ريشه کلمه ” آغا ” و رابطه آن با آغا جری و آغا محمد خان!

کلمه ” آغا” در ایران

آغا جری یا آقاجری- آغا محمدخان یا آقا محمد خان

یک توضیح

مطلب زیر در سه مرحله نوشته شده است.

قسمت اول سال 2004  منتشر شد. قسمت دوم سال پیش و اکنون بهمراه آنها قسمت سوم ارائه میشود.

از دلایل انتشار دوباره، همین قسمت سوم استکه در ارتباط با مطلب اصلی بوده و نکات جدیدی از جمله ریشه کلمه ” آغا”  که آنرا برای ” آغا محمد خان قاجار”  نیز بکار بردند، میباشد و فکر میکنم خواندن آن برای بعضی ها جالب خواهد بود زیرا دهها سال است ایرانیان از اصل این نام و چگونگی آن بی اطلاع هستند.

دوست محقق عزیزی نیز توضیحی بر نوشته های قبلی من داشتند که ضمن تشکر باید بگویم همین توضیح ایشان لزوم انتشار این نوشتار را بیشتر کرد.

از طرفی در سال 2004 اینترنت اینچنین گسترده نبود؛ من نیز سایتی نداشتم و مطلب تنها در چند نشریه به چاپ رسید؛  مخصوصاً اینکه بنظر نمیرسد تعداد زیادی ایرانیان داخل کشور آنرا دیده باشند.

دیگر اینکه هنوز اشتباه در نوشتن کلمه ” آغاجری” ادامه دارد و این نکته نشان میدهد که نیاز به تصحیح اشتباه و در نتیجه انتشار دوباره این نوشته هست.

بهر حال، نوشته حاضر مطلبی تحقیقی استکه به نکات مختلف ادبی، تاریخی و جغرافیائی  میپردازد و چون اینگونه مطالب کهنه نمیشوند پس اشکالی در ارسال دوباره آن ( مخصوصاً که با اضافاتی همراه است) دیده نمیشود. امید است مورد توجه قرار بگیرد.

اولین قسمت نوشته شده در سال 2004

آغاجری با “غ” است

چندی پیش در اوج مباحثی که در باره نام آغاجری در گرفته بود مطلبی نوشتم اما ظاهرا هنوز بسیاری بدان توجه نکرده اند اکنون باری دیگر باختصار توضیحاتی داده میشود:

نام آغاجری ترکیبی از “آقا” باضافه “جاری”  نیست زیرا برای آن هیچگونه توضیح ادبی و یا تاریخی وجود ندارد لیکن ترکیب درست چنین میتواند باشد “آغاج” باضافه” یئرلی”.  اما دلیل:

بنا براسناد تاریخی آغاجری از ایلهای قشقائی میباشد که به منطقه خوزستان مهاجرت و در آنجا سکنا گزیدند. نام آنها ترکیبی از دو کلمه ترکی است.

آغاج، که در دانشنامه دهخدا آنرا چنین توضیح داده: (ترکی چوب. درخت) فرسنگ. فرسخ.    

قره آغاج، نارون پیوندی.

یئرلی: همان کلمه ایل در زبان ترکی است.

از این ترکیب نتیجه میشود که نام آن به پارسی میشود ایل چوب یا ایل درخت همانند تمامی دیگر ایلها که نامی برای خود دارند. اما این نام بمرور در میان پارسی زبانان تغییر کرد و در بهترین حالت بصورت آغاجاری تغییر شکل داد و هم اکنون شهری بدین نام در استان خوزستان وجود دارد که با همین املاء در تمامی نقشه ها نیز آمده است. اما دانشنامه دهخدا به غلط آنرا آقاجری نوشته است. متاسفانه از این اشتباهات در دانشنامه های پارسی بسیار است که پیشتر بناچار در مقاله ای با ذکر  چند نمونه بدان اشاره داشتم.

در کتاب تحقیقی آقای عبدااله شهبازی بنام ” ایل ناشناخته ( پژوهشی در کوه نشینان سرخی فارس)”، نشر نی، چاپ اول 1366 ، صفحه 38 آنجا که بیک ماخذ معتبر دوران قاجاریه بنام ” فارسنامه ناصری”  اثر حاج میرزا حسن حسینی فساوی، نگارش سال 1304 قمری اشاره دارد آنرا “آقاجری” مینویسد که قاعدتاً باید املاء  حاج فسائی باشد و با استدلال فوق باید غلط میباشد.

کتاب؛ پیوستگی قومی و تاریخی اوغوز- ایل قشقائی ایران، قبیله (قایی – قشقائی)، پژوهش و گردآوری حسین جِدی(بایات)، انتشارات نوید شیراز، چاپ اول 1378 بخوبی موضوع را نشان میدهد و آنرا هم ” آغاج یئرلی”  و ” آغاجئرلی” نوشته است.

این نام در خوزستان کاملا شناخته شده میباشد و آنرا هم با “غ” مینویسند. لیکن اگر در موردی مثلا همین آقای هاشم آغاجری نام اش در شناسنامه آقاجاری نوشته شده باشد امری شخصی است که البته از ریشه بدور افتاده و کلمه ای ابداعی بحساب میآید.

یک توضیح در این خصوص آنکه؛  روزانه در  زبانهای مختلف در جهان لغات جدید ساخته میشوند. میگویند از برجسته ترین کارهای شکسپیر ساختن حدود 600 لغت جدید و البته با ارزش و ماندگار در زبان انگلیسی بود. پس تفاوت اصلی آن لغات با این یکی در آنجاست که برای آن لغاتِ ساخته شده معنی و تفسیری وجود دارد. اما اگر کسی املاء  کلمه ای را عوض کند بطوریکه آنرا از معنی اصلی بدور انداخته باشد، کار خلافی انجام نداده بلکه اسمی را ساخته  که ازهیچ معنی ی برخوردار نیست. یکی از دوستان نزدیک من دارای نام خانوادگی استکه خود اعتراف دارد پدرش بدون دلیل و استدلال خاصی آنرا ابداع و بر خود نهاده است.

اما در حالیکه سردرگمی ای که نوشتن نام آغاجری در جامعه ایجاد کرده بود و زمینه ای را  بوجود آورده تا مسئولان و اربابان جراید و رادیو و تلویزیون به صرافت بیفتند و در راستای آشنا کردن ایرانیان با کشور وهموطنان خود اطلاعاتی تاریخی، جغرافیائی ارائه دهند؛ متاسفانه چنین نشد.

باشد تا مسئولین چنین کنند و مردم را از بند برداشتها و صحبتهای بی ریشه، عوام و کوچه بازاری رها کنند.

                                                          حسن بایگان

                                                           اپسالا – سوئد  18 ژولای 2004

hassan@baygan.net

قسمت دوم

اضافاتِ چند سال بعد:

چندی پس از اینکه مطلب فوق منتشر شد به سراغ کتاب جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله همدانی رفتم. این کتاب یکی از معتبرترین منابع در خصوص مغولان است. نویسنده از بزرگان دربار مغول بوده حدود 40 سال در بالاترین پست ها خدمت میکرده وبرای نوشتن این تاریخ از منابع گوناگون و از جمله خود مغولان و چند تن چینی سود برده است. خواجه متولد قرن هفتم بود  و در دهه دوم از قرن هشتم به قتل میرسد. تاریخ نگارش کتاب به نقل از نویسنده (صفحه 28 کتاب)  سال 702 ه ق ،  بدستور سلطان محمود غازان خان ( ص 34) میباشد.

این کتاب در 4 جلد توسط نشر البرز به تصحیح محمد روشن و مصطفی موسوی در سال 1373 ،چاپ اول، منتشر شده است.

در صفحه 54 کتاب چنین آمده است:

آغاچری

این نام در قدیم الایام نبوده، به وقتی که اقوام اُغُوز بدین ممالک آمده طایفه ای را از ایشان که یُورت در حدود بیشه ها داشته اند، بدین اسم اَغاچ ایری موسوم گردانیده اند، یعنی مرد بیشه. مانند آنکه از اقوام مُغول کسانی را که یُورت نزدیک بیشه بوده ” هُویین اِرگَان ” نام نهاده اند، یعنی قوم بیشه. والسلام.

بدین ترتیب میتوان بهترین پاسخ را با بهترین سند تاریخی بدست آورد.

 فارسنامه ناصری

آقای عبدالله شهبازی مولف کتاب ” ایل ناشناخته پژوهشی در کوه نشینان سرخی فارس”، نشر نی، چاپ اول 1366  به فارسنامه ناصری اشاره ای دارد که کلمه مربوطه را به شکل ” آقاجری” نوشته است.

عبدالله شهبازی در ص 38  کتاب خود نوشته:

” فسائی در فارسنامه خود از بیست و یک ایل نام میبرد:

1- آقاجری 2- اینانلو 3… “

و در زیر نویس آمده: فارسنامه ناصری جلد دوم ص 309 – 315 .

فارسنامه ناصری توسط حاج میرزا حسن حسینی فسائی که سال 1237 در فسا متولد شده نوشته شده است. او فارسنامه را بین سالهای 1300 – 1311 بنام ناصرالدین شاه نوشته است. با توجه به تاریخ نگارش این کتاب و عنایت به آنچه در سطور بعدی میآید واشاره دارد باینکه آغاجری ها بعد از 1300 ه ق به مناطق جنوبی آمدند، پرداختن به این اشاره آقای شهبازی لازم بنظر رسید.

فارسنامه ای که من دارم به تصحیح و تحشیه دکتر منصور رستگار فسائی استاد دانشگاه شیراز است که در دو جلد توسط انتشارات امیرکبیر در سال 1382 چاپ سوم آن منتشر شده است.  در ترتیب صفحه بندی آن، جلد یکم تا صفحه 866 است و جلد دوم ادامه آن صفحات تا صفحه2173 ( با ضمائم) میباشد، با مراجعه بدان نتوانستم چنین چیزی را در آن مجلد و آن صفحات پیدا کنم.

ظاهراً آنچه که در دسترس من است با منبع ایشان متفاوت است زیرا با توجه به مجلد و صفحه ای که ایشان اشاره داشتند نتوانستم اصل نوشته کلمه مربوطه را در فارسنامه پیدا کنم تا مطمئن شوم که نویسنده فارسنامه به جای ” آغاج ئیرلی” یا ” آغاجری”  نوشته ” آقاجری”.

بهرصورت اصل پاسخ همان استکه نام ” آغاچ ئیرلی”  درست میباشد که درگردش زبانی به

” آغاجری”  تبدیل شده و ارتباطی با  ” آغا  بمعنی خواجه”  ندارد.

نگاهی به کتابی دیگر

کتاب ” پیوستگی قومی و تاریخی اوغوز- ایل های قشقائی ایران قبیله ( قایی قشقایی )”  پژوهش و گردآوری حسین جدی ( بایات)، انتشارات نوید شیراز، چاپ اول 1378 .

در جدولی که در صفحه 69  ارائه شده است چنین آورده:

نام ایل: آغاج یئرلی ( آغاجری) از طایفه افشار

در زیر نویس آورده است:

1- تیره های ایل آغاجَئرلی بعد از 1300 ه قمری که حدود 800 خانوار بوده اند تعدادی در بهبهان و آغاجاری و هفتگل  ساکن شده و تعداد دیگری با تغییر نام به طایفه های داراشورلو  و

بویوگ کشگول لی پیوسته اند.

                                                        2009 میلادی    1388 ه ش

                                                                        اپسالا – سوئد            حسن بایگان                  

قسمت سوم

ریشه و معنی کلمه ” آغا”

چرا لقب ( آغا) به  محمد خان قاجار داده شد

کلمه ” آغا” در میان جامعه ایرانی بمعنی خواجه یا مردی استکه خایه های او را کشیده  و او اخته شده باشد. در بعضی  فرهنگ لغات نیز بدین معنی آمده است.

ولی در کتاب ” فرهنگ زفان گویا و جهان پویا، فرهنگ لغات فرس پنج بخشی” که در سده هشتم هجری توسط  بدرالدین ابراهیم تالیف و به کوش دکتر حبیب الله طالبی از روی نسخه خطی تصحیح وچاپ اول آن توسط موسسه فرهنگی و انتشاراتی پازینه سال 1381 منتشر شده معنی دیگری برای آن قائل شده است.

در بخش هفتم که به توضیح لغات ترکی و مغولی اختصاص دارد صفحه 417 چنین آمده است:

بخش هفتم

نوعی دیگر در سخنان ترکی

آغا: برادر بزرگ

در زیر نویس کتاب چنین آمده است:

آغا: مغولی، ترکی- امات: برادر بزرگتر و سالخورده تر، رئیس بزرگ قوم. رک: اصطلاحات.

کتاب فرهنگ پنج بخشی در سده هشتم یعنی چند قرن پیش از تولد آغا محمدخان قاجار نوشته شده است و بنابراین ابداً قصدی در توجیه معنی این کلمه دیده نمیشود پس با توجه به معنی که از این کلمه ارائه شد میتوان احتمال داد که در زمان سلطنت آغا محمد خان این لقب با چنین معنی ای ( برادر بزرگ) برای احترام و بزرگداشت به او داده شده باشد.

نگاهی به دو فرهنگ لغت جدید ترکی – پارسی

در ” فرهنگ آذربایجانی فارسی ( ترکی)”، تالیف بهزاد بهزادی، انتشارات فرهنگ معاصر، چاپ دوم 1382  صفحه 102 چنین آمده است:

آغا (ا.)- 1- آقا، بزرگ، سرور. 2- روحانی، حاکم. 3- ارباب، مالک.

همچنین صفحه 103

آغاج ( ا.)- 1- درخت. 2- چوب، ترکه. 3- فرسخ، فرسنگ، معادل 6 کیلومتر.

آغاج لی (ص.)- پر دیخت، دارای چوب دستی.

در ” فرهنگ لغات فارسی- انگلیسی ترکی استانبولی رهنما”، تالیف دکتر قدیر گلکاریان، انتشارات رهنما، چاپ اول 1380  صفحه 33  برای معادل ترکی و انگلیسی آغا چنین آمده است:

آغا –

Bey, beyefendi

Eunuch( fem. of آقا used in : آغاانیس)

در این کتاب ” آغا” در ترکی به ” بای” و ” بای افندی” ترجمه شده،  بای لقب بزرگان یا نوعی مقام برای بزرگان است. همچنین به ” بای افندی”  نیز ترجمه کرده که تاکیدی بر بزرگی ” آغا” میباشد. 

مولف در ترجمه انگلیسی از همان معنی خواجه یا اخته شده، استفاده کرده است ولی در اینجا بیشتر بنظر میرسد یک دوگانگی یا اشتباهی از طرف مولف رخ داده باشد.

با توجه به مجموعه ای که ارائه شد:

ریشه کلمه ” آغا” با ” خواجه و اخته شده” رابطه ای ندارد و باید احتمال داد که دشمنان آغا محمد خان قاجار برای تحقیر اینچنین  تفسیر کرده اند.

                                          خرداد 1389       مای 2010 

                                                                 اپسالا – سوئد           حسن بایگان

hassan@baygan.net

www.baygan.org

بحثی فلسفی در شادی و خوشی!


بحثی فلسفی در شادی و خوشی

مقدمه: در این نوشتار نگاهی بسیار مختصر به دو مقوله شادی و خوشی میشود. حرفهای بسیار بیشتری میتوان در این باره نوشت لیکن بدلیل آنکه مطلب دیگری در زمینه یک ضعف بزرگ درمیان ادبا نوشتم که به شادی مربوط میشد در نتیجه لازم بود این مطلب بضمیمه آن  حتی در همین حد منتشر شود با این امید که در فرصتهای آینده بیشتر بدان بپردازم.

خوشی وشادی  دو مقوله مهم و اساسی در فلسفه میباشند؛ زیرا از مهمترین دلایل زندگی انسانها هستند.

زندگی بدون شادی و خوشی راه به جائی نمیبرد.

وقتی انسانی در زندگی از این دو محروم شود به جای این دو غم و حسرت جایگزین میگردد در نتیجه پس از مدتی چنانچه بهر نوعی به زندگی عادی که شادی و خوشی در آن هست باز نگردد بسرعت بطرف مرگ میرود.  دلیل اصلی خودکشی بسیاری از انسانها نیز همین است.

خوشی فراتر از شادی قرار میگیرد زیرا شادی  با غم و سکوت و سکون و خستگی جای عوض میکند و ممکن است در طی یکروز بارها این جابجائی صورت بگیرد ولی خوشی عمیق تر و ثابت تر است انسان در شرایط سکوت و آن لحظه ای هم که شاد  نیست میتواند احساس خوشی بکند.

احساس خوشی با امید همراه است آنکه این احساس را دارد به زندگی نیز امیدوار است و تا امید دارد عمرش طبیعی طی میشود. ولی زمانیکه امید از دست رفت تمامی ارگانیسم بدن دچار سستی میشود و ضربه ای عمیق بر شیمی و فیزیک بدن وارد میگردد. هر لحظه عمر انسان در چنین شرایط روحی چندین برابر حالت عادی میشود پس سریعتر پیر شده و بسوی مرگ میرود.

انسانها حتی در سخت ترین شرایط سعی میکنند به زندگی عادی باز گردند. مثلاً در جریان جنگها که جامعه در شرایط بسیار سختی بسر میبرد  و مردمان بسیاری از  نزدیکانشان را از دست داده اند، نمیتوانند برای مدت زیادی دامن غم را بغل گرفته و دائم به سوگ بنشینند؛ در نتیجه مراسم شادی مختلف از جمله عروسی ها را برپا میکنند.

انسان میبایست از زندگی خود لذت ببرد، این امر شادی و خوشی ایجاد و یا آنرا تشدید میکند. آنانیکه از این امر محروم اند گرفتار غم و ناراحتی میباشند و در طولانی مدت و به نسبتِ زیادی آن، نهایت دست به خود کشی میزنند.

شادی چیزی درونی و بیرونی است، بعضی افراد ذاتاً شاد هستند و بعضی آرام و بعضی خشک و بیروح. بعضی افراد و جوامع شاد هستند و بعضی نیستند. کشوری مانند سوئد شاد نیست و بسیاری از کسانیکه سالها در این کشور زندگی کرده اند وقتی به کشوری باصطلاح گرم میروند روحیه دیگری میگیرند و خواستار تغییر محل زندگی میشوند.

همین جا یک تفاوت میان شادی و خوشی مشخص میشود. در کشوری مانند سوئد که جامعه ای شاد بحساب نمیآید نمیتوان گفت مردم خوش نیستند. بسیاری از مردم ساکن این کشور بهمین مسئله عادت کرده اند و این آرامش را دوست دارند. بعضی سوئدیها همین مقدار را هم زیاد و شلوغ دانسته برای فرار از آن به کلبه های جنگلی میروند. در این کشور 9 میلیونی،  صدها هزار کلبه جنگلی وجود دارد.

آدم های شاد معمولاً شلوغ هم هستند و در مقابل آنهائیکه شاد نیستند ساکت و آرام اند ولی این آرامش و سکوت دلیل آن نیست که خوش نیستند.

جوامع شاد نیز شلوع و پر جنب و جوش است.

آدم های اهل مطالعه بدلیل اینکه ساعتهای زیادی با کتاب بسر میبرند معمولا ساکت هستند آنها

خوش ترین مردمانند و خود نیز چنین احساسی دارند زیرا از خواندن وفراگیری لذت زیادی میبرند.

شادی از بیرون نیز به انسان وارد میشود.

آن شادی که از بیرون بر انسان وارد میشود تاثیرش بر انسانها و جوامع  کاملاً محسوس است، شادها شادتر و غیر شادها شاد میشوند.

خوشی

خوشی اینستکه انسان از آنچه دارد لذت ببرد و راضی باشد. خوشی با قناعت همراه است انسانهای قانع با کمترین چیز نیز خوش هستند ولی انسانهائی که بهیچ چیز قناعت نمیکنند و همواره بدنبال بیشتر در حد افراطی هستند در نتیجه خوش نیستند زیرا از آنچه دارند لذت نمیبرند. این نکته در خصوص مسائل مادی بسیار منفی است یعنی کسیکه بدنبال مادیات  هیچگاه احساس سیری نمیکند همیشه ناخوش است ولی آنکه احساس سیری میکند با یک لقمه نان و زندگی در کلبه ای با کمترین امکانات خوش است و لذت میبرد.

معمولاً انسانهای خوش بیشتر شاد هستند و انسانهای ناخوش کمتر شاد و بلکه غمگین هستند.

خوشی و ناخوشی را به نوعی به سلامت و بیماری نسبت میدهند. انسانهای خوش را سالم و انسانهای ناخوش را بیمار مینامند.

هر انسانی تا حدی خوش است و همین دلیل زنده ماندن است.  چنانچه کسی ابداً هیچ احساس خوشی نداشته باشد کاملاً بیمار است و دلیلی برای زنده ماندن ندارد پس ممکن است دست بخودکشی بزند.

بعضی انسانها را الکی خوش میگویند. این اصطلاحی  برای آدم های کم و بیش احمق استفاده میشود.

رابطه خوشی و شادی با آزادی

خوشی و شادی واقعی باآزادی و آزادگی عجین است.

آنانیکه آزاد نیستند ولی خود را خوش وشاد می بینند میتوان سه دسته کرد.

1- از اسارت خود آگاه نیستند.

2- آدم های چندان عاقلی نیستند باصطلاح الکی خوش هستند.

3- انسانهای بسیار عاقل و منطقی هستند.

از چند هزار سال پیش که بشر خود را در گروههای مختلف متشکل کرد و در پی به اسارت در آوردن سایرین برآمد این مسئله پیش آمد. در ادوار گذشته اسارت  کاملاً مشهود بود، از همه واضح تر بردگی بود و مردمان برای رهائی خود مبارزات علنی میکردند.

اما در عصر جدید مخصوصاً از چند دهه پیش نوعی از اسارت مخفی بوجود آمده که مردمان بسختی میتوانند نرده های قفس را ببینند زیرا از نوع لیزری است و با چشم غیر مسلح دیده نمیشود و عبور از آن همراه مرگ است. بنابراین مردمان از اسارت خود اطلاع ندارند در نتیجه میتوانند ( الکی) خوش و شاد هم باشند.

آنانیکه از اسارت خود مطلع میشوند دست به تلاش میزنند ولی رسیدن به آزادی راهی بسیار سخت است و باید از هفت خوان رستم گذشت و به آن نمیرسند. زیرا  به تنهائی نمیتوان بدان رسید بلکه باید اکثریت وسیعی از مردم با تئوری مشخص متحد و قوی با روش جدیدی از مبارزه به جنگ این نوع جدید استعمار رفت و چون هنوز این روش شکل دقیقی بخود نگرفته و عموم مردم نیز از آن آگاه نیستند پس رسیدن به آزادی فعلاً ممکن نیست. 

اما تعداد اندکی میتوانند علیرغم آگاهی به اسارت و در همین شرایط به خوشی و شادی واقعی برسند. این دسته آنهائی هستند که باین نکته اشاره شده آگاهند و بجای عزا گرفتن که حاصلی غیر از روانی شدن ندارد میپذیرند که فعلاً توان از میان بردن این استعمار را ندارند و باید مبارزه ای طولانی مدت بکنند تا عامه مردم آگاه بشوند و تشکل سیاسی  مناسب ایجاد شود.

برای رسیدن باین آزادی  تحمل زیاد لازم است و مبارزان باید متوجه باشند که شایداین آزادی در زمان حیات آنان بدست نیاید در اینصورت میتوانند از زندگی خود نیز لذت ببرند و این مبارزه را نیز جزو لذایذ بحساب آورده و شاد و خوش باشند.

کسانیکه در مبارزه آگاهانه و اختیاری  برای آزادی دست باسلحه برده ( استعمارگران آنها را تروریست مینامند)، در کوه و بیابان و جنگل بسر میبرند از این مبارزه خود لذت میبرند و همین بدانها نیرو میدهد و از همین وضعیت نیز لذت برده و خوش هستند.

جامعه ایکه تحت سلطه و ستم است، شادی از آن رخت بر بسته و در آن احساس خوشی سخت میباشد، امید به آزادی آن را سرپا نگهمیدارد.

رابطه سلامتی جسمی با خوشی و شادی

خوشی و شادی افراد با سلامت جسمانی ارتباط دارد. شخصی که بیمار است و دائماً از آن رنج میبرد بسختی میتواند شاد و خوش باشد. اما شخص مریضی که به چیزهائی علاقه دارد و به آنها عشق میورزد میتواند در حالیکه بدلیل مریضی جسمانی قادر به زندگی کاملاً شادمانه نباشد، در زندگی خوش وامیدوار باشد ولیکن میزان این خوشی در مقایسه با سلامت  کامل جسمی کمتر است.

لذت

لذت نیز در رابطه با شادی و خوشی قرار دارد. انسان میتواند از آنچه دارد بهرمقداری که باشد لذت ببرد این امر شادی و خوشی او را بیشتر میکند. کسیکه از این مورداستفاده نمیکند از شادی و خوشی خود کم میکند. انسان میتواند ساده ترین خوراک ها را با لذت بخورد، این عمل او را شاد میکند.

آنکه بهترین غذا ها را با بی میلی بخورد از آن لذت نبرده احساس خوبی ندارد.

از جانبی انسانهای شاد و خوش ازهرآنچه دارند لذت میبرند، این خود بر شادی و خوشی آنها میافزاید. انسانهای غمگین و منفی از چیزی لذت نمیبرند و یا در حدی که باید لذت نمیبرند و در نتیجه در زندگی احساس خوشی کامل یا در حد معقول نمیکنند.

شادی و خوشی واقعی و کاذب

انسانها میتوانند از شادی و خوشی واقعی لذت ببرند و یا در شرایطی نوع کاذب آنرا برای خود ایجاد کنند مثلاً با مصرف بعضی مواد.

شادی و خوشی واقعی و غیر واقعی دو گونه ایجاد میشوند:

1-  توسط خود شخص.

2-  توسط  حکومتها.

سیستم های حاکم برای اعمال سیاست های خود دست به کارهای مختلفی میزند؛ در بعضی جوامع شادی و خوشی کاذب ایجاد میکنند تا مردم از اصل وریشه مشکلات بدور بیفتند. این کار با اجرای برنامه های مختلف تلویزیونی، نشریات و غیره انجام میگیرد.

تمامی سیستم های حاکم بر جوامع نوعی از فرهنگ را ایجاد میکنند.

ذات شادی و خوشی

آیا انسانها ذاتاً شاد و خوش هستند؟

بنظر میرسد انسانها هنگام ( لحظه) تولد از این واقعه نه شاد هستند و نه احساس خوشی دارند، زیرا از محیط راحت و آرام  شکم مادر با فشار و سختی که بر مادر و او وارد میشود وارد محیط کاملاً جدیدی میشوند. شاید بهمین دلیل اولین عکس العمل همه در چنین لحظه ای گریه است.

با تمام این مسائل  بنظر میرسد شادی بصورت ژنتیک در انسانها وجود دارد. کسانی آنرا بیشتر و

عده ای کمتر دارند، بهمین دلیل استکه دیده میشود میان خواهران و برادرانی که از یک پدر و مادر بوده و در شرایط یکسان بزرگ شده اند بعضی شاد و سرحال و شوخ و شنگ هستند و بعضی آرام یا اخمو و تند مزاج.

آن شرایطی که مادر در زمان بارداری دارد بر جنین و انسان آینده تاثیر میگذارد. بسته به آنکه در زمان حاملگی زن راحت و آسوده باشد و یا در بحران روحی و اضطراب بسر ببرد، حالاتش به جنین منتقل میشود و این انتقال پس از تولد و بزرگ شدن خود را نشان میدهد. این نیز میتواند دلیلی بر تفاوتهای روحی یا اخلاقی میان خواهران و برادران تنی باشد.

خوشی چیزی استکه بیشتر بمرور و بواسطه تجربه و سیستم تربیتی به انسان داده میشود. دو انسان در شرایط تقریباً صد در صد مساوی بواسطه تربیت و تفکر خاص ممکن است از شرایط خود احساس متفاوتی داشته باشند یکی خوش و شاد باشد و دیگری نباشد. در مقابل دو نفر با شرایطی کاملاً متفاوت در دو گوشه کاملاً دور از هم از شرایط خود احساس خوشی و شادی بکنند.

گفته شد روحیه  شاد بصورت ژنتیک با انسان متولد میشود یا بسخن دیگر شادی در ذات انسانهاست. آیا بر همین روال شادی در ذات جامعه نیز هست؟

برای پاسخ باید دید، اساساً جوامع چگونه تشکیل میشوند و چه کسی یا چیزی آنرا تشکیل میدهد؟

پاسخ دومی ساده تر است زیرا جوامع پس از جمع شدن تعدادی انسان تشکیل میشود.

جوامع چگونه تشکیل میشوند؟  آیا همانند انسانها بیکباره از یک مرحله به مرحله دیگر میرسند یا متولد میشوند؟

پاسخ: خیر چنین نیست.  

جوامع در یک مسیر رشد هستند و آنچه بعنوان ذات جوامع نامیده میشود همان فرهنگ و روحیه جوامع است. فرهنگ ها و روحیات نیز تغییر میکنند. تغییرات فرهنگی متفاوت است مثلاً در عصر حاضر با ورود صنایع و کامپیوتر فرهنگ ها سخت تحت تاثیر قرار گرفته اند و بسرعت تغییر میکنند.

مثال روشن برای تغییر در روحیه جامعه همان شرایط جنگی است، در چنین شرایطی روحیه جامعه نظامی میشود واین روحیه ای خشن است.

آیا شادی، خوشی، لذت و امثالهم گم میشوند؟

شادی، خوشی، لذت و… گم نمیشوند بلکه در شرایطی ربوده میشوند یا فرار میکنند یا از انسانها گرفته میشوند. آن استفاده ای که مردم بطور روزمره از این کلمات میکنند زمینه ای درست و دقیق دارد.

آزادی گم نمیشود آزادی را از انسان میگیرند و به جای آن اسارت را میآورند.

بر همین روال است ترم های سیاسی دیگری مانند استقلال، برابری، رفاه اجتماعی، تامین اجتماعی، آزادیهای فردی و عدالت. اینها گم نمیشوند بلکه در یک مبارزه و درگیری میان جناح های مختلف از یکی با زور یا حیله گرفته میشود و به دیگری افزوده میشود. یکی اسیر میشود ویکی اسارت میکند. یکی برده میشود و یکی برده دار.  یکی فقیر میشود و یکی پولدار.  یکی از رفاه اجتماعی محروم میشود و به رفاه دیگری افزوده میشود.

نکته آخر

کمی هم باید فلسفه آموخت، بویژه آنانکه با قلم و گفتار سرو کار دارند و میخواهند مطالب زیاد و مخصوصاً احساسات زیادی را منعکس کنند چنانچه چیزی از فلسفه ندانند حرفهای دقیق و منطقی و در نتیجه با ارزشی نمیزنند.

                         آپریل 2010   اردیبهشت 1389      

                                                          اپسالا – سوئد    حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

بررسی يک ضعف اساسی در ميان ادبا و هنرمندان و آقای کدکنی!


بررسی یک ضعف اساسی در میان ادبا و هنرمندان

به بهانه شعری از آقای شفیعی کدکنی

پس از یک عمر زندگی تازه از حدود بیست سال پیش فکر کردم که شاید چیزهائی برای نوشتن داشته باشم ولی میدانستم که هنوز ضعف هائی هست که باید در این مسیر صیقل بخورد؛ پس آرام آرام شروع بنوشتن کردم. در طی این مدت تمامی تلاش را داشتم تا از درگیری های فردی و آنچه که عده ای براه میاندازند تا معروف بشوند فرار کنم. حتی در همین سال مسیحی که سازمان ملل و دولت آمریکا جوایزی را به دو  ایرانی دادند مقاله ای تحت عنوان ” سن عقل، سن عقل سیاسی و سن عقل فلسفی” نوشتم و در حالیکه نقدی بر این حرکات و جوایز داده شده داشتم از ذکر نام آنها خود داری کردم چرا که خود آنها مهم نبودند، اینگونه آدم ها را بسادگی پیدا میکنند و با جوایزی ( شیرینی) ناچیز میخرند و بزرگ میکنند یا چهره میسازند برای روزی که بکار آیند؛ این ازاصول اولیه سیاست درمیان قدرتمندان مخصوصاً غربی است.

هرچند یکی از آنها را فیلسوف معرفی کردند؛ ولی اگر او فیلسوفی واقعی بود باین جوایز یا آب نبات ها که او را کودکی بیش نشان نمیداد، تسخر میزد؛  بنظر نمیرسد چنین آدمی بیشتر از یک سیاست باز یا کودکی در سیاست باشد.  بر همین اساس بود که مطلب در باره ” سن عقل ” نوشته شد. از این نوع جوایز در جهان بسیار هست واز این دسته انسانها نیز زیاد پیدا میشوند پس نیازی به نامبردن و در واقع پائین آوردن سطح نوشته وبراه انداختن جدلی برای نام آوری نبود و نیست.

تنها در مواردی انگشت شمار اسم افرادی را بُردم آنهم بدلایلی ویژه. اینبار نیز که مجبور هستم از آقای شفیعی کدکنی نام ببرم باین دلیل استکه ایشان در مسائلی  به حق بسیار برجسته هستند و اعمال ایشان سرمشق بسیاری از ادبا است و میان ایشان با آن دو نفری که جوایزی سیاسی گرفتند تفاوت اساسی میبینم؛ البته امیدوارم درست دیده باشم، او نیز چنین باشد و چنین هم بماند.

از آنجا که یک ضعف بزرگ و اساسی در ایران ( و شاید در جهان) وجود دارد که بیشتر دامن ادبا و هنرمندان و از جمله ایشان را گرفته، مجبور شده ام بدین شکل بدان بپردازم.

چرا این ضعف بیشتر دامن ادبا و هنرمندان را میگیرد؟

زیرا آنها در وسایل ارتباطات جمعی بیشتر از سایرین مطرح میشوند و بهمین خاطر امر بر آنها مشتبه میشود و در مسائلی هم که به آنها مربوط نیست و یا دانش کافی ندارند مداخله میکنند.

آن  نکته مهم و ضعف اساسی چیست؟

برای رسیدن به آن ضعف اساسی  ابتدا از آنجائی آغاز میکنم که باعث گردید بعد از چندین بار اشاره به آن ضعف در نوشته هایم، اینبار بدین شکل صریح و با نام بردن از یک شخصیت برجسته که معلم دیگران است و میبایست آن ضعف مهم را به سایرین نشان دهد ولی خود همان اشتباه را مرتکب شده و این اشتباه او میتواند دلیلی برای تکرارش توسط سایرین گردد، صحبت کنم.

چند روز پیش در فیس بوک در سایتی که نام آقای شفیعی کدکنی را داشت به شعری کوتاه از ایشان برخورد کردم که همینجا آورده میشود:

” طفلی به نام شادی

دیریست گمشده است

با چشمهای روشن براق

باگیسوان بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر”

هنوز اندکی از درج آن نگذشته بود که سیل به به و چه چه روانه شد. لیکن برای من عجیب بود و سئوال  زیر را مطرح کردم.

” ببخشید متوجه نشدم چرا شادی طفل است؟ در حالیکه هم سن تمامی طول تاریخ بشر است و حتی در ابتدائی ترین زمانهایش با او بوده است. چرا نباید گفت انسان بزرگی گم شده است؟؟؟ اگر توضیح مختصری بفرمائید سپاسگزار میشوم؟ “

شخص دیگری ( و نه خود آقای کدکنی) پاسخ دادند: ” طفل بخاطر معصومیت و بیگناهی”.  

این پاسخ با تائید و تشویق چند نفر روبرو شد و برخورد آنها پاسخی دیگر را میطلبید.

وارد این مبحث نمیشوم که چرا خود آقای کدکنی پاسخ نداد ولی چون ایشان در طی این چند روزهم پاسخ ندادند همان را پاسخ ایشان بحساب آورده و میآورم.

دراساس سئوالی که کردم فلسفی بود ولی آنها متوجه نشده بودند؛ پس چنین پاسخ دادم:

” ببخشید بنده دانش شعری ندارم و از این بابت معذرت میخواهم که جسارتی به حریم شما میشود ولی اگر بچه معصوم است چیز مهمی نیست در بزرگی باید معصوم بود، اگر این بچه بزرگ شد و از معصومیت در آمد و… چه؟ ضمناً بچه گم میشود خودش گم میشود ولی بزرگ را گم میکنند. بنظرم شما که اهل شعر هستید بهتر است در نقد شعر از این زاویه شروع کنید مخصوصاً که سیاسی باشد مانند شعرهای فروغ، سالها پیش زمانیکه یکی از نویسندگان مخالف را در فرودگاه ربودند آقایان ادبا اعتراضی نوشتند که او در فرودگاه گم شده، گفتم اگر گم شده به پلیس اطلاع بدهید پیدایش کند باید بنویسید دزدیده شده است. شادی انسانی بود صاحب کمال که از میان ما ربوده شد.”

از ابتدا مقصودم آن بود که چیزهائی مانند شادی را باید بزرگ و ارزشمند بدانیم؛  طفل، کودک یا بچه نامیدن آنها، کوچک یا تحقیر کردن آنهاست. ولیکن استدلال و پاسخ  ناپخته ای که گرفتم مجبورم نمود تا جمله فوق را اضافه کنم، بعد از آن سکوتی برقرار شد.  دوساعت بعد نکته دیگری بدینصورت اضافه نمودم:

 

” با عرض معذرت یک نکته دیگر، در اینجا آقای کدکنی کاری ادبی ارائه داده ( شعر) که در آن هدف اشاره به یک مشکل یا مسئله سیاسی است، در این راه به نکته ای فلسفی اشاره دارد. بنابراین برای ادغام این چند نکته میبایست بسیار دقیقتر بود و در این هر سه مورد تجربه داشت.”

البته جهت احترام نوشتم تجربه وگرنه مقصودم دانش،اطلاعات و تجربه بود که در همین مقاله آنرا روشن میکنم. بعد از این نوشتار یکی دو صحبت کوتاه شد که ظاهراً با توجه به کم شدن مجیزها معلوم میشد موثر واقع گردیده  و مردم را کمی بفکر کردن واداشته بود.

ولی با توجه به اینکه چند نفری از اینکه نقدی بر چنین بزرگی صورت گرفته ناراحت شدند و حتی یکی از نزدیکان من او را خدا نامید،  بعد از چند روز فکر کردن باین نتیجه رسیدم که میبایست آن ضعف اساسی در دانش ادبی وهنری را که دامن بزرگان این سرزمین را گرفته است  بازگو کرد.

با این مقدمه به بررسی آن ضعف اساسی که باعث نگارش این مطلب شد میرسیم.

بررسی شعر بعنوان نمونه ای از ضعفی اساسی

برای بررسی  آن ضعف اساسی، شعر را در نظر میگیرم. هرچند این ضعفی عمومی است و در بسیاری رشته ها وجود دارد ولی  بدینصورت میتوان ضمن نشان دادن آن ضعف، از بررسی شعر فوق نیز بدور نیفتاد وسریعتر هم به نتیجه رسید.

هنر نگارشِ (نظم و نثر) از دو قسمت اصلی تشکیل شده است:

1- سبک نگارش

2- مضمون

1- سبک نگارش:

در خصوص سبک یا شیوه نگارش چنانچه نگاهی به شعر بیاندازیم دیده میشود که دارای قوانین خاصی است که آن را به دسته های مختلفی تقسیم میکند. بررسی این قسمت به بحث ما مربوط نمیشود ضمن اینکه باید صرحتاً بگویم در این خصوص دانشی ندارم و حتی یک بیت شعر هم  نگفته ام و سبک های شعری و جزئیات آنرا هم نمیدانم پس در اینمورد نظری هم نمیدهم.

البته این ضعف من در نثر هم هست. زیراهیچگاه( از همان دوران طفولیت) نیروئی برای زیبائی کلام نگذاشتم بلکه رساندن مفاهیمی درست و منطقی و انسانی؛ به شکلی ساده و روان و عامه فهم؛ برایم مهم بوده و هست.

2- مضمون:

هر نوشتاری با هر سبک و روشی، در اصل برای بیان موضوع و یا مطلبی است و قصد و هدفی از بیان آن میباشد. هر نوشته ای اعم از نظم یا نثر اگر از چنان چیزی تهی باشد و یا در بیان آن  موضوع شخص دانش کافی نداشته باشد، چیزی  بی معنی، پوچ و بی ارزش است.

بررسی این مورد بحث اصلی این نوشتار را تشکیل میدهد.

دسته بندی مضمون ها

تمامی نوشته ها از جهت مضمون دسته بندی میشوند.

یک گروه نوشته ها خصوصی است که شامل نامه هائی عادی به اقوام و دوستان میشود. این دسته کاری ادبی یا هنری  و برای عموم مردم نیست. اساساً هدف آنها رساندن پیام سلامتی و یا سایر پیام ها به افرادی مشخص است و چیزی خصوصی میباشد؛ هرچند استثناً بعضی نامه هائی خاص هستند که در آنها مقصود نویسنده بیشتر از احوال پرسی بوده و هدف رساندن بعضی پیام های عام میباشند.

اما آنچه که عمومی است و برای همه مردم نوشته میشوند:

دسته ای  تاریخی است، دسته ای  دینی، دسته ای عارفانه و یا صوفیانه، دسته ای عشقی، دسته ای رزمی، دسته ای سیاسی و دسته های مختلف دیگری که نیاز به نامبردن تمامی آنها نیست.

برای بیان هرکدام از این دسته های  باید در آن موضوع، اطلاعات و دانش کافی یا مناسب داشت.

در میان  آنها بعضی تخصصی تر از سایرین میباشند. مثلاً موارد عشقی هر چند زیر یک نام قرار میگیرند ولی خود به چند دسته و حداقل دو دسته بزرگ تقسیم میشود.

یک نوع آن استکه میان دو جنس مخالف میباشد. این نوع  بسیار عام است و هر کسی میتواند چیزی

راجع به آن بگوید زیرا این عشق کم و بیش برای همه مردم جهان روی میدهد.

دیگری عشق افلاطونی یا صوفیانه است که چیز متفاوتی است و هر کسی از آن اطلاع ندارد وبسیار تخصصی میباشد.

ذکر و بررسی کوتاهی از چند نمونه شعر

اشعار گسترده یافراگیر

شاهنامه فردوسی را باید ” کتابی گسترده و فراگیر”  نامید.

فردوسی محقق و دانشمندی بزرگ بود که بسیاری موضوعات تاریخی، جغرافیائی، اسطوره ای، رزمی و… را درقالب شعر بیان کرد. مسلماً او برای اینکار زحمات بسیار زیادی کشید و برای بکار بردن هر اصطلاح و یا کلمه ای (از هرکدام از موارد فوق) دقت زیادی را میبایست بخرج میداد و بنظر میرسد که چنین هم بوده زیرا کمتر محققی توانسته بر او خرده ای بگیرد. هرچند محققین در عصر جدید بعضی نکات را زیر سئوال میبرند ولی با توجه باینکه کتاب چندین قرن پیش نوشته شده و در کنار بعضی اشتباهات، بسیاری نکات مفید و مثبت وجود دارد و مجموعاً نکات مثبت و قوت آن بر ضعف ها کاملاً میچربد و آنچه هم اشتباه است اندک بوده و ریشه در جائی دیگر دارد پس این اثر از بسیاری زوایا یک شاهکار بحساب می آید. اما انتظار چنین کار عظیمی را نمیتوان از هر شاعری مخصوصاً در عصر حاضر داشت؛ دلیل این مسئله نیز در همین نوشته آمده است.

