به سایرین.

در همین دوران حزب جدید التاسیس دمکراتهای سوئد که بنام نژاد پرست با آن مبارزه زیادی شد تشکیل گردید،  در حالیکه همین نوع یا سبک غلط مبارزه ( نژاد پرست خواندن و تظاهراتهای بسیار برعلیه آنها) عملا  به بزرگ شدن آن حزب کمک کرد و اکنون به یکی از بزرگترین احزاب شده تبدیل شده است؛ بطوریکه آراء دو جناح راست و چپ را خرد کرده و هیچ کدام از آنها نمی توانند به حد نصاب 50 در صد یعنی تاسیس دولتی قدرتمند برسند. در نتیجه تصمیمات و حرکات این حزب بر سیاستهای سوئد تاثیر مستقیم دارد.

البته بالا بردن دستمزد تحصیلکرده ها تنها اقدام نبود ولی اساسی ترین بود.

جالب آنکه  برخلاف عرف چندین دهه ( حتی با وجودیکه اراء این جناح پائین آمده) حزب سوسیال دمکرات همکاری با حزب چپ را قطع کرده و در نتیجه آراء آنها در دولت بسیار پائین است و یک دولت بسیار ضعیف و شکننده را تشکیل داده اند.  دولتی که تنها بار اداره کشور با مشکلات فراوان را بدوش می کشد و در واقع فقط مسئولیت و فشارها را برگردن دارد بدون اینکه قادر باشد شیوه های ( اقتصادی- اجتماعی) سوسیالیستی را به اجرا بگذارد. دولتی که در مواردی با راستها همکاری میکند و سیاستهای آنها و یا سرمایه داری بزرگ را به اجرا می گذارد.

نگاهی به دستمزدها و تاثیر آن بر احزاب چپ

تا کمتر از 20 سال پیش تفاوت حقوق ساده ترین کارگر یعنی جاروکش ها با تحصیل کرده ها مانند مهندسین و پزشکان بسیار اندک بود. یک جاروکش در حدود 14000 کرون یک مهندس 15- 16 و پزشک 17- 18 هزار کرون دستمزد داشتند؛ ارقام پیش از کسر مالیات است.

در اساس در آن زمان یک جاروکش بعنوان فردی حقیر در جامعه به حساب نمی آمد؛ بلکه بعنوان عضوی از نیروی کار بود و حقوق اش با کارمندان عادی تفاوت زیادی نداشت.

اکنون یک جارو کش حدود 16000 کرون حقوق دارد ولی شخصی که تازه از دانشگاه با مدرک مهندسی بیرون می آید حقوقی بالاتر از 30000 کرون دارد و بالاتر هم می رود. یک پزشک با حقوق ماهیانه 100000 کرون چیز غیر طبیعی به حساب نمی آید و این سوای سایر امتیازات است.

در نتیجه این لشکر تحصیل کردگان که در گذشته خود را در کنار کارگران با حقوق پائین می دیدند و در نتیجه با آنها در یک جبهه در مقابل روسای بزرگ با حقوق چند صد هزار و یا میلیون کرونی  و کسانیکه مشاغل خصوصی با درآمدهائی بالاتر داشتند، قرار می گرفتند؛ حالا خود را بیشتر در همین جناح دیده وتعداد بسیاراندکی خود را نزدیک به کارگران و کسانی می بینند که حقوق پائین می گیرند. در نتیجه آراء آنها از حزب سوسیال دمکرات کم شده و به طرف احزاب راست رفته است.

از آراء  حزب چپ و حزب سبزها چیزی کم نشده است. زیرا کارگران و کسانیکه حقوق پائین داشته و دارند ( البته باضافه تعداد بسیار اندکی روشنفکران) و حامیان حزب چپ بودند همچنان باقی هستند.

طرفداران حزب محیط زیست نیز بدور از وضعیت شغلی و مالی بیشتر توجه اشان به حفظ محیط زیست بوده که  بهمین دلیل تغییری در تعداد آنها ایجاد نمی شود؛ طرفداران این حزب بیشتر به اصطلاح روشنفکران و یا افرادی با احساسی خاص نسبت به محیط زیست بوده و هستند.

