ادامه بحث فلسفي در زمان


ادامه بحث فلسفی در زمان

در خصوص زمان مباحث فلسفی زیادی صورت گرفته است که من نیز اخیرا ً در مقاله ای بدان پرداختم. یکی از مهمترین مباحث را امام محمد غزالی در رد نظرات فلاسفه در کتاب ” تهافت الفلاسفه” مطرح کرده است. در مقابل ابن رشد در کتاب ” تهافت التهافت” به رد نظرات غزالی پرداخته است. مباحث فلسفی ابن رشد باعث گردید تا دانته در کتاب معروفش ” کمدی ” ( در ایران به نام کمدی الهی ترجمه شده) که اقتباسی از کتاب ” اردا ویراف نامه” ایران ِ ساسانی است ابن رشد را به جهنم بفرستد. خود این مسئله نشان می دهد که دانته نیز خود غزالی ی ایتالیا بود. یعنی او نیز فلسفه را در ایتالیا به بن بست کشید.

مبحث زمان در فلسفه به جنگ با خدا می رسد یعنی اینکه: آیا زمان، خدا را هم شامل می شود یا نه؟

من در اینجا به نکته ای از این مسئله اشاره می کنم که به نظرم نمی آید در جای دیگری آمده باشد.

متکلمان یا کسانیکه با پذیرش بی چون و چرای دین، می خواهند با استفاده از شیوه فلاسفه خدا را ثابت بکنند در نهایت به آنجا رسیده اند که خدا ازلی و ابدی است و زمان شامل او نمی شود یعنی پیش از او زمان نبوده و بعد از او هم نخواهد آمد. یعنی ماضی و آینده شامل خدا نمی شود.

بر مبنای استدلال فوق چنین نتیجه گرفته می شود:

چون خدا ازلی و ابدی است و زمان شامل او نمی شود، ازل و ابد برای خدا یکی است و فاصله زمانی میان آنها نیست. یعنی ازل منطبق بر ابد است.

به زبان ریاضی چنین است:

خدا از منهای بینهایت تا باضافه بینهایت است. با این تفاوت که هیچ فاصله ای چه مسافتی ( مسافت همان مکان است) و چه زمانی میان این دو بینهایت نیست. در نتیجه خدا از منهای بینهایت به نقطه صفر و از آنجا به باضافه بینهایت نمی رود بلکه این دوبینهایت برای او برروی هم قرار دارند.

در نتیجه آنچه خدا آفریده در همین مقطع است و ازلی و ابدی هستند. یعنی انسان ها نیز ازلی و ابدی هستند و در نتیجه جزئی از خدا و یا خود خدا هستند.

اما چگونه است که زمان شامل انسانها می شود در حالیکه در میان ازل و ابد هیچ زمانی نیست!

پاسخ به اینگونه سئوالات را باید کسانی بدهند که با داشتن کمترین دانش از جهان، می خواهند مسائل این چنینی را پاسخ بدهند و قبول ندارند که دانش بشر برای پاسخ به سئوالات هستی در حد صفر است.

اعتراف به نادانی، عقل است.

آگست 2014   شهریور 1393

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

اعتراف به ناداني عقل است. تلاش برای اثبات آنچه نميدانيم ناداني است.هستي چيست؟ آيا خدا و يا ماده وجود دارند؟


اعتراف به نادانی عقل است!

تلاش برای اثبات آنچه نمی دانیم نادانی است!

هستی چیست؟

آیا خدا و یا ماده وجود دارند؟

   سالها پیش در دانشکده فیزیک دانشگاه اپسالا در وقت استراحت هنگام صرف چای از پرفسوری که استاد علوم فضائی بود، پرسیدم: در بالای جو زمین چیست؟  او فورا ً گفت: ” هیچ”.

کمی صحبت کردیم و دیدم او خیلی جدی و با قاطعیت اصرار دارد و می گوید آنجا ” خلاء ” به تمام معنی است و به عنوان استادی که تخصص اصلی اش همین مسئله بود کاملا ً قاطع و از بالا برخورد می کرد. من که حالت او را دیدم متوجه شدم که بحث با او به جائی نخواهد رسید و به قول معروف این دکان او و امثالهم است و نمی خواهد با بحث های فلسفی – منطقی به جنگ آموزه هایش و آنچه را که سالها به دانشجویان خود یاد داده رفته و همه آنها را زیر سئوال ببرد.

   سالیان دور و یا نه چندان دور، بشر که هوا را نمی دید فکر می کرد که میان او و سایر موجودات هیچ چیزی نیست ولی از تکان خوردن درختان و سایر اشیاء توسط باد دچار تعجب می شد و آن را به نیروهائی خارق العاده که بعدها بر آن نام خدا گذاشت( یونانیان آن را خدای باد نامیدند)، نسبت می داد. تا اینکه بالاخره بشر متوجه شد که میان او و سایر اشیاء ” هیچ چیز” نیست، بلکه ” چیزی هست ” که نام آن را هوا گذاشت که نوعی ماده است با تفاسیری فیزیکی وشیمیائی که برای آن داد که مثلا فاصله میان اتم های هوا بیشتر از جامدات و مایعات است؛ چیزهائی که اکنون درسطوح پائین مدارس تدریس می شود.

بشر حتی ” بو” را هم  “هیچ چیز” می پنداشت تا روشن شد که ” بو” همان ذرات بسیار ریز ماده  است که برای بشرغیر قابل دیدن می باشد.

چرا ما باید اصرار بکنیم که در خارج از جو هیچ چیزی نیست و خلاء کامل است. شاید چیزی هست با شکل خاص فیزیکی و شیمائی  که هنوز دانش ما به حد کافی برای یافتن و یا شناخت آن نرسیده است.

بیائیم به مسئله خلاء ، نور، حرکت، زمان و مکان نگاهی بیاندازیم.

نور چیست و رابطه آن با خلاء چگونه است.

   در مورد مسئله ” نور” که چیست خیلی بحث ها شده و تئوریهای متفاوتی ارائه شده است.

در خصوص بعضی تئوری ها این سئوال مهم پیش می آید که اگر در بیرون از جو زمین  خلاء مطلق است پس نور چگونه می تواند از آن عبور کند در حالیکه برمبنای آن تئوری  نور برای حرکت خود نیازمند ماده می باشد.

همچنین در خصوص امواج الکترونیکی: اگر در خارج از جو زمین هیچ چیزی نیست پس این امواج چگونه حرکت می کنند و خود را به ساتلیت می رسانند و به زمین باز می گردند. از آن فراتر امواجی که برای موشکهائی که چند سال پیش به خارج از منظومه شمسی پرتاب شده، فرستاده می شود و از آنها به کره زمین پاسخ فرستاده می شود، چگونه می توانند در این خلاء عظیم حرکت بکنند.

موضوع این است که اگر در خارج از جو هیچ چیزی وجود ندارد و خلاء مطلق حاکم است پس امواج فرستاده شده قادر به ادامه حرکت نیستند. زیرا ماده ای از انواع فرستنده ها (که اکنون به طور بسیار گسترده و به صورت حتی تلفن موبایل همراه همه مردمان است) صادر نمی شود؛ بلکه این امواج  بواسطه فعال شدن مواد حرکت می کنند و اگر ماده ای وجود نداشته باشد حرکت امواج در خلاء متوقف می شود.

تئوری نور نیز بر همین مبنا می تواند مورد بررسی قرار بگیرد. اگر نور ماده است پس به قول سهروری می توان نور را جمع آوری کرد. تئوری سهروردی چنین بود: اگر نور ماده است پس با بستن درب یک غار می توان نوری که به درون آن تابیده را در آنجا محبوس کرد.

نکته دیگر اینست که اگر نور ماده است پس این ماده از منبع نور کم می شود در نتیجه مثلا در یک لامپ چراغ برق باید بعد از مدت کمی تمام آن سیمی که منبع نور است بصورت ماده پراکنده شده و مصرف بشود.  بهمین ترتیب خورشید باید به سرعت کوچک بشود و در مقابل کراتی که ماده منتشر شده از خورشید به آنها می رسد بزرگتر بشوند. حتی جانداران ( مثلا ً انسان) نیز باید بواسطه دریافت مقداری از مواد منتشر شده از خورشید به نوعی بزرگتر از آنچه که فعلا هستند می شدند؛ و در طول زندگی نیز آنانیکه نور بیشتری از خورشید دریافت می کنند از سایرینی که در قطب هستند و نور بسیار کمی دریافت می کنند، بزرگتر باشند.

اما اگر نور چیز دیگری و همانند موج است و یا سایر مواد را فعال کرده به عنوان ناقل مورد استفاده قرار می دهد، پس چگونه می تواند از هیچ ( خلاء) بگذرد زیرا نیازمند یک واسطه ( ماده) می باشد.

همین نکات کافی است تا به شک و تردید بیفتیم که:

به سادگی نمی توان پذیرفت که در خارج از جو زمین و در این دنیائی از کهکشان ها “هیچ چیز” وجود ندارد و ” خلاء مطلق” است.

هر چند در علم هوا- فضا بررسی پلاسما که دور خورشید را گرفته و تاثیر آن برزمین انکار ناپذیر میباشد، پذیرفته شده است، ولی این پلاسما نیز منطقه محدودی در اطراف خورشید را فرا گرفته است و به تمام کهکشانها نمی رسد.

زمان چیست؟

   سئوال مهم دیگری که سالیان طولانی مخصوصا ً فلاسفه را بخود مشغول کرده ” زمان ” است.

در این خصوص نیز سالیان طولانی تئوری های گوناگونی ارائه شده است ولی هنوز پاسخ دقیقی به دست نیامده است.

چندی پیش با یکی دیگر از پرفسورهای با تجربه دانشگاه اپسالا ( این دانشگاه یکی از بهترین ها در دنیاست و این شخص متخصص لیزر بود) که به تازگی باز نشسته شده بود در خصوص زمان صحبت کردم. در نهایت گفت: این سئوال را از اینشتین کردند و او در پاسخ ساعت را جلوی آنها گذاشت و گفت این زمان است. چیزی نگفتم تا اینکه مدتی بعد در یک سفر دریائی فرصتی دست داد تا مفصل  باهم صحبت کنیم و به اینجا رسیدم که این آدم بی عقل( اینشتین) که یهودیان او را همانند بسیاری دیگر (مثلا ً سلیمان) که کاهی بودند و آنها را کوه کردند، مزخرف ترین یا احمقانه ترین حرف ممکن را زده است.

وقتی صحبت از زمان در علم  و فلسفه می شود به یکی از مهمترین مسائل پرداخته می شود. مثلا ً زروانیان معتقدند که زمان مادر همه چیز است. بعضی می گویند زمان یعنی حرکت و… پس چیزی باید در حال گذار باشد که ساعت را برای سنجش آن درست کرده باشند. ساعت زمان سنج است و نه زمان.

در واقع یکی از مباحث اصلی فلسفه بر سر این است که آیا زمان، خدا را هم شامل می شود یا نه.

اما این نابغه بی عقل ساعت را جلوی یک عده از خود نادان تر می گذارد.

متاسفانه زمانیکه کسی را تا این حد بزرگ می کنند اگر ناعاقلانه ترین و مزخرف ترین حرف ها را هم بزند دیگران تحت تاثیر قدرت تبلیغاتی ای که او را بزرگ کرده است قرار گرفته و  آن مزخرفات را هم به عنوان حرف معقول  و حتی علمی می پذیرند.

متاسفانه علم مغلوب تبلیغات شده و در نتیجه  یک نوع توقف در علم و ضربه ای عمیق بر رشد و توسعه در زندگی بشر ایجاد گردیده و می شود.

تئوری بیگ بنگ یک تئوری مذهبی و غلط است

   در خصوص بیگ بنگ نیز مسائل همانند موارد فوق است.

برای درک مسائل جهان و فلسفه، بسیاری دروس فنی و غیره و از جمله نجوم  را خوانده ام؛ در آنجا صحبت برسر بیگ بنگ بود که این سئوال را مطرح کردم: طبق این تئوری، بیگ بنگ در یک ماده یا یک چیز اتفاق افتاد و آن چیز بعد از انفجار شروع به بزرگ شدن نمود. در نتیجه بیگ بنگ نمی تواند ابتدای همه چیز باشد بلکه قبل از آن چیزی بوده است. در نتیجه اگر بیگ بنگ را به پذیریم باید بگوئیم ما تا مرحله بیگ بنگ را می توانیم حدس بزنیم. البته اگر این حدس یا تئوری درست باشد.

بر طبق نظریه بیگ بنگ همه عالم هستی در یک لحظه بسیار بسیار کمتر از ثانیه ( حتی اگر یک میلیاردیم ثانیه هم باشد باز هم شامل زمان شده است) بر اثر ” یک انفجار بزرگ در هیچ ” بوجود آمد. یعنی همه چیز با این عظمت 14 میلیارد سال نوری اش در محیطی مملو از ” هیچ ” بوجود آمده است.

حالا چند سئوال ساده مطرح می شود.

1- آیا آن چیز اولیه که بیگ بنگ در آن صورت گرفته خودش هم “هیچ” بوده و انفجار این ” هیچ” در ” هیچ” صورت گرفته؟

آیا مقصود از ” هیچ چیز” همان ” هیچ” است که ابدا ً وجود ندارد و در بعضی معادلات ریاضی معادل صفر است که اگر آن را به عنوان صفر ( هیچ) در هر عددی ضرب کنیم باز نتیجه صفر یا هیچ است؟

در اینصورت اگر این ” هیچ ” منفجر شده و عالمی با وسعت 14 میلیار سال نوری ایجاد کرده  این عالم نیز هیچ است و ابدا ً وجود ندارد و این 14 میلیارد سال نوری نیز توهمی بیش نیست.

در نتیجه ما و هیچکدام از کرات و کهکشان ها وجود نداریم و در نتیجه خدا هم وجود ندارد یعنی آفریننده ای هم وجود ندارد زیرا چیزی  وجود نداشته و چیزی هم آفریده نشده است.

نکات دیگری که مطرح می شود این است:

1- آیا انفجاری توسط  هیچ در یک چیز صورت گرفته است؟

2- آیا انفجار یک چیز در چیز دیگری صورت گرفته است؟

3- آیا انفجار یک چیز در هیچ صورت گرفته است؟

در نتیجه 4 آلترناتیو مهم مطرح می شود که جوابی برای آنها نداریم. حتی شاید سوای این 4 آلترناتیو که به ذهن ما می رسد چیزهای دیگری هم باشد که ما ابدا ً هیچ آگاهی یا ذهنیتی نسبت به آنها نداریم.

یک نکته دیگر را هم باید در نظر گرفت: آن انفجاری که بتواند 14 میلیارد سال نورش دوام بیاورد و مسیری آنچنان طولانی را طی بکند باید بسیار بسیار عظیم باشد.

از جانبی دیگر چنین انفجاری یک مسیر رابه طرف ما طی کرده و مسلما ً در مسیر مخالف نیز رفته است در نتیجه باید گفت حداقل دو بار 14 میلیارد سال نوری یعنی 28 میلیارد سال نوری، بزرگی عالم تا این زمان است و این نور هنوز در حال طی کردن مسیر است زیرا وقتی به ما رسید کاملا پایان نیافت بلکه هنوز توان طی مسیر بیشتری را دارد.

اما ریشه چنین تئوریها و افکار ( بیگ بنگ) در مذاهب سامی است زیرا آنها عقل را مبنای بررسی قرار نمی دهند بلکه از ابتدا کتابی را به عنوان کتاب مقدس و صد در صد کامل پذیرفته اند و بعد میخواهند همه چیز را برمبنای آن تعبیر و تفسیر بکنند. در نتیجه اگر حرف یا تفکری با کتاب آنان همخوانی نداشته باشد از میان واقعیت عقلی و کتاب، کتاب مقدس را قبول می کنند.

تئوری بیگ بنگ همان تئوری ایجاد عالم و بشر، توسط خدا است که آقای جرج لیمایتره  کشیش و فیزیکدان بلژیکی سعی کرد آن را علمی بکند. متاسفانه این تئوری کاملا غلط، بی منطق و بی پایه توانسته سالیان طولانی به عنوان علم در جهان مطرح بشود.

اگر همه این جهان با 14 میلیارد سال نوری گستردگی (که تاکنون بشر بدان پی برده) هیچ است یعنی وجود ندارد پس خدا هیچ چیزی را نیافریده است.

اما اگر چیزی هست پس:

1 – جزئی از وجود خداست در نتیجه ما هم جزئی از وجود خدا هستیم و بنابراین اگر خدا ما را برای اعمالمان( برای آن شکنجه های وعده داده شده) به جهنم بفرستد، خود را و تن و بدن خود را شکنجه داده است.

2- اگر همه این عالم با 14 میلیارد سال نوری جدای از خدا است پس 2 چیز در جهان وجود دارد  یکی خدا و دیگری عالم جدای از خدا و این یعنی ثنویت، حتی اگر خدا آن را آفریده باشد!

باز در اینصورت:

الف: خدا همه چیز را از هیچ آفریده است!

ب- خدا همه چیز را از چیزی و یا از وجود خود آفریده است!

پس حتی اگر خدا همه چیز را از هیچ آفریده یعنی همه چیز و از جمله بشر ازلی نبوده اند، با اینحال  بر مبنای وعده های کتب و یا تفاسیر کتب مذاهب سامی ما ابدی خواهیم بود یعنی در ادامه به اندازه خدا عمر خواهیم کرد؛ در نتیجه تفاوتی  میان ما و خدا نخواهد بود و این ثنویت به تمام معنی است.

یعنی بشر به خاطر تنها چند دهه زندگی میلیاردها میلیارد سال در بهشت و یا جهنم به سر خواهد برد.

آیا جهان را خدائی آفریده است؟ آیا جهان مادی است؟

تا همین چند هزار سال پیش بشر که تازه به اندکی دانش دست یافته بود و به احتمال قریب به یقین تنها جانداری بود که به هستی و چگونگی پیدایش آن فکر می کرد توصیفات مختلفی ارائه داد تا به این نقطه رسید که خدایانی یعنی قدرتهائی خارج از زمین و در آسمان این چیزها را آفریده اند.

اما اندیشه چگونگی ایجاد عالم بواسطه اینکه به مرور با مسائل اجتماعی یا زندگی عادی و اداره امورات بشر گره خورد در اختیار گروه خاصی قرار گرفت که نام روحانیون یا رهبران مذهبی به خود گرفتند. در نتیجه دکانی برای یک عده باز شد و این عده در طی ده ها قرن قدرت خود را گسترش دادند تا اکنون که می بینیم هرکدام از این ادیان دستگاه های عظیم قدرت و حاکمیت برای خود  در سراسر جهان ایجاد کرده اند.

در طی این مدت بسیاری از همین افراد زمانیکه توجیهات هستی بواسطه پیشرفتهای بشر نیاز به تغییراتی داشت و بواسطه آن دین جدیدی می آمد تغییر عقیده می دادند  و دین جدید را تبلیغ می کردند و در نتیجه همچنان نسل به نسل به عنوان روحانیون باقی می ماندند.

در آخرین تحولات در اروپا، ربی های یهودی و رهبران دین میترائی به کشیشان مسیحی تبدیل شدند.

بعد از اسلام مغ های زرتشتی، مسیحیان و بعضی یهودیان در ایران به آخوند ها تبدیل شدند.

در منطقه خاورمیانه (به اصطلاح عربی) و شمال آفریقا نیز کشیشان مسیحی و رهبران مذهبی بت پرستان و سایر ادیان به آخوندهای اسلامی تبدیل شدند.

در هر صورت میان ادیان سامی از همه نظر( بیان هستی، دستورات شرعی، شیوه زندگی، قوانین اجتماعی و…) تفاوت های بسیاری وجود دارد که باعث می گردد آنها بهیچ وجه نتوانند با هم یکی بشوند. حتی هر کدام از این ادیان نیز به فرق گوناگون تقسیم می شوند که هرکدام نیز تفاسیر متفاوتی از مسائل مختلف ارائه می دهند بطوریکه حتی فرق مختلف یک دین نمی توانند با یکدیگر سازش بکنند.

نتیجه اینکه، اگر خدای آفریننده عالم فقط یکی بود پس می بایست اثبات وجودش و دستورات شرعی و اجتماعی و… برای همه یکی می بود. در حالیکه این تفاوت ها آنچنان است که آن اعمالی را که این یکی می گوید تا با انجامش به بهشت رفت آن دیگری نقض و دلیل رفتن به جهنم می داند. آنها حتی یکدیگر را بواسطه داشتن دین و یا مذهبی سوای خود مستحق جهنم می دانند و جنگهای بزرگ مذهبی در جهان براه می اندازند.

حتی آن دستوراتی که در کتب مقدس به خدا نسبت می دهند که باید برای همه عالم و در تمام طول تاریخ بشر قابل اجرا باشد در هیچ عصری برای حتی محدوده کوچکی قابل اجرا نبوده و نیست واساسا ً همین یکی از بزرگترین دلائل اصلی و اساسی ایجاد فرقه های مختلف در ادیان است.

اما اگر در چند هزار سال پیش، انسانها با آن دانش بسیار اندک خدایان و سپس خدائی آنچنان آفریدند باید آنها را تلاشگرانی عاقل دانست زیرا آنها همانند امروز از گستردگی چند میلیارد سال نوری و بسیاری مسائل علمی دیگر که امروزه در اختیار ماست، اطلاعی نداشتند. ولی اگر در این عصر مخصوصا ً آن کسانیکه ادعای تحصیلات عالیه دارند به دنبال استدلالات چندین قرن پیش می روند و در پی توجیه آنها بر می آیند، آدم های عاقلی نیستند.

پدران ما عاقل بودند و با آن میزان اندک دانش استدلالاتی کردند ولی آنانیکه حرفهای آنها را هنوز مقدس می دانند و همینطور دربست پذیرفته اند و مخصوصا ً سعی در توجیه آن دارند، نادان هستند.

در همین رابطه فواصل میلیاردها سال نوری، بشر تا کنون توانسته تنها به 14 میلیارد سال آن اطمینان حاصل کند ( اینشتین ِ دیوانه در کتابش تمام عالم را تنها 3 میلیارد سال نوری می دانست) و هنوز معلوم نیست بالاتر از آن چه مقدار دیگر وجود دارد که حتی عقل ما قادر به دادن هیچ عددی برای آن نیست. پس:

این عالم چیست؟ و این نور چگونه این همه فاصله را طی کرده است؟ آیا اساسا ً چیزی وجود دارد؟ آیا هیچ یا خلاء مطلق وجود دارد؟ آیا حرکت وجود دارد؟ زمان را چگونه باید توضیح داد؟

آیا می توان تصور کرد که چیزی ( خدا) شامل زمان، مکان و حرکت نشود، ولی چیزهائی که وجود دارند و یا ندارند بیافریند که شامل تمام این موارد بشوند؟؟؟ هیچ چیز این داستان منطقی، معقول و یا قابل بیان و توجیه بنظر نمی رسد!!!

نتیجه:

شخصا ًاعتراف به نادانی می کنم؛ یعنی پاسخی برای بیان هستی و چگونگی بوجود آمدن عالم و اینکه این جهان و هستی چیست، ندارم؛ و این عقل است.

اما کسانیکه سعی می کنند با این اندک دانشی که بشر بدان دست یافته همه عالم و چگونگی هستی را توجیه و بیان کنند نادان هستند.

این اندک دانشی که بشر بدان دست یافته تنها برای اینکه به بی دانشی خود و گستردگی عالم و سئوالات سخت در این خصوص آگاه شویم، کافی است و نه برای پاسخ و توجیه بیان هستی و عالم.

ژوئن 2014   تیرماه 1393

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

ريشه کلمه “عن” و يا “ان” به معني گُه و يا مدفوع از کجاست


!ریشه کلمه ” عن ” یا ” ان ” به معنی گُه و یا مدفوع از کجاست

شاید این کلمه ” عن” و یا ” ان ” از نوادر کلماتی باشد که هر ایرانی آن را بارها بکار برده است.

کاربرد آن نیز تقریبا ً دو گونه بیشتر نیست1-  اشاره به مدفوع است 2- تحقیر شخصی یا چیزی.

با وجودیکه با این کلمه از زمان کودکی همانند شاید تمام کودکان آشنا بودم ولی هیچگاه نوشتن آن را بدرستی نمیدانستم زیرا کلمه ای ادبی نبود و کاربردی در نوشته ها نداشت. تا اینکه در این روزها که در حال مطالعه تاریخ افغانستان هستم در کتاب تاریخ …. نوشته …. به کلمه عنعنه برخورد کردم. با مراجعه به دو سه فرهنگ لغتی که همیشه در رختخواب کنار دستم هست دیدم که رابطه ای میان عنعنه و ” عن ” یا ” ان” نمی تواند باشد پس به سایر کتب مراجعه کردم.

قدیمی ترین فرهنگ لغتی که این کلمه در آن آمده دهخدا است که خود از جائی دیگر و نه چندان دور گرفته است.

عن- [ع َ] (اِ) در تداول عامه و زبان کودکان؛ براز، غایط ، گُه، گوه، اَن. و گاه نیز به صورت صفت برای آدم بد و یا چیز نامرغوب و بسیار بد بکار رود. ( از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده)

عن ترکیب: بسیار زشت و بد ترکیب. ( از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده)

عن کردن: ریدن، تغوظ کردن:

    نشسته بود فقیهی بصدر مجلس درس                      بجای لفظ ” عن” اندر کتاب خود ” من” دید 

    قلمتراش و قلم برگرفت و ” من” ” عن” کرد            از آن سپس که در او بود اندکی تردید

    یکی ز طلاب این دیده و گفت با دگران                   جناب آقا عن کرد، جمله عن  بکنید

شعر از ایرج میرزا

اما در دهخدا زیر کلمه “ان” چنین آمده:

ان. [ ا َ] (اِ) در تداول عامیانه گُه ، پلیدی، نجاست. فضله آدمی و جانوران دیگر. ( یادداشت مولف). . رجوع  به عن شود.

در کتاب فرهنگ فارسی عامیانه ؛ ابولحسن نجفی، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم 1378 چنین آمده است:

اَن/ عَن. مدفوع، غایط.

ان به تن مالیدن و توی آفتاب نشستن. کنایه از کوس رسوائی خود را زدن، رسوایی خود را به نمایش گذاشتن و به آن تفاخر کردن.

اَن ترکیب. نوعی دشنام ( مترادف: اکبیری)

ان چُس کردن. بی اندازه ناز و نوازش کردن و دردانه بار آوردن ( بچه ای را)

اَن دماغ. فضولات بینی ( مترادف: مف): (( فردا صبح اعلامیه دربار صادرشد که هرچند عن دماغ ِ ذات ِ ملوکانه نیم میلی متر بیرون آمده بود اما وضع مزاجی اعلیحضرت رویهم رفته رضایت بخش است.)) ( توپ مروازید 88-89)

انش گرفتن. احتیاج به اجابت مزاج داشتن؛ ( مجازا ً.) به شدت مشمئز شدن ( مترادف: اُقش نشستن): (( آدم انش می گیرد توی صورت او نگاه کند!))( شبگرد، 191)

آن کسی با گهش قاطی شدن. دست و پای خود را گم کردن و ندانستن که چه باید کرد ( مترادف: گه گیجه گرفتن): (( دو تا مهمان که در خانه اش را بزنند، بلانسبت شما، انش با گهش قاطی می شود.)) [(( صله ارحام)) 130]

ان کسی حلوای عزایش شدن. به کلی درماندن و عاجز شدن: (( دیدی که ناخوشی چه بلا سرت آورد و به چه پیسیت انداخت که انت حلوای عزات شده بود؟)) [ شکر تلخ 439] (( حمله دار خودش را مخفی کرده و دستیارانش که عنشان حلوای عزایشان شده است این در و آن در می زنند و کاری از دستشان ساخته نیست. )) [ حاجی دوباره، 186]

ان ِ ملا. مبلغی ( مختصر) علاوه بر مبلغ اصلی: سی هزار تومان حقوقم است به اضافه یک ان ملا.))(( این اتومبیل را می شود به قیمت خوبی خرید، ان ملا هم ندارد[ خرج اضافی از قبیل حق دلالی و انعام و غیره هم ندارد].))

کتاب کوچه اثر بسیار ارزشمند احمد شاملو که متاسفانه با مرگ او بسیار ناقص ماند، علیرغم اینکه 11 جلد قطور آن منتشر شد تنها به حرف  ج رسید. به قول خودش این نوع کتابها نیز تمام و یا کامل نمیشوند زیرا روزانه مردم کلمه می سازند. در این کتاب نیز راجع به این کلمه اندکی آمده است.

کتاب کوچه، احمد شاملو،انتشارات مازیار، چاپ چهارم 1383

حرف الف دفتر اول:

اَن:

نجاست. بول. گُه. بخصوص که دارای پیوست نباشد، چرا که در آنصورت سنده خوانند. در کتابت آن را به  “ع” نیز نوشته اند:

نشسته بود فقیهی …

همان شعر ایرج میرزا که در فوق آورده شده است.

کنایه از هر چیز پلید و نفرت انگیز است. چیزی یا کسی که مورد نهایت تنفر و انزجار دیگران باشد.

اَن را می خورند، به خاطر هسته اش.

بچه مردنی، از انش پیداست.

هر کی انش میاد، یاد منش میاد.

ان تو ماتحت آلاسکا شدن.

ان گرفتن

ان مال کردن.

ان ترکیب.

اندان یا اندان.

 ان دماغ یا اندماغ.

اندماغو.

اندون.

ان گز.

ان ( یا گه ِ) نپخته.

ان ملا.

انینه و یا عنینه.

فرهنگ فارسی دکتر معین،انتشارات امیرکبیر،چاپ هشتم 1371

ان: (ِ ا) ( عم.) گه، پلیدی، نجاست.

 در فرهنگ 3 جلدی عمید،انتشارات امیرکبیر،چاپ دوازدهم 1389 کلمات ” ان” و یا ” عن” ( به معنی گه و یا پلیدی)  نیست.

اینها چیزهائی بود که من توانستم در فرهنگ لغات ها پیدا کنم. همانطور که دیده می شود و پیشتر اشاره کردم  ظاهرا ً این کلمه جدید است یعنی در همین یک سده اخیر ساخته شده است و در نتیجه در کتب قدیمی تر دیده نمی شود. در ضمن هیچ کجا نیز به ریشه آن پرداخته نشده است و نکته دیگر آنکه به دوگونه ” ان” و ” عن” نوشته می شود.

به نظر من برای یافتن ریشه آن میبایست به کلمه “عنتر” و یا ” انتر” مراجعه کرد زیرا احتمال قوی آنست که این کلمه کوتاه شده این دو باشد.

از آنجا که کلمه” عن ” و یا  ” ان” بصورت کلمه ای مستقل، با ریشه، قدیمی و تثبیت شده در هیچ فرهنگ لغتی نیست در نتیجه باید پذیرفت که ریشه اش در کلمه ای دیگر است که در آن تغییراتی ایجاد شده است. حدس من این است که نزدیک ترین کلمه به آن عنتر و یا  انتر است که هر دو اینها نیز باعث گردیده اند که دو املاء  برای آنها ” عن ” و ” ان”  درست بشود که ریشه در همین دو کلمه با یک معنی دارند.

فرهنگ فارسی عامیانه ، ابوالحسن نجفی:

انتر/ عنتر. 1- میمون نر، بوزیرنه ( که معمولا ً کسی به نام لوطی آن را دور میگردند و به آهنگ تنبک می رقصاند و می جهاند): (( عمع جان لوطی شده بود و زن حبیب آقا عنترش.)) ( دخیل بر پنجره. 44) . 2- ( کاربرد صفتی.) بی ریخت و بد ادا: (( نگاهش کن، چه ریخت ِ عنتری پیدا کرده! آأم حالش به هم می خورد!)) ( بادها، 213)

انتری/ عنتری. نوازنده دوره گرد ( که غالبا انتر همراه دارد).

دهخدا:

انتر. رجوع به عنتر شود.

عَنتر. (ع َ ت) و (  ُع َ ت) و (  ُع ُ ت) ( ع  اِ) مگس یا خرمگس. ( منتهی الارب). ( آنندراج) خرمگس. ( ناظم الاطباء). مگس و گویند مگس ازرق و کبود رنگ، و یک دانه آنرا عنترة گویند. ( از اقرب الموارد).

– پستانداری است از راسته پریمات ها، جزو دسته میمونهای دم دار، از گروه کاتاریئین ها، که جدار بین سوراخ بینی آن نازک است. دم این حیوان هر گز کیرنده نیست. انتهای بدن وی نزدیک به نشیمنگاه دارای پینه های قرمز رنگ است. رقاصان و مطربان دوره گرد انواع مختلف این حیوان را جهت رقاصی تربیت میکنند. ( از فرهنگ فارسی دکتر معین). بخوردار را دید که مانند عنتران بداختر در سر قبر پدر به امید عفو جرائم مضطر گردیده. ( مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه)

عنتر باز: بازی دهنده عنتر. عنتری. رجوع به عنتری شود.

فرهنگ دکتر معین:

 در این فرهنگ کلمه انتر نیست. اما عنتر را تقریبا همان چیزی نوشته که در دهخدا آمده است. یکی نوعی مگس است و دیگری نوعی میمون. و بصورت صفت بمعنی زشت آمده است.

فرهنگ عمید:

انتر- بوزینه، پهنانه، مهنانه، گپی، میمون کوچک دمدار که کفل هایش بی مو و سرخ رنگ است و انتر بازها او را تربیت میکنند و کارهای خنده دار میکند.

عنتر (ع) یک قسم مگس بزرگ کبود رنگ، خرمگس، واحدش عنترة. در فارسی نوعی از بوزینه را هم میگویند ((نگا. انتر))

نکته قابل توجه: در زبان عربی  انتر وجود ندارد. اما عنتر به معنی خرمگس هست و هیچ ارتباطی میان عنترعربی ( خرمگس)  و بوزینه نیست یعنی کلمه عنتر به معنی نوعی از میمون فارسی است.

نتیجه گیری:

کلمه ” عن” و یا  ” ان” که از کلمه انتر و یا عنتر فارسی به معنی میمون یا زشت گرفته شده است. احتمال اول آن است که مادران برای اینکه مستقیما کلمه گه را به بچه هایشان نگویند کلمه انتر یا عنتر یعنی زشت را بکار میبردند. پس از مدتی ریشه کلمه گم شده و خلاصه یا کوتاه شده کلمه ” عن” و یا “ان” معادل گه پذیرفته شد.

پس گفتار:

در خصوص نتیجه گیری هائی که درباره  بعضی لغات یا مسائل ارائه کرده ام قسم نمی خورم که  صد در صد این چنین است ولا غیر. زیرا اولا برداشتهای افراد میتواند متفاوت باشد. دوم اینکه یک موقعی در این خصوص مسائل منبعی دقیق وجود دارد که سوای هم این حرفها را میتواند بگوید ولی در دسترس نیست یا هنوز در گوشه ای دارد خاک میخورد و انتشار عمومی نیافته است. سوم اینکه منابع کامل و صد در صدی در دست ندارم و این منابع نیز خود در مواردی دارای اشکال هستند که با اندکی توجه به  نقل قول ها از همین منابع، اندکی از مشکلات و ضعف های آنها مشخص می شود.

بر همین اساس است که بعضی اوقات نتیجه گیری های من با همه آنها متفاوت است زیرا نتیجه ای از مجموعه این بحث ها و نظرات میگیرم.

مثلا در خصوص کلمه عنتر و انتر که در بعضی فرهنگ لغات آنها را به هر دو صورت و در بعضی دیگر به یکی از صور نوشته اند. همچنین معنای آنها را متفاوت قید کرده اند مشخص میگردد که فرهنگ لغات مختلف برداشت های متفاوتی از این کلمه دارند. برای اینکه کلام زیاد طولانی نشود از آوردن مثال از سایر فرهنگ لغاتی که دارم حتی ترکی، کردی، گیلکی، عربی به عربی و… و تقریبا به همه آنها سرکشیدم خودداری میکنم. همچنین از بحث های دیگر صرف نظر میکنم.

اما آوردن یک مثال شاید بد نباشد. یکی از موارد اختلاف میان فرهنگ لغات  کلمه عناب است. در بعضی عُناب با ضم (ع ) به معنی میوه ای معروف آمده است و در بعضی دیگر با فتح آمده در حالیکه بعضی این کلمه با فتح را به معنی انگور فروش که از کلمه ” عنب” ( با فتح عین) به معنی انگور است میدانند. این مسئله برای افرادی مثل من که زبان عربی اشان بسیار ضعیف است مشکل آفرین است.

یک نکته قابل توجه اینکه کلمه معادل گه، عن ووو در زبان های اروپای هست و در بسیاری از آنها تقریبا یکی است که شیت میگویند. در زبان سوئدی نیز شیت یا خیت میگویند که اتفاقا از کلمات تقریبا روزمره است که شاید روزانه هر کسی چندین بار استفاده میکند بطوریکه من به شوخی به آنها میگویم اگر این کلمه شیت ( گه ) در زبان شما نبود اکنون شما برای صحبت کردن خیلی مشکل داشتید. آنها حتی وقتی میخواهند بگویند فلان چیز در حد بسیار عالی خوب است میگویند: گه خوب ( شیت برا). “شیت”  یعنی ” گه”  و ” برا” ( با کسر ب)  یعنی خوب. و زمانیکه بخواهند بالاترین مرحله خوب را بگویند یک کلمه ” لعنتی” هم به آن اضافه میکنند: ” یولیت شیت برا ” . یولیت (با فتح ی و سکون ل و ی) ( لعنتی، شیطان) که رویهم می شود ” لعنتی گه خوب” یعنی ” در حد بی نهایت خوب”.

این قسمت را اضافه کردم زیرا بعضی ایرانیان شرم حضور و یا عفت کلام  را بدرستی نمی فهمند. به عنوان یک نمونه  مهم و مشخص باید به فرهنگ لغت نویسان اشاره کرد. وظیفه فرهنگ نویس آن نیست که به سلیقه خودش شرم حضور و یا عفت کلام  به خرج بدهد و بعضی کلمات را سانسور بکند بلکه باید کلمات مورد استفاده روزانه را در کتاب خود بیاورد.

این گونه کلمات که روزانه تقریبا همه مردم در صحبت هایشان بکار می برند جای شرم حضور و یا عفت  کلام  ندارد. اکنون روی سخنم را بطور مشخص به آنانی می کنم که در هنگام دیدن تیتر این نوشته شاید رنجیده شده و آن را زشت دانسته و مطلب نخوانده اند؛ در حالیکه در عمل خودشان این کلمه را بکار میبرند. به نظر من مشکل در خود این افراد است و باید خود را اصلاح بکنند.  

حسن بایگان    فوریه 2014 بهمن 1392    اپسالا سوئد

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

بيدل دهلوی، عرفان، تصوف و فلسفه


 بیدل دهلوی

عرفان – تصوف – فلسفه

مقدمه

چندی پیش با یکی از دوستان ادیب افغانی راجع به برگزاری کنگره سوم عرُس بیدل  در ایران صحبت کردم تا شاید آنها نیز به این کنگره علاقمند شوند؛  گفت:  برای ما عجیب است که ایرانیان بیدل را  نمی شناسند زیرا برای تمامی ما در آن منطقه ( افغانستان، تاجیکستان، هند و پاکستان) بیدل شناخته ترین شاعر و ادیب  بوده و حتی فراتر از حافظ می باشد. شوکه شدم زیرا من هم تا پیش از این دعوت چیز زیادی به غیر از نام  بیدل نمی دانستم.

خوشبختانه از دوسال پیش که شروع به نوشتن کتابی راجع به عشق کردم بناچار می بایست عقاید صوفیان را نیز در این باره می نوشتم. این امر باعث گردیده بود تا  اندکی  با اهل طریقت، عرفان، تصوف و… آشنا شوم.

پس از اینکه موضوع بیدل پیش آمد به سراغ کتابها و مخصوصا ً متون مرجع قدیمی راجع به عرفان و تصوف  رفتم و متوجه شدم که پس از این همه عمر و ایرانی بودن یکی از اساسی ترین مسائلی را که برای شناخت ایران و فرهنگ آن (مخصوصا ً بعد از اسلام تا زمان حال ضروری است) نمی دانستم.

متاسفانه این ضعف بزرگ نه تنها من بلکه دامن قریب به اتفاق ایرانیان و به احتمال قریب به یقین تمامی جوامع اسلامی( که مسلما ً در تمامی آنها نوعی از اهل طریقت هست) را هم گرفته است.

اما ضعف اصلی این نادانی در کجا بوده  و هست؟

از حدود 35 سال پیش که دانشجو بودم زمانیکه می شنیدم دوستانی از حلاج صحبت می کنند با حسرت به آنها نگاه می کردم و می گفتم خوش به حالشان که حلاج را می شناسند ولی من چیزی نمی دانم حتی تا این اواخر هم که چیزهائی ( از جمله کتاب لوئی ماسینون) را خواندم باز هم چیزی نمی فهمیدم.

از آن فراتر از همان کودکی مانند همه ایرانیان می شنیدم که ” ما ایرانیان عرفان  و… داریم”  ولی باز نمی دانستم  اینها نیز  چه هستند.  بهمین دلیل  ابدا ً به خودم اجازه نمی دادم تا نام حلاج و حلاج ها و یا صحبتی از عرفان و تصوف و… برزبان بیاورم.  تا این دعوت پیش آمد و با توجه به سوابق مطالعاتی  قبلی این بار بطور جدی برای یافتن پاسخ سئوالاتم تمام نیرویم را گذاشتم اما هر چه گشتم کمتر یافتم.

در اینجا بود که ازهمان ابتدای کار متوجه شدم  به چه دلیل نمی فهمیدم، و حداقل من می دانستم که نمی دانم ولی دیگران فکر می کردند که می دانند.

زیرا مشکل در جائی بوده و هست که کسی نمی تواند دلیلی برای فهمیدن داشته باشد. مشکل در نبودن تعریف بوده و هست.

زمانیکه تعریفی از این ترم ها نباشد هر کس می تواند دانسته یا نادانسته ادعائی بکند.

مثلا زمانیکه تعریفی از پزشک نباشد هر عطار وحجامت کننده ای هم می تواند بگوید پزشک است.

هر شغلی  یا در کلیت هر چیزی  تعریفی دارد؛ چنانچه تعریف درست و مشخصی از چیزی در دست نباشد یک سردرگمی تمام عیار بوجود می آید که در نتیجه هر کسی چیزی می گوید و خود را هم برحق می داند.

فرض کنیم فردی نوشته ای را بعنوان شعر ارائه دهد مسلما ً آگاهان فن با توجه به تعاریف موجود از شعر تشخیص می دهند که این نوشتار می تواند شعر باشد یا نباشد.

مثال دیگر اینکه شخصی شعری بگوید و ادعا کند که یک قصیده گفته است. با تعاریفی که از قصیده، غزل و… هست می توان فهمید که درست می گوید یا نه.  تشخیص ارزشمند بودن و یا بی ارزش بودن آن نیز برای اهل شعر امکان دارد.

بنابراین آنچه که پایه و اساس کار می باشد تعاریف هستند. چنانچه تعریفی از چیزی در دست نباشد آنگاه هر کس می تواند ادعائی بکند و نتیجتا ً سردرگمی بیداد خواهد کرد.

حال می توان فهمید وقتی در این آشفته بازار چیزی ارائه شود ودیگرانی هم بدون داشتن تعریف  بخواهند آنرا نقد کنند؛ نتیجه اش چه خواهد بود.

اکنون باید اعترافی  صادقانه  و بدون شکسته نفسی بکنم ( از شکسته نفسی بیزارم زیرا در آن یک نوع خود بزرگ بینی و تفخر کاذب نسبت به مردم می بینم؛ از خود بزرگ کردن هم متنفرم زیرا که  کاذب است، پس بعنوان یک فیلسوف هر آنچه را که واقعی و یا درست بدانم و هر آنکه را فکر می کنم هستم می گویم، حال دیگران هر فکری می خواهند بکنند)؛  برای دانستن تمامی آنچه که در این تاریخ قدیمی و غنی وجود دارد تمام عمرم هم کفاف نمی دهد و اکنون تنها در ابتدای راه هستم ولیکن از آنجائیکه این کار نیز در حیطه تخصص و حرفه من نیست دلیلی هم برای اینکه تمامی عمرم صرف آن بشود نمی بینم. در نتیجه آنچه که در اینجا می نویسم دارای ضعف هائی خواهد بود.  به همین دلیل این نوشته برخلاف نوشته های دیگرم است.  زیرا تا پیش از این یکی،  تا از نوشته ای کاملا ً و از ته دل راضی نبودم ارائه نمی کردم اما این بار این کار صورت می گیرد آنهم به دلایلی که مهم ترین هایشان چنین است:

در این راه و در این زمان اندک به نکاتی برخورد کردم  که متوجه شدم اگر تمام عمر من یا تمامی اهل این فن  در این راه صرف بشود( چنانچه 14 قرن شد) به نتیجه نخواهد رسید؛  مگر اینکه  به ضعفهائی که در این نوشتار بدانها اشاره می شود پرداخته شده و پاسخ درست پیدا گردد.

این بود که با علاقه زیاد این مدت کوتاه را با تمام وجود و تمام وقت، صرف مطالعه و نگارش کردم تا زمینه ای مناسب برای تحقیقِ درست ارائه شود و حاصل آن  که می تواند کار پایه مناسبی باشد ارائه می شود. پس این نوشته به همین شکل منتشر می شود.

شرح دعوت شرکت در عُرس بیدل

اکنون که به اینجا رسیدیم باید بگویم، زمانیکه دعوت به حضور در کنگره بیدل را دریافت کردم بدون هیچ مکث و تاملی کتبا ً آنرا رد کردم؛  به این دلیل ساده و روشن که ادیب نیستم و چیزی از این موضوعات نمی دانم و نه تنها یک بیت شعر نگفته ام بلکه از قواعد و… شعری هیچ نمی دانم.  بنابراین نه تنها شعر بیدل بلکه شعر هیچ شاعر دیگری را نمی شناسم و  صلاحیت بررسی آنها را در خود   نمی بینم.

پس از چند تماس و اصرار آنها، گفتم:  بدین شرط می پذیرم که به آن موضوعی که مورد علاقه ام است و حرفی برای گفتن دارم بپردازم. زیرا نگاه من به مسائل فلسفی است آنهم با فلسفه ای خاص و کاملا ً نوین و مستقل؛  بنابراین در بررسی این موضوع چیزهائی را از زاویه ای ویژه  می بینم و در این بین آنچه را فکر می کنم ضروری یا مهم یا اساسی است مورد بررسی قرار می دهم.

پس از آن بود که به سراغ  شرح حال بیدل رفتم؛  و در همان ابتدا که دیدم او را از خانواده ای صوفی وقلندر می نامند کنجکاوی ام کاملا ً تحریک شد که این ترم ها که همه ایرانیان بدان افتخار می کنند و  به رخ همدیگر  و جهانیان می کشند  چیست که من جیزی از آنها  نمی دانم.  و از اینجا بود که ماجرا آغاز شد.