فردوسی در شاهنامه ازجمله میبایست در بیان انواع سلاح ها دقت کافی میکرد؛ آنها را میشناخت و نوع کاربرد شان را میدانست. با خواندن این کتاب میتوانیم به شیوه های جنگی، نوع سلاح ها، زرهها و سایر مسائل نظامی آنزمان پی ببریم.

در این کتاب بسیاری از آداب و رسوم دینی و فرهنگ زمان های پیشتر را نیز میتوان شناخت.

شاهنامه در مجموع کتابی است بسیار با ارزش که در بسیاری زمینه ها میتواند به کمک محققین بیاید و به ایرانیان و حتی کشورهای اطراف در شناخت تاریخ، جغرافیا و فرهنگ اشان کمکی شایان بکند؛ این کمک در مجموع بسیار وسیع تر از محدوده ملی و یا منطقه ای میباشد.

باید توجه داشت، خواندن شاهنامه فردوسی (این نوع نوشتار در میان بعضی ملل دیگر نیز وجود دارد) بسیار مشکل است و کسی میتواند آنرا بدرستی بخواند و بفهمد که با این مسائل آشنا باشد، وگرنه حتی خواندن یا تلفظ بعضی کلمات نیز برای غیر متخصصین غیر ممکن خواهد بود.

یک تفاوت عمده شاهنامه با بسیاری دیگر از کتب شعر در آنستکه این یکی بصورت کتابی مفصل نوشته شده که در نتیجه شاعر دست بازی برای ارائه بسیاری مسائل را داشته است ولی در مجموع هدف آن مشخص بوده و شاعر انحراف نرفته است.

اشعار دینی

این نوع شعردرتمامی ادیان وجود دارد. اشعار دینی یک نوع نیست بلکه برای رساندن پیام ها یا اهداف مختلف اشکال متفاوتی میگیرد بدین معنی که اشعار دینی برای مراسم و موارد مختلف  متفاوت است. در بعضی ادیان این تنوع بگونه ای  استکه  کسی نمیتواند ازعهده تمامی آنها بخوبی برآید.

برای سرودن اشعار دینی باید دانشی ویژه از دین داشت زیرا در اینجا نیز بعضی کلمات بسیار پیچیده هستند و معانی خاص دارند شاعری که بدون این علم شعر مذهبی بگوید اشعارش بی معنی خواهد بود.

این نوع شعر در میان ادیان مختلف به صور بسیار متفاوت بیان میشود.

بهیچ وجه اشعار ادیان اسلام، مسحیت و یهودیت (هر چند اینها ریشه ای باصطلاح مشترک و سامی دارند) با هم قرابتی ندارند و اگر کسی در یکی از اینها هرچقدر هم خبره و نمونه و یا بقولی خدای آن باشد نمیتواند برای سایرین شعر بگوید زیرا اینها بایکدیگر اختلافاتی بسیار اساسی و ریشه ای دارند. حتی وقتی به تفاوت میان فِرَق مختلفِ هرکدام از این ادیان نگاهی دقیق بشود بسادگی مشخص میشود که اینها نمیتوانند برای یکدیگر شعر بگویند مگر در خصوص آن مرکز اصلی  مثلاً در اسلام برای محمد و در مسیحیت برای مسیح شعر بگویند، و حتی در این خصوص نیز کار بهمین سادگی نیست. مثلاً در مورد مسیح و اینکه واقعیت وجودی او و رابطه اش با خدا چیست، میان مسیحیان اختلاف نظر است و این تفاوت عمیق دیدگاه میان آنها سبب میگردد اشعار آنها که بازگو کننده نظراتشان میباشد با یکدیگر متفاوت باشد.  پس شخصی که معتقد به یکی از فرق میباشد نمیتواند شعری برای سایرین یا از زبان سایرین بگوید.

در میان مسلمانان نیز این امر بوضوح دیده میشود. آن نگاهی که شیعیان به علی ابن ابی طالب و اولادش و مخصوصاً عده ای به حسین ابن علی دارند با نگاه سنیان بسیار متفاوت است.

هیچ سنی نمیتواند همانند یک شیعیه معتقد به حسین ابن علی در مدح او شعر بگوید و برعکس آن هیچ شیعه ای در مدح معاویه و خاندان او شعر بسراید.

در میان سایر ادیان مانند زرتشتی و بودیسم و غیره نیز همین حکم صادق است.

هیچکدام از مجموعه ادیان و فِرَق موجود در جهان نمیتوانند راجع به دیگری شعری دقیق بگویند.

شعر صوفیانه

هر کسی که میخواهد شعر صوفیانه بگوید باید دانشی از صوفیگری داشته باشد. چنانچه شخصی که در این خصوص دانشی ندارد بخواهد شعری صوفیانه بگوید چیزی  بسیار مزخرف و بی معنی خواهد شد. زیرا تنها کنار هم گذاشتن کلمات خواهد بود بدون اینکه دارای مفهومی باشد.  حتی اگر شخصی در شعر وکنارهم گذاشتن کلمات، بزرگترین استاد ( یا بقول آن شخص خدای اینکار) باشد و اینگونه شعر صوفیانه بگوید هر چند هم از نظر سبک و ریتم  دقیق و زیبا باشد لیکن از بابت بیان مطلب نه تنها صفر است بلکه دراینجا حتی میتوان از اصطلاح جبر در ریاضیات  نیز استفاده کرد و گفت که منفی یا زیر صفر است.

هرگاه کسی در موردی که دانشی ندارد شعری بگوید، هر چند ممکن است بمذاق مردم عادی خوش بیاید اما از نظر اهل فن یعنی کسانیکه به عمق آن علم آشنا هستند و نکته هایش را دقیقاً پیگیری میکنند، مزخرفاتی بیشتر نیست. هیچ انسان عاقلی نباید آنگونه شعر بگوید.

این مسئله را باید تعمیم داده گفت:

هیچ آدم عاقلی نباید در موردی که دانشی ندارد چیزی بنویسید یا بگوید.

اصطلاحات صوفیانه معانی مشخصی دارند که اگر کسی بخواهد بدون داشتن دانش کافی و دقیق آنها را بکار ببرد اشعارش در نزد اهل فن بیشتر به چرندیات تشبیه میشود. این ملاک و معیار برای شعر و هر نوشتاری  درست است و نه سلیقه یا پسند مردم عادی.

صوفیه نیز به فرق مختلف تقسیم میشود که هر کدام اصطلاحات خود را دارند و کسی که به این نکات آشنا نباشد و بعضی کلمات صوفیانه را اینجا و آنجا خوانده و آنها را کنار هم بگذارد وشعری بگوید چیزی بی سرو ته و هزل ارائه داده است. چند نمونه اینچنینی را در میان بعضی بزرگان  دارم که در جای مناسب ارائه میشود.

متاسفانه آنانیکه خود را شاعر یا شعر شناس میدانند و به به به وچه چه میکنند غالباً به این نکته مهم توجه ندارند و با یک استدلال غلط همه چیز یک شعر را در جمله بندی خلاصه میکنند و یا فکر میکنند شاعر حق دارد هرطور بخواهد از کلمات در هر جا و موردی استفاده کند. اینها به این نکته ” هر سخن جائی وهر نکته مکانی دارد” توجه ندارند. در چنین حالتی  بعضی اوقات اشعار تنها برای خود آن شاعر قابل فهم است و شاید اگر چند سالی بگذرد خودش هم مقصود خودش را از آن شعر بیاد نیاورد و نتواند آنرا توجیه و تفسیر کند.

ریشه این نوع تفکر ( شاعر حق دارد هرطور بخواهد از کلمات استفاده بکند)  بیشتر در همین عدم درک درست از اشعار عرفانی و صوفیانه است. زیرا آنانیکه از عمق و ریشه فکری این شاعران اطلاعی ندارند و نمیدانند هرکدام از اصطلاحات یا کلمات دارای کدام  بارعرفانی یا صوفیانه است فکر میکند که تنها زیبائی اشعار مورد نظر نویسنده بوده است و در بسیاری موارد حتی تعابیر و تفاسیر خود را بجای معانی ای که مورد نظر این دسته از عرفا و اهل طریقت بوده، قرار میدهند.

 بزرگترین شاعر در نزد اکثر ایرانیان حافظ است. ولی وقتی بسیاری از مردم و ادبا و شعرا نمیدانند که او چه بود و اگر اهل طریقت بود بکدام وابسته بود و هرکلمه ای که بکار برده از  دیدگاه کدام  مسلکِ عرفانی و اهل طریقت بوده  آنگاه در همان اوهام فرو میروند و تصور میکنند که حافظ  تنها شعرهای  زیبا  گفته وهر طور بخواهند بر مبنای عقیده خود آن اشعار را تعبیر و تفسیر میکنند.  پس در نتیجه بخود و سایرین نیز حق میدهند که بهر صورتی که میخواهند از کلمات استفاده بکنند.

بنظر من حافظ  تنها از منظر یک دیدگاه خاص اهل طریقت اشعارش را نسروده بلکه در اشعار او افکار و نظرات فرق مختلف اهل طریقت مطرح میشود. شاید او بیکی از آنها نزدیکتر بوده ولی در اشعارش عقیده بسیاری از فرق را بیان میدارد در حالیکه گاه این فرق مختلف با هم نزاع داشته اند.

این مهمترین نکته برای درک اشعارحافظ است.

بررسی اشعار حافظ را به وقت دیگری میسپارم، مقداری راجع به آن نوشته ام لیکن هنوز کامل نیست.

میتوان از سعدی بعنوان نمونه ای دیگر یاد کرد. سعدی اهل طریقت بود وبهمین دلیل او را شیخ خطاب میکردند. برای فهم سعدی باید ابتدا ریشه فکری او را دانست تا بعد بتوان مطالب او را فهمید؛ هر چند نوشته های سعدی ساده  و روان  و عامه فهم  است و بیشتر به مسائل عادی زندگی پرداخته است. نوشته های سعدی بگونه ای است که چنانچه بخواهیم یک ریشه فکری مشخص را در آن بیابیم به مشکل برخورد میکنیم زیرا داستانهائی که سعدی بیان کرده در مواردی ناقض همدیگر هستند ولی اگر از دیدی واقعی و بی طرف به آن نگریسته شود معلوم میشود که سعدی پایش روی زمین بوده و در بسیاری موارد در خصوص یک مسئله مشابه نظرات و حرکات یا عکس العمل های متفاوتی که پیش میآید را ذکر کرده است. این تناقض نشان میدهد که او از مورد خاصی جانبداری نکرده است بلکه خواسته نشان بدهد که انسانها در شرایط متفاوت عکس العمل های مختلفی در خصوص یک مسئله از خود بروز میدهند.

سنائی و امثالهم ( میتوان لیست بزرگی نوشت) که از بزرگان طریقت و  تصوف بودند اشعارشان را برای اینکه فقط شعری گفته باشند نسرودند، بلکه قصد آنها بیان موضوعات معینی در قالب شعری بود. آنانیکه از این نکته بی اطلاع هستند،  درهرموقعیت یا لباسی ( شاعر، نویسنده، استاد دانشگاه ووو) که باشند، با شناخت شعر و معنی و هدف آن فاصله ای بسیار زیاد و ریشه ای  دارند و بهتر است اول این نکته رابشناسند و بعد در راه شعر و تفسیر شعر قدم بگذارند.

آن گروه اهل علم که منظور خود را بصورت شعر بیان کردند میتوانستند افکار خود را بصورت نثر بنویسند ولی نظم را انتخاب کردند و برای اینکار نیز دلایلی داشتند که از حیطه این بحث خارج است. بهر صورت آنان هدفمند نوشتند و کلمات و معانی آنها را میشناختند و بصورتی دقیق بکار میبردند.

اهل طریقت تاثیر بسیار زیاد و ریشه ای بر شعر پارسی زبانان گذاشتند که بررسی آن در مطالب دیگر آورده شده است. بهمین دلیل استکه به جرات باید گفت آنانیکه از این مسئله آگاه نیستند چیزی از اساس شعر پارسی نمیدانند.

اشعار فلسفی

اشعار فلسفی به نسبت سایرین آنقدر زیاد نیست. در میان فلاسفه قدیم هند و چین نمونه هائی از اشعار فلسفی هست ولی در ایران بهترین نمونه این دسته اشعار را خیام سروده است. البته خیام تنها به فلسفه هستی پرداخته است و بسیار مختصر و مفید به عدم دانش بشر در خصوص بیان هستی اشاره کرده است. سایر فلاسفه ایران نیز اشعاری دارند ولی تعداد آنها اندک است.

ابن سینا که از بزرگترین فلاسفه میباشد مقداراندکی شعر دارد ولی بیشتر نوشته های او نثراست. دلیل اصلی این مسئله چنین میتواند باشد که بحث های فلسفی پیچیده است و بیان آنها در غالب شعری هم برای فیلسوف مشکل زیادی ایجاد میکند و هم  بدلیل وضعیت شعر،  درک و فهم آن برای خواننده بسیار سخت تر از نثر خواهد بود.

سقراط، افلاطون، لائوتسه، کندی، ابن سینا، فارابی و در مجموع  فلاسفه، دقیق تر و عمیق تراز غیر فلاسفه به موضوعاتی که میخواهند بیان کنند میپردازند. بندرت پیش میاید که فلاسفه حاشیه رفته از مسیر اصلی بدورافتاده و یا حرف های بیربط  بنویسند.

فلاسفه واقعی تنها گروهی هستند که در بیشترین موضوعات صاحب دانش و نظر میباشند. هیچ گروه دیگری وسعت نظر آنها را نداشته قابل مقایسه با آنان نیست.

نگاهی کوتاه به شادی

شادی از نکات فلسفی است که باید بمعنی دقیق آن توجه داشت.

شادی از همان ابتدای زندگی بشر (صدها هزار سال پیش) با او بوده و تا آخرین روزهای زندگی یا حیات نوع  بشر با او خواهد بود.

شادی حتی در میان حیوانات نیز وجود دارد. شادی بستگی به بسیاری مسائل دارد. شادی در برابر غم قرار میگیرد. غم نیز از همان تاریخ شادی برخوردار است. شادی گم شدنی نیست کما اینکه غم نیز پیدا کردنی نیست کسی بدنبال پیدا کردن غم نمیرود. شادی را از انسان میربایند و غم  به انسان تحمیل میشود یا بدلیلی سراغش میآید. مرگ یک عزیز شادی را از انسان میگیرد و غم را جایگزین میکند؛ اما این غم ابدی نمیماند و بزودی شادی بهر شکلی جای آنرا میگیرد.

بررسی فلسفی ” شادی”  و رابطه آن با ” خوشی”  دیگر مقوله بسیار مهم فلسفی  را بمانند بسیاری نکات فلسفی دیگر بصورت مفصل در دست نگارش دارم. ولی مختصری در باره شادی و خوشی در

نوشته ای دیگر همزمان ارائه میشود.

اشعار رزمی

هرروزه در گوشه ای ازجهان جنگی برپاست و مردمان آن نقاط مجبور به بیان مسائل و مشکلات خود هستند. در ایران  در همین چند دهه اخیر اتفاقات زیادی افتاده است؛ اول جنگهای چریکی برعلیه رژیم شاه، بعد انقلاب، سپس جنگ داخلی و بعد جنگ با عراق ( که سومین یا چهارمین جنگ بزرگ قرن بود) و هنوز هم جنگ یا وضعیت جنگی تمام نشده است. در چنین شرایطی اشخاصی اشعار رزمی و یا سرودهائی سروده و میسرایند، اما برای اینکار باید دانش خاصی داشت.

هرچند میتوان اشعاری در کلیت گفت ولی اگر شاعر یا نویسنده ای بخواهد آنرا با سیاست بیامیزد آنگاه باید دقیق بوده و شعری ” گسترده یا فراگیر” بگوید. دراینصورت باید با همه نکات وازجمله وضعیت جامعه، حکومت، مردم و خواسته های آنها، مسائل اقتصادی، وضعیت جهان و نقش سایر دول در وضعیت اقتصادی و درگیریهای  درونی کشورها؛  شرایط و موقعیت جبهه جنگ و انواع سلاح ها و کاربرد آنها و بسیاری نکات دیگر آشنا باشد. چنانچه نویسنده با این مسائل آشنا نباشد و بخواهد آنچنان بگوید، چه خواهد گفت؟ هزل!

اما اگر شاعری بخواهد تنها به جنگ بپردازد مسئله از آن گستردگی خارج شده  محدوده کوچکتری خواهد داشت.  لیکن در همین محدوده چنانچه شاعر بعضی نکات نظامی مثلاً تفاوت وکاربرد تپانچه، کلت و پیستول را از یکدیگر، و از طرفی با تفنگ و مسلسل و موشک در انواع و اشکال مختلف و انواع مین ها و سایر سلاح ها نداند ممکن است اشتباهات مسخره ای بکند، مثلاً بجای اینکه بگویند سرباز تفنگش را پر کرد و در جنگل بطرف دشمن حمله برد؛ بگوید، سرباز خمپاره اش را پر کرد و در جنگل بطرف دشمن حمله برد؛ در اینصورت جمله ای بی معنی و مسخره گفته که آنانیکه با سلاح آشنا هستند بسادگی به اشتباهات مضحک آن نویسنده پی برده و به آن خواهند خندید.

سرودن سرودهای ملی برای تقویت روحیه، کاری دیگر است.

دو نمونه برجسته:

اشعار هومر در ادیسه وایلیاد یکی از برجسته ترین شاهکارهای ادبی جهان است که در آن صحنه های رزم  بزیبائی و دقت تمام به تصویر کشیده شده است این دو کتاب هنوز از زوایای مختلفِ اسطوره ای، تاریخی، جغرافیائی، مردم شناسی و… قابل تامل و استفاده میباشد.

کتاب حماسی مهابهارات از برجسته ترین کتب است که در آن  صحنه های نبرد و سلاح ها و… و روحیات مردمان در جنگ و بعد از آن تماماً به استادی  بیان شده است. این کتاب  از بسیاری جهات قابل بررسی بوده از کتبی است که در بسیاری از تخصص های علوم اجتماعی در دانشگاهها باید مورد مطالعه قرار بگیرد.

ولی خصوصیتی که درباره شاهنامه و سختی درک آن گفته شد در این یکی بیشتر است و برای  فهم مهابهارات باید دانش و زمینه های بسیار قوی داشت.

بدینترتیب میبینیم که از هزاران سال پیش کسانی توانسته اند با سرودن اشعاری بسیار زیبا و بدون نقص ( از حیث سبک و شیوه شعری) صحنه های نبرد را نیز با دقت  بیان کنند.

این گونه بیان امکان ندارد بغیر از اینکه آنها خود دانش  جنگ را داشته و در جنگ بوده باشند.

بنابراین کسانی میتوانند شعر رزمی بگویند که با این علم ( علم جنگ) آشنا باشند.

اشعار طنز

طنز نوعی از شعر است که شاعر برای گفتن آن باید بر بسیاری از مسائل حول و حوش خود احاطه داشته باشد. به تمسخر گرفتن مردم یا رژیم حاکم و یاهر چیز دیگری بدون اینکه آن را شناخته و معانی کلمات خاص را دانست به تمسخر کشیدن خود است.

عبید زاکانی که بزرگترین طنز نویس تاریخ ایران و شاید از بزرگترین ها در جهانست فرد دانشمندی بود که وقتی دید بزرگان کشور برای دانش او بدان شکل اش ارزشی قائل نیستند برای تامین معاش و به سخره گرفتن حاکمان و مردمان بد، شروع به طنز نویسی کرد. او حتی با اینکار میخواست نشان بدهد که برای فردی در سطح او چنین کارهائی آسان است.  به دلیل دانش وسیع اوست که طنزهایش جاویدان مانده است.

هر تمسخری که بتواند برای مدتی انسان را بخنداند، طنزی ریشه دار و  با ارزش نیست.

اشعار سیاسی

همانطور که در قسمت اشعار رزمی اشاره شد برای درک مسائل سیاسی باید بسیاری نکات داخلی و بین المللی را دانست وگرنه بسادگی به بازی گرفته شده و ممکن است آنچه که شخصی بی اطلاع بیان  و یا عمل میکند کاملاً برعلیه خودش باشد.

در سیاست و نگارش سیاسی جملات و کلمات شکل و بار خاص خود را دارند  و نمیتوان آنها را بهر شکلی که خواستیم بکار ببریم؛ مخصوصاً زمانیکه قرارباشد بطور گسترده بمیان مردم برود.

مثلاً در دیپلماسی خارجی میان کشورها زبان سیاسی خاصی در جریان است؛ وقتی دولتی کمی از آن عدول کند باعث بسیاری مشکلات و درگیری ها میشود. در بسیاری موارد روابط میان کشورها تنها بخاطر یک جمله بهم میخورد. در این خصوص تحقیقات دانشگاهی وسیعی صورت گرفته و کتبی نوشته شده  و در آنها نمونه هائی از این مشکلات آمده است.

آنچه که پیشتر چندین بار بصورتی بسیار مودبانه و مستقیم یا غیر مستقیم خطاب به ادبا وهنرمندان گفتم این نکته بود که نباید در تخصص دیگران مداخله کرد. هرکسی کاری دارد و باید بکار خودش بپردازد.

اگر کمی چشمان خود را باز کرده با دقت به جهان حول وحوش خود نگاه کنیم میبینیم در همین عصر حاضر چه جنگها و مشکلاتی در جهان براه انداخته اند و برای آنها تنها از چند کلمه استفاده کرده اند؛ کلماتی مانند تروریست، دمکراسی، حقوق بشر ووو.  پس بسادگی دیده میشود که کلمات در سیاست بسیار مهم بوده و نفوذ اشان در میان مردمان  زیاد است. در مبارزات انتخاباتی که تماماً جنگ کلمات است کاندیداها تنها با انتخاب چند مورد محدود به جنگ هم میروند.

نقش کلمات در سیاست بسیار مهمتر و حساس تر از سایر موارد میباشد.

همین نکته استکه در این شعر اقای کدکنی و بسیاری دیگر از ادبا و هنرمندان رعایت نشده و نمیشود.

چرا هر کسی قدرت شعر گوئی دارد فکر میکند میتواند در هر موردی شعر بگوید؟

چرا متوجه علم و تخصص شعری و تقسیم بندی یا تفاوت میان موضوعات نیستند؟

چرا متوجه نیستند که وقتی به تفسیر اشعار حافظ، مولوی، سعدی ووو مینشینند به بسیاری از نکات توجه میکنند، ولی وقتی خود میخواهند شعری بگویند خود را از این مسئله مستثنی کرده هرکدام خدائی میشوند عالِم در همه دسته های شعری که تعدادی از آنها نام برده شد؟

آنچه باعث گردید اشاره ای به نام آقای کدکنی بکنم همین مورد بود زیرا ایشان شعری سیاسی گفت درحالیکه با ادبیات سیاسی آشنا نبود. حال هرچقدر کسانی که دانشی از این امر ندارند به به و چه چه بکنند ابداً ارزشی برای این شعر و ایشان و امثالهم ایجاد نمیکند. این بود که باعث گردید تا با نوشتن این مقاله نشان داده شود؛ هر چیزی برای خودش علم است و در شعر و نثر نیز دسته بندیهائی وجود دارد و برای نوشتن ( نظم یا نثر) باید در هر کدام از اینها دانش آنرا داشت.

بزرگترین نویسندگان نیز وقتی دانشی ازعلم سیاست ندارند نمیتوانند مطالب سیاسی بنویسند.

هیچ دولتی افراد را به صرف داشتن دانش ادبی برای نوشتن مطالب یا نامه های سیاسی انتخاب نمیکند.

آنکه بدون داشتن دانش سیاسی بخواهد مطلب یا شعر سیاسی بگوید چیزی هزل یا مضر ارائه میدهد.

اهمیت کلمه

پس از این توضیحات جای آن هست تا به اهمیت کلمه در زندگی بشر نگاهی بشود.

در انجیل یوحنا باب اول آمده:

” 1- در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. 2- همان در ابتدا نزد خدا بود”.

این بخش انجیل بنظر بسیاری از محققین از جالبترین، شاعرانه ترین و بحث انگیزترین بخش های آن است ولی در نهایت نشانگر ارزش بالائی است که برای کلام قائل میشویم.

یک کلام محبت آمیز میتواند بسیاری از مشکلات را از بین ببرد و یک کلام تند میتواند خصومت و دشمنی و حتی جنگ بیافریند.

در میان اعراب یک شعر میتوانست کارهای زیادی بکند مثلاً جنگی براه بیاندازد یا آنرا به پایان ببرد.

پس اگر این واقعیت را پذیرفتیم، باید یاد بگیریم که برای محدوده کاری یکدیگر ارزش و احترام قائل بشویم و بدانیم که هرکاری علمی دارد.

مخصوصاً زمانیکه شخصی میخواهد با کمک تنها چند کلمه، معنی وسیعی را برساند باید کاملاً بر آن موضوعی که میخواهد بگوید عالم باشد و زبان آن را هم بداند.

 در انقلابات و هر حرکت سیاسی یک شعار کوتاه سیاسی معنی بسیار وسیعی را باید برساند. این شعار میتواند اشاره اش به نکته ای اقتصادی یا اجتماعی باشد ولی در اصل از آنجا که یک حرکت سیاسی و برای اهداف سیاسی است در نهایت در آن مقطع شعاری سیاسی شناخته میشود و باید اهداف آن جریان سیاسی را باز گو کند و نباید چنان باشد که پس از بررسی و تجزیه و تحلیل به نتیجه برسند که شعار بر خلاف عقیده ومرام و خواسته های آن تشکل سیاسی مطرح کننده بوده است.

هر کاری و رشته ای زبان خود را دارد مثلاً مسائل حقوقی زبان خاص دارد و آنجا هر کلمه ای معنائی دارد که در خصوص استفاده از آن باید کمال دقت را داشت زیرا نتیجه کار وابسته بدان است.

ارجاع بعضی موارد به دادگاهها تنها بعلت کاربرد بعضی کلمات است مثلاً توهینی که شخصی بدیگری کرده  یا اینکه توهینی باعث درگیری فیزیکی شده است. اتهامی که بر شخصی زده میشود میتواند بسیاری مشکلات بوجود بیاورد در حالیکه تنها کلمه بکار رفته است.

در قدیم الایام شاهان  منشیانی را انتخاب میکردند که با کمترین کلمات و یا حتی اشاره و گاه با فرستادن یک چیز کوچک چیزهای زیادی را بگویند.

در قرآن حروف مقطعه کوتاهترین کلمات است که میتواند معانی بسیار زیادی را برساند. این مورد از استثنائی ترینهاست بطوریکه هنوز بسیاری محققین در جهان راجع بدانها بحثهای  زیادی میکنند.

در مواردیکه نویسنده میخواهد  تنها با چند کلمه، تمام یا اکثریت وسیعی از مردم، هدف او را متوجه بشوند، اگر این چند کلمه اشتباه و خارج از مضمون و معانی مورد نظر در آن زبان خاص باشند آنگاه تکلیف نوشته و نویسنده روشن است.

جالب آنکه همه متوجه مقصود این شعر آقای کدکنی شده اند؛ اما این نکته ابداً ارزشی برای شعری که یک فرد ادیب نوشته است ایجاد نمیکند بلکه برعکس است؛ زیرا  اصطلاحاً میتوان گفت که کاری کوچه بازاری بحساب میآید. مردم عادی، کارهای ساده( درهرموردی) را بهتر میفهمند و میپسندند.

توضیح آنکه هر کسی بلا استثناء (دردنیای پیشرفته امروز) در امری انسانی عادی بحساب میآید زیرا هیچ کسی نیست که در تمامی امور متخصص باشد.  پس عده ای در سیاست، گروهی در پزشکی یا در مهندسی یا موسیقی، نجاری و… و در هر کاری که تصورش را بکنیم،  مردمان عادی بحساب میآیند.

آقای کدکنی دارای ارزشهای زیادی است وکارهای بسیار با ارزشی ارائه داده است ولی او  و بسیاری دیگر از هم مسلکانش متوجه این نکته اساسی نشده اند که حتی در حرفه ای که بدان شناخته میشوند نیز دسته بندیهائی وجود دارد، درست همانند سایر رشته ها مانند پزشکی، مهندسی ووو.

در دنیا میلیونها پزشک هست، ولی همه میدانند که پزشکی به تخصص های گوناگونی تقسیم شده است، پس زمانیکه فردی چشم درد دارد سراغ دکتر حلق و بینی نمیرود اگر چنین کرد وظیفه پزشک مربوطه است تا او را به دکتر چشم راهنمائی کند. اگر پزشک متخصصی به مورد تخصصی ی دیگری دست درازی کرد، دارای اشکالی اساسی است که باید او را اصلاح کرد.

اگر هرکدام از پزشکان نیز بخواهند مطلبی پزشکی بنویسند در حیطه تخصص خود مینویسند، چشم پزشک در باره چشم و دندانپزشک درباره دندان و بهمین ترتیب.

بدنیست یک ماجرای واقعی که برای دوستی پیش آمد را متذکر شوم.  ایشان که دکترا در علوم سیاسی داشت  در جائی توسط شخص دیگری بعنوان دکتر معرفی میشود، یکی از آن جمع یکباره میگوید آقای دکتر ببخشید من این دندانم درد میکند. این دوست که شخص بذله گوئی است میگوید من اسهال و استفراغ معالجه میکنم و از دندان درد اطلاعی ندارم.

مثال دیگری که میتواند بهتر موضوع را روشن کند مهندس است. لقب مهندس خیلی ها را شامل میشود ولی اگر کسی مهندس کشاورزی است و بصرف اینکه لقب مهندس دارد بخواهد در رشته دیگری مثلاً الکترونیک دخالت کند کار بسیار نابخردانه ا ی انجام داده است. حتی رشته مهندسی کشاورزی به دسته های مختلفی تقسیم میشود بنابراین مهندس زراعت با ماشین آلات کشاورزی و دامپروری و… کاملاً از هم جدا و تخصص های  مجزائی میشوند.

در سایر رشته های  مهندسی نزدیک بهم نیز این تفاوت عمل میکند مثلاً مهندس برق و ساختمان هرچند هرکدام قسمتی از دروس یکدیگر را میخوانند ولی نمیتوانند بطور دقیق در کار یکدیگر وارد بشوند. از این نزدیکتر هم میتوان مثال آورد مثلاً مهندس پل سازی با ساختمان سازی.

فیزیک، شیمی و سایر علوم نیز بهمین ترتیب میباشند. گاه هرچند زیر یک نام قرار میگیرند ولی آنقدر از هم دور میشوند که متخصص در یکی بهیچ وجه نمیتواند در دیگری نظری  بدهد.

در ادبیات نیز دسته بندی های زیادی وجود دارد.

شخصی که از مقطع معینی در دانشگاه بالاتر میرود با صدها شاخه روبرو میشود، مثلاً چنانچه ادبیات را درنظر بگیریم، باید دید ادبیات کدام کشور جهان، در کدام مقطع، کدام نویسنده، چه نوشته ای  ووو.

در نویسندگی نیز این تقسیم بندی وجود دارد که مقداری از آن در سطور پیش آمد.

درحال حاضر در تمامی جهان شعرای سیاسی گو وجود دارند و وظیفه خود را با توجه به وضعیت سیاسی- اجتماعی کشور و دیدگاه خود انجام میدهند.

آدرس هم در شعر آقای کد کنی غلط بود:

در فیس بوک نوشتم این شعر آقای کدکنی تماماً بغیر از آدرس غلط بود. البته آدرس هم غلط بود لیکن برای اینکه احترامی قائل شده باشم چنین اشتباهی را کردم و در اینجا بخودم انتقاد میکنم.

فارس عربی شده پارس است و از یک ادیب که میخواهد با چند کلمه دنیائی از موضوعات را بگوید بعید است که چنین کلمه ای را بکار ببندد.

در تمام زبانهائیکه در آنها ” پ ” وجود دارد وقتی قرار است از زبان ایرانیان صحبت بشود از ” پ ” و نه ” ف ” استفاده میشود؛  میگویند زبان پارسی و کسی نمیگویند زبان فارسی مگر عربها  و ملل دیگریکه  با حرف ” پ” آشنا نیستند. حال چرا ما باید خودمان را الکن نشان بدهیم؟!

طنز مسئله اینکه غیر ایرانیان میگویند خلیج پارس؛ ولی خود ما میگوئیم خلیج فارس!

از آنجائیکه مخصوصاً این شعر سیاسی بود میبایست یک ادیب برجسته دقت بکند تا این چند کلمه درست باشد.

میتوان  برای اصلاح اشتباهات و ضعف های بسیار زیادی که در زبان پارسی وجود دارد از همین نکات ساده و اولیه وبسیار متداول شروع کرد. من مدت چند سال است که بر روی ضعف های زبان پارسی کار کرده و دهها نکته را مشخص کرده ام که در آینده بصورت کتابی منتشر میکنم ولی همین جا ضروریست اشاره کنم که یکی از مشکلات همین بکار بردن عربی شده کلمات است که در مواردی مشکلات و سردرگمی های زیادی ایجاد میکند. مثلاً بجای قزوین و زنجان اگر صحیح و پارسی آنها بکار برود مردم دچار سردرگمی نمیشوند و ” زن جان ” یا ” زن جون”  بگویند و آنرا با زن و جان از یک ریشه بدانند بلکه  متوجه نام قدیمی یک منطقه بنام  ” زنگان” میشوند.

اما حتی اگر تمام مردم پارسی را غلط صحبت کنند ادبا  نباید تسلیم بشوند.

اساساً مسئولیت غلط صحبت کردن مردم برعهده ادبا است آنها بجای اینکه مردم را اصلاح کنند خود به گمراهی دامن میزنند و دنباله رو مردم عادی کوچه و بازار میشوند.

در تمام مدت عمرم تنها یک نفر( آقای کزازی)  را دیده ام که در تلویزیون و رادیو سعی میکند درست و کتابی صحبت بکند که شایسته تحسین میباشد.

غلط مشهور نباید توجیهی برای غلط گوئی ادبا باشد؛ آنها باید صحیح کلمات را بگویند و بنویسند تا سایرین نیز یاد بگیرند.  فراگیری ابتدا از شاگردان اساتید شروع شده  و بهمین ترتیب به پائین ترین و یا دورترین اقشار میرسد.

بحث را بهمین مقدار محدود کرده و باز تاکید میکنم؛ مخصوصاً باید به چنین شخصیتهائی  در اشعار و نوشته هایشان ( بویژه سیاسی) خرده گرفت.

امثال آقای کدکنی در ایران و جهان در رشته های مختلف کم و بیش وجود دارند، بنابراین امیدوارم این نوشته بتواند برای تمام آنانیکه در جهان بدین مسئله توجهی ندارند هشیاری بیاورد.

مقایسه ای میان دو شعر از آقای کدکنی

شعر زیبا و با مفهوم  زیر ازآقای کدکنی بعد از آن یکی در فیس بوک آمد که کاملاً مقابل آن دیگریست:

” گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

         گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد       

باید بکشد عذاب تنهائی را

         مردی که زعصر خود فراتر باشد”

بنظرم این شعر کاملاً درست است و مضمون را بخوبی و با درک درست از مفاهیم کلمات رسانده  ونشان میدهد که ایشان در این مورد تخصص دارند. البته اگر برداشت من از این شعر درست باشد،

بنظر میرسد اشاره شاعر به مطلبی استکه از ده ها قرن پیش نیز در نوشته های اندیشمندان آمده است، آنها نوشته اند: خوب نیست انسانی خیلی بیشتر از مردمان عصر خود بداند و بسیار فراتر از آنها باشد؛ زیرا از آنجا که او را نمیفهمند او را گاهی نادان، گاهی دهری، گاهی کافر یا دشمن خلق و… میدانند و در نتیجه تنها میماند و باید از این مسئله عذاب بکشد.

نکته آخر:

نباید از افراد خدا بسازیم، هر انسانی اشتباه میکند حال کوچک یا بزرگ.

بنظرمیرسد مقصود و منظور از کار برد اصطلاح خدا در چنین مواردی آنستکه بگویند این اشخاص بسیار بزرگ هستند و در کار خود برترین و اشتباهی مرتکب نمیشوند و کسی نمیتواند بر آنها خرده ای بگیرد؛ ولی حال شاید آنانیکه خدا سازی میکنند متوجه شده باشند که خدایانشان در کجای کار ایستاده اند و چه اشتباهات پایه ای  و ریشه ای مرتکب میشوند؛  و خودآنها نیز در مقامی نیستند تا تشخیص بدهند چه کسی خدای آن رشته است.

کار یک فیلسوف واقعی صاحب مکتب، بت شکنی و خدا شکنی است.

                   آپریل 2010   اردیبهشت 1389

                                                          اپسالا – سوئد    حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

داستان مولوی ومقايسه آن با زمان حال!


داستان مولوی و مقایسه آن با زمان حال

ضرب المثل پارسی ( کیر را دیدن کدو را ندیدن) که  شهرتی تمام داشته و وِرد زبان همگان است از مثنوی معنوی جلا الدین محمد بن محمد بلخی (مولوی) براساس نسخه قونیه مکتوب به سال 677 ه ق به تصحیح نیکلسون،  با شرح حال مولوی توسط استاد فروزانفر و مقدمه استاد زرین کوب انتشارات خدمات فرهنگی کرمان چاپ اول 1384  آورده میشود.

این نسخه  با نسخه عکسی از روی نسخه خطی قونیه موزه مولانا، مرکز نشر دانشگاهی 1371 مقایسه و ارائه میشود.

در صفحه 714 این نسخه و صفحه 423 نسخه عکسی چنین آمده است:

” داستان آن کنیزک که با خر خاتون شهوت میراند، و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه، و کدوئی در قضیب خر می کرد تا از اندازه نگذرد. خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقه کدو را ندید. کنیزک را به بهانه  راه کرد جایی دور  و با خر جمع شد بی کدو  و هلاک شد به فضیحت. کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد ای جانم و ای چشم روشنم، کیر دیدی کدو ندیدی، ذکر دیدی و آن دگر ندیدی. کُل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون، و اگر ناقصانِ ظاهر جسم مرحومند، ملعون نه اند، برخوان لیس علی الاعمی حرج، نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب

یک کنیزک یک خری بر خود فگند                                         از وفور شهوت و فرط گزند

آن خر نر را، به گان خو کرده بود                                          خر جماع آدمی پی برده بود

یک کدوئی بود حیلت سازه را                                                در نرش کردی پی اندازه را

در ذکر کردی کدو را آن عجوز                                              تا رود نیم ذکر وقت سپوز

گر همه کیر خر اندر وی رود                                                آن رَحِم و آن روده ها ویران شود

چون تفحص کرد از حال اَشَک                                            دید خفته زیر خر آن نرگِسک

از شکاف در بدید آن حال را                                               بس عجب آمد از آن آن زال را

خر همی گاید کنیزک را، چنان                                            که به عقل و رَسم مردان با زنان

در حسد شد، گفت چون این ممکنست                                     پس من اولیتر که خر ملک منست

بود از مستی شهوت شادمان                                             در فرو بست و همی گفت آن زمان

یافتم خلوت، زنم از شکر بانگ                                         رسته ام از چار دانگ و از دو دانگ

از طرب گشته بُزِ  آز زن هزار                                         در شرارِ شهوتِ  خر بی قرار

چه بُزان؟ کان شهوت او را بُز گرفت                                  بُز گرفتن گیج را نبود شگفت

میلِ شهوت کر کند دل را و کور                                          تا نماید خر چو یوسف، نار نور

ای بسا سرمستِ نار و ناز جو                                           خویشتن را نورِ مطلق داند او

جز مگر بنده خدا، یا جذبِ حق                                          با رهش آرد، بگرداند ورق

تا بداند کآن خیال ناریه                                                    در طریقت نیست الا عاریه

زشتها را خوب بنماید شَرَه                                               نیست چون شهوت بتر زآفاتِ ره

صدهزاران نام خوش را کرد ننگ                                     صدهزاران زیرکان را کرد دنگ

چون خری را یوسفِ مصری نمود                                   یوسفی را چون نماید آن جهود؟

بر تو سرگین را فسونش شهد کرد                                    شهد را خود چون کند وقتِ نَبَرد

شهوت از خوردن بود، کم کن زخَور                                یا نکاحی کن، گریزان شو زشَر

چون بخوردی، می کشد سوی حرام                                  دخل را خرجی بباید  لاجرم

فعل آتش را نمی دانی تو بَرد                                         گِردِ آتش با چنین دانش مگرد

علم دیگ و آتش ار نبود ترا                                          از شرر نه دیگ ماند نه اَبا

آب حاضر باید و فرهنگ نیز                                        تا پزد آن دیگ سالم در ازیز

چون ندانی دانشِ آهنگری                                            ریش  و مو سوزد چو آنجا بگذری

در فرو بست آن زن و خر درکشید                                 شادمانه، لاجرم کیفر کشید

در میان خانه آوردش کشان                                          خفت اندر زیر آن نر خر سِتان

هم بر آن کرسی که دید او از کنیز                                 تا رسد در کام خود آن قحبه نیز

پا برآورد و خر اندر وی  سپوخت                                 آتشی از کیرِ خر در وی فروخت

خرمودب گشته در خاتون فُشُرد                                    تا به خایه، در زمان خاتون بمرد

بر درید از زخم کیر خر جگر                                      روده ها بسکُسته شد از همدگر

دم نزد، در حال آن زن جان بداد                                    کرسی از یک سو، زن از یک سو فتاد

صحن خانه پر زخون شد، زن نگون                              مُرد او و برد جان ریب المَنون

مرگ بد، با صد فضیحت، ای پدر                                  تو شهیدی دیده ای از کیرِ خر؟

تو عذاب الخِزی  بشنو از نبی                                       در چنین ننگی مکن جان را فِدی

دان که این نفس بهیمی نر خرست                                  زیر او بودن از آن ننگین ترست

در ره نفس ار بمیری در منی                                       تو حقیقت دان که مثل آن زنی

آن کنیزک می شد و می گفت آه                                  کردی ای خاتون تو اُستا را به راه

کار بی استاد خواهی ساختن                                      جاهلانه جان بخواهی باختن

ای زمن دزدیده علمی ناتمام                                       ننگت آمد که بپرسی حال دام؟

مرغ اندر دام دانه کی خورد؟                                   دانه چون زهرست در دام، ار چرد

مرغ غافل میخورد دانه زدام                                    همچو اندر دام دنیا، ای عوام

باز مرغانِ خبیرِ هوشمند                                         کرده اند از دانه خود را خُشک بند

کاندرونِ دام، دانه زَهرُباست                                    کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

صاحب دام ابلهان را سر برید                                   وآن ظریفان را به مجلس ها کشید

که از آنها گوشت می آید بکار                                   وز ظریفان بانگ و ناله زیر و زار

پس کنیزک آمد از اشکافِ در                                   دید خاتون را بمرده زیر خر

گفت ای خاتونِ احمق این چه بود؟                             گر ترا استاد خود نقشی نمود

ظاهرش دیدی، سِرش از تو نهان                              اوستا ناگشته بگشادی دکان؟

کیر دیدی همچو شهد و چون خبیص                          آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟

یا چو مستغرق شدی در عشق خر                             آن کدو پنهان بماندت از نظر؟

ظاهر صنعت بدیدی زاُستاد                                     اوستادی برگرفتی شاد شاد؟

ای بسا زراق گولِ بی وقوف                                    از رهِ مردان ندیده غیرِ صوف

ای بسا شوخان زاندک احتراف                                 از شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یکی در کف عصا که موسی ام                            می دمد بر ابلهان که عیسی ام

آه از آن روزی که صدق صادقان                             باز خواهد از تو سنگ امتحان

آخر از استاد باقی رابپرس                                       یا حریصان جمله کورانند و خرس

جمله جُستی، باز ماندی از همه                                  صید گرگانند این ابله رمه

صورتی بشنیده، گشتی ترجمان                                 بی خبر از گفتِ خود، چون طوطیان

در اینجا داستان تمام میشود ولی در داستان بعدی مولوی نیز چیزهائی است که آوردن آن بسیار آموزنده است. از آوردن توضیحات نثر نوشته برای کوتاهی کلام خوداری میشود.