در نتیجه مشخص می شود که قسمت بزرگی از نیروی حزب سوسیال دمکرات سوئد طبقه متوسط تحصیل کرده بود و حالا این دسته چرخش کرده است. از جانبی دیگر بنظر نمی رسد این دسته را به این سادگی بتوان به جناح سوسیالیستی بازگرداند زیرا کم کردن حقوق آنها چیزی در حد غیر ممکن است. اما بالا بردن و یا در توازنی همانند 20 سال قبل قرار دادن حقوق همه مشاغل (حقوق کارگران را به حد پزشکان و تحصیل کرده های دانشگاهها و روسای ادارات رساندن) نیز از جنبه های مختلف امری غیر ممکن بنظر می رسد و حتی اگر اراده سیاسی بسیار قوی نیز برای این کار بوجود بیاید قدرت اقتصادی کشور توان پاسخ گویی را ندارد. پیشنهادات حقوق ماهیانه ای که به پزشکان متخصص  می شود آنقدر بالاست که حتی به سختی می توان حقوق سایر رشته های مثلا مهندسی و یا لیسانس ساده را به آن رساند تا چه رسد به تساوی میان حقوق کارگران ساده و پزشکان.

چند نمونه چرخش دیگر در اقتصاد و زندگی در سوئد

جنبه های دیگری نیزازچرخش از زندگی  سیوسیالیستی در سوئد دیده می شود که به چند نمونه اشاره می شود:

محل زندگی- در گذشته بدلیل نزدیکی حقوق ها در هر ساختمانی افرادی با مشاغل مختلف پزشک، مهندس، کارمند، کارگر ساده، مغازه دارخرده پا و … زندگی می کردند ولی اکنون اینچنین نیست.

افراد با حقوق بالا ترجیح می دهند ویلای چند میلیونی بخرند و یا در آپارتمانهای شیک و در محله های خوب و بیشتر نوساز زندگی بکنند؛ آپارتمانهائی که باید برای زندگی در آنها چند میلیون کرون داد تا سرقفلی آن را خرید و سپس کرایه خوبی هم پرداخت کرد که مجموعه بازپرداخت وام بانکی و کرایه خانه بالاتر از 10000کرون در ماه خواهد بود. اما اگر آن آپارتمانها سرقفلی نداشته باشند در نتیجه کرایه آنها چند برابر بالا می رود.

در نتیجه از همین مرحله نیز جدائی یا فاصله طبقاتی ایجاد می شود بطوریکه حتی منطقه زندگی افراد با مشاغل مختلف (و در نتیجه دستمزهای مختلف) نیز متفاوت شده و هر روز فاصله بیشتر میشود.

سیستم ساختمان سازی-  تا همین دو سه دهه پیش هرگاه یک منطقه مسکونی ساخته می شد امکانات مختلفی مانند زمین ورزشی، سالن جشن، اتاق برای مهمان،حمام سونا و… در نظر گرفته می شد. اما اکنون چنین چیزی در دستور نقشه های ساختمانی قرار نمی گیرد بلکه در نهایت یک مجموعه ” فیت نس” یا “بادی بیلدینگ” یا ” بدن سازی” در نظر گرفته می شود که خصوصی است و مردم باید برای استفاده از آن پرداخت بکنند. از آن فراتر حتی در نقاطی هم که امکانات گفته شده از سالهای قبل در آنجا وجود داشته آنها را هم دارند پس می گیرند و صاحب ملک آنها را به مبلغ خوبی اجاره می دهد. یعنی دراساس دارند مناطق زندگی مردم با درآمدهای مختلف را ازهم جدا می کنند.

محل زندگی سرمایه داران اصلی و بسیار بزرگ که تعیین کننده اصلی سیاست، سیستم و حکومت هستند ابدا مشخص نیست ضمن اینکه آنها خانه های زیادی دارند. ولی برای مردمان حقوق بگیر و با درآمدهای اینچنین (که اشاره شد) نیز تعیین تکلیف می کنند تا بدین وسیله و انداختن شکاف میان آنها تضعیف اشان بکنند که موفق هم شده اند.