از این بابت کمال تشکر را از کانون ادبیات ایران-  برگزار کنندگان عُرس بیدل-  دارم که ناخواسته مرا در مسیری انداختند که بدون  شناخت آن درک فرهنگ ایران ( و غالب کشورهای جهان) برایم غیر ممکن بود. و اگر تا آن موقع فکر می کردم چیزی از فرهنگ ایران می دانم بعد از آن متوجه شدم که واقعا ً چیزی نمی دانستم.

ایران سرزمین بزرگی است  با تاریخی بسیار قدیمی که شاید به جرات بتوان گفت عظیم ترین نقش یا تحول را در تمدن بشر بازی کرده است. زیرا اولین کشوری بود که توانست نتیجه و حاصل زحمات تمامی مردمان و اقوام پیشین در تمامی منطقه را جمع و جور کرده و شکل وسازمان دهد.  نتیجه آن نیز شکل یابی تمدن جدید بشری بود. در پرتو این پادشاهی بزرگ، مردم بسیاری از نقاط  جهان       می توانستند با آرامش به تجارت و سیاحت و… بپردازند. در همین راستا بود که علوم و تمدن ها با هم برخورد کرده یکدیگر را صیقل دادند و رشد یافتند.

چنین کشوری تا پایان آن زمانیکه کشورهائی بصورت مستقل و جداگانه در جهان وجود خواهند داشت پایدار می ماند.  پس این کشور و مردم نمی توانستند بعد از آمدن اعراب به سادگی همه چیز خود را به کناری بنهند.  به همین جهت شیوه عملکرد آنها کاملا ً قابل تامل است.

بررسی تاریخ و فرهنگ کشوری با قدمت و عظمت ایران کار اندکی نیست و باید کارهای زیادی صورت بگیرد. متاسفانه بدلایل بسیار در چند قرن اخیر یک افت شدید بر تحقیقات و شناختِ خود،  بر این کشور حاکم شده است که باعث گردیده  کار زیادی برای  نسل حاضر و نسل های آینده گذاشته بشود.

اینکه نسل ما تنها ضرب المثل ها و اشعار و…  گذشتگان را بداند بدون اینکه با ریشه واقعی آنها آشنا باشد ضعف بزرگی است که باید با زحمت زیاد از دوش آیندگان برداشت تا دوباره آن بزرگی و عظمت به این مردم  و کشور باز گردد.

جغرافیای تاریخی ایران

حال که باید به فرهنگ چنین جامعه ای قدیمی پرداخته شود  شناخت جغرافیای تاریخی منطقه ای که از آن نام می بریم کاملا ً الزامی است. بدون این شناخت حرفها از ریشه غلط می باشد پس در همین ابتدا یک نگاه بسیار کلی به جغرافیای آن منطقه ای که ایرانی نژاد یا آریائی شناخته می شوند، می اندازم. صحبت ازمنطقه ایرانی نژاد یا آریائی ارتباطی با صحبت های نژادپرستانه مخصوصا ً  آنگونه که بعضی یهودیان در مورد خودشان مطرح می کنند ندارد.  برترین مرجع برای این بررسی کتاب         “اوستا” است، در کنار آن متون قدیمی مانند ”  ِمهابهارات ” و امثالهم هستند که ریشه یک قوم بزرگ را  که در مهاجرتی طولانی مدت به نقاط وسیعی رفتند، نشان می دهند.

پس از مشخص شدن مرزهای ایران قدیم و سرزمین های آریائی نشین به این نکته می رسیم که آیا باید  امثال بیدل را که در هند ( کنونی)  می زیسته و اکنون برای ایرانیان  کشوری و مردمی دیگر و دور بنظر می آید، ایرانی دانست؟ هر چند ریشه اش به گروهی از ترکان می رسد؟

آنچه را که از گذشته ای  حدود چندهزار سال پیش می توان مناطق ایرانی نشین و یا مناطقی با فرهنگ ایرانی نامید ناحیه ای است که یک سرش به مرزهای چین و از این طرف به سرزمین های اعراب  می رسد.

از حدود 60 کیلومتری شمال بمبی بطرف کلکته رودخانه ای است که جنوب آنرا دکن گفته و می گویند و شمال آنرا بهارات ( هندوستان) می نامند و هنوز هم ایالتی بنام ” بیهار” وجود دارد. این قسمت شمالی که تا بنگال  را شامل می شده  تماما ً در محدوده  فرهنگ و…  ایرانی قرار داشته؛  به همین دلیل است که کتاب یا حماسه بزرگ رزمی ” مهابهارات” ( بهارات بزرگ)  در واقع قسمتی بزرگ از تاریخ و فرهنگ  اقوام آریائی به حساب می آید که خوشبختانه بالاخره به همت تنی چند از ایرانیان به پارسی ترجمه شد. این کتاب برای شناخت تاریخ و فرهنگ ایران  از منابع معتبر می باشد.

” ِمها ” به معنی بزرگ به احتمال قوی ریشه همان کلمه ” مِه و مِهین ” یعنی بزرگ است که متاسفانه اکثریت ایرانیان به اشتباه ” مَهین” به معنی پست و خفیف می گویند. همین ریشه یابی کلمات خود کمک اصلی و بزرگی به یافتن ریشه اقوام می باشد.

دیگر اینکه کتاب ” اوستا”  قسمت هائی از تاریخ، سرزمین و فرهنگ آریائی ها را روشن می کند و در این میان ” وندیداد” به وضوح مناطق یا سرزمین های  آریائی نشین را مشخص می کند و از آنجا می توان پراکنده شدن این قوم بزرگ (بعنوان  یکی از چند قوم اندک ولی سازنده جهان)  را شناخت.

در همین نکات است که پیوستگی ” بودا ”  نیز با ایران مشخص می گردد. بودیسم دینی  بود که به دلایلی و از جمله قدرت گرفتن دین دیگر ایرانی (زرتشتی) مجبور شد بیشتر به بهارات و دکن و از آنجا به سیلان برود؛ و از جانب شرق نیز در میان چشم بادامی ها راه  باز کند بطوریکه از بزرگترین ادیان جهان بشود.

اکنون با این توضیحات بسیار مختصر، به سراغ  بیدل می رویم.

شرح حال مختصری از بیدل

شرح حال بیدل را همه می دانند و در بسیاری کتب و نشریات آمده است،  پس  در اینجا تنها به اندک نکاتی  از زندگی او اشاره می شود.

ابوالمعالی میرزا عبدالقادر فرزند عبدالخالق عظیم آبادی؛ به سال  1054 ه ق در عظیم آباد پتنا در هند به دنیا آمد او اصلا ً از طایفه ترکان چغتای برلاس  بود.  پدرش به سبب عقیده راسخی که به مقام عبدالقادر گیلانی داشت او را عبدالقادر نامید.  پدرش را در 5 سالگی از دست داد.  مادرش او را به مکتب فرستاد و توانست در مدت کوتاهی خواندن و نوشتن را بیاموزد و قرآن را ختم کند. اما  مادر  را نیز در سن کمتر از 7 سالگی از دست داد.  پس عمویش میرزا قلندر که  مردی سپاهی، قلندر و شاعر پیشه بود سرپرستی او را بعهده گرفت.

با توجه به چنین پیشینه خانوادگی،  بیدل از ابتدا در خانواده ای صوفی و قلندر به دنیا آمد، ریشه گرفت و رشد نمود. عمویش از قلندرانی بود که به او آموزشهای نظامی و سوارکاری می داد و در عین حال با پشتکار زیاد سعی در با سواد کردن بیدل می کرد و مقادیر زیادی  شعر را دراختیار ش  می گذاشت تا مطالعه کند.  بیدل از همان کودکی استعداد زیاد و طبع بالای شعرگویی خویش را به نمایش گذاشت.

این مختصری از شرح حال بیدل است که برای بررسی و شناخت او در این نوشتار لازم بود.

در مجموع برا ی شناخت  دانشمندان  یا شعرا و نویسندگان  و مفاهیم مورد نظر آنها در نوشتار و یا اشعارشان، چند چیز را باید بررسی کرد ولی در این نوشتار تنها به تعداد اندکی از آنها توجه می شود.

نگاهی به وضعیت شعر در گذشته و حال

در گذشته  شعر برای عده ای  وسیله ای برای بیان عقاید بود. مخصوصا ً بعد از پاگیری اهل طریقت در ایران، آنها در پی بیان افکار خود به روشی بودند که عموم مردم را خوش بیاید و از این طریق به گسترش نظرات خود به پردازند. همچنین مسلما ً می خواستند که خود واطرافیان شان  نیزاز آن اشعار لذت ببرند.  پس شاید بتوان گفت اکثر آنها شعرگو بودند هر چند که در بیان اشعار از شعرا  برتر بودند.  دلیل  این برتری نیز آن بود که غالبا ً از دانش علمی و هنری برتری  نسبت به دیگران برخوردار بوده  و همگی دارای  انگیزه بودند.

یکی از نمونه های بسیار جالب عبید زاکانی است. او که در ادبیات  و بسیاری علوم زمانه از برجستگان  بود زمانی که دید برای گفته های پر مغزش ارزشی قائل نمی شوند و پولی بدست        نمی آورد تا زندگی اش را اداره کند  به  روش جدیدی روی آورد که هجو بود.  او می خواست نشان بدهد که این کار بسیار ساده تر از بیان مسائلی بود که مطرح می کرد  و حقیقتا ً به خوبی نشان داد این دسته افراد چقدر با استعداد و برجسته اند. عبید توانست آثاری جاویدان برای تمامی عالم انسانی  خلق کند.

شعرگویان کسانی بودند که کار اصلی آنها چیز دیگری بود و شعر را به عنوان وسیله ای برای بیان افکار خود مورد استفاده قرار می دادند.

با اندکی دقت معلوم می گردد این شعر گویان اکثرا ً اهل طریقت  بودند و آنها هم که نبودند ا ز اصطلاحات اهل طریقت استفاده می کردند.

در این میان تنها استثناء  شکاکین ( و برترین چهره آنان خیام)  بود  که مقصودشان از آنچه می گفتند با آنچه که تعابیر صوفیانه دارد کاملا ً  مجزاست.

خیام یک شعر گوی به تمام معنی بود. زیرا کار اصلی او چیز دیگری بود ولی برای بیان افکار و نگاهش به هستی از ابیاتی کوتاه و بسیار گویا استفاده کرده است. آنچه که او در اشعارش می گوید مثلا  شراب، به همان معنی می مستی آور دارای الکل می باشد. ولی مورد اهل طریقت پیچیده و دیگرست.

در کنار شعر گویان عده ای  شاعر بودند، بدین معنی که برای لقمه نانی مجیز قدرتمندان را می گفتند  گاه بدون اینکه ابدا ً  بدان معتقد باشند و حتی در مواردی برعکس عقیده خود شعر می گفتند.  برای اینها شاعری حرفه و دکانی بود و هرکسی به آنها مبلغی می پرداخت برایش شعری مناسب حال می سرودند. هرچند در میان شعر گویان نیز کسانی  بودند که برای تامین معاش شعر هم می سرودند یعنی بطور مشخص برای فلان شاه یا فرمانروا شعر می گفتند بدون اینکه احساسات  و یا افکار شاعر  در بیان این اشعار دخیل باشد بلکه تنها قافیه و قواعد شعری و کلماتی که برای آن شخص خوش آیند باشد را رعایت می کردند.

بیدل دهلوی از جمله شعرگویان بود.  زیرا شعر در دست او وسیله ای برای ابراز عقاید بود. او در زمانی که دارای شهرت بود  حاضر نشد برای شاهان شعر بگوید و شاید این یکی از دلایلی باشد که پارسی گویان شرق ایران او را بر سایرین ترجیح می دهند.معروف است؛ زمانیکه در دربار یکی از فرمانروایان کار می کرد و آن شخص فهمید که بیدل شاعر بزرگی است از او خواست تا در  ثنایش  شعری بگوید اما بیدل از این حرف رنجید و آنجا را ترک کرد.

پس  باید عقاید صوفیانه- قلندرانه بیدل را  شناخت  تا دید که او در پی بیان افکار خود بوده،  سپس فهمید که از این منظر چه می خواسته بگوید؛ و بعد متوجه گردید که با چه استادی برای بیان نظرات خود از قریحه شعریش  سود  برده است.

با چنین دیدی است که متوجه خواهیم شد انگیزه ای  پشت پرده باعث می گردیده تا  بیدل ها بتوانند اشعاری زیبا ، دل انگیز و شورانگیز بسرایند. همین انگیزه بوده که تحولی در شعر پارسی بوجود آورد وگرنه تا پیش از اینکه تصوف جای خود را در میان عده ای از دانشمندان باز کند و آنها شروع به شرح عقایدشان در قالبهای شعری بکنند، شعر پارسی در سطح خوبی نبود.  حتی چند قرن سکوت بر آن حکمفرما بود. و از این زاویه و اهمیت آن  نیز بود که بررسی اهل طریقت، تصوف، عرفان، فلسفه و…  در دستور کار این نوشتار قرار گرفت.

در خصوص سایرین از مولوی گرفته (که صوفی کاملا آشکاری بود) تا امثال حافظ که کمتر به قلندر

( بعضی او را ملامتی می دانند) بودن او توجه می شود، اگر این شناخت وجود نداشته باشد شناختی هم از اشعار آنها بدست نمی آید.

    هرچند شاید لطف خواندن اشعار این بزرگان علم وادب برای عامه مردم، در همین ندانستن باشد؛  زیرا زمانیکه آنها را شناخت آنگاه موضع گیری شروع می شود و قضاوت از نگاه به زیبائی شعر به متن متوجه می شود. در این حالت ممکن است بسیاری از کسانیکه اشعار این بزرگان را موافق حال خود می دیدند دیگر چنین نباشند و حتی ممکن است موضع مخالف بگیرند.

مردم عادی محو زیبائی شعر می شوند و تا آن  میزان  به مضمون توجه می کنند که در حد ساده و ابتدائی تفسیری شود که برایشان قابل فهم باشد و در همین حد  نیز بتوانند برای خود تعابیر دلخواه بیابند.

اگر بخواهیم بر شعر وشاعری در زمان حال اشاره ای داشته باشیم باید گفت؛  شعر بدلایل مشخص در عصر حاضر از ارزش سابق برخوردار نیست. تعداد شعرگویان نیز بسیار کم شده و شعرا  نیز اکثرا ً به دلیل عدم آگاهی دقیق از مضامین عرفانی، اشعارشان از معانی دقیق و درست بی بهره است.

انگیزه (همانند اهل طریقت) نیز که از رکنهای اصلی می باشد وجود ندارد پس تنها می ماند احساس خشک و خالی شاعر.  همانند اعرابی ئی که در بیابان بیک باره احساساتش به غلیان می آمد و شعری می گفت که از نظر احساسی بسیار هم زیبا می بود. البته اگر مثلا ً شتر اعرابی در بیابان تلف می شد و او به آن دلیل از روی آه و افسوس یا سوز و گداز شعری می گفت آنگاه دو موضوع  فوق با هم تلفیق می شد و شعری غنی و در ضمن با مضمون یا با انگیزه سروده می شد.

هرچند در این نوشتار مشخص می گردد که بسیاری از شعرای قدیم نیز در اشعارشان چندان در یک مسیر فکری ثابت و دقیق حرکت نکرده  و در بسیاری موارد ضد و نقیض صحبت کرده اند که ناشی از همان آشفتگی در تعاریف اهل طریقت، عرفان و تصوف و… است  ولیکن بهر حال آنچه آنها      می گفتند از انگیزه های بسیار قوی بهره داشت و هرکدام بنوعی می خواستند بازگو کننده تفکری باشند. مخصوصا ً سر سلسله ها به شعر پناه می بردند و آنرا وسیله خوبی برای نفوذ در میان مردم یافته بودند.

برای گفتن یک تفکر حتما نمی بایست فیلسوف بود بلکه این بزرگان علم و ادب نظراتی مذهبی، اخلاقی  و اجتماعی و… داشتند که سعی در بیانش با استفاده از شعر می کردند.  بنابراین  پشتوانه قوی  فکری – عقیدتی اشعارشان را غنای بسیار می بخشید.  پس  چنانچه در زمان حاضر نیز شاعری باشد که از اعتقادی قوی و افکاری ویژه  برخوردار باشد مسلما ً اشعارش غنای خاصی خواهد یافت.

چنانچه در متن شعری، فکری نهفته نباشد و تنها زیبائی آن مطرح باشد موضوعی دیگر است؛  زیرا که تنها قرار دادن چند کلمه زیبا که با یکدیگر نیز در یک هارمونی زیبا و خوش آهنگ و مطابق با قواعد شعری قرار بگیرند بدون اینکه دارای  معنی و مفهموم  مشخص وخاصی باشند چیزی بی معنی است که در بهترین حالت برای استفاده در کنار موسیقی خوب است. البته این نوع هم در ایران طرفداران پروپا قرصی ندارد زیرا در موسیقی ایرانی  شعر نقش مهمی  بازی می کند و مردم

موسیقی ای را که دارای شعر زیبا و با مفهوم نباشد دوست ندارند و بیشتر به آن نوع موسیقی گوش  می دهند که اشعار زیاد و خوبی داشته باشد.

این برخلاف موسیقی کنونی غرب است که در آن موسیقی بدون کلام بیشتر کاربرد دارد و آنجا هم که چند کلمه شعر پیدا می شود آنقدر بی معنی است که ابدا ً احتیاج به فکر کردن ندارد و در موارد بسیار تهوع آور می باشد و در بیشتر موارد تخریب کننده فکر؛ زیرا این نوع موسیقی فکر کردن را از انسان سلب می کند و بهمین دلیل سیاسیون و گردانندگان کشور برای اینکه مردم از فکر کردن بدور بیفتند چنین نوعی از موسیقی ( از جمله دیسکوئی، رستورانی و…) را رواج می دهند.

باید بیاد داشت، تعدادی از موسیقی های  غربی دهه های اخیر که دارای شعرهای نسبتا خوبی بودند بنوعی دراین جوامع جاودانه شده اند مانند ایمَجین ( تصور کن) اثر جان لنون.

شناخت بیدل نیازمند چه چیزهائی است

شخصیت بیدل در میان  صوفیان و قلندران شکل گرفت بنابراین برای شناخت او و درک اشعارش باید عرفان و شاخه های اهل طریقت مانند  تصوف، ملامت، فتوت و… و مخصوصا ً قلندری  را شناخت.

البته تنها بیدل نبود که به جهت شرکت مستقیم در مجامع اهل طریقت و در آمدن در کسوت آنان  چنین شخصیتی گرفت؛  بلکه تاثیر این افکار و مکاتب بر کل  ایران و منطقه  و در شکل دادن به فرهنگ   جوامع اسلامی،  بسیار جدی بوده که متاسفانه به دلایل بسیار(انحرافات در میان خودشان و مخصوصا ً خفه کردن آن  توسط شرعییون) این موضوع نه تنها برای عموم مردم روشن نیست بلکه حتی برای اهل فن نیز چندان مشخص نبوده و آنان  نیز در نوشته های خود  راجع به اینها راه خطا رفته اند یا اشتباهاتی اساسی دارند.

براین اساس می توان گفت همین نکته  یکی از دلایل مهمی استکه این جوامع علیرغم هر آنچه که از تاریخ و فرهنگ کشور باستانی خود دم می زنند از درک یا شناخت  دقیق  و صحیح فرهنگ خود عاجزاند.

به صراحت می توان گفت بعد از دهها قرن هنوز تعریف درست و دقیقی از این ترم ها ارائه نشده است.

پس در اینجا به اختصار در باره مفاهیم ِ ترم های اصلی  به صورتی کلی  صحبت می شود.  مهمترین دلیل اختصار این است که بتوان در کمترین کلمات اصل مطلب را گفت تا خوانندگان نیز در کمترین مدت به توانند به اصل مطلب پی ببرند. زیاده گوئی، بیشتر سردرگمی ایجاد می کند و به کار هرکسی هم نمی آید بلکه تنها برای متخصصین است که می خواهند در جزئیات بروند. اما اگر کلیات و اساس  را درست ندانیم در شکافتن مطلب یا ورود به جزئیات  اشتباهات گسترده تر می شود.

در واقع از آنجائیکه تعریف درست و دقیقی از این ترم ها وجود ندارد آشفتگی عمیقی در شناخت، تفسیر و بیانِ نوشته ها و شخصیت نویسندگان و شعرای  گذشته، وجود دارد.

تلاش اصلی این نوشتار نشان دادن این ضعف و آشفتگی و ارائه تعریفی از این ترم هاست.

بررسی بعضی ترم ها

در اینجا به چند ترم یا موضوع اصلی و اساسی نگاه می شود. هر چند بررسی و توضیح این ترم ها بسیار مشکل است اما  سعی می شود تعریفی از آنها ارائه گردد.

این ترم های اصلی عبارتند از عرفان،  تصوف، گنوسیسم و فلسفه.

در ابتدا برای اینکه کار تعریف و توضیح این ترم ها آسان تر و قابل فهم تر بشود یک مقایسه میان چهار دسته کاملا ً مشخص از افراد و تفکرات  انجام می گیرد.

1-  کنفوسیوسیسم، بودیسم و اسلام؛ اینها افکار و مذاهبی هستند که ریشه و  مبداء  و بسیاری چیزهای دیگرشان کاملا مشخص بوده، قابل انکار نیستند  و زیر سئوال نمی روند.  مثلا کسی  واقعی بودن وجودی  پایه گذارانشان  را ابدا ً نمی تواند زیر سئوال ببرد.

اولی  چینی است و به عنوان فلسفه و راهی همراه قوانین اجتماعی برای زندگی  مطرح می شود. پایه گذار این تفکر کنفوسیوس است که تقریبا ً همه زندگی و گفتار او مشخص و واقعی است.

دومی آریائی است و آئین خاصی به حساب می آید که با مذاهب سامی تفاوتهای اساسی دارد و روش

ویژه ای را همراه صلح،  برای زندگی  بیان می کند و پایه گذار آن ” بودا”  بود.  او  با گوشه گیری و غور و تفکر در خود و اطرافش ( ونه دقیقا ً آنچه عرفان ومکاشفه نامیده می شود) به نتیجه ای رسید  و شاید  بهمین دلیل  عده ای عرفان ایرانی را ادامه روش بزرگان ایرانی قبل از اسلام، همانند بودا،  میدانند.

سومی  دین ( از ابتدا سیاسی) است و بعد ها از دل آن  اهل شریعت، اهل طریقت و عرفان اسلامی  بیرون آمدند. مخصوصا ً همه چیز این یکی از آن دوتای دیگر مشخص تر است.

مبداء و پایه گذاران  این هرسه کاملا ً مشخص هستند. هرچند هرکدام از این پایه گذاران از افکار، اعمال، آداب و…  پیشینیان استفاده برده اند ( که امری کاملا طبیعی است) اما بهر صورت این آنها بودند که تمامی گذشته را سازماندهی و منسجم کردند  و خود نیز چیزهائی  بدانها افزودند و همه را درقالبی مشخص ارائه دادند.

در نتیجه برای بررسی اینکه ابتدای این افکار از چه تاریخی است؟ چه کسی آنها را ارائه کرده؟ فلان اتفاقات در کجا رخ داده؟ و بسیاری سئوالات دیگر جوابها روشن هستند و پیچیدگی خاصی وجود ندارد.

2- یهودیت؛  بنیان گذار، ابتدا یا تاریخ شروع  و بسیاری چیزهای دیگرش ابدا معلوم نبوده همه چیز در هاله ای از ابهام وافسانه و داستان می باشد. حتی در کتاب مقدس آنها ( عهد عتیق)  تضاد های فاحش بسیاری دیده می شود بطوریکه در یک صفحه چیزهائی دیده می شود که کاملا یکدیگر را نفی می کنند. آشفتگی در عهد عتیق که بالاترین و مهمترین مرجع یا کتاب مقدس یهودیان است بیداد میکند. از جانبی  نگارش این کتاب در طی قرون صورت گرفته است.

از طرفی ظاهرا ً هنوز برای کسی امکان ندارد تا تشخیص و توضیحی میان یهودیان نژادی که میبایست ریشه اشان به همان داستانهای عهد عتیق و زمان ابراهیم و عرب برسد با یهودیانی که بعد ها  دین یهود را پذیرفته اند، بیابد و ارائه دهد.  گروهی از سیاهان آفریقائی  خود را یهودیان اصلی نامیده اند عده ای در اروپا با چشمان آبی چنین ادعائی دارند و حتی  تعداد زیادی کردها چنین می گویند و این لیستی طولانی از مردمانی گوناگون است.

بنابراین یهودیت  دقیقا در برابر دسته اول قرار میگیرد. یعنی برای کمترین سئوال نمی توان پاسخ درست و دقیقی یافت و همه چیز سر در گم و آشفته است. هرچند شواهد انکار ناپذیر نشان می دهد که یهودیان اصلی و یا اولیه عرب ( بیابانگرد، بدوی) بودند.

3- مسیحیت؛  در حالتی بینابینی میان داشتن تاریخ و رهبر و ابتدای شروع افکار مدونِ و مشخص،  تا نداشتن آن گرفتار آمده است. پس مسیحیت میان دسته اول و دوم قرار دارد اما بیشتر بطرف دسته دوم تمایل دارد.

وجود مسیح با چنان توصیفات کاملا ً زیر سئوال است.  زیرا پدر او مشخص نیست و مادرش نیز بهم چنین. آنچه بنام مریم معرفی می شود تنها یک نام است در حالیکه اگر او یهودی بود می بایست همانند سایر یهودیانی که اسم اشان در عهد عتیق و جدید آمده شجره نامه داشته باشد کمااینکه یوسف نامی که به عنوان شوهر او معرفی می شود شجره نامه اش در عهد جدید کاملا ً مشخص شده است. بسیاری چیزها هم که به مسیح نسبت می دهند معجزاتی است که به غیر از خرافات موجود در آن زمان نام دیگری ندارد. حتی موضوع  و شکل اعدام او آنقدر زیر سئوال است که حد ندارد.

مسخره آنجاست که عده ای سعی دارند مسیح را  یهودی معرفی کنند و نمی دانند که خدائی را که به عنوان پدر او معرفی می کنند نمی تواند یهودی باشد زیرا در آن صورت همه چیزها در مورد خدائی که آن چنان تصویری  از او ارائه می دهند بهم می ریزد. صحبت آنها بدین معنی است که خدا یهودی بوده،  پس  خدا حادث خواهد بود و یهودیت قدیم،  بنابراین یهودیت می شود خدا و خدا می شود پیرو  و ایجاد شده توسط یهودیت.

اگر هم گفته شود چون مریم یهودی بوده و یهودیان از مادر ارث می برند و نه از پدر.  پاسخ این است که اولا ً وجود مریم و بعد هم یهودی بودن او محرز نیست ولیکن اگر اینها را هم به پذیریم آنگاه،  آیا باید مریم یهودی را برتر از خدا دانست؟  آیا اگر پدرعیسی، خدا بوده  نباید او را پسر خدا و  ورای  ادیان  و در اینجا یهودیت دانست؟

4- زرتشتی؛  دینی است که  در این تقسیم بندی میان مسیحیت و دسته اول  قرار می گیرد ولیکن بیشتر بطرف دسته اول متمایل است. یعنی پایه گذار آن زرتشت و بسیاری چیزهای دیگر کاملا ً مشخص است ولیکن در خصوص زمان ِ( کاملا ً دقیق) زرتشت  و نکاتی دیگر،  سئوالات  باقیست که بیشتر به دلیل تاریخ  بسیار قدیم این دین  و از میان رفتن آثار آن است؛  پس نیازمند کارهای تحقیقی وباستان شناسی گسترده می باشد.

حال با این مقدمه برگردیم به بحث اصلی.  عده ای بر این عقیده اند که  عرفان اسلامی همان گنوسیسم یونانی است و از آن فراتر اینکه عرفان و تصوف از یونانیان و گنوسیسم گرفته شده است.

شاید بتوان گفت این پیچیدگی همه را ( حداقل در میان جوامع اسلامی ) سردرگم کرده است.

برای یونانیان و یهودیان کار بسیار ساده است زیرا آنها یاد گرفته اند تا همه چیز را ساده ببینند بدین صورت که خود را محور یا مرکز بدانند و بگویند دیگران از آنها گرفته اند و بدین ترتیب کار تحقیق و…  برایشان ساده  و حتی بسته شده  و باین ترتیب راه رشد را برخود بسته اند. در حالیکه در اکثر موارد نه تنها صحیح نمی گویند بلکه کار برعکس است و این آنها هستند که پیرو و دنباله رو بوده و از دیگران مخصوصا ً از تمدنهای قدیمی تر و دولتهای قوی مانند ایران ایده، فکر، دین، راه و روش ، و آداب و رسوم  گرفته اند.

از این نقطه شروع می کنم:

اینکه گنوسیسم از یونان سرچشمه گرفته و یا برعکس  از ایران یا  مصر به آنجا رفته هنوز دقیقا ً مشخص نیست؛ رهبر و تاریخ مشخصی نیز برای آن وجود ندارد. بهمین ترتیب برای تصوف یا در اصل برای اهل طریقت نیز نمی توان این نکات را مشخص کرد. پس این موضوع همانند مورد شماره 2 یا یهودیت است که در فوق آمد؛  دلیل ارائه آن مثال و دسته بندی  نیز در اینجا و این مقایسه مشخص می شود.

البته احتمال قوی تر آن است که گنوسیسم از ثنویت ایرانیان ِ زرتشتی به سرزمینهای غربی رفته باشد.

در این نوشتار سعی می شود برای این سئوالات پاسخی نزدیک به واقعیت یافته و ارائه شود.

اما حال که موضوع چنین پیچیده است وما در میان 4 مورد نمونه فوق،  درسخت ترین جایگاه قرار داریم؛ یعنی نه شخص  پایه گذار، نه تاریخ شروع ،  نه محدوده ای که این افکار ابتدا از آنجا شروع شده باشد هیچ کدام در دست نبوده، همچنین کتابی ( همانند کتب افراد نامبرده در فوق)  که اولین کتاب مشخص با بعضی ویژگیهائی که به سئوالاتی اساسی پاسخ دهد در اختیارمان بگذارد، وجود ندارد؛  وبسیاری از ضعف ها و کمبودهای دیگر؛  چگونه باید به نتیجه و پاسخ مناسبی برسیم؟

راه حلی برای یافتن پاسخ

   برای دستیابی به پاسخ سئوالات و یا حل این مشکل من  یک نظریه  و یک نوع دسته بندی  و تعاریفی از این ترم ها را مطرح می کنم  و امیدوارم  با نقد دیگران صیقل بخورد تا این ابهام  از سرراه برداشته شود  و  بتوان همه چیز را روی غلطک یا روال صحیحی انداخت. و بدین ترتیب  تحقیق در مورد  مسائلی مانند شیوه فکری شعرا، نویسندگان  و صاحبان اندیشه  آسان شده،  در نتیجه بتوان به مقصود آنها پی برد و درسی درست از تاریخ یا گذشتگان گرفت.

انتخاب مقطع مناسب تاریخی برای بررسی

   پیدا کردن ریشه افکار  دراین جوامع که بهم بسیار نزدیک و تاثیر گذار بوده اند بسیار مشکل است و همانند آنست که بخواهیم  پیدا کنیم اولین انسان کجا بوده؛  یا اولین نوع ماهی کدام یک از ماهیان موجود است.

برای آنکه کار آسان شود ابتدا باید از یک مقطع معین شروع کنیم.  یعنی یک مقطع از تاریخ را مبداء مطالعه و بررسی این بخش از تاریخ فکر و فرهنگ انسان قرار دهیم.

برای این کار هیچ مقطعی بهتر و روشن تر از اسلام نیست.  زیرا  بسیاری از چیزهایش که برای این بحث لازم است کاملا ً مشخص است و خود در قلب این بحث قرار دارد.

شروع اسلام یک تفکیک اساسی میان دو مقطع تاریخی پیش و پس از خود بوجود می آورد که از

جنبه های بسیار قابل توجه است و دراین موردِ بخصوصِ بحث ما،  مقطع بسیار خوب و مناسبی برای بررسی افکار مردمان است. حتی  بنظر می رسد این مقطع از جنبه های دیگر هم  آنچنان برای مردمان جهان مهم است که  جهانیان می توانند آنرا بعنوان مبداء  تقویم ( سال شمار) مشترک جهانی انتخاب کنند.

بعد از اسلام، ایرانیان و مردمانی بسیار در شرق ایران و غرب عربستان آ نرا پذیرفتند. از این بابت تغییرات بزرگی در جهان شروع شد.

دین و افکار اسلامی به مرور و طی چند قرن بر ایران غالب شد.

چندی پس از قدرت گیری عربها  نهضت ترجمه آثار یونانیان به عربی  شروع شد. اولین کارهای ترجمه از همان زمان امویان شروع شد و مشهور چنان است که  نخستین کسی که کتابهای یونانی را به عربی برگرداند خالد بن یزید بن معاویه بود.

برای نهضت ترجمه چند دوره را به حساب می آورند. اما یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین کسانی که این نهضت را شکل داد و نهضت ترجمه پس از او شکل واقعی گرفت حنین بن اسحق  باشد که از جمله آثار جالینوس را ترجمه کرده است. او در 194 ه ق  درحیره به دنیا آمد.

ظاهرا ً دیده می شود که تصوف و عرفان  پیش از نهضت (واقعی) ترجمه متون یونانی شروع شد. در آینده خواهیم دید که تاثیر ترجمه ها بیشتر برآنچه فلسفه نامیده می شود بود و نه برعرفان و تصوف.

هیچ گاه نباید تحت تاثیر قرار گرفت  که این ترجمه کردن ها به آن معنی است که علوم اجتماعی در این سر دنیا نبوده؛ بلکه باید بیاد داشت که بزرگترین علمای یونانی در مصر تحصیل کرده بودند؛ ولی این بار قرار بود تا آثار آنان به این طرف دنیا برگشت داده شود.  تمامی این مردمان همسایه یکدیگر بودند و همواره بر یکدیگر تاثیر می گذاشته اند.

اکنون پس از انتخاب مقطع مناسب و اینکه تا حدودی مشخص شد ریشه های طریقت و عرفان و حتی فلسفه پیش از ورود  افکار یونانی به مسلمانان ( و از این طریق به ایران)  در میان این مردمان وجود داشته،  به مرحله ای رسیدیم تا تعریف ها ارائه شود. با این تعاریف همچنین استقلال ِ طریقت و عرفان اسلامی از یونان کاملاً مشخص می گردد.

تعاریف

اهل شریعت:

اهل شریعت کسانی هستند که مسائل شرعی را در ارجهیت می دانند.

 اهل طریقت:

اهل طریقت کسانی هستند که طریقت را در مرتبه ای  برتر دانسته، مقدم بر اعمال شرعی  می دانند.

با توجه به این تعاریف صوفیان، ملامتیان، فتوتیان، قلندران وغیره اهل طریقت به حساب می آیند.

بیشترین گروه اهل طریقت که از آنها نام برده می شود صوفیان هستند. اما اثبات اینکه بعضی از اهل طریقت ازاین دسته جدا شده اند کار چندان ساده ای  نیست، مثلا ً در مورد اینکه قلندران از صوفیان جدا شده باشند مدرک موثقی در دست نیست، بلکه چنانچه در مبحث قلندران بررسی خواهد شد ریشه آنها بیشتر به ایرانیان و تفکرناب تری از ایرانیان می رسد که این موضوع از طرز لباس پوشیدن تا بسیاری از آداب، رفتار و اعمال آنها معلوم می شود.

در بیان تعریف و رابطه میان گروههای مختلفِ اهل طریقت( تصوف، فتوت، ملامت، درویشی، قلندری و… ) تا کنون مرجعی که اینها را از همان قدیم یا ابتدا بطور دقیق بیان کند، نیافته ام.  شاید در جائی آمده باشد که متاسفانه از دسترس من دور مانده است حتی ممکن است شخص دانائی تعریف دقیقی ارائه داده باشد که در طول تاریخ از میان رفته و یا نسخه ای از آن در جائی هست ولی هنوز پیدا نشده و بصورت گسترده منتشر نگردیده است.  نهایتا ً احتمال قریب به یقین آنست که تعریف و تفسیر دقیقی وجود ندارد وگرنه این چنین آشفتگی در میان نمی آمد.

ظاهرا ً از اولین دائرة المعارف های مهم و مرجع  تصوف اسلامی و بزبان پارسی،  طبقات صوفیه خواجه عبدالله انصاری (396 کهندز هرات – 481 هرات  ه ق) است که بنابراقوال برگرفته از طبقات الصوفیه سلمی (325 نشاپور – 414 نشاپور)  است. ولی اندک مدتی پس از آن کتابهای زیادی نوشته شد که تقریبا ً همگی بیشترین مطالب خود در خصوص تاریخ  تصوف را از این یکی گرفتند.

از جمله کشف المحجوب اثر هجویری ( فوت حدود 470)  است و ظاهرا ً  تنها شرح تعریف مستملی بخاری ( 434 ه ق) بر آن مقدم است. کشف المحجوب کتاب نسبتا ً کاملی است که به بسیاری از مطالب پرداخته است.

از کتابهای  مهم و با ارزش دیگری  که با فاصله کمی منتشر شدند  رساله قشیریه و نفحات الانس  میباشند.

پس از سالها نیاز به کتابی که اصطلاحات اهل طریقت را توضیح دهد؛ عبدالرزاق بن احمد بن ابی الغنائم- محمد قاسانی یا کاشانی یا کاشی یا قاشانی ملقب به کمال الدین را  بر آن داشت تا ” فرهنگ اصطلاحات الصوفیه”  را بنویسد. او با اینکه در قرن 7 هجری قمری به دنیا آمد و بسیار نزدیک به صوفیان اولیه و اولین نویسندگان یا تئوریسین ها بود و از جانب  دیگر در آن دوران علوم بسیار زیادی همانند امروز نبود تا افکار را مشغول کند و بنابراین می بایست می توانست افکار و سخنان گذشتگان را به سادگی  درمی یافت؛ با این حال نتوانست  فرهنگ  دقیقی ارائه بدهد؛ خواندن کتاب او در مواردی سردرگمی در تعاریف و مفاهیم را بیشتر می کند.

اهل طریقت هر زمان به شاخه های بیشتری تقسیم می شدند و هر شیخ یا  رهبری نظرات جدیدی را   ارائه می داد که در نتیجه به آشفتگی ها  دامن می زد.

مطالعه آثار دانشمندان و محققین برجسته سالهای  نه چندان دور و اخیر نیز  نشان می دهد که علیرغم  دانش وسیع و ارزشمند شان، آنان  نیز سردرگم مانده اند بطوریکه در نوشته هایشان دوگانگی و چندگانگی ها ی بسیاری دیده می شود.

تصوف چیست.

اهل تصوف دسته ای از اهل طریقت هستند. آنها از اولین هائی بودند که به طریقت متمایل شدند.

صوفیان، قلندران، ملامتیان، فتوتیان، درویشان و…  همگی اهل طریقت اند.

بنظر می رسد اولین کسانیکه گرایش به تصوف اسلامی پیدا کردند در همان قرون اولیه و میان اعراب بین النهرین بودند.  علت آن نیز نمی تواند پیچیده باشد زیرا سلطه با اعراب بود و در آن منطقه که نزدیک به محل تولد اسلام و مقر حکومت اسلام بود،  بیشترین  و حساس ترین مسائل می گذشت.

در آن زمان و در آن منطقه قدرت خلیفه زیاد بود و چون اوایل اسلام بود آنها با فشار برمردم و بیان مسائل شرعی سعی داشتند هر چه بیشتر مردم را مسلمان کرده  زیر کلید خود بگیرند. روحانیون نیز که با استفاده از مسایل شرعی،  پیرو  و در نتیجه درآمد  کسب می کردند بدان  دامن می زدند. اما ظاهرا ً در برابر این مسائل عده ای پیدا شدند که عکس العمل نشان دادند و مطرح می کردند که مسائل یا روابط اخلاقی و انسانی ( طریقت) مهم تر از مسائل شرعی است.

همین جاست که شعارها یا مسائلی مانند این مطرح شد:  می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن.

مسلما ً یک رهبر مذهبی اهل شریعت نظرش بر این است که می خوردن مردم آزاری را در پی دارد و منبر سوزاندن موقعیت او را به خطر می اندازد. اما شاید بتوان این نکته را از نظر اهل طریقت چنین تفسیر کرد؛ می خوردن امری نیست که کاملا ً نفی یا حرام شده باشد. از جانبی می توان می خورد بدون اینکه مردم را آزار داد، می خوردن همواره با اذیت و ستم بر دیگران همراه نیست بلکه حتی میتواند برعکس باشد.  منبر نیز برای مردم و اهل طریقت نکته ای اساسی و از واجبات دین نیست و بدون آن نیز می توان دین را حفظ کرد؛ اما اگر بتوان خود را حفظ کرد و مردم آزاری نکرد مهم ترین کار را انجام گرفته است. شاید برای درک دقیق این ضرب المثل می بایست از این طرف شروع کرد که در واقع سوزاندن تمثیل است و اصل و اساس آنست که مردم آزار نباشیم در آن صورت هر آنچه را که بد است انجام نخواهیم داد و به کسی آسیبی زده نمی شود؛ در نتیجه شاید منبرهم آتش زده نمی شود.  البته چنانکه دیده می شود در همین شعار نیز نقاط ضعف وجود دارد.

تصوف باعث گردید که ملل غیرعربِ مسلمان که به دنبال راهی برای فرار می گشتند وسیله ای بیابند.  بدینسان بود که ایرانیان در همان سالهای اول این ایده را فرا گرفته و بصورت بزرگترین گروه صوفیان در آمدند و تصوف اسلامی ایرانی از عرب جدا شد. اما گسترش و فراگیر شدن این مسئله نیازمند زمان بیشتری بود  تا اینکه از قرن پنجم به بعد شدت گرفت.

در اینجا باید به یک نکته دیگر اشاره کرد و آن داستانی است که در کتاب مسیحیان (عهد جدید) آمده و جریان بهم زدن دکان کَهنه ها ( روحانیون یهودی) توسط  عیسی مسیح است که نشانگر نوعی مبارزه با چپاول مردم توسط روحانیون بود. شاید این هم  یکی از ریشه های  طریقت ( در میان یهودیان  و مسیحیان)  باشد یعنی خسته شدن مردم از روحانیون که سعی می کردند بهر وسیله ای از آنها پولی بدست آورند و درنتیجه مردمی که خسته شده بودند و شجاعت داشتند، بساط روحانیون را بهم می زدند.

برای بررسی گسترش طریقت و تصوف در ایران باید چند نکته را بررسی کرد. یکی تغییرات در وضعیت جامعه و دیگر نقش شعر. این بررسی در قسمتهای بعدی صورت خواهد گرفت.

عرفان

عرفان یعنی دانش و در اینجا به معنی شناختن؛  شناختن حق یا خدا از طریق کشف و شهود.

عرفان بنابر تعریفی دیگر  شناختن یا شناختن حق تعالی معنی میدهد و  در اصطلاح مراد شناسائی حق یا خداست و نام علمی است در علوم الهی که موضوع آن شناخت  حق و اسماء و صفات اوست که به طریق کشف و شهود حاصل شود.

عارف

عارف کسی است که به شناخت خدا از طریق عرفان ( کشف و شهود) می پردازد تا اینکه به این شناخت برسد.

حال  به مرحله ای  رسیدیم  تا نتیجه ای را که قرار بود از یکی از نکاتی که در ابتدا مطرح شد بگیریم:

با توجه به این تعاریف از عرفان و عارف و اینکه عرفان اسلامی پس از اسلام پیدا شد نمی توان ارتباطی میان گنوسیسم یونانی و عرفان اسلامی یافت زیرا:

آنگاه که اسلام تولد یافت تمدن یونانی از میان رفته بود و قرنها بود که رومی ها حکومت داشتند. از طرفی دیگر در این منطقه ایرانیان  صاحب قدرت بودند، حتی سرزمین مکه به نوعی تحت سلطه ایران بود.

از جانب دیگر زمانی که یونانیان ( پیش از رومی ها) در تاریخ صاحب قدرت و آن فلاسفه و افکاری بودند که از آنها و تاثیراتشان  صحبت می شود،  به تک خدائی اعتقادی نداشتند.

با توجه به تعریف عرفان به سادگی مشخص می شود: عرفان که راهی برای رسیدن به خداست تنها در صورتی که یک یا حداکثر دو  خدای مشخص  باشد امکان دارد.

در یونان قدیم تعداد خدایان بسیار زیاد بود و در مواردی خدایان آنها با آدمیان وصلت می کردند. مثلا ً زئوس که خدای خدایان آنان بود با زنی زمینی وصلت می کند و هرکول نتیجه آن است.  زئوس همچنین اروپا دخترِ آگنور پادشاه فنیقیه را هم می دزدد و اروپا، مینوس و ساریدون و رادامانت را میزاید.

توجه شود که این افسانه از پیوندهای نزدیک میان یونانیان و فنیقیه ها ( لبنانیهای کنونی) حکایت دارد.

بسیاری خدایان دیگر نیز چنین کردند.  بنابراین یونانیان احتیاجی نداشتند تا از راهی مخصوص (عرفان ، کشف و شهود) به خدا برسند؛  زیرا صحبت از یک خدا نبود بلکه  تعداد زیادی خدایان بودند که خودشان به میان آنها می آمدند و از میان آنها همسر می گزیدند  و حتی می دزدید، که نشان می دهد آن خدایان آنقدر قدرت نداشتند تا به سادگی زورشان به انسانها برسد. در موارد بسیاری از انسانها با خدایان درگیر می شدند و دست و پنجه نرم می کردند.

در میان یهودیان نیز چنین بود و یعقوب یک شب تا صبح با خدا کشتی گرفت و از بابت همین کشتی گرفتن بود که لقب اسرائیل گرفت.

یونانیان با خدایان خود رابطه نزدیک فامیلی داشتند و قوم وخویش بودند،  پس برای رسیدن به آنها راهشان آسان بود و می بایست مسیری مادی را طی می کردند  نه مسیری روحانی و فکری،  در نتیجه نیازی به گوشه گیری و عبادت نداشتند پس یونانیان ابدا ً نیازی به کشف و شهود نداشتند.

باید پرسید، مردم  یونان که برای هرچیزی خدائی داشتند،  طریق  عرفانی ی  همانند آنچه در میان مسلمانان بود را برای رسیدن به کدام یک از خدایان و برای چه می خواستند؟

آیا برای رسیدن به ” خدای باد” بود؟  این خدای باد و رسیدن به او را برای چه می خواستند؟

آیا برای رسیدن به ” خدای” جنگ” بود؟

آیا برای رسیدن به خدای موسیقی و… بود؟

رسیدن به این خدایان را برای چه می خواستند؟

آیا برای یونانیان هدف و راه رسیدن به هرکدام از این همه خدایان، همانند رسیدن به خدا برای صوفیان بود؟

پاسخ من بطور صریح ” نه”  می باشد.

با این تفاصیل ابدا بنظر نمی رسد بتوان پذیرفت که عرفان و تصوف اسلامی ( مخصوصا ً عرفان و تصوف اسلامی ایرانیان) از گنوسیسم  یونانی  سرچشمه گرفته شده باشد.

