شاه، شاه و شاهنشاهی را برد
تا پیش از سلسله پهلوی حکومت ایران شاهنشاهی بود. یعنی یک شاه از مجموعه شاهان بر بقیه حکمرانی میکرد و او را شاهنشاه یا شاه شاهان مینامیدند.
هرکدام از شاهان وابستگی قومی قبیلهای گستردهای داشتند و مردمان وابسته به آن قوم و قبیله سر به هزاران میزد.
در ادوار مختلف تعداد شاهان زیر مجموعه شاهنشاهی متغیر بوده است ولی بهرحال، آنگاه که یک شاهنشاهی قوی حکمفرما میشد شاهنشاه از سایرین برمبنای آنچه آنها تولید میکردند مقداری میگرفت؛ یکی اسب میداد، یکی گندم، یکی اسلحه … و در زمان جنگ نیز آنها باید مقدار بیشتری میدادند و حتی سربازانی به کمک شاهنشاه میفرستادند.
شاهنشاه برای کنترل آنها و اینکه آیا بمیزان لازم یا مقرر آن چیزها را میفرستند یا نه؛ و از جانب دیگر اینکه آنها به فکر شورش و استقلال و یا اینکه خود شاهنشاه بشوند نیفتند، افرادی از قوم و قبیله خود را به مناطق زیر فرمان میفرستاد. در نتیجه شاهنشاه میبایست باندازه کافی افراد کارآزموده (شاید چند صد نفر) میداشت تا به اطراف بفرستد.
آمدن رضا شاه بر اریکه شاهی ناقوس پایان شاهنشاهی بود
از زمان روی کار آمدن رضا شاه که با کمک و شاید برنامهریزی کامل غرب صورت گرفت سیستم کشور میبایست تغییر میکرد و به جای شاهنشاهی میبایست سیستم بوروکراسی اداری جای میگرفت.
از طرفی رضا شاه نیز با یک خانواده کوچک انگشت شمار آن نیرو و توان را نداشت که بهرگوشه کشور افرادی را برای کنترل شاهان که اکنون بیشتر خان نامیده میشدند بفرستد. او حتی زمانیکه در کاخاش مورد تهدید قرار گرفت هیچ کسی را برای محافظت نداشت و خودش مجبور شد پشت مسلسل بنشیند تا از خودش و خانوادهاش که زن و کودکانش بودند در کاخ دفاع بکند.
رضا شاه نتوانست موقعیت ایجاد شده توسط غرب را درک بکند و باورش شده بود که شاه کشوری مستقل است و بهمین دلیل زیر بار غرب نمیرفت در نتیجه به سادگی او را برکنار و پسرش را آوردند. این یکی نیز نمیتوانست ناتوانی خود و از طرفی دیگر اوضاع جهان و تغییراتی که در ایران در جریان داشت را بفهمد و درحالیکه وزارتخانهها و ادرات مختلف در حال تشکیل بودند و خود او با آنچه انقلاب سپید و اصلاحات ارضی نامید و قدرت شاهان/خانان (که همان فئودالهای بسیار بزرگ بودند) را از انها گرفت، با اینحال خود را شاهنشاه یا شاهشاهان نامید در حالیکه دیگر هیچ شاهی/خانی در کشور باقی نمانده بود. در آن زمان مردم (طرفداران شاه یا سازمانهای زیر نظر شاه که البته وابسته و زیر نظر غرب بودند) در خیابانها شعار میدادند: “آن دوره خان خانی تمام شد”. یعنی دیگر شاهان کشور از میان رفتند. اما خود شاه و مشاوران اطرافش نمیتوانستند معنی دقیق این نکته را بفهمند.
شانسی که رضا شاه و محمد رضا شاه و یا در اساس ایران آورد این بود که با آنهمه ضعف، ایران توسط غرب تجزیه نشد بلکه حتی شاهان را از بین بردند، اما چرا؟
کشورهای غربی بواسطه ترس از بلوک شرق و مخصوصا شوروی که در تمام مرزهای شمالی ایران جای داشت نه تنها محمد رضا شاه را برنداشتند و ایران را تجزیه نکردند بلکه نیروهای نظامی ایران را با بهترین سلاحها مجهز کردند، زیرا ایران در خط اول جبهه جنگ با شوروی بود.
غرب از این ترس داشت که مبادا بعضی از شاهان/خانان با شوروی کنار بیایند و قسمتی از ایران به نفع شوروی تجزیه بشود کمااینکه نمونه آن در آذربایگان و… دیده شد. پس شاهان/خانان را ازمیان بردند زیرا کنترل یک نفر/یک شاه آسان بود.