نکته-  در سوئد آپارتمانی که کاملا قابل خرید باشد تقریبا ً وجود ندارد بلکه فقط سرقفلی آنها خریده می شود. اما داستان ویلا ها متفاوت است و صاحب ویلا میتواند صاحب زمین ان نیز باشد، ولیکن هزینه نگهداری ویلا بسیار بالاست.

قدرت خرید- زمانیکه وارد فروشگاه مثلا مواد خوراکی می شویم می بینیم که افراد با دستمزد پائین مجبورند دنبال مواد ارزان و یا حراج خورده بروند ولی آنانیکه حقوق بالا دارند به این نکات توجهی ندارند.

تفاوت دستمزد روی نوع لباس و سایر نکات مانند مارک و قیمت اتومبیل و… و بسیاری نکات ریز و درشت تاثیر می گذارد که شواهد آن در حال عیان شدن است. این تفاوت در آینده بسیار نزدیک  در همه چیز خود را بهترنشان می دهد و شاهد خواهیم بود که برخلاف اوج سوسیالیسم سطح زندگی و شیوه زندگی و… همه چیز افراد متفاوت شده و به چشم می آید.

وضعیت کودکان-  بعنوان مردان و زنان آینده کشور نیز دستخوش این تغییرات است. زیرا فرزندان افراد با حقوق پائین نمی توانند از همان نوع لباس و امکاناتی که افراد با حقوق بالا می توانند به فرزندانشان ارائه دهند، برخوردار باشند. در نتیجه نوعی از احساس خود را متفاوت دیدن  از دیگران و یا بنوعی احساس حقارت در کودکان پیدا می شود که در بزرگ سالی بیشتر نمود پیدا می کند.

مدارس خصوصی- از چند سال پیش پایه مدارس خصوصی گذاشته شد که در نتیجه در آینده ای نه چندان دور شاهد آن خواهیم بود که مدارس افراد با در آمد بالا، از سطح آموزشی و امکانات بهتر و برتر برخوردار بوده  و با مدارس مناطق فقیر چقدر تفاوت خواهند داشت.

مالیات ها- مدتی است احزاب دست راستی طرح های حذف بعضی مالیات ها را دادند که در نتیجه قدرت مالی دولت پائین می آید و این نکته بر تمام امورات آموزشی، بهداشتی، رفاهی و… کشور تاثیرمستقیم خواهد داشت. هم اکنون در گوشه و کنارسوئد شاهد برداشتن بعضی امکانات عمومی هستیم.

وضعیت بازنشستگان- نیز از جمله چیزهائی استکه با سوسیالیسم فاصله زیادی گرفته است بطوریکه اکنون هستند افرادی که تمام عمر( یعنی حدود 45 تا 50 سال) کار کرده اند ولی مجبورند برای تامین زندگی به سوسیال مراجعه بکنند.

سوسیال مرکزی است برای افرادی که قادر به تامین حداقل زندگی نیستند و در نتیجه زیر خط فقر قرار می گیرند پس به آنها کمک می کند تا به خط فقر برسند. سوسیال از چند دهه پیش به گداخانه معروف بوده است.

افراد با درآمد پائین مخصوصا در سنین بازنشستگی به سختی می توانند از پرداخت هزینه  سنگین دندانپزشکی برآیند. همچنین بسیاری از بازنشستگان و افراد با درآمد پائین قادر به مسافرت و تفریح نیستند.

هم اکنون افراد بازنشسته زیادی هستند که برای تامین هزینه زندگی مجبورند تن به هرکاری بدهند.

در مجموع بسیاری چیزها از درشت ترینها تا ریزترینها تغییر یافته است و بنظر می رسد احتمالا تا چند سال دیگر اثری ارزشمند از سوسیالیسم و دست آوردهایش در سوئد دیده نشود.

نکته آخر اینکه کنترل تمام زندگی مردم به دست بانک ها و به معنی ساده دست چند تن سرمایه دار بزرگ افتاده است که حداقل آنستکه می توانند تنها با بستن کارت افراد آنها را به روز سیاه بکشانند.