عرفان و تصوف اسلامی (ایرانی) از گنوسیسم یونانی بهره خاصی ندارد اما برعکس با تعاریف و استدلالات ارائه شده  می توان این احتمال را داد که گنوسیسم یونانی و یونانیان از شیوه های فکری رفتاری ایرانیان قبل از اسلام  بهره گرفته باشند زیرا:

یونانیان پس از سالیان دراز چندین خدائی، آنگاه که تحت سلطه رومی ها قرار داشتند با ” میترائیسم” روبرو شدند و به همراه رومی ها و بسیاری مردمان تحت سلطه رومی ها آنرا پذیرفتند.

زمانیکه مسیحیت به اروپا آمد درگیری اصلی اش با این دین یا آئین ایرانی بود. به همین دلیل بسیاری از عقاید، آداب و رسومی که در مسیحیت اروپائی است از همان میترائیسم گرفته شده است. آدابی همانند برپائی کاج و گذاشتن ستاره بربالای آن و بسیاری آداب و مراسم مذهبی دیگر.  حتی همین بابا نوئل آنها که سابقه زیادی هم ندارد از ایرانیان به آنها سرایت کرده است.

از این فراترعده ای بطور یقین می گویند تولد مسیح همان تولد میترا  است که با شب یلدا مطابقت دارد و تنها در همین اواخر بود که با تغییر تقویم چندروز فاصله میان این دو افتاد.

از طرف دیگر هر چند مسیحیتِ تک خدائی 3-4 قرن پیش از اسلام،  اروپا را فرا گرفت اما در ایران زرتشتی ( البته این توجه هست که هم زمان بودیسم، زروانی، میترائیسم و … در ایران بوده ) که وسعت اش از هند تا مرزهای یونان (و بعدها مرزهای روم) می رسید، ( تک یا دو خدائی زرتشتی موضوع بحث دیگری است اما حداکثر از دوخدای اصلی تجاوز نمی کرد) رواج داشت.  بنابراین اگر قرار بود چنین موضوعی ( عرفان)  برای رسیدن به خدا مطرح باشد،  می بایست ابتدا در میان این مردمان جوانه زده باشد.

با این تفاسیر باید گفت که گنوسیسم یونانی برای خودش چیز مستقل و ناقصی است که با گنوسیسم زمان رومی ها شکل واقعی گرفته است متفاوت است.

حال اینکه گنوسیسم واقعا ریشه اش در خود یونان بوده و یا از جای دیگری سرچشمه گرفته موضوعی استکه از حوصله بحث ما خارج است. اما فلوطین ( قرن سوم بعد از میلاد) که پیرو افلاطون بود و مقاله ای ( رساله نهم از انئاد دوم تحت عنوان ” پاسخ به اصحاب نحله گنوسی – کسانیکه جهان و سازنده آن را بد می دانند”) در رد گنوسیسم دارد اشاره اندکی به گنوسیسم در افکار افلاطون ( رساله تیمائوس) دارد اما در نوشته های افلاطون آن گنوسیسم رومی دیده نمی شود. جالب ترین نکته آنکه همین فلوطین را می توان اولین کسی دانست که گنوسیسم و رسیدن به خدا را سیستم داد وبقیه را باید به نوعی پیرو او دانست.

این است بهترین نمونه برای نشان دادن سردرگمی کسانیکه در پی اثبات نظراتی هستند که خود نیز دقیقا به آن آگاه نیستند.

یک نکته دیگر نیز قابل توجه است؛ اینکه در متون مذهبی ادیان سامی ( مخصوصا ً اسلام) اشاره شده خداوند آدم و حوا را از بهشت بیرون و بروی زمین،  و از قضای روزگار  در سراندیب ( سیلان) و  نواحی آن طرف سرزمین های ایرانی نژاد انداخت؛ که می تواند نشان  آن باشد که داستان آفرینش و تک خدائی از ایرانیان به آنها رسیده است.  در توجیه این مسئله باید اضافه کرد، این نواحی برای ایرانیان نواحی دور از دسترس و پرت به حساب می آمده پس شاید به همین دلیل گفته اند که خداوند انسانهای اولیه را به نقاط دور و غیر قابل زندگی تبعید کرده بود وبعد به سرزمین های آباد (آریائی نشین) آمدند.

می دانیم که داستانهای  اساطیری ایرانیان از اهورمزدا تا اولین انسان و… چندان از داستانهای ادیان سامی دور نیست.  با توجه به مطالب دیگری که پیشتر در باره این مسائل نوشته  واشاره داشتم که به احتمال قریب به یقین “عهد عتیق”  در زمان شاهان اولیه هخامنشی و با حمایت های همه جانبه

( مخصوصا ً مادی) آنها نوشته شده؛ در نتیجه می توان تصور کرد که بسیاری از عقاید آنها بر این کتاب و بر این مردم تاثیر گذاشته باشد.

ورای آن معمولا ً افکار یک امپراطوری قدرتمند همیشه بر زیر دستان،  خوش و قابل قبول می آید؛  مخصوصا ً افکار ایرانیان که در آن زمان منطقی تر از دیگران به نظر می آمد. به همین دلیل می توان پذیرفت که داستان آفرینش و تک خدائی از ایرانیان به سامی ها رفته باشد و از آنجا به مسیحیت و به رومی ها رسیده و گنوسیسم رومی را تشکیل داده است که نمود اصلی آن را باید در اناجیل ممنوعه که اخیرا تعدادی از آنها پیدا شده که ظاهرا ً به همین دلیل ممنوع شده بود و نیز  فلوطین ( قرن سوم میلادی)  که شاید بزرگترین تئوریسین یا سیستم دهنده گنوسیسم اروپائی است دید.

توجه به اساطیر باب ئیلی ها و سایر قدرتمندان آن منطقه نیز نشان می دهد که آنها از تک خدائی به شکل کنونی اش بسیار دور بوده اند و هر آنکه از تک خدائی دور بوده از گنوسیسم یا عرفان هم دور بوده و هست. مثلا ً در همین عصر حاضر نیز کسانی که خدا را قبول ندارند اعم از بت پرستان و یا ماتریالیستها و… هیچ رابطه ای هم با گنوسیسم و عرفان ندارند.

آن زمان که مسیحیت به اروپا رسید قدرت در دست رومی ها  بود و نه یونانی ها. اگر چه تاثیر هلینیسم  بر رومی ها جای تردید ندارد لیکن آمدن آنها به سرزمینهائی  در شرق و جنوب مدیترانه که  تحت سلطه یونانیان نبودند رومی ها را با فرهنگهای دیگری نیز آشنا کرد که از آنها نیز تاثیر گرفتند.

از طرف دیگر هر چند یهودیان به نوعی تک خدائی و نه تک خدائی از نوع اسلام رسیده بودند لیکن آنها زیر سلطه رومی ها بودند ودین یکی از نکات تفرقه انداز میان آنها بود و بنابراین نمی توانستند به میزان زیاد برهم  تاثیر بگذارند.

این افکار غلط  که می خواهد همه چیز غرب و حتی جهان را به یونانیان و یا یهودیان به چسباند ریشه در جای دیگری دارد که بررسی آن  نیز از حوصله این نوشته خارج است.

بسیاری چیزهائی که در رابطه با گنوسیسم یونانی و عرفان اسلامی ( مخصوصا ً ایرانی) گفته شد درباره عرفان یهودی نیز صدق می کند. مضافا ً اینکه یهودیان مردمان متنوعی بودند که ظاهرا ً یک قوم خاص نبودند و در هر گوشه ای از جهان، مردمانی که افکار دینی یهودیت را می پذیرفتند خود را یهودی می نامیدند.  بنابراین هر کدام نیز نوعی از فرهنگ و فکر را وارد آن دین کردند. کمااینکه از نزدیکان پیامبر اسلام تعدادی یهودی بودند وهم زمان عده ای از ایرانیان  یهودی (مذهب) بودند.  پس به نظر می رسد یهودیان تک خدائی نوع جدید را از ایرانیان اقتباس کرده باشند؛  زیرا داستانهای آفرینش آنها با افکار و افسانه های ایرانیان بسیار مطابقت دارد. آن پذیرش یهوه که بعد از موسی و توسط یوشع به اسباط تحمیل یا دیکته یا دستور داده شد ریشه سیاسی داشت و برای متحد کردن آنها بود و ریشه دینی اش بسیار کم تر از ریشه سیاسی آن بود و بهر حال با داستان آفرینش فاصله داشت.

عرفان و تصوف  یهودی چیز دیگری بود که بررسی آن نیز از حوصله این مختصر خارج است.

در خصوص عرفان یهودی تنها باید گفت که: در عهد عتیق اشاره ای وجود ندارد که از آن بتوان چیزی شبیه عرفان و شیوه های “عرفا”  جهت وصول بخدا یافت.

در آنجا عهد عتیق و در میان یهودیان عده زیادی هستند که هرکدام تا چند کلمه حرف می زدند به عنوان نبی معرفی می شدند اما از روشهای عرفانی یعنی گوشه گیری و رسیدن به خدا ووو خبری نیست. پذیرش یهوه به عنوان خدای اصلی داستان دیگری  است که در زمان یوشع و به دلایل سیاسی – نظامی و برای اتحاد و با زور و تهدید صورت می گیرد.

شاید بعضی بخواهند حرکت بودا را به همین عرفان نسبت بدهند و از جمله بعضی استدلات  این نوشتار را هم شاهد بگیرند، لیکن به نظر نمی رسد که چنین باشد زیرا بودا  در مسیر دیگری سیر و سلوک داشت. او برای رسیدن به خدا گوشه گیری اختیار نکرد بلکه هدف دیگری داشت که نیروانا است. بودا پس از سالها گوشه گیری به نتیجه ای رسید و به میان مردم رفت و آموزشهای خود را شروع کرد.

اهداف بودا قسمت مهمی از اعتقادات قدیم ایرانیان و مخصوصا ً بیشتر آن قسمت  ” نور”  است که سهروردی (شیخ اشراق) سعی در تلفیق اش با اسلام داشت.

بررسی این مطلب  در اینجا نمی گنجد زیرا  بررسی این نور که چه نوری است و چه چیز را در انسان زنده می کند مبحث مفصلی است لیکن با عرفان اسلامی که رسیدن به خدا باشد فاصله  دارد.

کافی است اشاره شود آنجا که ایرانیان در مقام مژده بهم می گویند:  “چشمت روشن” و در پاسخ میشنوند؛ ” چشم دلت روشن” ،  مسلما ً ریشه در همین تاریخ پیش از اسلام دارد. تفسیر این جمله به طور مختصر و تقریبی چنین است که می گویند:

آرزو می کنم  چشمت به نور الهی روشن شود.  و در پاسخ:  منهم آرزو می کنم  نور خدائی  دلت را روشن کند.  اینها بزرگترین  و بهترین آرزوها برای یکدیگر است.

 هرچند جای این بحث باز است که شاید همین نکته قسمتی از افکار تک خدائی سامی را تشکیل داده است اما: مسلما ً به همین دلیل هم بوده که صلاح الدین ایوبی دستور قتل شهاب الدین سهروردی را داد.

اگر گفته شود شیوه فکری و روش  بودا  بر ایرانیان و ساکنین مسلمان آن منطقه که پیشتر بودائی بودند تاثیر گذاشته واقعیت است ولی همواره باید بخاطر داشت:  بودا اساسا ً جزء شکاکان به حساب می آید.

تاثیر ایرانیان زرتشتی، بودائی، مانوی و مزدکی بر عرفان اسلامی و ایجاد تغییرات در آن نیز امری کاملا ً عادی است و همین نکات نیز می باشند که باعث ایجاد ِفرَق گوناگون می شوند.

اینکه آیا اساسا ً ایرانیان طریقت را برای رهائی از یوغ عربها ایجاد کردند مبحثی است که بدان اندکی پرداخته خواهد شد.

نتیجه آنکه گنوسیسم یونانی با عرفان اسلامی فاصله بسیار زیادی دارد. گنوسیسم رومی با عرفان ایرانی رابطه دارد و می توان گفت: آنچه گنوسیسم رومی و عرفان اسلامی یا ایرانی نامیده می شود در میان یونانیان چندین خدائی وجود نداشته است.

برای درک دقیق تر تفاوت ها میان روش بودا با عرفان اسلامی باید به یک نکته مهم دیگر توجه کرد. محمد پیامبر مسلمانان در آن هوای گرم عربستان به غار حرا می رفت. در چنان شرایط جوی غارها از هوای بهتری برخوردارند ضمنا ً جای آرامی برای تفکر بود. محمد در آن مکان به تفکر و شکل دادن به افکار و اندیشه های خود می پرداخت و پس از اینکه به نتیجه مناسب رسید آنگاه آن آیه معروف گفته شد. این شیوه محمد را نمی توان با عرفان یکی دانست زیرا اگر چنان بود او می بایست ندای ” انا الحق” سر می داد ولی او گفت رسول خدا است و به هیچ وجه خود را در مقامی که عرفا قرار می دهند نگذاشت. حتی او به آسمان رفت اما معراج او با آنچه که عرفا می گویند و جز خودشان (خدا)  کسی را ندیدند بسیار متفاوت است. محمد به خدمت خدا می رسد و حتی نمی تواند جمال او را به بیند. پس دیده می شود که:  

از همین مرحله  یک تفاوت اساسی در خصوص مسائل الهی میان دو دسته اهل طریقت و اهل شریعت پیدا می شود.  این تفاوت که اختلاف زیادی ایجاد کرد کار را میان آنها به جاهای باریک کشاند و هنوز هم ادامه دارد.

از همین جا نیز یک  تفاوت  بسیار اساسی  میان محمد و بودا دیده می شود؛  و هم زمان با اینکه گوشه نشینی آنها در یک راستا نبود با اهداف اهل طریقت نیز تفاوت دارند.  در واقع این هر سه (بودا، محمد و عرفا) با هم متفاوتند.

هر چند اهل طریقت پیرو اسلام هستند اما آن نقطه آخری که عارفانی نظیر حلاج بدان می رسند از اسلام محمد بدور می افتند و در نتیجه خارج از دین خوانده می شوند. بدین معنی که چگونه می توان مسلمان و پیرو محمد بود، در حالیکه محمد خودش را خدا نخواند ولی پیرو او خدا باشد. در این صورت پیرو می شود خدا و محمد می شود پیرو  و یا رسول او؛ و این امری است عجیب.

در همین جاست که یک آشفتگی دیگر در میان افکار ناپخته و یا  سازماندهی یا تنظیم نشده اهل طریقت هویدا می گردد.  باین نکته در جای دیگری از این نوشتار پرداخته شده است که چون این طریقت بدون داشتن یک متفکر و فکر یا ایده ای دقیق و تئوریزه شده شروع شد هر لحظه به شاخه هائی تقسیم شد و می شود و هر کدام برای خود توجیهی ارائه می دهند که در واقع تئوری جدیدی است که ممکن است از دیگری و یا حتی از ریشه خود بسیار دور و یا در تقابل باشد.

اما  در میان مسلمانان تعدادی خود را خدا نامیدند بدون اینکه طریق عرفان را طی کرده باشند و از مسیر دیگری رفتند؛ از آن میان و نزدیکترین ها به عصر ما همین باب و بهاء الله هستند. 

نگاهی به آشفتگی در افکار اهل طریقت

حال که باینجا رسیدیم بهتر است عمق این آشفتگی و یا رسیدن هر شخصی به نقطه ای  با مثال مشخصی گفته شود.

چندی پیش در همین شهر اپسالا شخصی سخنان عجیب و بسیار ناسیونالیستی در حد ضدیت کور با عرب ها می گفت مثلا ً اینکه اعراب ابدا ً اهل علم و فکر نداشته اند و همه آنانیکه به اسم مشاهیر اسلامی مطرح می شوند ایرانی اند و چند اسم آورد.  با احترام و آرامش گفتم کم لطفی نکنید اعراب اگر متفکرانی بیشتر از ایرانیان نداشتند کمتر هم  نداشتند.  یکباره از کوره در رفت و شروع به بی ادبی کرد. کمی تحمل کردم و باز او در ادامه صحبتهای دیگری در همین ردیف کرد تا بدانجا رسید که گفت مولوی و عطار ضد اسلام بودند و چون من با همان لحن ملایم گفتم چنین نبوده او این بار با شدت بیشتری حرفهای ناشایست زد. من که چنین حالتی را حالت انسانی سالم و معقول نمی دانم با احترام و آرامش خداحافظی کردم. چند روز بعد شخصی را دیدم که ادعا می کرد رهبر گروهی از صوفیان

( نعمت الهی) در سوئد است. از ماجرا اطلاع داشت و گفت که آن فرد آدم بی ادبی است اما آن شخص همان حرفها در خصوص مولوی و…  را از من یاد گرفته بود.  گفتم هر چند فکر می کنم اشتباه می کنی اما باز هم مطالعه کرده بعد با هم صحبت می کنیم.

پس از چندی او را دیدم؛ گفتم آقای جواد نوربخش رهبر طریقه ای از صوفیان اخیرا ً فوت کرده است. گفت که بله ما وابسته به همان هستیم و با او نیز ملاقات داشته ام. پرسیدم نام فرقه شما چیست و او نمی دانست که ذوالریاستینی هستند. در حین صحبت گفت: ما اصلا ً  مسلمان نیستیم. گفتم:  رهبر شما که خود را مسلمان می دانست و حتی عده ای می گویند شاه نعمت الله ولی  اولین صوفی شیعه بود و در زمان حاضر نیز بیشترین وابستگان به شاه نعمت الله  شیعه هستند. او حرفهائی در پاسخ گفت و حتی از زبان  آقای جواد نوربخش نقل می کرد که چیزهای دیگری بود و هیچ نشانی از شناخت از طریقه ای که ادعای قبول آن را داشت، در آن نبود؛ در حالیکه به ادعای خودش سوئدی ها از او دعوت می کنند تا برایشان صحبت کند و بابت این صحبت ها پول خوبی هم به او پرداخت می کنند.

اما آیا او راست میگفت و آنها مسلمان نبوده و حتی ضد اسلام بودند  و یا باید به نوشته آقای نوربخش به عنوان رهبر فرقه اعتماد کرد؟

سوای اینکه این فرد ساده ترین وابتدائی ترین نکات و مسائل را نمی دانست؛  به نظر می رسد کلا ً  در این فرقه ها هر کسی می تواند هرچه که خودش فکر می کند و یا می خواهد بگوید و  باشد. شاید به همین دلیل هم بوده که عده ای از مخالفان اهل طریقت از همان قرون گذشته این افراد را ” بی سواد” می نامیدند. بهر صورت این سر درگمی در شناخت خود در اهل طریقت معلوم نیست تا کجا می خواهد ادامه بیابد.

آقای جواد نوربخش در همان صفحات اولیه کتاب خود بنام ” زنان صوفی” می نویسد:

“… تا در این روزگار ما که برای بسیاری مشایخ صوفیه موضوع تصوف دکانی برای اعتبار و ثروت شده است، و در این دکان ها همه نوع متاعی را می توان یافت جز کالای تصوف.

باید بگویم تصوف اول حال بود، بعد قال شد، اکنون نه حال است و نه قال.”

آیا واقعا چنین استکه  بعضی از صوفیان از اسلام کاملا  ً جدا شده و حتی ضد اسلام شده اند ولی همچنان به این شاخه های اسلامی وابسته هستند؟

البته آنچنان که در چند سطر پیش گفته شد زمانی که فردی به مرحله ای می رسد که حلاج رسید، دیگر خود را خدا می بیند و در نتیجه ازدین برتر می شود. ولی واقعا ً این آشفتگی در میان صوفیان را چگونه باید جمع و جور کرد و دسته بندی نمود؟  این قسمت از آن آشفتگی های بسیار گسترده ی تصوف و در مجموع اهل طریقت است.

در مورد مولوی نیز چنین است.

او در بسیاری از اشعارش ذکر بندگی خدا و محمد و خاندانش را می کند و درجائی خلاف آن می گوید.

آیا مولوی چند دوره را طی کرد یا همواره بالا و پائین می رفت؟

آیا به قول معروف مولوی  نان را به نرخ روز می خورد؟  و یا آنکه چنانکه خود گفت:

           هر کسی از ظن خود شد یار من                           از درون من نجُست اسرار من

آیا واقعا ً او درونی اسرار آمیز داشت؟  و یا این همان سردرگمی اهل طریقت است که باعث می گردد خود دچار آشفتگی باشند و هر روز گفتارشان با روز پیش فرق بکند؟

آیا اینکه مثنوی را بدون ذکر نام خدا  و با نام خودش شروع کرد معنی خاصی ( ضد خدا بودن و یا خود را خدا دیدن) دارد؟ اگر چنین است چه چیزی باعث شده که در میان اهل شریعت  نیز از احترام زیادی برخوردار باشد؟

در خصوص عطار نیز همین را می توان گفت:

عطار در ” تذکرة الاولیا” ارادت خود را به پیامبر اسلام و خاندان او مخصوصا ً امام جعفر صادق پایه گذار و یا بقولی تئوریسین فقه جعفری و شیعه 12 امامی به صراحت ابراز می کند. جالب است که عطار امام جعفر صادق را ” عارف” می نامد. او می نویسد:

” کلمه ای چند از آن حضرت بیارم، که ایشان همه یکی اند. چون ذکراو کرده آمد ذکر همه بود. نبینی قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند؟ یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی. …”

در این گفته شاید به توان رابطه ای با همان داستان سیمرغ  یافت و در نتیجه تحلیل  در مورد سیمرغ، به معنی رسیدن به خدا و خود خدا شدن را ممکن است نفی بکند. اما باز نظر من بر این است که در این قسمت که شروع  و ابتدای کتاب است او دارد ارادت خاص خود به خاندان پیامبر را ابراز می کند واین 12 را یکی دیدن بدین معنی است که همه این 12 فرزندان ِ دختری محمد به یک اندازه بزرگ و عزیز و محترم اند.

اما در ” منطق الطیر”  مسئله سیمرغ  دیگر است و به نظر می رسد که عطار مراحلی را گذرانده و به نقطه دیگری رسیده و در آن مرحله معتقد شده که می توان با ریاضت و از راه عرفان به خدا رسید.

یک نکته ضعف دیگر در عطار که شاید تمامی  تذکره نویسان را شامل شود آورده می شود تا مشتی باشد از خروار و نمونه ای برای اینکه نشان داده شود چگونه اشتباهات فاحش در نوشتارهای اهل طریقت بیداد می کند.

عطار در همان اوایل  تذکره الاولیا به شخصیت ” حسن بصری” می پردازد. او می نویسد: حسن بصری از کوزه ای که متعلق به حضرت محمد بود آب می خورد و محمد پیامبر اسلام می گوید “چندان که از این آب خورد، علم من در اوسرایت کند”.

باز می نویسد:

” نقل است که روزی پیغمبر – علیه السلام – به خانه ام سلمه شد و حسن را در کنار او نهادند. پیغمبر – علیه السلام – او را دعا کرد. هر چه یافت، از برکت آن دعا بود.”

عطار در ادامه از نامگذاری حسن بصری توسط عمر بن خطاب می نویسد.

و باز ادامه می دهد که اوخرقه از علی ابن ابی طالب گرفت.

اشتباهات این قسمت وقتی کامل تر می شود که می نویسد وقتی حسن بصری سخن رانی می کرد “رابعه عدویه ” که پیر زنی شده بود در آنجا حضور می یافت و اگر او نمی آمد حسن بر منبر نمی شد تا جائیکه عده ای اعتراض کردند که ” اگر پیر زنی نباشد چه شود؟ “

چنانچه به تاریخ تولد ها نگاه شود چنین است که حضرت محمد در سال 10 هجری وفات یافت و حسن بصری در سال 21 هجری متولد ( وفات 110 ه ق)  شد. بنابراین تمامی داستان راجع به اینکه او از کوزه آب متعلق به پیامبر آب خورده و علم لدنی و…گرفته کاملا اشتباه یا کذب است. همین مسئله در مورد اینکه علی ابن ابی طالب ( تولد 30 عام الفیل – شهادت 40 ه ق)  به او خرقه داده می تواند صدق کند زیرا علی و خاندان او در اوایل مخالف اهل طریقت بودند و به همین دلیل است که فرقه های تصوف شیعی تا قرن ها ایجاد نشد. و به همین دلیل استکه بعضی می گویند اولین فرقه تصوف شیعی را  شاه نعمت الله ولی  پایه ریخت و در حالیکه عده ای او را سنی می دانند و نه شیعه. یعنی اینکه روش طریقت در میان شیعیان علی حتی بعد از شاه نعمت الله ولی (ولادت 22 رجب 730  ه. ق. –  وفات 827 تا 834 ه. ق.) آمده است.

اگر علی بن ابی طالب به حسن بصری خرقه داده بود بدان معنا می بود که خود او صوفی می بوده در حالیکه علی ابدا ً صوفی نبود بلکه اگر هم از آن تفکرات مطلع بود با آن کاملا در تقابل بود.

حتی داستان عمر ( فوت 23 ه ق) نیز می تواند زیر سئوال باشد.

اما رابطه حسن بصری با رابعه عدویه:  در بحث هائی که در باره مرگ او صورت گرفته بیشترین امکان را ( با استنادات تاریخی)  به سالهای 180 و بیشتر 185 می دهند. ظاهراً اینکه عده ای سعی دارند تا وفات رابعه را به 135 ه ق برسانند برای این است که او را نزدیک به حسن بصری بکنند. اما حتی اگر این داستان را هم بپذیریم رابعه نمی توانسته در زمان حسن بصری پیرزنی بوده باشد  درحالیکه 25 سال بعد از مرگ حسن بصری می میرد و حسن نیز 89 سال عمر کرده بود. یعنی داستان برعکس بوده و حسن بصری پیرمردی بوده و رابعه زنی جوان.

اینها تنها چند نکته اندک بود که از کتاب عطار انتخاب شد تا نشان داده شود تا چه حد در نوشتار این بزرگان اشتباه وجود دارد ونباید به اصطلاح نوشته های آنها را همانند آیه قرآن دانست. امثال این اشتباهات در نوشته های عطار باز هم هست و در نوشتار سایرین هم کمتر یا بیشتر وجود دارد.

اما یک نکته مهم تر اینکه:  تذکرة الاولیا با اظهار ارادتی بسیار به امام جعفر صادق و در کنار او خاندان رسول آغاز می شود و با شرح حال حلاج به پایان می رسد. به نظر می رسد این انتخاب بی هدف نبوده است. اما منطق الطیر کتابی دیگر است که از نقطه ای دیگر شروع می شود و در نقطه ای دیگر تمام می شود.

من هرجا گشتم تا ببینم کدام یک از این دو کتاب زودتر نوشته شده چیزی نیافتم اما حدسم بر این است که  یک تغییر فکری در عطار پیدا شده که در نتیجه نمود آنرا در این دو کتاب می بینیم و حاصل آنکه منطق الطیر بعد از تذکره الاولیا است؛ چرا؟ و اهمیت طرح این مثال  به عنوان نمونه ای از خروار چیست!

در منطق الطیر دسته ای از مرغان که همان  رهروان هستند به دنبال حق می گردند و رهبری بنام هد هد دارند که می تواند همان پیر طریقت باشد.

در این کتاب آن اشعاری که تنها از این مرغ ها حرف می زند به نسبت کل کتاب زیاد نیست اما عطار آنها را قسمت بندی کرده و در میان آنها شواهدی  می آورد.

این کتاب برخلاف مثنوی مولوی  و تذکره الاولیا  با نام خدا آغاز می شود بعد به ذکر مناقب  رسول و بعد خلفای راشدین می پردازد و پس از مطلبی چند به سراغ مرغان می رود واین داستان واقعا ً به زیبائی و استادی و با شیرینی وصف ناپذیری دنبال می شود که الحق در این مورد باید تحسین شود.

عطار به داستان رابعه و حلاج (که در زمان اعدام  روی خود را با خون خود سرخ می کند) و بسیاری از رسولان و افراد دیگر می پردازد.  بنظر می رسد او در این سیرو سلوک و به قولی گذشتن از هفت شهر عشق یک مسیر تغییر فکری را دنبال می کند که نتیجه آن در آخر معلوم می شود که به نوعی همان ” اناالحق”  است زیرا وقتی آن سی مرغ به سیمرغ می رسند،  چاوش می گوید که اگر چهل یا پنجاه مرغ هم بودید همان 40 – 50 را می دیدید و این یعنی یکی شدن.

در اینجا حتی می توان به آن قسمت از تذکره الاولیا که راجع به 12 و 1 و یکی شدن آنهاست توجه کرد. آیا میان آنها رابطه ای هست و یا همان سردرگمی همیشگی است و نباید فریب خورد؟

متاسفانه از آنجائیکه در آن زمان فن چاپ نبوده و ظاهرا ً نسخه ای به خط خود عطار در دست نیست نمی توان به نسخه ایکه نسخه برداران نوشته اند چندان مطمئن بود زیرا آنها در بسیاری موارد سوای اشتباهات در نوشتار، متن را هم دستکاری می کردند. به نظر معقول تر می رسد که در این سیر و سلوکی که عطار کرده نهایتا به ” انا الحق ” رسیده باشد. اما از طرفی  به نظر می رسد چند کلمه توسط نسخه برداران تغییر داده شده است زیرا با نتیجه ای که انتظار می رود کمی مغایرت پیدا می کند و همین باعث گردیده تا در تفسیر و اطمینان از این نکته کمی شک و تردید ایجاد شود. بهر صورت نتیجه ای که می خواستم از طرح این نکته بگیرم حاصل شد اینکه؛ عطار به عنوان یک نمونه از سردرگمی از میان اهل طریقت نشان داده شود؛ او حتی این سردرگمی را در آخرین  ” الحکایه و التمثیل ” ها بروشنی  بیان می کند. جالب اینکه می نویسد:

                چون بمرد اسکندر اندر راه دین              ارسطاطالیس گفت ای شاه دین 

اینکه اسکندر را کشته راه دین می داند چگونه قابل توجیه و تفسیر است. و بدتر از آن اینکه ارسطاطالیس ( ارسطو فیلسوف معروف و معلم اسکندر) او را شاه دین می خواند!!!

……

              کاف کافر باینجا بحق المعرفه                           دوستر دارم ز فای فلسفه

آیا واقعا ً عطار به عنوان اهل طریقت که رابطه اشان با فلسفه ، برخلاف اهل شریعت، بد نبود کفر را برتر از فلسفه می داند؟  این چه معنی دارد؟

از این حکایت های پیچیده در این کتاب زیاد است که شاید نتیجه سردرگمی عطار باشد و نه اینکه خوانندگان قادر به درک او نباشند.

یک نکته مهم دیگر اینکه امام جعفر صادق کاملا ً ضد طریقت و صوفی گری بود. اگر چنین نبود نمی توانست پایه گذار فقه جعفری و یا سیستم دهنده شیعه جعفری باشد. پس چرا عطار این چنین نسبت به او ادای احترام کرد؟ این نیز نشانگر سردرگمی ها و یا تغییرات فکری در این بزرگان است.

بنظر میرسد هیچ اهل طریقتی سیستم فکری منسجمی نداشته است.

 رابطه عرفان و تصوف

جالب استکه بعضی عرفان را همان تصوف بیان کرده اند. بعضی  دیگر عرفان را دنباله و یا  پیرو تصوف می دانند و بعضی برعکس تصوف را نتیجه عرفان.  برای روشن شدن موضوع باید به  تعاریف عرفان و تصوف توجه کرد تا در یک مقایسه کار ساده تر شود.

تصوف،  گرایش بیشتر به طریقت در برابر تمایل به شریعت و یا مسائل فقهی است.

عرفان، راه رسیدن به خدا است که اهل طریقت و از جمله صوفیان طی می کنند.

اختلاف صوفیان یا بهتر است گفته شود اهل طریقت با شرعیون ( اهل شریعت) در همین ترجیح دادن یکی بر دیگری است.  رسیدن  به خدا از طریق عرفان  برای هر کسی مقدور نیست، بلکه تنها تعداد اندکی ازعارفان بدان می رسند.

عرفا ابدا ً از راه توجه به شرعیات  به خدا نمی رسند.

بهر صورت یک اختلاف یا تضاد یا مبارزه دائمی میان اهل شریعت و اهل طریقت وجود دارد.

عرفان و تصوف دو مورد جداگانه هستند و نباید عرفا ن را همان تصوف  تصور کرد.

عطار در داستان سفر سیمرغ  اشاره دارد به  تعداد زیادی از مرغان که همان انسانهائی هستند که قدم در طریق عرفان گذاشته  وارد کارزار می شوند اما تنها سی مرغ به نهایت می رسند. این سی مرغ که به روایتی تنها یک مرغ و همان مرغ افسانه ای ایرانیان می باشد، سمبلی است از اینکه یک نفر از هزاران به انتهای خط می رسد.  و این مرغ  (که اگر هم سی مرغ بوده اند)  تنها خودش را  آنجا میبیند و دیگرهیچ .

پس بعد از این همه سفر دور و دراز که عارف برای یافتن حق تعالی یا خدا طی می کند نهایت خودش رامی بیند واز اینجاست که ” انا الحق”  پیدا می شود.

شاید بتوان مقصود عطار را چنین روشن تر بیان کرد. مردم بسیار زیادی قدم در راه شناخت و رسیدن به خدا  از طریق عرفان می گذارند. اما تنها تعداد اندکی به مقصد می رسند و آنهائی که به مقصد می رسند نه تنها با هم یکی می شوند بطوریکه اختلافی میان 30 و 1 باقی نمی ماند بلکه آنها چون به خدا می رسند چنین می شوند، در این حالت با خدا یکی می شوند و از این جاست که ” انالحق”  یعنی من خدا هستم  پیدا می شود.

این ” اناالحق”  گفتن به شیوه های گوناگون در میان دسته ای از طریقتیان آمده است. حلاج و امثالهم نیز از همین ها بودند.

حلاج بعلت آنکه  در این راه شجاعانه مقاومت کرد و به قتل رسید،  ورد زبانها شد و  زنده ماند؛  بدون این که عامه مردم طی این سالیان بدانند چرا ” اناالحق”  گفت و معنی آن کلمه یعنی چه.

توجه شود که از زبان  مسیح نیز چنین می گویند و این نشان می دهد که داستان خدا شدن، قدیم است و شاید بخاطر همین نکته است که بعضی عرفان را برگرفته از مسیحیت یا یهودیت و یا یونان و گنوسیسم می دانند در حالیکه رومیان را فراموش می کنند ولی به اشتباه یونانیان را نام می برند.

خواجه عبدالله انصاری در ” رسائل فارسی” می گوید:

” آنچه حسین منصور گفت من گفتم، اما او آشکارا گفت و من نهفتم.  زنده نشدم تا نسوختم، داند که این جامه نه من دوختم.”

توجه به این نکته از خواجه هرات جالب است. اگر خواجه خود را خدا به مفهوم قادر مطلق می دید پس نمی بایست از چیزی بترسد و مخفی بگوید، زیرا اگر ” حق”  شده بود می بایست تمامی قدرت را میداشت و می توانست همه چیز را تغییر دهد و تمامی دشمنان را به سادگی نابود کند. بنابراین وقتی او از بیان صریح می ترسد و پرهیز می کند و اشاره ای این چنین به مرگ دارد بدین معنی است که میداند انسانی خاکی است و اگر زیاده روی کند مثل آب خوردن همانند حلاج پوستش را می کَننند و او هم طاقت چنین مرگی را ندارد. پس جای تامل باقی می ماند که این چگونه ” انا الحقی” است.

حافظ و بسیاری دیگر نیز  به حسین منصور ( حلاج) اشاره دارند و همه آنها که از او یاد کرده اند جرمش  را این می دانند که اسرار ( رسیدن به حق از طریق عرفان) را هویدا می کرد.

از میان تعداد زیاد صوفیان تنها تعداد اندکی به درجه عارفی می رسند و بعضی کسان نیز همانند ابن عربی شیخ اکبر و یا عارفی بزرگ می شوند.

اهل شریعت برای رسیدن به خدا ( خدا شدن) تلاش نمی کنند بلکه سعی بر نزدیکی به خدا دارند و برای این کار از مسیر اعمالی مانند روزه، نماز، دعا و…  حرکت می کنند.  در حالیکه اهل طریقت از مسیر دیگری می روند.  البته بنظر نمی رسد تمامی فرقه های اهل طریقت سعی داشته باشند حتما ً  به خدا برسند که در نتیجه باید قدم در راه عرفان بگذارند.

ظاهرا ً بعضی گروهها و مخصوصا ً بعضی از قلندران  ابدا ً برای خدا شدن  تلاشی نمی کنند.

پس هر اهل طریقت و صوفی ای، عارف نیست.

عارفی درجه یا مرحله ایست که هر کسی بدان نمی رسد. اما شاید بتوان گفت هر عارفی، اهل طریقت و به احتمال بیشتر صوفی استزیرا حصول به حق از طریق کشف و شهود در کار اهل شریعت نیست، زیرا اینها با تاکید بر اعمال شرعی به مرحله نزدیکی به خدا می رسند و از طرفی اینها بالاترین مرتبه یا مرحله ای خاص از اوج عرفانِ عارف  یعنی ” انا الحق” یا خدا شدن را کفر می دانند و معتقد نیستند که انسان می تواند بدان مرحله برسد و به همین دلیل هم  بود که حلاج را کشتند.

اما از جمله کسانیکه در ایران استثناً از دل شریعت برخواسته ادعاهائی تقریبا ً در همین ردیف کردند یکی باب ( نخست ادعای بابیت و سپس مهدویت)  بود و دیگری بها الله ( ادعای من یظهر الله  و موعود) که شرح آنها دیگر است.

داستان مسیح نیز چیز دیگری است و البته نمونه های دیگری هم هست؛  ولی  چون هدف آن بود که زمینه های اصلی آنهم  به اختصار بیان شود به همین میزان بسنده می شود.

نهایت اینکه آن ” اناالحقی” که عده ای اهل طریقت می گفتند با ” اناالحقی” که سایرین می گفتند و حتی معجزه نیز می کردند و به زمین و دریا حکم می راندند (مسیح)،  تفاوت داشت.

ملامتی، فتوت، قلندری، درویشی و عیاری

   یکی از مسائل یا نکات مهمی  که در شناخت این طریقت ها باید دانست این است که: هرکدام از اینها جدای از دیگران و مستقل اند  و در عین حال در رابطه با سایرین می باشند.

همواره در تمامی ادیان یا تفکرات یا فلسفه ها  پس از چندی شعباتی از آنها جدا می شوند که ممکن است از هرکدام نیز زیر شعباتی پیدا شود. این امری طبیعی است زیرا که در ابتدا ئیکه فکری ارائه میشود  در یک محیط  محدود است و با سئوالات اندکی روبرو می گردد و به آنها پاسخ  می دهد. اما پس از چندی سئوالات جدیدی مطرح می شود که شک و تردیدهائی  را برمی انگیزد و بعضی افراد جوابهای خاص خود را ارائه می دهند که در نتیجه از سایرین جدا می شوند.

بدین صورت است که عده ای به گوشه ای می نشینند  و حتی حاضر نیستند  موری  زیر پایشان کشته شود و عده ای از همان ریشه فکری دست به اسلحه می برند.  پس باید دید امثال بیدل دهلوی   که خواسته یا ناخواسته در چنان محیط و تربیتی قرار می گیرند علیرغم اینکه در دسته بندی اصلی مسلمانانی اهل طریقت می باشند؛  در کدام  گروه از زیرشاخه های صوفیان، قلندریان،  ملامتیان، فتوتیان یا… قرار می گیرند.

شناخت این نکات برای شناخت بیدل مهم است.  زیرا مسلما ً این افکار و این شکل تربیت است که شخصیت بیدل را ساخته  و  وادارش می کند تا اشعاری به سراید که نمود بیرونی و بازگو کننده افکار و عقایدش می باشد.

از آنجا که اولین گروه شناخته شده اصلی و معروف از اهل طریقت که خود را از شریعت جدا کردند صوفیان نامیده شدند بنظر می رسد که برای عده ای اهل طریقت با صوفی  یک معنا را تداعی کرد و می کند در حالیکه نشان داده شد که چنین نیست.

موضوع گروههای مختلف قلندران کمی پیچیده تر است و به نظر نمی رسد در اساس و در ابتدای پیدایش از زیرشاخه های جدا شده از تصوف باشند؛  بلکه احتمال دارد خود اهل طریقتِ مستقلی بودند. 

در خصوص قلندران حرف و حدیث بسیار است. آنها در یک زمان در مناطق مختلف به صور مختلف بوده اند و از طرفی در طی زمان نیز  به اشکال کاملا ً متضاد در آمده اند. مثلا ً معروف است که آنها در ابتدا سروصورت و ابرو را می تراشیدند و در لباس پوشیدن و بعضی آداب از ایرانیان باستان پیروی می کردند اما پس از چند قرن ( به گفته مقریزی در سنه 761، به دستور ملک مصر حسن بن محمد بن قلاون) این بدعت ها را ترک کردند. قلندران در هیبت های بسیار متفاوت، در آدابی بسیار گوناگون و در رفتار و سلوکی کاملا متضاد با یکدیگر دیده شده اند. شاید آنچه باعث می گردید که در طی قرون علیرغم این همه تضادهائی که با هم داشته باز هم همگی خود را قلندر بنامند همان ریشه مشترک باشد.

گوناگونی فرقه ها و افراد در تمامی تفکرات، ادیان و… امری عادی است. مثلا ً در اسلام، مسیحیت، یهودیت، بودیسم، کنفوسیوسیسم و… از افراد پارسا، برجسته و دانشمندان بزرگ  تا آدم هائی فراری از زهد، پارسائی، دانش آموختن، کار و فعالیت  وجود دارند. پس برمبنای یک یا چند مورد نباید همه را یک پارچه دید.

ظاهرا ً قلندری ریشه اش در ایرانِ پیش از اسلام می باشد و در ابتداء اسلام نوعی مبارزه با عربها بوده است که در ادامه تغییرات زیادی در آن پیدا شد.

اهل طریقت به شاخه های چندی تقسیم شد و آنها نیز به زیرشاخه هائی. این شاخه شاخه شدن به آنجا رسید که گروهی کاملا ً بی آزار، گروهی تنبل و گوشه نشین، گروهی خشن، گروهی جوانمرد، گروهی ملامت خواه و دسته ای قلندر و… شدند.  ولی این تفاوتها باعث نمی گردد تا گفته شود فلان یا بهمان طریقتی نیست کمااینکه اکثر ادیان نیز به هم چنین شاخه شاخه شدند ولی نمی توان گفت که فلان دسته را باید از آن دین خارج دانست.

 نهایت اینکه اهل طریقت مسلمانند و در مورد صوفیان می توان دسته ای از آنها را  ” صوفیان مسلمانِ  ایران”  نامید. هرچند بعضی از آنها به صورت فردی در اوج  افکار خود به نوعی از دین خارج شدند و خود را خدا خواندند و یا ادعاهای دیگری در همین ردیف کردند اما عموم آنها مسلمانند و در غیر این صورت دیگر اهل طریقت نیستند و در نتیجه دیگر صوفی یا قلندر یا ملامتی ووو نخواهند بود.

عیاران

در این میان دسته دیگری هستند بنام ” عیاران “ که در تمامی سرزمین ایران و مخصوصا ً خراسان بزرگ پراکنده بوده اند.

بعد از اسلام بارزترین نمونه آنها ” صفاریان” میباشد که از 254 ه ق _ 868 م  تا 290 ه ق _ 903 م. در قسمتی از ایران حکومت کردند و به طور مستقیم با خلیفه بغداد وارد جنگ شدند. اینکه چقدر عیاران را باید نزدیک به  قلندران دانست خود مسئله ای قابل بررسی می باشد. اما جالب است گفته شود خالکوبی از مشخصه های پهلوانی و عیاری بوده و دسته ای از این عیاران در افغانستان حتی پاهای خود را  نعل می کوبیدند و در هنگام راه رفتن صدای آن بگوش می رسید.  با توجه به اینکه خالکوبی در آن زمان کاری بسیار زجر آور بوده  و از آن سخت تر نعل کوبیدن، می توان تصور کرد که این دسته تا چه حد از اعتقاد و  اراده قوی  برخوردار بوده اند.

داستان عیاران و فداکاری هایشان در راه ضعفا بسیار است و معروفترین آنها کتاب سمک عیار است؛ اما همین گروه نیز بعدها به انحراف کشیده شد.

ظاهرا ً باید عیاری را از روش های خاص ایرانی دانست.

مسلما ًعیاران پس از اسلام ( با پذیرش اسلام)  مسلمان بودند ولی چون رفتارشان با اهل شریعت جور در نمی آمد و بزرگترین دسته آنان ( صفاریان) با خلیفه بغداد برای رهائی ایران جنگیدند می توان آنها را نیز به نوعی اهل طریقت دانست.

فلسفه و مسئله فلسفه و مخالفین آن

در اینجا به تعریف فلسفه برمبنای آنچه  تاکنون معنی و تعبیر یا تفسیر شده پرداخته می شود. هرچند بیان و تعریف خود من از فلسفه چیز دیگری است و لیکن در آن صورت یک بحث وسیع دیگری شروع می شود که از حوصله این نوشتار خارج است، نظرم درباره فلسفه و در اصل فلسفه خودم را در کتابی مستقل ارائه خواهم کرد.

مسلما ً فلسفه در تمامی مناطق جهان از ایران تا چین و از مصر تا یونان وجود داشته  اما به دلایلی مارک فلسفه بر آنچه که در یونان بود خورده شده است که غلط  میباشد. فلسفه در چین و هند اگر بالاتر از یونان نبود از آن هم پائین تر نبوده است؛  لیکن از این بحث نیز صرف نظر می شود.

پس از اسلام و ترجمه متون یونانی، این متون بر بعضی تاثیر گذاشت که از مهمترین  افراد در میان اعراب، کندی (فوت 258 ه ق) است.  و در میان ایرانیان فارابی(و 260 – ف 339)  و ابن سینا ( و 370 – ف 428) می باشند.

فارابی متاثر از شیوه استدلالات و مباحثات یونانی ( که به فلسفه شهرت یافت)، همین روش را پی گرفت  و چون پیروی از ارسطو کرد لقب معلم ثانی را گرفت.

این شیوه پس از فارابی توسط ابن سینا به کار برده شد و او شهره عالم گردید. اما چرا امثال اینها در نظر عده ای منفور شده اند بطوریکه  دانته ( و 1265- ف 1321) در کتاب ” کمدی الهی”  (که بزرگترین کتاب رومیان است بطوریکه حتی زبان رومیان را تغییر داد و زبان دانته  ومنطقه او  را زبان ایتالیای امروز گرداند)، ابن سینا را به جهنم می فرستد؟

این مسئله یا شیوه برخورد دقیقا ً ارتباط یک سری افکار و پیوستگی روشهای اهل شریعت در تمام ادیان و در همه نقاط مختلف جهان را  نشان می دهد.