طوطیی در آینه می بیند او                                    عکسِ خود را پیشِ او آورده رو

در پسِ آیینه آن اُستا  نهان                                     حرف میگوید ادیبِ خوش زبان

طوطیک پنداشته کین گفتِ پست                             گفتن طوطیست کاندر آینه ست

پس زجنس خویش آموزد سخن                               بی خبر از مکر آن گرگِ کهن

از پس آیینه می آموزدش                                      ور نه ناموزد جز از جنس خودش

گفت را آموخت زان مردِ هنر                                 لیک از معنی و سرش بی خبر

از بشر بگرفت منطق یک به یک                           از بشر جز این چه داند طوطیک؟

همچنان در آینه جسم ولی                                     خویش را بیند مُریدِ مُمتَلی

از پس آیینه عقل کل را                                        کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟

او گمان دارد که میگوید بشر                                 وآن دگر سِرست و او زآن بی خبر

حرف آموزد، ولی سِرُ قدیم                                   او نداند، طوطی است او، نی  ندیم

هم صفیر مرغ آموزند خلق                                   کین سخن کارِ دهان افتاد و حلق

لیک از معنیٌ مرغان بی خبر                                جز سلیمانِ قِرانی خوش نظر

حرفِ درویشان بسی آموختند                               مِنبر و محفل بدان افروختند

یا بجز آن حرفشان روزی نبود                              یا در آخر رحمت آمد ره نمود                        

در داستان اول اشاره مولوی به آنهائی است که فقط نیمی یا تنها اندکی از ماجرا را دیده یا شنیده یا میدانند ولی خود را اسُتا  فرض کرده و اقدام به عمل میکنند،  بدین جهت هر ضربه ای هم که بر آنها وارد بشود هزینه اش مستقیم بخود آنها باز میگردد.

مولوی در داستان دوم اشاره به آنهائی دارد که بوسیله افرادی دیگر که در پشت پرده هستند گردانندگی میشوند و حرف هائی در دهانشان گذاشته میشود که آنها تصور میکنند تراوشات فکری خود و یا دوستانشان است ولی در واقع چنین نیست؛ بلکه آنها تنها طوطی وار به تکرار حرفها میپردازند بدون اینکه مفهوم آنها را بدانند.

بنظر نمیرسد این داستانها اختراع مولوی باشند ولیکن او توانسته است آنها را بصورتی شاعرانه بیان نماید. اما چرا اولی را مولوی  با این صراحت لهجه و یا چنین ادبیاتی بیان میکند؟

در ابتدا باید اشاره کنم که من نیز در مواردی با چنین صراحتی صحبت میکنم و دلیلش نیز نشان دادن کراهت موضوع با وضوح تمام میباشد، زیرا در مواردی وقتی از کلماتی دیگر استفاده میشود اهمیت یا کراهت مسئله برای اکثر شنوندگان مشخص نمیشود؛ ولی زمانیکه از این نوع کلمات استفاده میشود حالتها عوض میگردد.

حال، چرا مولوی چنین مسئله ای را با چنین زبان یا ادبیاتی بیان میکند؟ هیچ دلیلی ندارد بغیر اینکه از دست عده ای از مردمانی که ادعاهائی میکنند بدون اینکه بر امور واقف باشند خسته شده است.  پس میخواهد نشان بدهد که وقتی انسان از موضوعی اطلاع کافی ندارد و با دیدن اندکی از مسئله تصور میکند همه چیز را میداند، باید منتظر ضربه ای سخت نیز باشد. در کنار آن موضوع دیگری هم پیش میآید اینکه بعضی ها  بازی گردانهای اصلی هستند و درپشت پرده قرار دارند؛ ولی آنانیکه در بازی بصورت بازیچه در آمده اند و بدون اینکه از این امر آگاه باشند ادعاهای گزاف دارند، همانند مرغ نادان در دام صیاد هستند.

مرغ اندر دام  دانه کی خورد؟                                  دانه چون زهرست در دام، ار چرد

مرغ غافل میخورد دانه زدام                                    همچو اندر دام دنیا، ای عوام

باز مرغانِ خبیرِ هوشمند                                         کرده اند از دانه خود را خُشک بند

کاندرونِ دام، دانه زَهرُباست                                    کور آن مرغی که در فخ دانه خواست

در این ابیات میتوان شرایط  و مردم  یک کشورِ تحت سلطه استعمار را قرار داد.

طنزی نیز در دههای اخیر بر سر زبانها افتاده است بدینصورت:

در زمانهای قدیم که صنعت محدود بود صنعتکاران حرفه اشان را تنها به اولاد خود یاد میدادند.

پیر زنی بسیار فقیر به آهنگری مراجعه میکند و با خواهش بسیار میخواهد تا این صنعت را به تنها فرزندش که پسری بود یاد بدهد و او را استاد بکند. کوتاه سخن آنکه بالاخره دل آن شخص بحال پیرزن میسوزد و قبول میکند استثناً فرزند این پیرزن بیچاره را استاد بکند تا شاید این حرفه به مادر و فرزند کمک کرده از فقر و فلاکت نجات یابند. پسر روز اول سرکار میرود ولی فردای آن روز سرکار حاضر نمیشود. آهنگر نگران از وضعیت پسر به خانه پیر زن رفته و میگوید:

مادر تو خیلی اصرار داشتی تا پسرت را این حرفه بیاموزم ولی امروز پسرت نیامد آیا اتفاقی برایش رخ داده است.

پیر زن خنده کنان پاسخ میدهد: خیر، او استاد شد.

آهنگر پرسید چگونه استاد شد؟

پیر زن گفت: این که کاری ندارد، آهن را در آتش گرم میکنی؛  پهن اش میکنی میشود بیل و درازش میکنی میشود میخ، کار بهمین سادگی است.

آهنگر پاسخ میدهد: البته، او نه تنها خودش استاد شد بلکه مادرش را نیز استاد کرد.

اینها داستانهای مردم  و یا حتی جوامعی هستند که با اندکی دانش از چیزی و بدون اینکه توجه کنند که بازی گردانندگان بزرگ پشت پرده چه کسانی هستند، چه میکنند و درجهان چه میگذرد حرکت میکنند.

باید دانست در سیاست نه دوست وجود دارد و نه دشمن؛ در عین حال همه دوست هستند و همه دشمن. باید چشم و گوش را باز کرد و کاملاً مواظب بود.

آن جوامع و مردمی که بدین مسائل توجه نمیکنند همان ضربه ای را میخورند که مولوی نوشته است. نباید تصور کرد آنچه او نوشته، بسیارکریه است و اتفاق نمیافتد؛ بلکه برعکس بدتراز آن اتفاق میافتد. تنها نگاهی اندک به آنچه در کشورهای جنگ زده و فقیر میگذرد نشان میدهد که چگونه بدتر از این بلا برسر مردم آمده است. چگونه میلیونها انسان بصورت مستقیم بر اثر جنگ کشته و زخمی و فلج

شده اند و میلیونها انسان دیگر براثر فقر و فلاکت به مرگ تدریجی و فروش هرچیزی که شرافت و یا کرامت انسانی است گرفتار آمده اند. وعاملین این جنایات اسم کارهایشان را میگذارند دفاع از حقوق بشر و عده ای هم طوطی وار حرف های آنها را با تحسین تکرار میکنند.

نباید فریب ترم هائی را خورد که از ” سازمانها و دستگاههای تولید فریب “ در میآیند.

ترم هائی مانند دمکراسی، حقوق بشر و…  ترم هائی هستند که برای فریب افکار عمومی ساخته میشوند و در هرزمان نوعی دیگر و جدید تولید و ارائه میشود بدون اینکه استدلالات درستی برای آنها باشد و سیاسیون حرفه ای تحت تاثیر این فریبکاریها قرار گرفته مردم عادی را نیز بدنبال خود میکشند.

در همین راستا ترم های دیگری مانند استقلال، ازادی، برابری و… که  مردم جهان از چند هزار سال پیش برای آن مبارزه کرده اند توسط این ” بنگاه های ایجاد انحراف فکری” بانحراف کشیده میشوند.

در نتیجه تلفیقِ این دو انحراف در مردم و جامعه، آنها بجای مبارزه برای آزادی و استقلال و توسعه کشور به طرف ترم های کاذب رفته در دام استعمار میافتد. و مرغی اسیر میشوند.

در مطالب پیشین به توضیح این ترم ها پرداخته ام و دیگر ابداً لزومی برای تکرار آنها نمی بینم. حال هر کسی در هرکجای دنیا میخواهد همان روشی را پیش بگیرد که مورد نقد مولوی بوده مختار است ولی باید بداند که سوای اینکه همیشه بیشترین تقصیر بر عهده قدرتمندان است که میخواهند مردم را درجهت منافع خود بکشانند ولی، مردم عادی  نیز در حد خود مسئول و مقصرهستند و باید در هر راهی که گام میگذارند به نسبت خطری که در پیش روی دارند کسب اطلاع کنند و هر جا که فکر میکنند دانش کافی ندارند اقدامی عجولانه نکنند.

در این خصوص که دانش یا علم چیست و چگونه کسب میشود، مطلبی فلسفی نوشته ام  که در فرصت مناسب ارائه میشود.

در مورد مسئله درونی کشورها مختصر اینکه؛  فقط خود این کشورها نیستند که تمام اختیارات را دارند بلکه بهمان نسبتی که کشورها ضعیف تر میشوند، در تصمیم گیری و اراده سیاسی اشان در اداره خود ضعیف تر میشوند؛  زیرا قدرتهای بزرگ میتوانند دخالت بیشتری در امور آنها بکنند.

بیائیم باین نکته فلسفی یعنی عامل درونی و برونی نگاهی بکنیم بدینترتیب که، هرچند عامل درونی تعیین کننده است و بعنوان مثال از تخم یک میوه همان میوه بدست میآید ولی شرایط خارجی هم مهم است مثلاً  چنانچه میوه ای گرمسیری در مناطق سردسیر کاسته شود محصولی بدست نمیآید مگر اینکه فضای گرم مصنوعی ایجاد شود؛  دراینصورت تازمانی محصول حاصل میشود که این فضای  مصنوعی وجود داشته باشد. دمکراسی، حقوق بشر و… این ترم های کاذب نیز میوه ای استکه باید دید آیا با آب و هوای جدید متناسب است و یا خیر.  چنانچه مناسب این آب و هوا ( مجموعه شرایط یک جامعه) نیست و بزور فضای مصنوعی آنرا اعمال کنند (این یکی  دیکتاتوری است) بمجرد برداشتن آن فضای کاذب همه چیز بهم میریزد.

در طول تاریخ قدرت  میان مردم یا ملل مختلف چرخیده؛ ولی هرکدام در صدر قدرت بوده اند از هر حیله ای برای افزودن قدرت و ثروت خود استفاده کرده اند و همواره منافع خود ( و نه سایرین) را در صدر همه چیز قرار داده اند.  زمانی آسوری ها، موقعی پارس ها، بعد مقدونی ها، عربها، مغولها و اکنون غربی ها قدرت برتر را درجهان دارند.  در تمامی این سلطه گری ها همیشه منافع سلطه گر

( و نه منافع زیر سلطه) در صدر توجه قرار داشته است؛  پس نباید فریب سلطه گر را خورد.

اگر سلطه گران دلشان برای مردم زیر سلطه میسوخت در اولین قدم دست از سلطه گری برمیداشتند.

پس نباید فریب اشک تمساح را خورد وگرنه طعمه تمساح شدن نتیجه عمل خواهد بود.

                             فروردین 1389    آپریل 2010

                                                     اپسالا- سوئد      حسن بایگان

hassan@baygan.net

www.baygan.org

نگاهی فلسفی به رابطه سياست و دروغ؛ نظرات سقراط و گزنفون


نگاهی فلسفی به رابطه سیاست با دروغ

نظرات سقراط و گزنفون

چند روز پیش یکی از دوستانی که مطلبی از من ( احتمالاً راجع به ماجرای نامزد ندا آقا سلطان)  را در ایران خوانده بود نامه ای بصورت زیر برایم فرستاد. فکر کردم باید پاسخ این شخص محترم حتماً داده شود، در این افکاربودم،  بنظرم آمد حرف ایشان کلی است و تعداد زیادی را در بر میگیرد و آن پاسخی هم که باید داد کلی است و میتواند مناسب افراد دیگری هم باشد پس بهتر است چنین کرد.

من ایشان را علیرغم اینکه هرگز ندیده ام دوست خطاب میکنم زیرا لطف کرده حرف یا درد دلش را خیلی ساده و مختصر، با خلوص نیت و زبانی دوستانه برایم نوشته است.

متن نامه این دوست چنین است:

سلام جناب بایگان.

ممنون از مطلبتون استفاده کردم. ولی من کلاً  خودمو از سیاست دور کرده ام. حس میکنم سیاست مسمومه. تمام گروههای سیاسی متعصبن. همه میگن ما خوبیم بقیه بد. حتی اخبار هم گوش نمی دهم. حیف عمره که صرف این التهابها و استرس ها بشه. من ساز میزنم. شعر می گم. با گروهم  روی موسیقی نواحی روستاها تحقیق می کنم. روی مثنوی مولانا و آثار ابن عربی کار میکنم. کنسرت میدم. زندگیم اینه. بی سیاست.

در ابتدا باید گفت که متاسفانه نظر این دوست هنرمند در خصوص آنچه که بعنوان سیاست در جهان اعمال میشود درست میباشد و اکنون قرنهاست که سیاست به چنین شکلی در آمده است؛ و تمامی تلاش من بر آن است تا سیاست را از وسیله ای برای حفظ قدرت در دست ثروتمندان به علمی برای اداره جوامع و در خدمت مردم در آورم بطوریکه سیاسیون و دولتها بصورت کارمندان واقعی مردم در آیند. چیزی که امروز در هیچ جای دنیا وجود ندارد.

برای کوتاه کردن کلام و شیرین تر شدن بحث در جهت نشان دادن اینکه از چه تاریخی سیاست با دروغ عجین بوده و در چه جوامعی دروغ بیشتر است ابتدا قسمتی از گزنفون و بعد از سقراط  آورده میشود.

نصایح کامبیز پدر کورش به او در ” کورش نامه ” اثر گرنفون

گزنفون  شاگرد سقراط  و زندگی او در سالهای 430 تا 355 ق م بوده است.

نقل از کتاب ” کورش نامه ” نویسنده گزنفون، مترجم منوچهر نصرتی، نشر نیما آلمان، چاپ اول 2003، جلد اول صفحه 53 :

“طریق فائق آمدن بر دشمن:

1- دام گستردن

27 – برای اینکه بتوان با اطمینان بر دشمن فائق آمد، پدر، بهترین وسیله کدام است.

 به خدا سوگند، این دیگر کاری کم اهمیت نیست که تو از من میپرسی. خوب بدان که برای کامیاب شدن در چنین کاری، باید دانست که چگونه باید دام گسترد، افکار خود را پنهان نمود، حیله بکار برد، فریب داد، دزدید، چپاول کرد، و بالاخره در هر موردی باید بر دشمن دست پیش و برتری داشت.

کورش ضمن خنده گفت: ” خدایا! چه میگوئی، پدر؟ چه نوع انسانی باشم؟

چنین مردی فرزندم، یعنی هم درست ترین و هم محترم ترین از لحاظ قوانین خواهی بود.

28 – پس چگونه است که ، وقتی ما کودک و نوجوان بودیم، شما به ما خلاف آن را می آموزیدید؟

هه! سوگند به خدا، هنوز هم امروز به دوستان و همشهریان یاد آور میشویم؛ ولی، برای اینکه بتوانید در موقعیتی قرابگیرید که به دشمن آسیب برسانید، شما خیلی از عملیات نادرست را یاد میگرفتید، مگر تو نمیدانی

نه من بهر حال، پدر.

پس چرا یاد می گرفتی که تیراندازی و نیزه پرتاب کنی، و با کلک و نیرنگ گراز بگیری، چه از طریق به تور و چه از طریق به چاله انداختن، و آهو ها را از طریق و تله و کمند صید کنی؟ پس چرا با شیرها و خرس ها و پلنگ ها، در یک نبرد برابر، مقابله نمی کردید، ولی برای از پای در آوردن آنها، سعی میکردید که همیشه در یک موقعیت برتری قرار داشته باشید؟ نمیدانی که تمام اینها عملیات نادرست، کلک و نیرنگ، حیله های برتری زشت و نادرست است؟

29- آری به خدا. البته با حیوانات؛ ولی با انسان ها، اگر من حتی این حالت را می داشتم که میخواستم یک نفر را گول بزنم، می دانم که ضربه شدیدی دریافت می کردم.

همچنین، من فکر می کنم که ما به شمااجازه نمی دادیم که به یک انسان تیراندازی کنید یا نیزه پرتاب کنید؛ ما به شما یاد می دادیم که هدفی را نشانه گیری کنید و بزنید، البته نه این که به دوستان ما آسیبی برسانید. بلکه در میدان جنگ، دشمن را ازپای در آورید.”

پدر کورش نصایح دیگری نیز در همین روابط  باو میکند که برای کوتاهی کلام از ذکر آنها خودداری میشود.

یک توضیح الزامی است؛ اینکه در تمامی متن اصلی کتاب همواره  نوشته ها پشت سرهم آمده ولی چون نقل قول آن بهمان صورت برای خواننده ای که ابتدا به ساکن میخواهد یک تکه از آنرا بخواند بسیار سخت خواهد بود بنابراین  سخنان پدر و پسر در اینجا تفکیک و ارائه شد.

همچنین برای اینکه درک موضوع ممکن شود باید توضیحی در خصوص این داستان داد.

مطابق این کتاب پارس ها فرزندان  خود را از همان سنین اولیه کودکی  به دورههای آموزشی گوناگونی میفرستادند که چند مرحله سنی را طی میکرد تا اینکه  نهایت  در سن 50 سالگی قدیمی به حساب میآمدند و به کارهای دیگر از جمله آموزش جوان ترها میپرداختند.

مادر کورش دختر پادشاه ماد بود و پس از مرگ او پسرش سیاکسار که دائی کورش بود شاه میشود.

در این دوران آشوری ها و کلدانیان آماده جنگ یا حمله به سرزمین ماد میشوند. سیاکسار از پدر کورش کمک میخواهد و او نیز کورش را روانه میکند. از این مرحله کار یا زندگی جنگی- سیاسی کورش شروع میشود و بهمین دلیل پدر برای اینکه آخرین ومهمترین نصایح یا واقعیات را برای او توضیح دهد بهمراه او تا آخرین نقطه سرزمین خود( پارس) کورش را همراهی میکند.

پدر در این سفر نکاتی را برای کورش میگوید که او ابداً تا آنموقع نمیدانست. کورش نیز سئولاتی را که برایش پیش میآمد مطرح میکرد تا پدر آنها را برایش روشن کند. شاید تمامی این نکات بصورت رازی در سیاست بوده که نمیبایست تا آخرین لحظه برای کسی باز گو میشد.

همانطور که دیده میشود پدر کورش تنها در آخرین لحظاتی که میبایست پسرش را با خودش و به اتکای نیروی خودش باقی بگذارد او را از این اسرار مطلع میکند و یکی از مهمترین اسرار همین شیوه سیاسی یعنی دروغ و حیله، پنهان کردن افکار خود، دزدی و چپاول است.

شیوه و زمان بیان این نکات نشان میدهد که هیچ کسی ( حتی ولیعهد) نمیبایست پی میبُرد که شاه دروغ میگوید و حیله بکار میبَرد بلکه همه باید بر این باور میبودند که شاه و در مجموع دستگاه حکومتی در اوج راستگوئی و درستی میباشد. ظاهراً افشای این راز تنها در مواقع ضروری، برای افرادی خاص و در سنینی خاص بوده است.

در کورش نامه آمده که بیشترین درسی که به کودکان و نوجوانان و جوانان در دورههای مختلفِ آموزشی داده میشد قضاوت و عدالت  بوده است.

نگاهی به میزان بزرگی دروغ

چون هدف تنها بررسی دروغ گوئی در سیاست است بنابراین از بررسی گسترده دروغ گوئی، ریشه ها و جوانب وسیع آن اجتناب میشود.

هر شخصی با نگاهی هرچند سطحی به دورانها ی مختلف رشد خود میبیند که در دوران کودکی

 دروغ هائی  برای منافع خود گفته ولی آنها بسیار کوچک و در حد آن چیزهائی  بوده که در اطراف خود میدیده مثلاً برای مقداری خوراکی یا شیرینی یا اسباب بازی. البته ممکن است دروغ های دیگری هم مثلاً  برای حفظ دیگران از تنبیه گفته باشد.

در سنین بالاتر میزان دید و منافع بالاتر رفته و بهمین نسبت دروغ ها نیز بزرگتر میشوند تا جائیکه برای مقداری پول یا قدرت  دروغ گفته میشود.

هر چه مراحل سنی بالاتر میرود به نسبت اینکه اشخاص در چه خانواده  ودر چه شرایطی از زندگی باشند سطح  دروغگوئی ها متفاوت میشود.

کار این دروغگوئی ها به جائی میرسد که بعضی مردم برای اندکی مال دنیا آدم میکشند و برای رهائی خود از مجازات دروغ میگویند.  یا برای منافع خود آنچنان دروغ هائی میگویند که جان و مال و ناموس سایرین را برباد میدهد. در این میان کسانیکه ابزار اعمال قدرت سیاسی یعنی حکومت را در دست دارند بیشتر از سایرین با دروغ هایشان باعث زیان به مردم میگردند.

البته انسان برای خیلی چیزهای دیگر نیز دروغ میگوید مثلاً اگر شخصی عاشق دیگری بشود ممکن است برای وصال یار دروغ هائی بگوید؛  در نهایت دیده میشود که ریشه اکثر دروغ ها  برای منافع مادی میباشد.

اما انسانها تماماً بیک اندازه دروغ  نمیگویند؛ زیرا در اینجا مسئله اخلاقیات که بوسیله خانواده و جامعه تبلیغ میشود بر روی افراد مختلف تاثیر متفاوت دارد.

بعضی به اخلاقیات بسیار پای بند هستند، هرچند در مواردی مجبور میشوند دروغ هم بگویند.

بعضی به اخلاقیات کمتر پای بندی دارند و بمیزان بیشتر دروغ میگویند  وهمانطورهم که اشاره شد اکثر این دروغ ها برای بدست آوردن منافع بیشتر و یا حفظ آنها میباشد.

کمتر اتفاق میافتد کسی تنها از روی مریضی دروغ بگوید زیرا دروغ گوئی بی دلیل بیشتر یک نوع بیماری روانی بحساب میآید تا حیله گری.

بسیاری آدم های دروغ گو که دروغگوئی را یک حیله بحساب میآورند بسیار باهوش هستند ولی هیچ کدام از کسانیکه بیماری دروغ گفتن دارند از هوش سرشاری برخوردار نیستند.

باز گردیم به قسمت اول بحث؛  برای شناخت دلایل گسترش یافتن دروغ باید فاکتور دیگری را نیز در نظر گرفت. انسانهائی که در جوامع ابتدائی تر قرار دارند به نسبت کمتر دروغ میگویند و یا

دروغ هایشان ساده تر و ابتدائی تر است. در مقابل در جوامع پیشرفته دروغ ها بیشتر بوده  و از پیچیدگی بیشتری برخوردار است. مثلاً چنانچه در همین عصر حاضر نگاهی به جوامع مختلفی که دارای رشد متفاوت هستند و دروغ هائی که مردمان آنها میگویند بیاندازیم،  متوجه خواهیم شد که مردمان جوامع عقب مانده که زندگی ساد تری دارند در صورتیکه دروغی بگویند بسادگی برای مردمان جوامع پیشرفته قابل تشخیص میباشد در حالیکه دروغی که مردمان جوامع پیشرفته میگویند برای مردمان جوامع عقب مانده شاید ابداً قابل فهم هم نباشد؛ چه برسد به فهمیدن راست یا دروغ بودن مسئله. بهمین دلیل است که گفته میشود روستائیان مردمانی ساده و بی آلایش هستند.

در بعضی تحقیقات آمده استکه بعضی مردمانی که بصورتی بسیار ابتدائی در گوشه ای از جهان زندگی میکنند معنی دروغ را نمیفهمند زیرا نیازی به آن ندارند!!! پس زمانیکه نیازها بالا میرود و جوامع پیشرفته تر میشوند همپای با این پیشرفت، خیلی چیزها و از جمله حیله گری، دروغ و شیوه دروغ گوئی، شیوه چپاول و دزدی، پنهان کردن افکار و اهداف و… هم رشد میکند.

پس دولتها و کشورهای پیشرفته تر دروغ های بزرگتر و پیچیده تری میگویند تا عقب مانده ترها. آنها حیله گرتر، پنهانکار تر، دزدتر، چپاول گرتر و جنایتکارترند.

” دزد که با چراغ آمد گزیده تر برد کالا “

دروغ را باید طوری گفت که راست جلوه کند. همچنین باید به نسبت اهمیت دروغ و آنکه چه کسی آنرا میگوید ابزاری هم برای آن یافت. این ابزار در پیشرفته ترین حالت رسانه های جمعی و استفاده از افرادی با نام محقق و تحصیلکرده دانشگاه و… میباشد.

در امور اداره کشورها که بیشترین منافع مادی را به جیب عده ای اندک میریزد دروغ ها میبایست از دهان دولتمردان در آید.  باین دلیل استکه سیاسیونِ جلوی پرده، بهترین و بزرگترین هنرپیشه هستند؛ زیرا باید در حضور مردم و رسانه ها  و حتی فی البداهه ( بدون هیچ آمادگی قبلی) بسیاری دروغ ها را همانند راست به مردم ارائه بدهند؛ کاری که از عهده هیچ هنرپیشه ای برنمیآید.

لیکن داستان دروغگوئی بدین سادگیها نیست.

میدانیم که ایران یکی از قدیمی ترین تمدن های جهان را داراست و در این تمدن دین زرتشتی نقش مهمی بازی کرده است. آنجا که صحبت از اخلاقیات شد یکی از اشارات به نقش دین بود.

هرچند چنین بوده و هست که بعضی از دین برای منافع خود بهره برداری کرده اند ولیکن نباید دین را در اساس منفی دانست بلکه باید نکات و نقش مثبت آن را نیز دید. در همین دین زرتشتی یکی از بدترین گناهان دروغ بوده است. در میان ایرانیان آن زمان نیز دروغ یکی از بدترین گناهان بوده است  و شاهان در آثاری که از خود گذاشته اند از آن تبری جسته اند؛  ولیکن در عمل دیده میشود که آخرین راز سیاسی که برای کورش و کورش ها گفته میشود همین نکته است.

حال ببینیم خود کورش در این مورد با شاه ارمنستان چگونه رفتار میکند.

ماجرا چنین استکه: وقتی کورش به دائی خود شاه ماد میپیوندد متوجه میشود که تعداد دشمنان زیاد است و شاه ارمنستان که خراج گذار آنها بوده با اتکا به این مسئله از پرداخت خراج سرباز زده است (بعبارتی آزادی خود را می جسته). بنابراین کورش و دائی اش میبایست در ابتدا پشت جبهه خود را قوی میکردند تا هم به این طریق نه تنها از دشمنی که در شمال شرقی بود رها میشدند بلکه او را بعنوان یک متحد بکار میگرفتند، بدینترتیب مقداری نیروی نظامی و پول نیز به آنها میرسید.

در حمله ای که تدارک دیده میشود شاه ارمنستان فرار میکند ولی در نهایت به چنگ کورش میافتد.

در اینجا کورش دادگاهی ترتیب میدهد.

جلد دوم صفحه 6 :

بازخواست طولانی از ارمنی

9- وقتی همه چیز آماده شد، کوروش رشته سخن را بدست گرفت:

” شاه ارمنی، ابتدا به تو توصیه میکنم که در این کار، حقیقت را بگوئی، تا لاقل بتوانی از این خطای بسیار زشت تبری جویی؛ خوب بدان که، در واقع هیچ چیز مانند آشکارا دروغ گفتن مانع تحصیل هرگونه عفو، نمی گردد. بعلاوه، این کودکان، این زنان می دانند آنچه را که تو انجام داده ای، همینطور این ارمنی هایی که در اینجا هستند؛ اگر آنها ببینند که تو چیزی غیر از آنچه که گذشته است، بگوئی، تصور خواهند کرد که تو داری خودت را محکوم به اعدام می کنی، وقتی من حقیقت را دریابم.

بسیار خوب! کورش، سئوالاتی که تو میخواهی از من بکن، من حقیقت را به تو خواهم گفت، حال هر چه پیش بیاید.

در این مناظره که ظاهراً شاه ارمنستان نمیتوانسته در برابر سئوالات کورش دروغی  بگوید( زیرا که مسائل در باره نپرداختن خراج و مقابله با سپاه کورش و غیره  غیرقابل انکار بود) کار بدانجا میرسد که مجبور میشود جزای چنین عملی را هم بپذیرد.

بنظر میرسد این مناظره حیله ای از جانب کورش بوده، یعنی قصد داشته پس از اینکه عمل آنها را در برابر خودشان به محاکمه کشیده و نشان داد که شایسته مجازات هستند آنها را ببخشد تا ارمنی ها را مدیون خود بکند و بدینوسیله متحدی قوی برای خود  بیابد و در عمل نیز موفق میشود.

این حیله(سیاست یا تدبیر) کورش را میبایست جزء حیله های مثبت بحساب آورد این از برجستگی های کورش بوده است، زیرا بجای قتل و کشتار و در نتیجه ایجاد دشمنی ای  پایدار، از مردم دوست میساخت.

بهر حال میبینیم در حالیکه آخرین نصیحت در سیاست دروغ گوئی است اما در مقاطعی خود این بزرگترین دروغگویان نیز نمیخواهند دروغ بشنوند.

باید توجه داشت که این دسته آدم ها بسادگی فریب هر دروغی را نمیخورند.  بسادگی نمیتوان یک سیاسی حرفه ای را با دروغ فریب داد. آنهائی که در سیاست فریب میخورند مردمان عادی یا غیر سیاسیون هستند.  آنانی هم که خود را سیاسی مینامند ولی فریب دروغ های ساده سیاسی را میخورند، در واقع تصور میکنند سیاسی هستند ولی تا آن مرحله راه زیادی دارند.

از آنجائیکه سیاسیون حرفه ای با بزرگترین دروغ ها، حیله ها و … سروکار دارند در زندگی عادی نیز بسادگی فریب هر چیزی و هر کسی را نمیخورند. بهمین دلیل سیاسیون میبایست از هوش زیادی برخوردار باشند وگرنه رشد نمیکنند و در سطحی پائین باقی میمانند.

نظر سقراط در باره دروغ

برگرفته از دوره کامل آثار افلاطون 4 جلدی، ترجمه محمد حسن لطفی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، جلد دوم  صفحه 955

” …

گفتم: ازاین گذشته، جوانان ما باید راستگوئی را بسیار مهم بشمارند. پیش ترگفتم که دروغ برای خدایان بی فایده است و برای آدمیان به منزله زهری  که خاصیت داروئی دارد. اگر این سخن راست باشد واضح است که این زهر باید در اختیار پزشکان باشد و از دسترس کسانی که پزشک نیستند دور بماند.

گفت: واضح است.

گفتم: بنابراین اگر دروغ  گفتن اصلاً روا باشد، باید آن را تنها برای زمامداران کشور مجاز شمرد که هرگاه خیر و صلاح جامعه ایجاب کند آن را خواه به منظور فریب دادن دشمنان و خواه به نفع مردم کشور بکار ببرند. ولی اگر یکی از افراد جامعه به زمامدار دروغ بگوید گناه او چون گناه بیماری است که درد خود را از پزشک پنهان کند، یا ورزشکاری که حالت بدن خود را از استاد پوشیده دارد، یا دریانوردی که ناخدا را اغفال کند و درباره وضع کشتی و سرنشینان آن، یا در خصوص کار خود و همکارانش به او دروغ بگوید.

گفت: کاملاً صحیح است.

گفتم: پس اگر زمامدار کشور واقف شود که:

” پیشه وری، خواه کارش غیبگوئی باشد، خواه پزشکی و خواه درودگری”  زبان به دروغ گشاده است او را کیفر خواهد رساند زیرا او با بدعتی که گذاشته، کشور را مانند کشتی در ورطه نابودی افکنده است.

گفت: اگر با گفتار کردار نیز همراه شود نتیجه ای جز آنچه گفتی حاصل نخواهد شد.

گفتم: جوانان ما علاوه بر راستگوئی به خویشتن داری نیز نیاز مبرم دارند.

…”

بررسی مختصری ازصحبتهای سقراط.

عصر حاضر زمان سقراط بسیار متفاوت است. پس مثالی که در خصوص دروغ گفتن ملوان یا مریض یا ورزشکار آورده شد در عصر حاضر با امور سیاسی چندان قرابتی ندارد زیرا اکنون مجموعه ای از افراد هستند که در کشورها حکومت میکنند و شاید کشوری وجود نداشته باشد که تنها یک نفر بر آن حکومت مطلقه براند،  پس بر این اساس  دروغ گفتن یک نفر نمیتواند بر روی حکومت تاثیر بگذارد. نمیتوان تصور کرد که یک نفر به تنهائی بر روی یک نفر حاکم مطلق تاثیر تام و تمام داشته باشد و با دروغ او را بفریبد و کارها بر وفق مراد آن شخص پیش برود.

در این عصر در غالب کشورها و مخصوصاً کشورهای  باصطلاح دمکراتیک غرب، حکومت در اختیار جناح های قدرت پشت پرده است و  آنها نیز مشاوران گوناگونی را در امور مختلف دارند.

اما این نکته که آیا درعصر حاضر میتوان دروغ را برای زمامدار و یا زمامداران قابل قبول بدانیم! برای پاسخ باید به آن گوشه از صحبت سقراط  نیز توجه کنیم که گفته بود باید در جهت خیر و صلاح مملکت باشد و نه خیر و صلاح حاکم یا حاکمان.

حال باید به یک نکته دیگر نیز توجه کرد و برای اینکار به همین حکومتهای باصطلاح دمکراتیک غرب نگاه میشود. در این کشورها اگر مردمان عادی حتی د ر رده مدیران و روساء  دروغ بگویند و اعمالی انجام بدهند که در قوانین کشور محکوم باشد میتوان آنها را به محاکمه کشید؛ ولی آن دسته حاکمان واقعی که در پشت پرده نشسته اند و بزرگترین دروغ ها را میگویند و بزرگترین جنایات را در جهان میکنند! تکلیف آنها چگونه روشن میشود؟  توسط چه نیروئی میتوان آنها را به محاکمه کشید؟

درعمل دیده میشود که هیچ نیروئی برای بمحاکمه کشیدن آنها بابت دروغ ها و جنایاتشان وجود ندارد. بحث را جع به این نیروها در نوشته های پیشین من هست و برای ارتباط میان این دو مسئله میتوان بدانها مراجعه کرد.

پیشتر نیز در نوشته ای دیگر به کتاب ” تهذیب الاخلاق” تالیف یحیی بن عدی بن حمید بن زکریا متوفی 364 ه ق اشاره داشتم که میان اعمال مردمان عادی و حاکمان تفاوت قائل میشود و بسیاری از گفتارها و کردارها همانند دروغ، جمع آوری ثروت و… را که در جامعه و برای مردمان عادی زشت، ننگ و بد میشمُرد  برای شاهان مناسب میداند.

نگاهی به سخن گوبلز:

” دروغ هرچه بزرگتر باشد باور کردنش ساده تر است”

این نکته یا سخنی که به گوبلز نسبت میدهند تا چه حد میتواند صحیح باشد؟

بنظر میرسد باید برای این نکته پرانتزهای بسیاری را باز کرد.

اولاً تصور کنید شخصی مثلاً  بنده  حسن بایگان بگویم که میتوانم در یک چشم بر هم زدند به آن سر دنیا بروم و باز گردم. چند نفر آنرا باور خواهند کرد؟ پاسخ خود من اینست: هیچ، یعنی صفر، حتی یکنفر هم آنرا باور نخواهد کرد.

اینچنین سخنانی در چنین حدی را بعضی از صوفیان در قدیم میگفتند و آنهم با منظوری خاص، ولی عده ای که به کرامات ( معجزاتی که غیر پیامبران انجام میدهند) باور داشتند آنها را باور میکردند مثل چرخیدن مکه بدور سر فلان صوفی بجای اینکه آن شخص به مکه برود و خود دور مکه بچرخد.

همین چند سال پیش شخصی بنام ” ساعی بابا” را در هند بسیار بزرگ کردند و حتی شاهد آوردند که در یک چشم بر هم زدن از هند به آمریکا رفت و یک حلقه فیلم را برای ظهور به یک عکاسی داده آن عکس ها چاپ شد و با عکس ها به هند باز گشت.

پس میبایست  رابطه ای  میان  بزرگی دروغ و شخص دروغ گو و موقعیت او  و همچنین کسانیکه آن دروغ را بزرگ میکنند و نیز شنوندگان  وجود داشته باشد.

چنانچه برای یک فرد واقعاً معتقد به علم امروز، از معجزات پیامبران و… گفته بشود او  آنها را دروغ ویا در بهترین حالت افسانه میداند.  پس اگر داستانهائی را هم برایش تعریف کنند که در همین عصر وزمانه فلان شخص چنین وچنان میکند و با قدرت الهی روی آب راه میرود یا عکس فلان شخص درماه  دیده شده و امثالهم، ابداً باور نخواهد کرد.

اما با اینحال دیده میشود در همین اوایل قرن بیست و یکم که ظاهراً علم و دانش جهان را فرا گرفته، و با وجود اینهمه وسایل ارتباط جمعی که میتوان واقعیت ها را از دروغ و حیله با شناخت، باز هم

عده ای جلوی دوربین تلویزیون میآیند و با اجرای بعضی شعبده بازیها آنها را معجزات خدای مسیح معرفی کرده و مردم را فریب میدهند.

پس در این فریب دادنها مجموعه ای از مسائل به میان میآید. حتی شخصی هم که این مسائل را باور میکند خود نیز قسمتی از این مجموعه است بقول یک مثال معروف ” شنوده هم باید عاقل باشد”.

در مواردی دروغ گو طرف مورد خطاب خود را انتخاب میکند زیرا میداند که هر شخصی دروغ اش را نمیپذیرد پس باید کسی را بیابد که بتواند او را بفریبد.

یک مثال بسیار بارز در سیاست.

پس از واقعه 11 سپتامبر و حمله چند هواپیما به دو برج در آمریکا، آن کشور سروصداهای زیادی براه انداخت، انگار که تا آنروز هیچ فاجعه ای در جهان رخ نداده و کسی کشته نشده؛  و یا اینکه اگرهم در همان یکدهه میلیونها کشته شده اند، آنها آدم یا انسان یا بشر نبوده اند و فقط اینها آدم یا بشر و لایق قوانین “حقوق بشری” بوده اند و حقوق اشان پایمال شده بود.

بهر صورت سوای این نکته که اکثریت وسیعی از مردم جهان فریب خورده و یکباره بشر دوست شدند و به آمریکا حق هرگونه آدم کشی را دادند؛ آمریکا اعلام کرد که ماده ای سمی بنام آنتراکس توسط طالبان افغانستان برای شهروندان آمریکا فرستاده میشود وآنها را به قتل میرساند. وقتی این مسئله را با سخنگوی طالبان مطرح کردند او در کمال سادگی گفت: ما اصلاً نمیدانیم که این ماده چیست.

در برابر این پاسخ مردم غرب قاه قاه خندیدند،  با این حال اینها ازجمله دروغ های بزرگ آمریکا و قرن بود که بسیاری از مردم آنرا باور کردند. آمریکا با رویهم گذاشتن دو مسئله حمله به برج ها و فرستادن آنتراکس ( چند سال بعد بی سرو صدا اعلام شد که کار خود آمریکا بوده است) همه مردم جهان را در یک حالت تحیر و سکوت و یا تائید برای اعمال جنایتکارانه خود قرار داد. کاری که اکنون سالهاست ادامه دارد و نتیجه آن شاید بیشتر از یک میلیون کشته و زخمی و آواره و همچنین فقر و فلاکت برای آن مردمان است. اینها تمام با کمک دروغ های بزرگ صورت گرفت در حالیکه کل

کشته های آن دو برج باضافه آنتراکس  تنها به چند صدنفر میرسید.

برهمین روال است دروغ هائی مانند دفاع از حقوق بشر، حمایت از دمکراسی ووو.  پس اگر مردم دروغ هائی باین بزرگی را قبول میکنند و حرف گوبلز در اینگونه موارد صحیح در میآید مجموعه ای از چیزها دست بدست هم میدهند تا به مردم این دروغ ها را بقبولانند. ” شنونده هم باید عاقل باشد”.

پس صرفاً بزرگ بودن دروغ باعث تثبیت ویا پذیرش آن نمیشود.

چه زمان دروغ گوئی به پایان و یا به حد معقولی میرسد

بگذارید  بدون پرده پوشی و با صراحت و شجاعت یک فیلسوف بگویم:

همانطور که بشر از زمانیکه توانسته حرف بزند دروغ میگفته؛ و پیش از آن نیز همانند تمامی دیگر جانداران برای منافع خود حیله بکار می بسته است، این امر تا پایان حیات بشر نیز ادامه خواهد داشت.

اما در این عصر و هر عصر  دیگری  باید دید دروغ  برای چه، در جهت منافع چه کسانی و به چه قیمتی گفته شده و میشود.