پس دیده می شود که برخلاف بعضی شعارهای پوچی که سالهاست چپ ها می دهند، سرمایه داری به آخر خط نرسیده است بلکه قوی تر هم شده و به مرحله  سوپر سرمایه داری نوین رسیده است. ولی برخلاف آن سوسیالیسم به نقطه پایان نزدیک شده است.

سردرگمی و از میان رفتن قدرت سوسیالیسم در سوئد بعنوان احتمالا برترین نمونه در جهان، نشانگر آن است که وضع در سایر کشورهائی که در روند چنین سیستمی هستند بدتر و شاید بسیار بدتراست.

اما تنها راه ممکن برای برقراری توازن و اداره بهتر و انسانی تر کشورها فلسفه ای است که من بمرور و در نوشته هایم ارائه داده و می دهم. و برای اجرای آن نیز ابدا ً مبلغ خشونت نیستم.

آپریل  2016  اردیبهشت 1395

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

نگاهي فلسفي به درد

دردهائی که اره درون ماتحت هستند!

ضرب المثلی می گوید:

شخصی اره به ماتحت اش فرو رفته بود و از درد فریاد می کشید؛ خواستند آن را بیرون بکشند.

فریاد زد: این کار را نکنید دردش بیشتر است.

این اره در انواع مختلف وجود دارد و امکان ندارد انسانی را یافت که اره یا اره هائی در ماتحت اش فرو نرفته باشد.

شاید تنها آنهائیکه هنوز بصورت جوامع بسیار ابتدائی در نقاطی کاملا ً دور افتاده زندگی می کنند از این اره بی نصیب باشند.

این اره چیست و چرا نمی توان آن را در آورد؟

این اره همان درد است. اما هر دردی نیست، بلکه دردی است روحی که انسان نمی تواند به هیچ کسی بگوید؛ زیرا گفتن همانا و درد و رنج و زجر بیشتر همانا.

این درد دلی است که گاه باید با خود به گور برد! و یا فقط آن را در بیابان با سنگ گفت! این همان راز مگوی است!

چرا؟

بعضی دردها در زندگی جسمی است و بعضی روحی.

دردهای جسمانی ( به غیر از استثنائات مثلا بر اثر مصرف مواد مخدر، انجام کارهای غیر معقول و غیر متعارف یا ناپسند از نظر کلیت جامعه)  به دلیل اینکه خارج از اراده بشر بوده و برای هر کسی پیش می آید؛ بیان آن مشکلی ایجاد نکرده و انسانها به پزشک برای معالجه مراجعه می کنند و حتی دردشان را آشکارا در کوچه و خیابان و… برای هر کسی چه آشنا و چه غیر می گویند.

اما دردهای روحی سوهانی است که بر روح انسان کشیده می شود و گاه آن اره ای می شود که در مواردی دردش را باید  تا زمان مرگ تحمل کرد  و شاید با خود به گور برد، زیرا بیانش می تواند ضربه بزرگتری بزند.

اما چه دسته افرادی درد روحی یا رازمگوی خود را با دیگران مطرح می کنند؟

بعضی مردم خصلت اشان آن استکه برای هرکسی حرفهایشان را می زنند. بعضی با احتیاط  تنها با چند نفر مطرح می کنند و عده ای فقط  یک نفر را برای صحبت و درد دل پیدا می کنند.

اما گفتن بعضی حرفها حتی برای یک نفر نیز خطرناک است و امکان ِ از پرده برون افتادن آن هست.

آنکه این گونه رازهای مگوی را برای دیگران و مخصوصا عموم می گوید ابدا ً انسان عاقلی نیست. زیرا وقتی بیان مشکل شخصی و خصوصی برای سایرین، می تواند ضربه بزرگتری بزند و آن شخص متوجه نتیجه کارش نیست،  پس  نمی تواند انسان عاقلی باشد و چنین انسان نادانی ابدا ً معنی اره و درد و معنی ضربه زدن به خود و دیگران را نمی فهمد.