دسته ای که به فیلسوفان معروف شده اند با شیوه ای خاص به بحث و بررسی مسائل جهان آفرینش ودستورات الهی می پرداختند. این بررسی هرچند در جهت نفی خدا نبود اما با این حال مورد پذیرش

دسته  دیگر نبود.  بیشترین کسانیکه با این نوع بحث و استدلال ( فلاسفه) و شیوه آنها مخالفت داشتند اهل شریعت بودند.

اهل شریعت قوانین الهی را دربست پذیرفته نیازی به اثبات نمی دیدند و نمی بینند.

آنها مبنا و اصل همه چیز را اعتقادات مذهبی  (که ممکن است برای آن کتابی هم مانند عهد عتیق، عهد جدید یا قرآن داشته  باشند) قرار می دهند و آن را دربست پذیرفته و از این نقطه می خواهند به اثبات سایر چیزها بروند. آنها برای اثبات هر چیز آیه یا حدیث یا نکته ای از کتاب مقدس و یا وضعیت زندگی رهبر یا رهبران  دینی خود می آورند و آنرا اساس استدلالات قرار می دهند. یعنی با همان اعتقادات به جنگ دیگران می روند و انتظار دارند تا دیگران اعتقادات آنها را بعنوان اصل به پذیرند و به بحث وارد شوند.  پس در واقع همه چیز برای آنها اثبات شده است و نیازی به بحث و اثبات نیست.

اما فلاسفه ( حتی اگر  مذهبی و معتقد به کتابهای مقدس  باشند)  سعی می کنند از طرق دیگر؛ و کمک گرفتن  از علوم روز اعم از عملی یا  فنی  یا عقلی  یا مباحث اجتماعی و… آن دین و اعتقادات و دستوراتش را ثابت کنند که البته چنین فلاسفه مذهبی را باید کلامی نامید و نه فیلسوف.

بر همین اساس باید گفت این دسته از  فلاسفه؛  فیلسوف دارای مکتب نیستند، بلکه کسانی هستند که سعی دارند فلسفه قدیمی و متعلق به دیگری را با کمک علوم زمان برای عصر یا زمان خود اثبات کنند یا تطبیق دهند.

(این بحثی است که در آینده و در کتابی که در باره فلسفه خودم ارائه می دهم  مفصل خواهم شکافت و نامی را که بر گروههای مختلف باید نهاد ذکر خواهم کرد.) 

بنابراین شکلی که فلاسفه مطرح می کردند برای اهل شریعت یا روحانیون  دردسر آفرین بود.  زیرا وادارشان می کرد که به استدلالهائی مطابق علم زمان بپردازند و این مسئله می توانست دائما ً آنها را به چالش های جدیدی بکشد و عده ای را به شک بیاندازد. در ضمن  این گونه مباحث آنچه که زندگی مادی روحانیون را هم تامین می کرد بزیر سئوال می برد.

استثنائات بسیار اندکی  وجود داشته است؛  مثل امام ( حجت الاسلام) محمد غزالی ( و 450 ه ق – فوت 505 ه ق) ( و 1058 م – فوت 1111 م) که بعضی او را صوفی می نامند.

به دلیل اهمیت نقش غزالی در میان متفکران پس از خود، در اینجا اندکی به او پرداخته می شود.

با تعریف های ارائه شده در این نوشتار صوفی شدن محمد غزالی در اواخر عمر زیر سئوال می رود. زیرا:

اولا ً  لقب  امام و حجت الاسلام متعلق به اهل شریعت است و برای اهل طریقت بیشتر لقب شیخ  بکار می رود.

دیگر اینکه غزالی هرچند در ” تهافت الفلاسفه”  به جنگ فلاسفه  با همان سلاح خودشان ( فلسفه) رفت اما در آخر کتاب آن  حکم معروف شرعی را صادر می کند.  قاعدتاً چنین احکامی را اهل شریعت صادر می کنند و غزالی در آن ایام  یک روحانی برجسته ( حجت الاسلام) و اهل شریعت بود.

چنانچه محمد غزالی  بعدها صوفی شده بود؛  می بایست حکم اش را پس می گرفت.

سبک نوشتار فلسفی غزالی در” تهافت الفلاسفه” بدین دلیل نبود که او شیوه فلاسفه را پذیرفته بود بلکه او به عنوان یک اهل شریعت همواره پذیرش خدا و کتاب مقدس را شرط اصلی و اساسی و پایه  قرار می داد او یک متکلم به تمام معنی بود.

اگر بخواهیم تصور کنیم که غزالی دو دوران را گذرانده یعنی در سالهای آخر عمر از اهل شریعت به اهل طریقت پیوسته با تعاریف ارائه شده به جائی نمی رسیم.  زیرا اگر او در اواخر عمر راه طریقت را پیشه کرده بود می بایست آن فتاوی یا احکام شرعی را در مورد فلاسفه نقض می کرد یا صراحتا ً  پس می گرفت.  پس چون اینکار را نکرده باید احتمال اولی  را بدان داد که غزالی اهل شریعت و همان امام و حجت الاسلامِ اهل شریعت باقی مانده بود.

شاید اگر غزالی عمر بیشتری می کرد در این مسیر تحولات عقیدتی به جای دیگری می رسید و لکن تنها 3-4 سال پس از نگارش ” المنقذ من الضلال ” که در آن شرحی از تغییر و تحولات فکری خود را شرح داده فوت می کند.

بعضی انسانها در طول زندگی شاید اصلا ً تغییری در فکر یا دین یا فلسفه اشان داده نشود اما برخلاف آنها کسانی هستند که مراحل مختلفی را می گذرانند که به اصطلاح می توان گفت حاصل گذر از هفت شهر عشق باشد هفت شهری که همه اش عشق و شیرینی نیست بلکه زجر و سختی است.

بعضی معتقدند غزالی در یکی از آخرین کتب خود بنام ” المنقذ من الضلال” که در سالهای آخر عمر نوشته ؛ نظرش رابرگردانده است.  متاسفانه متن کامل کتاب در اختیارم نیست اما در بعضی کتب دیگر نقل قول های مستقیمی از این کتاب دیده ام که از آنجائیکه همان برخوردهای سابق را با موضوعات داشته، بنظر نمی رسد تغییر چندانی که نشان پیوستن به اهل طریقت باشد در نوشته هایش باشد.

یکی از پیچیده گیهای  شناخت اهل طریقت از اهل شریعت همین نکات است زیرا به مجرد اینکه شخصی جزئی حرکتی از جهتی به جهت دیگری بکند یا عملی انجام بدهد که به نظر عده ای مطابق با رفتار دسته ای دیگر بیاید فورا ً او را به دسته دیگر نسبت می دهند.  حتی ممکن است دسته دیگر برای بزرگ کردن خود افراد صاحب نام را با اتکاء  به بعضی چیزها بخود نسبت بدهند.

در یکی از نقل قولهای مستقیم از ” المنقذ من الضلال” در قسمتی از سئوالِ از غزالی چنین آمده است:

” نخستین بار از فن کلام چه سود گرفتی؟ و دوم مرحله از طریق تعلیمیه ( باطنیه) که در درک حقایق جمودی بر تقلید امام ناطق دارند چه فهمیدی؟ و سوم بار مقام فلسفه و تفلسف را که بدان رسیده بودی چرا از نظر افکندی و آن را بدور انداختی؟ و آخر کار چرا رشته تصوف را پسندیدی و آن را از همه اهواء و عقاید برگزیدی؟

در این قسمت می گوید چرا رشته تصوف را پسندیدی؟  اینجا اشاره می کند ” رشته تصوف”  و

” پسندیدن”  و اشاره ای دقیق به صوفی شدن که در آن صورت می بایست مراحل ویژه ای همانند پوشیدنِ لباس مخصوص ( خرقه یا قبا یا…) باشد و یا طی کردن هر آنچه را که مربوط به آن طریقت خاص است، ندارد. همانطور که گفته شد اگر او صوفی می شد می بایست لقب شیخ می گرفت و حجت الاسلام کنار می رفت.

در واقع از این مختصر معلوم نشد که غزالی چه بر داشتی از تصوف داشته است. این نیز از سردرگمی های نبودن تعریفی مشخص از ترم های نام برده شده است.

از این نقل قول کوتاه چند برداشت می توان کرد:

یکی اینکه غزالی واقعا ً به یکی از سلسله های طریقت پیوسته بوده.

دیگر اینکه او تنها در مرحله گرایش اولیه یا بررسی برای پیوستن بوده.

سوم آنکه او رشته تصوف را برای مطالعه برگزیده و معلوم نبوده در آینده بدان می پیوسته ویا از آن  نیز همانند سایرین کناره می گرفت.

باید  دو نکته مهم دیگر را هم در نظر داشت:

1- غزالی انسان بسیار با هوش و فرهیخته ای بود و چنانچه به طور جدی به اهل طریقت می پیوست آنگاه با توجه به تبحری که در نوشتن داشت مسلما ً در این باره مطالب مفصلی می نوشت تا اینبار تفکر یا راه جدیدی را که انتخاب کرده بود توضیح داده و درباره اش تبلیغ کند. مسلما ً این کار مستلزم نفی افکار قبلی یا اهل شریعت می بود. در چنین وضعیتی موضوع باین سادگی طی نمی شد.

غزالی انسان معمولی همانند میلیونها اهل طریقت واهل شریعت نبود که در برابر ساده ترین سئوالات وامیمانند و یا حرفهائی می زنند که ناقض شریعت یا طریقت خودشان است. او می بایست آن تفکر جدید را با استدلال می پذیرفت و همچنین می توانست در برابر دیگران از آن دفاع کند و حتی در  رد آنها کتاب می نوشت.

پذیرش اعتقادی جدید برای افرادی در چنین رده ای  مسلما ً در پی سالها مباحثه است و نه کاری یک شبه. آن مباحث نیز اگر به صورت مکتوب منتشر نشود از دیده ها پنهان نمی ماند.

2- با توجه به نکته فوق اگر غزالی واقعا ً به یکی از فرقه های اهل طریقت پیوسته بود با توجه به شخصیت و مقام غزالی آن فرقه از این مسئله سود تمام را می برد و در پی تبلیغی گسترده از این کار برمی آمد. چنانچه غزالی صوفی شده بود امکان نداشت این فرقه ها ساکت بمانند و وابستگی او را به خود اعلام نکنند و هزاران مرید آن فرقه برای ملاقات او فرسنگها راه  نپیمایند. بنابراین باید پرسید غزالی به کدام سلسله یا فرقه از تصوف پیوسته بود؟

غزالی کسی نبود که در صورت پیوستن به فرقه ای از اهل تصوف در مقام یک مرید پائین مرتبه بماند بلکه او از همان زمان پیوستن در مقامی بالا جای می گرفت و احتمال اینکه خود نیز در آینده سر سلسله می شد نزدیک به یقین بود.

اما باز هم باید به یک نکته دیگر توجه کرد. اگر غزالی واقعا ً تا این حد تغییر کرده بود در نتیجه ابن الرشد ( تولد 520 – وفات 595 ه ق)  نقد معروفش ( تهافت التهافت)  بر کتاب ( تهافت الفلاسفه) غزالی را  به شکل دیگری می نوشت.

باز هم باید گفت با این استدلالات نمی توان تنها بر مبنای یکی دو کلمه گفت که غزالی صوفی شده بود. از همه مهمتر باز به این نکته می رسیم که نبود تعریفی به معنای واقعی از ترم های یاد شده باعث میگردد تا این مشکلات لاینحل باقی بمانند.

آنچه که بنظر دقیقتر می رسد آنست که غزالی هنوز مراحل  کامل  تکامل  فکری را طی نکرده بود و معلوم نیست اگر زنده می ماند به “اناالحق ” می رسید و یا به ” شکاکیت “.

نقش دانته در این میان

معلوم نیست تا چه حد دانته ( و 1265 م – فوت 1321 م) از این حکم غزالی اطلاع داشته  که ابن سینا را به جهنم روانه کرده است. بهر صورت شاید بتوان نتیجه گرفت که ابن سینا  برای دانته سمبل فلاسفه اسلامی بود و بهمین دلیل به جهنم فرستادن او یعنی به جهنم فرستادن تمامی فلاسفه اسلامی.

دانته سایر فلاسفه یونان مانند ارسطو، سقراط، افلاطون، آناکساغورس، طالس و بسیاری دیگر از فلاسفه وحتی امثال دیوجانس را به جهنم فرستاده است. جالب آنجاست که همه اینها را بهمراه صلاح الدین ایوبی که شکست دهنده اصلی مسیحیان بنظر میرسد در یک مقام از جهنم قرار می دهد. به نظر می رسد اگر این لطف را در حق صلاح الدین روا داشته بخاطر کشتن شیخ اشراق باشد زیرا هیچ دلیل دیگری به نظر نمی رسد که این مسیحی  بسیار متعصب یا بسیار فناتیک چنین لطفی را در حق بزرگترین دشمن خود بکند مگر اینکه فلاسفه را خطرناکتر می دانسته و به خاطر اینکه صلاح الدین یکی از بزرگترین دشمنان عقیدتی اش را از میان برده  مورد عفو واقع می شود ومقام او را در بدترین جاهای جهنم قرار نمی دهد.

یک دلیل دیگر، فرستادن ابن الرشد به جهنم و در همان محل فیلسوفان است. دانته از ابن الرشد به عنوان ” صاحب تفسیر بزرگ”  نام میبرد.

ابن الرشد در کتاب تهافت التهافت با استدلالات قویِ  فلسفی به جنگ کتاب تهافت الفلاسفه امام محمد غزالی برخواست. اما دانته، غزالی را علیرغم نوشتاری فلسفی به جهنم نفرستاد و این به معنی تائید غزالی به عنوان یک اهل شریعت می باشد.

ریشه رنسانس و در نتیجه تمامی تحولات در غرب، برخورد آنها با تمدن شرق اسلامی بود. اما از آنجا که ریشه این جنگ بیشتر به مسائل مذهبی (شرعی)  برمی گشت پس باید پذیرفت که تاثیر اصلی بر غرب و ایجاد رنسانس را فلاسفه شرق و اهل طریقت گذاشتند. زیرا غرب ابدا اسلام و مسائل شرعی آنرا  نپذیرفت.

افکار فلاسفه و اهل طریقتِ جهان اسلام  به میان مسیحیان نفوذ کرد و دلیل اساسی رونسانس شد.

بهر صورت تقریبا ً تمام آنچه که به عنوان فلسفه  بعد از اسلام مطرح شد در اثبات خدا بود اما از طریق دیگری غیر از روشهای شرعی ( پذیرش بدون بحث و قید و شرط)؛  یعنی اینها مباحثی بودند در اثبات وجود خدا، باضافه مباحثی در مسائل یا علوم اجتماعی که آنها نیز نهایت ریشه در اعتقادات مذهبی داشتند.

افکار شکاکین مانند خیام به صورت مدون یا فلسفی چندان رواج نیافت هر چند تعداد آنها کم نبود ولیکن در بهترین وضع فقط همان اشعار خیام بود که آنچنان باقی ماند؛ و هیچ گروه مشخص متشکل و قوی برمبنای این اعقتاد ( شکاکیت) بوجود نیامد.

فیلسوفان و محققین،  و رابطه آنها با طریقت

در میان نوشته های محققین و دانشمندان گذشته های دور و  نزدیک،  در تقسیم بندی و یا جای دادن بعضی افراد در رده صوفی یا فیلسوف سردرگمی ایجاد شده است.  مثلا ً در خصوص شهاب الدین سهروردی ( شیخ اشراق) این سردرگمی به وضوح دیده می شود؛  زیرا  نمی دانند که او را صوفی خطاب کنند و یا فیلسوف.  پس توضیح مختصری در این باره ارائه می شود.

پیشتر تعریف  صوفی ارائه  و معلوم شد که یک صوفی می تواند عارف  باشد و به بالاترین درجات 

( شیخ ا کبر، شیخ کبیر، شیخ الشیوخ و…)  برسد. همچنین  نشان داده شد کسانی مانند حسین ابن منصور( حلاج) به  چه  مرحله ای می رسند. این مرحله ای است که بسیاری از بزرگان صوفیه  بدان غبطه می خوردند و بسیاری از آنها همانند شیخ محمود شبستری  در گلشن راز به تمجید از حسین ابن منصور می پردازند و همین ها هستند که نام حلاج را آنچنان بزرگ کردند. لیکن فیلسوفان مورد دیگری هستند.

فلاسفه: در تعریف عام و رایج در جامعه؛ بررسی نکات با شیوه ای خاص را اصطلاحا ً  فلسفه می گویند و آنانیکه در این مباحث وارد می شود فیلسوف نامیده می شوند.

این تعریفی است که میتوان برای آنچه در گذشته و حال، فلسفه و فیلسوف میگویند ارائه داد.

محققین:  دسته دیگری که در قرون اخیر بطور وسیعی گسترش یافته اند محققین می باشند.  محققین به کالبد شکافی می پردازند.  آنها در کتب به تحقیق برای یافتن  واقعیات مثلا ً  تواریخ  یا زمان واقعی وقایع،  یافتن زمانهای حیات افراد، محل ها  و…، می پردازند.  مثلا سعی می کنند محل دقیق فلان واقعه را بیابند بر همین مبنا است که بهعنوان مثال محققین هنوز در پی یافتن محل دقیق معبدی که میگویند سلیمان ساخته می باشند و چون هیچ اثری از چنین معبدی  پیدا نشده، هر چه  می گذرد شک بر نبودن  معبدی که توسط سلیمان ساخته شده باشد، بیشتر به یقین تبدیل می شود.

از طرف دیگر دیده می شود آن شیوه ای که امام محمد غزالی بکار برد او را فیلسوف نکرد. هرچند او روش فلسفی را می دانست و چنانچه می خواست می توانست بجای پذیرش لقب ” امام” یا ” حجت الاسلام”  به راهی برود که لقب ” فیلسوف” بر او اطلاق شود لیکن او نخواست و تنها از شیوه فلاسفه به عنوان اسلحه ای بر علیه خودشان استفاده برد.

در مورد این بحث نیز چنین است، زیرا که امام غزالی ریشه اش در چیز دیگری بود و در این مبارزه با فیلسوفان با سلاح خود آنها به جنگ اشان رفت و خود نیز بدان اذعان کرد. او در این نبرد میخواست بگوید که فیلسوفان اشتباه می کنند و راه غلطی را دنبال می کنند. اما بدست گرفتن اسلحه فلاسفه برای مبارزه اش با آنها او را فیلسوف نکرد زیرا بدان اعتقاد نداشت و از این روش تنها ه عنوان یک وسیله یا اسلحه استفاده برد.

در مورد سهروردی ( شیخ اشراق) کار بگونه دیگری است. او شخصیتی خاص و با اعتقاداتی ویژه بود و در عین حال مطالبی با شیوه فلسفی می نوشت. اوسعی داشت تا فلسفه قدیم ایران را در افکار جدید ادغام کند. سهروردی هم  اهل طریقت (از نوعی خاص) و هم  فیلسوف به معنی رایج بود و هر دو لقب بر او وارد است. کمااینکه هم اکنون بسیاری  افراد مذهبی اند و فیلسوف نیز خوانده میشوند.

نگاهی به بعضی شرایط تاریخی

    پس از بقدرت رسیدن صفویه تعداد بسیار زیادی از دانشمندان و شعرا به هندوستان و دربار امیران گورکانی (که اصلا ً از بازماندگان تیمور گورکانی و مغول بودند) پناه بردند. این امیران مغول که تحت تاثیر محیط ایرانی آن سرزمین پارسی گو شده بودند و حتی می توان گفت بالاترین خدمات را به ادبیات پارسی کردند با روی گشاده دانشمندان و شاعران فراری را پذیرفتند.

مسلما ً مهاجرت این تعداد گسترده اندیشمندان تاثیر زیادی بر فرهنگ و ادبیات پارسی دراین سرزمین گذاشته است.

فرار این عده ( در دوران حکومت صوفیان) که تعداد زیادی از آنان جزء اهل طریقت به حساب میآیند،  نشان از اختلافات اساسی میان فرقه های گوناگون اهل طریقت دارد.

رابطه شعر با پیشرفت تصوف

   برای بررسی تاثیر شعر بر گسترش تصوف ابتدا باید باین نکته پرداخته شود که چرا پیش از رودکی  (وفات 329 ه ق)  شعر در ایران آنچنان ضعیف بود که حتی می گویند،  نبوده؛  و رودکی  پدر شعر پارسی است. این نکته که چرا رودکی را اولین شاعر پارسی گو می دانند ( و حداکثر یکی دو نفر گمنام را به عنوان شاعرانی پیش از او معرفی می کنند)  باید کاملا مورد توجه قرار بگیرد.

واقعاً چگونه ممکن است کشوری به قدمت ایران  برای چندین قرن  شعر وشاعری و نثر نداشته باشد؟ 

همه می دانند که شعر در میان اعراب از سابقه و قدرت بسیاری برخوردار بوده است. اعراب به شعر بسیار اهمیت می دادند بطوریکه یک شعر می توانست جنگی براه اندازد و یا برعکس متوقف کند. شعر بزرگترین هنر آنها از سالیان بسیار دور بوده  وشعر گوئی آنچنان در میان آنها رواج داشته و عادی بوده که گاه عربی بیابان گرد اشعار بسیار زیبائی می گفته که همه را به تحسین و بوجد میآورده است. اعراب 7 قطعه از بهترین اشعار بزرگترین شعراشان  را انتخاب کرده و با حروف زرین نوشته بردیوار مکه  آویزان کرده بودند و آنها را معلقات سبعه می گفتند.

علیرغم اینکه شعر در میان ایرانیان قبل از اسلام به پای اعراب نمی رسیده ولی شعر وجود داشته،  پس چه شد که برای یک دوره طولانی تا آمدن رودکی راکد مانده بود. اینکه چه چیز آنرا متوقف کرده بود مخصوصا ً برای این بحث مهم است.

مسلما ً سامانیان ( از 261 تا 389 ه ق) که زبان پارسی را زنده کردند در این میان نیز نقش مهمی داشتند. اما اینکه متشرعان در این رکود چقدر تاثیر داشته و دیگر اینکه آمدن سامانیان چه میزان فرصت ایجاد کرد تا عده ای از اهل طریقت پیدا شوند و با کمک استعاره در اشعار برای بیان نظرات خود فرصتی ایجاد کنند از نکات قابل بررسی است.

شعر گوئی راه را به صورت گسترده ای جلوی پای اهل طریقت گشود و باعث گردید تا بدین وسیله در میان مردم نفوذ کنند. اهل شریعت هم که نمی توانستند بر این اشعار ایرادات اساسی بگیرند و یا آنها را از زاویه ارتداد و مثلا ترویج شرابخواری و…  بمیز محاکمه بکشند،  دچار سردرگمی شده بودند. آنگاه نیز که  اهل شریعت خواستند از همین شیوه و شگرد و استعاره های  شعری استفاده کنند به دلایل عدیده نمی توانستند با اهل طریقت به رقابت جدی بپردازند. این مسائل باعث می گردید که مردم این اشعار را فرا بگیرند و در همه جا ورد زبان اشان باشد.  این گستردگی در استفاده از اشعار اهل طریقت توانست به میزان بسیار وسیعی بر فرهنگ جامعه پارسی زبان تاثیر بگذارد.

غالب مردم نمی دانستند سرایندگان این اشعار واقعا چه می گفتند  زیرا آنها را بدرستی نمی شناختند؛ هر چند ممکن بود بدانند که فلان  شخصی که فلان شعر را گفته صوفی یا عارف یا قلندر و یا… بوده است. متاسفانه بنظر می رسد این عدم شناخت در دوره های اخیر بیشتر شده باشد.

باید توجه داشت  در گذشته که فن چاپ وجود نداشت و نوشتن یک کتاب،  کار ساده ای نبود ( تا چه رسد که در نسخ زیادی نوشته شود)  شعر کار را راحت می کرد.  زیرا حفظ کردن نظم  آسان تر از نثر بود مخصوصا ً اگر ریتم و آهنگی زیبا و مناسب  آوازخواندن داشت، و از کلماتی زیبا و دلنشین سود می برد. پس هر کس یا گروهی که می توانست از این نکات در شعر گوئی بهتر استفاده کند نفوذ بیشتری پیدا می کرد.

چنانچه بخواهیم برای قدرت نفوذ شعر در میان مردم در گذشته معادلی درعصر کنونی بیاوریم باید آنرا با تبلیغات  مقایسه کنیم که چگونه با تبلیغات می توان افکار مردم را شکل داد یا ساخت  یا شستشو داد یا تحریک و یا … کرد.

 نقش سماع

   در کتب قدیم چنین آمده که ابو سعید ابوالخیر ( و 357 – ف 440) اولین کسی بود که سماع را در خراسان ( نیشابور) برپا کرد و نزدیک بود جانش را برسر این کار نهد.

به طور قطع شعر و همراهی اش با سماع ( در اینجا مقصود موسیقی و رقصی خاص است که رویهم می شود شعر- رقص و موسقی) تحولی ایجاد کرد؛  زیرا روحیه خاصی را در مجالس اهل طریقت ایجاد می کرد. باین دلیل می توانست افراد بیشتری را بخود جلب کند.

حتی هم اکنون بعضی گروههای مذهبی در اروپا از این شگرد استفاده می کنند و هرکدام بهتر از این کار استفاده کند نیروی بیشتری را بخود می کشد. مثلا یک گروه کاملا فناتیک مسیحی – صهیونیست

( کاملا وابسته به اسرائیل) که در این قرن و عصر وزمانه به بیشترین خرافات دامن می زند و معجزات عجیب و غریبی را وعده می دهد (که کذب محض و شارلاتانی می باشد)،  توانسته در صد  بالائی از مردمان شهر اپسالا در سوئد را که یک شهر دانشگاهی هم به حساب می آید در عرض چند سال بخود جذب کند.

بنابراین وقتی می بینیم در این عصر و زمانه و حتی در چنین نقطه ای از جهان می توان مردمان را با موسیقی و رقص و بعضی شگردها ( مانند معجزه که برابر همان کرامات صوفیان است)، تا بدین حد بخود جذب کنند، می توان تصور کرد که مردم خسته شده از مراسم خشک اهل شریعت بطرف مراسم اهل طریقت  که همراه با شعر وموسیقی بود گرایش پیدا کنند.

استفاده از موسیقی در مراسم ساکنین شرق ایران تا هند بسیار نفوذ کرد و به صورت قوالی در آمد. حتی اخیرا و پس از روی کار آمدن رژیم اسلامی در ایران، آنها نیز دریافتند که می توانند در بعضی مراسم از دست زدن بجای سینه زدن استفاده کنند زیرا اینکار روحیه دیگری در مردم ایجاد می کند.

تاثیر شعر و عرفان بر جامعه و اهل شریعت

بعد از اینکه اهل طریقت توانست مفاهیم مورد نظر خود را درقالبهای زیبا مانند: عشق، معشوق، روی زیبا، شراب، زلف یار، کمانِ ابرو، تیر مژگان و… بگنجاند و این امر مورد پذیرش عامه مردم و در نتیجه اهل شریعت قرار گرفت؛  به مرور زمان سایرین  چه اهل شریعت و چه افرادی غیر و خارج از این دودسته نیز توانستند از این مفاهیم استفاده ببرند. حتی دیده شده است که در همین سالهای اخیر بعضی از اهل شریعت که دربالاترین مقامات روحانی نیز قرار دارند از کلمات و اصطلاحات اهل طریقت استفاده می کنند.  و از آن فراتر رفته مثلا  خود را رند (خمینی در اشعارش) و قلندر می نامند.

این نوع استفاده اگر بر این مبنا نباشد که معنی ترم هائی  مانند رند و قلندر را نمی دانند احتمال دیگر این می تواند باشد که این  افراد ( رندان و قلندران و…)  در تاریخ ایران به عنوان مردمانی شریف  و نجیب و انسانهائی وارسته و… شناخته شده اند و داشتن لقبی از آنان مورد فخر و برجستگی می باشد؛ امری که قاعدتا برای اهل شریعت در اساس غیر قابل قبول بوده و می باید باشد.

از جانب دیگر  با دو گونه استفاده  از  مفاهیم عرفان و عارف روبرو می شویم.  یعنی به غیر از اهل طریقت،  سایرین اعم از اهل شریعت و یا سایرینی دیگر نیز از این مفاهیم استفاده می کنند . آنها از کلمات عرفان و عارف به عنوان لقبی برجسته  برای افراد خودشان استفاده می کنند.

با  تعریفی که در این نوشتار از عرفان و عارف شد،  تنها اهل طریقت می توانند به روش عرفان و طی مراحل خاصی، عارف بشوند.  اهل شریعت و سایرین ابدا نمی توانند  و نباید بخواهند  چنین مسیری را طی کنند در نتیجه به مقام عارفی  نمی رسند.

اما دیده می شود که این کلمات و القاب بهر شکلی و برای هر کسی استفاده می شود؛  براین مسئله نیز جوابی همانند سطور پیش باید ارائه داد. بدین ترتیب که:

عده ای چون با این مفاهیم آشنا نیستند فکر می کنند اینها القاب هستند که در ایران زیاد بوده و هست و جهت احترام زیاد و بالا بردنِ چاپلوسانه و کاذب افراد بکار برده می شود.

دسته  دیگر افرادی هستند که قاعدتا باید این مفاهیم را بدانند ( مقصود آنانی هستند که درمراتب بالای اهل شریعت قرار دارند)  ولی آنها نیز این القاب را بکار می برند. این یکی را نیز باید بهمان ترتیب بالا تعبیر و تفسیر کرد.  بدین معنی که عارف و عرفان ترم هائی هستند که به عنوان درجه بالائی از  ریاضت و علم و معرفت از علوم الهی در جامعه پذیرفته شده اند ( و این علیرغم خواست اهل شریعت است) ولیکن اینها نیز مجبور به پذیرش و تسلیم در برابر قدرت این افراد و ترم ها شده اند. پس اهل شریعت نیز این القاب را همانند رتبه های بالای اهل شریعت برای خود بکار می برند.

در اینجا مشخص می گردد که چنانچه تعاریف عرفان، عارف، تصوف و… ارائه شده از طرف اینجانب مورد قبول قرار بگیرد آنگاه بسیاری از القاب و … و نیز اشعاری که سروده شده می بایست با نگاه دیگری نگریسته شوند.

نگاهی به بعضی  تاثیرات ایرانیان و یهودیان بر اسلام

   هرچند اقوام و افکار مختلف هرکدام تاثیرات متفاوتی بر اسلام گذاشتند اما در اینجا تنها به چند نکته بسیار مهم و اساسی که دررابطه با بحث این نوشتار می باشد، اشاره می شود.

بعد از اسلام یهودیانی که مسلمان شدند بر آن تاثیر گذاشتند،  و ایرانیان نیز تاثیری، که هر کدام  متفاوت از دیگری است.

تاثیر یهودیان.

   برای ساده تر کردن مطلب از دو نمونه خوب و جالب استفاده می شود.

یکی از اولین یهودیانی که مسلمان شد عبدالله بن سبا می باشد. او در صدر اسلام زندگی می کرد و اولین کسی بود که شیعه علی را در حد افراطی بوجود آورد و او را خدا نامید بطوریکه پس از مرگ علی  ابن ابی طالب گفت اگر هزار بار هم خبر مرگ علی  را بیاورند باور نمی کنم او خداست و نخواهد مرد. بعضی می گویند حتی علی ابن ابی طالب با او در این افکار افراطی اش برخورد میکرد.

دومین یهودی که تاثیر زیادی بر اسلام  گذاشت کعب الاحبار بود.  در مورد او داستانها بسیار است و معروف استکه بیشترین خرافات را او وارد اسلام کرد و بیشترین تاثیر را بر عُمَر گذاشت.

در حالیکه محمد پیامبر اسلام یکی از عاقل ترین انسانهای روی زمین بوده و هست و بدرستی میگفت من معجزه ای ندارم یعنی آنچه را خرافاتیون زمان به عنوان معجزات پیامبران قبلی بیان می کردند را با زبانی مودبانه رد می کرد.  اما این مردمانی که سالیان سال با خرافات های غیر معقول و بسیار عقب افتاده بزرگ شده بودند بالاخره موفق شدند خرافات را وارد اسلام کنند بطوریکه در همین قرن 21 نیز رهبران اسلام بجای اینکه با قاطعیت به مبارزه با آن برخیزند خود را ضعیف تر از آن میبینند تا حرفی بزنند و از طرفی خود نیز گرفتار بلا شده اند.

اگر محمد به صراحت از انجام کمترین معجزه ( خرافات یا کارهای دروغین و کاذب) کناره گرفت؛ اکنون خرافاتیون از یک قبر سنگی که معلوم نیست آیا واقعا در آن مرده ای هست یا نه،  و یا تنها  تکه سنگی است که نشانی از دوره بت پرستی ( سنگ پرستی ) می باشد، معجزه می خواهند.

تاثیر ایرانیان

   تاثیر اصلی که ایرانیان  بر اسلام گذاشتند دیگر است. یک نمونه جالب سلمان پارسی است.

هرچند سلمان پارسی که خود زمانی ادعای پیامبری داشت از اولین کسانی بود که اسلام آورد و کمکهای زیاد نظامی  به اسلام کرد؛ اما او کارهای زیاد دیگری کرد که هنوز کسی به درستی آنها را بررسی نکرده است. برمبنای بعضی متون مرجع تاریخی، سلمان پارسی بود که همان دعای ایرانیان یعنی ” بنام یزدان پاک”  را به عربی  ”  بسم الله الرحمن الرحمن”  تبدیل کرد که از انسانی ترین و مهربانانه ترین جملات بوده و انسانها را بسوی لطف و محبت به یکدیگر سوق می دهد.

در اینجا صحبت از تاثیر دیگری است که گروه دیگری از ایرانیان یعنی اهل طریقت  براسلام گذاشتند ونوعی خاص از اسلام  یا مسلمانی را ایجاد کردند.

بر مبنای اکثر متون مرجعی که از صدها سال پیش باقی مانده هر چند شاید چند نفر اولین صوفیان عرب بودند اما از همان اوایل اکثر آنان را  ایرانیان تشکیل می دادند و آنها صوفیگری را به ایران و مخصوصا خراسان کشیدند و از آنجا گسترش یافت و به هر نقطه ای که رسید بر آنجا و فرهنگش تاثیر گذاشت و تاثیر گرفت پس در هر نقطه ای به شکلی در آمد.

صحبت از تاثیر گسترده ادیان ایرانی مانویت، مزدکی، بودائی و زرتشتی و سایر ادیانی که از آنها ممکن است نامی باقی نمانده باشد بر اسلام و مخصوصاً ایرانیان مسلمان شده و طریقت کاملا بجاست. و از اینجاست که تصوف اسلامی ایرانی ایجاد شد و خود را از سایرین جدا کرد.

بدلیل تاثیر ادیان و فرهنگ و تمدن ایرانی مخصوصا ً شرق ایران بر صوفیگری معلوم می گردد که صوفیگری ایرانی ( که نوعی مبارزه به سبک ایرانی نیز بود) ارتباط چندانی با صوفیگری غربی و یا  صوفیگری اسلامی عربی،  یهودی و یا مسیحی ندارد.

عاقبت اهل طریقت

   طریقت و تصوف  که د ر ابتدا مخالف تقسیم قدرت یا سلسله مراتب و بسیاری آداب شریعت بود به مرور زمان خود آنچنان در این دام غرق شد که از آن نیز فراتر رفت و سر سلسله های طریقت به عرش اعلا  رسیدند و بسیاری کرامات به آنها نسبت داده می شد که از همان معجزات و خرافات، نه تنها چیزی کم نداشت بلکه در مواردی بسیار فراتر بود. بسیاری از رهبران آنها نیز به مفت خوارگی افتادند و برای خود دستگاهی براه انداختند و مریدان را به انواع  خواری و ذلت واداشته و می دارند.

اهل طریقت به صدها  فرقه در انواع آداب و رسوم  و شیوه ها و… تقسیم شد:

گروهی  به گوشه گیری پرداختند.

 دسته ای اسلحه بدست گرفتند.

بعضی بیکارگی و دریوزگی پیشه کردند و درمقابل کسانی برضرورت داشتن کار و حرفه تاکید کردند.

تعدادی به شرابخواری روی آوردند و عده ای شدیدا  ضد آن شدند.

رقص و سماع در میان یک دسته عادی شد  و برعکس عده ای برعلیه آن  برخواستند.

عده ای همجنس باز شدند و دسته ای مخالف آنان.

گروهی ریش و گیسو بلند کردند و دسته ای حتی ابروهایشان را هم تراشیدند.

بهر صورت در میان آنها هر نوعی را می توان یافت.  شاخه شاخه شدن آنها دلیل شکست اشان در برابر اهل شریعت و در نتیجه به کناری افتادن آنها شد.

اینکه آنها پایه گذار مشخصی نداشتند تا همه به او  و دستوراتش اقتدا کنند می توانست دلیل اصلی دیگری برای این همه شاخه شاخه شدن ها و نهایت افول عظیم آنها باشد.

 این بود عاقبت اهل طریقت،  بطوریکه در جامعه به فراموشی سپرده شدند و اکنون ایرانیان از آنها بیشتر از نامی را نمی دانند.

ایرانیان از اهل طریقت وتصوف  بی اطلاعند و حتی از صوفی بودن  بسیاری از اندیشمندان و شعرا ( مانند سعدی و حافظ) کاملا بی خبرند،  و از تاثیر عمیق آنها بر جامعه ایرانی  دانشی ندارند.

شرابخواری اهل طریقت

   ابو حنیفه(ایرانی الاصل) پایه گذار مذهب حنفیه،  یکی از 4 فرقه  اصلی و بزرگ سنی مذهبان  میباشد  که در 80 ه ق  در کوفه به دنیا آمد و در 150 ه ق  در همان شهر از دنیا رفت. 

ابو حنیفه ” نبیذ”  را که نوعی مشروب سکر آور بود حلال کرد. اینکه چنین فتوائی دراوایل اسلام صادر شد و از جانبی دیگر در فرهنگ ایرانیان شرابخواری وجود داشته؛  می توانستند دست بدست هم بدهند و شرابخواری را به راحتی به درون بعضی اهل طریقت  وارد کند. بدین ترتیب نمی توان با قاطعیت گفت  هر آنجا که صحبت از شراب یا می میشود استعاره ای صوفیانه است؛ بلکه ممکن است مقصود همان شراب دارای الکل و مستی آور باشد. بر این روال معلوم نیست مقصود از کلماتی مانند  ( زلف، یار، معشوق و…) نیز همان معانی صد در صد صوفیانه باشد بلکه ممکن است مقصود  واقعا زلف یار و معشوقی زمینی  و امثالهم باشد.  پس باید با اشعار صوفیان و مخصوصا ً قلندران مانند بیدل و حافظ با احتیاط برخورد کرد و برای بررسی مفاهیم مورد نظر آنها بسیاری نکات را در نظر گرفت؛  مثلا  در مورد شراب باید به مذهب آنان توجه کرد. هرچند که سایرین نیز شراب می خوردند زیرا در فرهنگ قدیم ایران امری رایج بوده ( برخلاف استفاده از مواد مخدر که ممنوع بوده) اما مخصوصا ً حنفیان چون آنرا حرام نمی دانند پس در خوردن آن مشکلی ندارند.

پایان سخن

   در این نوشتار سعی شد نشان داده شود که در طی بیشتر  از هزار سال تاریخ تصوف و عرفان اسلامی هیچگاه تعریف درست و دقیقی که به معنی واقعی کلمه ” تعریف”  باشد، ارائه نشده است.

این ضعف بزرگ باعث گردیده تا هر کس در طی این مدت طولانی به هر شکلی در آید و خود را به تصوف، قلندری، درویشی و… بچسباند.

از جانب دیگر در همین ادوار کسانی سعی کردند تا گذشتگان را ( و حتی افرادی در زمان حیات خود را) نقد یا ستایش یا…  بکنند.  پس باید به صراحت گفت زمانیکه تعریف درستی از این ترم ها وجود نداشته و ما در میان بزرگان و رهبران برجسته ی  این تفکرات آشفته فکری و عدم انسجام می بینیم، تفسیر کنندگان نیز به اشتباهات بیشتری سوق داده می شوند.  به قول مولوی که خود دچار دوگانگی یا چند گانگی بود:

            هرکسی از ظن خود شد یار من                      از درون من نجست احوال من

وقتی مولوی می گوید هر کسی او را به نوعی تعبیر می کند و این تعبیر بر مبنای علاقه و یا خواست و یا آن چیزی است که آن شخص می خواهد ببیند، می باشد؛  پس این همان داستان فیل در تاریکی است.

اما هیچ کسی نمی تواند واقعیت را در این تاریکی ببیند زیرا تعریفی برای اینکار نیست تا روشنائی راهشان باشد. از طرف دیگر خود مولوی ( در اینجا همواره مقصود مولوی ها یا تمامی این فضلا و عرفا و اهل طریقت هستند) نیز دچار تناقض گوئی است؛  پس در نتیجه  می توان تصور کرد که مفسر نظرات سر از کجا ها که در نخواهد آورد.

نتیجه و راه چاره:

1- راه چاره آنستکه نیروی اصلی ی همگی دست اندرکاران صرف یافتن و ارائه  تعریف دقیقی از این واژه ها یا ترم ها بشود. این راهی است که می تواند به کمک شناخت تاریخ و فرهنگ جامعه بیاید.

در این رابطه اصراری نیست حتما آن  تعاریفی  که من ارائه داده ام صد در صد پذیرفته بشود بلکه میتوان آنها را به عنوان مبنا قرارداد تا به تعریفی درست و دقیق رسید، حتی اگر تعاریف من کاملا ً رد شوند. پس از آن مرحله  استکه می توان به تحقیق در باره موضوعات و افکار نویسندگان و مخصوصا شعرا که حرف اشان بیشتر در لفافه و بزبان استعاره است پرداخت.

2- به همین روش کنونی ادامه داد.  زیرا همان طوریکه در مطلب نیز آورده شد که مردم عادی زمانیکه معنی شعری را نمی فهمند وبهر صورتی که خود می خواهند تعبیر می کنند از اینکار بیشتر لذت می برند؛ متفکرین هم می توانند به همین روش خود ادامه بدهند و فقط از اینکار لذت ببرند.  چرا  که واقعا هم تفریح خوب و لذت بخشی است وقتی می توان سالها  نشست و بر سر یک بیت شعر چانه زد و هر کسی تعبیر و تفسیری ارائه بدهد و با این داستان یا بازی و تفریح  تا قیام قیامت  خوش بود.

اما این بازی و تفریح کمکی به مملکت و فرهنگ جامعه نمی کند.

نگاهی به زبان پارسی

   حال باید  به سراغ  یک نکته دیگر رفت و آن نگاه به ضعف های زبان پارسی است. لیکن پیش از ورود به این مبحث ضروری است  چند نکته روشن شود.

زبان پارسی یکی از قدیمی ترین زبانهای  دنیاست که در طول تاریخ طولانی خود در برخورد  با  زبانهای دیگر غنی و گستردگی یافت اما اکنون سالیان سال است که هیچ کوشش  درست و اساسی  برای اصلاح آن بعمل نیامده است. در نوشتاری که در پی خواهد آمد تعدادی از مشکلات زبان پارسی با ذکر دلایل ارائه می شود. از جهتی به این نکته اشاره می شود که چه تفاوتهائی میان زبان پارسی در میان پارسی گویان جهان بوجود آمده و چرا؟ 

مثلا همین ایرانیانی که به هند رفتند  در ابتدا با زبانی سخن می گفتند و می نوشتند که در آن روزگار در ایران و در مناطق محل سکونت اشان گفتگو می شد، اما پس از گذشت چند نسل تفاوتی میان اولاد آنها با پارسی گویان ایرانی ساکن مناطق غربی بوجود آمد. بررسی مختصر این نکته و دلایل آن  که می تواند به شناخت شعرا و نویسندگان گذشته و آثار آنها و از جمله بیدل دهلوی کمک کند از جمله اهداف نوشتار زیر است که چنانچه گفته شد ترجیح داده شد بجای تکرار شرح حال بیدل به این نکات  پرداخته شود.

شناخت  سخنوران نیازمند شناخت افکار موجود در آن زمان؛  و همچنین دین یا فکر و فلسفه ای استکه آن اشخاص بدان وابسته بوده اند.

با این مقدمه در اینجا تنها به بررسی مشکلات وضعف های زبان پارسی پرداخته میشود.

توجه: به دلیل طولانی شدن مطلب از ارائه ادامه مطلب راجع به زبان که تا بحال بیشتر از 50 صفحه نوشته شده، خوداری می شود و در آینده به صورت مطلبی جداگانه ارائه خواهد شد.

                                                    حسن بایگان – اپسالا – سوئد

                                                                       آبان 1387  اکتبر 2008

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

اضافات

   بازگشت به مقدمه مقاله که نوشتم ” از این نوشتار راضی نیستم و کامل نیست”؛ اکنون که 5 سال از آن زمان گذشته و توانسته ام مطالب بیشتری را مطالعه بکنم، نوشته را تکمیل تر کرده سعی می کنم قاطعانه تر صحبت کنم.

   ابتدا ً اینکه اگر قرار باشد نظرات همه اهل طریقت را یک به یک بخوانم و بشکافم نه تنها عمرم جواب نمی دهد بلکه عمرم را هم تباه کرده ام. من با بررسی کلی نظرات آنها در نهایت نشان می دهم که هیچ کدام از آنها نیز خود نمی دانستند واقعا ً چه می گویند. در اینجاست که باید بگویم  ” اقرار به نادانی عقل است”.

   واقعیت این است که خود اهل طریقت و عرفان و گنوسی نیز به درستی به گفته های خود آگاه نبوده و نیستند. هیچ کدام از اینها نمی دانستند ( وپیروان کنونی آنها نیز در این زمان نمی دانند) که میزان دانش ( عقل ) آنها حتی با دانش امروز برای شناخت عالم  و هستی بسیار بسیار اندک است و این کار را باید به سالهای بسیار زیاد آینده سپرد و شاید بشر هیچگاه نتواند پاسخ را بیابد. توضیحات بیشتر را در کتابی که مختص فلسفه ام است نوشته و در آینده منتشر می کنم.

شاید قوی ترین و دسته بندی شده ترین و دقیق ترین افکار گنوسی  را بتوان در سخنان فلوطین  که توسط  شاگردش فرفوریوس جمع آوری شد، یافت. با اینحال چون این تفکر گنوسی از ریشه غلط است همه آنها (حتی فلوطین با تمام کم گوئی اش نسبت به امثال ابن عربی) برای اثبات آنها به زیاده گوئی پرداخته اند.  چنانچه با دقت نوشته های فلوطین، ابن عربی و همه دیگرمدعیان تصوف و عرفان و گنوسیسم مطالعه شود تناقض در صحبت های هر کدام از آنان بیداد می کند و این در حالی است که نظرات تک تک آنها با سایرین متفاوت است.

این چنین افکار در میان یهودیان، مسیحیان، مانویان و مندائیان و در کل منطقه به نوعی و نه دقیقا ً هم شکل و همگون بوده است، وهر کدام نیز برای خود نوعی تعبیر و تفسیر داشته اند.