تا زمانیکه کشورهای مستقل و مجزا وجود دارند هر کدام از آنها برای منافع خود  با دیگران درگیر میباشد، بنابراین دروغ و حیله نیز برای چپاول و دزدی ( استعمار و استثمار) وجود دارد.

درون کشورها نیز اینچنین است؛ تا زمانیکه قدرت در دست گروهی خاص برای بدست آوردن ثروت میباشد، از دروغ و حیله گری برای دزدی و چپاول مردم استفاده میشود.

پس تا چنین شرایطی در جهان هست  دروغ، حیله گری، دزدی و چپاول در سطحی بسیار بالا و غیر انسانی و در نتیجه غیر قابل قبول وجود دارد.

اما هرچیزی حدی دارد؛ دروغ نیز مانند بسیاری چیزهای  دیگر( ترس و…) که منفی بحساب میآیند صد در صد منفی نیست و نیستند بلکه جنبه های مثبت هم دارند.  ولی اکنون دروغ، حیله و دزدی و چپاول بسیار رشد کرده و از حد معقول بسیار فراتر رفته و بصورت پدیده ای بسیار منفی درآمده است.

نکته قابل توجه دیگر اینستکه حتی ادیان و رهبران مذهبی که میخواهند مدافعان اخلاقیات باشند خود نیز دروغ گفته، حیله گری کرده و در چپاول مردم شرکت میکنند.

با این وضعیت میتوان گفت تنها زمانی  این اعمالِ منفی و مطرود به پائین ترین حد خود میرسند که کنترلی مردمی  بر مبنای فلسفه ای انسانی  درجهت منافع اکثریت مردم جهان در مدیریت کشورها برقرار شود.

صحبتی با هنرمندان؛ به چند دلیل:

یکی آنکه فرستنده محترم نامه خود هنرمند است.  

دیگر اینکه در وقایعی که اخیراً در ایران رخ داد بسیاری از هنرمندان در یک بلاتکلیفی قرار گرفتند، بعضی میخواستند کاملاً و مستقیماً در سیاست دخالت کنند و بعضی دیگر میگفتند با سیاست کاری ندارند؛ این یکی ازمشکلاتی است که در میان هنرمندان تمامی کشورها دیده میشود.

در این خصوص میتوان به یک تجربه تاریخی که در ایران پس از انقلاب پیش آمد اشاره داشت.

در آن دوران غالب هنرمندان سیاسی شده بودند. مخصوصاً آنانیکه گرایشات  چپ یا کمونیستی داشتند بنوعی تمام و کمال سیاسی شده و تعدادی از آنها بعنوان عناصر و یا حتی کادرهای سیاسی مجبور به ترک زندگی عادی شده زندگی مخفی سیاسی را پیشه کرده بودند.تا اینکه پس از مدتی مشخص شد که این کار ضربه ای است به هنر و هنرمند و سیاست.  زیرا نه تنها آنها را از زندگی عادی باز داشت بلکه این حرفه از وجود این دسته عناصر(دارای دید و گرایش سیاسی) محروم شد؛ در حالیکه عناصر سیاسی بمیزان کافی برای ادامه این کار وجود داشت. پس در میان بعضی از سازمانهای سیاسی چپ چنین تصمیم گرفته شد که باید هنرمندان را آزاد گذاشت تا بکار خود بپردازند.

اگر کمی با دقت به پیچیدگیهائی که در سیاست هست توجه کنیم آنگاه باید بپذیریم که این کار نیز حرفه، شغل و علمی است که باید عناصر خود را داشته باشد. پس همانطور که در هرکاری افرادی حرفه ای و خبره هستند در این کار نیز افرادی خبره یا متخصص باید بکار بپردازند.

ولی نکته ای که این یکی را از سایرین جدا میکند آنستکه بهر صورت سیاست که در واقع علم گردانندگی جامعه میباشد به منافع تمامی مردم برخورد میکند و در نتیجه همه در آن سهیم هستند و حق دارند در آن وارد شوند؛  ضمن اینکه همگان نیز از این کار و علم میزانی از دانش را دارند و مانند بعضی از علوم نیست که بعضی مردم ابداً از آن هیچ اطلاعی نداشته باشند. پس باید یک تلفیق میان این دو ایجاد کرد.

در اوایل انقلابِ ایران همه چیز سیاسی شده بود و مثلاً پرچم فلان کشور را هم میآوردند  در ورزشگاه آتش میزدند، این کارها باید از محدوده ورزش بیرون برود این تلفیق غلطی است.

چنانچه  تمام فیلم های سینما، تلویزیون، برنامه های رادیوها، اشعار، داستانها و…  تنها بروی مسائل سیاسی متمرکز شوند امر بسیاراشتباهی است و بسرعت مردم را بسیار خسته و وازده میکند.

شاید برای همه فاجعه ای مثلاً از دست دادن عزیزی رخ داه باشد؛ در چنین وضعیتی پس از دو سه روز عزاداری حتی نزدیکترین افراد به متوفی، خسته شده و عکس العمل درونی اشان چنین میشود که براثر هر حرکتی شروع  به خندیدن میکنند. در خصوص خندیدن هم چنین است و انسان پس از اینکه مدتی خندید خسته میشود و با حالتی خسته و حتی غمزده به گوشه ای میرود.

در خصوص سایر چیزها نیز چنین است؛ نشستن روی راحت ترین مبل ها و خوابیدن روی

خوشخواب ترین رختخواب ها را نیز برای مدت محدودی میتوان تحمل کرد.

پس باید همواره روش و راه میانه و متنوعی در امور در پیش گرفت.

همچنین است مسائل سیاسی؛ در آن راه نیز باید روشی میانه، متعادل و متنوع در پیش گرفت.  مشارکت مردم در این امور نیز باید در حدی معقول و متعادل باشد.

هنرمندان که طیف گسترده ای  را در برمیگیرند همانند تمامی دیگر افراد یک کشور یا جامعه

خواسته هائی فردی و صنفی دارند که برای آن تلاش میکنند و این حق مسلم هر فرد و گروهی است. ولی مردم نیز نباید چنان تصور کنند که اگر در موردی یک هنرمند ( در هر درجه ای از برجستگی در کار خود) و یا یک ورزشکار ( حتی در سطح جهانی) موضعی گرفت از اهمیتی خاص برخوردار است؛ بلکه باید او را هم همانند سایر مردم نگریست زیرا کار آنها چیز دیگری است.

هر چند در مواردی مانند نویسندگی و یا سینما  کار آنها با سیاست یا مسائل اجتماعی جامعه نزدیک تر از سایر هنر هاست  و بهمین دلیل درک بیشتری نسبت به سایرین داشته باشند ولی آن نیز امتیازخاصی را به این دسته هنرمندان نمیدهد.  در یک مقایسه، همانند اینستکه  شخصی سیاسی، نظری در باره یک هنر بدهد، سیاسی بودن او امتیازی برای اینکه دانشی در آن هنر دارد و حق خاصی برایش ایجاد میکند نیست و مردم نباید صحبت او را مبنا و مرجعی برای ارزیابی هنر مورد نظر قراربدهند.

آخرین سخن

دوست گرام

کار سیاست تنها به  پول و قدرت خلاصه نمیشود، هر چند اینها مستقیم تر وضعیت  زندگی مردم را مشخص میکنند، مثلاً چنانچه کشور فقیر باشد امکان حرکت فرهنگی یا هنری محدود میشود.

اگر میبینیم هنر در کشورهای غربی پیشرفته تر است بدلیل ثروت و در نتیجه امکاناتی میباشد که در اختیار تعداد وسیعی از مردم قرار میگیرد وگرنه تعداد زیاد انسانها در یک جامعه تنها  سیاهی لشکر است.

از دیگر کارهای  مهم  سیاست و سیاستمداران ( و در اصل قدرتمداران که در تمامی جوانب یک جامعه تاثیر میگذارند) کنترل و هدفمند کردن نوع خاصی از روابط اجتماعی، روابط فرهنگی، هنری و… میباشد که تاثیر آنرا بوضوح در جهان میتوان دید و آنچه هم باعث گردیده تا تعدادی از هنرمندان در برابر سیستم های  حاکم موضع بگیرند همین امر است. اما شاید این دسته هنرمندان  نیز متوجه نیستند که ممکن است خواستهای آنها نیز صد در صد و یا حتی با در صد بالا مورد قبول همگان نباشد.

در یک جامعه بسیار متنوع و چند ملیتی یا قومیتی با ادیان و مذاهب و فرهنگهای مختلف حل این مشکلات آسان نیست و با جنگ و جدل نیز حل نمیشود.

هم اکنون در اروپا با این مشکل روبرو شده اند که چگونه با تعدادی از زنان که میخواهند رو سری بسر کنند باید برخورد کرد. با نوعی استدلال، آنها نیز حق دارند شیوه  لباس پوشیدن خود را انتخاب کنند. 

مگر تنها رژیم حاکم استکه حق دارد زنان را لخت به خیابان بیاورد و آنرا در انظار پسندیده بنمایاند!؟ جالب آنکه مخالفت با روسری با این عنوان صورت میگیرد که این عمل سمبل اسلام است،

این استدلال بعقیده من  عذر بدتر از گناه میباشد.

دو سال پیش مطلبی  تحت عنوان ” ریشه سمبل ها”  نوشته ام که در زمان مناسب منتشر خواهم کرد.

دوست عزیز

با صحبتهائیکه شد معلوم میگردد، شما نیز هرچه تلاش کنید تا خود را از قید سیاست برهانید امکان ندارد زیرا حتی همین شیوه زندگی شما  درگیرِ سیاست و سیاستهائی است که اعمال میشود.

بعضی براین عقیده اند؛ این روشی را هم که خود شما پیشه کرده اید نوعی  سیاست است، یعنی:

” حتی فرار از سیاست، سیاست است”.

پس نهایت باز میگردیم به همان صحبت پیشین ام:

در مسائل سیاسی باید روشی میانه و متنوع  که منافع اکثریت وسیعی از مردم را تامین کند در پیش گرفت و آماده بود تا هرزمان بر مبنای کلیتِ موقعیتِ جهان و جامعه سیاستِ مناسبی را پیش گرفت. مردم نیز میبایست بر مبنای موقعیت جامعه ای که در آن زندگی میکنند، وضعیت جهان، وضعیت خودشان و فاکتورهای مهم سیاسی قدم های مناسب بردارند.

                                          فروردین 1389        آپریل 2010

                                                                 اپسالا – سوئد        حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

رفتن نامزد ندا به اسرائيل و سکوت معنی دار سبزها

رفتن نامزد ندا به اسرائیل

و سکوت معنی دار سبزها

در بُحبوحه بحران و درگیریهای پس از انتخابات ریاست جمهوری ایران دختر جوان و بظاهر بیگناهی بنام ندا آقا سلطان به قتل رسید که در یک آن تمامی رسانه های جهانی و تظاهر کنندگان او را به نمادی خاص تبدیل کردند و سایر قتل ها و کشته ها در سایه این یکی گم شدند.

در اینجا هدف بررسی طولانی و مفصل این ماجرا نیست بلکه نکته آنجاست که اکنون پس از چند ماه شخصی بنام کاسپین ماکان که ظاهراً تنها چند ماه ( در همان سال 1388) پیش از قتل ندا  با او آشنا و اندکی بعد بعنوان نامزدش  معرفی شده بود به اسرائیل،  جنایتکارترین کشور دنیا میرود؛ کشوری که بطور روزانه و لاینقطع مردمان یا شهروندان خودش را کشتار میکند. جالب اینکه آقای کاسپین میگوید که به چنین کشتارگاهی آمده تا پیام آور دوستی و صلح باشد.   پیام از جانب کی؟  چه کسی به او این اختیار را داده که به جنایتکارترین ها درتاریخ بشر پیام صلح و دوستی ببرد؟  پیام ببرد که چه؟ پیام ببرد که دیگر مردمان خودش را نکشد؟ و یا اینکه خوب کاری میکنی غیر یهودیان صهیونیست را میکشی؟

متاسفانه آنانیکه تا همین چند روز پیش ندا را سمبل کرده بودند حالا بیکباره گیج و منگ شده اند و بجای بررسی موضوع در سکوت فرو رفته اند. آیا این سکوت از شرم است؟  تنها در فیس بوک و میان گروه اندکی دیدم که به این بحث پرداخته و بسیار شرمنده و مبهوت از ماجرا بودند.

صحبت  با آنانی استکه بیکباره تحت تاثیر قرار گرفته( شور حسینی گرفت اشان) همه شاعر و احساساتی شدند و هر روزه آه  و فغان سر میدادند. این دسته افراد باید اکنون نیز سر صحبت را باز کنند و با این مسئله بر خورد کنند  و ببینند که:

شاید توطئه قتل ندا زیر سر اسرائیل و با کمک همین افراد بوده است.

من ابداً قصد قضاوت ندارم و نمیخواهم بگویم چون اسرائیل جنایتکارترین کشور دنیاست و هیچ حق و حقوق و احترامی برای بشریت قائل نیست و با افکار و سیستمی سکتاریستی (که  ورای نژاد پرستی و آپارتاید  است) اداره میشود، پس هر جنایتی نیز در دنیا برعهده اوست؛ ولی بنظر میرسد این دسته  محکوم کنندگان رژیم ایران ( در قتل ندا) از رسیدن به این نقطه که ممکن است ترور ندا  توسط اسرائیل صورت گرفته باشد ترس دارند  زیرا آنگاه باید شرمنده تمام این ماجرا باشند. در اینجاست که تفاوت یک انسان شجاع با ترسو ها روشن میشود. این نیز یکی از نکاتی استکه همواره گفته ام که یک فیلسوف باید شجاع ترین مردمان باشد. من هرگاه و درهر موردی به نکته ای برسم که متوجه اشتباه قبلی خود بشوم این شجاعت را دارم که بدان اعتراف کنم.  چنین اعترافاتی باعث رشد انسان میشود و برعکس آن  یعنی ادامه دادن به اشتباه و سر را زیر برف کردن باعث عقب گرد و فرو رفتن در خود و فسادِ فکری و شخصیتی میگردد.

من در اینجا هیچ کس یا  هیچ رژیمی را محکوم و یا تبرئه نمیکنم بلکه با آوردن چند دلیل میخواهم انگشت اتهام ( و نه محکوم کردن) را بطرف اسرائیل اشاره کنم. و دقیقاً در اینجاست که نقش نیروهائی که خود را حامی جامعه مدنی میدانند نیز مشخص و برجسته میشود.

در هنگامه بعد از انتخابات در چند مقاله به توضیح حرکتهای مدنی و نیز حرکتهای رفرمیستی و تفاوتش با انقلاب وچند نکته مهم دیگر پرداخته و اشتباهات نیروهای باصطلاح مدنی را نشان دادم لیکن توجهی جدی بدان نشد، ولی  بهر حال هنوز هم دیر نشده و ارگانها و کانونهائی که خود را مدافع باصطلاح حقوق بشر میدانند همچنین  امثال کانون وکلا باید بصورت کاملاً مستقل به این نکته بپردازند که چه اتفاقی افتاد و چه کسی یا حکومتی مسئول این قتل است وچرا.  وگرنه چون به مسئولیت خود عمل نکرده اند خود نیز مسئولند و در اینصورت بهتر است نام خود راعوض کنند زیرا خود نیز بصورت سدی در راه پیشبرد مصالح عامه در آمده اند و در بعضی شرایط و عملکردها میتوان بدانها بیشتر به چشم عوامل یک گروه سیاسی نگاه کرد تا سازمان یا تشکلی مستقل و مدنی و در راستای دفاع از حقوق عامه مردم.

اسرائیل روزانه شهروندان خود را می کشد بطوریکه این مسئله بصورت امری عادی در آمده ودیگر آبروئی ندارد اما برای ایران حتی کشته شدن یک نفر بدلیل سیاسی در طول سال زیاد است.

زمینه های اتهام  قتل  ندا آقا سلطان  توسط اسرائیل

 بیائیم  به مسئله اینچنین نیز نگاه کنیم: اسرائیل برای اینکه  دشمن خود ( ایران) را در زحمت بیاندازد  زنی جوان و زیبا ( زیرا این نکته میتواند بر روی افکار اروپائیان بیشتر از مرگ مردی  بدهیکل  و زشت تاثیر بگذارد متاسفانه بشر امروزی چنین است) را با یک برنامه ریزی بقتل رسانده است واکنون که پایش در ماجرای قتل  المحبوح نماینده حماس در دبی  گیر کرده و دچار مشکلاتی شده میخواهد عناصر تروریست خود را از کشورهای مختلف که احتمال خطر برای آنها هست، بیرون بیاورد.

 قتل المحبوح برایش مشکلات زیادی  ازجمله در روابطش با بعضی کشورها ایجاد کرد.

دولت  امارات و مخصوصاً حکومت دبی اعلام داشته که هیچ اسرائیلی حق ورود به این کشور را ندارد و حتی صحبتهائی فراتر از این نیز کرده است درحالیکه دبی تا چندی پیش کاملاً در اختیار این کشور بود.

22 سال پیش  پلیس امنیتی  دبی من را دستگیر کرده و تحت شدیدترین فشارها قرار دادند زیرا متوجه شدند که در صف نیروهای رزمنده فلسطینی بودم. چنانچه آنزمان پناهندگی سازمان ملل را نداشتم بلائی برسرم میآوردند که جمهوری اسلامی آن زمان سر کسی نیاوره بود. 8 روز اعتصاب غذا در زندان امنیتی و فشارهای بین المللی باعث شد تا به زندان عادی بیایم و در آنجا نیز دو سه بار توطئه دزدیدنم از زندان را خنثی  کردم وگرنه سر به نیست میشدم. آنها تماماً در پی اطلاعاتی در خصوص فلسطینیان بودند.

حال چنین کشوری هر چقدر هم ضعیف، در برابر اسرائیل موضع گیری کرده، پس بهرصورت برای اسرائیل ضربه است و از طرفی نشانی از گردش در سیاستهای منطقه میباشد.

از جانب دیگر انگلیس برای اولین بار در تاریخ کوتاه اسرائیل یکی از دیپلمات های این کشور را اخراج کرد.

27 نفر از کسانیکه متهم به قتل هستند با پاسپورت های انگلیسی، آلمانی، ایسلندی و یکی دو کشور دیگر به دبی رفته بودند که با رو شدن سوء استفاده از پاسپورت این کشورها و اعتراض آنها این مسئله فعلاً به مشکلی برای اسرائیل تبدیل شده است. این افراد که تحت تعقیب پلیس بین المللی هستند هیچ جایگاهی بغیر از اسرائیل ندارند.

در این بُحبوحه و کارزاری که براه افتاده است اسرائیل بیم دارد تا مبادا بعضی از عناصرش در سایر کشورها دستگیر شده و افتضاح بالا بگیرد.

اسرائیل در بسیاری کشورها نیروهای ترور یا تروریست آماده بخدمت دارد تا در زمان لازم بعضی افراد را توسط همانها و یا با کمک نیروهای اعزامی ( معمولاً این نیروهای پراکنده در جهان به کمک یکدیگر میروند) ترور کنند.

اسرائیل باریگاردها یا جوخه های ترور یا مرگ در سراسر جهان ایجاد کرده است.

برای کسانیکه اطلاعی از عملکرد این فرقه سکتاریستی مذهبی ندارند باید گفت:

یهودیت دیگر از موقعیت یک دین خارج شده است.  تنها تعداد اندکی از یهودیان هنوز به این دین بعنوان یک دین نگاه کرده و وابسته هستند و در سیاست و یا جنایات صهیونیستها دخالت نمیکنند؛  ولی اکثریت آنها که در سازمانهای صهیونیستی متشکل شده اند دست بهر جنایتی میزنند و از این تشکل سکتاریستی استفادههای  دیگری میبرند.

در تاریخ آمریکا یهودیان صهیونیست بزرگترین سازمانهای جنایتکار مثلاً  ” اتحادیه جنایتکاران”  یا

” شرکت سهامی آدم کشی” و غیره ایجاد کردند که مافیا در برابر آن هیچ است. این دسته یهودیان برای گمراه کردن مردم موضوع مافیا را بزرگ کردند تا خود در پرده باقی بمانند. در حالیکه مافیای ایتالیا تنها گروه کوچکی استکه قدرت مانور بسیار کمی دارد و در حد دزدی های کوچک عمل میکند ولی باندهای بزرگ جنایتکاری یهودیان  بزرگترین باندهای مواد مخدر در جهان، قمارخانه ها،

فاحشه خانه ها و امثالهم را دراختیار دارند. آنها بسادگی دشمنان خود را سر به نیست میکنند.

محکوم کردن های نابجای سیاسی

حدود 20 سال پیش که هنوز فکر میکردم کمونیست هستم و  در یک سازمان کمونیستی فعال بودم، روزی بعد از قتل یک ایرانی که  سیاسی حرفه ای نبود به صحبت نشسته بودیم. همه داشتند انگشت را روی رژیم ایران میگذاشتند ولی من گفتم که ما نمیدانیم ومطمئن هم نیستیم. یکی از مسئولین سازمان گفت برای ما فرقی نمیکند ما همواره انگشت اتهام را روی رژیم میگذاریم. اما من چنین نبوده و چنین نیستم. اتفاقاً بعد  معلوم شد که آن قتل سیاسی نبوده و کار یکی از نزدیکان آن شخص بوده است.

حال نیز نه ایران و نه اسرائیل و یا هیچ شخصی را بطور قاطع محکوم نمیکنم و هیچکدام را نیز تبرئه.

حتی آقایان  رهبران باصطلاح سبزها را نیز در تمامی قتل های صورت گرفته موردخطاب قرار میدهم  که چرا مردم را نادانسته بخیابانها کشیدند و از آنها سوء استفاده کردید.

ممکن است شخصی یا رژیمی بسیار فاسد باشد ولی این دلیلی نمیشود تا کاری را که انجام نداده است قاطعانه بدو نسبت داد این عملی زشت و محکوم است. باید هر کس و هر چیزی را در جای خودش دید. نباید کسی را بدون دلیل محکوم کرد و یا آنرا که ممکن است پایش در ماجرا باشد بدلیل سابقه خوب یا هر دلیل دیگر بیگناه دانست. در مورد قتل ندا و امثالهم نیز وظیفه نیروهای مدنی است تا بدور از جریانات سیاسی و دارای قدرت، بدفاع از حقوق عامه مردم پرداخته واقعیت را کشف و بیان کنند.

در ماجرای قتل ندا چهار احتمال را میتوان داد:

1- جناح حاکم در ایران آگاهانه تصمیم به قتل این زن جوان گرفته بود.

این احتمال ضعیف است زیرا از این ماجرا سودی حاصل اش نمیشد بلکه نتیجه برعکس میشد.  

ندا  فردی  سیاسی فعال و تاثیر گذار نبود که با کشتن او مسئله ای از جناح حاکم حل شود. مگر اینکه آنها را بسیار احمق بدانیم.

2- یکی از عوامل جناح حاکم خودسرانه یا به اشتباه چنین کرده باشد. معمولاً در چنین آشوب هائی در جهان چنین مسائلی برای تمام کشورها بلااستثناء پیش میآید. در این خصوص مسئولیت بیشتر با کسانی است که مردم را بخیابانها میکشند. در چنین شرایطی حتی ممکن است قضیه برعکس هم بشود یعنی آشوبگران، مامورین ویا طرفداران دولتها را بکشند.

3- عوامل کشورهای دیگر و مخصوصاً اسرائیل برای دامن زدن به بحران و با برنامه ریزی قبلی چنین قتلی را انجام داده اند.

اگر آنها چنین کرده باشند میبایست از پیش تدارک دیده باشند. در نتیجه از مدتها قبل  چند نفر را توسط عوامل خود مشخص میکنند بعد در زمان اجرای طرح  تعدادی از عناصر خود را در آن محیط میگذارند. مثلاً در مورد همین قتل ” ندا” چند نفر در اطراف هستند و وقتی او را هدف قرار دادند بیکباره یک پزشک ساکن خارج از کشور در محل حاضر و آماده برای کمک پیدا میشود، دیگری دوربین بدست است و در همان حال تعدادی فریاد میزنند که فلان نیرو این شخص را ترور کرد و تمام این صحبتها ( و البته نه چهره آنها) در فیلم میآید.  برنامه چنین قتل ها طوری ریخته میشود که تعدادی افراد عادی خارج از طرح  نیز در محل باشند ولی آنچیزی را ببینند و باور کنند که طراحان  تدارک دیده اند این نکته از مهمترین نکات این طرح ها میباشد و اسرائیل در اینمورد با تجربه ترین ها در جهان است.

اینها تنها اندکی از مسائلی است که دریک ترور یا قتل سیاسی و… میبایست در نظر گرفت ولی در واقعیت مسائل زیاد دیگری هم مطرح میشود. بنابراین قضاوت با عجله کاری غلط است اما همچنانچه گفته شد، کشور یا جریانی که با هدفی مشخص اینچنین جنایاتی میکنند در کنارش سایر امکاناتشان از قبیل رسانه های جمعی را نیز آماده کرده  و بدینترتیب بسرعت افکار عمومی را تهییج میکنند.

هرچه نیروئی که چنین عملی میکند قدرت رسانه ایش قوی تر باشد سرعت کار بیشتر است و در این خصوص  قدرت اسرائیل با استفاده از امکانات آمریکا در جهان از همه بیشتر است.

4- فرض چهارم اینستکه شخصی بطور ناخواسته و بی هدف چنین کرده باشد و یا اینکه مثلاً این خانم در یک مسئله شخصی مورد هدف دشمن شخصی قرار گرفته باشد و یا احتمالات دیگر که بنظر بسیار ضعیف و قابل چشم پوشی میرسند زیرا اولاً پیدا شدن افرادی در محل که آنرا مستقیماً به جناح حاکم نسبت دادند دیگر سرعت گسترش خبر این قتل در میان مردم و تهییج آنها، بویژه در مقایسه با سایر کشته های این جریان، حرف دیگری میزند و چنین مینماید که از پیش برنامه ریزی شده بوده است.

محکوم کردن قاطعانه  دیگران به قتل آنهم بدون بررسی دقیق و دادگاه و سایر موازین اولیه قضاوت و یا در چنین قتل های سیاسی بدون بررسی و نگاه گسترده به مسائل سیاسی، امری  سنگین است که نباید بسادگی به کسی نسبت داد؛ بهمین دلیل  در بحبوحه مسائل پس از انتخابات در مقاله ای هشدار دادم که سازمانها و نهادهای مدنی ایران نمیدانند که وظیفه اشان چیست و با دنباله روی از یک جریان خاص از حالت نهادی مدنی خارج و به آلت دست سازمانهای سیاسی تبدیل شده اند. هم اکنون نیز چنانچه این نهادها بخواهند بخود  بیایند و به جایگاه واقعی خود باز گردند  باید بدون موضع گیری طرفدارانه بدنبال منافع عام مردم بوده و هرکس یا سازمان یا دولتی در این جنایات دست داشته است را بدون  هیچ معذوری محکوم کنند.

نتیجه اینکه رفتن آقای کاسپین که خود را بعنوان نامزد ندا آقا سلطان معرفی میکرد به اسرائیل، امری کاملاً مشکوک است و باید بعنوان مدرکی در رابطه با این قتل مورد توجه قرار بگیرد.

در خصوص کلیت این گونه مسائل ازچند روز پیش مطلبی دیگر با استناد به  نوشته های  مولوی  در دست نگارش بود که در عرض یکی دو روز آینده منتشر میشود.

                                   فروردین 1389        مارچ 2010

                                                        اپسالا – سوئد         حسن بایگان

hassan@baygan.net

www.baygan.org

سن عقل، سن عقل سياسی و سن عقل فلسفی


سن عقل

سن عقل سیاسی

سن عقل فلسفی

امام محمد غزالی تنها انسان ضد فلسفه روی زمین نبود بلکه در همین عصر وزمانه بسیاری از کسانیکه بعنوان فیلسوف معرفی میشوند خود ضد فلسفه ترین افراد هستند؛ حال یا آگاهانه چنین میکنند و یا خود نمیدانند که چه میکنند؛ در اینجاست که میتوان گفت:

آنانیکه خود را فیلسوف میدانند ولی نمیدانند که دارند به فلسفه ضربه میزنند  نادان ترین مردمانند.

آنانیکه خود را فیلسوف میدانند و میدانند که دارند به فلسفه ضربه میزنند جنایتکارترین مردمانند.

زیرا که فکر در زندگی انسان مهمترین نقش ها را داراست.

در هفته های اخیر  دو جایزه به دو ایرانی داده شد که ذهن مرا از زاویه ای خاص بخود مشغول کرد. هرچند مطمئناً در طول  سالهائیکه این جوایز توزیع ( و به غیر ایرانیان داده) شده نه ماهیت جوایز و نه ماهیت گیرندگانشان تفاوت چندانی با این دو مورد نداشته اند  ولی  وقتی انسان از یک کشور معین است  بیشتر با مسائل آن کشور آشنا میباشد و بهتر میتواند این گونه برخوردها را درک کرده و مورد تجزیه و تحلیل قرار بدهد. از جانبی دیگر وقتی مورد یا مسئله ای برای مردمی از یک کشور پیش میآید آنها بیشتر از سایرین در جریان قرار میگیرند مثلاً توزیع همین جوایز به ایرانیان  شاید به گوش مردمان سایر کشورها نرسد؛  همچنانکه در سالها پیشین هم که چنین جوایزی توزیع شده بود در نظر وسایل ارتباطات جمعی ایرانی بی اهمیت بوده و به گوش ایرانیان رسانده نشده است.

این دو جایزه یکی از جانب دولت آمریکا و مربوط به حقوق بشر و دمکراسی بود و دیگری از جانب سازمان ملل و تحت همان عناوین و برای  شخصی که او را  فیلسوف  نامیدند.

در خصوص جایزه اول که بعنوان دفاع از حقوق بشر به یک زن ایرانی داده شد، موضوع چندان پیچیده نیست؛ جایزه ای است از جانب کشوری که هیچگونه حقوقی و از جمله حقوق بشر یا انسانی را برای هیچ کسی ( حتی در کشور خود) بغیر از جناح قدرتمند در کشور خود قائل نیست و سالیانه هزاران نفر انسان بیگناه را که مسلماً از دید آنها انسان یا بشر به حساب نمیآیند مستقیماٌ میکُشد  که  توهینی به بشریت وانسانیت است.  مسلماً کسی  که آن را بپذیرد در ردیف همان ها قرار میگیرد.  تقدیس جنایت از خود جنایت بدتر است.

این جوایز صد در صد سیاسی و برای چهره سازی از افرادی مشخص  جهت دخالت در امور سایر کشورها میباشد.

در خصوص  حقوق بشر و دمکراسی و ماهیت این کشورها و در مجموع حکومت، دولت، سیستم و… توضیح بیشتر در نوشته های قبلی من آمده و نیازی  به ارائه چیز دیگری  در اینجا و در آینده نیست.

اما در خصوص مورد دوم که اعطاء جایزه ای از جانب سازمان ملل به یک مرد ایرانی و تحت عنوان مدافع آزادی و دمکراسی و… است موضوع شکل دیگری دارد زیرا  در آنجا از او بعنوان یک فیلسوف نام برده شده است. در اینجا موضوع فیلسوف نامیدن چنین اشخاصی مهم است و از این زاویه مورد بررسی قرار میگیرد.

یک فیلسوف میبایست فردی کاملاً مستقل بوده هرآنچه را که غیر انسانی یا ضد بشری است از جانب هر کسی و در هر مقطعی بدون هیچ ترس و محافظه کاری و …  مورد نقد قرار بدهد.

آنانیکه در راه دفاع از ترم های دمکراسی و امثالهم که تنها حیله های تاکتیکیِ موقتِ کثیفِ سیاسی هستند که در این مقطع تاریخی،  برای گمراه کردن اذهان مردم بکار میروند تلاش میکنند، نه تنها فیلسوف نیستند بلکه نامیدن آنها  بدین نام توهینی است به فیلسوفان واقعی.

چنین افرادی اگر کارمندان دستگاههای سیاسی نباشند یعنی آگاهانه جنایت را تقدیس نکنند؛  در بهترین حالت  تنها ا فراد ساده فریب خورده ای هستند که در پی توجیه حرف های قدرتمندان میباشند یعنی  گاو گیج دنباله رو.

سن عقل، سن عقل سیاسی و سن عقل فلسفی

آرزو میکردم در این مقطع فرصت میشد به بررسی مفصلِ فلسفی ی ” سن عقل؛ سن عقل سیاسی و سن عقل فلسفی”  میپرداختم  لیکن متاسفانه بدلایلی اکنون فرصت آن نیست ولی از آنجا که این نکته ای مهم و در رابطه با صحبتهای فوق میباشد بطور مختصر مورد بررسی  قرار میگیرد تا ماهیت کسانیکه باصطلاح امروزی فیلسوف نامیده میشوند ولی در اصل ضد فلسفه و فیلسوفان میباشند کمی روشن شود.

سن عقل

سن عقل برای هرکاری متفاوت است حتی ساده ترین کارها تنها در سن وسالی قابل انجام استکه شخص مراحلی را پشت سر گذاشته باشد.

مثلاً راندن یک دوچرخه از هر سن و سالی ممکن نیست زیرا سوای اینکه شخص باید بمرحله ای  از تکامل فیزیکی که کنترل بدن را به او میدهد برسد  باید  به آن مرحله نیز رسیده باشد که بتواند مسائل و مشکلات حول و حوش را تجزیه و تحلیل کرده و عکس العمل مناسب و بموقع از خود بروز بدهد. بعضی اوقات هردو نکته با هم به یک نقطه ( مناسب برای کاری) میرسند و در مواردی یکی بر دیگری پیشی میگیرد مثلاً شخص می تواند بالانس دوچرخه را حفظ کند ولی  درک درست و کافی از شرایط اطراف خود نداشته باشد.

یک انسان میتواند در سن حدود 25 سالگی پزشک یا مهندس بشود و پس از آن با کمی تجربه کارهای پیچیده مهندسی را انجام بدهد و یا امراض مردم را معالجه کند یعنی به سن عقل برای این امور رسیده است. ولیکن برای درک مسائل اجتماعی و سیاسی و مخصوصاً فلسفی زمان بسیار بیشتر و تجربیات بسیار زیادی لازم است تا شخص به سن عقل سیاسی و یا عقل فلسفی برسد.

برای کوتاه کردن کلام از چند مثال استفاده میشود.

در چند هزار سال پیش در میان زرتشتیان سن بلوغ 15 سال بود و کسی را که باین سن میرسید با بستن علامتی مخصوص رسماً بعنوان فردی بالغ یا کامل وعاقل در جامعه میپذیرفتند.

حتی تاهمین چند دهه پیش سن  بلوغ  که زمان ازدواج را نیز رقم میزد برای پسران در میان اکثر ملل جهان 15  سال  و برای دختران از این هم کمتر (که معمولا اولین نشانه های زنانگی در آنها بود)  در نظر گرفته میشد. این بدان معنی بود که دختر و پسر در این سن وسال میتوانستند خانواده تشکیل بدهند و کلیه نیازهای یک زندگی عادی خانوادگی را برآورده کنند. در واقع آنها به سن عقل برای اینکار  

( سن عقل زندگی) رسیده بودند همانند همین نسل قبلی یا پدر و مادران ما.

در همان قرون گذشته حتی بزرگترین پادشاهان کسانی بودند که از سنین جوانی بدین مقام میرسیدند. بسیاری از کشورگشایان بزرگ جهان زیر 20 سال سن داشتند.

میتوان تصور کرد که چه گستردگی فکری و سیاسی ای لازم بود تا بتوان سرزمین های بدان بزرگی را با انواع مشکلات و توطئه های بیرونی و درونی حفظ کرد و البته چنین توانی در چنان مردانی با چنان سنینی وجود داشت. یعنی آنان به سن عقل سیاسی، عقل کشورداری و کشورگشائی رسیده بودند.

اکنون دیگر آن دوران سپری شده و کمتر کشوری سن عقل برای  تشکیل خانواده و ورود به زندگی بزرگسالانه را 15 سالگی میداند زیرا مردمان در این سن هنوز در کلاسهای پائین مدارس مشغول به تحصیل و فراگیری هستند و اگر هم به بازار کار وارد شوند کاری ارزشمند و یا کاری فکری بدانها داده نخواهد شد. آنها در این سن وسال  نمیتوانند هیچ کدام از نیازها و هزینه های  یک خانواده را برآورده کنند. پس سن عقل زندگی 15 سالگی نیست و بسیار فراتر است و در بعضی جوامع اکنون به حدی میان 25 – 30 سال رسیده است. همچنین سن  پختگی عقل زندگی  برای مرد را میتوان حدوداً 40 سالگی در نظر گرفت.

سن عقل سیاسی

در  سالهای اخیر سن عقل جوان و فعال برای سیاسیون را 50 میدانند.

دلیل اینکه چرا این سن که در گذشته حدود 20 بود  اکنون  به 50 رسیده  چندان پیچیده نیست و بصورت خلاصه میتوان به گسترده شدن موضوعات در جهان اشاره داشت زیرا دیگر فراگیری آنها تا 20 سالگی امکان ندارد. اکنون 20 تا 30 سالگان در سازمانها جوانان احزاب سیاسی فعال هستند.

اما وقتی 50 سالگی سن جوانی در عقل سیاسی بحساب بیاید پس سن پختگی عقل سیاسی حتماً بالاتر از آن است و کمتر از آن سن کودکی در سیاست.

سیاست بیشتر شبیه شطرنج است زیرا انسان با یک مورد مرده یا جامد که تنها یک طرف برای حل مشکل حرکت میکند روبرو نیست  بلکه همواره شخص سیاسی با نیروئی مقابله دارد که او نیز فرد یا افرادی زنده و متفکر هستند پس همیشه باید مترسد حرکتی غیر منظره باشد که شاید در تمامی طول تاریخ نیز نمونه اش صورت نگرفته است. سیاست یک مبارزه است که دو یا چند طرف زنده در آن شرکت دارد.

سن عقل فلسفی

فاکتورهای زیادی  در رسیدن به عقل ( سیاسی، فلسفی ووو) دخالت میکند که بواسطه  آنها رسیدن به سن عقلِ سیاسی یا فلسفی و غیره  برای افراد مختلف یکسان نخواهد بود.

حتی ممکن است بعضی افراد در تمام عمر خود و علیرغم تلاش، به عقل سیاسی و یا فلسفی نرسند.

در گذشته های دور اندک افرادی که نابغه به حساب میآمدند در سنین حدود 20 سالگی مطالبی میگفتند و مینوشتند که هنوز هم با ارزش هستند. ولی بطور عادی از حدود 30 سالگی  بود که افراد تحصیلکرده  مطالب ارزنده خود را ارائه میدادند. در میان بزرگان پارسی نویس امثال سهروردی در چنان سنینی مطالبی نوشتند که هنوز خواندن آن برای هر متفکری جالب بوده و پایه و اساس خوبی برای  تفکر و فلسفه است،  بطوریکه مطالعه آنها میبایست در رشته فلسفه دانشگاههای جهان اجباری شود؛ و نه نوشته های امثال  مارکس، راسل، هوسرل، هایدگر و…  و یا میشل فوکو که بالاخره در سنین بالا اعتراف کرد که دهها سال نوشتم ولی همه اش اشتباه بوده است.  فوکو عاقل تر از دیگران بود زیرا بالاخره فهمید که اشتباه میکرده ولی آنانیکه این نادانی خود را ندانستند و در آن حالت مردند از او خیلی بدتر هستند. و بدتر از اینها کسانی اند که بعنوان استاد و…  در دانشگاهها نشسته اند و این نادانی باصطلاح فلاسفه  را نمیدانند و یا میدانند و چشم روی هم میگذارند و به شاگردان بیچاره تکلیف میکنند تا این نوشته ها را  بعنوان بالاترین عقل ها بخوانند.

احمد بن محمد بن مسکویه در جاویدان خِرَد چاپ تهران 2535 ، با همکاری موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل، صفحه 201 چنین میگوید:

” ده  کس اند که خود را به رنج و محنت و عنا  می اندازند و هم غیر خود را،  یکی صاحب اندک عملی که تکلیف میکند و خود را به محنت و کلفت میاندازد که علوم دیگر را مطالعه نماید و بحث کند و

نمی تواند کرد و به حق آن علوم قیام نمی تواند نمود  پس خود را به رنج و عنا می اندازد که آن علوم را درس گوید و نمی تواند گفت  و هر که را پیش او درس می خواند و از وی علم اخذ می کند و

می آموزد نیز به رنج می اندازد، دوم…”

همچنین در صفحه 203 میگوید:

” سزاوارترین کسی که از وی باید حذر کرد سه کس اند: یکی دشمن فاسق، دوم یار بی وفای غدار، سیوم پادشاه جابر.”

یک ضرب المثل کاملاً درست پارسی نیز میگوید: دشمن دانا بلندت میکند برزمینت میزند نادانِ دوست.

سن عقل فلسفی در این دوره با قرون گذشته بسیار فرق کرده و بسیار بالاتر رفته است.

در گذشته تمام آنهائی که فیلسوف نامیده میشدند در رشته های دیگر علمی دست داشتند. مثلاً در یونان  قدیم ریاضیات را الزام آور میدانستند و بعدها فیزیک در درجات بالا قرار گرفت.  

در ایران امثال فارابی و ابن سینا و خیام و… همه از سایر علوم  بیشترین بهره ها را داشتند بطوریکه دروس یا نوشته های علمی آنها در طی قرون متمادی تدریس میشده است.

بارزترین مثال ابن سینا است که از بزرگترین فلاسفه تاریخ ایران و جهان اسلام و شاید جهان بود ولی اکثریت ایرانیان او را تنها بعنوان یک پزشک میشناسند و کتاب او بنام قانون سالیان سال بزرگترین کتاب مرجع پزشکی بود در حالیکه مقام او در فلسفه بسیار بالاتر از مقام اش در پزشکی بوده و هست.

مثالی دیگر؛  آنچه سهروردی در باره ماهیت نور گفته هنوز قابل تعمق و بررسی در دانشگاهها است.

آنچه دانشمندان و فلاسفه قدیم جهان اسلام در باره خلاء گفته اند هنوز از نظریاتی که در دانشگاههای جهان بعنوان واقعیت خلاء پذیرفته شده دقیق تر است و نظریات جدید را زیر سئوال میبرد.

 از این موضوع نتیجه گرفته میشود که فلسفه یک علم انتزاعی نیست که فیلسوف تنها آن را مطالعه کند. فیلسوف باید بتواند  در سایر علوم هم پیشرو باشد و آنچه را  در سایر علوم با مشکلی لاینحل گره خورده بطریق فلسفی حل نماید یا راه حلی ارائه بدهد که در آینده بتوان از آن مسیر به راه حل رسید.

بدینترتیب با توجه به اینکه علوم مختلف در جهان نسبت به قرون و حتی دهه های گذشته بسیار پیشرفت کرده بنابراین برای دانستن حد معقول یا قابل قبولی از آنها که بتواند کمکی به افکار فلسفی باشد سالهای زیادی وقت لازم است بطوریکه دیگر نمیتوان در سنین آنانیکه ذکر شد مطالب عمیق فلسفی نوشت.