اما آنکه معذورات زندگی را می فهمد اره را هم حس کرده و درد را تحمل می کند ولی به کسی چیزی نمی گوید.

چند مثال میان گروههای مختلف مردم:

انسانها در حالت کلی و عام باهم رابطه دارند و نزدیک ترین رابطه ها نیز در خانواده هاست.

زمانی ممکن است در یک رابطه خانوادگی مشکلی بوجود بیاید بطوریکه شخص ضربه خورده نمیتواند آن را برای کسی تعریف بکند. در مواردی تعریف کردن مشکل پیش آمده برای دیگران ممکن است به خود او ضربه مستقیم نزند ولی به نزدیکان او ضربه بزند و این ضربه به نزدیکان به احتمال زیاد دوباره و غیر مستقیم به خود او باز می گردد.

سیاسیون گروه خاصی در جامعه هستند آنها باید خیلی چیزها را تحمل بکنند یعنی اره های زیادی را درون خود تحمل بکنند و راز را به کسی نگویند، هرچند ممکن است رسانه های مختلف اتهامات ناروای زیادی را بر آنها وارد بکنند. همچنین هرچه مقامشان بالاتر می رود  تحسین و تقبیحات شدیدتر می شود و بهمان نسبت باید تحمل آنها بیشتر بشود.

سازمانهای جاسوسی از این اره ها استفاده زیادی می برند و افراد را در شرایط اره در ماتحت قرار می دهند. در نتیجه شخص نمی تواند به کسی بگوید که به فلان دلیل گرفتار فلان سازمان امنیتی شده و مجبور است برای آنها کار بکند و حتی به نزدیکترین و عزیزترین های خود ضربه بزند. معمولا این افراد، اره را تا گور با خود حمل می کنند.

ماموران امنیتی باید راز دار باشند و حتی در مواردی تا زمان مرگ هم چیزی نگویند که چگونه اره را در ماتحت مردم فرو کرده اند. حتی در مواردی که این مردم از نزدیک ترین های خود آنها باشند.

گروه های دیگری را نیز می توان نام برد ولی همین مقدار برای روشن کردن مطلب کفایت می کند.

نتیجه:

هر انسانی دردهائی دارد که نمی تواند به کسی بگوید و بهمین دلیل درد بیشتری می کشد. این بدترین دردهاست. زیرا بیان یک درد می تواند انسان را آرام بکند.

اساسا ً زمانیکه انسان مشکلی دارد مغز او دائم مشغول آن است و اگر با کسی صحبت نکند این نکته بارها و بارها و شاید صدها بار در مغز او دوران  و یک نوع حالت گیجی و خستگی ایجاد کرده  و حتی باعث کند شدن ذهن می شود. ولی زمانیکه انسان درد یا مشکل خود را با دیگران مطرح می کند آنگاه ذهنش از این بابت خلاص شده و سراغ نکته جدید دیگری می رود. این در خصوص مسائل عادی تا کمی سخت است؛ ولی در خصوص مسائل بسیار سخت و حساس، ممکن است انسان نیاز به صحبت های زیاد و طولانی با دیگران داشته باشد. در نتیجه زمانیکه درد بسیارسنگین است و انسان نیز مجبور به تحمل و نگهداشتن آن درون خود – بدون صحبت با دیگران-؛ آنگاه این درد صدمه ای  بسیارسنگین به اومی رساند و باری سنگین بر روح یا روحیه یا روان یا فکر و ذهن او می شود.

در این جهان رنج و سرمستی با هم است و بعضی رنج ها بسیار بزرگ و تحملشان سنگین است.

بعضی دردها آنقدر سخت است که کوه در برابرش دوام نمی آورد، با اینحال باید تحمل کرد و به هیچ کس چیزی نگفت و در تنهایی خود با آن دست و پنجه نرم کرد و با خود به گور برد.

امرداد ماه 1394  آگست2015

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

پسگفتار: این مقاله ماهها پیش نوشته شده ولی اکنون مارس 2016 – اسفند 1394 منتشر می شود. مقالات دیگری هم  دارم که سالها پیش نوشته شده اند ولی هنوز فرصت انتشار نیافته اند؛ سعی می شود بموقع آنها نیز منتشر بشوند.