تفاوت میان گنوسیسم و عرفان اسلامی:

توضیح اولیه اینکه من تخصص در عرفان مسیحی و یهودی ندارم زیرا نه تنها منابع کافی از آنها در اختیارم نیست (که ناشی از عدم ترجمه  آنهاست) بلکه اگر هم بود فرصت زیادی برای مطالعه همه آنها لازم بود زیرا مطالعه ده ها کتاب آنهم با دقت کافی زمان زیادی می خواهد. بهر حال به نظر می رسد با میزان مطالعه ای که انجام داده ام  مقداری از ریشه صحبت های اینها را هم فهمیده باشم.

گنوسیسم که در میان ادیان و تفکرات پیش از اسلام ریشه ای قوی داشت بیشتر بر مبنای ثنویت بود. ثنویت نیز ریشه ای قوی در زرتشتی دارد. ثنویت در میان ادیان منطقه به اشکال مختلف وجود داشت. در کتاب عهد عتیق چند خدائی  زیاد بود و آن داستان آفرینش هم که بعنوان اولین کتاب آمده و مارک توراة یا اسفار خمسه یا 5 کتاب موسی را خورده است بطور قطع نمی تواند متعلق به موسی باشد زیرا بعد از مرگ موسی و توسط یوشع به یهودیان امر می شود تا یهوه را به پرستند که شاید برای ایجاد وحدت میان آنها بوده است. اما این یهوه نیز با یک خدای کامل و مشخص همانند آنچه در اسلام آمده تفاوت دارد و در میان یهودیان حداقل ثنویت بوده است تا اینکه به احتمال قوی در زمان پادشاهان هخامنشی عهد عتیق به رشته تحریر در می آید و بر همین اساس داستان آفرینش از این قسمت جهان وارد کتاب عهد عتیق می شود.

یونانیان بطور مشخص دارای چندین خدا بودند و بعد از آنها رومیان تحت تاثیر میترائیسم ایرانی بودند، تا زمانی که مسیحیت آمد، در آن زمان ادبیات گنوسی در منطقه بسیار قوی بود و بسیاری از متون مسیحی و حتی چندین انجیل با ادبیات گنوسی نوشته شد که مورد تحریم اهل کلیسای رسمی قرار گرفت.

بحث در این خصوص بسیار طولانی است اما خلاصه چنین است:  گنوسی که پایه آن حداقل آن بر ثنویت بود با عرفان اسلامی که در آن زمان به یک خدا رسیده بودند تفاوت اساسی دارد.

 در میان مسلمانان عرفان شکل دیگری سوای گنوسی یافت. اما در این میان مسلمانان، شیعیان علی با تصوف و عرفان و اینکه می توان به خدا رسید مخالف بودند زیرا اگر چنین چیزی امکان داشت در قدم اول محمد پیامبر مسلمانان باید به آن نقطه می رسید ولی محمد ابدا ً چنین ادعائی نکرد. در مرحله بعدی این رسیدن به خدا باید نصیب امامان آنها از علی تا بقیه اولادانش و فاطمه و بعد هم سایر فرزندان آنها می شد در حالیکه آنها چنین ادعائی نکردند و به همین دلیل تصوف در میان شیعیان نبود عده ای معتقدند شاه نعمت الله ولی اولین صوفی  شیعه علی بود و بعضی در شیعه علی بودن او تردید دارند. بهر حال مدارکی هست که بعضی امامان کاملا ً و با صراحت با عرفان و تصوف مخالفت کردند. اما اینکه بعضی مسلمانان علی را به مقام خدائی رساندند بقول اکثریت محققین ریشه  در یهودیان و بطور مشخص عبدالله بن سبا یک یهودی مسلمان شده در همان زمان علی دارد که البته این نوع تفکر از همان عرفان یهود و یا عرفان و گنوسی موجود در منطقه سرچشمه می گیرد و ریشه در همان تفکری دارد که داستان هائی همانند عیسی مسیح را بعنوان فرزند خدا ساختند.

هر چند من تنها یک کتاب که تحقیقات چند دهه اخیر است دیدم که معتقد است اساسا ً شخصی به نام عبدالله بن سبا وجود نداشته است. ولی نویسنده یا محقق در آنجا استدلال محکم و دقیقی نیاورده است.        عبدالله بن سبا و دیگر افسانه های تاریخی نوشته علامه سید مرتضی عسکری انتشارات دانشکده اصول الدین چاپ ششم 1387.

نکته قابل توجه در خصوص علی ابن ابی طالب ( و بعضی دیگر پس از او) آن است که او را به واسطه تناسخ خدا نامیدند و نه اینکه علی بواسطه عرفان و اشراق به خدا رسید. نظر آنها چنین است که علی از همان ابتدا خدا بود  که بر روی زمین آمد همانند مسیح.   به این دلیل صحبت ها یا استدلالات غلاة علی یا علی الهی ها با اهل عرفان یا طریقت و رسیدن به خدا کاملا ً متفاوت است.

جالب اینکه بعضی محققان غربی  اسماعیلیان را گنوسی میداند( به کتاب ادبیات گنوسی ترجمه ابوالقاسم اسماعیل نژاد، نشر اسطوره، چاپ اول 1388مراجعه شود).  این خود نشان می دهد که کلیه محققان (حتی غربی) در بررسی این موارد دچار سردرگمی هستند. زیرا همانطور که گفته شد غلاة شیعه علی معتقد نیستند که علی ابن ابی طالب  بواسطه مکاشفه به الوهیت رسید؛ بلکه او را از هنگام تولد خدا می دانند. در نتیجه آنها نمی توانند گنوسی باشند ضمن اینکه از پایه های اساسی گنوسی ثنویت است.

اما از میان همه نکات می توان به کتاب ” انسان کامل ” نوشته ابن عربی که از بزرگترین و پرکارترین های اهل تصوف و عرفان است اشاره کرد. سرتاسر کتاب مملو از حرافی است که سعی میکند محمد را  ” انسان کامل”  نشان بدهد و خود نیز در حرفهایش گرفتار سردرگمی می شود.

در مقابله با عرفان و تصوف، میرزا ابوالقاسم بن حسن گیلانی معروف به قمی ( 1151- 1231) آنها را به نقد کشیده است مخصوصا ً در سه رساله ی  اجازه ذکر، ایمان فرعون، رد بر صوفیه و وحدت وجود.

    کتاب سه رساله در نقد عرفان؛ نوشته میرزای قمی، مقدمه و تصحیح حسین لطفی- سید علی جبار گلباغی ماسوله، بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، چاپ سوم 1390.

در این کتاب میرزای قمی با شدت تمام چند نکته اساسی از نوشته های ابن عربی را به نقد کشیده و با استدلالات ساده و کما بیش منطقی ( از این جهت کما بیش منطقی زیرا که  خود او از دید یک مسلمان شیعه آنها را نقد کرده و بر خود او و نقدهایش  نیز نقدهائی وارد است) ضعف های اساسی آنها را نشان داد او از همان ابتدای سخن ابن عربی که نوشته شبی در خواب رسول خدا را دیده شروع می کند.

صفحه 204:

… ” من در خواب نیک بشارت دهنده دیدم در دمشق رسول خدا را و به دست آن حضرت کتاب بود، پس به من فرمود که: این کتاب فصوص الحکم است، این را بگیر و به مردم برسان که به آن منتفع شوند. پس من گفتم: فرمان می برم و اطاعت می کنم خدا و رسول و اولو الامر ما را. پس من به آرزوی خود رسیدم…”.

صفحه 206

اشکال بر کلام محیی الدین

هرگاه این را دانستی، برمی گردیم بر سررویای محیی الدین، راست می گوید و در واقع چنین در خواب دیده، و محض از برای خدعه و تسخیر کم مایگان و تلبیس بر امر ایشان این خواب را جعل نکرده که همین که این اسناد به رسول خدا (ص) می دهد کم مایگان بی اختیار از عقب او می روند و تمیز حق و باطل در قوه ایشان نیست.

و ثانیا بر فرض تسلیم که راست می گوید، از کجا معلوم شد که آنچه دیده رسول خدا (ص) بوده؟ شاید شیطان امین خود را چنان وانموده که رسول خدا ( ص) است….

صفحه 207

” محیی الدین که صورت پیغمبر (ص) را ندیده بود که در عالم خواب جزم کند که صورت آن جناب است از کجا جزم کرد که آن جناب را دیده است؟…”

میرزای قمی ملاصدرا و حلاج وبایزید بعضی دیگر راهم به نقد می کشد.

صفحه 214

بایزید گفت که: (( لا اله الا انا))، و (( لیس فی جبتی سوی الله))، و (( سبحانی ما اعظم شانی)). و حسین بن منصور گفت: (( انا الحق)). ولکن این رفتار هم بر وجهی دیگر موجب انکار شریعت می شود.

میرزای قمی بارها ابن عربی را با صفاتی دیگر می نامد.

صفحه 230

” و محیی الدین (ابن ) عربی شقی- که سزاوار است به این مسمی شود به (( ممیت الدین)) یا (( ما حی الدین)) – در اول کتاب فتوحات گفته است : (( سبحان من اظهر الاشیاء و هو عینها)) یعنی تنزیه میکنم و پاکیزه می دانم کسی را که ظاهر کرده است همه اشیاء را و او خود عین آن هاست.”

در دنباله استدلال ِ علاء الدوله سمنانی را می آورد که می گوید معنی این حرف یعنی اینکه فضله (مدفوع) هر کسی هم باید مثل او باشد بدین معنی که فضله خدا هم مثل خداست و باید ابن عربی از این حرف خود شرم کند.

اما صحبتهای عزیز بن محمد نسفی ( قرن 7 هجری) که به عنوان عارف مشهور است در کتاب ” بیان التنزیل” در خصوص انسان کامل مختصر و گویا و صریح است. نسفی در این کتاب به بسیاری مسائل عرفانی پرداخته و آنها را در کوتاه ترین جملات و بسیار صریح و روشن تر از هر کسی بیان کرده است. او مسئله وحدت وجود یا خدا شدن و بسیاری مسائل دیگر را که سایر عرفا مخفی می کردند و یا بسیار پیچیده و سردرگم و گیج کننده گفتند به صراحت و به زبان بسیار ساده و عامه فهم مطرح میکند.

بیان التنزیل، عزیز بن محمد نسفی؛ تصحیح سید علی اصغر میر باقری فرد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، چاپ اول 1379.

البته برای مسیحیان نیز مسیح انسان کامل است. اما در تعریف انسان کامل همه آنها سردرگم هستند و زمانیکه با دقت، و بدون تعصب و از پیش تصمیم به تائید یا تکذیب گرفتن این نوشته ها، به بررسی آنها پرداخته می شود به سادگی سردرگمی تمام این نویسندگان معلوم می شود. شاید به همین دلیل بوده که 4 انجیل را از میان حداقل 28 انجیل انتخاب کردند و آنهائیکه بیشتر به تصوف نزدیک بود کنار نهادند و حتی تا مرحله محو آنها پیش رفتند.

 ریشه افکار مذهبیون بر مبنای خدائی می باشد که داستانش در کتب آنها آمده است و در نتیجه برای اثبات بقیه مسائل که با واقعیات زمان تطبیق نمی کرد مجبور به سخن پردازی های بی اساس شده اند. مخصوصا ً در این زمان که انسان به گستردگی عالم پی برده و تاکنون به 14 میلیارد سال نوری آن آگاه شده است وقتی این نکته را با صحبت های انسان کامل ابن عربی و بعضی دیگر که با استناد به آیاتی می گوید خدا انسان را به شکل خود آفریدهمه چیز بهم می ریزد یعنی اینکه خدا دست و پا و چشم و گوش و… همانند انسان دارد پس دارای یک شکل خاص است و در نتیجه در یک حجم می گنجد.   اما اینکه اگر ما یعنی انسانها و سایر جانداران و در واقع این مجموعه 14 میلیارد سال نوری جزوی از خدا نیستیم پس یک ثنویت بوجود می آید یعنی یک طرف خدا است و یک طرف این مجموعه عظیم. البته این سئوال را در متن نوشته آورده  و اشاره کرده ام که بعضی مثل حلاج معتقد بودند که همه ما نیز جزئی از خدا هستیم و… و اما در مقابل میرزای قمی میگوید اگر چنین است پس فضله یا مدفوع هم خداست.

بهر حال اگر یک معتقد به خدا از اهل شریعت مخصوصا ً از نوع ادیان سامی جرات بکند و به این مسائل فکر بکند آنگاه تناقضات برایش روشن می شود. ولی رهبران مذهبی برای اینکه راه فکر کردن را بر روی مردم ببندند تا آنها از دین روی نگردانند و در نتیجه دکان آنها تعطیل نشود می گویند هرکسی به خدا و هستی فکر بکند دیوانه می شود. آنها به همین دلیل درب را بر روی فلسفه بستند.

نکته دیگر اینکه این گونه تفکرات عرفانی  از مسلمانان سنی مذهب بیرون می آمده و تنها بعد از شاه نعمت الله ولی شیعیان علی نیز به آن طرف کشیده شدند و اینکه چه شد که شیعیان علی نیز  بالاخره بدان روی آوردند بحث گسترده دیگری است. مخصوصا اگر آن را در کنار علی الهی ها قرار دهیم، هر چند گفته شد ریشه خدا دانستن علی چیز دیگری است شبیه مسیح که از اول خدا بود و به زمین آمد در حالیکه عرفا از راه ریاضت یعنی عرفان به اشراق و خدا شدن می رسند.

در خصوص ریشه یهودیان به نوشته من تحت عنوان ” یهودی، عرب و یونانی ” که چند سال بعد از این مقاله نوشته شد مراجعه نمائید.

اما در این فاصله کتاب غزالی ” المنقذ من الضلال” را تهیه و مطالعه کردم. آنچه که می توانم اضافه کنم آنست که: اگر امام محمد غزالی در آخرین مرحله از تحولات عقیدتی به تصوف رسیده بود پس باید مسیری را می رفت تا به خدا برسد. یعنی خود نیز خدا بشود یا بفهمد که از اول پاره ای از وجود خدا بوده است و در نتیجه از اول خدا بوده است.

لیکن این استدلال عرفا نیز جای تعجب دارد. اگر آنها جزئی از خدا بودند پس چرا اینقدر نادان بودند و از اول و ابتدا نفهمیدند که جزئی از خدا بودند. زیرا چنین استدلالی به این معنی است که اجزائی از وجود خدا  نادان است و به واقعیت وجودی خود پی نبرده است و جالب تر اینکه از میان میلیون ها افراد بشر فقط تعدادی انگشت شمار به این نکته پی می برند که می توان نتیجه گرفت بیشتر اجزاء وجود خدا نسبت به خود نادان است و اگر خدا نسبت به خود نادان است پس چگونه می تواند نسبت به سایرین دانا باشد.

در این میان اجسام ( میلیاردها سیاره و ستاره) و گیاهان و حیوانات بحث دیگری هستند زیرا ظاهرا چنین است که آنها دارای عقلی همانند انسان برای ورود به این مباحث نیستند؛  و این نیز به این معنی است که یا اینها جزئی از خدا هستند که در نادانی به سر می برند یعنی جزئی از وجود خدا حتی نسبت به خودش هم نادان است؛ و یا اینکه آنها جزئی از وجود خدا نیستند؛ و هرچند ازلی نبودند ولی ابدی خواهند بود؛ ولی نکته اصلی آن است که در چنین حالتی یک ثنویت ایجاد می شود یعنی یک خدا هست و یک عالم، که چون جزئی از خدا نیست در نتیجه خدا نمی تواند نه تنها از ذرات اتمی آن مطلع باشد بلکه از ذرات درشت آن نیز بی اطلاع است و در ضمن قدرت و کنترلی بر آنها ندارد.

نتیجه آنکه این سردرگمی و در پی استدلال گشتن برای اثبات چیزی که نمی توانند با عقل و منطق ثابت بکنند به عرفان و تصوف و گنوسیسم ختم نمی شود. بلکه این مشکل تمام ادیان و به خصوص ادیان سامی( یهودیت، مسیحیت و اسلام) است. آنها هر گاه وارد بحث می شوند با تعداد بسیار زیادی سئوالات برخورد می کنند که برای پاسخ به آنها میانشان اختلاف می افتد و در نتیجه شاخه جدیدی ایجاد می شود. این اختلافات در تمامی مسائل فقهی، کلامی، سیاسی و سایر مسائل فرهنگی، اجتماعی و…  بروز می کند. برای همین بود که در ادیان سامی  فلسفه ممنوع شد. دانته در کتاب خود ” کمدی” ابن سینا و ابن الرشد را به جهنم می فرستد زیرا آنها با فلسفه سروکار داشتند و امام محمد غزالی هم فلسفه را بست.  مذهبیون حتی از بحث های کلامی هم وحشت دارند.

اعتراف به نادانی عقل است. ولی کسانیکه دین برایشان دکان است نمی خواهند چنین اعترافی بکنند.

هرگاه نیز شخصی پیدا می شود و از مقام به اصطلاح روحانی خود می گذرد و دین را رها می کند فورا ً دکانداران ِ دین افرادی را که به عنوان ذخیره دارند جایگزین می کنند و این جدیدالمقام ها بدتر از قدیمی ها می شوند.

گنوسیسم یونانی و رسیدن به خدا

در انواع  گنوسیسم یونانی قبل از فلوطین رسیدن به خدا یا وجود ندارد و یا بسیار ضعیف است. زیرا با وجودیکه خدایان آنها کاملا شبیه انسان هستند و حتی زنان زمینی را می دزدند و با آنها هم خوابگی میکنند با اینحال حتی فرزندانی که از آنها بوجود می آید خدا نمی شوند. شاید یکی از تنها استثنا ت هرکول است. هرکول پسر زئوس بزرگترین خدای یونانیان ( و به روایتی خدای خدایان) است که مادرش را از زمین دزدید و حامله کرد. با اینحال هیچگاه در زمان حیاتش به او وعده پیوستن به خدایان را ندادند بلکه پس از مرگش و به دلیل اینکه کارهای بسیار بزرگی انجام داد او را پذیرفتند.

افلاطون اشاره اندکی به خدا شدن دارد ولی این خدا شدن اساسی نیست و در نتیجه میان او و نو افلاطونیان  به خصوص فلوطین (که همیشه هم خود را پیرو افلاطون می داند) اختلاف است.

در میان گنوسیست ها نیز همانند اهل طریقت تفاوت های بسیاری وجود دارد و حتی علیرغم اینکه فلوطین مقاله ای ضد گنوسیسم نوشته با این حال او را جزء گنوسیست ها می شمارند.  و حتی به نظر من او بود که گنوسیسم را به اوج رساند و تاثیر عمیقی بر تمام آنها گذاشت و از آن فراتر راه را برای آنچه که عرفان و تصوف اسلامی است هموار کرد.

نوشته های فلوطین در همان قرون اولیه به عربی ترجمه شد و بطور قطع بر مسلمانان اهل طریقت تاثیر گذاشت.

همین ترجمه ها و یا نهضت ترجمه بود که باعث گردید ایرانیان برای کسب علوم عقلی روی به فراگیری زبان عربی بیاورند زیرا آنها توان ترجمه مستقیم از یونانی و یا لاتین به پارسی  را نداشتند وگرنه شمشیر عرب ها برگردن آنها برای اینکه عربی بخوانند و بنویسند قرار نداشت.

نوامبر 2013  آبان 1392

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

پس گفتار:

   همانطور که متوجه شدید این مطلب در آبان 1387  اکتبر 2008  نوشته شده ولی اکنون که  دسامبر2013 برابر با آذر 1392 است منتشر میشود. دلیل این امر چنین است:

برای مدتی فکر می کردم شاید بتوانم به طریقی موفق شوم  تعدادی از نوشته های منتشر نشده ام را به صورت کتاب منتشر کنم. به همین دلیل حتی سال پیش 1391 که در ایران بودم تماس هائی گرفتم و بعضی قول دادند که تحت نام ناشر- مولف و به صورت نیمه قانونی ( البته با هزینه خودم و قبول تمام مسئولیت ها) آن را چاپ کنند ولی بعد از مدت ها تلاش آنها نیز جرات این کار را نیافتند. در حالیکه حتی طرح روی جلد را هم تهیه کرده بودم. هرچند در آن موقع صحبت بر سر انتشار نوشته دیگر من در باره عشق بود.

نکته جالب و قابل تامل دیگر اینکه سال پیش در مراسم تدفین دکتر داریوش کارگر تقریبا تمام ناشران ایرانی به همین شهر ما آمده بودند در این میان تنها یکی از آنها کمی جرات کرد واز من پرسید: حسن داستان انتشار کتابت به کجا رسید؟ پاسخ دادم: کسی جرات ندارد مطلبی را که نام من زیر آن باشد منتشر بکند. همین شما اگر این کار را بکنید صهیونیستها و فراماسیونرهای حاکم بر سوئد  بیچاره ات کرده، کارت را به ورشکستگی می کشانند و به خاک سیاه می نشانندت. سرش را بزیر انداخت و در حالیکه شرمندگی را درچهره اش می دیدم سکوت کرد و بقیه مدت را با هم بودیم و دیگر راجع به این موضوع نیز صحبتی نکردیم. و من در دل او را تحسین می کردم که حداقل این یکی آنقدر مردانگی و شرافت داشت که چنین سئوالی را بکند ولی سایرین از ترس خودشان را به نشنیدن و ندیدن می زنند و با این حال لاف شجاعت زده و صحبت از آزادی در غرب می کنند.

دو سه ماه پیش بعد از انتشار مطلب ” اسماعیل چگونه سمع الله شد” که در آن تقریبا همین نکات فوق را به عنوان پس گفتار نوشته بودم جوانی تازه از راه رسیده و پر انرژی در فیس بوک تماس گرفت که حاضر است نوشته های من را در ایران منتشر کند.

پرسیدم مطمئن هستی.

گفت: مگر نوشته های تو ازعلی دشتی  بدتر یا خطرناک تر است که من آنها را منتشر کردم.

گفتم: بله بسیار بدتر وخطرناکتر است، علی دشتی  چیز زیادی نگفت. او اندکی نقد براسلام داشت که خیلی بیشتر از آن را حتی در قرون گذشته نوشته بودند. ولی نوشته های من یک فلسفه جدید است که همه فلسفه ها و ادیان را در دنیا به چالش کشیده بزیر سئوال می برد و از ریشه رد می کند. نوشته های من خطری  برای همه ادیان و فلسفه ها و قدرتمندان در همه جای جهان است. اول شما نوشته های من را در سایتم دقیق بخوان بعد تماس بگیر.

حالا می بینم که آن همه شور و هیجانی که اونشان می داد و فکر می کرد همان فردای صحبت ما نوشته هایم را بصورت کتاب منتشر می کند، فروکش کرده و تا همین امروز هم خبری از او نیست.

 بهر حال اکنون که مطمئن شدم هیچ کسی در دنیا جرات چاپ نظراتی جدید که با قدرت در برابر سایرین می ایستد و انحرافات و جنایات و مخصوصا ً انحرافات فکری ای که بنام دین و یا فلسفه در مردم ایجاد می کنند را نشان می دهد، ندارد؛  به ناچار به همین شکل بر روی اینتر نت می گذارم. به امید اینکه روزی انسان های شجاعی پیدا شوند و حاضر به انتشار این نوشته ها به صورت کتاب و ترویج و تبلغ آنها باشند.

نکته پایانی:

در آخرین روزهائی که قرار بود به ایران بروم و مقاله را در عرس بیدل بخوانم از طرف دولت ایران ممنوع الورد اعلام شدم. در اصل من ممنوع البیان هستم وگرنه چند سالی است قبل از این ماجرا و بعد از آن  برای دیدن خانواده به ایران میروم.

متن نامه انتقادی – اعتراضی که به دلیل این ممنوع الورودی برای گردانندگان عرس بیدل فرستادم به همراه سایر مکاتبات در فرصت مناسب در سایتم خواهم گذاشت.

من به عنوان یک فیلسوف صاحب مکتب ( فیلسوف واقعی که بسیار بالاتر از نبی و رسول است) طرفداران فکری شجاع می خواهم. انسان های ترسو را به عنوان طرفدار و حامی نمی پذیرم.

دسامبر 2013  آذر 1392

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

آب و شراب در پارسي، عربي و قرآن


آب و شراب در پارسی و عربی و قرآن

   چند وقت پیش در جائی که مولوی و حافظ خوانی بود مسئله شراب مطرح شد. در میان صحبتها شخصی که همانند تعداد زیادی از ایرانیان تحت تعصبات شدید پان ایرانیستی و ضدیت با عرب قرار دارند ( مخصوصا ً اینکه تمام دانش خود را از رسانه های مغرض و یا بی سوادی که  در غرب  هستند میگیرند) می گفت: عرب ها که شراب نداشتند! عرب ها آب نداشتند بخورند تا چه رسد به اینکه انگور و شراب داشته باشند.

   من مقاله ای در باره ماهیت وریشه عرب و عرب زبانان و… در سایتم دارم ولی این دسته افراد از آن توضیحات اطلاعی ندارند و زمانیکه از عرب صحبت می کنند تمام مردم و کشورهای عرب زبان را عرب میدانند ولی با اینحال چشم اشان بسته است که اگر همه اینها عرب هستند پس  باید دید که بزرگترین مناطق سر سبز و قابل کشاورزی مانند ایالت انبار درعراق متعلق به آنهاست. این منطقه آنقدر حاصل خیز بود ومحصول  گندم میداد که به انبار (غله) معروف شده بود وهمواره بواسطه دجله و فرات که پر آب ترین رودخانه های منطقه هستند آب یاری می شد و می شود. به دلیل همین سرسبزی ، وفور نعمت و موقعیت استرتژیک بود که شاهان ایران از همان زمان کورش پایتخت خود را به آن سرزمین منتقل کردند.

بررسی معنای کلمات شراب و آب

   شراب به معنی نوشیدنی یا آشامیدنی، کلمه ای عربی است. مصدر آن  شرب به معنی نوشیدن یا آشامیدن است و به ده ها گونه صرف می شود.

   آب در معنای عام اش معادل شراب و شاید بیشتر برابر مایع در عربی است.

در عربی برای آب خوردن کلمه خاصی هست و ” ماء” می گویند. یعنی هر جا بخواهند آن آب که مایه حیات بشر و مایعی زلال و بی بو و قابل خوردن است  بگویند، ” ماء” می گویند.

   شراب در معنای عام هر مایعی است جهت شرب یا نوشیدن. اما آنجائیکه در قرآن برای مایعاتی گداخته  از کلمه شراب استفاده شده، بدان معنی نیست که آنها قابل نوشیدن هستند بلکه گفته شده که چنین مایعاتی  به جهنمیان بزور و جهت تنبیه نوشانده می شود. در سطور پائین با آوردن آیات این نکته روشن تر خواهد شد.

شراب و آب یک معنای عام دارند ولی زمانی  که برای یک چیز خاص استفاده می شوند باید کلمه دیگری که تکمیل کننده آن است اضافه شود تا خاص یا مشخص شود. مثلا در پارسی باید گفت:

آب خوردن، آب حیات، آب حیوان، آب انگور، آب تلخ، آب آتشین، آب تاختن ( شاش کردن و گمیز انداختن)، آب دهان، آب دیده ( اشک)، آب زرشک، آب انار، آب لیمو ووو.

بعضی ترکیب های آب با کلماتی دیگر معنائی غیر از آب( مایع) می دهند مانند:

آب گردنده ( آسمان)، آب کمان ( زور کمان)،آب جگر داشتن ( مست بودن و توانگر و پر دل بودن)، آب زیر کاه ( نیرنگ باز) ، آب روی ( حیثیت، شرف)، آب خشک ( شیشه و آبگینه) ووو.

یک نکته اینکه ” گل آب ” در  پارسی معادل ” ماء الورد” در عربی است؛ اما کلمه عربی آن دقیق تر است. زیرا در ایران گل آب ( گلاب) را از گل سرخ می گیرند، و در عربی معادل ” گل ” بصورت عام کلمه ” زهر” است ولی معادل ” گل سرخ”  کلمه  ” ورد ” است.  پس زمانیکه عرب می گوید

” ماء الورد” دقیقا یعنی ” آب گل سرخ “. در حالیکه در پارسی ما ” سرخ”  را از” گل آب “

می اندازیم در نتیجه یک معنی عام پیدا می کند که می تواند  آب ِ گل  دیگری غیر از ” گل سرخ ” هم باشد. بنابراین چنانچه بخواهیم به صورت پارسی دقیق بگوئیم باید گفت ” آب ِ گل سرخ” و نه ” گل آب” پس دیده می شود که از نظر کلمه سازی نیز جابجائی در کلمات صورت گرفته است و بجای اینکه آب اول بیاید، گل اول آمده است.

عرب اگر از گل آب ( گلاب)  به معنی عام و یا مخصوصا ً آبی که از گلی زرد رنگ گرفته می شود نام ببرد می گوید: ماء الزهر.

 از جانبی  در  نوشتن  ” گل آب”  نیز مشکلاتی دیده می شود زیرا ” گلاب ” نوشته می شود یعنی

” آ ” به ” ا ”  تبدیل شده است که البته اگر ما خواندن پارسی را دقیق و همانند بعضی دیگر مانند عرب ها و یا سوئدی ها انجام بدهیم آنگاه که می نویسم ” گلاب ” دیگر نمیتوانیم ” گل آب ” بخوانیم زیرا باید گلاب را گل + اب  و ” اب” را که شبیه همان معنی ” پدر” در زبان عربی است، تلفظ کنیم.

شاید همین نکته کوچک برای بعضی کسان که فقط بدلیل اینکه در زبان عربی 4 حرف پ، چ، گ، ژ وجود ندارد آن را ناقص تر از زبان پارسی می دانند کافی باشد تا متوجه شوند که زبان عربی کامل تر از زبان پارسی است.

بد نیست توجه این دسته افراد را به این نکته نیز جلب کرد که 8 حرف از الفباء پارسی عربی است یعنی کلماتی که این حروف را دارند عربی هستند. در نتیجه اگر این 8 حرف را از الف باء پارسی کم کنیم می بینیم که تعداد حروف الفباء عربی بیشتر از پارسی است.

بعضی کلمات ترکیبی با آب که معنی می و یا باده می دهند:

آب حرام، آب آتش زای، آب آتشین، آب تلخ

بعضی کلمات که معنی می یا باده میدهند:

ام الخبائث، توبه سوز، زبان بند خرد، آتش جام، آتش سیال، خون تاک، خون رز، اشک دختر تاک، خون خم، خون کبوتر، بنت العنب، زهر مینا، عقیق ناب و لعل مذاب

بررسی کلمات شراب، سکر و خمر در قرآن

در قرآن تفاوت  سه کلمه شراب، سکر و خمر را به وضوح می توان دید.

آیه هائی که در آنها کلمه شراب آمده:

1- سوره 6 انعام آیه 69.   

شراب من حمیم…

در اینجا شراب حمیم یعنی نوشیدنی جوشان که البته قابل نوشیدن نیست و برای شکنجه می نوشانند.

2- سوره 10 انعام آیه 4 .  

و الهم شراب من حمیم…

شراب حمیم یعنی آب یا مایع یا نوشیدنی جوشان.

3- سوره 16 نحل آیه 10.

هوالذی انزل من السماء ماء لکم منه شراب و منه شجر فیه تسیمون                                              در اینجا آبی (باران) است که از آسمان می آید برای نوشیدن و رشد گیاهان.

در این آیه تفاوت میان ماء ( آب نوشیدنی) و شراب( نوشیدن ِ آب) کاملا مشخص است.

4- سوره 16 نحل آیه 68.  

للشاربین…

اشاره به آشامندگانی است که امعاء و احشاء حیوانات را می نوشند.

5- سوره 16 نحل آیه 71.  

یخرج من بطونها شراب…

یعنی نوشیدنی که از شکم آنها بیرون می آید.

6- سوره 18 کهف آیه  28…

الوجوه بئس الشراب و سائت مرتفقا ً،

آشامیدنی از گداخته فلزات در جهنم. مسلما ً کسی آن را نمی نوشد بلکه به زور می نوشانند.

7- سوره 38 ص ایه 41 . …

مغتسل بارد و شراب..

چشمه آ ب سرد و مقصود آب ِ خوردن سرد گوارا می باشد.

8- سوره 38 ص آیه 51

بفاکهة کثیرة و شراب…

بهشت و میوه ها و نوشیدنی های  گوارا،

9- سوره 76 الدهر آیه 21. …

و سقیهم ربهم شرابا ً طهورا ً..

و خدایشان به ایشان آشامیدنی پاکیزه داد.

در تمام این سوره ها شراب بمعنی مایع و نوشیدنی است که در مواردی مانند آب و نوشیدنی های گوارا است و در مواردی مایعی است که به زور در حلق میریزند و مایه رنج و مرگ است مانند آب جوشان که قابل نوشیدن نیست.

آیه هائی که در آنها شرابک، شرابه، فشاربون، فشربوا آمده است:

1- سوره 2 بقره آیه 261 .

فانظر طعامک و شرابک …

به خوراک و نوشیدنی ات نگاه کن.

2- سوره 35 فاطر آیه 13 .

فرات سائع شرابه و هذا ملح…

دو دریا با هم یکی نیست یکی آب شیرین قابل نوشیدن و یکی آب شور دارد.

3- سوره 2 بقره آیه 250 . فمن شرب منه فلیس منی…

داستان یهودیان است و آشامیدن یک نوع آب.

4- سوره 56 واقعه آیه 54.

فشاربون علیه من الحیم.  

به آنها آب جوشان نوشاند.

5- سوره 56 واقعه آیه 55.

فشاربون شرب الهیم.  

پس آب آشامندگانید آشامیدن تشنه.

6- سوره 26 شعرا آیه 155.

… قال هذه ناقه لها یشرب و لکم شرب یومه معلومه.

گفت این ناقه من است و مر آنراست آب خورش و مر شما راست آب خورش.

7- سوره 54 القمر آیه 28. 

… بینهم کل شرب محتضر.

و آگاه کن ایشان را که آب قسمت است میانشان و هر حصه آبی حاضر کرده شده است.

8- سوره 2 بقره آیه 250.

… فشربوا  منه الا قلیلا ً منهم.

داستان یهودیان است که فقط تعداد کمی نوشیدند.

9- سوره 7 اعراف آیه 29. 

… وکلو و اشربوا و لا تسرفو…

و بخورید وبیاشامید…

 آیه هائی که در آنها کلمه سکر آمده است:

1- سوره 16 النحل آیه 69 . 

و من ثمرات النحیل و الاعناب و تتخذون منه و سُکرا ً و رزقا ً جسنا ً ان فی ذلک لایه لقوم یعقلون.

و از ثمرات درختان خرما و انگورها می گیرند و از ان شکری و روزی خوب را بدرستیکه هر آینه آیتی است برای جمعی که در می یابند به عقل.

در اینجا مقصود گرفتن شکر و شیرینی ( سُکر یعنی شکر) است.

2- سوره 15 الحجر آیه 72 . 

لعمرک انهم لفی سَکرتهم یعمهون.

به جان تو که ایشان در مستی اشان حیران می زیستند.

در اینجا صحبت از مستی است. سَکر با فتح است.

آیه های راجع به خمر و مستی:

1- سوره 4 نشاء آیه 43.  

لا تغربوا الصلوة و انتم سکاری.

زمانیکه مست و یا ناپاکید نماز نخوانید.

2- سوره 47 محمد آیه 15. 

…و انهار من خمر لذة للشاربین…

… وجوی های می  برای نوشندگان…

 در اینجا ” خمر”  کاملا معادل ” می” یا ” باده” است.

این آیه میتواند بسیار سئوال برانگیز باشد زیرا وعده می دهد که در بهشت نهرهای خمر( می) برای نوشیدگان آن ( یعنی کسانیکه دوست دارند شراب یا می بنوشند) وجود دارد. پس چرا در این جهان باید نفی  بشود؟!

3- سوره 2 بقره آیه 219.

یسئولنک عن الخمر و المیسر قل فیها…

از تو راجع به خمر و قمار میپرسند بگو در آنها منافع و مضرات هست.

در این آیه موضع نرم و دوگانه گرفته شده است.

4- سوره 5 المائده آیه 90 و 91. 

90 – یا ایهالذین امنو انما الخمر والمیسر و الانصب الاذلام ذجس من عمل الشیطان فاجتبوه لعلکم تفلحون

91- انما یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوة والبغضا فی الخمر والمیسر ویصدکم عن ذکر الله و عن الصلوة فهل انتم منتهون.

 در دو آیه اخیر موضع سختی برابر خمر( می) و قمار گرفته شده و آنها را اعمال شیطان نامیده است.

این آیات سه مرحله یا دستور در مورد نوشیدن خمر ( می – باده) را نشان می دهد:

1- تائید و وعده نوشیدن خمر( می) در بهشت

2- موضع دوگانه تائید و نفی نوشیدن خمر ( می)

3- نفی نوشیدن خمر( می)

از بررسی بیشتر این مسئله که کدام آیه زودتر آمده و چرا این تغییر در کلام حاصل شده و… به دلیل خارج شدن از موضوع اصلی بحث صرف نظر می شود.

 نتیجه لغوی: معنای کاربردی کلمه شراب در فارسی به عنوان می و باده مست کننده با شراب در عربی کاملا  متفاوت است.

چرا ” شراب ” که کلمه ای عربی است و ابدا ً به معنی ” می” نیست  جای کلمه ” می”  را گرفت؟

استدلال منطقی چنین می تواند باشد:

پس از سالها که شریعت، خوردن خمر( می یا باده) را بطور جدی ممنوع کرد مردم برای  پرهیز از آنکه بگویند می، باده، آب آتشین و یا چندین نام دیگر که وجود داشته کلمه ” شراب ” عربی را انتخاب کردند یعنی می خواهند آب بخورند یا چیزی بنوشند.

استفاده طولانی مدت از کلمه شراب باعث شد  نسل های بعدی به مرور دلیل انتخاب و معنی اصلی این کلمه را فراموش کردند و در نتیجه کلمه ” شراب” به جای ” می ”  در زبان پارسی جای خود را تثبیت کرد. کمااینکه در این دوره که حکومت اسلامی است و اگر کلمه ” شراب” از دهان کسی بیرون بیاید معادل ” می ”  و ” خمر ”  گرفته می شود، مردم به گذشته بازگشته اند و می گویند ” آب شنگولی”.

کلمه آب شنگولی در فرهنگ نفیسی ( ناظم الاطباء ) وجود ندارد بلکه آب شنگرفی ( شراب لعلی و اشک خونین) هست.

در لغت نامه دهخدا نیز این کلمه ترکیبی نیست. اما خود شنگَل به دو معنی یکی نام نوعی از غله و دیگری به معنی عیار و راهزن است که نزدیکترین معنی میتواند آب گرفته شده از غله باشد مانند آب جو که مستی آور هم می باشد.

نتیجه ای که می توان گرفت: آب شنگولی یا آب شنگلی کلمه ترکیبی  است که جدیدا ً ساخته اند.

در غرب نیز بعضی مواقع می گویند ” تشنه هستم باید چیزی بنوشم “. در اینجا دقیقا ً مقصود این است که تشنه نوشیدن چیزی الکل دار هستند.

در قاموس قرآن تالیف سید علی اکبر قرشی،انتشارات دارالکتاب الاسلامیه، جلد 1-2  چاپ سیزدهم 1390 در ذیل عنوان خمر نقل قولی دارد که در اینجا آورده می شود.

صفحه 302

” در المیزان ذیل آیه 90 مائده میگوید: از زمخشری در ربیع الابرار نقل شده گوید: در باره خمر سه آیه نازل شد: (( یسئلونک عن الخمر و المیسر)) بعد از این آیه بعضی از مسلمانان شرب خمر میکردند و بعضی ترک نمودند تا اینکه مردی شراب خورد و داخل نماز شد و پریشان گفت، آیه (( یا ایها الذین امنو لاتقربوا الصلوة و انتم سکاری)) نازل گردید. سپس بعضی شراب خوردند حتی عمر بن الخطاب نیز خورد و با استخوان شتری سر عبدالرحمن بن عوف را بشکست و بعد نشست و شروع کرد به نوحه خواندن بر کشتگان جنگ بدر از مشرکان و شعر اسود بن یغفر را در نوحه خود میخواند و آن این است:

                    و کاین بالقلب قلیب بدر                     من القنیات و الشرب الکرام

                    و کاین بالقلیب قلیب بدر                    من السری المکامل بالسنام

                    ایو عدنا ابن کبشه ان نحیی                 و کیف حیاة اصداء وهام

                    ایعجز ان برد الموت عنی                  وینشرنی اذا بلیت عظامی

                    الا من مبلغ الرحمن عنی                   بانی تارک شهر الصیام

                   فقل لله: یمنعنی شرابی                       وقل لله: یمنعنی طعامی

این ماجرا به رسول خدا (ص) رسید خارج شد در حالیکه علامت خشم در چهره اش نمایان بود و ردای خویش را می کشید چیزیکه در دست داشت بالا برد تا عمر را بزند، عمر گفت: به خدا پناه می برم از غضب خدا و رسولش. پس خدا آیه نازل فرمود:

91 –  انما یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوة والبغضا فی الخمر والمیسر ویصدکم عن ذکر الله و عن الصلوة فهل انتم منتهون.

جز این نیست که میخواهد شیطان که بیندازد میان شما دشمنی و کینه در خمر و قمار و باز دارد شما را از یاد خدا و از نماز پس آیا شما هستید بازایستادگان.

عمر گفت: بس کردیم.

صفحه 304 چنین نوشته:

ایضا ً در المیزان ج 2  ص 207 از کافی از علی بن یقطین نقل شده:  مهدی عباسی از حضرت موسی بن جعفر (ع) پرسید: آیا شراب در کتاب خدا حرام است مردم فقط نهی شدنش را میدانند حرام بودنش را نمی دانند؟  امام (ع) فرمود: بلکه آن حرام است. گفت در کدام محل از کتاب خدا تحریم شده است یا اباالحسن؟ فرمود: قول خدا (( انما حرم ربی الفاحش ماظهر منها و ما بطن و الاثم و البغی بغیر الحق)) تا فرمود اما اثم، آن بعینه خمر است خدا در محل دیگر فرموده: (یسئلونک عن الخمر و المیسر قل فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما) فاما اثم در کتاب خدا آن شراب و قمار است و اثم آنها از نفعشان بیشتر است چنانکه خدا فرموده.

مهدی گفت: ای علی بن یقطین این فتوای هاشمیه است باو گفتم: راست گفتی یا امیرالمومنین حمد خدائی راست که این علم را از شما اهل بیت خارج نکرده است.

گوید: پس به خدا قسم مهدی صبر نکرد تا گفت: راست گفتی ای رافضی.

نبیذ

نبیذ نوعی می ( خمر) مست کننده است که از خرما و یا انگور میگیرند. اما در قرآن نامی از این نوع بسیار معمول ” می ” که مورد مصرف عامه بوده نیامده است. بهمین دلیل بعضی از فرق اسلامی این دو را حلال می دانند.

شرابخواری یا می خواری در ایران

ظاهرا ً سه دوره مشخص در تاریخ ایران پیش از اسلام را میتوان مشخص کرد.

1- بر مبنای کورش نامه اثر گزنفون، در زمان کورش در میان پارس ها ” می ” جزو جیره جنگی محسوب می شد.

2- افسانه ای قدیمی هست که: مردی از دست زنش سر به صحرا گذاشت . چون قصد مردن کرد       ” می ”  نوشید در این هنگام شیری بر او وارد می شود و در نبرد با شیر او موفق به کشتن حیوان می گردد. خبر به شاه می رسد و چگونگی کشتن شیر توسط  یک انسان( آنهم انسانی عادی و نه نظامی) که بسیار ضعیف تر از آن حیوان است را جویا می شود. زمانیکه متوجه می شود نوشیدن شراب چنین دلیری در او ایجاد کرده بود دستور می دهد تا همه مردم ” می”  بنوشند.

3- در زمان بهرام یکی از سردارنش برایش مقدار زیادی سیب می آورد و بعد به خانه ای بیرون شهر میرود و ” می” زیاد می نوشد و از خود بی خود می شود پرندگان چشمان او را در آورده و می خورند و او کور میگردد. پس از این واقعه شاه نوشیدن ” می ” را ممنوع کرد.

این داستان در فرهنگ معین چنین آمده است:

گیرو- پهلوان ایرانی که از ده  برای بهرام گور خروارها  نار و سیب و  به و  دسته گل  آورد و در بزمگاه بهرام هفت جام می پیاپی بخورد و از مجلس بیرون آمد و بتاخت و در دامنه کوهی پیاده شد وبخفت. کلاغی از کوه فرود آمد و چشمانش را بکند. این خبر به بهرام گور رسید وی از شنیدن آن اندوهگین شد و خوردن ” می” را منع کرد. فردوسی این داستان را در شاهنامه آورده است.

اگر این داستان با داستان تحریم خمر( می) در اسلام ( در فوق آورده شد) مقایسه شود همواره  دلائلی این چنینی برای نفی بعضی چیزها دیده می شود. اما در صحت آنها میتوان شک کرد مثلا در همین خصوص داستان گیرو پهلوان بهرام در هیچ جائی دیده نشده که بهرام نوشیدن مشروبات الکلی را شخصا ً متوقف کرده باشد. پس احتمال اینکه این داستان ساختگی باشد وجود دارد.

اشاره: ترجمه بعضی آ یات  قرآن که ترجمه ای کلمه به کلمه میباشد؛ از قرآن منتسب  به هفت نفر از علماء حوزه علمیه قم، چاپ کتابفروشی علمی 1337 شمسی، گرفته شده است.

اپسالا سوئد             دسامبر 2013                حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

بحثي مختصر در اعيان و اشراف


بحثی مختصر در

اعیان و اشراف

ماهنامه علوم انسانی ” مهرنامه” در شماره دوم سال اول که در اردیبهشت 1389 در ایران منتشر شده 2 مصاحبه جالب با 2 تن از محققین یکی خانم منصوره اتحادیه مورخ استاد دانشگاه و دختر فرمانفرما

( از رجال عهد قاجار) و دیگری احمد اشرف استاد بازنشسته جامعه شناسی دانشگاه کلمبیا و رئیس بخش ایران شناسی در باره اشرافیت در ایران انجام داده است.

خانم اتحادیه که خود ریشه اشراف قاجار را دارد، معتقد است هنوز ته مانده اشرافیت قاجار وجود دارد ولی آقای احمد اشرف اساساً وجود اشرافیت بعد از ساسانیان را در ایران نفی میکند.

پس از خواندن مطلب بنظرم آمد این نکته یکی از مباحث جالب جامعه شناسی تاریخی ایران است که پیشتر بدان توجه کافی نکرده بودم و جای تامل و بررسی دارد، که در اینجا اندکی بدان پرداخته میشود.

آقای اشرف میگوید:

” افزون بر این در دوران بعد از اسلام، عنوان اشراف بیشتر به خاندانهای سادات اطلاق می شد.”