سیاست و فلسفه

یک فیلسوف واقعی باید کاملاً مستقل باشد تا بتواند سیاست و تمام آنچه را که غلط، ضد انسانی،

حیله گری و… است به نقد بکشد. 

یک فیلسوف باید به مسائل تئوریک سیاسی بپردازد وگرنه فیلسوف نیست.

برای داشتن دانشی مناسب در سیاست نیز باید سالها وقت گذاشت خصوصاً اینکه تجربه در سیاست امری  اجتناب ناپذیر است و تئوری بتنهائی بکار نمیآید.

با توجه به اینکه اکنون 50 سالگی در سیاست جوانی بحساب میآید و یک فیلسوف نیز باید مدت زیادی را صرف فراگیری این علم بکند، در نتیجه برای بدست آوردن درک عمیق فلسفی باید عمر زیادی را در مسائل گوناگون گذاشت تا به نقطه ای  رسید که بتوان بدان نام فلسفه و فیلسوف نهاد.

اما فلسفه از سیاست بازی کاملاً بدور است. چنانچه فیلسوفی وارد بازیهای سیاسی عملی یا سیاست بازی  شد آنگاه جایگاه خودش را بعنوان فیلسوف خدشه دار میکند و یا حتی از دست میدهد.

شجاعت و سن عقل فلسفی

از نکات مهمی که در میان فلاسفه یونان مطرح میشد شرکت در جنگ بود آنها معتقد بودند کسانیکه در جنگی شرکت نکرده اند و خود را در معرض خطر مرگ قرار نداده اند از ضعف بزرگی برای فیلسوف شدن رنج میبرند و نمیتوانند فیلسوف بشوند زیرا شجاعت آنها محک نخورده است. این امری صحیح است و دراین زمان نیز صدق میکند، حال اگر موقعیت جنگ برای کسی پیش نیاید موارد مشابه حداقل در حد دعوا ( زد و خورد) و تهدید جانی  وجود دارد.  شجاعت در فلسفه از مهمترین هاست.

شجاعت سن عقل فلسفی را در انسان پائین میآورد. هرچه شجاعت فرد بیشتر باشد سریعتر به سن عقل فلسفی میرسد و هرچه کمتر باشد دیرتر،  و آنکه شجاعت ندارد ابداً فیلسوف نخواهد شد.

معلوم نیست کسیکه تنها با خواندن چند کتاب در دانشگاه ( معمولاً هم این کتابها به یک دسته نویسنده خاص اروپائی مربوط میشود که نام چند تن از آنها آورده شد) آنقدر درک و فهم و شجاعت و…  پیدا کند که بتوان باو نام فیلسوف داد. معلوم نیست که چنین فردی در اثر کمترین فشار یا تهدیدی حرفهائی بزند یا بنویسد که تنها در جهت حفظ  جان و منافع خودش باشد و در نتیجه هیچ ارتباطی با فلسفه بمعنی واقعی نداشته و نهایتاً بدینترتیب گفتار و کردارش ضد فلسفه و فلاسفه بشود.

بهر صورت بررسی مفصل اینها و بسیاری مطالب دیگر به آینده ای نامعلوم ارائه میشود. نامعلوم باین دلیل که آینده نامعلوم است و کارهای زیادی در دست هست که باید به اتمام برسد. اما اینکه این مقدار اندک نوشته شد باین خاطر بود که نمیشد از چنین توهین هائی به بشریت و فلاسفه آنهم تحت لوای دفاع از حقوق بشر و دمکراسی  و زیر عنوان فیلسوف گذشت؛  و لازم بود در این موقعیت مناسب با این عمل  ضد فلسفه و فلاسفه، برخورد میشد.

اما کسانیکه چنین جوایزی برایشان در نظر گرفته میشود:

1 – یا آنرا میپذیرند یعنی بر بدترین جرم و جنایات ضد بشری که توسط  بدترین ها در جهان صورت میگیرد، دانسته یا ندانسته مهر تائید زده و سر تعظیم فرود میآورند.

2 – عقل و شجاعت و بشر دوستی دارند و این جوایز را نخواهند پذیرفت.

برای یک فیلسوف واقعی  شرم آورترین وضعیت زمانی استکه از جانب جنایتکاران مورد تمجید قرار بگیرد. اگر چنین شد او یک شانس دیگر دارد تا خود را از چنین لکه ننگی رها کند و آن مخالفت با پذیرش چنین جوایز و تقدیرهاست.

اما اگر کسی چنین جوایزی  را پذیرفت دیگر فیلسوف نیست و جای  شرمساری هم برای فلاسفه واقعی نخواهد بود.

در عصر حاضر آنکه ( فیلسوف یا هر انسانی) بطور واقعی با جرم و جنایت ضد بشری که توسط حاکمان و دولتهایشان صورت میگیرد مبارزه میکند هیچگاه مورد تقدیر آنها قرار نمیگیرد بلکه برعکس همیشه بنوعی تحت فشار است؛  یا در چنبره توطئه سکوت است  یا  ترور شخصیت میشود و یا حتی اگر بتوانند او را بصورت فیزیکی از روی زمین محو میکنند.

                                                                   مارچ 2010  اسفند 1388

                                                                                              اپسالا – سوئد

                                                                                                        حسن بایگان

hassan@baygan.net

www.baygan.org

رئيس جمهور يا رئيس جمهوری و ضعف زبان پارسی

رئیس جمهور یا رئیس جمهوری

و ضعف زبان پارسی

این روزها بدلیل رنگ پرچمی که درپشت سر آقای احمدی نژاد در یک جلسه مصاحبه مطبوعاتی آبی دیده شده سرو صداهای زیادی براه افتاده اما یک نکته دیگر نیز در این میان مطرح است که ظاهراً کسی ندیده یا سواد نرسیده یا متوجه نشده است و آن به مبحث دانش زبان پارسی ( و زبان سیاسی) باز میگردد. در همان صفحه پشت سر آقای احمدی نژاد با حروف درشت نوشته شده بودمصاحبه مطبوعاتی رئیس جمهور.

این نوشته نشان میدهد که تا چه حد دانش زبان فارسی ما ضعیف است و نیاز به بازنگری جدی دارد.

جمهور کلمه ای عربی است بمعنی مردم. اما جمهوری که از همین کلمه گرفته شده بعنوان یک سیستم یا نظام سیاسی تلقی میشود.  بنابراین درست آن است که گفته و نوشته شود ” رئیس جمهوری”  یعنی رئیس حکومتی که سیستم آن جمهوری است ولی چنانچه نوشته شود ” رئیس جمهور”  بدین معنی خواهد بود که ایشان رئیس مردم است. برای روشن شدن معادل انگلیسی آن آورده میشود:

جمهوری معادل ریپابلیک است و جمهور معادل پی پل ( مردم).

ضعفهای  زبان پارسی آنچنان وسیع است که شاید باور کردنش مشکل بوده و باعث تعجب شود.

اکنون بیشتر از سه سال است روی این ضعف ها کار میکنم و تاکنون در حدود 30 نکته مهم و کلی جمع آوری کرده که با توضیحاتی بسیار مختصر به بیشتر از 70 صفحه آ 4  که کتابی 100 صفحه ای یا بیشتر خواهد شد رسیده و در آینده ارائه خواهد گردید.  با بررسی این نکات متوجه خواهیم شد که تا چه حد زبان پارسی ما ضعیف و دارای اشتباهات و نقائص فاحش است و باید بطور اساسی به بازنگری  و اصلاح آن پرداخت؛ برای حل آن نیز راه حل ارائه شده است. حتی اینجانب اعتراف میکنم حتماً در همین مطلب کوتاه  چندین و چند اشتباه مرتکب شده ام که خود نیز از آنها آگاه نیستم.

اما بی دقتی و ضعف در کنترل نوشته ها  دیگر از حد معقول گذشته است. اینکه کلمات و حتی اعداد و ارقام و آمارها بدون دقت در نوشته ها و تلویزیون میآید امری بظاهر عادی شده است، در حالیکه افرادی را که در این امور هستند و دقت دارند دچار سردرگمی میکند.

در غرب این مسائل بسیار مهم است و کمترین اشتباه در نوشته ها را ابداً  نمیپذیرند.

بعنوان نمونه هم اکنون در حال مطالعه تاریخ هرودت هستم که انتشارات دانشگاه تهران چاپ دوم آنرا در همین دهه 80 شمسی منتشر کرده است. این کتاب مملو از اشتباهات املائی و انشائی و حتی چاپی است که در بسیاری موارد انسان را دچار سردرگمی میکند.

تا زمانیکه مردمان کشوری و مخصوصاً دانشگاهها که باید مظهر علم و دقت علمی باشند تا این حد بی توجه و بی انظباط هستند توقعی از کشور برای پیشرفت و توسعه در امور مختلف در سطح جهانی نباید داشت.  بررسی این مسئله البته گسترده تر از اینهاست که در جای خود بدان پرداخته خواهد شد.

                                                                      اسفند 1388   فوریه 2010

                                                                        حسن بایگان        اپسالا – سوئد

hassan@baygan.net

www.baygan.org

نگاهی فلسفی به حافظه تاريخی

نگاهی فلسفی به حافظه تاریخی

دوستی محترم و با دانش چند بار داستانی را تعریف کرد، بدین ترتیب:

از فیلسوفی پرسیدند بهترین اختراع انسان چه بود؟ پاسخ داد: پاک کن.

مقصودش این بود که انسان میبایست خیلی چیزها مخصوصاً حوادث بد و ناگوار را از ذهنش پاک کند، همانطور که پاک کن را برای پاک کردن نوشته های اشتباه استفاده میکنند.

حال این داستان چقدر واقعیت دارد موضوعی استکه بدلیل نداشتن نوشته ای کتبی از چنان شخصی نمیتوانم چیزی راجع به آن بگویم اما.

تفاوت های زیادی در این میان هست، وقتی شخصی چیزی مینویسد تا آنگاه که به بیرون ارائه نشده قابل رفع و تغییرات است که از پاک کن استفاده میشود. مثلاً در این عصر و زمانه مطالب با کامپیوتر نوشته میشود و در صورت اشتباه بودن نیز از پاک کن خاص آن استفاده میشود.

مثال بهتر و دقیق تر در باره این نکته فلسفی،  خود همین نکته یا این کلمات قصار( در باره پاک کن) است که اکنون توضیحاتش ارائه میشود.

سالها با این گفته آن دوست بسر بردم و چندین بار نیز آنرا در حدی محدود بکار گرفتم؛ تا اینکه  چند روز پیش که قصد نگارش مطلبی درباره حافظه تاریخی را داشتم مطلب را با همین کلمات  قصار

(همچنانکه در این نوشتار دیده میشود) و با نظر مثبت و پذیرش آن، شروع کردم.  لیکن در میانه راه  متوجه شدم که این گفته صحیح یا دقیق و کامل نیست، در نتیجه آنرا به کناری گذاشتم و تنها پس از نقل قول آن دوست (همین چند سطر اولِ شروع مطلب)، نوشتار باین شکل فعلی در آمد. در نتیجه در حالیکه آن قبلی را کاملاً از حافظه کامپیوتر پاک نکرده ام ( و در کناری دارم) ولی بدلیل اینکه انتشار نخواهد یافت، مورد دیگری میشود! چگونه:

تا زمانیکه مطلبی منتشر نشده و نزد خود شخص است، کسی از آن اطلاعی ندارد و میتواند آنرا بهر شکلی بخواهد تغیییر بدهد و یا حتی منتشر نکند؛  در اینصورت نوشته قبلی تنها بعنوان تجربه( تاریخ) تنها برای خود آن شخص باقی میماند؛ ولی وقتی مطلبی منتشر شد آنگاه بصورت تجربه یا تاریخ بشر در میآید. صحبت  بر سر آن نیست که چه تعدادی باید آنرا بخوانند تا اینکه تاریخ بحساب بیاید بلکه موضوع بر سرآنستکه دیگر از دست یک فرد خارج شده و در اختیار عموم قرار گرفته است خصوصاً در عصر حاضر که وقتی چیزی در اینترنت آمد کسی نمیداند سر از کجا در میآورد و در چه جاهائی راجع به آن بحث میشود و یا تاثیر میگذارد.

چنانچه مطلب قبلی که نوشته ام  از کامپیوترم کاملاً پاک شود دیگر وجود ندارد. در این وضعیت هرچند هنوز در ذهنم باقی است اما پاک کردن آن از ذهن مسئله دومِ همان داستانِ ” پاک کن” است که به حافظه تاریخی نیز باز میگردد.

چنانچه نوشته پیشین من درباره ” پاک کن” از حافظه کامپیوتر پاک شود یعنی اینکه دیگر هیچ امکانی نباشد تا شخصی بدان دست یابد و آنرا منتشر کند آنگاه تنها در ذهن من باقی میماند و هیچ کس دیگر در جهان از آن مطلع نخواهد شد. اما اگر این نوشته کنونی که جای آن قبلی را میگیرد منتشر شود آنگاه نه تنها در ذهن تعدادی جای خواهد گرفت بلکه بعنوان یک سند حداقل در جائی در جهان ثبت یا نگهداری خواهد شد. زیرا در جهان مکان هائی هستند که هر برگی را که منتشر میشود نگهداری میکنند.

اما چنانچه نوشته حاضر منتشر شود آنگاه چگونه میتوان آنرا پاک کرد؟

امکان پاک کردن آن ( والبته همانطور که گفته شد هر نوشته دیگری) در سطح جهان ( در عصر حاضر) غیر ممکن است، اما میتوان آنرا از دسترس مردم دور نگهداشت و این کاری است که اکنون سالهاست در جهان صورت میگیرد. یعنی اینکه در تمامی جهان  مردمان بطور عام و یا قدرتها از  نوع بزرگ یا کوچک آن  ودر مجموع هر شخص یا نیروئی، هر کدام بنا بر موقعیت و توان خود، آنچه را دوست دارند تبلیغ و ترویج میدهند و آنچه را دوست ندارند ویا مخالف خود میبینند به انواع مختلف در پی سانسور و  نابودی اش بر میآیند ودر کمترین حالت به فراموشخانه میفرستند.

شرح حال این نوشته من  تنها یک نمونه خاص در رابطه با فلسفه از حافظه تاریخی بود.  

نمونه های دیگر افکاری استکه تمامی مردم جهان در طول روز در ذهن دارند، تا زمانیکه آنها تنها در فکر خودشان است مسئله خاصی پیش نمیآید،  ولی زمانیکه آن افکار بصورت حرف یا عمل در آمد آنگاه  کار بصورت دیگری در میآید.  زیرا در اینصورت استکه در اکثر مواقع چون به منافع دیگران برخورد میکند عکس العمل سایرین را نیز درپی دارد. هرچه موقعیت افراد حساس تر باشد حرف و عمل آنها افراد بیشتری را در بر میگیرد.  مثلاً آنگاه که رئیس یک کشور حرفی را میزند که به منافع کشورخود وسایرین باز میگردد صحبت میلیونها انسان و عکس العمل آنها مطرح میشود. در چنین حالاتی است که مسئله حساس میشود و تاریخ کشور و یا کشورها را شامل میشود. در چنین مواقعی پاک کردن آنها دیگر باهیچ پاک کنی امکان ندارد و هنوز پاک کنی اختراع نشده تا بتوان با آن چنین مسائلی را پاک کرد اما اینکه آیا ممکن است در آینده چنین پاک کنی اختراع شود امر دیگری است.

تنها چیزی را که میتوان نام برد زمان است که البته بسته به نوع مورد و حساسیت یا اهمیت آن مدت آن متغیر میباشد.

مثالی بسیار روشن: زمانیکه مسائلی بین دو کشور پیش میآید که نهایتاً میان آنها جنگی رخ میدهد این بعنوان یکی از وقایع مهم تاریخ آن کشورها ثبت میشود و در این صورت امکان ندارد که بتوان آنرا پاک کرد. ممکن است این وقایع پس از مدتی اهمیت و یا حساسیت اولیه خود را از دست بدهد ولی در تاریخ و حافظه تاریخ ثبت است. کمااینکه برای تمامی کشورها و ملل در طول تاریخ اشان  جنگهای بسیاری رخ داده اما آنها اکنون باصطلاح آن جنگها را فراموش کرده اند و شاید با بسیاری از دشمنان دیروز دوست امروزی هستند ولیکن در اساس این مسائل فراموشی نشده اند و همیشه باقی اند. ولی قانون نانوشته یا راه و چاره زندگی بشر چنین است که نمیتواند بخاطر چنان اتفاقاتی برای تمام طول تاریخ آینده خود دشمنی وخصومت بخرج بدهند و یا همیشه آنرا جلوی چشم داشته و سرلوحه روابط خود قرار بدهند. پیشتر در مطلبی نوشته بودم که: ” در سیاست دوست و دشمن وجود ندارد و درعین حال همه دوست و همه دشمن هستند”. مثلاً در همین اروپا در یک صد سال گذشته دو جنگ بسیار بزرگ و چندین جنگ کوچکتر رخ داد و آنها میلیونها تن از یکدیگر را کشتند، ولی اکنون آنچنان با هم دوست هستند وروابط گرم دارند که انگار ابداً چنان اتفاقاتی نیافتاده است. ولیکن نباید اشتباه کرد و تصور نمود که آنها جنگها را فراموش کرده اند بلکه همانطور که دیده میشود آنها همواره در تمام رسانه هایشان بطور مدام از این جنگها یاد میکنند و همواره هوشیار هستند.

در اینجا میتوان از  بکناری نهادن صحبت کرد ولی پاک کردن حرفی کاملاً اشتباه است. حتی چنانچه عده ای بخواهند چنین وقایعی را کاملاً بفراموشی بسپارند کاری بسیار غلط انجام داده اند.

گذشته ( تاریخ ) هر فرد یا کشوری  حافظه آنهاست هر کس بخواهد آنها را فراموش کند( پاک کند) کار درستی انجام نداده است. شاید تنها آنانیکه دیوانه مینامیم، گذشته ها را فراموش میکنند و البته آنهم نه بصورت صد در صد وگرنه چنان انسانی حتی راه رفتن و کارهای ابتدائی خود را نیز نمیتواند انجام بدهد. پاک کردن کامل گذشته یعنی حتی فراموش کردن راه رفتن.

بیائیم بر سر صحبتی که از ابتدا همه را به اشتباه انداخت اینکه انسان باید وقایع بد، سخت، تلخ  و از این قبیل را کاملاً فراموش کند؛ در اینجا بود که صحبت پاک کن مطرح شده بود.

میدانیم  وقتی چیزی با مداد نوشته میشد و بعد با پاک کن آنرا پاک میکردند دیگر از میان رفته بود. توجه شود که در زمانهای  پیشتر نوشته ها با جوهر بود و پاک کردن آنها بسیار سخت بود و در بعضی موارد که نوشته ها بر روی پوست بود بهترین  راه شستن  و یا سوزاندن بود.  پس از اختراع مداد،  پاک کن نیز اختراع شد ولی بهر صورت مقصود آن  فیلسوف ( چنانچه دوست من از روی سند و مدرک صحبت کرده بود و چنان صحبتی و گوینده ای وجود داشته بوده) از میان بردن چه بصورت شستن و چه پاک کردن ویاهر طریق دیگر بوده است.  ولیکن پاک کردن یک نوشته آنهم در آن زمانها، با پاک کردن تاریخ انسان یا جامعه کاملاً مغایرت دارد. هیچ انسان و جامعه متشکل و عاقلی نباید بهمین سادگی سعی در پاک کردن گذشته خود بکند؛ هرچند که این امری غیر ممکن است.

تاریخ ( گذشته) و اتفاقاتش را نباید بهمین سادگی پاک کرد بلکه باید آنرا همیشه در نظر داشت تا درسی برای آینده باشد.  برای پاک کردن گذشته یک کشور یا ملت باید تمام مدارک کتبی یا مادی باقی مانده را از میان برد و در ضمن تا چندین نسل نیز از آنها صحبتی نشود تا اینکه  چیزی  یا خاطره ای  ازگذشته به نسل های بعدی نرسد، و این امری است که در این عصرغیر ممکن میباشد. ولی بسیاری اتفاقات در قرون گذشته برای مردمان سراسر جهان افتاده که به نسبت اهمیت آنها بمرور از خاطره ها محو شده لیکن تاثیر آن بصورت تجربه در اعمال و رفتار آنها باقی مانده است.

 نتیجه اینکه تمام چیزها را نمیتوان بسادگی با هم مقایسه کرد و بسادگی از پاک کردن صحبت نمود و آنرا به همه چیز ربط داد  مثلاً به همین مسئله حافظه تاریخی.

متاسفانه آنجا که شخص یا جمعی از مردم گذشته ای از خود را که در مواردی بسیار مهم نیز میباشند از یاد میبرند و یا تحت تاثیر بعضی تبلیغات یا جو چنین میشوند در مسیری بسیار اشتباه افتاده اند و راه رشد خود را محدود کرده اند.

بعضی وقایع از حیطه قدرت و اختیار انسان خارج است و بنابراین چنانچه حادثه خوب یا بدی بوجود آید انسان با بخاطر سپردن آن نمیتواند تاثیری بر ایجاد یا عدم چنین وقایع در آینده بگذارد مثلاً  حوادث طبیعی چه خوب و چه بد در اختیار انسان نیست. هرچند این نیز به نوعی به انسان تاکید میکند که برای جلوگیری از مثلاً حوادثِ بدِ بعدی راه و چاره ای بیاندیشد و در مواردی انسان به مقابله پرداخته مثلاً به ساخت خانه های ضد زلزله پرداخته است. اما ماجراهائی که خود انسانها مستقیماً در ایجادشان  دست دارند امر دیگری است همانند جنگ ها که مسبب آنها خود انسانها هستند واز خارج بر انسانها تحمیل نمیشود؛ پس در این موارد حافظه تاریخی بسیار مهم و حیاتی است.

فراموش کردنِ مواردی حساس از گذشته  دور یا نزدیک تفاوتی با دیوانگی ندارد.

دیوانگان کسانی هستند که چندان خاطره ای از گذشته ندارند و نمیتوانند از آن حوادث و خاطرات تلخ و شیرین برای زمان حال و آینده بهره ببرند. پس زمانیکه فرد یا جامعه ای واقعه مهمی از گذشته یا تاریخ خود را فراموش میکند و تحت تاثیر یک سری وقایع همان لحظه ( جو ایجاد شده) قرار میگیرد عملش فرقی با اعمال دیوانگان ندارد و در آینده چنانچه بهوش یا بر سرعقل آمد  باید بپذیرد که عملش همان بوده که نامبرده شد.

ایرانیان و حافظه تاریخی

گفته شد که فراموش کردن همه چیزها صحیح نیست، حتی وقایع تلخ را نیز نباید بهمین سادگی بفراموشی سپرد وگرنه انسان حافظه تاریخی اش را از دست میدهد و درنتیجه عبرتی از گذشته نمیگیرد.

مخصوصاً بعضی وقایع تلخ بسیار مهم هستند و انسان  باید آنچنان هوشیاری بخرج بدهد تا دوباره در زندگی اش تکرار نشود.

فراموش و مخصوصاً پاک کردن یعنی اجازه تکرار دادن.

باید در حد معقولی گذشته را بخاطر سپرد تا چراغ راه آینده باشد.

پس در این میان نگاه به گذشته نه باید افراطی باشد و نه تفریطی .

اما متاسفانه ایرانیان بسیار فراموشکار هستند و گذشته های تلخ را زود از یاد میبرند.

بررسی تاریخی این مقوله نیز خود نکته ای بسیار جالب است.

در اولین نگاه و بررسی  بنظر میرسد دلیل این فراموشی، وقایع تاریخی بسیاری است که در طی قرون بر این یکی از باستانی ترین کشورهای جهان که در عین حال چهار راه حوادث جهان نیز بوده گذشته است؛ وهمین کثرت وقایع باعث گردیده تا هر واقعه تلخی را هم بسرعت همانند هزاران واقعه دیگر درنظر آورده  و خیلی زود به فراموشی سپرده و به زندگی عادی همان روز باز گردند.

نمونه هائی در همین سالهای اخیر داشته ایم که از جمله جنگ 8 ساله ایران و عراق بود که میلیونها کشته و زخمی و بیخانمان برجای گذاشت که هنوز زخمی ها و صدمه دیدهای آن زنده اند.  ولی نه تنها نسل جدید بلکه حتی همان قدیمی ها اعم از آنهائی که از صحنه جنگ دور بوده اند و یا آنهائیکه در جنگ بوده اند آنرا فراموش کرده اند.

هرچند فراموش کردن این حادثه عظیم تاریخی صحیح نیست اما از طرفی دیگر میبایست آنرا بعنوان موضوعی که ملکه ذهن باشد و تمامی فکر انسان را بخود مشغول کند بکناری گذاشت.  بدینصورت که هم آنرا بعنوان حادثه ای مهم همیشه در خاطر داشت تا در آینده از آن استفاده شود و هم از افراط  و اینکه تمامی هوش و حواس بر آن معطوف شود کناره گرفت؛ زیرا حاصل آن کینه ورزی و تماماً بفکر انتقام کشیدن است که ضربه اش هر چند در ظاهر و ابتدا معلوم نباشد ولی  در اساس و در دراز مدت بهمان فرد یا جامعه بازمیگردد.

بدترین نتیجه فراموشکاری ( در خصوص جنگ 8 ساله) آنستکه بسیاری از مردمان عاملین اصلی شروع این جنگ ( کشورها، دولتها و شرکتهای بزرگ بین المللی)  و آنانیکه باعث گردیدند تا اینهمه خسارت جانی و مالی بر کشور و ملت وارد شود  را فراموش کرده ( که بنوعی تبرئه کردن آنهاست) و حتی در مواردی بعضی از مردمان با آنها همکاری کنند و یا آنها را بعنوان بهترین مردمان و کشورهای آزاد معرفی و حمایت کنند.  در حالیکه هنوز در ماهیت این کشورها یا دولتها یا شرکتهای فراملیتی هیچ تغییری رخ نداده است و همان هستند که بودند و حاضرند برای اندکی پول هزاران هزار انسان را در هر کجای دنیا(عراق، افغانستان، فلسطین، رواندا، سودان، سومالی و… و ایران) قتل عام کنند و به هیچ کسی از پیر و جوان و زن و مرد رحمی نکنند؛  پس باید اینچنین انسانها را در حیطه همان فراموشکارانی که در ردیف دیوانگان هستند قرار داد.

بنابراین همانطور که در متن آمد نه تنها نمیتوان چنین گذشته هائی را از تاریخ پاک کرد بلکه حتی فراموش کردن و یا نادیده گرفتن و یا حتی کم اهمیت برخورد کردن با این مسائل نیز کاملاً غلط است.

درجه اهمیت مسائل گوناگون متفاوت است و دراین میان چنین موردی برای یک کشور و ملت در حالیکه هنوز زمان زیادی از آن نگذشته و مخصوصاً اینکه اتفاق خاصی هم که وضعیت دنیا را آنچنان متحول کرده باشد که دیگر خطری از جانب این کشورها ( آمریکا، اسرائیل، و سایر کشورهای ثروتمند اروپائی که بصورتی مستقیم در این جنگ 8 ساله بر علیه ایران عمل کردند) احساس نشود صورت نگرفته است.

مردمانی که لجبازی تاریخی دارند

در مقابل این دسته از مردمان فراموش کننده مردمان دیگری هستند که ابداً نمیخواهند چیزی را  که بر آنها رفته فراموش کنند هرچند که دهها سال و حتی قرن ها از آن گذشته باشد که از همه اینها بدتر یهودیان ( صهیونیست) هستند که کار را از حافظه تاریخی فراتر برده به لجبازی تاریخی رسانده اند. شاید مسئله اینها برعکس ایرانیان باشد بدینصورت که وقایع تلخ زیادی بر آنها نگذشته باشد؛ بهمین دلیل، حاضر به فراموش کردن نبوده و همیشه هم در فکر انتقام کشی مخصوصاً از طریق مالی (اقتصادی) باشند. بهر صورت این دسته مردم اگر کمترین ضربه ای ببینند طرف مقابل را به خاک سیاه مینشانند و دنیا را نیز وادار میکنند که همواره تا قیام قیامت  برایشان اشک بریزند و هیچگاه نه از خاطر میبرند و نه اجازه میدهند دیگران آنرا از خاطر ببرند. آنها همیشه با این وقایع زندگی میکنند. شاید یکی از دلایل وجود یا بقای یهودیت نیز در همین نکته باشد زیرا به این طریق نوعی از همبستگی و حفظ وحدت میان آنها بوجود میآید.

از جهتی دیگر؛  اینکه این دسته از مردم همیشه به این نکات میپردازند، باعث میگردد تا به آنها تلقین شود که همیشه در یک حالت تهاجم قرار دارند و همه دنیا برعلیه آنها در حال توطئه است و میخواهند آنها را از میان بردارند. در واقع بنوعی میتوان گفت آنچه که  بعنوان تئوری توطئه معروف شده

ریشه اش در همین گروه مردمان و تفکر آنها نهفته است.

این دسته مردم خاص هدف دیگری را هم از این کار یا تهاجم دنبال میکنند و آن انحراف فکری در افکار عمومی مردم جهان است تا بدینوسیله کارهای خلافی که در جهان انجام میدهند تحت الشعاع قرارگرفته و مردم بفکر محکوم کردن آنها نیفتند.

مثالی معروف میگوید:

” از شخصی پرسیدند: کِی از مسافرت آمدی.

پاسخ داد: فردا.

گفتند: فردا که هنوز نیامده.

گفت: پیش میافتم تا پس نیافتم. “

حکایت این جماعت نیز چنین است همیشه ادعای طلب میکنند تا همه در موضع دفاعی قرار بگیرند و کسی از آنها سئوال نکند تا مجبور به پاسخ باشند؛ بلکه دیگران را در جایگاه محکوم میگذارند تا فکر آنها همیشه در پی دفاع از خود باشد و در نتیجه بفکر حمله و محکوم کردن این دسته از مردم نیفتند.

نتیجه

برای نگاه به هر مسئله و حرکتی باید گذشته را پیش رو داشت و با دیدی دقیق و واقع گرا که ناشی از تجربه یا عملکردهای گذشته است و با توجه به ماهیت و موقعیت کنونی آن مسئله یا حرکت و مسائل مربوط به آن، پا پیش گذاشت.

این دستورالعملی کلی برای تمام انسانها و ملل درتمام طول تاریخ وبرای تمامی عملکردهاست.

چشم ها و فکرها باید باز باشد و گذشته یا تاریخ (تجربه) را راهنمای عمل قرار داد تا در جرگه دیوانگان قرار نگرفت.

جهانیان و مخصوصاً مردمانی همانند مردم ایران، هر تاریخی را که گذرانده باشند میبایست تغییری در رفتار و شیوه تفکر خود به گذشته ایجاد کنند و از آنهمه بی تفاوتی نسبت به گذشته و فراموشکاری برگشته در شرایط حساس کمی نیز به فکر و حافظه خود فشار بیاورند تا گذشته های حداقل  نه چندان دور را جلوی چشم آورده  و از آن درسهای تاریخی کمک بگیرند.

آن دسته نیز که لجبازی تاریخی دارند باید بدانند که در دراز مدت ضربه اساسی و ریشه ای خواهند خورد زیرا که این نوع  دید به جهان و حرکت بر این مبنا کاملاً  کور و غلط میباشد.

                            فوریه 2010    بهمن 1388

                                                             حسن بایگان – اپسالا- سوئد

hassan@baygan.net

www.baygan.org

بحثی در استقلال، آزادی ، دمکراسی ، برابری و مستعمرات سوپر نوين

بحثی در

استقلال، آزادی، دمکراسی، برابری

و مستعمرات سوپر نوین

پیش گفتار

سال پیش در نوشتاری راجع به تصوف و عرفان ( بدلایلی هنوز انتشار کاملِ  بیرونی  نیافته) اشاره به نکته ای داشتم که بواسطه عام بودن و نیزارتباطش با این مطلب استثناً دوباره آورده میشود. البته  تنها مضمون کلی آن میآید تا بتوان نکته ای در ارتباط با این نوشتار بدان اضافه کرد؛ آن نکته چنین است:

برای هر چیزی باید تعریف دقیقی وجود داشته باشد. اگر تعریف درست و دقیقی از مسائل یا ترم ها نباشد آنگاه هر جریان یا  شخصی میتواند هرتفسیر و تعبیری که بخواهد ارائه بدهد. مثلاً چنانچه از پزشکی  تعریف درستی نباشد آنگاه هر عطار و یا حجامت کننده و یا… میتواند خود را پزشک بنامد.

مورد دیگری که به آن نوشتار مربوط میشد شعر بود. اینکه برای شعر تعریف وجود دارد وگرنه هرکسی چند کلمه ای نوشت میتواند ادعا کند شاعر است. از طرفی چون  سبک های مختلف شعری هم وجود دارند نه تنها اشعار در این دسته بندی ها قرار میگیرند بلکه شعرا  نیز  وابسته به نوعی  سبک شعری  میشوند و میگویند فلان شاعر به فلان سبک شعر میگوید.

این سخن عام است و بسیاری موارد دیگر را هم در بر میگیرد که فعلاً  ضرورت نام بردن از آنها نیست ولی در بسیاری مطالب دیگر در آینده از این سخن استفاده خواهد شد زیرا بسیاری ترم های تعریف نشده وجود دارند که موردسوء استفاده قرارمیگیرند.

در خصوص موضوعات سیاسی مورد بحث این نوشتار نیز بهمین ترتیب است.

چنانچه برای ترم های سیاسی و از جمله استقلال، آزادی، دمکراسی و برابری  تعریفی نداشته باشیم هر کسی میتواند هرآنچه را میخواهد بگوید؛ و کسی  نمیتواند و حق هم ندارد بر دیگری خرده بگیرد.

مثلاً در حالیکه تعریفی دقیق و مورد قبول همگان برای دموکراسی وجود ندارد چگونه و بر چه اساسی کشوری میتواند کشور دیگری را متهم به نداشتن دمکراسی کرده و برایش خط و نشان هم بکشد.

برای مردم نیز بهمین ترتیب است، زمانیکه آنها تعریفی از دمکراسی ندارند چگونه میخواهند بگویند خواستار دمکراسی هستند و یا اینکه در کشورشان دمکراسی هست یا نیست.

در چنین حالتی بیان این جملات یا تنها تکراری طوطی وار میباشد، یا تحت تاثیر نفوذ قدرتمندان است و یا حرفیست بی پشتوانه برای  نشان دادن  اینکه اهل علم و دانش سیاسی بوده  و مترقی هستند.

در خصوص آزادی، برابری، حقوق بشر  و استقلال نیز همین روال صادق است. زماینکه دولتی تعریفی دقیق از این ترم ها ندارد چگونه میتواند سایرین را به نداشتن آنها محکوم کند در حالیکه آن دیگری نیز میتواند همین ادعا را درباره این یکی و سایرین بکند.

مردمی هم  که میخواهند از این ترم ها صحبت کرده آنها را قبول یا رد کنند، میبایست حداقل یکبار هم که شده به اینها بطور جدی فکر کرده و سعی کنند حداقل یک صفحه راجع به آنها بنویسند تا مطمئن بشوند برای اعتقادشان میتوانند حداقلی از استدلالی را داشته باشند.

اما ظاهراً آنچه که در جهان عمل میکند همان قانون جنگل است.

زیرا هر کشوری که ثروت و قدرت دارد حرفش را به کرسی مینشاند؛ و متاسفانه مردم عادی نیز که دستشان به جائی نمیرسد و از طرفی وظیفه  یا کار اصلی اشان هم یافتن پاسخی برای این ترم ها

( و در کل بررسی مسائل سیاسی، اجتماعی و…) نیست  تنها به وسایل ارتباط جمعی کشورها توجه کرده و آنها را ملاک و معیار قرار میدهند.

نکته تاسف انگیز دیگراینکه همیشه اعمال و زندگی ثروتمندان درنظر فقرا و عامه مردم درست میآید.

متاسفانه در جهان کنونی، عقل و انسانیت نیست که عمل میکند بلکه پول و قدرت است که تعیین کننده میباشد و بهمین دلیل برای منافع ثروتمندان، سیاه را سپید و سپید را سیاه  نشان میدهند و مردم نیز باور میکنند؛  برای این گمراه کردن هم از افراد تحصیلکرده با مدارک بالا استفاده میشود.

حال این مسئله که چنین افرادی که نوشته هایشان بصورت میلیونی در تمام دنیا ترجمه، چاپ و منتشر شده و بعنوان افکار برتر جهان  در دانشگاهها نیز تدریس میشوند از عناصر وابسته به نیروهای پشت پرده قدرت میباشند، امری استکه از دید مردم مخفی میماند. این مخفی کاری هم درمحدوده همین ترم ها (آزادی، برابری، استقلال و دمکراسی) و دانشِ تفسیرشان قرار میگیرد.

متاسفانه این گمراه شدن تنها مردم عادی را شامل نمیشود بلکه بسیاری یا در واقع اکثریت نیروهای فعال سیاسی و حتی کادرهای علمی دانشگاه ها را هم شامل میگردد که خود نشانگر قدرت شستشو دهندگی مغزها توسط  نیروهای اصلی صاحب قدرت در پشت پرده است.

ورود به مطلب

این نوشتار به دسته ای از اساسی ترین موارد سیاسی پرداخته، سعی دارد آنها را تا حد ممکن روشن کند. مواردی که بدون توجه بآنها تمامی جنگ ها، انقلابات، شورش ها، تظاهراتها و کلیه حرکات و  حتی نظرات و تئوری های سیاسی بیشتر به بازی گرفتن خود و دیگران شباهت دارد و در مواردی تنها حرکاتی کور میباشند.

مقولات استقلال، آزادی ، دمکراسی و برابری  و مقایسه میان آنها و در ارجحیت قرار داشتن یکی بر دیگری از مسائل مهمی است که سیاسیون در برنامه کاری خود میبایست بدان توجه کافی و دقیق داشته و آنرا در سرلوحه برنامه های خود قرار بدهند.

دانستن این مقولات وارجحیت دادن یکی بردیگری برای مردمان عادی جامعه از آن جهت اهمیت دارد که هدف اصلی قدرتمداران در ارائه دادن تعاریف گمراه کننده از این ترم ها هستند؛  تا با بدست آوردن حمایت آنها و در اختیار گرفتن نیرویشان  در حرکات سیاسی از آنها سوء استفاده بکنند.

هرچند همگان  کم و بیش با این ترم ها آشنا هستند زیرا هرشخصی در زندگی عادی و روزانه اش با  این موضوعات  از زوایای گوناگون روبرو میباشد؛  ولی داشتن تعریف و دانش درست  و قابل توجیه و دفاع، وهمچنین درارتباط  سیستماتیک قرار دادن این مقولات و تشخیص اولویت یکی بر سایرین از مواردی استکه معمولاً فراموش میشود.

در اینجا به بحث مفصلِ فلسفی در خصوص این ترم ها یعنی در تمام روابط زندگی پرداخته نمیشود بلکه تنها از منظر سیاسی ( اخیراً به ” فلسفه سیاسی” معروف شده) و نقش اشان در امور کشور به آنها نگریسته میشود. زیرا چنانچه قرار باشد از منظر فلسفی تمام و کمال، بدین ترم ها نگریست آنگاه باید به تمام زوایای آنها در تمامی موارد زندگی نظر و دقت کرد؛ و این امری استکه از موضوع  بررسی ما فراتر میرود پس شاید در جای دیگری بدان پرداخته شود.

برای روشن شدن مسئله و از جمله نشان دادن گستردگی فلسفی این موضوعات چند مثال آورده میشود.

آزادی

بعضی انسانها  آزادی را در شکل لباس پوشیدن یا آرایش مو میدانند و دیگرانی این عقیده را به تمسخر گرفته و فریب و تحمیق و یا ساده گرفتن مسائل میدانند.

در میان اهل تصوف، دسته ای گوشه نشینی و تسخر زدن به دنیا را اوج برتری و آزادی و رهائی از همه چیزمیدانند. آنها مخصوصاً کسانی را که بدنبال مال وثروت میروند انسانهائی حقیر و پست و اسیر مال دنیا میدانند که برای اندکی پول و مال دنیا زندگی و آزادیخود را به اسارت فروخته اند. این دسته مردم و درویش مسلکان به دنیا پرستانِ  پول دوست با دیده بسیار تحقیر آمیز نگریسته،  چنین نظراتی را در نوشتارهای خود برای مردمان به میراث گذاشته اند. از قضاء این افراد در میان ایرانیان و سایر مللی که امثال شان وجود دارند بسیار مورد احترام و حتی سرمشق بوده، جزء  بزرگان علم و ادب  و اخلاق بشمار میآیند.

همین اهل طریقت در خصوص ظاهر از جمله لباس و شکل آرایش به صور مختلف فکر میکنند ولیکن اکثراً نسبت بدان و تجملات بی اعتنا هستند و چنان افرادی را به هیچ نمیگیرند.

اما در برابر اینها باید پذیرفت که جهان نیز با گوشه گیری مردمان نمیتوانست پیشرفت بکند و در نتیجه دسته ای دیگر از مردمان ( حتی در میان اهل طریقت) آن دسته اهل تصوف افراط گرا  را مورد عتاب قرار میدهند.

در حاشیه باید اشاره شود که بعضی معتقدند، دلیل عقب ماندن جوامع شرقی همین فرهنگِ  تسخر زدن بر دنیا و صوفیگری و درویش مسلکی است؛ امری که در اروپا چندان خریداری ندارد. همین امر یک فاصله عظیم فرهنگی میان این  دو جامعه ایجاد میکند که باید در امور سیاسی یا قوانین روابط اجتماعی در نظر گرفته شود.

بعضی کشورها و جوامع درمقابل مواد مخدر ویا وجود فاحشه خانه و مواردی این چنینی  سخت گیر  نیستند و وجودشان را آزادی مینامند و بعضی دیگر بسیار سخت گیرند  مثلاً  در اروپا موضع سوئد  در این مسائل کاملاً  با کشورهای همسایه  مانند آلمان و دانمارک در تقابل قرار دارد. در سوئد نه تنها فاحشه جریمه میشود بلکه جریمه مرد بیشتر از فاحشه است با این استدلال که اگر مشتری نباشد فاحشگی پیش نمیآید. عقاید مردم عادی نیز در خصوص این مسئله کاملاً متفاوت است.

در این مثال با دو نوع  برخورد با بعضی اعمال یا کارها بعنوان آزای شغل یا حرفه روبرو میشویم زیرا دیده میشود بنابر سیاست بعضی کشورها بعضی کارها بعنوان شغلی عادی تلقی شده و آزاد است  والبته برایش مالیات هم میپردازند؛ ولی همانها در بعضی دیگر کشورها نه تنها شغل شناخته نمیشود بلکه جزء کارهای خلاف و ممنوعه میباشند.