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

من خدا هستم


من خدا هستم!  من را پرستش نکنید!

من خدا هستم زیرا خدا در تمام وجود من، در تک تک سلولهای بدنم و حتی در جزء جزء اجزای سلولهای بدنم هست.

در گوشت، پوست، استخوان، خون، اعصاب، نفس، مغز و روحم خدا هست.

هیچ جزئی از اجزاء بدنم نیست که خدا در آن نباشد و از آن دور باشد.

در نتیجه همه چیز من بلا استثناء خداست، پس من خدا هستم.

خدا در چشم من است و هر چیزی را من می بینم او هم می بیند.

خدا در گوش من است و هرچه را من می شنوم او هم می شنود.

خدا در حرف من است و هرچه را من می گویم او هم می گوید.

خدا در دهان من است و هرچه را من می خورم او نیز می خورد.

خدا در معده و رودهای من است و هرچه را من جذب می کنم اونیز جذب می کند.

خدا در مقعد من است و هر چه را من بیرون می کنم او نیز بیرون می کند.

خدا در دست من است هر چه من در دست می گیرم او هم در دست می گیرد.

خدا همان چیزی است که می بینم.

خدا همان چیزی است که می شنوم.

خدا همان چیزی است که می گویم.

خدا همان چیزی است که می خورم.

خدا همان چیزی است که پس می دهم.

خدا همان کاری است که دستان من انجام می دهند.

نه اصلا ً این اجزاء من نیست که خدا در آنها رفته بلکه اینها اجزاء خداست که من در آن رفته ام.

پس من خدا هستم

نه اصلا ً خدا این کارها را به پیروی از من نمی کند زیرا خدا نمی تواند پیرو باشد بلکه او می کند.

این من هستم که  درون خدا رقته ام و این اوست که همه اعمال را انجام می دهد.

پس من خدا هستم

خدا هر آن چیزی است که به من مربوط می شود.

پس من خدا هستم

اگر من خدا نیستم پس یک خدا وجود دارد و یک من جدای از او که از این به بعد تا ابد با او هستم و این ثنویت است. یعنی چیزی خارج از وجود خدا که با او مخالفت می کند و خدا هیچ اراده ای بر او ندارد و قادر نیست او را نابود و کاملا ً از عالم محو کند.

من خدا هستم و اگر خدا من را زجر و شکنجه بدهد در واقع خودش را زجر و شکنجه می دهد.

من خدا هستم و مخالف خدا؛ پس اگر خدا من را به جهنم بفرستد در واقع خود را به جهنم فرستاده و شکنجه می دهد. و من برای رهائی از ظلم او به دروغ می گویم: تو خدائی و استغفار می طلبم. ولی از ته دل نمی گویم و برای فریب و رهائی از شکنجه است. اما او نمی داند که فریبش می دهم.

لیکن اگر می داند یعنی در مغز و روح و فکر و همه اجزاء بدنم هست، پس من خدایم و من و او یکی هستیم. و خدا خود را شکنجه نمی دهد مگر اینکه دیوانه باشد.

نه من خدا نیستم و به هیچ خدائی اعتقاد ندارم و می دانم که عقل هیچ بشری قادر نیست توجیهی معقول برای هستی بیان کند.

اما انسانهای نادان فریب کسانی را می خورند که می خواهند بدون کار و زحمت درآمد داشته باشند پس داستانها و دروغ هائی را سرهم می کنند تا مردم ساده لوح و یا ضعیف النفس را فریب بدهند.

هیچ کس نمی تواند خدا را بکشد. کسی نتوانست عیسی مسیح و حلاج این دو خدا را بکشد و هیچ کسی هم نمی تواند من را بکشد زیرا من خدا هستم.

خدا کُشان نسل اندر نسل در قعر جهنم خواهند زیست.

من خدا کُش هستم.

حسن بایگان

اپسالا سوئد

سپتامبر 2015

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

USAIran