ایشان اشراف را معادل ( نوبیلیتی ) و اعیان را ( نوت ا بیلیتی) میگیرد و می نویسد:

” من در نوشته های انگلیسی خود هیچگاه واژه ( نوبیلیتی ) را در توصیف طبقات اجتماعی ایران بکار نمی برم و همواره از واژه ( نوت ابیلیتی)  به معنی اعیان شهر استفاده می کنم. در ایران بعد از اسلام اعیان شهر را علما، عمال ( کارگزاران حکومتی) و تجار تشکیل می دادند.”

حال با این مقدمه و بیان چکیده نظرات این دو؛  به بررسی مسئله پرداخته می شود.

در ابتدا باید گفت که دو کلمه اعیان و اشراف هر دو عربی هستند و اگر بخواهیم ریشه لغوی آنها را بیابیم شاید ارتباطی با افرادی که این اقشار یا طبقات اجتماعی را تشکیل می دهند نداشته باشند.

اشرافیت صفتی برگرفته از اشراف است؛ همانند انسانیت که برگرفته از انسان است و در اساس بمعنی رفتاری انسانی و والا میباشد؛ اینکه چنین رفتاری ( انسانی) از نظر مردمان گوناگون به چه اَشکالی  دیده می شوند امری است بحث برانگیز که باید در جای دیگری بدان پرداخت. 

مثال دیگر مدنیت است که برگرفته از مدن می باشد.  در مورد این مثال نیز می باید شهر( مدن) وجود داشته باشد تا مدنیت یا روابط شهری هم باشد؛ بنابراین پیش از بوجود آمدن شهرها، مدنیت یا روابط شهری وجود نداشته است. برخلاف انسانیت زیرا که انسان همیشه بوده و یا از زمانیکه بتوانیم به او نام انسان بدهیم انسانیت هم در اشکال مختلف با او بوده است.  در نتیجه دیده می شود که اشرافیت و مدنیت بسیار جدید تر از انسانیت هستند.

اما بعد از بوجود آمدن مدن و مدنیت و مخصوصاً در سالهای اخیر شرایط جدیدی بوجود آمده است. برای اینکه از این مثال برای مسئله اشرافیت کمکی گرفته باشیم میتوان چنین تصور کرد که افرادی از شهر بویژه شهری بسیار بزرگ و پیش رفته به جائی  دور افتاده که روابط شهری ( مدنیت) در آن ابدا ً وجود ندارد وارد شوند،  در این صورت آنها در حالیکه با خود روابط شهری ( مدنیت) را بهمراه دارند لیکن از آنجا ئیکه زمینه های اجرای آن وجود ندارد، اجرای آن ( مدنیت) نیز ( بطور تمام و کمال) ممکن نیست. مثلا چون برق وجود ندارد بسیاری از کارها و روابطی که بواسطه آن صورت میگیرد امکان ندارد.  قاشق و چنگال، میز و صندلی  و بسیاری چیزهای دیگری که در شهر هست در آنجا نیست و در نتیجه نمی توان آن رفتار شهری یا مدنی را که در رابطه با این وسایل قرار می گیرند

(اعم از کاربرد آنها، و یا در رابطه انسانها با یکدیگر در ارتباط  با این وسایل)  بکار برد؛ ولی در حدی محدود و در حد توان و امکانات، افرادی که از شهر بدانجا رفته اند می توانند بعضی چیزهای  شهر نشینی را رعایت کرده  یا بکار ببرند.

حتی روابط شهری در میان شهرهای مختلف جهان نیز به نسبت تفاوت ثروت و پیشرفته بودن آنها متفاوت است. جدای از امکانات پیشرفته صنعتی از همه مهتر تاریخ، سنت وفرهنگ آنهاست که بر روابط مدنی آنها تاثیر می گذارد و مدنیت را در نقاط مختلف جهان به اشکال گوناگون در می آورد.

چنانچه باز هم بیشتر وارد این ماجرا بشویم حتی درون یک کشور نیز می توان تفاوتهائی میان مدنیت مردمان آنجا دید. هرچه کشوری بزرگتر و دارای اقوام و ملل متفاوت بیشتری باشد این مدنیت خود را در اشکال گوناگون بیشتری نشان می دهد.

این بحث بسیار وسیع تر از اینهاست زیرا در شهرهای مختلف جهان جدای آنچه نام برده شد بسیاری شرایط دیگر  حتی  آب و هوا بر این روابط  تاثیر می گذارد.

نتیجه: از آنجائیکه تعریف مشخصی برای شهر وجود ندارد و شهرهای جهان با یکدیگر بسیار متفاوت می باشند مدنیت نیز چیز مشخصی نیست و چنانچه کسی آنرا ثابت و یک دست و یا تنها در شکل فلان کشور یا شهر مشخص بداند کاملا اشتباه می کند.

حال بر همین اساس  وارد بحث اشرافیت می شویم.

اشرافیت چیزی است که بعد از مدنیت بوجود آمد همچنین می بایست اشراف وجود داشته باشند تا اشرافیت نیز وجود داشته باشد.  بنابراین پیش از پیدایش سلطنت های بزرگ و ثروتمند، اشراف درباری و اشرافیت وجود نداشته است.

از جانبی دیگر در کشورهائی که سلطنت های بزرگ از آن برچیده شده اند و یا اینکه بصورتی ضعیف وجود دارند دو وضعیت کلی دیده میشود.

در کشورهائی مانند ایران و بعضی از کشورهای بلوک شرق سابق که در آنجا حکومت سلطنتی بطور کل بر داشته شده است، رفتار و روابط اشرافی اگر هم در میان بقایای خانواده های درباری وجود داشته باشد بصورتی بسیار ضعیف وجود دارد که شاید از اشرافیت واقعی تنها مقداری اندک در آن باقی باشد آنهم باین دلیل ساده که هیچ پدیده اجتماعی به یک باره و یک شبه و با یک انقلاب ووو از میان نمی رود بلکه مدتی زمان لازم دارد تا کاملا ً از میان برود و یا اینکه تغییر شکلی کامل بگیرد.

در کشورهائیکه  سلطنت بصورت بسیار ضعیف و فقیر وجود دارد اشرافیت چیزی است میان دسته پیشین و کشورهائی که دارای سلطنت قوی و اشرافی می باشند؛ مثلا در اواخر قاجار هرچند در ایران سلطنت وجود داشت ولی دربار آنقدر ضعیف و فقیر شده بود که نمی توانست جلال وشوکت و روابط قوی درباری اشرافی همانند دوران های پیشین داشته باشد.

دربار پهلوی در ایران اساساً شکل کاملا متفاوتی از تمامی دربارهای طول تاریخ ایران داشت.  زیرا برای اولین بار حکومتی سلطنتی بوجود آمد که از پشتوانه قبیله ای یا طایفه ای برخوردار نبود و تنها یک خانواده کوچک به سلطنت رسیده بود آنهم در دوره ضعف سیاسی- اقتصادی- نظامی ایران.

لیکن پس از یک دوره، با بالا رفتن بهای نفت، کشور و سلطنت برای مدت کوتاهی ثروتمند شدند اما اشرافیتی  که بوجود آمد از شکل اصلی یا تاریخی اشرافیت ایران بدور بود و همین هم تا خواست بخود شکل بدهد با انقلاب بهمن از میان رفت و کسی از این خانواده کوچک پهلوی در ایران باقی نماند که دارای ثروت و مکنتی در آن حد باشد که بتواند چیزی بنام اشرافیت از خود بروز بدهد. حال با توجه به اینکه اواخر قاجار با آن ضعف همه جانبه، نفسی برای اشراف نمائی نمی گذاشت و پس از آن نیز سالها سلسله دیگری به سلطنت رسید و اکنون نیز بیشتر از 30 سال است که سلطنت از ایران برچیده شده است؛ چنانچه چیزی هم از اشرافیت قاجار در گوشه کنار و در میان بعضی خانواده های قاجار باقی باشد با آن اشرافیت واقعی دربار بسیار فاصله دارد و شاید تظاهر به اشرافیت و یا ته مانده فرهنگی آن است که عمل میکند.

برای دیدن دلایل سقوط سلطنت در ایران میتوانید به نوشته های قبلی من مراجعه کنید. اما برای مشخص شدن تفاوت این اشرافیت ناقص با اشرافیت های سلطنتی واقعی پیشین به نمونه هائی  در سطور آینده توجه داده می شود.

اشراف و اشرافیت به چه معنا می باشند

در بسیاری موارد چنین بوده که برای موردی کلمه ای بکار گرفته شده است که شاید معنی معینی داشته ولی در شکلِ جدید معنی کاملاً جدیدی پیدا کرده است.  مثلاً در زمان انقلاب مشروطیت همین کلمه مشروطیت ( که از مشروط و شرط گرفته شده) بطور دقیق و صد در صد معلوم نشد از کجا و چگونه در دهان همگان افتاد و خود را تثبیت کرد؛ ولی اکنون بازگو کننده نوع خاصی از حکومت می باشد.

پس با توجه به این مسائل  به جای ریشه یابی کلمه اشراف و اعیان به موارد استفاده آن پرداخته میشود فقط اشاره می شود که اعیان جمع عین ( چشم ) است که احتمالاً در ایران کلمه نورچشمی نیز در همین رابطه است؛ و بنظر نمی رسد در این مورد خاص آن نور که کلمه ای فلسفی در فلسفه اشراق ( و حتی بسیار پیش از آن در ایران بوده) است منظور نظر باشد.

ریشه اشراف نیز از شرف می آید و در نتیجه در اساس بمعنی مردمان دارای شرف می باشد که مفرد آن شریف ( شخص دارای شرف) می باشد. همچنین این لقبی بوده که در مکه به کسانیکه در خدمت خانه کعبه قرار داشتند داده می شد که از همه مهمتر اشراف قریش بودند.

میتوان حدس زد که این کلمات عربی در زمان ساسانیان یعنی پیش از سلطه اعراب در ایران بکار نمی رفته است. حال اگر در آن زمان برای دستگاه حاکمه و روابطش با اطرافیان، کلمه ای معادل اشراف وجود داشته  و بکار می بردند متاسفانه فعلاً اطلاعات چندانی ندارم  لیکن کلمه دربار وجود داشته و بهمین دلیل بعضی بر این عقیده هستند که وقتی صحبت از پارسی دری میشود مقصود پارسی استکه در دربار صحبت می شد. از همین کلمه است که درباریان ساخته شده است.

قاعدتاً درباریان باید معادل همان اشراف سلطنتی باشد. درباریان و خانواده سلطنتی دو چیز هستند؛ خانواده سلطنتی جزء جدائی ناپذیر دربار و درباریان هستند ولی افراد دیگری از بزرگان کشور که از خانواده سلطنتی نبودند در دربار حضور داشتند و جزء اشراف به حساب می آمدند پس درباریان و یا اشراف سلطنتی متشکل از افراد خانواده سلطنتی و غیر خانواده سلطنتی بود.

مقصود از اشراف، مردمان دربار(درباریان) سلطنتی است. همچنین مقصود از اشرافیت نیز روابط درون خانواده، رابطه با نزدیکان، رابطه با مردم عادی، چگونگی ظاهر شدن در مجالس خاص و عام و در مجموع روابط  سیاسی- اجتماعی- نظامی- اقتصادی خاصی است که درباریان یا اشراف سلطنتی در حول و حوش خود ایجاد می کردند.

بکار بردن کلمه اشراف بعد از اعراب نشانگر چیست؟

مسلماً پس از سقوط ساسانیان و سلطه اعراب چیزهائی بوده که باید بدین نام ها خوانده می شدند؛ و برمبنای همین کلمه اشراف بود که شرفیاب شدن و مشرف شدن و امثالهم نیز بکار آمده است.

چنانچه اشراف وجود نداشتند این کلمه هم ضرورت وجودی نداشت. پس نمیتوان گفت بعد از ساسانیان اشراف و در نتیجه اشرافیت وجود نداشته است؛ این حرف عجیب و بسیار غیر منطقی  به نظر میرسد.

نباید فراموش کرد که پیش از اسلام اعراب دارای حکومت و سلاطین بوده اند که به نام امیر یا ملک خوانده میشدند.  در میان آنها حتی زنان نیز به سلطنت می رسیدند که نمونه مشخص آن ملکه سباء میباشد. اعراب این ملکه سرزمین عربی سباء را بلقیس می نامیدند. توضیحات مفصل را میتوانید در نوشته دیگر من تحت عنوان ( بحثی در تاریخ، زبان شناسی عهد عتیق و قرآن و ” اسماعیل” چگونه ” سمع الله” شد) بخوانید اما در اینجا به نکاتی اشاره می شود.

اعراب پیش از آمدن آریائی ها دارای حکومت و سلطنت بوده اند بطوریکه کورش در لشکر کشی های خود از این اعراب کمک گرفت و بقول گزنفون در کورش نامه بدون کمک اعراب پیروزی کورش بر آن منطقه و مخصوصا ً  بر ” باب ئیلی ها ” امکان نداشته است.

توجه شود که در این قسمت مقصود از اعراب مردمانی بودند که در غرب باب ئیل زندگی می کردند. خود کلمه عرب بار نژادی ندارد و تنها بمعنی بادیه نشین می باشد و در اساس مردمان تمام آن منطقه که به کشورهای مختلف تقسیم شده بودند ” سامی ” نژاد خوانده می شوند که پس از سلطه اعرابِ مکه و اینکه همه آنها زبان عربی مردمان مکه را ( که از ریشه با زبان آنها یکی بود) به همراه دین اسلام پذیرفتند همگی آنها عرب خوانده شدند.  بحث در این تغییرات قومی در میان مردمان منطقه وسیع تر از این حرف هاست و این اشاره تنها باین دلیل آورده شد تا خواننده هشیار و مطلع متوجه باشد، در نوشتن این سطور باین مسائل آگاهی بوده لیکن جهت کوتاهی بحث از آن گذر می شود.

پس از پیروزی کورش بر منطقه، اکثر مردمان آن مناطق فرمانبردار ایرانیان شدند ولی شاید اعراب واقعی یعنی بادیه نشینان چنین نشدند و دولت ایران و هیچ نیروئی هم قادر نبود آنها را بزیر سلطه بگیرد.

در دوره ساسانیان گروهی از به اصطلاح اعراب ( یا بهتر است گفته شود مردمان منطقه) فرمانبردار شاهان ساسانی بودند و گروهی فرمانبردار رومیان.  ولی همواره جنگ بین ایران و روم میان  دسته  های اعراب ساکن مرزهای این دو امپراطوری بود. البته در این مقطع بعضی قبایل عرب مانند غسانیان و لخمیان  ساکن شده بودند ولی هنوز تمامی شرایط و فرهنگ یکجا نشینی را نگرفته بودند.

ملوک عرب از نظر ایرانیان به عنوان شاه و زیر دست شاهنشاه بحساب می آمدند. زیرا شاهنشاه؛ شاه شاهان بود و شاهان کسانی نبودند مگر بزرگان همین اقوام یا ملل که در مورد اعراب  ملک یا امیر نامیده می شدند ولی از طرف ایرانیان آنها شاه شناخته میشدند. کمااینکه هم اکنون در کشورهائی مانند انگلیس و… شاه خود را ” کینگ” می نامند ولی در ایران نمی گویند ” کینگ انگلیس ”  بلکه معادل ایرانی آن را بکار برده و می گویند ” شاه انگلیس” یا ” شاه سوئد”.

بنابراین در میان اعراب که دارای شاه یا امیر یا ملک بودند روابط درباری رعایت می شد ولی نه باندازه دربار شاهنشاه بلکه باندازه وسع خودشان. البته باید توجه داشت که از جمله پدر بهرام گور برای اینکه فرزندش شجاع، جنگجو و با سیاست بزرگ شود او را نزد اعراب فرستاد و بهرام در آنجا بزرگ و تربیت شد که این خود نشان از خصائص ویژه آن مردمان دارد.

حال برای نشان دادن اینکه وسع یا توان ملوک ( شاهان) عرب تا چه حدی بوده و در نتیجه وضعیت اشراف و اشرافیت و دربار سلطنتی آنها مشخص شود نقل قولی از کتاب تاریخ عرب نوشته فلیپ خلیل حتی، ترجمه ابوالقاسم پاینده، موسسه انتشارات آگاه، چاپ دوم 1366 ، صفحه 72 ، آورده میشود:

” قصرِ  غمدان

چنانکه میگویند یکی از پادشاهان حمیری بنام ایلی شریحا ( یاقوت او را  لیشرح بن یحصب  یاد میکند) که در قرن اول میلادی میزیست قصر غمدان معروف را در صنعا بنیاد کرد که از همه قصرهای

” کشورِ قصرها ” ( عنوانی که در آن روزگار به یمن می دادند) معروف تر شد. حمیریان شهر نشین برای آنکه از هجوم ناگهانی بدویان محفوظ باشند می بایست قصرهای محکم برای سکونت خویش بسازند. همدانی و از پس او یاقوت وصفی دقیق از قصر غمدان که بدوران ایشان توده آواری بزرگ و هول انگیز بوده است، بجا گذاشته اند. این قلعه چنانکه دو جغرافیدان معروف می گویند، بیست طبقه داشته که ارتفاع هر طبقه بیست ذراع بوده. در واقع این نخستین آسمان خراشی است که تاریخ از آن یاد کرده اند. این قصر را از سنگ گرانیت و سماق و مرمر برآورده بودند. دربار پادشاه در طبقه بالا بود و سقف آنرا از تخته سنگی پوشانده بودند که از بس شفاف بود انسان می توانست از خلال آن آسمان را ببیند، و کلاغ را از غلیواژ بشناسد. نماهای چهارگانه قصر از سنگهای الوان بود. برهر جانب قصر شیری از مس بود که وقتی که باد میوزید بغرش در می آمد. همدانی در یکی از قصاید خود به وصف غمدان گوید که عمامه ای از ابر، و کمری از مرمر دارد. غمدان تا هنگام ظهور اسلام بجا بود و ظاهراً ضمن کشمکشی که در راه استقرار نفوذ اسلام در آنجا بود از میان رفته است.

در این دوران شاه حمیری چون امیر فئودال بود که در قصر خویش اقامت داشت، مالک زمین بود و به طلا یا نقره و یا مس سکه می زد. بر یک روی سکه صورت شاه بود و بر روی دیگر تصویر جغد

( نشان آتن) یا سر گاو بود. بر بعضی سکه های قدیمی تر سر اثنه  دیده می شود و از اینجا می توان دریافت که عربان جنوب از آغاز قرن چهارم پیش از میلاد به سرمشق های آتنی دلبستگی داشته اند.

باستان جویان در یمن احیاناً بجز سکه، مجسمه های بُرنز کار یونان یا ایران ساسانی بدست می آورند. هنر محلی حکایت از کمال و قدمت ندارند که نبوغ سامی در هیچ کجا نتوانسته در این مرحله تجلی کند.

از بررسی الواح معلوم میشود که سازمان اجتماع  سبئو حمیری مخلوط عجیبی از روش قبایلی قدیم و امتیاز طبقاتی و اشرافیت و سلطنت فئودالی بوده است. شاید بعضی از اینهمه در جای دیگر فراهم تواند شد، اما اجتماع آن همه در یکجا شگفت آور است.”

در زمان های دور اعراب ساکن سوریه و عرا ق کنونی  با اعراب  ساکن در مکه و مدینه به دلایل مختلف مخصوصا ً به دلیل شرایط آب و هوائی و کشاورزی زندگی متفاوتی داشتند. داستان ابراهیم و مهاجرت او که داستان مهاجرت همین اعراب است توسط یهودیان به یهودیت نسبت داده شده است در حالیکه صحبت اعراب صحیح است و یهودیان همانند بسیاری داستانها و افسانه های دیگری که در منطقه وجود داشته و بخود نسبت داده اند این یکی را هم بخود نسبت می دهند. هرچند خود آنها در ابتدا جزء این مردمان ( اعراب) بودند که اکنون از تمام ملل جهان در آنها رسوخ کرده اند؛  بحث این موضوع  نیز در جای دیگری بطور دقیق آورده خواهد شد.

ایران پیش از اسلام به طبقات خاصی تقسیم می شده که اکنون از آن نام ها استفاده نمی شود.

در خصوص وضع طبقات در ایران قدیم صحبتها زیاد است ولی بنظر نمی رسد در جائی اشراف (درباریان) را یک طبقه خاص دانسته باشند. برای ساده کردن کار نگاه اندکی انداخته میشود به کتاب:

” شهرهای ایران در روزگار پارتیان و ساسانیان” تالیف پیگولوسکایا، ترجمه عنایت الله رضا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم 1377 .

در این کتاب راجع به وضعیت طبقات در دوره پیش از اسلام صحبت شده که نمونه ای از صفحه 382 به بعد آورده می شود:

” نه تنها در اوستا، بلکه در((کارنامک)) اردشیر پاپکان نیز از سه طبقه موبدان، سپاهیان و کشاورزان سخن رفته است. طی سالهای گذشته مسئله طبقات از سوی ویکندر با دقتی خاص مورد مطالعه و بررسی قرار گرفت. او بر این عقیده بود که تقسیمات صنفی بر پایه روایتهای بزرگان و موبدان به ما رسیده است و این کار از روی خطا به شخصیتهای افسانه ای و یا اردشیر نسبت داده شده است.

ویکندر ضمن بررسی فهرستهای متعدد از منابع گونه گون به پدیده ای متصف بر قانون بذل توجه کرده است. در فهرستی که جنگیان در میان اصناف مقام نخست را دارا هستند، هیربدان در میان روحانیان مقام نخست را دارا هستند، و عالی ترین مقام به موبدان داده شده است. در این فهرست موبدان بالاتر از هیربدان قرار دارند. طبق نظر ویکندر این اصل با منابعی از ریشه های مختلف در ارتباط است. موبد با آثار و منابع شمال غربی و روایات پدید آمده از شیز مرتبط است. ولی هیربد به عنوان بزرگ روحانیان با پرستش آناهیتا در فارس ارتباط دارد. نخستین شاهان ساسانی بویژه شاپور یکم از حمایت هیربدان برخوردار بودند.

ویکندر ضمن بررسی فهرست طبقات که در فصل 14 کتاب  ارداویرافنامه از آن سخن رفته است به این نکته توجه کرده است که در آئین زرتشتیان به پنج آتش ورجاوند اشاره شده است. ولی در ماخذ و روایات متعلق به جنوب غربی ایران تنها از سه آتش یاد شده است. موبدان کوشیدند تا این روایات دوگانه را با یکدیگر ممزوج کنند.

به اعتقاد نگارنده اظهار نظر ویکندر ضمن اتکاء  به ارداویرافنامه منطبق بر واقعیت نیست. در اینجا فهرست طبقات و اصناف به گونه دیگری ارائه شده است. در این نوشته، اجتماع از پنج طبقه و صنف تشکیل نشده، بلکه شمار آنها چهار است. نخستین موبدان هستند. دو بند از کتاب ( 1-2 و 3-6) به گروه مذکور اختصاص یافته است. متعاقب آن از جنگیان سخن رفته است. شاه نیز در این طبقه جای دارد. دو بند نیز به این گروه اختصاص یافته است. دو بند اخیر همانند دو بند پیشین با این کلمات پایان میپذیرند: (( و این در دیده من بزرگ و خارق العاده است)). زیرا این نظر را مولف کتاب ارداویرافنامه ارائه کرده است ( 7-10 و 11-13). در این چهار بند از دو صنف یا طبقه سخن رفته است – موبدان و جنگیان. متعاقب آن بند دیگری است که ویژه کشاورزان – وستریوشان است. در کتاب از این گروه به عنوان طبقه سوم اجتماع سخن رفته است( 14-18). سرانجام در آخر بند (19-21) از پیشه وران با نام هوتخشان یاد شده است که ((در جهان)) و بدیگر سخن به دوران حیات در این عالم در خدمت (( سران خویش)) قرار داشتند. بدین روال از چهار صنف یا طبقه بحث شده است. ولی دو بار در دو جای مختلف به صورتی بالنسبه مشروح از آنها سخن رفته است…..”

درصفحه 386 کتاب شهرهای ایران چنین آمده است:

” در کارنامگ از سه آتش سخن رفته است: آتش روحانیون و آتش جنگیان، ارتشتاران و اسپهبدان –

(( رانندگان ارابه های جنگی و جنگیان)) که شاه نیز خود از زمره این گروه بود. سومین آتش ورجاوند (( برزین مهر)) نام داشت که ویژه کشاورزان- وستریوشان بود. در (( کتاب اردشیر)) از هیچ گونه تفاوت طبقاتی دیگری سخن نرفته است. واژه وستریوشان صورتی از مصدر (( ورز کردن)) یا

(( پرداختن به کشت و زرع)) است.”

و چند سطر پائین تر چنین آمده است:

” در نامه تنسر مردم به چهار طبقه (( چهار اعضاء)) بخش شده اند. در راس طبقات چهارگانه

(( اعضاء اربعه)) پادشاه قرار دارد. شاهان نواحی و استانها وابسته و تابع او هستند. آنها موظفند هریک به نوبه خویش به حضور پادشاه باریابند و مراتب اخلاص خویش را عرضه دارند. آنها تاج شاهی خود را تنها از دست شاهنشاه دریافت می دارند. همانند گذشته مقام نخست از آن روحانیون است. مقام دوم متعلق به مردان کارزار است. دبیران (( کتاب)) دارای مقام سوم هستند. اعضاء این صنف عبارتند از: منشیان ((کتاب رسایل))، شمارگران((کتاب محاسبات))، داوران و آمارگران ((کتاب اقضیه و سجلات و شروط))، رویدادنویسان (( کتاب سیر))، پزشکان، شاعران و منجمان. طی سده های سوم تا هفتم میلادی در کشور تمرکز یافته ایران و اداره مملکت، قشر دیوانسالار به چنان موقعیت ممتازی دست یافت که از درون صنف موبدان قشرهای خاصی پدید آمدند.

((عضو چهارم)) جامعه یا طبقه زیر دست را ( مهنه خوانند). طبقه مذکور شامل چند گروه کشاورزان (بزرگان) رعایای روستا نشین ( راعیان) بازرگانان ( تجار) و دیگران ( سایر محترفه) بود.

تقسیم طبقات در کتاب مینوی – خرد بسیار جالب است. در یکی از بندهای این ماخذ که متعلق به نخستین سده های میلادی است از تقسیم جامعه به سه طبقه سخن رفته است. ولی در آن تکمله ای وجود دارد که نشان میدهد طبقه چهارم اجتماع پس از گذشت مدت زمانی پدید آمده و شکل گرفته است. در بند سی و یکم از وظیفه روحانیون، جنگجویان و کشاورزان سخن رفته است….”

برمبنای صحبتهائی که نقل شد و اتکاء آنها بر متون مرجع قرون دور میباشد در ایران پیش از اسلام طبقه خاصی برای شاه، دربار و اشراف وجود نداشته است بلکه آنها درون طبقه جنگجویان قرار

داشته اند.

تعریف اشراف و اشرافیت

سادترین تعریفی که میتوان از اشراف سلطنتی ارائه داد چنین است:

گروهی خاص درون حاکمیت سلطنتی.

در همین جا و ابتدای تعریف به نکته ای می رسیم که نباید آنرا نادیده گرفته و آن دنباله کلمه اشراف است. زیرا اشراف و اشرافیت ممکن است برای گروه های چندی بکار برود بنابراین باید توجه داشت که در اینجا صحبت از اشراف و اشرافیت سلطنتی است.

جهت روشن شدن مسئله مثالی آورده می شود. آنجا که در میان مسلمانان می گویند ” شیعه”؛  معمولاً صحبت از شیعه علی است که البته خود این نیز به چند دسته تقسیم میشود ولی هرکدام بدون ذکر دنباله آن خود را شیعه معرفی میکنند در حالیکه خود کلمه شیعه به معنی پیرو یا دنباله رو یا مرید میباشد و هرکسی که پیرو یا دنباله رو( هر عقیده یا مرامی) باشد شیعه به حساب میآید.  پس وقتی مختصر گفته میشود اشراف مقصود اشراف سلطنتی است.

بر مبنای  تعریفی که از اشراف داده شد، مجموعه ای از روابط و تشریفات درونی ( با خودشان)  و بیرونی ( با سایر مردمان) اشراف سلطنتی، اشرافیت خوانده میشود.

این رابطه بر مبنای شرایط زمان، مکان  و قدرت اشراف متفاوت است و چیزی ثابت یا استاندارد که همواره باید در همه جا و در تمامی زمانها و مکانها کاملاً ثابت، مشخص و یکسان باشد، نیست.

شیوه های مختلف حکومتی و اشرافیت

در طول تاریخ شیوه های مختلف حکومتی در نقاط مختلف جهان برقرار بوده است.

در یک دسته بندی کلی دو دسته اصلی را می توان دید.  یکی قبایل چادر نشین ( کوچ نشین) گله دار و دیگری مردمان سکونت گزیده. از سایر سیستم های کوچک و بی اهمیت مثلاً مردمانی که در جنگلهای آفریقا و یا در صحاری استرالیا زندگی میکردند صرف نظر کرده تنها به این دو دسته بزرگ و دارای سیستم اداره کننده جمعیتی ی  وسیع، پرداخته می شود.

چادر نشینان سیستم اداره کننده خاصی داشته و دارند. آنها از شیوه های درباری برکنار بودند و هرکسی در هر زمان می توانست به سادگی با بزرگ ایل ملاقات کند و در این راه هیچ مانعی وجود نداشت حتی مثلاً چنگیز خان که آن همه ابهت داشت نمی توانست جلوی هیچ مغول ساده ای را بگیرد و آنها هرگاه می خواستند به چادر او نزدیک و با او ملاقات می کردند.  ولی زمانیکه این ایلات ساکن شدند و یا بقدرت زیادی رسیدند و از سیستم های سلطنتی پیشین پیروی کردند آنگاه دیگر ملاقات ها باین آسانی ها نبود و حتی کار به جائی می رسید که نزدیکترین افراد نیز برای ملاقات می بایست وقت بگیرند. پس آنچه که به عنوان اعیان و اشراف مطرح می شود در میان شهرنشینان دارای حکومت قدرتمند سلطنتی بوده است.

همین مسئله بنوعی در خصوص اعراب نیز صادق است در ابتدای اسلام هر کسی می توانست به خلفا نزدیک بشود بطوریکه حتی به سادگی آنها را به قتل می رساندند ولی از زمانیکه معاویه بقدرت رسید و از سیستم شاهنشاهی پیشین استفاده کرد و خلافت را با سلطنت تلفیق کرد آنگاه دیگر ملاقات خلیفه کار آسانی نبود.

اما در میان مردمان ساکن در شهرها نیز که دارای حکومت و دولت بودند سیستم های متفاوتی برقرار بوده است.

در میان یونانیان سیستم شهر- دولت برقرار بود و در آنجا  کسی به عنوان شاه و دارای دربار نبود؛ در نتیجه اشراف درباری وجود نداشت ولی اعیان شهر وجود داشتند.

در غرب یونان کشورهای اروپائی کنونی به رشد مناسبی نرسیده بودند و از حیطه این بحث خارج هستند تا آنگاه که رومیان جای یونانیان را گرفتند و قرنها بعد از آن که اروپا قدرت گرفت.

در مصر موضوع شکل دیگری داشت و فرعون نقش خدائی داشت  پس دربار او و اطرافیانش وضعیتی سوای ایران و اعیان و اشراف مطرح شده در این بحث را داشتند.

چین نیز دارای حکومتی قدرتمند و درباری قوی و گسترده بود که اشرافیت سلطنتی در آن بطور دقیق وجود داشت. اما سیستم درباری چین نیز شکل خاصی داشت که  با ایران تفاوتهائی داشت.

در ژاپن نقش شگونها در حکومت و تاثیر آنها بر دستگاه و قدرت سلطنتی در دورانها ی مختلف بسیار متفاوت بوده است. نقش شگونها در قدرت حکومتی،  شکل دربار ژاپن را از ایران متفاوت می کرد.

اما در کشور مورد بحث ما: پس از آنکه ایران توسط کورش به یک امپراطوری بزرگ تبدیل شد شکل گسترده تری را در اشرافیت درباری ایجاد کرد.

مطابق نوشته گزنفون در کورش نامه؛  زمانیکه کورش  در اوایل نوجوانی  به سرزمین ماد نزد پدر بزرگش ( پدرِ مادرش) می رود او را در ظاهر و روابطی با اطرافیان می بیند که در میان آنها ( پارس ها) رایج نبود.

پدر بزرگ درباری پر تجمل داشت و کورش او را در لباسهای فاخر و پر تجمل و با صورتی بزک کرده می بیند که کورش را شگفت زده می کند.

روابط پدر بزرگ کورش با زیر دستان روابطی کاملاً اشرافی بود. او به زیر دستانش نزدیک نمی شد در حالیکه کورش برخلاف آن تربیت شده بود و با زیردستان و مردم عادی دمخور می شد.

اما پس از اینکه کورش فتوحاتش را به انجام می رساند و آنگاه که می خواهد از زیر سلطه دائی خود  ( که بعد از مرگ پدر بزرگ به پادشاهی رسیده بود) خارج شود تمام آنچه را در دربار پدر بزرگ خود و سایر سلاطین دیده بود به اجرا می گذارد و همان دربار پرزرق و برق را براه می اندازد و دیگر ملاقات او حتی برای نزدیک ترین افرادی که سالیان با هم در بزم و رزم بودند کاری ساده نبود.  زیرا که گاردی مخصوص ایجاد کرده و همه ملزم به کسب اجازه ملاقات بودند.

کورش در این مرحله حتی اضافه بر لباسهای فاخر بزک هم می کرد. این نوع رفتار معنی گسترده و خاصی دارد که تفسیر آن  در جای مناسب آورده خواهد شد. اما مجموع اینها همان روابط  درباری  سلطنتی (اشرافی) می باشد.

پس می توان گفت که از اینجا مرحله جدیدی  ایجاد می شود یعنی دربار کاملی بوجود می آید و روش های اشرافی- درباری بطور تمام و کمال در حکومت پارس ها (هخامنشیان) ایجاد می شود. البته چنانکه دیده شد از پیش از کورش در میان دولتهای قدرتمند مانند مادها، آسوریان، باب ئیلی ها و… اشراف و روابط اشرافی وجود داشته است.

در داستان اِستر ( در خصوص دروغ و راست یا افسانه و… بودن داستان و خود شخصیت استر به مقاله دیگری که پیشتر نوشته ام مراجعه کنید) یک نکته قابل تامل است، اینکه اگر کسی می خواست به ملاقات شاه( خشایارشاه) برود و اجازه ورود نداشت مجازات مرگ داشت حتی اگر همسر شاه می بود؛ مگر اینکه شخص شاه با بلند کردن عصای مخصوصی که در دست داشت او را می بخشید، این قسمتی از اوج روابط  درباری – اشرافی هخامنشی است.

اشراف و اشرافیت سلطنتی چگونه حفظ می شد

اشراف سلطنتی برای حفظ خود می بایست کارهای زیادی انجام می دادند که مهم ترین آنها حفظ  و نگهداری و یا درواقع جدا نگه داشتن خود از سایرین بود. پس گروهی ایجاد شد که کسی را بدان راه نمی دادند.

مهمترین قسمتی که کسی نمی بایست وارد آن شود حریم خون یا خانواده بود. بنابراین ازدواج خارج از فامیل صورت نمی گرفت. کار به جائی رسیده بود که در مواردی شاهان برای اینکه بیشترین قدرت را داشته و هیچ تهدید داخلی نداشته باشند به ازدواج با نزدیک ترین افراد مانند مادر، خواهر، خاله، عمه وغیره تن می دادند.

درست همین جاست که به نقش مهم اسلام در اشرافیت و اهمیت آن می رسیم.

پس از آمدن اسلام و اینکه (بهر صورت)  پس از چند قرن، مردم و حکومت های ایرانی و یا ترکِ حاکم بر ایران، اسلام را پذیرفتند بناچار می بایست بعضی مقررات آنرا نیز می پذیرفتند. از اهم این مقررات که بیشترین پیروان و مجریان ( و نه کاملاً صد در صد) را نسبت به بقیه مقررات اسلامی پیدا کرد ممنوعیت ازدواج با محارم بود.

زمانیکه یک قبیله یا ایل به قدرت حکومتی دست می یافت و برای خود سلطنت و دستگاه درباری براه می انداخت با چند مسئله و مشکل در خصوص ازدواج روبرو می شد.

اول اینکه چون دارای ثروت و مکنت شده بودند می خواستند زنان متعدد بگیرند؛ اما اسلام آنرا به 4 زن عقدی دائم ( باضافه تعدادی زن غیرعقد دائم) محدود کرد. در این مرحله اولین مشکل اساسی پیش می آمد زیرا توازن جمعیتی ایل بدان شکل نبوده که مردان ثروتمند شده بتوانند 4 زن از ایل خود بگیرند پس می بایست این تعداد زن از خارج تامین شود. در کنار این،  دیگر امکان ازدواج با مادر، خواهر، عمه، خاله، دخترخواهر، دختر برادر و… نیز بنابر دستور شرع اسلام از میان رفته بود پس بناچار کمبود زنان درون ایل یا خانواده  چهره ای گسترده تر می نمود.

نباید ناگفته گذاشت که پیش از اسلام، شاه و درباریان ایران از زنان زیادی بهره می گرفتند و معروف است که حرمسرا های بزرگی داشته اند. ولی هر زنی به صرفِ اینکه یک شب با شاه به رختخواب می رفت  به عنوان فردی از خانواده و یا اشراف سلطنتی به حساب نمی آمد. به همان داستان استر و نیز داستان هزار و یک شب که شاه هر زنی را که با او می خوابید فردایش می کشت توجه شود؛ شاید دلیلش این بوده که نمی خواسته ناخواسته بچه ای از آن زنان بدنیا بیاید زیرا مشکل زیادی برای او و دربار ایجاد می کرد. یا اینکه زنی که یک شب با شاه خوابیده از دربار بیرون انداخته شود و این زن با مردان دیگری بخوابد و برای آنها از همخوابگی اش با شاه و شرایط منزل یا دربار و وضع جسمانی شاه بگوید، که این نکته برای شاه حقارت و ضعف می آورد. شاید ریشه ایجاد حرمسراهای دربسته     ( کاملا قرنطینه شده) نیز از همین جا باشد و از اینجا به اعراب ِ بعد از اسلام و امثال قاجاریه رسید.

بهر صورت  مسئله ازدواج  پای افراد خارج از ایل را نیز به دربار و سیستم اشرافیت باز کرد و بسیاری بواسطه ازدواج های سببی جزء اشراف سلطنتی قرار گرفتند که نمونه بارز آن امیرکبیر و برمکی ها بودند که اتفاقاً هر دو نیز بدستور شاه و خلیفه بقتل رسیدند که این نشان میدهد ازدواج سببی را می توان به سادگی شکست و یا نادیده گرفت.

اما چندی پس از روی کار آمدن خلفای عباسی ازدواج با خارج از حاکمیت از مقطعی خود را بشکل بسیار بارز تری نشان داد؛ بسیاری از خلفا حتی با کنیزان خود ازدواج  کردند و در نتیجه اولاد این کنیزان به خلافت نشستند. در کتاب مروج الذهب ( اثر علی بن حسین مسعودی) وبسیاری متون مرجع اسامی این خلفا که بسیار زیاد و شاید بیشتر از خلفائی باشند که از طرف مادر کنیز نبوده اند، آمده است. بدین ترتیب این رسم یا روش خلفا که رهبران  مذهبی هم بودند به سلسله های سلطنتی ایران نیز رسوخ کرد.

رابطه اشرافیت سلطنتی ایران ساسانی با خون

آخرین شاهنشاه قدرتمند ساسانی خسرو پرویز بود اما پس از کشتن او قحط الرجال در میان خاندان سلطنتی بیداد میکرد. از آنجا که سلطنت برپایه خون بود آنها همواره بر آن بودند تا شخصی را که خون خاندان سلطنتی  دارد بیابند و به تخت بنشانند.

این قسمت و نتیجه گیری که ارائه می شود بر مبنای کتاب: تاریخنامه طبری، گردانیده منسوب به بلعمی، به تصحیح محمد روشن، انتشارات سروش، چاپ اول 1374، جلد دوم می باشد.

کتاب در صفحات پایانی این جلد به بررسی وضعیت نابسامان حکومت ساسانیان می پردازد.

اولاً داستان کشتن خسرو پرویز خود نشان از این داشته که هر کسی نمی بایست شخص شاه را میکشت و علیرغم اینکه همه دربار برعلیه او بودند زمانیکه شخصی به خسرو پرویز بی احترامی می کند افسر محافظ فوراً او را بقتل می رساند زیرا کسی اجازه نداشت به پادشاه توهین کند.

در حالیکه پسر شاه و همه سران در پی کشتن او بدنبال راه و چاره و پیدا کردن شخصی مناسب بودند  در نهایت شخصی از بزرگان  این امر را می پذیرد اما بعد از این عمل بجای دست مزد بدلیل کشتن شاه به قتل می رسد. بعد از قتل پرویز است که مشکل رهبر یا شاهنشاه قوی، دست و پا گیر شده در نتیجه باعث سقوط این سلسله و پیروزی اعراب می شود.

به عنوان مثال وقتی ” شهر براز”  به ملک می نشیند سپاه عجم را ننگ می آید و او را می کشند. در اینجا نقل قول مستقیمی از صفحه 845 آورده می شود:

” پس چون  شهر براز  به ملک بنشست، سپاه عجم ننگ داشتند پیش او سجود کردن و نگریستن و ایستادن. و رسم عجم چنان بود که چون ملک  بار دادی همه سپاه و لشکر سماطین بزدندی  و بر پشت اسبان بایستادندی تا ملک بیرون آمدی.

پس روزی  شهر براز  برنشسته بود و بیرون آمد و سپاه هم سماطین بزده بودند. یکی فراز آمد و او را طعنه بزد به سنان نیزه اندر پهلوی و از اسب بیفگند؛ پس دیگران در آمدند و به زخم  پراگنده او  را بکشتند، آنگه رسنی به پای او اندر افگندند و به همه محلتها بکشیدند، و منادی بانگ می کرد که هر که نه از خاندان ملک بود و دعوی پادشاهی کند جزای  وی این باشد. و همه پادشاهی شهر براز چهل روز بود؛ و از پس او اهل ملک کسی را نیافتند مگر دختران پرویز. پس لشکر عجم گرد آمدند و بوران دخت را که خواهر مهتر بود به ملک بنشاندند.”

این نکته با قتل خسرو پرویز مقایسه شود که بعد از کشتن این دو با اجسادشان و قاتلان اشان چگونه رفتار شد.

در اینجا است که دلیل به سلطنت رسیدن زنان نیز مشخص می شود.

پوران دخت یکسال و چهار ماه سلطنت می کند و می میرد.

پس از او آزرمی دخت به سلطنت می نشیند. ظاهرا ً او در این امر خوب بود ولی یک اشتباه بزرگ مرتکب می شود و این همان نکته مربوط به بحث ما است یعنی اشرافیتِ خانواده سلطنتی و مسئله خون.

بر مبنای همین کتاب طبری در آن زمان؛  “… مردی بود عجم بزرگوار، با اصل و با مردی، و اسپهبد بزرگ بود و پرویز را امیری خراسان داده بود، نام او فرخ هرمز بود و او بر در پرویز خدمت می کرد، و پسری بود او را رستم نام و به خلیفتی خویشتن به خراسان فرستاده بود، و وی آن رستم بود که اندر عجم به عهد وی کس مردانه تر از وی نبود…”

فرخ هرمز از آزرمی دخت تقاضای ازدواج می کند ولی آزرمیدخت که در خواست ازدواج از جانب چنین شخصی را( بدلیل خونی) توهین به خاندان سلطنتی می دید او را به حیله به دربار می کشد و بتوسط امیر حرس می کُشد و تنش را با سر بر در کوشک می افگند. پس از آن رستم پسر فرخ هرمز بخونخواهی پدر بر می خیزد.

“…  و رستم پسر فرخ هرمز به خراسان خلیفه بود و از این حدیث آگاه شد و از خراسان سپاه بکشید و به در مداین آمد و با آزرمی دخت حرب کرد و او را بگرفت و با وی به قهر و جور ببود. پس هر دو چشمش را کور کرد، بعد از آن بکشتش و آن امیر حرس را نیز بکشت، و پادشاهی آزرمی دخت شش ماه بود. چون او هلاک شد عجم متحیر شدند از بهر آنکه کس را نیافتند که به ملک بنشانند.”

دراین فاصله به سختی چند تنی را در گوشه و کنار مملکت می یابند که خون شاهی داشته و به تخت می نشانند ولی هر کدام دارای معایب و ضعف هائی بودند. از جمله شخصی از فرزندان انوشیروان عادل بنام فیروز بن مهران را در میسان یافته می آورند.  مادرش مهان دخت  و دختر یزداذ بن نوشروان بود. وقتی تاج بر سرش می نهند می گوید من این تاج نخواهم برایم تنگ است ( شاید از همین جاست که ضرب المثل ” این کلاه برای سر فلانی گشاد( بقول بلعمی تنگ) است” مرسوم شده است). با این کلام همه ناامید می شوند و می گویند او را پادشاهی  نشاید و با این حرف نشان داده که از نسل شاهی نیست.

بهر صورت مسئله خون و اینکه می خواهند حتما شخصی که این رشته را داشته باشد به پادشاهی بنشانند و حتی لایق ترین افراد از بالاترین طبقات را نیز نمی پذیرفتند نشان از عمق ریشه خون در سلطنت داشت که در نتیجه باعث نابودی آنها و پادشاهی ایران گردید.

مسلما شخص رستم پسر فرخ هرچقدر هم دلاور میبود، با چنین شرایطی کار چندانی از او در برابر نیروهای تازه نفس، یکپارچه و جنگ آزموده اعراب ساخته نبود. مخصوصا ً اینکه خود او نیز با مشکل روبرو بود و آن ماجرائی که برای پدرش پیش آمده بود چیزی نبود که روحیه او را ضعیف نکند.

در همان دوران پیش از اسلام داستانی معروف هست که زمانی شاه ایران نیازمند پول برای جنگ بود شخصی بسیار پولدار حاضر شد این مبلغ را بپردازد تنها با این خواست که از طبقه خود یک طبقه صعود کند ولی این درخواست او از طرف شاه یا کلاً دربار یا اشراف پذیرفته نشد.

نقش ازدواج اسلامی و مخصوصا ً شیعه در خاندانها و اشرافیت سلطنتی

قانون ازدواج با چهار زن در اسلام پای بندیهای زیادی را ایجاب می کرد. هر کس به عنوان زن عقدی دائمی شاه و یا هر شخص دیگری در می آمد از حق و حقوق بسیاری برخوردارد می شد و فرزندان او نیز چنین می شدند. موضوع ازدواج شرعی و قانونی مسئله را فراتر از آن شیوه های معشوقه گرفتن شاهان می کرد. پیش از اسلام و قوانین شرعی آن،  شاهان ( و سایر قدرتمندان و کسانی که قدرت مالی خوبی داشتند) می توانستند زنان بسیاری  بگیرند وبراحتی از اوجدا شوند؛  مخصوصا ً اینکه مسئله محارم نیز وجود نداشت ولی با آمدن قوانین اسلامی بعنوان قوانین شرعی دیگر نمی شد بسادگی هر زنی را بهر صورتی بیرون انداخت.