اما شاه نتوانسته بود این مسائل را بفهمد و باورش شده بود قدرتمند است. درحالیکه نزدیکترینهایش و حتی درمیان ژنرالها و بازرسان ویژه شاهنشاهی که مستقیم و بیواسطه به خود او خبر میدادند و میبایست کاملا وفادار به شخص شاه باشند چنین نبود و مخالفان او بودند.
شاه دچار خود بزرگبینی بیش از حد و کاملا غیر واقعی و توهم شده بود.
تا اینکه شوروی توانست توسط آن دسته افسران افغانستانی که به آن کشور برای تحصیل رفته بودند در افغانستان کودتای نظامی کرده و قدرت را بدست بگیرد. اینجا بود که زنگ خطر برای غرب به صدا درآمد و بیم آن داشتند که در مرحله بعدی شوروی بر ایران غلبه بکند آنگاه دیگر تمامی توازن قدرت در جهان به نفع شوروی تغییر میکرد.
دستیابی شوروی به آبهای گرم خلیج پارس از مسیر ایران و امکان کمونیستی شدن عراق توسط حزب بعث و… نکاتی بود که غرب را به این فکر انداخت که دیگر دوران (تاریخ مصرف) شاه تمام شده است و او توان آن را ندارد که جلوی شوروی بایستد. در نتیجه اسلامگرائی را در منطقه همراه جنگهای طولانی براه انداختند. از آن جمله در ایران آن به اصطلاح انقلاب ۱۳۵۷ را براه انداختند و خمینی بر صدر آن نشست. در اینجا و مرحله آخر بود که محمد رضا شاه فهمید که هیچ قدرتی نداشته و با بی سیاستی/بی کفایتی هیچ کسی را بعنوان حامی برای خود باقی نگذاشته بود.
درون کشور هیچ و ابدا هیچ نیروئی از شاه این دیکتاتور خود بزرگ بین حمایت نمیکرد و همه منتظر موقعیتی برای ضربه زدن به او بودند. در این شرایط غرب نیز که تنها حامی او بود پشت او را خالی کرد و خواستار سرنگونی او بود تا نیروئی را بر سرکار بیاورد تا بوسیله آن تکلیف شوروی کمونیستی را روشن کند. بی جهت نبود که خمینی گفت: “پایان حکومت کمونیستی فرا رسیده است”. او علم غیب نداشت و آنقدر هم از سیاست جهان مطلع نبود، ولی بیاد داشت در توافقاتی که با غرب کرده بود یکی از نکات آن بود که حکومت کمونیستی شوروی باید از میان برود.
البته خمینی هم به صراحت گفت که “خدعه کردم” و در ظاهر رهبری غرب را پذیرفت اما زمانیکه حس کرد باندازه کافی قدرت گرفته با دستور اشغال سفارت آمریکا، در واقع از آن زمان انقلاب شد.
هرچند در فکر عقب افتاده مذهبی خمینی، یک حکومت اسلامی بود ولی این حرکت بعدها به سمت مبارزه استقلال طلبانه تغییر کرد که هنوز نیز شکل کامل و معقول بخود نگرفته و ته ماده افکار عقب افتاده اسلام گرائی با این تفکر استقلال طلبانه – آزادیخواهانه و مدرن مشکل اساسی دارد.
اگر شاه به تحولات ریشهای کشور آگاهی داشت و میفهمید که ایران از سیستم شاهنشاهی عبور کرده و با گسترش بوروکراسی میبایست بصورت یک جمهوری (مشروطه یا …) اداره بشود و قدرت را با سرمایه داران و بوروکراتها تقسیم میکرد و برچسب دمکراسی بر ایران میخورد، مسیر کشور کاملا شکل دیگری بخود میگرفت و در تمام تحولات بعدی نیز میتوانست بعنوان شاه ( ونه شاهنشاه) و با قانون اساسیی تائید کننده حکومت سلطنتی (مانند انگلیس، سوئد و…) باقی بماند.
چنانچه شاه این نکته را فهمیده بود حتی آن شرایطی هم که برای افغانستان پیش آمد خطری برای او نبود و او همچنان شاه میماند و حل مشکل افغانستان یعنی مشکل میان شوروی و غرب به گردن دولت ایران میافتاد و نیازی به برکناری او که همه چیز را دردست داشت (در حالیکه بداند عملا پشتش خالی است)، نبود.
پس نوشت:
این تحلیل را از چندین سال پیش در چند مورد به اشکال مختلف در فیس بوک نوشتم ولی اکنون در این صورت در سایتم منتشر میکنم.
اپسالا – سوئد
آذر ۱۳۹۸ دسامبر ۲۰۱۹
م. حسن بایگان