عده ای آزادی را داشتن روزنامه های سکسی،  برنامه های تلویزیونی درخصوص سکس و زیباترین دختر و ازاین دست مسائل دانسته و نبودن آنها را عدم آزادی میدانند در مقابل  گروهی  دیگر ( حتی درکشورهائی  که این گونه کارها صورت میگیرد) آنها را نقد و محکوم میکنند. با نگاه  بعضی جریانات سیاسی اینها آزادیهای بورژوازی و برای فریب و گمراه کردن مردم است و از دید  مذهبیون اموری ضد اخلاقیات و برای نابودی دین است.

بسیاری سئوالات  دیگر نیز پیش میآیند مانند:

آیا آزادی یعنی داشتن روابط جنسی پیش از ازدواج؟

آیا آزادی یعنی داشتن رابطه جنسی با دیگری حتی با داشتن همسر و بعد از ازواج؟

رابطه آزادی جنسی با ازدواج چگونه است؟ چرا در کشورهای غربی داشتن رابطه جنسی از سنین نوجوانی آزاد است ولی ازدواج در همان سنین آزاد نمیباشد ( ممنوع است و ثبت نمیشود) ولی جالب استکه اگر بدون ازدواج در همین سنینی که ازدواج ممنوع است صاحب فرزند بشوند ایرادی ندارد؟

چرا در کشورهای غربی که ادعای آزادی میکنند برای داشتن رابطه جنسی میان افراد مسئله سن را مطرح میکنند در حالیکه همان افراد با همان سنین برای بعضی کارهای دیگر که قاعدتا در آن باید کم سن بحساب بیایند آزاد هستند؟

چرا انسانها در هر رابطه ای که بایکدیگر ایجاد میکنند مجبورند خود را محدودتر  کنند و در نتیجه مقداری از آزادیهای خود را از دست بدهند. در نتیجه وقتی انسانها در یک جامعه گسترده قرار میگیرند هر چه این گستردگی بیشتر باشد آزادیهای بیشتری را از دست میدهند و محدودیتهای بیشتری را  باید بناچار بپذیرند؟

چرا بعضی کشورها با اعتقادات مذهبی بعضی رفتار و کردار وحتی لباس پوشیدن را آزاد نمیگذارند؟

اصولاً نقش تمامی مذاهب (بلااستثنا) در تمام دنیا در محدود کردن آزادیها تا چه حد است؟

نقش سایر اعتقادات مثلاً کمونیسم که سالها در قدرت حکومتی بود در محدود کردن آزادیها چقدر است؟

تقابل سنت ها  با آزادیها چگونه است؟

آزادی های مطبوعاتی و داشتن رادیو و تلویزیون خصوصی و امثالهم چگونه است؟

آزادی عقاید و دین چگونه است؟

آزادی کار و حرفه چگونه است؟

نقش هرکدام از ما مردم بعنوان یک شهروند عادی در محدود کردن آزادیهای اجتماعی و آزادیهای فردی دیگر مردمان تا چه حد است و خود ما یکدیگر را تا چه حد محدود میکنیم؟

آزادی  داشتن تعداد همسر چه ازجانب مرد و چه از جانب  زن چگونه است؟ چه کسی و بر چه مبنا و ملاکی تعداد زوج یا زوجه را تعیین میکند؟ چرا در بعضی کشورها مردم آزاد نیستند بهر تعدادی که بخواهند همسر بگیرند ولی آزادند بهر میزان که بخواهند معشوق یا معشوقه بگیرند؟

آزادی در داشتن تعداد اولاد چگونه است؟ چرا در کشوری (چین) تعداد را محدود میکنند و در کشوری مانند سوئد علیرغم امتیازاتی هم که میدهند منحنی زاد ولد نسبت به مرگ منفی است؟

آیا مردم آزادند هرگونه که میخواهند در هرجا رفتار کنند؟

مثلاً در خصوص همان طرز لباس پوشیدن؛ دیده میشود که در آن کشورهائی هم که ادعای برترین آزادیها را دارند مردم آزاد نیستند تا هر لباسی را در هرمکانی بپوشند و بهمین دلیل از ورود افراد حتی با لباس های معمولی در بعضی مکانها جلوگیری میشود.

توجه به همین موضوع از زاویه ای دیگر نیز بسیار جالب و مهم است؛  لباس در اساس برای حفظ انسان از گزندهای مختلف مثلاً سرما بوده است.  مردمان نقاط مختلف جهان برمبنای شرایط محیط طبیعی و آب و هوائی و با امکانات موجود خود نوعی از لباس مناسب را به تجربه قرون ایجاد کردند. اما اکنون مردم تحت تاثیر مد لباس میپوشند. هرچند تنوع خوب است و از جهتی دیگر امکانات تهیه و دوخت لباس از مواد مختلف گسترده شده است که در مقایسه با سالیان پیش بسیار متفاوت است  و این موضوعات تاثیر زیادی در شکل لباس و ظاهر انسانها ایجاد کرده است ولیکن  بعنوان نمونه در دورانهائی دیده شده که مد دامن کوتاه ( مینی ژوپ)، زنان و مخصوصاً دختران جوان را وادار میکند که در سرمای زمستان از آن نوع لباس که ابداً مناسب فصل نیست استفاده کنند.

باید دقت کرد و دید این چگونه فشاری استکه از سرمای زمستان هم بیشتر است و آن را هم آزادی نام می نهند.

متقابلاً در جوامعی دیگر بر مبنای تفکرات دینی مردم را اجبار به پوشیدن لباسهائی خاص میکنند که در مواردی در گرمای شدید مردم مجبور به پوشیدن لباسهای نامناسب میشوند.

واقیت در تمام دنیا چنین است که؛ مردم آزاد نیستند تا هر چه میخواهند در هرجائی بگویند. مردم آزاد نیستند تا هر چیزی را بنویسند و یا هر موضوع یا عکسی را منتشر کنند. مردم آزاد نیستند تا برای هر موضوع فکری که بخواهند تبلیغ کنند  یا یکی را محکوم کنند. مردم آزاد نیستند بهر کجا خواستند بروند و هرکاری خواستند بکنند. مردم آزاد نیستند هر حرفه ای را خواستند انتخاب یا ایجاد کنند. مردم حتی آزاد نیستند از هر خیابان یا کوچه ای  گذر کنند. و بسیاری محدودیتهای دیگر که لیست بسیار درازی میشود.

پس اگر کسی براین تصور باطل هست که در کشورهائی مثلاً کشورهای اروپائی تمام چنین آزادیهائی هست و کنترلی وجود ندارد در خیالات باطل سیر و سفر میکند حتی اگر در این کشورها زندگی بکند.

حال اگر این آزادیها و از جانبی دیگر آزادی واقعی وجود ندارد، دلیلش چیست؟

اساساً آزادی واقعی چیست؟

اینها سئوالاتی هستند که  پاسخ بعضی در همین نوشتار آمده است و شاید با کمی گسترده دیدن آنها بتوان به پاسخ کامل رسید.

بهر صورت موضوع آزادی موارد زیادی را در زندگی بشر از طرز لباس پوشیده، راه رفتن و رفتار با سایرین  تا هزاران نکته ریز و درشت را  در برمیگیرد و در هر موردی نیز نظرات متفاوت بسیاری وجود است.

اینها تنها اندکی از نکات راجع به آزادی بود که میبایست در مسائل عام فلسفی مورد بحث قرار بگیرند که ظاهراً هم  با سیاست رابطه ای ندارند؛ هرچند بعضی از اینها به سیاست بسیار نزدیک است و بعضی از اینها هم  بنابر اعتقاد  گروهی از مردم و حکومتها عین سیاست است.

اما در واقع تمام اینها توسط  سیاست کنترل میشوند و قدرتمندان اصلی که سیستم میگذارند به تمامی این موارد برای پیشبرد مقاصد خود نیاز دارند. اینها ابزارهائی هستند که گرچه در ظاهر رابطه اشان با سیاست دیده نمیشود ولیکن از عمده ترین وسایل برای کنترل جامعه و حفظ  قدرت و ثروت میباشند.

تفاوت در شناخت آنجاستکه؛  در کشورهای ثروتمند غربی شیوه و روش تحمیل و استفاده  از این ابزار بسیار پیشرفته بوده و بصورتی میباشند که در انظار عامه مثبت تلقی میشوند  در نتیجه بعنوان فاکتوری سیاسی دیده نمیشوند ولی در کشورهائیکه توسط اینها  دیکتاتوری خوانده میشوند مردم را بخاطر همین مسائل به مخالفت سیاسی میکشند.  همینجاست که دانش ترم ها و ارجحیت دادن به آنها  بهم میریزند.

برابری

در خصوص برابری نیز بحث بهمین منوال گسترده میباشد مثلاً:

اگر میگویند مردم با هم برابرند پس چرا در هنگام پرداخت دستمزد، برمبنای نوع کار و افراد مختلف تفاوت حاصل میشود؟

چگونه استکه برای کارهای مختلف هرفردی را از جامعه نمیتوان انتخاب کرد بلکه باید افرادی متناسب را یافت و در نتیجه دستمزد متفاوت پرداخت؟

اگر فردی جثه ضعیفی دارد و نمیتواند کار سنگینی را انجام بدهد ولی قادر است کاری فکری را انجام بدهد که شخصی با جثه دو تا سه برابر او نمیتواند انجام بدهد، آیا باید میان دستمزدهای آنها تفاوت باشد در حالیکه هرکدام میتوانند کاری انجام بدهند که از دیگری برنمیآید؟

چرا بعضی بدون اینکه کار خاص و یا واقعاً مفیدی انجام بدهند صدها و یا هزاران برابر کسانیکه واقعاً جامعه را میچرخانند دریافت میکنند؟

چرا کسیکه کاری سخت و طاقت فرسا را در سخت ترین شرایط آب و هوائی انجام میدهد دستمزدی بسیار کمتر از کسی میگیرد که در اتاقی با دمای مطبوع  و راحت نشسته و کارهائی میکند که چون نیک بنگریم در زندگی بشر و توسعه آن  تاثیری ندارد؟

آیا برابری یعنی همه باید یک اندازه حقوق بگیرند و یک طرح یا شکل منزل و امکانات داشته باشند؟

یا اینکه در هر مقطع از تاریخِ بشر، انواع کارها حقوق و مزایائی خاص دارند و این برابری است؟

در خصوص برابری زن و مرد چطور آیا واقعاً آنها با هم برابرند؟ اگر چنین است چرا مردها باید کارهای سخت، سنگین و خطرناک را انجام بدهند  مثلاً ماهها در سخت ترین شرایط آب و هوائی درسنگرهای  جنگ بنشینند ولی زنها در خانه های گرم و راحت باشند؟

آیا کسی که جانش را بخطر میاندازد و ممکن است کشته و یا برای تمام عمر ناقص العضو بشود میتواند حقوقش برابر و یا حتی کمتر از کسی باشد که ابداً خطر نمیکند؟

چه چیز عزیزتر و باارزش تر از جان آدمی استکه باید بابتش دریافت بیشتری داشت؟

مبنای چنان محاسبه ای چیست؟

آیا موضوع برابری زن و مرد تنها در خصوص روابط جنسی است؟

برابری در داشتن تعداد اولاد چگونه است؟ آیا همه باید به یک تعداد فرزند داشته باشند؟

چرا بعضی میتوانند بهر تعداد که بخواهند همسر بگیرند وفرزند داشته باشند ولی عده ای حتی هزینه داشتن یک همسر را هم نمیتوانند تامین کنند و اگر داشته باشند و صاحب فرزند شوند اولاد آنها از همان ابتدا مهر نابرابری و شغلی کم درآمد و بسیار سخت بر پیشانی دارد؟

برابری برمبنای رنگ و دین چگونه است؟

آیا مردم در کردار، رفتار و گفتار واقعاً برابرند وجامعه بهمه بیک میزان اجازه این رفتارها را میدهد؟

آیا واقعاً در تمامی جوامع تمامی انسانها از تمامی امکانات و مزایا  بطور برابر برخوردارند؟

آیا در تمامی جوامع قانون برای همه بطور یکسان  رعایت شده و همه را برابر میبیند؟

در نتیجه موضوع برابری واقعاً به چه صورت است؟

و در نهایت دیده میشود که یک بحث بسیار گسترده  فلسفی- اجتماعی پیش میآید.

استقلال

موضوع استقلال فردی در جامعه نیز بر همان روال  آزادی و برابری گسترده میباشد.

انسان از چه چیزی مستقل میشود؟

آیا استقلال مالی از خانواده استقلال واقعی ا ست؟

آیا استقلال یعنی مستقل یا بی نیاز بودن از سایر مردم؟

و بسیاری سئوالات دیگر که اتفاقاً در این نوشتار چون استقلال اساسی ترین موضوع است بدان بیشتر از سایر ترم ها پرداخته میشود.

دمکراسی

 دموکراسی ترمی سیاسی است و روشی در اداره کشور؛  بنابراین موضوعی فردی نیست و یک فرد نمیتواند بگوید من دمکراسی دارم؛ ولی میتواند بگوید در کشور یا جامعه ای که زندگی میکنم دمکراسی وجود دارد؛ یا میتواند بگوید وجود ندارد و من برای  دمکراسی در کشورم تلاش میکنم. هرچند معلوم نیست تا چه حد با این ترم آشناست و تا چه حد درست میبیند و میگوید.

موضوع یا ترم دموکراسی بدلیل اینکه تئوریزه نشده و تعریف دقیق و قابل قبولی از آن نیست، از جانب هر کسی و هر دولتی بنوعی برداشت میشود و چون از آن سوء استفاده سیاسی زیادی میشود در نتیجه نسبت به سایر ترم ها سردرگمی بیشتری ایجاد میکند.

اکنون شاید با همین مختصر روشن شده باشد که ورود به این مقولات از دید کامل فلسفی چه میزان گسترده بوده و زمان لازم دارد. ولی حال که بعضی شرایط  سیاسی پیش آمده ایجاب کرده تا به آنها نگاهی بشود بهتر آنستکه تنها به قسمتِ سیاسی موضوع پرداخته تا در آینده و درموقعیت مناسب دیگری باین مقولات از زاویه گسترده تر فلسفی نگاه شود.

رابطه آزادی و استقلال

اولین قدم برای درک آزادی، برابری و دمکراسی   فهم و دانش از استقلال و مستقل بودن کشور میباشد، در اینجاستکه افراد جامعه متوجه میشوند، آیا میتوانند آزاد و برابر باشند  و در جامعه ای دمکراتیک زندگی میکنند یا نه.

موضوع آزادی به دو صورت مورد نظر قرار میگیرد:

1-  آزاد  بودن  کشورها.

2-  آزادی های  درون کشورها.

1-  آزاد  بودن کشورها

آزادی یک کشور با  مستقل بودن (استقلال) گره خورده و یکی بحساب میآیند  یعنی کشور غیر مستقل  کشوری آزاد بحساب نمیآید.کشور غیر آزاد(غیرمستقل) بعبارتی دیگر” مستعمره” حساب میشود.

بنابراین کشوری که آزاد( مستقل) نیست، مبحث آزادیهای سیاسی بطور کامل از آن رخت برمیبندد.

در این دسته کشورها هیچ نوعِ  واقعی از آزادی  سیاسی، نظامی، اقتصادی، اجتماعی، رسانه ای، فرهنگی، آموزشی و یا هرنوع دیگری را که تصور بکنیم، نمیتواند وجود داشته باشد.

اَشکال، روش ها و سیر تکاملی استعمار

استعمار در طی قرون اشکال مختلفی بخود گرفته است.  در این عصر و زمانه بعضی از کشورهای غیرآزاد یا مستعمره، ظاهری آزاد و بسیار آراسته دارند بطوریکه شاید کسی نتواند تصور کند چنین کشورهائی مستعمره و تحت استثمار خارجی میباشند.

در سالهای پیشین مستعمرات بطور مستقیم توسط  نیروهای نظامی کنترل و اداره میشدند. هرچند ظاهراً در این شیوه تفاوتهائی مثلاً میان هخامنشیان، رومیان، اعراب و مغولان وجود داشته ولی همواره وجود نیروئی هراندازه اندکِ نظامی و گاه استفاده ازآن ضرورت داشته است و خراج بصورت مستقیم و علنی گرفته میشد. دراین بحث شیوه مستعمراتی این دسته را ” کلاسیک” نام گذاری میکنیم. در دوره کلاسیک در زمانها و موارد بسیار کشورهای تحت سلطه از وضعیت رفاهی خوبی برخوردار بودند که میتوان گفت به نسبت مستعمره گران فعلی امکانات بیشتری در اختیار سرزمین های تحت سیطره قرار داشت.  

اختیارات گسترده ای  که از جانب شاهنشاهان ایران به شاهان کشورهای تحت حاکمیت داده میشد از امتیازاتی است که در دورانهای اخیر چندان دیده نشده است.

در دوره ای از تاریخ قدرت امپراطوری روم در سوریه رقم میخورد و حتی در تواریخ آمده که در مقطعی زنان سوری از مردان رومی در اداره امپراطوری روم قدرت بیشتری داشتند.

از مزایای  حکومتهای قدرتمند آن دوران آرامشی بود که  سراسر سرزمین های گسترده تحت سیطره را فرا میگرفت؛ همین امر دلیل مهمی برای رشد و تعالی ملل از جنبه های گوناگون بود.

در قرون نه چندان دور اکثر کشورهای اروپائی مانند انگلیس، فرانسه، اسپانیا، هلند و… اقدام به گرفتن مستعمرات کردند، که تا همین اکنون نیز نمونه هائی از آن باقی است. شیوه مستعمراتی آنها را شیوه

” کلاسیک نوین”  مینامیم زیرا تفاوتهائی با آن شیوه قدیمی تر(کلاسیک) داشته است.

فشار بر مستعمرات و گرفتن حقوق مردم در این دوره بسیار بیشتر از دوره پیشین بود. نمونه های بارز آن که هنوز میلیونها شاهدان عینی آنها زنده میباشند موقعیت مردم هند در زمان سلطه انگلیسیها، الجزایر در دوره تسلط فرانسوی ها و بسیاری کشورهای دیگر افریقائی در دوران تسلط  کشورهای اروپائی میباشد، که با حضور نظامی سرکوبگر همراه بودند.

اکنون بدانجا میرسیم که چون مهمترین هدف مستعمره کردن بهره وری اقتصادی  میباشد در چند دهه اخیر شیوه کار تا حدود زیادی تغییر کرده و دیگر خراج بصورت مستقیم و علنی و تحت نام خراج به مستعمره گر پرداخت نمیشود.

دلایل این تغییرات اساسی نیز کاملا مشخص و مربوط به تغییر در مجموعه سیستم اداره کشورها  و نیز کوچک شدن جهان اعم از توسعه ارتباطات، سرعت تجارت و حمل ونقل، رشد و وابستگی صنایع به یکدیگر، گسترش بانکها و شیوه های بانکی، و نقش پول کاغذی در مراودات است. برهمین اساس اکنون نیز با پیش آمدن کنترل کامپیوتری و مبادله کالا با پول بدون اینکه پولی در دست باشد و مستقیما با کالا معاوضه بشود، بازهم تغییری دیگر ایجاد شده است؛ زیرا باید متوجه بود از آنجا که پولی در دست نیست و اکثراً بصورت حساب در بانکها میباشد چنانچه مشکلی ( سرکشی)  پیش بیاید میتوان حساب افراد یا کشورها را با چند دکمه کامپیوتر بست ( بلوکه کرد) و آنها را به ورشکستگی و فلاکت انداخت و بدینوسیله اختیار و کنترل افراد و کشورها را در دست داشت. حتی در مواردی بسادگی قراردادهای بین المللی زیر پا گذاشته شده و بدینطریق سرمایه ضعیف ها را ( به اعتبار نیروی نظامی خود) بالا میکشند.

اما نکته مهمی هم که در سطور آینده  بیشتر بدان پرداخته میشود پیدایش رژیم استعمارگر اسرائیل است که بدلیل نداشتن نیروی انسانی کافی  نیروی نظامی اش هم اندک است.  رژیم حاکم بر اسرائیل بدلیل این ضعف بزرگ نمیتواند مستقیم در کشورهای دیگر نیروی نظامی داشته باشد بنابراین باید از روشی استفاده کند که در آن با کمترین نیروی انسانی بیشترین ثروت را بدست آورد.

یکی دیگر از بزرگترین ابزارهای  سلطه گران در روش جدید استعماری، رسانه ها و تاثیر بر افکار عمومی میباشد.  با استفاده از رسانه ها و شستشوی مغزی افکار عمومی  میتوان نیروی زیادی را بسیج کرد و همه گونه سود برد. از جمله با انحراف فکری ایجاد شده چهره استعمارگر را دگرگونه و خیرخواه نشان داد.  بطوریکه علناً سیاه را سپید و برعکس نشان میدهند و بسیاری از مردمان نیز که مسحور شده اند این شعبده بازی ها را باور میکنند.

باید توجه داشت که در اساس قسمت زیادی از این فریب ها و تحمیق ها  برای  مردمان خود کشورهای ثروتمند غربی است که این نیز قسمتی از برنامه استثمار و استعمار همین مردم میباشد؛ زیرا باید از نیروی آنها استفاده های بسیار (از جمله برای جنگ ها)  بشود.

از رسانه ها و تبلیغات استفادهای بسیاری میشود از جمله آنها تغییر فرهنگ و حتی دین است.

یک راه دیگر برای سلطه نفوذ مذهبی است مثلاً کره جنوبی را که کشوری بودائی مذهب بود با کمک میسیونرهای مذهبی، مسیحی کردند که این کار منافع سیاسی زیادی برای استعمارگران مسیحی و یهودی دارد.

اکنون  جنگی مذهبی در جهان درگیر است ولیکن از آن نامی برده نمیشود. در اساس این جنگ را یهودیانِ صهیونیست براه انداخته اند اما چهره خود را پشت پرده پنهان نموده اند و بجای آن مسیحیانِ صهیونیست را بدون اینکه صهیونیست بودن آنها مشخص شود جلو انداخته اند.

درهمین دوره حاضر نیز در مواردی ممکن بوده و هست که برای باصطلاح سرکوب یا سربراه کردن کشوری از نیروی نظامی استفاده بشود. بهرصورت هرچند شیوه استفاده از نیروی نظامی هنوز  در جهان وجود دارد و در نقاطی همانند افغانستان و عراق اعمال میشود اما به آن روش گذشته نیست.

باید توجه داشت که در اساس جنگ در این دو کشور باضافه لبنان و فلسطین تنها میان آمریکا و همپیمانانش با این کشورها نیست بلکه در آنطرف نیز کشورهای دیگری هستند که نمیخواهند سلطه این مهاجمان تکمیل شود.  پس در اساس جنگ میان این دسته مهاجمان با کشورهای دیگری مانند روسیه، چین، ایران و… میباشد که قسمت گرم و تعیین کننده اش در عراق و افغانستان و لبنان و چند جای دیگر جهان میباشد. زیرا چنانچه آمریکا و همپیمانانش در این جنگها پیروز شوند سلطه استعماری آنها بر جهان بنوعی تکمیل میشود و دیگر این دسته دوم حرف زیادی برای گفتن نخواهند داشت و چه بسا خود نیز مجبور شوند سر تسلیم فرو آورند و مستعمره بشوند.

هرچند درگیریهائی درچند نقطه دیگر جهان مانند کره شمالی هست ولی مرکز بحران جهانی وآنچه که تکلیف قدرت در جهان را روشن میکند در همین منطقه از آسیاست.

بالانس قدرت جهانی در منطقه خاورمیانه رقم میخورد.

یک سئوال

از آنجائیکه هدف اصلی استعمار بهره وری اقتصادی است این سئوال پیش میآید:  

حال که چنین است و از طرفی  در تمام دنیا مردم  یا اکثریت غالب افراد یک کشور توسط گروهی اندک استثمار میشوند آیا میتوان گفت که تمام کشورهای جهان مستعمره اند؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت:

یک تفاوت اساسی مشخصه اصلی و بیان کننده مستعمره از غیر مستعمره میباشد و آن  وجود

سرمایه داران ملی و غیر ملی استکه در کنار آن حکومت و دولت ملی یا غیر ملی را نیز ایجاد میکنند.

استثمار از زمانهای بسیار پیش بوده و حتی در ابتدائی ترین جوامع با کمترین جمعیت این امر صورت میگرفته؛  اما زمانیکه جمعی از جمعی دیگر که رابطه ای  ریشه ای  و ارگانیک با هم نداشته باشند بهره  ببرد و آنرا در جائی دیگر و برای افراد و هدفی دیگر صرف کنند آنرا استعمار باید  نامید.

چنانچه سرمایه داران بزرگ و اصلی خود را وابسته به آن کشور بدانند در اینصورت کشور مستعمره نیست هرچند مردم را استثمار بکنند.

در مقابلِ سرمایه داران ملی، دسته ای از سرمایه داران قرار دارند که بهره وری اشان برای همان کشور یا ملت نیست وصرف جای دیگری میشود در اینصورت این استثمار همراه با استعمار است.

این دسته افراد در واقع دل وایمانشان جای دیگری است حتی اگر در آن کشور باشند؛  وچون اساساً  دل و دین اشان جای دیگری است پس در آنجا زندگی نمیکنند بلکه اقامت دارند. اکثر این سرمایه داران علیرغم اینکه در کشورهای غربی ظاهراً اقامت دارند و دارای خانه میباشند اما کاشانه خود را آنجا نمیدانند و در نتیجه تماماً در کشورهائی دیگر( چندین کشور) خانه و ملک و سرمایه گذاری دارند بدون اینکه نام و نشانی از این مسئله علنی بشود. پس زمانیکه احساس خطری بشود مثلاً این کشورها  بطرف سقوط اقتصادی بروند و کشور دیگری رشد کند بسرعت تغییر مکان و شهروندی میدهند.

در عصر حاضر بانکهای بزرگ خصوصی اساس اقتصاد بسیاری از کشورهای جهان را  دردست دارند. سودهای کلانی که بدست صاحبان بانکها میرسد در جای دیگری خرج میشود و یا در اساس صاحبان آنها هیچگونه وابستگی به آن کشورها احساس نمیکنند.

بدهکاری دولتها به بانکهای خصوصی یکی از مشخصه های استعمار است. دولتهای غربی ( قریب به اتفاق آنها) هرکدام صدها میلیارد دلار یا یورو به این گونه بانکها بدهکاری دارند. این بدهکاری سیستم استعماری را تکمیل میکند زیرا بدهکار نمیتواند برای طلبکار مخصوصاً که بانک ( آنهم خصوصی) باشد تعیین تکلیف کرده و یا خط مشی تعیین کند ولی برعکس آن کاملاً صادق است.

در دوران استعماری کلاسیک بارها اتفاق افتاده که شاه برای بعضی هزینه ها مثلاً جنگ، نیازمند وام گرفتن از مردانی ثروتمند میشد اما چنین نبود که آن افراد میتوانستند برای شاه تعیین تکلیف بکنند. در یک مورد مشخص تاریخی، وقتی شاه ایران چنین مبلغی را از فردی بسیار ثروتمند خواست تنها خواهش او از شاه این بود که در برابر این وام او را از طبقه ای که در آن قرار میگرفت یک طبقه بالاتر ببرد ولی ابداً با این کار موافقت نشد. البته چنانچه چنین افرادی سعی در مخالفت و ندادن وام میکردند امکان داشت که شاه تمام هستی آنها رابگیرد و حتی سرشان را هم برباد بدهند.

لیکن اکنون در غرب چنین نیست و دولتها از سرمایه داران وام میگیرند و در اساس در بسیاری موارد همین سرمایه داران دولتها را وادار به جنگ کردن و گرفتن وام میکنند تا هم اینکه ثروتشان بیشتر شود و هم قدرت ونفوذشان بر دولت و حکومت بیشتر گردد.

در سیستمی هم که  سرمایه داران  کشورهای غربی ایجاد کرده و بنام آزادی مطرح میشود بانک ها تمامی قدرت را در دست دارند و کسی و دولتی نمیتواند به آنها کمترین فشاری بیاورد وگرنه بعنوان حرکتی ضد آزادی و دمکراسی معرفی و با آنها برخورد سختی خواهد شد.

در این جوامع بانکها بر دولت حکومت میکنند.

بورس بازی از دیگر حیله هائی استکه تنها عده ای خاص و انگشت شمار با سرمایه های میلیارد دلاری یا یوروئی در صدر سیاست گذاری و کنترل تمام و کمال بازار بورس نشسته و ثروت مردم را بسادگی غارت میکنند. آنها همچنین  بنوعی سلطه ای  قوی و اثر گذار بر صنایع، شرکتها و… و کشورها و دولتها اعمال میکنند.

صنایع بزرگ به شرکتهای بزرگ فروخته میشوند که صاحبان آنها حتی ممکن است ساکن کشور دیگری باشند؛ در نتیجه آنچه در وحله اول برای صاحبان آنها مطرح میباشد سود شخصی است و منافع ملی آن کشور برایشان اهمیتی ندارد.

در کشورهای غربی اساس اقتصاد کشور برمبنای مالیات است و این مالیات در اصل از خود مردم گرفته میشود و صاحبان صنایع مالیات نمیپردازند حتی از سود صادراتشان  نیز سهم قابل توجهی به دولتها پرداخت نمیشود.

بررسی یک پیچیدگی

دراینجا یک نزدیکی و یک پیچیدگی مشخص میشود.

اینکه جهان بطرفی رفته که سرمایه گذاری خارجی امری عادی شده است و در نتیجه تمام کشورها باین طرف میروند و از آن گریزی ندارند بنابراین:

آیا تمامی این کشورها یکدیگر را استثمار و استعمار کرده اند؟

آیا باید این امر را منفی دانست و متوقف کرد؟

البته توقف این امر شاید کاری امکان ناپذیر باشد اما میتوان آنرا کنترل کرد. در غرب این کنترل صورت میگیرد اما در جهت محدود کردن بعضی کشورها یا مردمان بعضی کشورها مثلاً مسلمانان. این کشورها از سرمایه های سرمایه داران کشورهای ثروتمند حاشیه خلیج پارس استفاده میکنند؛ از آنها امکانات زیادی را میگیرند ولی محدودیتهای بسیاری  برایشان قائل میشوند و حتی هر کارخانه و  یا شرکتی را به آنها نمیفروشند. بعد از فروش نیز آنها اختیارات زیادی در امور ندارند.

نکته اصلی که در رابطه با استعمار قرار میگیرد اینستکه این دسته سرمایه گذاران خارجی  هیچگونه قدرت تعیین کننده یا اثرگذاری دراداره کشورهای غربی را نداشته واساساً رابطه ای با جناح های قدرت و کسانیکه در دولت قرار میگیرند و اهرم های سیاسی را در اختیار دارند، ندارند.

از جانبی دیگر بارها آنها را فریب داده اند  از جمله اینکه در اساس سرمایه های آنها بنوعی گرو دست غرب در آمده است.  مثلاً سرمایه داران عربستان  سعودی صدها میلیارد دلار پول نقد در بانکهای آمریکا داشتند و چند سال پیش بدلایلی این مسئله مطرح شد که آنها ممکن است پولهایشان را از بانکهای آمریکا خارج کنند؛  در آنصورت ورشکستگی  بانکهای آمریکا و حتی خود آمریکا نیز حتمی بود. اما این مردمان ابداً کنترل و اختیاری بر پولهای خود نداشتند و بهیچ وجه نتوانستند قدمی از قدم بردارند و چندی بعد نیز با اعلام ورشکستگی بانکهای آمریکا دراساس بیشترین ضربه را این دسته سرمایه داران وابسته خوردند.

پولهای این مردم بانکهای آمریکا را پر کرده بود و به بانکداران امکان میداد تا با این پولها در هرکجا بخواهند فعالیت اقتصادی داشته باشند. پس دیده میشود که این دسته سرمایه گذاران ( سرمایه داران وابسته) نه تنها نمیتوانند کشوری را مستعمره کنند بلکه خود نیز علیرغم داشتن سرمایه و بهره وری از کشورهای دیگر، کشورهایشان مستعمره بحساب میآیند زیرا هیچ قدرت خاصی برای اعمال بر جائی ندارند.

از طرفی بعضی دیگر مانند سرمایه داران یهودی یا مسیحی- صهیونیست دست بسیار بازی دارند و کنترل اصلی اقتصاد، سیاست، ارتش، صنعت، تجارت و مخصوصاً وسایل ارتباطات جمعی کاملاً در اختیار آنهاست، همین جاست آن نکته اصلی که استثمار را به استعمار پیوند میدهد.

در این کشورها بدلیل قدرت متشکل وگسترده یهودیانِ صهیونیست که غالب ارگانهای مالی و بسیاری از ارگانهای تجاری و صنعتی را در اختیار داشته و بر دولت نیز کنترل دارند؛  و نیز عدم دلبستگی و وابستگی عمیق و ریشه ای این مردم به سرزمین هائی که در آنها سرمایه دارند؛ استثمار صورت گرفته، همآهنگ با استعمار میشود.

پس دراساس کشورهای غربی مستعمراتی سوپر نوین هستند که مورد استثمار قرار میگیرند. 

نفوذ و کنترل بر امور مالی، تجاری، صنعتی، رسانه ای، امور آموزشی  و همچنین ارگانهای دولتی مانند دولت، ارتش، سازمانهای علنی  و موازی امنیتی و غیره  مهر مستعمره  را بریک کشور میزند.

در این کشورها دولت  خدمتگزارِ صاحبان اصلی قدرت میباشد که در پشت پرده  اداره کنترل تمامی امور را در اختیار دارند.

این صاحبان اصلی قدرت دارای تشکلات خاص و مخفی  و با نظمی آهنین هستند که بصورت هرمی اداره شده و تمامی دستورات آنها باید اجرا شود.

اهمیت نیروی نظامی

هرچند گفته شد در این دوره استعمار اساسش بر کاربرد نیروی نظامی نیست ولی ابداً بدان معنی نیست که نیازی به نیروی نظانی نیست بلکه برعکس؛ برای تمامی سوء استفاده ها و بهره وری ها مخصوصاً آنجا که کار به زیر پا گذاشتن قرار دادهای بین المللی و ندادن پول صاحبان حساب در بانکها میرسد این نیروی نظامی و قدرتِ مخصوصا موشکی و اتمی آنهاست که حرف زور آنها را بکرسی مینشاند. اگر چنین نبود آنها نمیتوانستند چنین کارهائی بکنند و بدلیل همین امر است که از قوی شدن قدرت نظامی سایرین بویژه اتمی شدن ایران میترسند.

چنانچه تمام کشورها قوی و قدرتمند بوده و تقریباً همگی در یک سطح و مخصوصاً  دارای بمب اتمی باشند آنگاه جلوی بسیاری از خلافکاریها و ستم ها و از جمله جنگ ها گرفته میشود.

این کشورها در بسیاری کشورها بنام خود پایگاه نظامی دارند و در نقاطی نیز بنام ناتو نیرو دارند.

2-  آزادیهای درون کشورها

اکنون به مورد دوم یا آزادیهائی میرسیم که مربوط به درون کشورها میباشد.

آزادی درونی کشورها دروحله اول در ارتباط مستقیم با آزادی خارجی یا استقلال است.

آزادی درونی کشورهای غیر مستقل کاملاً تحت الشعاع  و پیرو است؛ در این کشورها هر آنچه که در حیطه قوانین قرار میگیرد بوسیله کشور یا نیروئی که سلطه اش حاکم است تعیین میشود.

بنابراین سوای هر ظاهری که دیده شود در اساس، آزادی به معنای واقعی در این کشورها وجود ندارد.

سلطه گران در کشورهای تحت سلطه برهمه امور، مستقیم و غیر مستقیم دست داشته و اثر میگذارند.

آنها سیستم میسازند؛  نه تنها سیستم سیاسی و اقتصادی بلکه تمامی آنچه را که لازم است و مخصوصاً بر فرهنگ تاثیر میگذارند و فرهنگی مناسب خود میسازند.

بحث مفصل را میتوان در نوشتارهای مختلف چندین قرن پیش بخوبی مشاهده و مطالعه کرد، من نیز در نوشتاری پیشتر به بررسی این موضوع پرداخته ام و دیگر ضرورتی بر تکرار تمام و کمال آن نیست بلکه تنها اندکی بدان پرداخته میشود.

آزادی تنها در کشورهای مستقل میتواند  وجود داشته باشد و در آنجا میبایست مورد بحث قرار بگیرد. کشورهای مستعمره ابتدا باید برای آزادی از استعمار مبارزه کنند تا بعد به مبارزه برای آزادی های درونی برسند.

تفاوت مبارزه برای آزادی در کشورهای مستعمره و غیر مستعمره

اکنون باین نکته میرسیم که هرچند ممکن است آزادی، برابری و دمکراسی در جامعه یا کشوری مستقل نیز وجود نداشته باشد اما مبارزه در این دو دسته از کشورها کاملاً متفاوت میباشد. زیرا کشورهای غیر مستقل ابتدا باید برای استقلال مبارزه کنند.

برای کسب استقلال در کشورهای مستعمره سوپر نوین، میبایست به مبارزه ای سوپر نوین دست زد زیرا شکل استقلال طلبی آنها از اشکال کلاسیک خارج شده و همانند مبارزه با انگلیس در هند  یا  با فرانسه در الجزایر و امثالهم  نیست که علناً با نیروهای مسلح خارجی روبرو بودند.

در اینجا باید با نیروئی  مبارزه کرد که ظاهراً خودی است و بر تمامی ارگانهای اداره کننده کشور سلطه دارد. از طرفی چنان مینماید که کشور مستقل است و بهترین آزادیها در آن وجود دارد پس  در این مبارزه ممکن است وصله های بدی نیز به آزادیخواهان چسبانده شود.

در اینجا باید با سیستم حاکم یا موجود در جهت سرنگونی اش جنگید و زمانیکه  مبارزه با سیستم شروع میشود در همان نطفه با اتهام هائی مانند مبارزه با عوامل ضد آزادی و دمکراسی، روبرو شده  و خفه میگردد.

در این کشورها نیروهای ملی در هر موقعیت اجتماعی و یا مالی، حتی تا سطح سرمایه داران بسیار بزرگ وجود دارند؛ اما چگونه است که نمیتوانند خود و مردم را متشکل کرده و از بند استعمار رها کنند؛ این امریست  پیچیده  و بحث بزرگی را در برمیگیرد.

بررسی چهار دسته کشورها در جهان

در این مرحله ما به چهار دسته کشورها برخورد میکنیم  که با تعاریف آورده شده میتوان وضعیت آزادی، برابری و دمکراسی را در آنها دید.

دسته اول-  کشورهای فقیر و ضعیفی هستند که تقریباً علناً بصورت مستعمره بوده و استثمار میشوند. این دسته کشورها زیرسلطه استعماری کشورهای غربی هستند و کار جدی هم برای رهائی نمیتوانند بکنند. از جانبی سلطه بر این کشورها توان کشورهای غربی را بالا برده است. در این جوامع نمیتوان صحبتی از آزادی و برابری در مسائل عادی و اجتماعی زندگی داشت. دمکراسی نیز امری است که تنها در حیطه کشورهای مستقل میگنجد و در این کشورها مصداقی نمییابد.

با اینحال سلطه گران انگشت روی مسائل داخلی این کشورها ( آزادی، برابری، دمکراسی، حقوق بشر و…) میگذارند تا نه تنها این مردمان را سردر گم کنند بلکه مردم خود را نیز فریب بدهند.

دسته دوم-  کشورهائی هستند که تلاش دارند از زیر سلطه غرب بیرون بیایند. اینکه آنها بتوانند بطور جدی از این معضل رها شوند بستگی به مسائل دیگری دارد که از جمله تغییر قدرت در جهان است.

این تغییر قدرت نیز بیشتر بستگی به همبستگی کشورهای آسیائی دارد مخصوصاً آنها که حول کنفرانس شانگهای جمع شده اند؛  چنانچه این وحدت با پیوستن چند کشور دیگر مانند ایران، هند، پاکستان و… تقویت شده و در برنامه کاری خود همکاری با سایر کشورهای تحت فشار غرب را گنجانده  و همکاریهای نظامی در حد پیمان ناتو بایکدیگر داشته باشند آنگاه وضعیت جهان تغییری اساسی خواهد کرد و در واقع  کفه ترازوی قدرت در جهان بطرف این دسته کشورها خواهد چرخید.

در این دسته کشورها کشمکشی میان امکان وجود یا عدم وجود آزادی، برابری و دمکراسی درگیر است زیرا بهر حال تعدادی جرات و موقعیت آنرا دارند تا برای اینچنین حقوقی قد علم کرده و صحبت کنند و حتی بصورتی تند یا خشن یا شورش با حکومت برخورد کنند.

دسته سوم- امثال کشورهای اروپائی و آمریکا میباشند که تحت سلطه نیروهائی خاص قرار دارند بطوریکه علیرغم اینکه بظاهر مستقل هستند ولی عملاً تحت نفوذ نیروهای قدرتمند پشت پرده میباشند که بدلیل وابستگی های خاص آنها، این کشورها از صورت کشورهای مستقل و آزاد خارج شده  بصورت کشورهائی تحت سلطه استعمار و استثمار در آمده اند در حالیکه از نظر اقتصادی کشورهایشان جزء ثروتمندترینها درجهان هستند. البته همین امر باعث مخفی ماندن مستعمره بودن و بسیاری از ضعف ها و مشکلات اساسی کشور و جوامع اشان میباشد.

در این دسته  کشورها حتی سرمایه داران بزرگ ملی گرا  نیز توان مقابله جدی با نیروهای غیر ملی را ندارند. زیرا این نیروها که در اساس همان یهودیان صهیونیست هستند بدلیل پراکندگی اشان در تمام دنیا و اتحادی که بواسطه سازمان مخفی هرمی ایجاد کرده اند این توان را دارند تا سرمایه دار ملی متخاطی یا زبان دراز را در جائی گیر انداخته و ثروتش را برباد دهند. در نتیجه این افراد از حرکتهای جدیِ ملی گرایانه برعلیه استعمارگران میترسند.

این دسته کشورهاعلیرغم ظاهر آزاد و با تمام ادعاهائی که میکنند از دستور کار بعنوان کشورهای آزاد و مستقل خارج میشوند و در جرگه کشورهای مستعمره قرار میگیرند؛ در نتیجه در این کشورها از آزادی، برابری و دمکراسی نیز خبری نیست.

تااینجای بررسی بیک تفاوت میان دو نوع مستعمره یعنی دسته سوم  و دسته اول میرسیم.

دسته اول بسیار فقیر هستند و سرمایه های سرقت شده آنها به این دسته سوم منتقل میشود و در نتیجه این یکی دارای ثروت میشود. همین ثروت باعث میگردد تا بسیاری از فجایع پشت پرده و از جمله همان چهره استعمار شده و غیر مستقل بودن کشورهای دسته سوم از دیدگان پنهان بماند ولی دسته اول با چهره ای فقیر، خشن و کریه نمایش داده میشود.