در شیعه در کنار این دسته نوع دیگری به عنوان زنان عقدی مدت دار که اصطلاحاً تنها از آن بنام صیغه نام برده می شود بوجود آمد. این نوع ازدواج برای این دسته زنان مزایای بسیاری بهمراه آورد.  و البته با این تفاسیر بنظر میرسد صیغه ابتکار ایرانیان باشد. پیش از اسلام شاهان و یا قدرتمندان و ثروتمندان بهر میزان می خواستند معشوقه می گرفتند و هیچ تعهدی نیز وجود نداشت اما صیغه نوعی تعهد ایجاد می کرد و بسادگی نمی شد زن را رها کرد بلکه حداقل حقوق او یعنی مدت سه ماه و ده روز باید به او پرداخت می شد تا معلوم گردد که چنانچه زن حامله شده پدر او کیست و در نتیجه تمامی حق و حقوق فرزند از جانب پدر رعایت شود. این نکته در میان دربار مسئله مهمی بود و بنابراین درباریان با مجموعه ای از زنان روبرو می شدند که باید با آنان بنوعی یکسان رفتار کنند. هرچند از جانبی این موضوع که دست و بال شاهان را می بست در مواردی خشونت و سهم دلی آنها را بر می انگیخت.  بررسی این نکته نیز  موضوعی مفصل است زیرا خود این شاهان نیز کم و بیش در چنان محیط هائی بزرگ می شدند. از آنجا که وضعیت این محیط ها در دوران شاهان مختلف متفاوت بوده و همیشه همانند حرمسراهای شاهان قاجار نبوده از بررسی تفصیلی آن صرف نظر می شود.

نتیجه آنکه وجود تعداد زیاد فرزندان شاهان که هرکدام نیز خود را فرزند شرعی و قانونی شاه می دانستند بر روی دربار و اشرافیت دربار تاثیر مستقیم گذاشت.

اشراف و اعیان در ایران پس از اسلام

برای اینکه وضعیت ثروت و قدرت شاهان و دربارهایشان بعد از اسلام مشخص شود و بر همین اساس مشخص گردد که تا چه حد بعضی  سلاطین بعد از اسلام ثروتمند بودند و در نتیجه روابط خاصی را به اجرا می گذاشتند که نام دیگری بغیر از سیستم یا روش یا رابطه اشرافی ( اشرافیت) نمی توان بر آن نهاد؛ نقل قولی از کتاب ارزشمند “افغانستان در مسیر تاریخ”  نوشته میرغلام محمد غبار، انتشارات جمهوری، چاپ ششم 1374 صفحه 121 آورده می شود:

” اردوی عهد غزنوی مرکب از قطعات غلامان و قطعات دائمی و قطعات جلبی سفری و مشتمل برصنوف سواره و پیاده با اسلحه شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سپر بود، منجنیق و ارابه سنگ انداز هم در جنگها استعمال میشد. افسران اردو خُودِ جنگی و زره و کلاه دو شاخ داشتند، تعداد اردو در حدود 100000 نفر  و از آن جمله 40000 سوار در پایتخت غزنه بود، اردو دارای زرادخانه بزرگ

( جبه خانه)، 1700 پیل جنگی و پیل حمل و نقل بود، و در سفر اسپ و اشتر باربر به این مقدار افزوده میشد، تنخواه سپاه گرچه بیست گانی نام داشت در هر سه ماه داده میشد، هنگام سوقیات جنگی، جنیبت و جمازه ( اسپان یدکی و شتر سواران) با سپاه همراه میبود، مراتب نظامی از بالا به پائین به این ترتیب بود: سپهسالار، سالار، قائد، سرهنگ، خیلتاش، عریف و غیره. (( نقیب)) هم مامور نظم و ابلاغ اوامر نظامی به قطعات عسکری بود، انظباط نظامی شدید بود و افسران نظامی شراب نمینوشیدند و در شکار و مجالس شراب نوشی شاه اشتراک کرده نمیتوانستند. سالاران ولایات همه دارای پرچم سرخ و طبل و کوس بودند، سالار عساکر هندی در غزنین در عهد مسعود، (( سندر)) نام هندو بود و ابوالحسن عراقی سالاری قطعات کرد و عرب داشت، در اردوی غزنوی بعلاوه افراد افغانستان، عربها و کردها و هندی ها و ایرانی ها هم شامل بودند.

یک توضیح تا همین قسمت لازم است، اینکه توجه شود حکومت غزنویان در افغانستان بود.

دیگر اینکه افسران سپاه در هر مقامی بودند در مجالس شاه شرکت داده نمی شدند که خود قسمتی از روابط اشرافی درباری به حساب می آید. این قسمت از نوشته آورده شد تا عظمت سپاه غزنویان مشخص شود و در کنار آن بتوان روابط دربار را که در ادامه می آید بهتر فهمید.

در ادامه این سطور آمده است:

” در بالای این همه تشکیلات ملکی و نظامی شخص پادشاه به حیث رئیس عالی حکومت و قاضی بزرگ و قوماندان اعلی اردو قرار داشت، بیرق پادشاه دارای علامت (( شیر)) بود و چتر سرخ بالای سرش کشیده میشد، دربار شاهی مفصلترین موسسه کشور بود که با چندین هزار گارد غلامان، محافظه میگردید، ندیم و مودب، طبیب و شاعر، منجم و افسانه گو ( قوال) کتاب خوان ( محدث) جامه دار و طشت دار، خمارچی ( شراب دار) و دیوات دار ( حفظ اسناد)، ساقی و سازنده، نوازنده و پیشخدمت و غیره جزء مامورین لاینفک دربار بود، درباریان بزرگ مخصوصاً ندما شعرا و اطباء و دبیران همه رجال فاضل میبودند و از ادبیات دری و عربی، انشاء و ترسل تاریخ و اخبار، قرآن و تفسیر، حدیث و فقه سررشته میداشتند. شهزادگان و اشراف زادگان درباری بعلاوه معلومات نظری در ورزش و شکار، چوگان بازی و تیر اندازی نیز ورزیده میبودند، مصارف دربار مجلل غزنه بسیار گزاف بود و برای تهیه خوراکه باب دربار، اداره بزرگی بنام (( تولیت سفره)) شاهی وجود داشت. دربار شاهی بسیار مجلل و با طمطراق بود و تشریفات و آداب معین داشت، در ایام رسمی شاه بالای صفه بزرگ و مرتفعی روی تخت می نشست، و چندین صد نفر غلام مخصوص مسلح و مرصع با کمربند زری و سیمی و کلاه دوشاخ، دورا دور صفه صف می بست، پایان تخت و روی صفه شهزاده ها و صدراعظم و سپهسالار مینشستند. خارج صفه یکعده مامورین بزرگ دربار و دولت درجاهای معین نشسته و یک عده دیگر درجای های معین استاده میماندند، حجاب سلطنتی در دروازه دربار استاده میشدند و گارد چندهزار نفره غلامان، درخارج دروازه دربار صف میکشیدند. در مجالس غیر رسمی، شاه روی زمین می نشست و مامورین بزرگ در دو طرف در جاهای معین مینشستند و قسماً سرپا میماندند، کاکا یا برادر شاه در صدر مجلس نزدیک به شاه و خارج دوشک شاه جای داشتند، در طعام، سفره شاه و بزرگان رجال جدا و از سایر درباریان جدا گسترده میشد، سفره گارد و افسران جزء و مامورین دیگر در خارج دربار پهن میگردید، به شخصی که پیغام کتبی یا شفاهی شاه را حضوراً یا غیاباً ابلاغ میشد او به زمین افتاده و بوسه میداد، هر شخص عالی مقامی که بار اول به حضور شاه بار داده میشد تا رسیدن به پیش شاه از یک تا چند بار در هر چند قدمی بزمین سجده کرده و زمین را میبوسید، شاه را بعنوان (( خداوند و شهزاده را)) خداوندزاده خطاب میکردند. در سواری وزراء و افسران بزرگ و حجاب درباری پیشاپیش شاه و بقیه نظامیان و کشوری ها در عقب سواری شاه حرکت میکردند، تنها صدراعظم طرف چپ شاه و اندکی عقب تر اسپ میراند، بالای سر شاه چتر سرخ افراشته میبود و در عقب شاه، پیشاپیش صفوف غلامان گارد، بیرقهای به شکل شیر کشیده میشد. اگر شاه در حین حرکت میخواست با کسی مذاکره کند مرکوب شاه و دیگران می ایستاد، غلامان مخصوص ویا فیلبان با معاون خود پیاده شده دورتر میرفتند تا وقتیکه مذاکره شاه تمام و حرکت آغاز میگردید. وقتیکه شاه در حرم میبود دو نفر غلام معتمد و مخصوص در داخل حرم برای اجرای اوامر شاه و تبلیغ هدایاتش به حیث وسیله ارتباط با خارج حرم، موجود میماند. پیغام شاه اعم از وعده یا وعید به رجال بزرگ توسط دو نفر معتمد که همدیگر را نظارت میکردند کلمه به کلمه ابلاغ و جواب آن لفظ به لفظ  به حضور شاه تقدیم میشد.

شهزادگان نیز پابند تشریفات بودند و از طرف مودبین در صورت انحراف بانگ شدید می شنیدند و از طرف جواسیس خفیه قول و عمل شان مراقبت میشد. در مجلس، شهزاده بزرگ در صدر مینشست و برادرش راست او قدری دورتر و نیمه بالای تشک و نیمه بالای فرش می نشست، در حالیکه کاکای او بطرف چپش و خارج صدر جای داشت، در هنگام سواری نیز برادر و کاکای شهزاده حجاب او پیشاپیش شهزاده اسپ میراندند. در سوقیات عسکری شاه شخصاً سپاه اعزامی را از بالای یک بلندی معاینه مینمود، آنگاه افسر اعزامی پیاده بحضور شاه رسیده بخاک می افتاد و زمین بوسه میداد، به امر شاه حجاب او را از خاک بر میداشتند تا رکاب شاه می بوسید و سوار میشد و با سپاه مارش مینمود. همچنین در مراسم ترحیم رجال بزرگ مثلاً سلطان محمود و یا خلیفه عباسی القادر بامرالله  تمام مامورین دولت با قبا و ردا و دستار همه برنگ سفید شرکت میکردند، بازارها و دوایر مسدود میشد و مردم دسته دسته آمده فاتحه میدادند و عودت میکردند و این مراسم سه روز در جوامع بزرگ عملی میشد. پذیرائی سفرای خارجه هم بسیار مجلل میبود: هیئت سفرا در تمام راه های قلمرو غزنی استقبال میشد و مهمان دولت بود، همینکه نزدیک پایتخت میرسید نامه شاه متبوع سفیر بطور خفیه خواسته شده ترجمه و مسترد میگردید، در روز ورود سفیر به نزدیک شهر از طرف دو نفر ندیم شاه که زبان سفیر میدانستند و سه نفر حاجب دربار  و ده نفر افسر و 1000 سواره نظام استقبال بعمل می آمد، بازارها تا توقفگاه سفیر از طرف رئیس شهر با خوازه ها و پرده های قیمتی تزئین میگردید، در عبور سفیر از بازارها مسکوکات نقره ئین آمیخته با شکر از طرف مردم بالای موکب سفیر نثار میشد، بعد از سه روز استراحت سفیر بدربار شاه احضار میگردید و برای استقبال او در خارج محوطه دربار پیلان جنگی و قشون سواره صف میکشید، مراسم احترام با غریو کرنا و کوس بعمل میآمد، در درون محوطه دربار 2000 – 3000 گارد غلامان و افسران و مامورین دولت دو طرفه استاده میشد و سفیر از بین آنها عبور و وارد تالار دربار میگردید، در داخل دربار تمام وزراء و جنرالها و حضار به پا استاده و تنها شاه بالای صفه روی تخت و صدراعظم نزدیک تخت نشسته میبودند، سفیر را آورده دورتر از تخت استاده میکردند، او تعظیم غرائی مینمود و شاه فقط با یک جمله مختصر احوال سلامتی شاه متبوع او را میپرسید، سفیر بعد از دادن جواب تا نزدیک تخت پیش رفته و نامه پادشاه خودش را در خریطه دیبا به شاه تقدیم و خود بجای سابق عودت میکرد، شاه نامه را گرفته بوزیر دیوان رسایل  (منشی) اشاره میکرد تا آمده نامه را میگرفت و دورتر می استاد، و با آواز بلند اصل آنرا با ترجمه دری آن قرائت میکرد، آنگاه تحایف و هدایای سفیر را بحضور شاه ارائه میکردند، سفیر عودت میکرد و دربار به همین جا ختم میشد. و الخ “

اشراف و اشرافیت در زمان خلفای عباسی

دربار غزنویان بزرگ و قوی و اشرافی بود ولی در برابر دربار خلافت عباسیان مخصوصا ً در زمان هارون الرشید ( ولادت 148 – فوت 193 ه ق) چیزی اندک بود  بطوریکه داستان ثروت و قدرت همین خلفا به داستانهای هزار و یک شب تبدیل شد. در این قسمت نقل قولی آورده می شود از کتاب

” تاریخ عرب ” نوشته فلیپ خلیل حتی، ترجمه ابوالقاسم پاینده،انتشارات آگاه، چاپ دوم 1366 .

در صفحه 382 چنین آمده است:

” …

قصر سلطنت با آن ضمائم که برای حرمسرا و خواجگان و موظفان مخصوص داشت یک سوم شهر مدور را گرفته بود. سالن اجتماعات قصر با فرش ها و پرده ها و مخده های عالی که همه از بهترین محصولات شرق بود در دلها اثر خاص میکرد و شکوهی بزرگ داشت. بانو زبیده، همسر و دختر عموی خلیفه، که در هاله جلال خلافت انباز بود، جز ظرف طلا و نقره جواهر نشان به خوان خویش نمی نهاد. هم او مدهای ظریفی برای زنان اشراف ابداع کرده بود و نخستین کس بود که کفش خود را با سنگهای گرانقدر بیاراست. گویند که وی در یکی از سفرهای حج سه میلیون دینار خرج کرد که قسمتی از آن برای آوردن آب از چشمه هائیکه بیست و پنج میل تا مکه فاصله داشت بمصرف رسید.

بانو علیه زیبا، دختر مهدی و خواهر پدری هارون، بشکوه با زبیده همسنگ بود، وی به پیشانی خللی داشت و برای مستور داشتن آن سربندی مرصع بجواهر ابداع کرد و (( سربند علیه )) در میان زنان آن عصر رواج یافت.

بغداد بهر مناسبت و خاصه در ایام رسمی چون آغاز خلافت و جشنهای عروسی و حج یا استقبال سفیران بیگانه، زینت میگرفت و خویش را نمایان میکرد. در جشن ازدواج مامون با پوران هیجده ساله، دختر وزیرش حسن بن سهل، که به سال 210 هجری ( 825 م) بود مالی باور نکردنی خرج شد و ادبیات عرب یادگار آن را جاوید کرده و نمونه اسراف آنروزگار بشمار آورده است. بگفته راویان، در جشن عروسی، داماد و عروس بر حصیری از طلا، که با مروارید و یاقوت ترصیع شده بود نشسته بودند و از یک ظرف طلا هزار مروارید بی نظیر بر سرشان ریختند و شمعهای عنبر افروخته بودند که هریک دویست رطل وزن داشت و شب را چون روز روشن کرده بود، در این میان بسر امیران و بزرگانی که در جشن حاضر بودند گلوله های مشک پراکندند و در هر گلوله پاره کاغذی بود که بر آن نام ملک، بنده یا چیزی از اینگونه نوشته بودند و بدین سان به یابنده هر گلوله مشک هدیه ای داده میشد. بسال 305 هجری ( 917 م) مقتدر خلیفه، سفیران قسطنطین هفتم امپراطور جوان روم را که برای گفتگو در باره مبادله و فدیه اسیران آمده بود با شکوهی بیمانند پذیرفت. در مراسم پذیرائی 160000 سوار و پیاده و 7000 خواجه سپید و سیاه و 700 تن از رجال در بار و یکصد شیر بود. 38000 پرده در قصر بود که از آنجمله 12500 پرده زربفت بود، و هم 22000  فرش در آنجا بود. سفیران از فرط حیرت، قصر حاجب  و جای وزیر را محضر خلیفه پنداشتند؛ اما بایشان توضیح داده شد که به جایگاه خلیفه هنوز نرسیده اند. بدرختستان قصر یک درخت طلا و نقره بود که 500000 درم وزن داشت و از دیدن آن حیرتشان بیفزود. بر شاخه های درخت پرندگان طلا و نقره بود و همه را چنان با مهارت ساخته بودند که چون باد میوزید شاخها میلرزید و پرندگان نغمه خوانی آغاز میکردند؛ و هم در باغ قصر نخلها بود که بلندتر از پنج بازو نبود و خرمای ممتاز داشت و این نیز مایه شگفت سفیران شد.

هارون که نمونه اعلای پادشاهان اسلام بشمار میرفت و نیز جانشینانش از بخشش و کرم چون مغناطیس بودند و شاعران و نابغگان و موسیقی گران و نغمه گران و رقاصگان و سگ آموزان و خروسداران و همه کسان دیگر را که مایه سرگرمی و یا خوشحالی خلیفه توانستند شد، جلب میکرد.

ابراهیم موسلی و سباط و ابن جامع پیش صف موسیقیگران و نغمه گران بودند. ابونواس شاعر بی بند و بار که ندیم هارون و مونس وی در گردشهای شبانه بود، تصویری فراموش نشدنی از زندگی دربار در آن دوران با شکوه بجا نهاده است. در صفحات اغانی درباره آنروزگار داستانهائی فراوان هست که اگر از گزافه گوئیها جدا شود، حقیقت را از آن بدست توان آورد. بگفته یکی از این داستانها امین خلیفه 194 – 198 هجری ( 809 – 813 م) شبی به عموی خود ابراهیم بن مهدی که حرفه او نغمه گری بود و بعضی اشعار ابو نواس را نکو خوانده بود 300000 دینار بخشید و بدینسان بخششهای خلیفه به ابراهیم به 20000000 درم رسید و تازه این مبلغ خراج یکی از ولایات بود. همین امین که ابن اثیر در سرگذشت وی چیزی در خور گفتن نیافته است. زورق های خاص بشکل حیوانات بر دجله داشت که برای جشنهای مخصوص بکار میبرد. یکی از این زورق ها بشکل دلفین ( یک قسم جانور دریائی) و دیگری چون شیر و سومی مانند عقاب بود که مخارج یکی از آنها 3000000 درم شده بود. در اغانی گزارش یک شب طرب و غنا هست که امین در آن حضور داشته و کنیزکان زیبا برقص و خواندن مشغول بوده و حاضران بندگردانها را تکرار میکرده اند. و هم مسعودی آورده است که ابراهیم بن مهدی برادر خود رشید را مهمان کرد و از جمله غذاها خوراک ماهی نهاده بودند که قطعات آن بسیار کوچک بود و چون در اینباره توضیح خواست، گفتند که خوراک زبان ماهی است و برای یکصد پنجاه زبان ماهی یک هزار درم داده اند. اگر اینگونه روایتها را از گزافه ها و خیال پردازیهائی که قصه سرایان شرق بر آن افزوده اند جدا کنیم باز هم از گزارش زندگی دربار بغداد چیزها بجا میماند که شگفت انگیز تواند بود.

افراد خاندان عباسی و وزیران و سران و منصب داران و دیگر کسان که قصر امپراطوری از ایشان سرشار بود، در تجمل پیرو خلیفه بودند. افراد خاندان هاشمی که عباسیان نیز از آن بودند از خزانه دولت مقرری منظم داشتند و کار چنین بود تا معتصم آنرا قلم کشید 218 – 228 هجری(833-842 م). چنانکه گفته اند خیزران مادر هارون الرشید 160000000 درم درآمد داشت. به دوران رشید اموال مردی را بنام محمد بن سلیمان که وفات یافته بود مصادره کردند 50000000 درم نقد داشت و درآمد روزانه املاکش 100000 درم بود. و زندگی برمکیان بشکوه از آنچه بقصر خلافت بود کمتر نبود. در منابع موجود از زندگی مردم عادی بغداد و افکاری که بخاطر داشته اند بجز آن وصف ها که از ابو العتاهیه شاعر زاهد پیشه بجا مانده چندان چیزی موجود نیست. بسال 204 هجری ( 819 م) که مامون از پس شش سال پیکار داخلی با برادر بزرگش امین ( که هارون او را به جانشینی خود برگزیده بود) و هم با عمویش ابراهیم بن مهدی که او نیز دعوی خلافت داشت، فیروزمند به بغداد آمد قسمت اعظم شهر ویران بود و از آن پس تا مدتی از شهر مدور سخن نیست. مامون قصر جعفری را که جعفر برمکی بر ساحل شرقی رود ساخته بود مقر خلافت کرد ولی مدتی نگذشت که اهمیت این شهر بعنوان مرکز تجارت و فرهنگ بازگشت. شهری که جانشین عده ای از پایتخت های مهم و با شکوه وادی دجله و فرات و از جمله اور ، بابل و تیسفون بشمار میرفت طبیعی بود که اهمیت آن از میان نخواهد رفت. موقع مناسب شهر از لحاظ دریانوردی پیوسته آنرا با همه جهان معروف آن روزگار مربوط میداشت. کناره های بندر میلها کشیده بود و صدها کشتی ازجمله کشتی های جنگی گونه گون و مرکبهای تفریحی از زورقهای سبک چینی تا کلک های پوستی پرباد که بروزگار ما نیز نظایر آن هست و از موصل سواره بر آن میآمدند، در آب شناور بود.

از همه جا کالا به بازارهای شهر میرسید: سفال و حریر و مشک از چین، آذوقه و فلزات و رنگ از هند و ارخبیل مالایا؛ یاقوت و لاجورد و پارچه و برده از اراضی ترک نشین و اواسط آسیا، عسل و موم و برده سفید از اسکاندیناوی و روسیه، و برده سیاه و عاج و خاکه طلا از شرق افریقا. کالاهای چین بازاری خاص داشت که در آنجا داد و ستد میشد. ولایتهای خلافت نیز کاروانهائی از راه خشکی و یا کشتی هائی از راه دریا  با بار محصولات خود به بغداد میفرستاد. برنج و گندم و کتان از مصر، و شیشه و کالاهای فلزی و میوه از سوریه، دیبای منقش و یاقوت و اسلحه از عربستان و اقسام حریر و عطر و بقولات از ایران میرسید. ارتباط ساحل غربی و شرقی شهر با سه پل برقرار میشد. خطیب قسمتی از تاریخ خود را بوصف پل ها و قسمت دیگر را به جویهای بغداد اختصاص داده است. بازرگانان از بغداد و دیگر مراکز کالا، از راه دریا به شرق اقصی و اروپا و افریقا میرفتند و پارچه و جواهر و آئینه های فلزی و مهره های شیشه ای  و ادویه و دیگر چیزها همراه میبردند. سکه های عرب که به تازگی در روسیه و فنلاند و سوئد و آلمان کشف شده نشان فعالیت بازرگانی مسلمانان آنروزگار و دوران بعد است که جنبه جهانی داشته است. سفرهای پرحادثه سندباد بحری که در شمار زیبا ترین داستانهای هزار و یکشب است از گزارش واقعی آن سفرها که بازرگانان مسلمان کرده اند پایه و مایه دارد… “

غرب و اشرافیت

همانطور که پیشتر اشاره مختصری شد یونانیان سیستم خاص غیر درباری داشتند که آنرا دمکراسی می نامیدند.

پس از یونانیان و مقدونی ها، رومیان چندین قرن قدرت کامل بودند. دربار امپراطوران آنها نیز با دربار شاهان و مخصوصا ً شاهنشاهان ایران تفاوت داشت. آنها امپراطوری داشتند که با سیستمی انتخابی به قدرت می رسید و هر زمان می شد او را برکنار کرد. مقام امپراطوری همانند شاهنشاه ایران  وراثتی و برمبنای خون  نبود.

در میان رومیان بیشتر اعیان در صدر حکومت بودند زیرا آنجا سلطنت نبود و در نتیجه اشراف و اشرافیت ( سلطنتی) هم جائی نداشت.

جالب است به یک نکته دیگر نیز اشاره شود که سلطنت وراثتی در ایران ظاهرا ً تنها برای  شاهنشاه رعایت می شد و برای شاهان نبود.  برای این نکته نقل قولی از همان کتاب ” شهرهای ایران …” اثر پیگولوسکایا صفحه 168 آورده می شود:

“… مولف تنسر می نویسد که پادشاهی نه بارث پدید آید. فرمانروایان کسانی از بزرگان باشند که به درگاه شهنشاه آیند و تاج و سریر از وی گیرند. تنسر کسی را شاه می خواند که تاج از دست شاهنشاه گرفته باشد. این نیز نکته ای بود که بزرگان برخاسته از دودمانها و خاندانهای مشهور در سده ششم میلادی با آن سر سازگاری نداشتند. تنسر در نامه خود این (( شاهکان)) را چنین توصیف می کند که

(( از پرداخت باج و خراج سرباز می زنند)) و (( در برابر کسی سر فرود نمی آورند)).”

آنچه که بیشتر معقول بنظر می رسد شاهان از همان سیستم شاهنشاه پیروی می کردند و معمولا فرزندان آنها به جای پدر به شاهی می نشست. ولی این شاهی یا سلطنت پسر بعد از پدر می بایست از جانب شاهنشاه تائید می شد. بارها پیش آمد  که شاهنشاه شخصی از قوم یا قبیله ای دیگر را به شاهی می نشاند.

عین همین مسئله در خصوص ارمنستان نیز صدق می کرد.

پس از قدرت گرفتن ساسانیان بقایای پارتها ( اشکانیان) در ارمنستان توانستند قدرت و استقلال خود را از ساسانیان حفظ کنند ولی برای اینکار نیاز به حمایت رومیان داشتند و بهمین دلیل شاهان ارمنستان که همان پارت ها بودند تاج را از امپراطور روم می گرفتند. مسلما ً همین امر نیز دلیل اصلی بود تا آنها مسیحیت را بپذیرند.

پس از جنگهای صلیبی تا مدتها قدرت کلیسا همچنان در دستگاه حاکمه کشورهای اروپائی غالب بود تا اینکه در طی مبارزاتی طولانی بالاخره شاهان و بعضی اطرافیان که طی جنگهای طولانی آبدیده و ثروتمند شده بودند، فائق شدند و قدرت کلیسا در مرحله بعدی قرار گرفت؛ این امر در همین سده های اخیر صورت گرفت و تاریخ چندان طولانی ندارد.

اشراف سلطنتی قوی و قدرتمند بعد از این مرحله و مخصوصا ً با یافتن آمریکا و دستیابی به ثروت آنجا و هم چنین در نتیجه مستعمره کردن سایر دول، پیدا شدند.

از جانبی می دانیم که تمام خاندانهای سلطنتی اروپا از قرون گذشته با هم وصلت کرده و فامیل دور و نزدیک هستند ولیکن مدتی است در میان آنها شکاف پیدا شده و بعضی از جوانان خانواده سنت شکنی کرده به موضوع ازدواج درون خانواده سلطنتی توجه ندارند و با افرادی خارج از محدوده دربار و اشرافیت ازدواج می کنند.

آیا سرمایه داران بزرگ در دنیا دارای روبط اشرافی هستند؟

اگر منظور از روابط اشرافی روابط ویژه ای است که تنها در میان دربار آنهم به شکلی که نمونه هائی از آن ( دربار غزنویان و ساسانیان و…) آمد باشد؛ چنین روابطی در میان بزرگترین سرمایه داران که حتی ممکن است از پادشاه آن کشورها نیز ثروتمند تر باشند وجود ندارد زیرا آنها در نهایت می توانند تعدادی محافظ مسلح استخدام بکنند ولی چنان مراسم رسمی و روابط درون خانوادگی و خونی و بسیاری نکات دیگر را نمی توانند رعایت یا برگزار نمایند.

درجهان کنونی تعدادی سرمایه دار هستند که سرمایه های آنها از کل بودجه بعضی کشورها بیشتر بوده در بزرگترین و مجلل ترین خانه ها با داشتن تمامی امکانات زمینی، هوائی و دریائی زندگی می کنند.

در میان این سرمایه داران بزرگ بعضی دارای ریشه قوی خانوادگی و ثروتی کلان که به ارث برده باشند هستند که برای آنها اجرای بعضی روابط شبه اشرافی آسان است لیکن تعدادی هم به اصطلاح تازه بدوران رسیده هستند و بهمین دلیل فراگیری روابط اشرافی و یا اجرای چنین روابطی در میان آنها امکان ندارد.

اما در میان سرمایه داران بزرگ روابط خاصی وجود دارد و آنها خود را در تشکلات  خاصی متشکل کرده و روابط بسیار ویژه و بسته ای دارند. آنها دارای کلوپ های ویژه هستند و در محل ها وهتل های خاصی جمع می شوند که هر شخصی را هرچقدر هم پولدار باشد و بتواند از پس هزینه آن برآید  بدان راهی نیست و باید سلسله مراتب خاصی را طی کند.

از زاویه ای  روابط میان این دسته افراد اعم از رفتاربا خانواده خود یا با سایر هم کیشان  و یا با سایر مردمان می تواند نوعی از روابط اشرافی باشد ولی بطورواقعی نمی توان آن را همان روابط اشرافی سلطنتی دانست؛ زیرا بسیاری جنبه های ریز و درشت اشرافیت سلطنتی در این میان قابل اجرا نیست.

هم اکنون در غرب خانواده های سلطنتی ای وجود دارند که بسیار هم ثروتمند می باشند و آنها درون خود این روابط را رعایت می کنند در حالیکه در شرایط کنونی نمی توانند همانند دربارهای  گذشته که قدرت مطلقه بحساب می آمدند عمل کنند. هر چند این قدرت بالقوه وجود دارد و شاید چنانچه شرایط خاصی ایجاد شود دوباره آنها به قدرت سابق باز گردند که البته این امری است قابل بررسی و تجزیه و تحلیل زیرا قدرتهای جانبی ممکن است زیر این بار( قدرت شاه) نروند.

بهترین نمونه برای درک رابطه سرمایه داران بزرگ عصر حاضر با اشرافیت نگاه به انگلیس است. در این کشور مطابق آمار سالیانه ای که ارائه می شود، بعضی ثروتمندان بیرون از خاندان سلطنتی و دربار، از ملکه انگلیس نیز ثروتشان بیشتر است ولی روابط اشرافی که دربارانگلیس می تواند داشته باشد از جانب هیچ کدام از آنها قابل اجرا نیست.

جالب تربن نمونه آمریکا است در این کشور که ثروتمندترین  و از جنبه سیاسی- نظامی قوی ترین  کشور جهان می باشد هیچ شاه و دربار سلطنتی وجود نداشته و ندارد.

در میان سرمایه داران بزرگ کشورهای ثروتمند جهان روابطی شبه اشرافی برقرار می باشد که شاید همان اصطلاح روابط اعیانیمناسب تر یا دقیق تر باشد.

نمونه دیگر کشورهای شیخ نشین ثروتمند سواحل جنوبی خلیج پارس است. این کشورها از جنبه  سیاسی – نظامی بسیار ضعیف هستند و ثروتی را هم که بدست آورده اند به دلیل کشف نفت و بعضا ً تجارت و آنهم در چند دهه اخیر است.

در این کشورها به دلیل وجود شیوه سلطنتی( شیخ) روابط اشرافی برقرار می باشد؛ یعنی تلاش میشود به همان شیوه قدیم اشرافی، گارد سلطنتی و … ایجاد شود. روابط میان مقامات بالاتر و پائین تر،  روابط خانوادگی – خونی، دادن مقامات  به فرزندان شیوخ بر مبنای قدرت و وضعیت طبقاتی آنها؛ و بسیاری نکات مربوط به اشرافیت سلطنتی، حتی الامکان اجرا شود.

نتیجه

در ایران پس از اینکه قاجاریه در اوج ضعف بدون کمترین خون ریزی و مقاومتی از میان رفت نشان از آن بود که دربار سلطنتی و روابط اشرافی نیز به اوج ضعف و از هم گسیختگی رسیده بود.

سلسله پهلوی هم هنوز خود را جای نیانداخته بود که از میان رفت.  بنابراین از این خانواده کوچک (پهلوی) جمعیتی زیاد  با رفتار و روشی اشرافی هم سنگ آنچه که در دربار هخامنشیان و ساسانیان و غزنویان بود وجود نداشت و چیزی هم از این اندک تشریفات باقی نماند.

اکنون نیز 31 سال از پایان آخرین سلسله سلطنتی ایران گذشته و در این فاصله ایران مراحل جنگ و ضعف اقتصادی را دیده که خود بر روابط  ته مانده ثروتمندان خانداهای سلطنتی قبلی تاثیر گذارده است.

بنابراین با نبود پایه های اصلی اشرافیت چیزی هم برای اجرای آن باقی نمی ماند و اگر چیزهائی هم تک و توک و نه بصورت پیوسته و سیستماتیک از بعضی بقایای این خانواده ها در جاهائی دیده شود تنها آخرین نفس هاست؛ زیرا همان طوریکه گفته شد هیچگاه چنین پدیده هائی در جهان بیک باره نابود نمی شوندو یا از میان نمی روند بلکه بقایائی از آن در اشکالی بسیار ضعیف و پراکنده تا مدتها میماند. این مسئله در بسیاری موار دیگر هم دیده می شود مثلا ً با آمدن یک ایده یا عقیده یا دین نو،  قدیمی ها بیک باره از میان نمی روند بلکه در گوشه و کنار در اشکالی ضعیف مدتها باقی هستند و بشدت مقامت می کنند تا اینکه شعله آنها کاملاً به انتها برسد.

نهایت آنکه؛ اشراف و اشرافیت سلطنتی در جهان و ایران در دورانهای مختلف اشکال متفاوت داشته و تنها در شکل ساسانی آن خلاصه نمی شود.

همچنین چیزی که بتوان آن را روابط اشرافی واقعی  باقی مانده از قاجار نامید بر جای نمانده است.

اپسالا – سوئد

ژولای 2010  تیرماه 1389

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

پس گفتار:

   همانطور که متوجه شدید این مطلب در ژولای 2010 برابر با تیر ماه 1389 نوشته شده ولی اکنون که  آگست 2013 برابر با شهریور 1392 است منتشر شد. دلیل این امر چنین است:

برای مدتی فکر می کردم شاید بتوانم به طریقی موفق شوم تا تعدادی از نوشته های منتشر نشده ام را بصورت کتاب منتشر کنم. به همین دلیل حتی سال پیش 1391 که در ایران بودم تماس هائی گرفتم و بعضی قول دادند که تحت نام ناشر- مولف و بصورت نیمه قانونی آن را ( البته با هزینه خودم و قبول تمام مسئولیت ها) چاپ کنند ولی بعد از مدت ها تلاش آنها نیز جرات این کار را نیافتند. در حالیکه حتی طرح روی جلد را هم تهیه کرده بودم. هرچند در آن موقع صحبت بر سر انتشار نوشته دیگر من در باره عشق بود.

نکته جالب و قابل تامل دیگر اینکه چند ماه پیش در مراسم تدفین دکتر داریوش کارگر تقریبا تمام ناشران ایرانی به همین شهر ما آمده بودند در این میان تنها یکی از آنها کمی جرات کرد واز من پرسید: حسن داستان انتشار کتابت به کجا رسید. پاسخ دادم: کسی جرات ندارد مطلبی را که نام من زیر آن باشد منتشر بکند همین شما اگر این کار را بکنید صهیونیستها و فراماسیونرهای حاکم بر سوئد  بیچاره ات کرده، کارت را به ورشکستگی میکشند و به خاک سیاه مینشانندت. سرش را بزیر انداخت و در حالیکه شرمندگی را درچهره اش میدیدم سکوت کرد و بقیه مدت را با هم بودیم و دیگر راجع به این موضوع نیز صحبتی نکردیم. و من در دل او را تحسین میکردم که حداقل این یکی آنقدر مردانگی و شرافت داشت که چنین سئوالی را بکند ولی سایرین از ترس خودشان را به نشنیدن و ندیدن میزنند و با این حال لاف شجاعت زده و صحبت از آزادی در غرب میکنند.

حدود یک ماه پیش بعد از انتشار مطلب ” اسماعیل چگونه سمع الله شد” که در آن تقریبا همین نکات فوق را بعنوان پس گفتار نوشته بودم جوانی تازه از راه رسیده و پر انرژی در فیس بوک تماس گرفت که حاضر است نوشته های من را در ایران منتشر کند. پرسیدم مطمئن هستی. گفت: مگر نوشته های تو ازعلی دشتی  بدتر یا خطرناک تر است که من آنها را منتشر کردم. گفتم: بله بسیار بدتر وخطرناکتر است، علی دشتی  چیز زیادی نگفت. او اندکی نقد براسلام داشت که خیلی بیشتر از آن را حتی در قرون گذشته نوشته بودند. ولی نوشته های من یک فلسفه جدید است که همه فلسفه ها و ادیان را در دنیا به چالش کشیده بزیر سئوال میبرد و از ریشه رد میکند. نوشته های من خطری  برای همه ادیان و فلسفه ها و قدرتمندان در همه جای جهان است. اول شما نوشته های من را در سایتم دقیق بخوان بعد تماس بگیر. حالا می بینم که آن همه شور و هیجانی که اونشان میداد و فکر میکرد همان فردای صحبت ما نوشته هایم را بصورت کتاب منتشر می کند، فروکش کرده وخبری از او نیست.

بهر حال اکنون که مطمئن شدم هیچ کسی در دنیا جرات چاپ نظراتی جدید که با قدرت در برابر سایرین می ایستد و انحرافات و جنایات و مخصوصا ً انحرافات فکری ای که به نام دین و یا فلسفه در مردم ایجاد می کنند را نشان می دهد، ندارد؛  بناچار بهمین شکل بر روی اینتر نت می گذارم. به امید اینکه روزی انسان های شجاعی پیدا شوند و حاضر به انتشار این نوشته ها به صورت کتاب و ترویج و تبلغ آنها باشند.

من به عنوان یک فیلسوف صاحب مکتب ( فیلسوف واقعی که بسیار بالاتر از نبی و رسول است) طرفداران فکری شجاع می خواهم. انسان های ترسو را به عنوان طرفدار و حامی نمی پذیرم.

اپسالا – سوئد        آگست2013  شهریور 1392

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

اسماعيل چگونه سمع الله شد


بحثی در تاریخ،

زبان شناسی عهد عتیق و قرآن و

” اسماعیل”  چگونه  ” سمع الله ”  شد.

آنچه در اسلام آمده برگرفته یا حاصل جمع  دینهای  یهودی، مسیحی، زرتشتی و بت پرستی میباشد. محمد پیامبر مسلمانان در اطراف خود و درمیان نزدیکترین اقوام خود از تمامی این ادیان داشت.

حتی تاثیر فلسفه و علم کلام  یونانی را هم در ادیان سامی و مخصوصاً اسلام بوضوح میتوان دید.

   در ابتدا قصدم آن بود تا مختصری راجع به تغییر اسماعیل و یا اسمعیل به سمع الله  و نوشتن صحیح این کلمه بنویسم ولی پس از شروع معلوم شد که بررسی این نکته به تنهائی کامل و کافی نیست بلکه یک مجموعه از مسائل یا نکات وجود دارند که در طی قرون بی جواب و سردرگم مانده اند و یافتن پاسخ  آنها نیز در یک پیوستگی با یکدیگر قرار دارند که در نتیجه میتوان یا میبایست به تمامی آنها پرداخت؛  بنابراین در این نوشتار به مجموعه ای از مسائل پرداخته میشود که جواب بسیاری از این نکات را بطور دقیق و پیوسته مشخص میکند. در این میان از آنجائیکه بعضی مسائل دیگر نیز در ضمن نقل قولها مطرح میشوند صلاح دیده شد تا این نکات را هم مورد بررسی قرار داده و پاسخ آنها را هم مشخص کرد. از جمله این نکات مهم بررسی و روشن کردن نقش برجسته زنان در جوامع به اصطلاح عرب است.  زیرا بسیاری از مردمان جهان و از جمله بسیاری از ایرانیان بدلائلی که قابل توجیه نیست از حس ناسیونالیستی بیش از اندازه ای برخوردارند بطوریکه آنها را کور کرده و همواره با دیده خصومت و زبانی بد و ناپخته به آنانیکه اکنون به اعراب معروف شده اند نگریسته آنها را بسیار عقب افتاده میدانند. آنها در هنگام صحبت از نقش زنان به این افتخار میکنند که زن ایرانی در زمان ساسانیان شاه شد ولی اعراب زنان خود را می کشتند؛ در حالیکه نمی دانند به سلطنت رسیدن زن ایرانی در آن زمان از چه منظری بود  که در اساس از دیدگاه قدرت زن نبود بلکه از روی ناچاری  و درماندگی بود و همان هم یکی از دلائل سقوط یا شکست ایرانیان در برابر اعراب گردید ولی اعراب نتوانستند بر روم که قدرت دیگر جهان و در مقابل ایران بود غلبه کنند؛  پاسخ دقیق به این مسئله تاریخی را در مقاله ای تحت عنوان ” اشرافیت در ایران” چند سال پیش  نوشتم و برای انتشار به  نشریه مهر نامه  در ایران فرستادم ولی  ظاهرا این نشریه به دلائلی هنوز آن را چاپ نکرده است و در اساس آن نشریه نیز جرات ندارد مطلبی را که نام من زیر آن باشد منتشر بکند. ولی در صورت علاقه و عجله میتوانید به تواریخ و از جمله تاریخ طبری منسوب به بلعمی مراجعه کنید.

در میان مردمان آن منطقه و حتی اعراب، حداقل هزار سال پیش از هخامنشیان ( یعنی بیشتر از 2000 سال پیش از سلطنت زنان در اواخر ساسانیان)، پادشاه زن ( آنهم نه از روی ناچاری همانند اواخر ایران ساسانی) وجود داشته است.  از آن فراتر شاه – کاهن ِ زن ( ملکه – کاهن) که مقامی کاریزماتیک می شود و حتی از این هم فراتر خدای زن وجود داشته است که نام اشان را به سه منطقه آسیا، اروپا و لیبیه دادند که پرسشی قدیمی و پاسخ نیافته برای بزرگان و تاریخ دانان بوده و در اینجا پاسخ این سئوال نیز داده خواهد شد.

نکته دیگر اینکه تمامی اعراب دختران خود را نمی کشتند اگر چنین بود که نسل تمامی اعراب بعد از یکی دو نسل کاملا ً از میان میرفت بلکه در اساس تنها یک گروه یا قبیله از اعراب چنین میکردند ولی چون بررسی کامل آن این نوشته را طولانی میکند استدلالاتی که در این خصوص در تواریخ آمده است  به نوشته دیگری موکول می شود.

با این مقدمه اکنون به بررسی نکات مختلفی در این نوشتار بسیار کوتاه پرداخته میشود.

اسماعیل چگونه سمع الله شد

   تا آنجائی که بیاد دارم بحث ها همیشه بر سر این بوده که باید اسماعیل نوشت و یا اسمعیل و مقالات و کتبی در این خصوص نوشته شده است که بنظر میرسد هیچکدام نتوانستند پاسخ صحیح و یا کامل را بدهند.

برای رسیدن به پاسخ باید ریشه این کلمه را شناخت.

در این راستا  ابتدا باید گفت عبری یکی از گویش های  زبان عربی است. یعنی دسته ای از اعراب بیابانگرد به این زبان صحبت میکردند. هم اکنون نیز میان گویش های مختلف عرب زبانان اختلافات زیادی است که به چند مورد اندک آن در سطور آینده اشاره خواهد شد.

   بعضی کلمات در میان عبری و عربی زبانان یکی است ولی تنها بعضی تفاوتهای اندک با هم  دارند مانند سلام در میان عربان و شالیم یا شلوم ( به معنی صلح) در میان عبری زبانان  ویا قصاب که عبری آن کساب و با همان معنی است.

حتی در میان خود عبری زبانان نیز تفاوت لهجه یا گویش های مختلف بوده است.

جالب ترین مثال در خصوص تفاوت لهجه ها را میتوان از عهد عتیق و در خصوص 12 سبط  آورد زیرا آنها اولاد یعقوب به حساب می آیند و بنابراین میبایست یک زبان و یک لهجه داشته باشند اما در سفر داوران باب دوازدهم آنجا که از درگیری سبط افرائیم صحبت میکند دشمنانشان برای امتحان اینکه آیا آنها افرائیم هستند ویا نه یک امتحان ساده میکردند و از مردم میخواستند بگویند ” شِبولِت ” اما سبط افرائیم نمیتوانست ” ش” را بگوید و ” س ” میگفت به صورت ” سِبولِت “،  و به این طریق آنها افشاء میشدند و به کام مرگ فرستاده می شدند. در حالیکه در عهد عتیق بسیاری اسامی و کلمات هست که با  ” ش” شروع می شود مانند: شمشون، شلومیه، شمعون، شموئیل، شولمیت و…

از این داستان چند نتیجه گرفته می شود:

– بعضی قبایل هم خانواده نزدیک بهم نیز با هم تفاوت لهجه یا گویش داشتند.

– از جنبه تاریخی باید گفت اگر اینها همه فرزندان یعقوب بودند پس می بایست یک زبان و لهجه داشته باشند ضمن اینکه در آن مقطع هنوز به مناطق بسیار دور از هم مهاجرت نکرده بودند و هنوز در کنار هم یک سرزمین را تشکیل می دادند و این تازه آغاز مرحله جدائی ” یهودیان” از” اسرائیلیان” بود. پس یک آشفتگی و عدم واقعیت دیگر در این داستان هویدا می شود و در نتیجه باید بنوعی آن را تبیین کرد.

از جمله حدسیاتی که میتوان زد چنین است که زمان زیادی از ایجاد 12 سبط می گذشته و در این فاصله آنها با مردمان ساکن آن مناطق ادغام شده و در نتیجه از زبان آنها نیز تاثیر گرفته بودند و تفاوت لهجه میان آنها ایجاد شده بود ولی  این استدلال با آنچه در داستان آمده همآهنگ نیست.

حدس دیگر اینکه اینها ابدا ً از یک نسل نبوده اند یکی 12 فرزند یعقوب نبودند بلکه 12 قبیله یا طایفه مختلف بودند که در این داستان هم را از یک ریشه نشان داده است و ابدا ً داستانی واقعی نیست. کمااینکه در میان طوایف ایران نیز چنین روایاتی هست مثلا ً بختیاری ها به چهار لنگ و هفت لنگ تقسیم می شوند و داستان را چنین میگویند که آنها دو برادر بودند که یکی دارای هفت و دیگری چهار فرزند بوده اند. ولی همه بختیاری ها  میدانند که چنین چیزی فقط داستان است و ریشه آن چیز دیگری است که هنوز معلوم نشده است.

نتیجه ای که به بررسی زبان شناسانه این نوشتار مربوط می شود اینستکه تفاوت لهجه و ادای کلمات و همچنین نوشتن کلمات در میان عربان بسیار زیاد بوده است حتی در میان مردمان قبایلی که بهم بسیار نزدیک بودند.