دسته دوم چیزی میان این دو دسته است و گاه درگیر مبارزه با دسته سوم میباشد که این مبارزه بیشتر درون کشور خودشان  وبا حامیان دسته سوم صورت میگیرد.

کشورهای  دسته سوم  تحت سلطه نیروهائی قرار دارند که بدلائل متعدد و مشخص ملی گرا نیستند و تنها بدنبال منافع خود در هرکجای دنیا میباشند؛ این امر باعث میگردد تا در هنگام خطر از حمایت کشورهای مربوطه سرپیچی کنند. از جانب دیگر چون قدرت اصلی در دست آنهاست بنابراین سیستمی هم که در کشور پیاده میشود در جهت منافع آنهاست و نه در راستای منافع ملی.

دولت نیز در اختیار آنهاست و برای آنها کار میکند و نه برای مردم و کشور؛ پس در این کشورها دولتها نمیتوانند  در نهایت امر ملی باشند.

هرچند در این کشورها بظاهر رای گیری صورت میگیرد و مردم نمایندگان خود را انتخاب میکنند که شاید در میان آنها تعدادی نیز ملی گرا باشند اما از آنجا که اساس سیستم کشور و دولت  برپایه دیگری ریخته شده است و در ضمن عناصر اصلی اداره کننده کشور از جانب ارگانها و تشکلات مربوط  به قدرتهای اصلی پشت پرده میباشند در نتیجه از تعدادی اندک عناصر ملی (که  ضمناً شاید بسیاری از آنها نیز با این نکات آشنا نباشند) کاری برنمیآید و عملاً آنچه که خواست قدرتمندان و صاحبان اصلی کشور است پیش میرود؛ وآنچه هم که آنها میخواهند اساس اش بر ملی گرائی نیست پس کشور بصورت غیر محسوس و کاملاً مخفی تحت سلطه استثمارگران غیر ملی است که تفاوت خاصی با مستعمرات ندارند و میتوان آنها رامستعمرات سوپر نوین نامید.

در کشورهای غربی قدرتِ حاکمه استعماری فرهنگ سازی کرده آن سیستمی را که میخواهد بصورتی بسیار زیرکانه پیاده میکند.قدرت حاکمه آن نوع آزادیهائی را که برایش مناسب است رواج میدهد و آن دسته ای که ممکن است برایش مشکل ساز شود را کنترل کرده و تحت نظارت (مخفی و یا علنی) آزاد میگذارد؛ و آن دسته ایکه برایش مشکل آفرین شده را یا بصورت غیر محسوس بعقب رانده و به خفه شدن نامحسوس میکشاند و یا علناً خفه میکند. بهمین دلیل آنچه که بعنوان آزادی در این کشورها تبلیغ میشود و بدان افتخار میکنند در اساس نوعی کنترل و بزیر سلطه کشیدن نوین و زیرکانه است.

باید توجه داشت؛  ثبات و آنچه آزادیهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی بنظر میآید  و سایر مسائل مانند رفاه اجتماعی وغیره،  تنها تا زمانیکه ثروت وجود دارد مثبت بنظر میرسد و  بمجرد بروز بحرانی جدی  چهره کریه یا واقعی آن عیان میشود. زیرا از جمله مسائلی که در این کشورها نابود شده ولی بعنوان آزادی مطرح میگردد خانواده واخلاقیات میباشد. از طرفی دیگر فرهنگ و سنت های جوامع که حاصل صدها سال زندگی مردم است، بهم ریخته درحالیکه چیزی درست و برنامه ریزی شده جایش را نگرفته است بلکه بصورتی مکانیکی از بین رفته اند.

در کشورهای غربی علیرغم ادعای آزادی (سیاسی)  و دمکراسی، در عمل  چنین نیست و تمام اپوزیسیون واقعی تحت نظارت کامل بوده بطورغیرمحسوسی با فرستادن نیروهای امنیتی و یا خودی همه چیز تحت کنترل قرار میگیرد، و بدینترتیب آنها نیز عملاً از صورت اپوزیسیونی واقعی، ملی گرا و مستقل خارج میشوند. البته در این کشورها درمواردی اپوزیسیون سازی  کاذب و تاکتیکی هم میکنند.

دسته چهارم- آنها نیز تحت سلطه نیروهای استثمارگر( داخلی) هستند اما از آنجا که این نیروها در اساس ملی میباشند، کشورهائی مستقل (آزاد) بحساب میآیند.

در این کشورها نیز قدرتمندان در جهت منافع خود سیاست گذاری میکنند. پس صحبت از آزادی سیاسی تنها تا زمانی استکه برای قدرتمندان ایجاد خطر نکند.

این دسته کشورها هرچند در ظاهر شاید سخت گیرتراز کشورهای مستعمره غربی بنظر برسند ولی برای بررسی این مسئله باید اختلافات میان این دسته و دسته سوم و مستعمره کنندگان را دید زیرا یک جنگ شدید میان آنها درگیر است که قسمت گرم آن در کشورهای عراق، افغانستان و لبنان و چند کشور دیگر جریان دارد.  پس برای گمراه کردن مردم هر دو دسته،  یک جنگ رسانه ای بسیار قوی در جریان است که بدلیل استفاده غربی ها از سیستم و روش های  بهتر ظاهراً  موفق تر هستند.  زیرا نه تنها توانسته اند مردمان خود را فریب بدهند بلکه بر روی مردمان دسته چهارم نیز نفوذ دارند.

اضافه بر آن همانطور که گفته شد چون اعمال و کردار ثروتمندان در نظرعام  درست میاید و سعی در تقلید از ثروتمندان میکنند این امر کمکی جدی به  نشان دادن حقانیت  آنها و پیشبرد مقاصدشان میکند.

کشورهای دسته چهارم بدلیل اینکه از تشکلی منسجم  بایکدیگر (همانند دسته سوم) برخوردار نیستند قدرت مقابله با دسته سوم را ندارند.  راه چاره آنها تنها در ایجاد یک تشکل قوی است تا جهان حداقل دو قطبی  بشود.

در کشورهای دسته چهارم نیز سرمایه گذاری خارجی هست ولیکن از آنجا که اداره امورات کشور

(دولت، مجلس، ارتش، سازمانهای امنیتی، بانکها، رسانه های جمعی و…) در دست عوامل داخلی یا ملی است غیر آزاد  و یا مستعمره بحساب نمیآیند.

نمونه کشورهای دسته چهارم  در عصر حاضر روسیه، چین، هند و ایران میباشند.

آزادی سیاسی    یا   کنترل سیاسی

در مبحث بررسی آزادیهای سیاسی باید دید تا چه حد هر کشوری اجازه میدهد مردم یا شهروندان هر حرکتی را میخواهند انجام بدهند و اساساً از چه نقطه یا مرحله ای کنترل شروع میشود تا به آنجا برسد که شخص بعنوان عنصری خطرناک مورد پیگرد جدی و حتی بازداشت قرار بگیرد.

در این قسمت بررسی باید بجرات گفت که تمامی دولتها بلااستثنا میخواهند تا کلیه شهروندان و مردمان ساکن کشور از همان ابتدا و قبل از اینکه کمترین فکر سیاسی را در سر داشته باشند تحت کنترل باشند؛  تا چنانچه احتمالاً خواستند از مرحله اولیه ( بگذار بگوئیم نقطه صفر هر چند که این کلمه کاملاً دقیق و فراگیر نیست) بالاتر بروند لحظه به لحظه تحت نظر ویژه باشند.

حال این مسئله که؛ آیا ممکن است بتوان تمامی مردم را در تمام لحظات زیر نظر داشت؟  شاید برای کسانیکه با مسائل سیاسی و علمی و در کنار آن جاسوسی و ضد جاسوسی آشنا نیستند عجیب یا غیر ممکن بنظر برسد، اما چنین نیست و این امکان برای بعضی دولتها کاملاً وجود دارد.

برای بررسی این نکته ابتدا باید متوجه یک تفکیک در میان کشورها بود. دراین مرحله تفاوتهای  بسیار زیاد و اساسی میان کشورهای پیشرفته صنعتی با کشورهای پائین تر وجود دارد و هرچه این عقب ماندگی مالی، علمی، تکنولوژیکی  بیشتر باشد تفاوت در کنترل عملکرد مردم نیز بیشتر میشود.

در کشورهای توسعه یافته که علم و تکنیک بطور اعم از میان آنها بیرون میآید سیستم کنترل سیاسی بشکل بسیار پیشرفته ای صورت میگیرد بطوریکه از چشم عموم مردم پنهان میماند. وقتی به این مسئله بی تفاوت کردن مردم را نیز بیفزائیم آنگاه چنین کنترلی برای مردم عادی ابداً دیده نمیشود.

در این کشورها هر انسانی از همان ابتدای تولد در بسیاری ادارات و سازمانها آشکار و پنهان ثبت نام میشود و در تمام مراحل رشد هر حرکت او ثبت میگردد.

حال زیاد به عقب نرویم و همین دهه اخیر که پیشرفتهای علمی امکانات کنترل را بسیار بیشتر کرده  بررسی کنیم.

از زمانیکه یک انسان مراحل نوزادی و اولیه کودکی را گذراند و پای کامپیوتر نشست و تلفن موبایل بدست گرفت ( در بعضی کشورها از چهار سالگی شروع میشود) آنگاه کنترل ها کاملاً شکل جدی و رسمی بخود میگیرد و تمام تماس ها و سایتهائی که کودکان وارد آنها میشوند در کامپیوترهای بسیار بزرگ و پر حافظه ثبت میشود کامپیوترهائی که روزانه میلیاردها پیام و… را در خود ذخیره میکنند.

(در اینجاست که اگر قرار است کسی یا تشکلی عمل  تروریستی  واقعی انجام بدهد باید بتوانند این دستگاهها را از کار بیندازند ( سابوتاژ) و به این بانک اطلاعاتی آسیب برساند.)

نگران باز خوانی آنها نیز در صورت لزوم نباید بود زیرا به آسانی میتوان آن چیزی را که لازم است  یافت.  برای اینکه معلوم شود که اینکار چقدر ساده است توجه کنید که چگونه با نوشتن چند کلمه در موتورهای جستجوگر میتوان افراد یا شرکتها یا… را  با آسانی یافت. البته برای سازمانها امنیتی کار بسیار ساده تر است و آنها تمام اطلاعات را بصورت علمی از همان ابتدا دسته بندی کرده  آنهائی را که خطرناک بنظر میرسند مورد توجه قرار میدهند.

ورود به کامپیوترهای شخصی و کنترل آنها نیز از ساده ترین و عادی ترین انواع کنترل هاست.

جاسوسی که همیشه همراه ماست.

تلفن همراه بعنوان جاسوسی که با میل ورغبت با خودمان حمل میکنیم تمام مسیر حرکت و گفتارهایمان را مشخص و ضبط میکند.

تلفن همراه حتی اگر بسته باشد باز هم باطری کوچک و مخفی که در آن کار گذاشته شده همه چیز را ثبت میکند و در موقع لزوم میتوانند آنرا بازخوانی کنند. هرچند در هر لحظه نیز مسیر حرکت شخص بوسیله همین تلفن ها رد یابی میشوند.

کامپیوتر جاسوس ثابت در خانه ها و تلفن موبایل جاسوس سیار و همراه اشخاص میباشد البته کار تنها به این دو جاسوس بی سروصدا ختم نمیشود.

خرید از هرمغازه ای با کارت نشانگر مسیر شخص است. چنانچه شخصی خریدهایش مثلاً بلیط هواپیما را با پول نقد بخرد مورد شک پلیس قرار گرفته و ممکن است در فرودگاه مورد بازپرسی قرار بگیرد.

توجه شود در این کشورها اگر کسی  تنها با حدود چند صد دلار به بانک مراجعه کند بانک از دریافت آن خوداری میکند و باید شخص دلیلی برای داشتن این مقدار پول داشته باشد. در حالیکه چندین برابر چنین مبالغی در دست هر آدم معمولی در کشورهای باصطلاح در حال توسعه هست.

اینکه مردم غرب مجبور هستند کار استخدامی داشته باشند و مالیات بپردازند نوعی از کنترل تمام و کمال است.  چنانچه کسی در اداره مالیات ثبت نشده باشد و وضعیت مالیاتی سالیانه اومشخص نباشد بعنوان فردی خلافکار بطور جدی تحت تعقیب پلیس و دادگاه و مقامات امنیتی قرار میگیرد.

در این کشورها امکان ندارد کسی پرونده مالیاتی که در واقع در آن بسیاری از اطلاعات اصلی مانند نوع کار، محل کار، محل اقامت، میزان درآمد و…  آمده را نداشته باشد. در این کشورها زمانیکه قرار است برای جائی  سوء سابقه ارائه شود همین اداره مالیات ( ونه پلیس برخلاف کشورهای عقب مانده مانند ایران) برگه ای میدهد که در آن تنها نام شخص، آدرس، وضعیت تاهل و تعداد فرزندان آمده است. این بدان معنی است که تمامی پرونده این شخص برای پلیس و مقامات امنیتی کاملاً معلوم است و از طریق اداره مالیات تائید میشود.

در این کشورها برای هر کاری ( یک آرایشگاه، یک کیوسک کوچک سیگار فروشی و حتی از آنهم کوچکتر) بلا استثنا باید شرکت تاسیس کرد و در نتیجه بیلان مالی سالیانه ارائه کرد. این امر باعث میگردد تا کنترل مالیاتی بر تمام امور اقتصادی کشور برقرار شود. اما شاید با همین مختصر مشخص شده باشد که با این کنترل مالیاتی تنها هزینه های دولت نیست که تامین میشود بلکه این راه بهترین و ساده ترین راه کنترل  امنیتی- سیاسی است که نه تنهاهزینه ای ندارد بلکه سرمایه ای هم برای دولت  میآورد. اما باید به این نکته توجه کرد که در سیستم مالیاتی غرب این آخرین خریدار یا مصرف کننده است که مالیات را میپردازد یعنی عموم مردم و نه سرمایه داران حاکم بر تمام سیستم کشور.

در جامعه ای مانند ایران اشخاص میتوانند هزینه خود و حتی یک خانواده کامل را تامین کنند در حالیکه ابداً نشانی از محل کار آنها درجائی نباشد و برای تمام عمر نیز ندانند مالیات یعنی چه.

حال باید مقایسه کرد و دید در این رابطه مردمان کدام یک آزادتر هستند.

جالب توجه و تکمیل کننده بحثی که در ارتباط با دسته بندی چهارگانه اشاره شد چنین استکه مردمان کشورهای غربی  از سالیان بسیار پیش تحت این کنترل ها ( کامپیوتر وتلفن موبایل و…) بوده اند ولی نمیدانستند و آنگاه که این مسئله افشاء شد هیچ عکس العمل جدی حتی از جانب نیروهای سیاسی آنها که قاعدتاً زیر کلید قرار میگرفتند و باید اعتراض میکردند صورت نگرفت. در مقابل آن، اخیراً قرار شده این مسئله  در ایران اجرا شود ولی سروصدای بسیاری در اعتراض به این موضوع از جانب مخالفین رژیم صورت گرفت و این نوع کنترل را محکوم کردند، اینها غافل بودند که چنین کنترلی سالهاست در غرب صورت میگیرد و فکر میکردند ایران مبتکر و اولین مجری این نوع کنترل در جهان شده است.

دور بودن ازعلم روز و مسائل جاسوسی و کنترلها  در جهان به دانش سیاسی ضربه میزند.

این تنها اندکی از سیستم پلیسی در این کشورهاست بطوریکه حتی یک شب را نمیتوان در جائی بسر برد که بتوان از دیدها مخفی کرد مگر اینکه حداقل از موبایل دزدی استفاده  و تمام هزینه ها را نقدی پرداخت و بسیاری کارها و امکانات که از پیش آماده شده باشند. پس بی دلیل هم نیست که بسیاری مردم همیشه مقدار زیادی پول نقد در خانه نگهداری میکنند.

در این کشورها نه تنها برای تغییر ظاهر خانه مثلاً تغییر رنگ و یا اضافه یا کم کردن پنجره باید با ارائه نقشه و درخواست، اجازه نامه رسمی دریافت کرد بلکه حتی اگر قرار باشد بعضی تغییرات درون خانه انجام بگیرد باید بهمان ترتیب اجازه گرفت.  مسلماً بخشی از این کارها برای نظم و ایمنی خانه و ظاهرمحیط است؛  ولی بیشتر آن برای کارهای پلیسی- امنیتی میباشد تا چنانچه موقعی لازم باشد به

خانه ای برای هر موردی حمله بشود از پیش نقشه تمام زوایای منزل در اختیار پلیس امنیتی باشد.

ورود پلیس امنیتی به منازل از امور عادی است زیرا وقتی شخص برای کار یا امری از منزل خارج میشود بسادگی پلیس امنیتی میتواند وارد آن منازل شده هرکاری بخواهد بکند.

تا اینجا تنها به اندکی از کنترل امنیتی اشاره شد که اگر با دقت بدان نگریسته شود مشخص میشود که تمام حرکات مردم زیر کنترل است و چنانچه بخواهند حرکتی بکنند که بقول معروف کمی پایشان  از

گلیم اشان درازتر بشود در همانجا قطع میشود. این بظاهرآزدی بقیمت کنترل تمام و کمال سیاسی است.

با این توضیحات اندک مشخص میشود که وضعیت آزادی سیاسی در کشورهای غربی به چه صورت است وتفاوت میان واقعیت و ظاهر قضیه تا کجاست.

 البته کنترلها در اروپا سخت تر از آمریکا میباشد و این بدلیل تفاوتهای اجتماعی این دو جامعه است.

با کمی دقت روشن میشود در کشورهائی که هنوز کامپیوتر و تلفن موبایل  رواج  نیافته و از هنگام تولد نیز افراد ثبت نام و یا کنترل آنچنانی نمیشوند چقدر کنترل سخت است.  مخصوصاً هرچقدر این کشورها عقب افتاده تر باشند و در آنها قبایل بیشتری نقش بازی کنند کار سخت تر میشود.

باین نکات اگر خصوصیات خاص کشورهای شرقی و سنتی را هم اضافه کنیم کار برای پلیس امنیتی بسیار سخت تر میشود. مثلاً در این کشورها چون مردم دارای اقوام بسیاری هستند و یا وابستگی قومی قبیله ای دارند، میتوانند برای مدتهای طولانی به میان قبیله یا اقوام خود بروند بدون اینکه ماموران امنیتی بدانند که او کجاست. کار در این کشورها بگونه ای استکه میتوان یک لشکر چریک را در شهری جای داد بدون اینکه پلیس امنیتی از آنها مطلع شود، زیرا اجاره کردن منزل نیز کاری آسان است؛ اموری که در غرب صنعتی ابداً امکان پذیر نیست.

باید پذیرفت در کارهای امنیتی  کشورهای صنعتی بسیار پیشرفته ترند وسایرین  دنباله رو آنها میباشند و هرچه علم و تکنیک بیشتر پیشرفت کند این کنترلها دقیق تر و سخت تر میشوند.

اپوزیسیون کنترل شده جهت تظاهر به آزادی

آنجا که مسئله به برخورد با مخالفین سیاسی میرسد چنانچه آنها خارج از سیستم باشند و بخواهند با سیستم به مبارزه برخیزند تا موقعیکه خطری واقعی بحساب نمیآیند و همه چیزشان (با تمام وسایلی که گفته شد باضافه مامورین امنیتی که بعنوان اعضاء در آن سازمانها هستند) تحت کنترل میباشد، آزادند و از این مسئله بعنوان آزادی در کشور استفاده تبلیغاتی هم میشود.  گروههای کمونیستی  چنین هستند زیرا هرچند ظاهراً اینها میخواهند سیستم را عوض کنند ولی از آنجا که اکنون کمونیسم بعنوان یک تفکر سیاسی مطرود در جوامع جهانی شناخته شده است، نمیتوانند نیروی قابل توجهی را جلب کنند و از طرفی از آنجا که بعنوان احزاب یا سازمانهای سیاسی فعالیت میکنند در میان آنها انواع  و اقسام جاسوسان از بسیاری از سازمانها ی جاسوسی جهان وجود دارند.

اجازه ظاهری فعالیت به یک چنین نیروهائی و کنترل آنها در عمل، برای چنان کشورهائی بسیار مفید است زیرا همراه  با ادعای آزادی سیاسی در جامعه  امکان رشد و خطر آفرین شدن را از آنها سلب میکند و اطلاعات سیاسی زیادی نیز از آنها بدست میآورند چرا که با این عمل میتوانند تمام فعالین سیاسی و هر حرکت احتمالی را از همان ابتدا زیر نظر داشته باشند. همچنین مردم بطرفی سوق داده میشوند که باور میکنند در کشورشان آزادی هست و در نتیجه معتقد میشوند که نباید در چنین کشورِ آزادی،  سازمان یا حزبی مخفی  یا علنی برای از میان بردن سیستم ایجاد شود؛ زیرا مخالف دمکراسی میباشد.

لیکن کنترل  نیروهای مذهبی ای  که بصورت سکت عمل میکنند ( مانند یهودیان صهیونیست) غیر ممکن است زیرا ورود بدانها امکان ندارد.

ازطرفی چون خود این نیروها میتوانند بعنوان شهروندان عادی وارد سازمانهای امنیتی کشورها شوند از دو مزیت برخوردار میشوند  وبهمین دلیل میتوانند بر این کشورها حکومت کنند.

در مقابل در کشورهائی مانند ایران که از چنین سیستم پلیسی پیشرفته ای همانند غرب بهره نمیبرند و از جانبی در صورت صدور اجازه آزادی احزاب ممکن است افرادی با وابستگی های خاص مذهبی یا قومی تشکلاتی ایجاد کنند که دولت ( و هیچ نیروی دیگری) نتواند در آنها ( مخصوصاً در کادر رهبری ) نفوذ کند کار مشکل میشود.

غرب از سکولاریزم برای خرد کردن نیروهای مذهبی و بیرون راندن  آنها از سیاست وهمچنین  از دمکراسی برای علنی و خرد کردن اپوزیسیون و نیز نفوذ بسیار ساده در آنها، استفاده میبرد و با این عمل قدرت اصلی در اختیار ثروتمندان سازماندهی شده ( در تشکلات مخفی) قرار میگیرد.

مبارزه میان ثروتمندان و کلیسا در غرب از قرن ها پیش شروع شد و نهایت قدرت دولتی از دست کلیسا بدر رفت.

با اینحال دین با سیاست عجین است و شعار جدائی دین از سیاست ترفندی سیاسی است که توانسته بسیاری را بفریبد. دین و رهبران دینی بطور آشکار و نهان (حتی در سکولار ترین کشورها) در سیاست دخالت دارند. دلایل بسیاری برای اثبات این موضوع میتوان آورد که در جای دیگری بدان پرداخته خواهد شد ولی از  مهمترین آنها نفوذ دین در فرهنگ و دیگری ثروت بسیار زیادی است که در اختیار مرکزیت ادیان ( کلیساهای مسیحیان بسیار ثروتمندتر ازمسلمانان هستند) میباشد و همچنین عشق بقدرت که در رهبران دینی وجود دارد. اما میزان دخالت دین های مختلف در سیاست کشورها بستگی به مسائلی چند دارد که در نتیجه متفاوت میباشند.

آن قدرت اصلی و متمرکز پشت پرده ایکه درغرب وجود دارد هنوز در کشورهائی نظیرایران ایجاد نشده و چون چنین کشورهائی  نمیتوانند کنترل مخفیانه همه چیز( دولت، ارتش، سازمانهای امنیتی، احزاب سیاسی محلی- قومی- و…) را در اختیار داشته باشند، وجود چنین آزادیهای ظاهری که در غرب هست و بکمک اشان میآید، برای این دسته کشورها مشکل آفرین خواهند بود بهمین دلیل از اجرای آن عاجزند.

امپراطوری یهودیان صهیونیست

اسرائیل پایگاه اصلی استعمار کنندگان کشورهای غربی

برای اینکه مسئله استعمار و استعمارگر و مستعمره  در عصر حاضر کاملاً روشن شود  به  بارزترین مورد یا بزرگترین استعمارگر عصر حاضر پرداخته میشود.

همانطور که در این نوشتار بارها اشاره شد یهودیان صهیونیست بزرگترین استعمار کنندگان در جهان هستند. این دسته مردم بنابر اذعان خودشان (که واقعیت نیزمیباشد) قدرتشان در پراکنده بودنشان در تمامی اقوام و کشورهای جهان است.  آنها در کمترین یا کوچکترین گروهای قومی نیز عنصری یهودی مذهب دارند و اخیراً نیز از توان مسیحیان صهیونیست و بعضی مسلمانان صهیونیست سود میبرند.

یهودیان صهیونیست برای کنترل جهان و مستعمرات خود نیاز به پایگاهی مستقل داشتند و بهمین دلیل اسرائیل را ایجاد کردند.

در این منطقه کوچک که بصورت پایگاه و محل سکونت ” سکت مذهبی” درآمده است آنها با خیال راحت دفاتر اداره کننده سایر ملل و کشورها را برقرار کرده اند زیرا غیراز افراد ” سکت یهودی” هیچ شخص دیگری اجازه ورود به این محل قرنطینه شده را ندارد و در این میان  حتی خودشان را هم کنترل میکنند.

آنها در این قرنطینه کوچک تمامی اطلاعات جاسوسی، نظامی، اقتصادی، صنعتی، بورس، فرهنگی و… تمام دنیا را جمع میکنند و مطمئن هستند که بدست هیچ کشوری نخواهد افتاد.

همچنین میدانند چنانچه روزی این ” قرنطینه سکتاریستها” با خطر از میان رفتن روبرو بشود میتوانند با خیال راحت پروندهای تمامی اعمال خلاف انسانی خود را نابود کنند. ولی چنانچه درهر کشوری چنین تشکیلاتی را براه بیاندازند حداقل  یک در صد احتمال درز آن بدیگران میباشد؛  لیکن در این” پناهگاه  داراکولا”  چنین احتمالی فعلاً نمیرود.

تنها مشکل آنها زمانی است که این سرزمین را از دست بدهند و یا بر اثر اتفاقی و یا جنگی اسناد جمع آوری شده بیکباره از میان بروند آنگاه سیستم آنها در جهان بشدت ضربه خواهد خورد.

چرا صهیونیستها میخواهند فلسطینیان را از سرزمین خود بیرون کنند

یهودیان صهیونیست بدو دلیل در پی بیرون راندن ساکنین اصلی آن سرزمین یعنی فلسطینیان هستند و برای اینکار شهرک سازی میکنند.

1-  وعده ای که در عهد عتیق آمده است که این البته بیشتر دست آویز است.

2-  میخواهند این سرزمین را بطور تمام و کمال و بدون هیچ ملت و مذهب دیگری کاملاً تحت اختیار خود داشته باشند تا قرنطینه ای کامل ایجاد کنند.

وجود فلسطینیان  برای چنین هدفی مشکل زاست  زیرا تا این مردم در آنجا هستند امکان دارد روزی سرزمین مادری خود را پس بگیرند. ولی با بیرون کردن کامل فلسطینیان و یکدست کردن ساکنین

( فقط یهودیان) این مشکل از پیش پای آنها برداشته خواهد شد. اینکه چنین امری ممکن باشد بحث دیگری است  زیرا نه تنها مسلمانان بلکه بعضی مسیحیان  و بسیاری دیگر نیز حاضر باین امر نیستند.

آمریکا مستعمره اسرائیل

چنین تظاهر میشود که اسرائیل بصورت یک پایگاه نظامی برای آمریکا در منطقه میباشد در حالیکه کاملاً برعکس است و این اسرائیل میباشد که آمریکا را بصورت مستعمره خود در آورده است. مخصوصاً وقتی صحبت از آن میشود که آمریکا با کمکهای مالی و نظامی خوداسرائیل را نگهداشته است؛  چنانچه با استدلالات مستعمراتیِ بیان شده  نگاه  دقیقی بشود، معلوم میگردد که در واقع آمریکا دارد مانند یک مستعمره هزینه زندگی مردم اسرائیل را از جیب مردم خودش میدهد همانند مستعمره ای که خراج میپردازد و از طرفی  بعنوان نیروی نظامی در خدمت اسرائیل با هزینه مردم آمریکاست.

در حالیکه آمریکا هیچ دسترسی به هیچ چیزی در اسرائیل ندارد مثلاً هیچ کنترل و نفوذی بر دستگاه امنیتی آن (موساد) ندارد؛ برعکس اسرائیل بر تمامی ارگانهای دولتی آمریکا اعم از نظامی، امنیتی

( سی – آی – ا  و سایرسازمانهای موازی) و تمامی سیستم اقتصادی، تجاری، فرهنگی، رسانه ای و…  در بالاترین سطوح  ریاست ، مدیریت و مالکیت دارد.

نباید ساده بود و دچار این فریب شد که قدرت اسرائیل در آمریکا  بواسطه لابی ها است.

نیروهای صهیونیستی تا مغز استخوان دولت آمریکا نفوذ دارند و در اساس آنها هستند که رئیس جمهور و دولت را تعیین میکنند و در میان وزراء و بزرگترین مشاوران و طراحان و تئوریسین های

سیاست های آمریکا نشسته اند؛  پس نیازی ندارند درکریدورها برای جلب حمایت بدوند؛ این فریب تنها برای ساده لوحانِ  بدور از سیاست است. در واقع دیگران باید در راهروها بدنبال یهودیان صهیونیست جهت جلب حمایت بدوند. داستانی هم که گاهگاه آمریکا مطرح میکنند و یا بصورت فیلم سینمائی به نمایش میگذارند که نفوذ جاسوس بدرون سازمانهای ( چندین و چند سازمان امنیتی در آمریکا هست و تنها یکی آنهم  سی – آی – ا  نیست بلکه سازمانهای موازی بسیار زیادی وجود دارند) امنیتی بسیار مشکل است وبالاخره دستگیر میشوند برای گمراه کردن اذهان است؛ زیرا  بالاترین مقامات سازمانهای امنیتی و اطلاعاتی ( و سازمانهای موازی) آمریکا در اختیار یهودیان صهیونیست میباشند که برای اسرائیل کار میکنند.

این نفوذ تنها در آمریکا نیست بلکه در تمامی کشورهای غربی نیز کم و بیش وجود دارد.

رابطه آمریکا با اسرائیل دقیقاً نمونه خوب و عیانی برای  نشان دادن مستعمرات سوپر نوین میباشد.  این درحالی استکه یهودیان صهیونیست از همین نکته که دیگران فکر میکنند اسرائیل پایگاه و مهره آمریکاست سود میبرند.

آنها همیشه عادت دارند که به نتیجه نگاه کنند و نه به شعار؛ و در این مورد خاص همینکه دارند

سودشان را میبرند و مرحله به مرحله سیاستهای خود را پیش برده و به هدف نهائی اشان نزدیک میشوند کافی است. در ضمن با وجود چنین تفکری در میان عامه مردم، آنها مظلوم نشان داده میشوند و کسی نیز نسبت به آنها حساس نمیشود.

این سیاست کلی آنهاست که همیشه خود را مظلوم نشان بدهند تا طرف مخاصمه قرار نگیرند هر چند که در عمل غالب جنایات بیشمار قرن اخیر بدست و توطئه آنها بوده است.

همین تفکر است که مردم آمریکا را نیز در چنین اشتباهی فرو برده که از اسرائیل در جهت منافع آمریکا استفاده میشود ودر نتیجه بنوعی سکوت و عدم اعتراض تن در داده اند.

ولی چنانچه اسرائیل فریاد میزد که آمریکا ( و بلکه سایر کشورهای غربی) مستعمره و بردگان آنها هستند آنگاه سروصدای مردم بلند میشد که ما بردگان اسرائیل شده ایم و هزینه دیگران را میپردازیم.  پس با این سیاست کارها برای صهیونیستها بهتر پیش میرود.

صهیونیستهای یهودی، غرب و بسیاری کشورهای دیگر را بزیر سلطه استعماری خود در آورده اند. این جدیدترین نوع استعمار و یا سلطه بر سایر کشورهاست زیرا همانطور که گفته شد در سالهای پیشین کشورهای سلطه گر و سلطه اشان عیان بود و مردم میدانستند که با چه نیروئی باید مبارزه کنند ولی در خصوص این استعمار سوپر نوین، مردم نه تنها دست به مبارزه ای برای آزادی نمیزنند بلکه با سلطه گر ابراز همدردی نیز میکنند.

روش مستعمراتی اسرائیل همان استکه ماکیاول در کتاب ” گفتارها”  بیان کرده است.

کسانیکه گفتارها اثر ماکیاول را خوانده باشند باین سیاست  صهیونیستهای یهودی  بهتر پی خواهند برد. ماکیاول بروشنی میگوید: نباید آنانی را که زیر سلطه دارید تحریک کرده و نشان دهید که بر آنها سلطه دارید چه اینکار باعث خشم و عصیان آنها میگردد.

اما آنچه که باید بدان توجه کرد استفاده بسیار مهم دیگری است که یهودیان صهیونیست از این مظلوم نمائی و از اینکه آنها تحت فشار و تهدید تمامی جهانیان هستند میبرند.

آنها با این حیله موفق شده اند یهودیان را همچنان یهودی و حول خود باقی نگهدارند. این شگرد به یهودیان تلقین میکند که باید با هم متحد شوند زیرا توطئه ای جهانی برای از میان بردن یا کشتن آنها در جریان است. چنین تهدیدهائی همیشه اقلیت ها را ( ازهرنوع  و در هرجا) به  نوعی همبستگی و نیز کار کردن  

( فعالیت)  بیشتر از سایرین وامیدارد.

اگر چنین تلقینی به یهودیان نشود مخصوصاً در کشورهای اروپائی و آنجائیکه تعصب مذهبی ندارند بفوریت یهودیان در سایر مردم با دین ها و بی دینی ها  ذوب میشوند و در عرض مدت کوتاهی ( شاید یکی دونسل) دیگر چیزی از یهودیان و یهودیت باقی نمیماند.

نگاهی به فرزندان مهاجرین در کشورهای غربی این مسئله را کاملاً نشان میدهد که چگونه آنها دیگر به عقاید و ادیان والدین اشان تمایلی نشان نمیدهند.

در کشورهای لائیک غربی زمانیکه یهودیان صهیونیست اینچنین متحد شوند بسادگی میتوانند کشورها را در اختیار بگیرند. از این جهت آنها بر لائیک بودن و ترم های کاذبی مانند دمکراسی در این کشورها اصرار دارند زیرا لائیک بودن این کشورها بدلیل ترسی که در وجود یهودیان ایجاد کرده اند نمیتواند بر یهودیان نفوذ کند و آنها را در خود حل نماید و تنها بر سایرین ( ادیان دیگر) اثر میگذارد.

اگر این تهدید کاذبی که صهیونیستها برای فریب یهودیان تبلیغ میکنند برداشته شود آنگاه نیازی نیست تا کسی برای نابودی یهودیان یا یهودیت ( مخصوصاً در غرب) قدمی بردارد.

صهیونیستها برای  بقای خود همیشه دشمنی ( حتی کاذب) برای یهودیان میتراشند و بهمین دلیل  نه تنها هنوز دست از سر آلمانیها و جنگ دوم جهانی برنمیدارند بلکه از بعضی سخنان مانند آنچه رئیس جمهوری ایران آقای احمدی نژاد گفت دقیقاً در این راستا سود زیادی میبرند.

رابطه با اسرائیل

ابتدا باید گفت رابطه کشورها با یکدیگرامری کاملاً طبیعی است. هیچ کشوری نمیتواند خود را ایزوله کرده و تحت هر استدلالی از برقراری رابطه با سایرین پرهیز نماید.

اما رابطه با اسرائیل امر دیگری است  زیرا  یک کشور واقعی نیست  وهمانند یک کشور عمل  نمیکند بلکه بیشتر یک پایگاه عملیاتی یا مقر فرماندهی(آنهم تنها برای یک سکت مذهبی) است.

برای فهمیدن بهتر این نکته باید اسرائیل را با محلی که در آن گروهی مافیائی تشکیل جلسه میدهند تا عملیاتی را برنامه ریزی کنند مقایسه کرد.

یک مقایسه دیگر میتواند با گروه های فراماسیونری باشد. آنها نیز در محل های مخفی خود جلساتی خاص دارند و برنامه ریزی هائی میکنند.

اما چنانچه این نیروهای فراماسیونری در تمام جهان میتوانستند خود را متشکل کنند و زیر یک پرچم جمع شوند آنگاه آنها نیز نیاز به یک مرکز جهانی داشتند تا در آنجا جلسات خود را برگزار کنند در اینصورت آیا میشد آنها را هم یک کشور با تعاریف امروزی جهان نامید و به عضویت سازمان ملل نیز در آورد؟!!!

در اینجا باز به همان گفتار ابتدای این نوشته بازگشت میشود که اساساً تعریف یک کشور و دولت چیست؟ اما بنظر میرسد این تعریف وجود دارد؛ پس این تداخل ایجاد شده و شناخت و پذیرش اسرائیل بعنوان یک کشور در سازمان ملل  تنها میتواند نتیجه همان قانون جنگل باشد.

رابطه آزادی با دمکراسی

دمکراسی ترمی کاملاً نامفهوم استکه ازجانب هیچ دولت،  سازمان یا شخصی که طرفدار یا مدعی اش است تعریف دقیق، درست و یا معقولی ارائه نشده است بلکه بیشتر بصورت یک ترم چماقی برای سرکوب و سوء استفاده در آمده است.

دمکراسی ظاهراً نوعی روش حکومتی استکه در آن میتواند آزادی وجود داشته باشد یا نداشته باشد.

چنانچه به ریشه این مسئله و بهمان زمان افلاطون و ارسطو و نوشته های آنها نگاه کنیم دیده میشود که در یونان قدیم دمکراسی که تنها دولت شهرهای محدود و کوچک را دربر میگرفت، حتی در همان میزان نیز نمیتوانست تمامی ساکنین را شامل شود مثلاً  بطور مشخص در همانجا از بردگان صحبت میشود؛ همچنین از تفاوتهائی میان مردمان عادی و نیز از ضعفهائی صحبت میشود که در نتیجه افلاطون را بر آن میدارد تا دمکراسی را بدترین سیستم بنامد و مدینه فاضله خود را مطرح کند.

در آن دوران دمکراسی بعنوان یک سیستم مطرح بود ولی اکنون تنها بعنوان یک روش که زیر کلید سیستم قرار گرفته در آمده است.

از آنجائیکه دمکراسی ترم مشخص و تئوریزه شده ای نیست،  میتواند با تعابیر خاص و مورد نظر صاحبان قدرت و حکومت( و نه تعابیر افلاطونی و کلاسیک) در هر جائی ( چه کشور مستقل و چه غیر مستقل) ادعای وجود داشته باشد.

در کشور غیر مستقل و غیر آزاد آنچه که بعنوان آزادی و دمکراسی ارائه میشود تصویر غلطی است که بوسیله تبلیغات به خورد مردم میدهند. دقیقاً همانند داستان آن شیاد که عکس مار را بعنوان نوشته و دانش یا سواد واقعی در مقابل نوشته مار که از جانب فردی با سواد ارائه میشد نشان داد و مردم که از سواد بهره ای نداشتند عکس مار را به جای نوشته مار پذیرفتند.

در این کشورها همانند شعبده بازان آنچه را به مردم نمایش میدهند و مردم میبینند و باور میکنند و یا درنهایت گیج و سر درگم میشوند، در حقیقت وجود ندارد.

آزادی و دمکراسی به مفهوم کلاسیک یا افلاطونی  در این کشورها تنها تصویری خیالی و شعبده بازی است.

چنین ادعا میشود که در کشورهای مدعی دمکراسی، آزادی هم وجود دارد اما ابداً چنین نیست زیرا ارتباط یا پیوستگی آزادی با استقلال بیشتر است تا با دمکراسی ضمن اینکه دمکراسی روش است و نه سیستم.

در کشورهای آزاد یا مستقل (غیر مستعمره) آزادی درونی میتواند وجود داشته باشد، یا نداشته باشد، زیرا در نهایت خود مردم آن کشور( حتی استثمارگر زیرا که ملی است) تصمیم میگیرند و سیستم میگذارند.

در کشور غیر مستقل و غیر آزاد( مستعمره)، هیچ گونه آزادی درونی  واقعی  وجود نخواهد داشت،

زیرا مردمان آن کشور در تصمیم گیریها  دانسته یا ندانسته نقش اصلی را ندارند و دیگران برایشان تصمیم گیری کرده و سیستم میگذارند.

رابطه دمکراسی با سایر ترم ها مانند برابری و حقوق بشر نیز برهمین روال آزادی با دمکراسی میباشد.

آیا دمکراسی و حقوق بشر امر  درونی کشورهاست؟

با همین تعاریف و توجیهات ناقصی که در باره دمکراسی ارائه میشود  یک نکته در آن مشخص میگردد اینکه ظاهراً دمکراسی روشی استکه تنها به درون کشورها مربوط میشود زیرا:

کشورهای باصطلاح دمکراتیک در خارج از محدوده جغرافیائی خود با خیال راحت  و حتی با افتخار جنایتهای بیشمار و علنی ضد بشری مرتکب میشوند که اتفاقاً به حقوق بشر نیز ارتباط  پیدا میکند. هرچند این حرکت حتی در همان زمان افلاطون و از طرف دولت شهرهای یونان ( دمکراسی یونانی) نیز صورت میگرفت.

شاهد تاریخی:

آن لوحی ( 538 ق م) که از کورش بزرگ بجای مانده و بعنوان اولین منشور یا بیانیه حقوق بشر در جهان شهرت یافته و بهمین دلیل اکنون نسخه ای از آن در سازمان ملل گذاشته شده است، به چه دلیل چنین نامی گرفته است؟

چرا عده ای از بزرگترین دانشمندان جهان در 1348 ه ش  در کنار آرامگاه کورش در پاسارگاد جمع شدند و از او بنام اولین بنیان گذار آزادی و حقوق بشر نام بردند و او را ستودند؟

زیرا؛ در تمامی یادماندهای پیش از کورش نظیر آنچه آشور نصیرپال پادشاه آشور (884 ق م) در کتیبه خود به جای گذاشته؛ آنچه سِناخریب پادشاه آشور ( 689 پ م) نوشته، یا در کتیبه آشور بانیپال

(645 ق م)  پس از تصرف شوش آمده، و یا نبوکد نصر دوم پادشاه بابل ( 565 ق م) نوشته اند؛  تماماً افتخار به پیروزی های همراه با خونریزی و کشتارهای پس از آن و به اسارت کشیدن و بردگی مردمان میباشند؛ در حالیکه کورش تماماً برخلاف آنها کرده و در آن کتبه نوشته است، بهمین دلیل آنرا اولین منشور آزادی و حقوق بشر نام نهادند.

این شاهد واقعی و  سند رسمی تاریخی- جهانی باین دلیل آورده شد تا بوضوع تمام نشان داده شود آنچه که مربوط به حقوق بشر است و بعنوان اولین اعلامیه حقوق بشر در جهان شناخته شده است اتفاقاً در رابطه با رفتار با مردمان کشورهای دیگر است و تنها مربوط به مردمان کشور خودی نمیشود.

بیائید و با موازین حقوق بشر استدلال کنید که چرا آمریکا بدلیل حمله به  برجهای دوقلویش  حق داشت 8 سال جنگ و بدبختی را بر مردم یک کشور اعمال کند و دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان را که ابداً از هیچ چیزی اطلاع نداشتند و شاید هنوز هم نداشته باشند  قتل عام کرده و تمامی مردم کشور را به خاک سیاه بنشاند.

هرچند این شک هنوز باقیست که خود آمریکا و اسرائیل حمله به برج های دوقلو را تدارک دیده بودند.

آن کودکان بیگناه و بی خبر از همه جا که شاید نام کشورهای همسایه اشان ( حتی شهرهای کشورشان) را هم ندانند تا چه رسد باینکه دستشان به آمریکا برسد، چه گناهی مرتکب شدند که باید آماج بدترین ستم ها و فقر و… باشند آنهم بنام انتقام از کشتار آمریکائیان در برج های دوقلو.

عمل آمریکا همان نوع افتخاری است که امثال آنانی که نام اشان در مقابل نام کورش آمد، در یادماندهای تاریخی خود  برجای گذاشتند؛ آنچه که اکنون بعنوان قوانین وعملکرهای ضد حقوق بشر در برابر عملکرد حقوق بشری کورش قرار دارد.

مسلماً کشتن زنان و اطفال بیگناه، والدین و اقوام آنها را وادار به انتقام کشیدن میکند اما در این  وضعیت به این دسته مردم ستم کشیده و ناچار و دست از دنیا بریده، تروریست اطلاق میشود!!!

جای تعجب اینجاستکه بسیاری از مدعیان روشنفکری در جهان، فریب این شعارها را میخورند و بدنبال این ترم های کاذب و تعریف نشده میروند. هرچند شاید یکی از دلایل این باشد که آنها آلترناتیو دیگری را نمی بینند هچنانکه در چند دهه پیش مردم بدلیل نبود آلترناتیو بدنبال کمونیسم میرفتند.

نگاهی و نقدی  بر اعلامیه جهانی حقوق بشر

در صدو هشتاد و سومین اجلاس عمومی، مجمع عمومی ملل متحد در قصر شایلو در پاریس در 10 دسامبر 1948 با 48 رای موافق در برابر 8 رای ممتنع اعلامیه جهانی حقوق بشر به تصویب رسید. در اسناد جلسه چنین آمده است:

“این هشت کشور تاکید میکنند که با مجموعه – اعلامیه- مخالف نیستند، بلکه بعضی از مواد آن را تائید نمیکنند”.

چنانچه اکنون – با توجه بهمین مختصری که در این نوشتار آمده-  نگاهی باین اعلامیه انداخته شود، متوجه خواهیم شد که چه میزان ضعف، نقص و ایرادات اساسی میتوان بر این اعلامیه وارد کرد بطوریکه نیاز به بازنگری کلی  و تغییرات در اساس آن الزامی مینماید تا حدی که نیاز به اصلاح تمام مواد آن و حتی نوشتن اعلامیه ای جدید و انسانی که بتواند نشاند بدهد که واقعاً خودِ اعلامیه توانسته مضمون حقوق بشر را بفهمد و همه انسانها را برابر ببیند، ضروری بنظر میرسد.

اما اگر در همین حد نیز بدان استناد کنیم و آنچه را بعضی کشورها به اعتبار همین اعلامیه ابراز میکنند و بر مبنای آن سایرین را محکوم کرده وبرای خود مجوز دخالت در امور دیگران صادر میکنند،  بپذیریم؛ آنگاه به این حداقل نکات ذیل میرسیم که در محدوده این نوشتار است.

1- آفریقای جنوبی که به این اعلامیه رای ممتنع داد از آن زمان تا  همین یکی دو دهه پیش علنی ترین شکل نژاد پرستی ( آپارتاید) را بنمایش میگذاشت. و در این میان نه تنها غرب بدان ایراد نمیگرفت بلکه در عمل همانها پشت این آپارتاید قرار داشتند. ولی حالا بیکباره از خواب بیدار شده معنی حقوق بشر را فهمیدند و برای دنیا مدرسه تعلیم و تربیت وهمچنین دادگاه و پلیس اجرائی براه انداختند.

2- در آمریکا تا همین یکی دو دهه پیش نژاد پرستی  بصورتی کاملاً علنی بود و هنوز نیز کاملاً از میان نرفته است این نژادپرستی با حمایت کامل دولت و سیستماتیک بوده و هست.

هیچگاه کشوری به این عدم رعایت حقوق شهروندی و نژادپرستی آشکار استناد نکرد تا دلیلی برای حمله به آمریکا و آفریقای جنوبی باشد و یا حداقل منافع آنها را درجائی به خطر بیاندازد. ظاهراً علت همان قانون جنگل است؟

3- سازمان ملل هیچ مجوزی برای هیچ دولتی صادر نکرده تا بعنوان قاضی و مجری  در باره عدم رعایت حقوق بشر در کشوری وارد عمل شود ولی آمریکا و اروپا چنین مجوزی را خودشان به خودشان داده اند. البته اگر هم که قرار است برای دفاع از حقوق بشر در کشوری اقدام شود باید دولت آن مورد مجازات قرار بگیرد درحالیکه حرکات آمریکا بیشتر مردم کشورها را مورد هدف قرار میدهد.

4- اگر امروز قرار است با نژاد پرستی مبارزه شود باید با بدترین  و ریشه دارترین نوع آنها مبارزه کرد و آن هم به غیر از افکار صهیونیستی و پایگاه آن ( اسرائیل)  نیست.

5- باید به وضعیت فلسطینیان رسیدگی  و وضعیت شهروندی آنها بر مبنای اعلامیه حقوق بشر( که اتفاقاٌ در این مورد اعلامیه مستنداتی مشخص دارد) رسیدگی شود.

6- باید آنچه در اروپا برعلیه شهروندان صورت میگیرد وبا مواد اعلامیه در تضاد است متوقف شود.

به این لیست میتوان بسیاری موارد را اضافه کرد و لیکن همین مشت را باید نمونه خروار گرفت.

برابری

مطابق آن اصل اساسی که گفته شد، برابری نیز تنها در میان جوامع و مردمان آزاد امکان وجود دارد.

در کشورهائی که مستقل نیستند و در نتیجه آزادی بمعنی واقعی وجود ندارد نمیتواند صحبتی هم از برابری در میان باشد.

نمیتوان پذیرفت یا حتی تصور کرد کسانیکه کشوری را مستعمره خود میدانند در هیچ رابطه ای  خود را با مردمان تحت سلطه برابر بدانند هر چند در ظاهر این مسئله دیده نشود.

هیچ کشور یا مردم مستعمره گری قوانینی نمیگذارند که سود و ثروت بین دو کشور یا دو ملت بطور برابر تقسیم شود، اگر چنین بود دیگر صحبتی از استعمار و استثمار نبود.

پس وقتی کشوری بطور آشکار یا نهان مستعمره شده  قوانینش نیز بصورتی خواهد بود که عیان یا پنهان منافع مستعمره گران (چه ساکن آنجا باشند و چه نباشند) را تامین کند و یک نابرابری اساسی و جدی وجود خواهد داشت.

در کشورهای آزاد موضوع شکل دیگری است. در اینجا هرچند امکان برابری میان مردمان هست ولی اینکه بطور واقعی بدان توجه و عمل شود نکته ای استکه بستگی به فاکتورهای زیادی دارد، در صدر آنها چنین استکه همیشه نیروهائیکه قدرت را در دست دارند برای خود حق و حقوق ویژه قائل میشوند.

در گذشته های نه چندان دور این حق وحقوق علنی بود ولی دراین عصر موضوع کمی ظاهر نرم تری بخود گرفته و ظاهراً قوانینی که در کشورها نوشته میشود همه را شامل میگردد ولیکن از آنجا که قانونگذاران ومجریان در سطوح بالا دست در دست هم دارند  مخصوصاً زمانیکه موضوع جرم های بزرگ پیش میآید از همان نقطه آغاز یعنی پیدا کردن جرم تا اثبات و … میبایست افراد رده بالای این مراجع وارد عمل شوند، و چون این افراد با هم روابط پشت پرده دارند نهایت همه چیز در نطفه خفه میشود.

امثال پلیس های معمولی و دادگاهها و … برای مردمان عادی است وگرنه هیچ پلیس یا قاضی عادی جرات ندارد به ذهن اش خطور کند که مقامی بلند پایه و یا بسیار ثروتمند را تحت پیگرد قرار دهد و کمترین بازخواستی از او بکند. بلکه تنها راه برای محاکمه آنها تغییر سیستم است و همین جاست که آنها آزادی واقعی سیاسی را در جامعه نمیخواهند و نمیدهند.

یک نکته مهم را هم باید در نظر گرفت؛ جرم ها یا خلاف های بزرگان کشورها نیز در رده ای بالا است ودر سطحی نیست که هر پلیس یا کارمند معمولی بدان پی برده یا امکان دخالت بیابد.

نباید فراموش کرد تمام این نکاتی که در خصوص نبود برابری در کشورهای مستقل ذکر شد در کشورهای غیر آزاد نیز صدق میکند باضافه آنچه که در خصوص این دسته مزید بر علت است.

اما در روابط بین کشورها( اعم از آزاد و مستعمره) و در سیاستِ میان آنها اندیشه برابری و روابط  برابر وجود ندارد بلکه هر کشوری سعی دارد تا خود را بالاتر از دیگران قرار بدهد.

موضوع نژاد پرستی

مستعمره گر حتی برای  اثبات برتری خود استدلالات نژادی نیز دارد که ممکن است عیان بگوید یا نگوید ولی در حقیقت ماجرا تاثیری ندارد.

یهودیان صهیونیست برای گمراه کردن مردم توجه آنها را بسوی دسته ای خاص از نژادپرستان سوق میدهند. در حالیکه اولاً این نژاد پرستان در پشت پرده توسط خود یهودیان تقویت میشوند تا همیشه مستمسک ساخته شده ای وجود داشته باشد، دیگر اینکه این دسته نژاد پرستان قدرتی ندارند و نفوذ یهودیان و سازمانهای امنیتی در آنها بسیار آسان است. چنانچه سازمانهای امنیتی نتوانند در این تشکلات نفوذ کنند پس باید بحال آنها افسوس خورد و نام سازمان امنیت و اطلاعات را از آنها گرفت.

کنترل و از میان بردن این دسته نیروهای نژاد پرست بسیار ساده است  ولی اگر آنها را  ریشه کن نمیکنند دلیلش همان خواست صهیونیستها برای انحراف افکار عمومی و توجه دادن مردم بسوی این نژادپرستان بی قدرت است؛ یعنی ترساندن مردم از دشمنی  که اساساً قدرتی ندارد و بیشتر از یک لولوی سرخرمن نیست.

البته این نکته نباید با وجود تفکرات نژاد پرستانه در جوامع اشتباه شود؛ بهمین دلیل برای مبارزه جدی و واقعی با تفکرات ریشه دار نژاد پرستانه  ابتدا  باید با استعمار و در این عصر با استعمار اعمال شده  توسط صهیونیستها مبارزه کرد.

تفکرات نژاد پرستانه را نیز نباید با ترس از  بیگانگان اشتباه گرفت.

از آنجائیکه یهودیان صهیونیست بعنوان استعمارگر و استثمارگر خود را برتر از مردم عادی یا شهروندان کشورهای اروپائی و آمریکائی میدانند ( این یکی نژاد پرستی واقعی است) با برملا شدن این تفکر مورد نفرت قرار خواهند گرفت، در نتیجه برای گمراه کردن اذهان عمومی یک دشمن  بنام نژادپرستان برای آنها ساخته و از آن  لولوئی برای ایجاد وحشت و بکار گرفتن افکار مردم ( منحرف کردن افکار) سود میبرند. از این موضوع آنها بهره برداریهای دیگری هم میکنند مثلاً جالب استکه در عین حالیکه یهودیان صهیونیست بزرگترین نژادپرستان جهان هستند  دائماً مردمان اروپا و آمریکا را تحت یک فشار روحی روانی قرار داده اند که آنها در جنگ دوم قربانی نژادپرستی شده اند و با این شگرد اجازه فکر کردن را از مردم برای رسیدن به نتیجه ای برعلیه خود آنها ( صهیونیستها) میگیرند.

به بیانی دیگر این همان فرهنگ سازی بعنوان بخشی از سیستم سازی است.

با این فشار و شستشوی مغزی مردم ( مقصود بیشتر سیاسیون، متفکران، خبرنگاران و کسانیکه باید بیشتر به این مسائل بپردازند میباشد)  بجای اینکه به مسائلی مانند عوامل اصلی پشت پرده جنگ اول و دوم جهانی و نقش صهیونیستها دراین جنگها(حتی کشتار یهودیان توسط صهیونیستها) وامثالهم بپردازند تمام فکر و ذکر و مسائل کشورهای اروپائی و آمریکا این شده که بطور روزانه برای کشته شدن یهودیان در جنگ دوم اشک بریزند و کودکان را از مدارس با این سمئله بگریانند و در مقابل از سایرین و مخصوصاً مسلمانان دیو بسازند. درحالیکه در آن جنگ میلیونها انسان دیگر در تمامی نقاط جهان کشته شدند و بسیاری مسائل دیگر اتفاق افتاد که باید بدانها پرداخت، ولی همه در سایه این موضوع قرار گرفته اند.

بررسی  اِشکالاتی در برابری

مشکلاتی در کاملاً  برابر دیدن مردمان در همه چیز بوجود میآید.

در مسائل اجتماعی مساوی دیدن در مواردی همه چیز را عین یکدیگر دیدن نیست؛ مثلاً برای یک جرم مشخص اگر قرار باشد جریمه ای را که از یک فرد فقیر میگیرند با یک فرد ثروتمند یکسان باشد آنگاه هر چند ظاهراً برابری رعایت شده ولی انصاف و عدالت رعایت نشده و بدینسان برابری نیز بطور دقیق رعایت نشده است.

جالب آنجاستکه مردم در عین حالیکه صحبت از برابری میکنند لیکن نابرابری را هم میخواهند و هرکدام دوست دارند از دیگران برتر باشند و این  برتری را  حتی با پوشیدن لباس، اضافه کردن جواهر و  زینت آلات و امثالهم به خود، داشتن و نشان دادن اتومبیل مدل جدید تر و گرانتر و بسیاری چیزهای ساده،  به رخ یکدیگر میکشند.

برابری از آن دسته اموری است که چنانچه بطور کامل برقرار شود یعنی همه متحدالشکل بوده و بیک میزان از همه چیز اعم از پوشیدنی، خوردنی، محل سکونت و… برخوردار باشند، یعنی همه در همه چیز مانند و شبیه هم باشند چیز جالبی نیست.

اساساً اگر اندکی نابرابری طلبی در بشر وجود نمیداشت شاید رشد و تکاملی هم در زندگی بشر بوجود نمیآمد.

برابری یا تساوی کامل یا مطلق همه چیز را یکدست و یک شکل میکند در حالیکه تنوع و کمی بالا و پائین بودن در زندگی بشر کاملاً طبیعی و شاید بتوان گفت زیباست زیرا  تنوع زندگی است و زندگی متنوع میباشد و انسانها نیز تماماً متفاوت از یکدیگر از تمامی وجوه ظاهری و باطنی هستند. همین امر باعث میگردد تا عده ای دارای ثروت بیشتری نسبت بدیگران باشند و این نیز امری اجتناب ناپذیر است. اما  ِاشکال کار آنجاستکه این نابرابری  به تمامی امور و بدون حد و حصر بَست داده شود؛ در آنصورت مواردی پیش میآید که اگر رعایت یا کنترل نشود آنگاه از حیطه حق و حقوق انسانی خارج شده ایم و دقیقاً مرز بین حقوق و برابری برای همه مردم، با تمام حقوق برای قدرتمندان عوض میشود.

مثلاً در مسائل جهانی زمانیکه کشوری قدرتمند به بهانه های واهی و با فریب مردم جنگی نابرابر را به کشوری دیگر و آنهم برای منافع و کسب ثروت  تحمیل میکند که حاصل آن مرگ و فلاکت انسانهاست؛ در اینجا باید با این موضوع بعنوان نمونه بارز نابرابری ( و پایمال کردن حقوق بشر) برخورد کرد.

ولی اینکه بعضی کشورها از نظم و سیستم و تکنو لوژی و…  برتری برخوردارند و میتوانند منافع بیشتری در جهان کسب کنند امری طبیعی بوده  و حداقل در این عصر و زمانه حق آنهاست؛ و نباید این بهره وری را با استثمار اشتباه گرفت چرا که اینجا صحبت از بازار و مبادله آزادانه و با اختیار میباشد.

درون یک کشور نیز چنین است و نباید اجازه داد تا ثروت تعیین کننده حق و حقوق و نابرابری باشد  بلکه انسانیت باید ملاک باشد.

همزمان با پذیرش میزانی از نابرابری ها در جوامع، در مواردی (مخصوصاً اداره کشور) نباید قدرت را در اختیار ثروتمندان  قرار داد زیرا  کنترل و حد برابری ونا برابری کاملاً از دست خارج میشود.

چند فاکتور مهم تاثیر گذار بر ترم ها در کشورهای مختلف

برای بررسی وضعیت ترم های سیاسی و اجتماعی ( آزادی، برابری، دمکراسی، حقوق بشر و…) در جوامع مختلف فاکتورهای ریز و درشت زیادی مثل وضعیت فرهنگی جوامع و همچنین دین و اعتقادات ( اگر چنانچه بخواهیم آنها را سوای مسئله فرهنگی بدانیم) بمیان میآیند. ولی چون قصد این نوشتار بررسی موضوع از زاویه سیاسی است پس به بررسی مسائل اجتماعی پرداخته نمیشود.

در بررسی سیاسی  فاکتورهای چندی عمل میکند اما یکی از آنها بسیار مهمتر از سایرین میباشد که در اینجا بدان پرداخته میشود و آنساختار سیاسی اجتماعی جوامع است.

برای بررسی این فاکتور مقایسه میان چند کشور بسیار گویاتر از هر چیزی میباشد.

در دسته بندی ارائه شده در سطور پیشین، کشورهای اروپائی و آمریکا در دسته سوم قرار گرفتند. این دسته خود بدو گروه تقسیم میشوند،  یکی آمریکا و کانادا و دیگری کشورهای اروپائی.

کشورهای آمریکا و کانادا جزو کشورهای به اصطلاح بی تاریخ به حساب میآیند. اینها کشورهائی هستند که از تاریخ پیدایش و ایجادشان زمان زیادی نمیگذرد.

با پیدایش قاره آمریکا تعدادی از اروپائیان به این قاره هجوم آوردند و با به حاشیه راندن ساکنین قبلی که به سرخ پوستان ( هندی ها) معروف شدند تمامی قدرت کنترل این سرزمین را بدست گرفتند و خود نیز بدو دسته شمالی و جنوبی تقسیم شد. این نکته وابسته بدان بود که اهالی کدام کشورهای اروپائی بیشتر به کدام منطقه رفتند. بهر صورت وضعیت چنین شد که پس از مدتی تقریباً همه مهاجر به حساب آمدند زیرا از کشورهای مادر یعنی آنجا که مهاجرت کرده بودند بریدند.

در این بررسی میان آمریکا و کانادا، آمریکا را برمیگزینیم.  در این کشور پهناور به نسبت وسعت اش جمعیت زیادی در آن زندگی نمیکنند ولیکن در نهایت تعداد چند صد میلیون نفر جمعیت ساکن آن قابل توجه است.

نکته مورد نظر این بحث چنین است: افرادی که بدانجا رفتند و آنها که هنوز بدانجا مهاجرت میکنند بدلیل اینکه از یک انسجام یا وحدت یا سازمان مشخص  برخوردار نیستند بعد از مدتی در این کشور حل شده و حداکثر پس از یکی دو نسل آمریکائی میشوند یعنی دیگر رابطه ای میان آنها و کشور مادر و پیروی از یک سازماندهی مشخص، باقی نمیماند. همه نیز یک زبان واسط (انگلیسی) را پذیرفته اند.

در آمریکا دیده نمیشود مردمانی از یک قوم یا نژاد یا ملت در گوشه ای از کشور جمع شده و احیاناً زمانی ادعای استقلال یا جدا شدن از آن کشور را بکنند.

تنها مورد استثنا یهودیان هستند که اکثریت آنها از همان لحظه تصمیم به مهاجرت (به آمریکا یا هر نقطه دیگر در جهان) با یک ارتباط سیستماتیک مذهبی حرکت میکنند و در نتیجه انسجامِ گروهی- دینی

( سکتی) خود را حفظ کرده  در آن جوامع حل نمیشوند. آنها حتی وابستگی خود به جماعتهای کوچک قبلی خود در کشور مبداء را حفظ میکنند. این امر نه تنها بدلیل فرهنگهای متفاوت میان یهودیان نقاط مختلف جهان و حتی  یک کشور است بلکه برای حفظ آن نظام یا شکل تشکیلاتی جهانی یهودیان هم میباشد.

اروپا اما شکل دیگری دارد. این قاره از تاریخ قدیمی تری برخوردار است و بعضی کشورهای آن مانند یونان و ایتالیا از تاریخ بسیار قدیمی برخوردار میباشند. در این قاره کشورهای بسیار زیادی وجود دارند که از بسیاری جهات با یکدیگر متفاوت میباشند. اما نکته قابل توجه آنستکه در این قاره نیز اکثر کشورها از تنوع قومی و فرهنگی گسترده برخوردار نیستند و در ضمن سعی میکنند تا به انواع مختلف همه شهروندان را تحت یک زبان و فرهنگ در آورند. در این کشورها اگر قومی ادعای استقلال بکند بسته به نوع کشور با آن برخورد متفاوت میشود مثلاً در حالیکه صدای گروهای ملی در انگلیس، اسپانیا و امثالهم خفه میشود یوگسلاوی کوچک را تکه پاره کرده و از آن چندین کشور ساختند.

حال اگر در مقابل این کشورهای غربی دسته دیگر را بررسی کنیم موضوع خیلی روشن میشود.

 برای اینکار بهترین نمونه ایران است زیرا کشوری با تاریخی بسیار قدیمی است همچنین اولین کشوری بوده که سیستم اداره کشور بصورت دولتی مدرن ( شاهنشاهی) را برقرار کرد از جانبی دیگر بقایای یک شاهنشاهی را همچنان در خود حفظ کرده؛ بقایائی که میتواند بزرگترین مشکل برایش باشد؛ و اساساً بررسی ما نیز بهمین نکته و تفاوتش با دسته دیگر مربوط میشود.

امپراطوری یا صحیح آن است گفته شود شاهنشاهی ایران، متشکل از مجموعه ای سرزمین های شاه نشین بود که طی هزاران سال وقایع بسیاری را از سرگذراند ولی هر بار که قد علم کرد دوباره بصورت شاهنشاهی در آمد. این به چه معنی است.

بدینصورت است که همیشه مجموعه ای از اقوام گوناگون از جنبه های مختلف قومی، نژادی، فرهنگی، زبانی و دینی را با سیستم حکومتی متفاوت بعنوان شاه نشین (بعدها خان نشین خوانده شد) در خود داشته است.

تا همین چند دهه پیش نیز تقسیم بندی کشور بصورت ایالتی ولایتی بود و هر کدام حاکمان خود ( خان  که اصطلاحی مغولی معادل شاه است) را داشتند.  بهمین دلیل نیز قوانین حقوقی – جزائی یا در مجموع قوانین اجتماعی برای ولایات مختلف متفاوت بود.

تقسیم استانی  سیستم جدیدی بود که هدف آن برون رفت از سیستم شاهنشاهی ( مجموعه شاه نشینها یا خان بازی)  وایجاد کشوری بود که بتوان تا حدودی قوانین غربی را در آن پیاده کرد یعنی قوانینی یکدست برای همه ملل و اقوام و ادیان و فرهنگها برقرار نمود.

این یکی از معضلات اساسی در جامعه ای مانند ایران است که در کشورهای غربی وجود ندارد.

در آمریکا قوانین ایالتی میباشد ولی در آنجا مشکل به گستردگی ایران نیست زیرا در ایالات آنجا ادیان ، زبانها وفرهنگهای مختلف و همچنین مردمی بصورت اقوام مشخص و متشکل وجود ندارد.

در مناطق مختلف ایران مردم گوناگونی زندگی میکنند که هنوز بحث اینکه آنها قوم هستند یا ملت و… در میان است. هر دسته از این  مردمان در قسمتهای مختلف ایران در سرزمین های وسیعی زندگی میکنند که از لحاظ زبان، پوشاک، نوع منازل، غذا، مذهب و بسیاری مسائل دیگر یکسان هستند و با دیگران متفاوت؛ و در مواردی نفوذ دولت مرکزی بر آنها بسیار مشکل است.

در ایران حتی آنانی هم  که نسل اندر نسل در این کشور بدنیا آمده اند زمانیکه به نقطه ای دیگر از کشور میروند که زبانی غیر از زبان مادری اشان است بفوریت مشخص میشوند. بطوریکه حتی ممکن است نتوانند ارتباطی باسایرین برقرار کنند.

در ایران هنوز درصدی از مردمان زندگی میکنند که زبان مشترک کشور یعنی پارسی را بلد نیستند و رفتن آنها به مناطق دیگر همانند رفتن به کشوری دیگر است.

ایران کشوری استکه میلیونها عرب در جنوب، میلیونها کرد در غرب، میلیونها لر در بیشتر نقاط جنوب و غرب، میلیونها بلوچ در شرق ، میلیونها ترک در اکثر نقاط ازمرکز ایران بطرف غرب و صدها هزار ترکمن در شمال شرق اش بطور متمرکز زندگی میکنند.

بسیاری اقوام یا ملل دیگر نیز در نقاط مختلف زندگی میکنند مانند مازنی ها، گیل ها، پارس ها،

ایلامی ها، بندریهای جنوب و… که در کنار آن باید اقلیتهای قومی (غیر متمرکز در یک منطقه) دیگری مانند ارامنه را افزود.

ادیان نیز جای خود را دارند مانند یهودیان که در میان تمامی اقوام پراکنده هستند و زرتشتی ها.

در میان این اقوام گوناگون مسئله دین و تفکیک شدن آنها به مذاهب مختلف ( مانند شیعه، سنی و…) نیز مشکل دیگری بر مشاکل میافزاید. زیرا یکی از مواردی که در طول تاریخ میان اقوام و ملل متخاصم پیش میآمد پذیرفتن ادیان و مذاهب مختلف بود تا زیر کلید یکدیگر نروند و همین مسئله تفاوتهای زیادی در فرهنگ آنها ایجاد میکرد که تاثیر آن هنوز هست و عمل میکند.

اختلافات میان مذاهب (مثلاً شیعه و سنی) تنها در پذیرش یک نحله از دین نیست بلکه نشانگر اختلافات و تضادهای بسیار زیاد در میان معتقدان به نحله های مختلف است که البته اختلاف مذهب نیز بنوبه خود بر آنها تاثیر گذاشته بدانها تداوم میبخشد.

 از مشکلات ایران چنین است که هنوز صداهای جدائی طلبی بلند است و چنانچه کمی از قدرت مرکزی کاسته شود امکان تلاشی کشور هست. این مسئله زمانی حساس تر میشود که نگاهی به کل منطقه انداخته بشود.  منطقه ای که پر آشوب ترین نقاط جهان است و اکنون سالهاست بزرگترین جنگهای جهان در آنجا درگیر است.

 در این کشاکش جهانی در منطقه خاورمیانه، ایران نیز شدیداً درگیر است و بعضی از دشمنان این کشور خواستار سرکوب و بزیر سلطه کشیدن این کشور هستند و حاضرند کار را تا بدانجا بکشند که با کمک بعضی اقوام یا ملل کشور را تجزیه بکنند.

مخصوصاً بعد از ضربه ای که اسرائیل در لبنان و در جنگ غزه از کسانی خورد که بیشترین حمایت را از ایران گرفتند وهمین ضربه ها  بزرگترین مشکلات را برای یهودیان صهیونیست در جهان آفرید، اسرائیل میخواهد تا ایران تجزیه بشود.

یک نمونه، رابطه مشکلات داخلی عراق با ایران

بعنوان مثال یا مشکلی کاملاً مشخص که در همین روزها در جریان است میتوان از عراق نام برد. عراق پس از سرنگونی صدام، بصورتی در آمده که کردهای آن از مزیت حکومتی فدرال برخوردار شده اند. این روزها که نزدیک به انتخابات مجلس عراق میباشد کردها در تلاش هستند تا عرب های ساکن آنجا را بیرون کنند و کردهائی را که خارج از آنجا هستند و ادعا میشود صدام آنها را کوچانده بازگردانند.

این اولین زنگ خطر برای عراق است زیرا ممکن است در آینده کردها ادعای کشوری مستقل بکنند و عراق تجزیه بشود. این مسئله به اینجا ختم نمیشود زیرا این جدائی، زنگ خطری برای ایران و ترکیه و شاید سوریه است که کردهای آنها نیز کشوری مستقل بخواهند.  مشکل آنجاستکه در صورتیکه کردهای عراق اولین کشور کردنشین را ایجاد کنند آنگاه به حمایت از کردهای سایرکشورها برمیخیزند آنگاه جنگی میان این کشورها بوقوع میپیوندند و چون کردها بصورت متمرکز در یک منطقه درون ایران، ترکیه و سوریه عمل میکنند و از خارج ( کشورهمسایه- عراق- با صدها کیلومتر مرز مشترک) حمایت میشوند نگهداشتن آنها غیر ممکن بنظر میرسد. دراینجا کشورها به مرحله تجزیه میرسند.

در ایجاد این مناقشه نقش یهودیان کرد که چند صد هزار نفر هستند بسیار بارز میباشد. بسیاری از آنها  هم اکنون از اسرائیل با ماموریتهای نظامی در چهره عیان و پنهان به بخش کرد نشین عراق آمده اند.

حال اینکه چقدر کردها حق دارند و اینکه چقدر حق دارند عرب ها و ترک هائی را که بهر ترتیب اکنون سالهاست در آنجا ساکن شده اند بیرون بکنند مسئله ای بحث برانگیز است و شاید بتوان آنرا با بیرون کردن کردها از آنجا و یا راندن ایرانی الاصل ها از عراق به ایران توسط صدام مقایسه کرد. پاسخ باین سئوالات یا مشکلات امری نیست که باین سادگی از جائی بیرون بیاید زیرا چنین مسائلی  که ممکن است نهایتاً به جنگ و کشتارهائی وسیع بکشد بسیار حساس هستند.

در شرق ایران نیز عده ای از بلوچ ها را به جدائی طلبی تحریک کرده اند که کارشان همراه با عملیات چریکی و کشتار است.

تا همین چندی پیش آذریهای آذربایجان را تحریک به جدائی کرده بودند.

عربها را نیز صدام تحریک به جدائی کرده بود.

باید توجه کرد زمانیکه این اقوام برای چنین مسائلی تحریک شده و دست به عملیات یا فعالیتهای جدائی طلبانه میزنند  ورود نیروهای امنیتی یا نظامی به مناطق و درون آنها بسیار مشکل و در مواردی غیر ممکن است زیرا مبارزین آنها براحتی میتوانند خود را درون مردم مخفی کنند.

ولی غرب با این مشکلات ابداً روبرو نیست.

نگهداری و برنامه ریزی  برای چنین کشورهائی  باندازه ای  متفاوت و مشکل تر از کشورهای غربی است که ابداً قابل مقایسه با یکدیگر نیستند.

شاید اکنون که اروپا بنوعی وحدت رسیده  برای کسانی چنین تصور شود که میتواند الگوئی برای کشورهائی مانند ایران باشد، ولی چنین نیست، زیرا قرار نیست آنها زیر یک سقف زندگی کنند واین وحدت هرگاه شکسته بشود هر کدام کشور خود را دارند ولیشکست وحدت در کشوری مانند ایران یعنی متلاشی شدن کشور و بوجود آمدن چندین کشور جدید در جهان.

سایر کشورهای شرقی نیز هنوز از این مشکلات رنج میبرند.  در افغانستان چنین مشکلی هست و بهمین دلیل جمع و جور کردن آنها ( پس از حمله آمریکا) کار آسانی نیست.

هندوستان کشوری است که تنوع در آن بیشتر از سایرین است و مسائل و مشکلات خاص دیگری دارد اما یکی از شانس هائی که دارد اینستکه باکشورهای زیادی هم مرز نیست بلکه بیشتر اطراف آنرا آب گرفته و مرز زمینی اش در شرق ، غرب و جنوب تقریباً کاملا تنها دریاهای وسیع میباشد. در غرب تنها  با پاکستان هم مرز است که با هم مشکلات زیادی دارند. همین چند دهه پیش بود که از هندوستان سه کشور هند، پاکستان و بنگلادش را ساختند.

روسیه اما پس از فروپاشی حکومت سوسیالیستی خود را از قید ملل دیگر جدا کرد، اینکه تا چه حد این عمل با بررسی و توجه باین نکته بوده که خود را از قید مشکلاتی که با سایر ملل بوجود میآید رها کند و خود را بصورت کشورهای غربی درآورد موضوعی است که پاسخش را نمیدانم ولی نهایت اینکه کشور گسترده ای بنام روسیه کنونی  دیگر چندان با مشکل مردمانی با سایر فرهنگها و ادیان و زبان و… درگیر نیست.

شاید اکنون مقداری از مشکلات موجود در این دو دسته جوامع و تفاوت گسترده اشان با یکدیگر مشخص شده باشد،  و در نتیجه نگاه ساده انگارانه به مسایل و مقایسه یا در واقع کپی برداری از سیستم غرب  بکناری گذاشته بشود.

نباید تصور کرد نتیجه ناچار توسعه و تکامل بشر به غرب ختم میشود چنین تصوری کاملاً غلط است. وظیفه متفکران و سیاسیون است تا مسیر درست و مناسب هر جامعه ای را در جهان بیابند.

وضعیت و تعریف ترم ها در زمان جنگ

وضعیت تمامی ترم ها که تنها تعدادی از آنها مطرح شد نه تنها در میان کشورهای آزاد و مستعمره متفاوت است بلکه آنچه که تا بحال در اینجا مورد بحث قرار گرفت تنها شامل زمان صلح بود و در زمان جنگ یا موقعیتهای اضطراری  دیگر عمل نمیکنند.

اگر تعریف واقعی یا نزدیک به یقین این ترم ها را تنها در کشورهای مستقل بپذیریم حتی در این کشورها نیز در زمان جنگ دیگر نمیتوان آنها را بهمان شکل دید و یا بکار گرفت.

در میان رومیان که حکومت جمهوری برقرار بودهرگاه جنگی فرا میرسید شخصی را بعنوان دیکتاتور انتخاب میکردند و برای مدت جنگ اختیارات تصمیم گیری را باو میدادند تا بتواند با خیال راحت و بدون بحث و مجادله با دیگران هر آنچه را فکرمیکند صحیح است وهر برنامه ای دارد پیش ببرد.

هم اکنون نیز در جهان بدون اینکه کشورها اعلام رسمی بکنند عملاً چنین است و بطور مشخص

در آمریکا این اختیار یعنی دیکتاتور بودن را به رئیس جمهور قبلی “جورج بوش” و اکنون  به

” باراک اوباما” داده اند و در آنجا نیز مقررات زمان جنگ انجام میشود هر چند آمریکاهزاران کیلومتر از منطقه جنگی بدور است.

در منطقه بحرانی خاورمیانه که جنگهای بزرگ جهان در گیر میباشد قوانین  قوانینِ زمان جنگ است حال چه اعلام بشود و چه اعلام نشود. اما اگر در کشوری مانند ایران با شدت عمل نمیشود شاید بدلیل روحیه خاص این مردم است که بواسطه تاریخی طولانی و از سر گذراندن وقایع زیاد  بسرعت خود را با شرایط جدید هرچند هم سخت باشد تطبیق میدهند و آنرا سهل میگیرند.

بنابراین در بررسی مسائل سیاسیِ و اجتماعی ( آزادی، برابری، دمکراسی و…)  در مناطق مختلف جهان این فاکتور مهم را حتماً باید درنظر داشت وگرنه تمامی تحلیل ها وازآن بدترعملکردها از ریشه غلط بوده و ضربه زننده است.

خلاصه و نتیجه کلام

– استقلال اصل و اساس هر جامعه و فرد بوده آن چیزی استکه تمامی مردم و جوامع باید برایش بیشترین تلاش را کرده  در صدر همه برنامه ها  قرار دهند.  سایر ترم ها زیر سایه این یکی قرار میگیرند.

– شرافت و وجه انسانی در استقلال است وبر تمام گوهرها برتری دارد.

– در جوامع انسانی تمام انسانها بهمدیگر نیاز دارند و هیچ کاری بدون همکاری وسیع جمعی مردمان پیش نمیرود. این همکاری و نیاز بهمدیگر با عدم استقلال متفاوت است.

– هیچ کشور و فرد غیر مستقلی، از آزادی و برابری واقعی برخوردار نیست.

– هیچ کشور یا فرد غیر مستقل و غیر آزاد نمیتواند هیچ برنامه ای مناسب خود  داشته باشد.

– دمکراسی ترمی بدون تعریف مشخص است که هر جامعه ای مستقل یا غیر مستقل میتواند ادعای آنرا داشته باشد، هر چند در اساس و در نزدیکترین وضعیت به تعاریف کلاسیک و افلاطونی  تنها میتواند در کشورها و جوامع مستقل وجود داشته باشد.

– هر  سیستم یا روشی را نمیتوان بعنوان  دمکراسی و آزادی دانست. زیرا حکومتگران اصلی و آنانیکه کشورها را مستعمره کرده و ملتها را استثمار میکنند سعی در سیستم سازی دارند که شامل اساسی ترین مسائل جوامع میشود. برای این سیستم سازی نیاز بفریب مردم و بازی با ترم ها میباشد.

– در تمامی کشورهای مستقل یا غیر مستقل و هر آنجا که ثروتمندانِ قدرتمند در صدر حکومت بوده و سیستم گذارند؛ آزادی، برابری، دمکراسی و سایر چنین ترم ها در جهت منافع آنهاست و مردمان تا حدی امکان حرکت سیاسی و اجتماعی دارند که به قدرت و ثروت آنها آسیبی وارد نشود.

– هر کشور و جامعه ای  ویژه گیهائی دارد که کپی برداری از آنها برای جوامع دیگر صحیح نیست.

– آزادی و برابری مطلق وجود ندارد.

– ترم هائی مانند حقوق بشر، تروریست و غیره را نیز باید درهمین روابط  وبهمان ترتیب  ترم های توضیح داده شده  دید و تفسیر و تبیین کرد.

–  ارجحیت ترم ها بر یکدیگر باید با توجه به تمامی مسائل گفته شده و مخصوصا شرایط  ویژه هر کشور یا منطقه و موقعیت جنگ  یا صلح  باشد.

– نباید تحت تاثیر جوهای ساخته شده کاذب قرار گرفت و واقعیتهای جامعه را فدای آنها کرد مخصوصاً در منطقه آشوب زده و جنگی خاورمیانه باید دید که واقعاً آنچه شعارهای دمکراسی و آزادی میگوید مهمتر میباشد و یا حفظ استقلال و وحدت و در این میان از کدام یکی به قیمت دیگری باید گذشت.

توضیح بعدالتحریر:

برخی مسائل مطروحه در این نوشتار مکمل اشان پیشتر نوشته شده و میتوان آنها را در آدرس سایت ارائه شده اینجانب یافت.

بعضی دیگر بصورت نیمه تمام از سالها پیش نوشته شده و در حال تکمیل میباشند؛ مانند مطلبی با تیتر” درباره سمبل ها” که مربوط به شرایط زندگی و شیوه پوشش انسانها بوده و این مسئله را از دورانهای اولیه بشر (هزاران سال پیش)  تا زمان حال بررسی میکند. نکته مهم در آن مقاله پرداختن  به چگونگی پیدایش سمبل های متفاوت در میان مردمان بوده بحثی تاریخی- جامعه شناسانه میباشد.

رابطه تمدن با مقولات آورده شده در این نوشتار، برای کوتاهی کلام  در نوشتاری دیگر ارائه میشود. در آنجا  مشخص میگردد که آنچه بعنوان تمدن نوین بشر و یا تمدن غربی  نامیده میشود با توجه به اینکه این کشورها مستعمره نامیده شدند چگونه باید توجیه و تفسیر گردند و آیا اساساً چنین تمدنی وجود دارد و یا خیر.

مسئله درویش مسلکی و صوفیگری که تفاوت زیادی میان جوامع شرقی و غربی ایجاد میکند موردی است که در مقاله ” درباره تصوف و عرفان” مورد بررسی قرار گرفته و بزودی ارائه میشود.

موضوع بررسی و نقد جامع بر اعلامیه جهانی حقوق بشر از جمله موارد جالب و مهمی است که شاید در آینده و چنانچه وقت باشد بدان پرداخته خواهد شد.

بعضی مطالب دیگر نیز هست که  در همین روابط  و مسائل فلسفی قرار میگیرند که مقداری ازهرکدام آنها نوشته شده و بمرور ارائه میشوند.

 نکته آخر:  

چنانچه کسی تصور کند، اگر بنابراستدلال های این نوشته در غرب آزدی نیست، چگونه است که من میتوانم چنین مطلبی را بنویسم؛ پاسخ اینگونه است:

1-  به پارسی مینویسم زیرا بزبانهای آنها ابداً در جائی منتشر نخواهد شد. این تجربه را نزدیک به دو دهه پیش بدست آوردم که در نوشتاری دیگر در سایتم هست.

2-  اینجانب سالهاست از بسیاری مزایای عادی زندگی ازجمله حق استخدام در این کشور ( توسط پلیس امنیتی) محروم شده ام و با فشار مالی  با زندگی درویشی بسر میبرم.  فشارهای گوناگون زیادی بر من اعمال میشود که بجز شکنجه روحی – روانی نامی دیگر نمیتوان بر آن نهاد.  بنابراین آنچه که در این نوشتار آمده ( مجازات برای درگیر شدن با سیستم موجود) را با پوست و استخوانم حس کرده ام.

البته تمامی این فشارها را توفیقی اجباری میدانم، از طرفی دیگر ثروت و قدرت بلای فیلسوفان است.

3- مورد تهاجم فیزیکی قرار گرفته ام که باعث شکستگی دستم شده است.

این مطالب را نیز با توجه به تهدیدها، به بهای جانم مینویسم. مسئول هرگونه مرگ غیر طبیعی و یا بظاهر طبیعی من  نیز یهودیان صهیونیست، اسرائیل و موساد خواهند بود.

4- ترسی از مرگ ندارم زیرا کسیکه به فلسفه ای کامل میرسد خود بخود ترس از مرگ نیزاز وجودش میگریزد در غیر اینصورت هنوز بدان مرحله نرسیده است.

                                                        آبان 1388  نوامبر 2009

                                                                        حسن بایگان – اپسالا – سوئد

hassan@baygan.net

www.baygan.org

USAIran