   اسماعیل ( در فرهنگ مستر هاکس این چنین نوشته شده است )  بزبان عبری بمعنی ” مسموع از خدا” است.

جالب آنکه، در ترجمه پارسی عهد عتیق بصورت اسمعیل آمده است.

سفر پیدایش باب 16 آیه 11 ،15 ، 16  و باب 17  آیه 20

اما در ترجمه عربی عهد عتیق بصورت اسماعیل آمده و در پرانتز باب 16 آیه 11 نوشته: “… تدعینه اسماعیل ( وَمَعنَاهُ: الله یسمع)” لان رب شد سمع صوت شقائک. یعنی خدا شنواست.

سفر پیدایش باب  16 آیه 11 ، 15، 16  و باب 17 آیه 20

یهودیان و عرب ها در بسیاری موارد عادت داشتند اسامی فرزندان را باین شکل بگذارند؛ در حالیکه   ” خدا می شنود” ظاهرا ً نمیتواند یک نام باشد بلکه یک صفت یا تعریف است که بجای نام پذیرفته شده است چند نمونه دیگر در سطور آینده آورده میشود.

اسماعیل، اسمعیل، اسمع ئیل،  سموئیل،  سموع ئیل،  سمع ئیل،  شموئیل  و شموع ئیل

” ئیل”  در اصل خدای ” باب ئیلی ها”  بوده که سایرین از آنها وام گرفته اند. در نتیجه کلمه اسماعیل از دو بخش اسمع + ئیل میباشد. معنی سمع نیز شنیدن است. پس رویهم میشود ” ئیل می شنود”  و بزبان امروزی ایرانی می شود ” خدا می شنود” و یا  ” خدا شنواست”.

این ترجمه ای است بر این کلمه که مستر هاکس کرده و شاید هم در اصل چنین نوشته شده و در اساس معنی کلمه در جمله همان است که ترجمه شده است ولی در عربی کنونی ” اسمع ”  فعل امر است و در نتیجه ” اسمع ئیل ” بمعنی  ”  بشنو خدا” و یا  ” خدا بشنو” میباشد یعنی به خدا میگوید گوش بده و حرف های من را بشنو.  این شکل صحبت کردن  یا خواهش از خدا برای شنیدن حرفهای گوینده است و یا امر به خدا که حرف های او را گوش بدهد و انجام بدهد. در نتیجه غلط است زیرا آن معنی مورد نظر  یعنی ” خدا شنواست” را نمی دهد. اما اسمع در زبان عربی کنونی فعل امر است و سمع فعل امر نیست یعنی سمع الله  امر به خدا نیست که بشنو بلکه بمعنی خدا می شنود است در نتیجه با توجه به معنی اسمع ئیل که خدا می شوند است باید نتیجه گرفت که اسمع در زبان عبری ( شاخه ای از زبان عربی) فعل امر نبوده است.

پس بدون هیچ شک و تردیدی قسمت دوم کلمه یعنی ” ئیل ” مشخص و ثابت است و برای بسیاری دیگر اسامی ی ترکیبی  نیز بهمین معنی بکار رفته است.

   بنابرعقیده یکی از دانشمندان مسلمان که چند قرن پیش در این خصوص تحقیق کرده کلمه ” ئیل ”  دریک پروسه زمانی به ” ال”  و بعد ” اله”  و بعد ” الله ”  تبدیل شد.  اما شاید نیازی هم به گذر زمانی طولانی برای چنین تبدیلی نبوده و ممکن است در همان زمان ها این کلمات با چنین تفاوتهائی  در بیان کلمات اقوام مختلف وجود داشته؛ همچنانکه در همین عصر حاضر نیز زمانیکه کلمه ای در جائی ایجاد میشود وقتی به سایر کشورها و یا حتی سایر زبانها در همان کشور میرود به گونه های مختلفی تلفظ میشود.

مردمان منطقه به این معتقد شده بودند که خدائی ( ئیل ) وجود دارد که شنواست؛ همین است که در طی یک پروسه زمانی به اشکال مختلف در زبانهای مختلف در آمد و در نهایت در اسلام به ” سمع الله ” تبدیل شد.

در قرآن:  

لقد سمع الله قول الذین قالو ان الله … 181 م آل عمران 3 ؛

قد سمع الله قول التی تجاد لک … 1 م المجادله 58 .

همچنین: سمع الله لمن حمدة.

سموئیل – مسموع از خدا

شموئیل – شنیده شده از خدا

اسمع ئیل مسموع از خدا

دیده شد که اسمع و سمع  عبری همان اسمع و سمع عربی است و ئیل نیز همان ال یا الله یا خدا است پس سمع ئیل که بمعنی خدا شنواست  بعد ها تبدیل به سمع ال یا سمع الله شد.

در کتاب دستور اللغه ( کتاب الخلاص) تالیف بدیع الزمان ابوعبدالله حسین ابن ابراهیم بن احمد  معروف به ادیب نطنزی ( 499 ؟ ق) تصحیح و تحقیق دکتر سید علی اردلان جوان، به نشر( انتشارات آستان قدس رضوی) چاپ اول 1385؛  در مقدمه کتاب چند نمونه از صرف لغات آمده که در مواردی به نزدیک 100 گونه میرسد.

این تغییرات در نتیجه اضافه کردن بعضی حروف و یا اعراب ایجاد میشود. این تغییرات نه تنها زمان را شامل میشود بلکه مذکر و مونث و نیز حاضر و غایب و جمع و فرد ووو را در بر میگیرد.

مثلاً کلمه فتح:

فتح – یفتح – فتحا – مفتوح – لتفح – لتفحا – لیفتحوا – لیفتحا –  فاتحات – افتح – افتحن – لاتفتح  ووو

پس تغییر اسمع به سمع برمیگردد به صرف آن بر مبنای نکات دستوری  که نهایت بدینصورت در آمده است.

در دائرة المعارف قرآن کریم، موسسه بوستان کتاب، مرکز فرهنگ و معارف قرآن، جلد سوم 1385 ، در خصوص اسماعیل چنین آمده است:

” اسماعیل:

فرزند بزرگ ابراهیم نیای عرب حجاز و جد اعلای پیامبر خاتم از پیامبران الهی و ملقب به ذبیح الله.

اسماعیل واژه ای غیر عربی و معرب (( اشماعیل)) در سریانی است و از همین راه به عربی وارد شده و اصل آن واژه عبری (( یشمَع)) { به معنای یَسمَع} و (( ایل)) {به معنای الله} بوده و براساس لغت مصریان ((اسماعیل)) خوانده شده است. در سبب این نامگذاری گفته اند: ابراهیم هنگام درخواست فرزند از خدا دو کلمه اشمع و ایل به معنای (( خدایا دعایم را اجابت کن)) را بکار برد و چون خداوند به او فرزند داد او را به همان جمله نامید. مطیع خدا یا هدیه الهی نیز معانی دیگری است که برای آن گفته اند؛ ولی این دو معنا دور از حقیقت دانسته شده است. بر پایه نقل تورات فرشته ای به هاجر گفت: به زودی دارای پسر می شوی. نام او را اسماعیل بگذار، زیرا خداوند دعای تو را شنید.

نکته: نوشته فوق ریشه این کلمه را سریانی و بصورت ” اشمع ” دانسته که اعراب ( یهودیان اولیه و مخصوصا ً ابراهیم و خاندانش عرب بیابانگرد بودند) آن را قرض گرفته اند. پس این نیز مکمل و یا تائید صحبت قبلی من در باره تغییر کلمات در زبان ها و گویش هاست یعنی این کلمه سُریانی وقتی به قبایل مختلف عرب رسید هر کدام آن را به نوعی تلفظ کردند.

همین دائرة المعارف قرآن در چند سطر بعد نوشته: واژه اسماعیل 12 بار در قرآن آمده و…  سپس دو آیه از سوره های مریم وانبیاء از قرآن بعنوان نمونه آورده که در آنها این نام را بصورت ” اسمعیل ” نوشته است.

در فرهنگنامه موضوعی قرآن کریم، به اهتمام دکتر احمد خاتمی، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ دوم 1384، جلداول 12 آیه آورده که در تمامی آنها بصورت ” اسماعیل” نوشته شده و از جمله دو آیه ای که در کتاب دیگر آمده و بصورت ” اسمعیل ” نوشته شده است.

در قرآن جدید موسوم به چاپ ملک فهد،  اِسمعِیل نوشته شده است.

در قرآن با تصحیح هفت تن از علما حوزه علمیه قم به سرمایه کتابفروشی محمد علی علمی چاپ افست 1337 در سوره انبیا آیه 85 اسمعیل نوشته شده است.

فرهنگنامه موضوعی قرآن مجید، تدوین کامران فانی و بهاء الدین خرمشاهی، انتشارات الهدی چاپ دوم 1369 ، بصورت اسماعیل آمده است.

یک توضیح: در میان قرآن ها بعضی تفاوتهای اندک هست مثلا  بر اساس فرهنگنامه موضوعی قرآن مجید، اسماعیل باید در سوره آل عمران آیه 84 باشد، این امر در خصوص قرآن چاپ ملک فهد صدق میکند هرچند بصورت اسمعیل و نه اسماعیل است ولی در خصوص قرآن با تصحیح هفت تن از علما صدق نمیکند و در آن قرآن این آیه 78 است. البته این نکته فقط به همین یک آیه و نیز ترتیب آیه ها در این سوره ختم نمیشود بلکه بیشتر است و از جمله در مورد آیه های سوره بقره نیز چنین تفاوتی وجود دارد مثلاً  آیه راجع به اسمعیل در قرآن ملک فهد آیه 125 است ولی در هفت تن علما 128 میباشد.

سوره مجادله آیه 1

قد سمع الله قول التی تجاد لک فی زوجها وتشتکی الی الله و الله یسمع تحاورکما ان الله سمیع بصیر.

بتحقیق شنید خدا سخن آن زنی که مجادله کرد با تو در زوجش و شکایت میبرد بخدا و خدا می شنید گفتگوی شما را بدرستیکه خدا  شنوای  بینا است.

توجه: دراین آیه سمع 3 گونه صرف شده است.

در فرهنگ های لغات نیز به تنوع اسماعیل ( دهخدا) و یا اسمعیل نوشته شده است.

البته یکی از مشکلات نیز رسم الخط بوده که به اشکال مختلف نوشته شده است.

بحثی دیگر از زاویه ای دیگر در تغییر کلمه اسمع ئیل به سمع الله.

   در عهد عتیق سفر پیدایش همه جا صحبت از اسمع ئیل و یا سمع ئیل است. مثلاً باب 16 آیه 11 و باب 17 آیه 20 ولی بعد از اسفار پنجگانه و کتابهای یوشع، داوران و روت، کتاب سموئیل نبی آغاز میشود که قاعدتا ً از نظر زمانی بسیار دور از آن دیگران است.

اما معانی اسمع ئیل و سموئیل هر دو یکی است و بمعنی مسموع از خدا یا خدا میشنود میباشد.

البته چنین بنظر میرسد که سموئیل باید سموع ئیل باشد.

هر چند بعضی از محققان در توالی این کتابها شک دارند و بسیاری معتقدند که سفر پیدایش که اولین کتاب در عهد عتیق میباشد بعد ازهمه  آنهای دیگر نوشته شده است ولی بهر صورت این دو نام که در اصل یکی و با یک معنی میباشند از دو زاویه قابل توجه است.

1 – این دو نام در یک دوره زمانی طولانی ایجاد شده اند و در نتیجه با تغییر در زبان مردم اینها نیز تغییر یافته اند.

2 – این دو نام همزمان در دو نقطه با همین معنی بکار میرفته است بدین معنی که دو قوم یا طایفه مختلف که ریشه زبانی یکسانی داشته اند در دو نقطه همین نام را با یک معنی بدوگونه مختلف تلفظ میکردند. این دو قوم یا طایفه میتوانستند دارای یک دین باشند و یا نباشند.

مورد دوم نشانگر آن است که این داستانها یا افسانه ها میان گروه وسیعی از مردمان آن مناطق مشترک بوده است.

کلماتی که به ئیل ختم میشوند عبری و برگرفته از یهودیان  نیست

بسیاری از چیزها و صفات دیگری هم که به خدا نسبت داده شده همانند اسمع ئیل از نمونه هائی است که از گذشته های دورتر و از اقوام متمدن تر و نه از یهودیان گرفته شده است.

اینکه تا بحال گفته می شد این اسامی و به دنبال آن صفات خدا و مسائل دینی از یهودیان گرفته شده یک اشتباه بزرگ تاریخی است که باید تصحیح شود.

این نیز از جمله نکاتی است که در ابتدای این مقاله آورده شد بدین معنی که بررسی تنها یک نکته امکان ندارد؛  همچنین در بررسی این نکات به پاسخ بسیاری نکات دیگر نیز دست مییابیم.

برای بررسی این نکته یا مسئله که سالیان دراز است توجه بسیاری از دانشمندان را بخود جلب کرده و آنها را به اشتباه انداخته است باید به سایر اسامی و ریشه آنها و تاریخ اقوام متمدن یا شهر نشین و خدایان و افکار آنها توجه کرد.

در اینجا اشاره به یک نکته برای روشن شدن مطلب حائز اهمیت:

آنچه همواره در طول تاریخ بشر انجام گرفته  وهنوز نیز متاسفانه در این عصر از تاریخ بشر انجام میگیرد تسلیم و دنباله روی  ( کور کورانه) فقرا از ثروتمندان و بهتر و برتر دانستن همه چیز آنهاست. در طول تاریخ زمانیکه نیروئی قدرت برتر جهان یا منطقه ای وسیع میگردید هر چند خود از سلطنت ها یا قدرتهای برتر پیشین پیروی میکرد ولیکن خود نیز چیزهائی داشت که به آن بیفزاید و پس از مدتی با تلفیق آنها یک چیز جدید  بوجود میآمد که این چیز جدید مورد تجلیل و تقلید زیر دستان قرار میگرفت

در عصر حاضر نیز سخنان یا افکار یا به اصطلاح فلسفه ای که از جانب متفکرانِ وابسته ( مزد بگیران) به قدرتهای بزرگ در جهان ِ ثروتمند غرب مطرح میشوند بدون اینکه مورد تحقیق و بررسی دقیق قرار بگیرند مورد قبول واقع شده و حتی بنوعی مورد تقدیس قرار میگیرند.

یعنی فلسفه یا نظراتی که بیشتر در جهت منافع مادی ثروتمندان حاکم بر جهان است و حتی گاه از محتوای واقعی یک فکر سالم و آزاد برای پیشرفت جهان و انسانیت به دور میباشند به دلیل قدرت و ثروت نهفته در پشت سر آنها به همه مردم جهان خورانده می شوند ویک شستشوی مغزی کامل انجام می گیرد.

نظرات و سیاستهای متفکران حامی سرمایه داران بزرگ مورد توجه تمامی متفکران جهان قرار گرفته و در دانشگاهها تدریس میشوند در حالیکه غالب آنها از محتوای دقیق و علمی و عقلی به دور هستند بطوریکه اگر کمی بدانها دقت شود حتی میتوان در سلامت عقل نویسندگان شک کرد. این درحالیست که چون این نظرات بهر نوع و شکلی در جهت منافع سرمایه داران بزرگ جهانی است از آن حمایت میشود و کشورهای فقیرتر یا ضعیف نیز مانند آن است که از خود هیچ اختیاری ندارند مگر اینکه تایید کنند که آنها واقعاً متفکرانی بزرگ هستند و باید به صحبت های آنها توجه کرده آنها را آویزه گوش و چراغ راه قرارمی دهند. در حالیکه ممکن است هم زمان در نقاطی از جهان افرادی حقیقتا ً عاقل و متفکر وجود داشته باشند ولی صدای آنها را به سادگی خفه می کنند.

نتیجه آن که متاسفانه این نکات بسیار ساده ای که در این نوشته پاسخ اشان ارائه می شود می توانست سالیانی بسیار پیشتر جواب داده بشوند ولی دیده می شود که به همین دلایلی که گفته شد پاسخ اشان در تاریخ مانده بود و متاسفانه باید گفت از آنجائیکه مجموعه این پاسخ ها با منافع قدرتمندان جهان منافات دارد سعی در خفه کردن آن خواهند کرد و علیرغم تمامی داد و فریادهای دفاع از علم و آزادی بیان این نکات علمی را به تاریکخانه خواهند انداخت.

با تمام این تفاصیل باید به کار و تلاش ادامه داد،  بنابراین باز میگردیم به بحث کلمات و ریشه یابی آنها و در نتیجه ریشه یابی تاریخ ادیان سامی و مردمان منطقه  بدون چشم داشت انتشار حتی محدود این نوشتار در سطحی مناسب.

بعضی کلمات یا اسامی که ریشه قدیمی دارند و درزبان عبری وارد شده اند و با بررسی آنها میتوان به بسیاری مطالب و از جمله برگرفتن بعضی اعتقادات اسلامی از منطقه و زمانهای بسیار دور پی برد:

اسرائیل                             کسیکه بر خدا پیروز شد

اوئیل                                اراده خدا

جبرائیل                             مرد خدا

میکائیل                             مرد خدا

بتوئیل                               مرد خدا

برخ ئیل                            مبارک از خدا

بصل ئیل                           درسایه خدا

بعل بریت                          خدای عهد . 

بنظر میرسد در اینجا بعل باید بئل باشد همانند بعلبک که باید بئل بک باشد همچنین ئیل با ئل یکی است

حزائیل                             خدا میبیند                         الله بصیراً

حن ئیل                             نعمت یافته از خدا

حی ئیل                            خداوند زنده است                 حی الله

طب ئیل                           خدا نیکوتر است

عدر ئیل                           مواشی خدا

عسائیل                            کسیکه خداوند او را خلق کرده است

عمانو ئیل                         خدا باماست

غمالائیل                           جزای خداوند

فنوع ئیل                           وجه الله

فنی ئیل                            وجه الله

قبص ئیل،                        فراهم شده از خدا

قدمی ئیل                         حضور خدا

لموئیل                            مقدس خدا

میشائیل                          کیست مثل یهوه

میکال – میکائیل               کیست مثل یهوه

درترجمه بعضی از این اسامی دیده میشود ”  ئیل ”  که در اصل خدای باب ئیلی ها بوده و نشانگر آن است که آنها خدای دیگری داشته اند که به ” یهوه” ترجمه شده در حالیکه بر مبنای عهد عتیق ”  یهوه ” بعد از زمان موسی و در زمان یوشع خدای اصلی یهودیان شد.

نتنا ئیل                        خدا داد            خداداد اسمی استکه حتی ایرانیان نیز از آن استفاده میکنند

نحلی ئیل                      وادی الهی

نعی ئیل                       مخزون از جانب خدا

یحزئیل                       خداوند نگاه میکند

یرف ئیل                     خداوند شفا میدهد

یروئیل                        بنای خدا

یروئیل                        خدا بنا میکند

یزرع ئیل                    خداوند میکارد        این کلمه با عربی آن ” زراعت” یکی است.

یفتح ئیل                      خداوند میگشاید       یفتح همان فتح در عربی است.

یقبص ئیل                    خداوند جمع میکند

یقت ئیل                      خداوند حلیم میکند

در بعضی از این موارد چنانچه بجای  ” ئیل”  ” الله”  گذاشته بشود به نمونه های اسلامی آن بسیار نزدیک خواهیم شد.

یربوشت                      بت مخاصمه میکند

یرب عام                     قوم متعدد

یفتاح                          خداوند آزاد میکند   در عربی همان فتح و مفتاح( کلید یا باز کننده) است.

هللویا                         خدای را تسبیه بخوان. شکل درست نوشتن یا تفکیک شده این کلمه را                                           نتوانستم حدس بزنم. شاید این کلمه از زبان دیگری قرض گرفته شده باشد.

هوشع                         خداوند کمک کننده است.  هو ( او) همان است که بجای خدا بکار میرود و                                    شع یا سعة درعربی بمعنی وسعت،  فراخی، توانگری، توانائی

ریشه آن  اسامی که  به عبری نسبت میدهند کجاست

کلماتی که در بالا از عهد عتیق آورده شد و در جهان چنین تفهیم شده که عبری هستند در اصل عبری نیستند.  پیشتر هم در مقاله ای اشاره داشتم: آن کلماتی که ” ئیل ” دارند از همان ریشه ” باب ئیلی ” است زیرا ” ئیل ” خدای بزرگ آن مردم بود که بعدها نیز همین نام را بدانها دادند. درست همانند اینکه در ایران نامی را با ” الله ” ترکیب بکنند و بخواهند آن را از ریشه ایرانی بدانند در حالیکه ” الله ” کلمه ای قرض گرفته شده از زبان دیگری است . بر همین روال بسیاری کلمات دیگر که در زبان پارسی واردشده اگر با یک کلمه پارسی اصیل هم ترکیب بشود نمی توان آن را پارسی کامل نامید. جالب تر از همه دیده می شود که یک کلمه ترکی با ” الله” ( و یا کلمه عربی دیگری) ترکیب می شود و در ایران آن را کلمه ای پارسی یا ایرانی تصور میکنند.

اما شاهد دیگری از کتاب  تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام نوشته دکتر جواد علی ترجمه دکتر محمد حسین روحانی انتشارات کتابسرای بابل چاپ اول 1367 آورده میشود:

صفحه 439

” در اخبار پیروزی های سناخریب آمده است که وی در سال 689 ق.م  به یورش بر عرب های پیرو ملکه [ تلخونو شهبانوی عرب] پرداخت و بر [ خزا ایلی] پادشاه قیدری نیز تاخت آورد و آنگاه سپاهیان او در راستای  آد  و ماتو  پیشروی کردند و بر قیداریان و عرب ها چیره شدند.

در متن آشوری دیگری آمده که سناخریب دست به یورشی بر خلیج زد که پیروز گشت و خواسته های او را برآورد و بر اثر آن پادشاه (( زمین دریا)) به سرزمین عیلام گریخت. گویا او ناوگان نیرومندی پایه گذاری کرده که ارتش او را به آن مناطق برده و از این رو مردم خلیج تاب  پایداری نیاورده فرمانبر آشور گشته اند. برخی از پژوهشگران، وصف هرودوت از سناخریب به عنوان (( پادشاه عرب و آشوریان)) را نشان این میدانند که او توانسته است عرب ها را سرکوب و مطیع خود سازد.”

صفحه 440

” از متن های آشوری برمیآید که میان [ شهبانو تلخونو] و [ شاه خزا ایلی] اختلافی در گرفته که مایه شکست خوردن ایشان از سناخریب شده است. فرماندهی و سامان دادن دفاع با [ خزا ایلی] بوده و چون شکست بر ایشان وارد آمده [ تلخو نو بر خزا ایلی پادشاه آریبی] خشم گرفته است.

اما خزاایلی توانسته است حصار آشوریان بر دومة الجندل را بشکند و به ژرفای بادیه که ارتش سناخریب را نیروی پیگرد وی در آنجا نبوده است، بگریزد. او در درازای زندگی سناخریب در بیابان بوده و چون وی در گذشته، با ارمغان های فراوان به دربار پسرش اسرحدون آمده و از سوی او بامهر و خوشامدگوئی پذیرفته شده است. خدایان بخت برگشته نیز از بند رهیده و همراه [ خزا ایلی] به پای تخت او برگردانده شده اند. این خداهائی که همراه پیروانشان زندگی سختی را گذرانده و اینک بوی آزادی را چشیده اند، عبارت بوده اند از : عتر سماعین، دبلات، دایا، نوهیا، ابیریلو، عثرقو.”

از این نوشته نتایج بسیاری گرفته می شود:

اول اینکه کلمه [ ایل] همان [ ئیل] است که توضیح آن در سطور بعدی از چند زاویه آورده میشود.

دیگر اینکه اشاره به شاه و شهبانو شده یعنی همزمان در میان این اقوام هم زن و هم مرد شاه بوده اند و میبینیم که شهبانو تلخو نو بر شاه خزا ایلی برتری داشته است.

باز اینکه آریبی همان عرب است که توضیح آن نیز در سطور آینده می آید.

نتیجه آنکه در زمان آسوریان یعنی حدود 700 پیش از میلاد مسیح، عرب ها نیز اسامی با پسوند نام خدا ( ئیل ، ایل ووو) داشته اند که مسلما ً از زمانهای پیشتری نیز این نام مورد استفاده آنها بوده است.

مسلما این نام گذاری تنها به باب ئیلی ها، عرب ها و عبری ها ختم نمی شده بلکه بنظر میرسد در تمام منطقه بوده است.

اما همین تغییر ئیل، ایل، ال و… و بعد ها وقتی که به [ الله] تغییر مییابد همچنان پسوند نام باقی میماند

همانند عبدالله  نام پدر محمد پیامبر مسلمانان. پس عبدالله به معنی بنده الله یعنی بنده  بتی بنام الله نیست. زیرا الله،  بت نبوده است.

خوداین نکته نیز از زاویه زبان شناسی نشانگر آنستکه این دسته زبانها هم ریشه و بسیار نزدیک هستند.

نکته دیگر مسئله بت ها میباشد. همانطور که نویسنده در صفحات دیگر کتاب قید کرده در زمان حمله آسوریان به اعراب و شکست دادن آنها،  بت هایشان را به اسارت میبردند و این برای اعراب بسیار سخت بود و نشان بندگی و اسارت و بی پناهی و… بوده که در نتیجه وقتی پادشاه آشور اسر حدون  با اعراب آشتی میکند خدایان آنها را باز میگرداند. پس چنین استنباط میشود که اعراب چون از نشستن گاه ثابتی همانند باب ئیلی ها برخوردار نبودند خدایان خود را با خود حمل میکردند. این داستان در خصوص عبری ها نیز صادق است و در عهد عتیق به آن اشاره شده است. آنها خدایانی داشتند که بسیار کوچک بود و میتوانستند حتی در لباس خود جای بدهند.

نکته: سناخریب حدود 700 سال پیش از میلاد مسیح میزیست.

یو بمعنی خدا است مانند:

یوآش                      خداوند بخشنده است      در اسلام نیز خداوند بخشنده مهربان است.

یو ئیل                     یهوه خدا است

یوتام                      یهوه مستقیم است

یوحانان و یوحنان     خداوند دلسوز است

یوحنا                     انعام توفیقی خدا

یورام                     خداوند بر من است

یوشیا                     یهوه شفا میدهد

یوکابد                    خداوند مجد است

یونا                       خداوند میدهد

یوناتان                   خداوند داد

یهو آحاز                خداوند میگیرد

یهو آش                  خداوند داد

یهودا                    حمد

یهو رام                 خداوند بلند میکند

یهو شافاط             خداوند حکم میکند

یهوشبع شبعه          ایشان را بخدا قسم داد

یهوشع                  خداوند معین میکند

یهو شوع               یهوه اعانت میکند

یهو صادق             خداوند پاکیزه میکند

یهو کل                  توانا

یهوه                     خوانده شد

یهوه شالوم             خداوند سلام

یهوه نسی              خداوند علم من است

یهوه یرای             خداوند مینگرد

یهویا داع              خداوند میداند

یهو یاقیم               خداوند برقرار میکند

یهو یاکین              یهوه معین میکند

ابی هو           خداوند پدر من است             

ابی همان پدر در عربی است و ” هُوَ ” ( او) کلمه ای است غیر مستقیم برای خدا که در میان دراویش   ” هو” که شکل دیگری از آن است گفته می شود.

در میان بیابان گردان عقاید خاصی بوده و گاه از ذکر مستقیم نام خدا پرهیز میکردند و در نتیجه در میان عرب ها و یهودیان از کلمه نا مشخص ” هُوَ ”  به جای نام خدا استفاده میشده است.

کلمه ” هو”  همان  ” هُوَ ”  بمعنی ” او”  است و همچنین میتواند از یهوه گرفته شده باشد. اما احتمال اول من این است که کلمه یهوه از ” هُوَ ”  بمعنی ” او”  گرفته شده  و شاید تلفظ اولیه یهوه، ” ی هُوَ ”  وبه احتمال بیشتر ” یا هُوَ”  بوده است که به جای ” فتحه” بعد از ” و” ، “ه ” گذاشته اند زیرا چنانکه دیده می شود در بعضی موارد ” ه” وجود ندارد. بعضی بر این عقیده هستند که اعراب از ترس به جای نام بردن از خدا با ترس و با انگشت به آسمان اشاره میکردند و میگفتنند ” هُوَ هُوَ” یعنی ” او او”.

کلمه ” هُوَ ” در ایران نیز رایج شده  مخصوصا در میان دراویش  پایگاه بیشتری پیدا کرده و بصورت یک صدا ” هو” با سکون تلفظ میشود. مثلا ً لا الله الا هو که در اینجا هوَ گفته نمی شود بلکه هو گفته می شود.

در کتاب فلوطین( 204 – 270 ب. م.) (جمع آوری شده توسط شاگردش فرفوریوس)  به صراحت به جای خدا در بسیاری موارد ” او” که همان  ” هُوَ ” عربی میباشد آورده شده است.

اصلاح نوشتن بعضی کلمات

در موارد زیر چسباندن ” ال” به کلمه بعدی غلط است زیرا میتواند به اشتباه به جای اینکه ” ال ”   یعنی ”  ئیل ”  یا ”  خدا” خوانده شود  با ” ا ل ” حرف تعریف و مشخص کننده الشمس و القمر اشتباه گرفته بشود.

نوشتن معمولی در کتب                       معنی                آنچه بایدنوشته شود تا معنی مشخص شود

التقون                                خداوند اساس آن میباشد                         ال تقون

التقی و النقیه                        خداوند حافظ است                               ال تقی و ال نقیه

التولد                                 خویش خداوند                                     ال تولد ( نام شهری است)

الداد                                  کسیکه خداوند او را محبت نموده است      ال داد

الصافان                             محفوظ از جانب خداوند                        ال صافان

العازار                               مدد خدا                                            ال عازار

العاله                                 جائیکه خداوند صعود میکند                   ال عاله

الیفالط                               خداوند رهاننده است                             ال یفالط

الفعل                                 خداوند ثواب او است                           ال  فعل

القانه                                 خداوند خلق میکند                               ال قانه

القوش                                خداوند قوس من است                          ال قوس

الناتان                                کسیکه خدا او را عطا فرموده است         ال ناتان

الیاب                                 خداوند پدر اوست                               ال یاب

                                                                                اعراب عراق هنوز به پدر یاب میگویند

الیاشیب                             کسیکه خداوند دوباره او را نصب میکند  ال یاشیب

الیاقیم                                کسیکه خداونداو را ثابت قدم میدارد و     ال یاقیم

                                       سرافراز میکند

الیشابع                               خداوند قسم اوست                            ال یشابع

الیشاماع و الیشامع و الیشع       کسیکه خداوند او را میشنود               ال یشاماع،ال یشامع، ال یشمع

                                                                              (عربی)  ال یساماع، ال یسامع، ال یسمع

الیشع                                 خداوند نجات میدهد یا میبیند                ال یشع

الیشوع                               خداوند خلاص او است                      ال یشوع

الیشه                                 خداوند خلاص مینماید                       ال یشه

الیصابات                           خداونداو را قسم خورد                       ال یصابات

الیعازر و الیعزر                  خداوندکمک من است                        ال یعازر ؛ ال یعزر

الیفاز                                خداوند قوت اوست                            ال یفاز

الیفالط و الیفلط                    خداوند نجات اوست                           ال یفالط  و ال یفلط

الیملک                              خداوند ملک آن است                         ال یملک

الیهو                                 یهوه خداوند است                             ال یهو

الیهو در قاموس مستر هاکس ” یهوه خدا است ” ترجمه شده است.

زمانیکه ” الیهو” بصورت مجزا ” ال یهو” نوشته شود یک مرحله گذار را میرساند یعنی اینکه زمانی

” ال” خدایشان بوده و زمانی دیگر و یا برای عده دیگری ” یهو”  یا ”  یهوه”  و یا در اصل همان      ” هُوَ” یا ” او” خدا بوده؛  و در این حالتِ ” ال یهو”  قصد آن است تا گفته شود هردو یکی هستند بدین معنی:  ئیل همان یهوه است. پس صلحی میان این دو دسته که یکی طرفدار” ئیل” و دیگری طرفدار      ” یهوه” بوده ایجاد میگردد و دیگر نیازی نیست کسی زیر بار خدای دیگری برود بلکه ال یا ئیل همان یهوه است.

چنانچه به کتاب یوشع در عهد عتیق توجه شود ( شرح آن را در نوشته دیگری در بررسی عهد عتیق آورده ام)، آنگاه که یوشع مردمان را وادار میکند تا از سایر خدایان دست بردارند و یهوه را بعنوان تنها خدا به پذیرند؛ این تحلیل و تفسیر روشن تر می شود.

بررسی ایل

ایل:                               خدا برای بت پرستان و اله هم هست

ایل بیت ایل:                    خدای بیت ایل

ایل عازر:                       کسیکه خداوند او را کمک می فرماید

ایل یا:                            خداوند خدای من است

ایوب:                            برگشت نموده بطرف خدا

ایلی ایلی لما سبقتنی:         الهی الهی چرا مرا واگذاشتی

ایلی ایلی یعنی الهی الهی پس ایل بمعنی خدا است و اینکه این گونه نام خدا در انجیل برده شده است نشانگر دسته خاصی از مردمان است که به آن زبان تکلم میکردند و هنوز در آن زمان ایل با ئیل یکی بوده و به همراه یهوه و ال در میان مردمان گوناگون بکار میرفته است. همانطور که اشاره شد این تفاوت در نامیدن یک کلمه میتواند بدلیل تغییرات در زبان و نوشتار باشد و دیده میشود که در حدود 2000 سال پیش ( زمان مسیح)  ئیل را در آن منطقه ایل میگفته اند.

یک نکته: ” ایلی ایلی لماذا سبقتنی “، شاید تنها کلماتی باشند که مستقیما ً به مسیح نسبت میدهند که از دهان او خارج شده و در انجیل بعنوان آخرین کلمات مسیح آمده است. لماذا و سبقتنی عربی هستند و هنوز در زبان عربی بکار میروند. در اینصورت آنهائی که سعی میکنند او را یونانی یا غربی نشان بدهند و حتی در قاموس مستر هاکس از قول پوبلیوس لنتوس نوشته است: ” موی هایش میگون و اصلا ً طلائی رنگ و مستقیم میباشد و… چشمهایش کبود رنگ و درخشنده است…” با مشکل اثبات این تصویری که کشیده اند روبرو می شوند. مگر اینکه بگویند او یونانی الاصل بوده که در آن منطقه که مخلوطی از عرب ها و یونانی ها بوده چندین نسل با عربها وصلت کرده و زبان مادری اش ( زبان پدرش را نمیدانم زیرا زبان خدا در جائی مشخص نشده است) عربی شده بود.

در کتاب ” واژه های دخیل در قرآن مجید” نوشته آرتور جفری ترجمه دکتر فریدون بدره ای، انتشارات توس چاپ اول 1372 صفحه 128 چنین آمده است:

” الیَسَع 

Al-yasa

سوره 6 آیه 86؛ سوره 38 آیه 48

الیشع

Elisha

لغویان مسلمان چنان به تجزیه و تحلیل این واژه پرداخته اند که گوئی مرکب است از اَل حرف تعریف و یسع؛ و سپس آن را از یَسَع یا وَسَعَ مشتق دانسته اند. طبری در تفسیر آیه 86 سوره 6 به رد این نظر می پردازد. این کلمه، در واژه نامه ها ( مثلاً در صحاح جوهری زیر همین کلمه، و لسان العرب، جلد دهم، صفحه 296) و در معرب جوالیقی صفحه 134 ( مقایسه کنید با خفاجی 215) به عنوان یک واژه دخیل ذکر شده است، و این واقعیتی است که هرگونه تحریری الیسع ( لسان العرب، جلد دهم، 296) نیز بر آن دلالت دارد.

   صورت عبری ….. تا آن حد به عربی نزدیک است که قرضی بودن مستقیم آن را از عبری ممکن می سازد، اما احتمال آن است که از یک منبع مسیحی گرفته شده باشد ( نگاه کنید به: هوروویتس 152، ک یو) . صورت های  یونانی آن … و … و… است؛ صورت سریانی … و صورت حبشی … است؛ بیشتر احتمالات دال بر آن است که واژه از یک اصل سریانی گرفته شده باشد.

یک توضیح: در ترجمه کتاب آرتور جفری واژه های عبری ، سریانی و یونانی با همان حروف آورده شده ولی من چون این حروف را ندارم و در ضمن چنانچه در کامپیوتر هم باشد نمیشناسم به جای آنها 3 نقطه گذاشته ام.

در توضیحات کتاب آقای جفری دیده میشود که در خصوص ” ال ” ابدا اشاره به اینکه این کلمه ارتباطی با ” ئیل ” یعنی خدا دارد نکرده است بلکه گفته لغویان مسلمان  ” ال ” را حرف تعریف دانسته اند که با توجه به این نوشته صحبت ایشان کاملا ً اشتباه  بنظر میرسد. من در این نوشته با آوردن کلماتی که با ” ال” شروع میشوند و معانی آنها، نشان دادم که ” ال” همان تغییر یافته ” ئیل” است. و بهمین ترتیب بعدها به ” اله” و بعد هم به ” الله” تبدیل شد.

در قرآن هم ” اله ” و هم ” الله” هر دو در جاهای مختلف بیک معنی و مفهوم آورده شده است.

برمبنای استدلال من ” الیسع” غلط و ” ال یسع” صحیح است که معنای آن ” خدا شنواست” میباشد.

توجه به نوشتار انگلیسی آن نیز جالب است زیرا الیسع را با ” ال ”  و الیشع را با ” ئیل” نوشته که اگر من آن را دقیق متوجه شدم و معادل گیری کرده باشم تفاوت دو تلفظ مشخص می شود ولی اعراب و مخصوصا پس از اسلام ” الله ” می گویند. اما برای  یسع ” وای ” انگلیسی و برای یشع ” آی ” انگلیسی نوشته است در حالیکه بنظر میرسد این هر دو باید یکی باشند زیرا بنظر نمیرسد ” ی ” صدائی همانند بعضی حروف الفا باشد که چند صدا بهم نزدیکند مانند ” ع”  که تقریبا نزدیک به ” آ ” و یا ” ا” است.

در همین کتاب آرتور جفری صفحه 125 در باره الله چنین آمده است:

” اَلله

Allah

در قرآن به دفعات به کار رفته است ( 980 بار به کار رفته است)

خداوند

از آنچه رازی در مفاتیح، جلداول صفحه 84 ( همچنین ابو حیان ، بحر، جلداول، ص 15) آورده است، استنباط میشود که بعضی از دانشمندان اولیه مسلمان این واژه را از اصلی سریانی یا عبری میدانستند؛ اما اکثریت مدعی بودند که عربی خالص است، هرچند نظریات مختلفی در باب اشتقاق آن اظهار

 می داشتند. عده ای معتقد بودند که اشتقاقی ندارد و واژه ای مرتجل است: لغویان و دستور شناسان کوفی عموماً آن را از ” الا لَاُه ”  مشتق میدانند، و حال آنکه بصریان آن را از ” اَلَلاُه ”  میگیرند، و    ” لَاه ” را اسم فعل از ” لیه ”  به معنای رفیع یا محجوب بودن میشمارند. اختلاف حدس و گمان در باره ریشه ” الَاُه ” حتی از این هم بیشتر است. بعضی آن را از اَلَهَ  به معنای پرستیدن و برخی از اَلِهَ  به معنای سرگردان بودن، و بعضی دیگر از الِه اِلیَ  به معنای روی آوردن به کسی برای حمایت، و برخی دیگر از وَلِهَ  به معنای سرگردان بودن مشتق میدانند.

دانشمندان غربی تقریبا متفق القولند که سرمنشاء واژه را باید در یکی از دین های کهن جستجو کرد. در حوزه زبان های سامی، … واژه ای است که به وفور برای خداوند به کار رفته است، مثلاً … در عبری؛ … در آرامی، … در سریانی، … در سبابی. بنابراین واژه عربی الَه  بدون تردید یک واژه اصیل و کهن سامی است.

اما صورت الله به کلی متفاوت است و تردیدی نیست که این صورت مانند صورت ماندائی … و هزوارش پهلوی  به اصل سریانی … باز میگردد. ( نگاه کنید به : گرونباوم… اشپرنگر … ارنس… رودلف… بل… شیخو… نصرانیه… مینگانا…).  بهر حال، واژه مدت ها پیش از حضرت محمد وارد مذاهب شرک پرستی عربستان شده است ( نگاه کنید به : ولهاوزن… نیلسن…)، و به دفعات در

کتیبه های عربستان شمالی، و همچنین کتیبه های عربستان جنوبی به کار رفته است؛ به عنوان مثال … به معنای { با همه خدایان}( نگاه کنید به گلایزر…) همچنین در عبارات قسم پیش از اسلام مانند آنچه  هوروویتس (…) از قیس بن خطیم  نقل کرده، و صورت های قسم بسیار دیگر که شنقیطی در مقدمه ای بر معلقات نوشته، آورده است، امکان دارد که عبارت  الله تعالی  اصل عربی جنوبی داشته باشد، زیرا نام … در کتیبه های قتبانی آمده است.”

در اینجا معلوم میشود که آقای آرتور جفری نتوانسته  برای اله و الله  ریشه مشخصی ارائه دهد و این مسئله باعث میگردد تا یک ضعف اساسی در بررسی ها و تحقیقاتش عمل کند. بررسی بیشتر الله در سطور آینده صورت خواهد گرفت.

دانیال، دانیل، دان ایل یا دان ئیل، کدام صحیح است

اسامی همانند دانیال یا دانیل نیز از همین ریشه است

دان یل           خدا حاکم من است

اما خود کلمه دان به چه معنی است

دان               قاضی

این اسم را چنین می توان تقسیم کرد:  ” دانی ال”، ” دانی ئیل”، ” دان ایل” و یا ” دان ئیل ”  تا به معنی ” خدا قاضی( حاکم) من است ” برسیم.

اما چون ” دانی ” معنی ندارد پس باید از نوشتن ” دانی ایل” و یا ” دانی ئیل”  صرف نظر کرد در حالیکه تلفظ عامیانه به صورت ” دانی آل” در آمده است که باید کاملا ً غلط باشد ولی به غلط مشهور تبدیل شده است.

عیلام  یا ایلام  کدام درست است؟

درهمین رابطه باید به یک بحث دیگری که سالیان طولانی ذهن بسیاری را بخود مشغول کرده است پرداخت. سئوال این بوده: عیلام درست است یا ایلام؟

   با توجه به صحبتهای مطرح شده در این نوشتار چنین معلوم میشود اسامی ای که از هزاران سال پیش بوده بصورتی کاملا متفاوت با امروز تلفظ میشدند بطوریکه شاید ابداً  نتوانیم همانند آنها تلفظ کنیم. حال چنین باید گفت:

   بنظر میرسد این کلمه ترکیبی از ” ایل ”  یا ”  ئیل”  و ” ام”  باشد. در اینصورت قسمت اول یعنی خدا یا یزدان و قسمت دوم یعنی مادر.

کلمه مادر از نوادر کلماتی است که در زبانهای گوناگون تقریبا به یک شکل یا با یک ریشه گفته میشود. مادر در پارسی، عربی، تعدادی از زبان های رایج در هندوستان و اروپا و بسیاری زبانهای دیگر دنیا، ماما، ما، ام، اَما و… گفته می شود.

اما ترکیب ئیل ( خدا، یزدان) با ام ( مادر) را میتوان ” ایزد بانو”، ” خدای مادر”، ” مادر خدا است”  و یا ” مادر ِ خدا” دانست. یافتن پاسخ اینکه کدام یک میتواند درست باشد امری دیگر است ولیکن در آن دوران در آن سرزمین ها ایزد بانوان زیادی وجود داشتند و در مواردی هم زنانی وجود داشتند که هم رهبری مذهبی و هم رهبری سیاسی( سلطنت) را در اختیار داشتند که در همین مقاله به آن اشاره مختصری خواهد شد.

   در نتیجه نوشتن این کلمه بصورت ” عیلام ” که ترکیب ” عیل”  و ” ام ” می باشد غلط است زیرا   ” عیل” دارای معنی مشخص و قابل قبولی نیست. از طرفی نوشتن آن بصورت ایلام نیز غلط است و باید آن را بصورت ” ایل ام ” و یا ” ئیل ام ” یعنی مجزا نوشت. اما از آنجائیکه ایل را برای طایفه و قبیله بکار میبرند و کمتر دیده شده که کلمه ایل به جای ئیل بکار برود پس بنظر میرسد  ” ئیل ام” صحیح تر باشد. اما اگر بخواهیم آن را سرهم بنویسم ( که امری غلط است)  باید ” ئیلام” نوشت.

صحیح نوشتن کلمات به مردم کمک میکند تا ریشه و معانی آنها را بفهمند یا بیابند.

بحثی در تغییر کلمات

اینکه کلمات در زبانهای گوناگون به صور مختلف در می آیند امری عادی است حتی کلمات در زبانهای یکسان که دارای لهجه های مختلف نیزمی باشند تغییر میکنند. مثلا ً همین کلمه سلام درعربی که در عبری ( زبان دسته ای از عربان)  بدان شلام یا شلوم میگویند.

مثال دیگر وجالبی که برای خود من پیش آمد: چند سال پیش برای اینکه اندکی با مسئله زبان ییدیش که زبان مخصوص یهودیان اروپای شرقی است آشنا شوم به کلاس تابستانی دانشگاه اپسالا رفتم. در آنجا طبق معمول در شروع کلاس قرار شد هر کسی خودش را معرفی کند نوبت بمن رسید و گفتم:  نامم    ” حسن ” است. خانمی حدود 30-40 ساله بلوند (( قاعدتا از ریشه عبری ( یهودی اصیل که عرب بودند) نمیتوانست باشد)) با ظاهری بسیار اروپائی و سرحال که معلم کلاس بود با تندی گفت: ” خسن” من شوکه شدم و گفتم: ” حسن” نام من است و او دوباره با تندی گفت: ” خسن” انگار بجای اینکه بخواهد به مسئله پاسخی علمی بدهد از اینکه شخصی بنام حسن که نامی اسلامی است و فکر میکرد مسلمان باشد ودرکلاس اوست خوشش  نمی آمد. من هنوز نمیتوانستم بفهمم که چرا این خانم اصرار دارد تا نام من را به شکل دیگری بگوید و کاملا گیج شده بودم، کار به جائی رسید که یک خانم سوئدی با تعجب به این خانم معلم گفت: عجیب است شما اسم این آقای بغل دست من ” هنریک ” را با ” ه ” گفتید ولی چرا اسم این یکی را اصرار دارید که بنوع دیگری تلفظ کنید. این خانم معلم جوابی نداد ولی شاید جواب آن ساده و چنین باشد: همانطور که سلام در عبری شلام است و یا قصاب در عبری کصاب گفته می شود پس بعضی اسامی دیگر نیز میتوانند در آن زبان بصورتی دیگر باشند و از جمله همین نام ” حسن ” در زبان عبری  ” خسن” گفته شود در حالیکه معنی آن در هر دو زبان یکی است. اینکه گفته شود عربی آن صحیح است یا عبری آن بحث درستی بنظر نمیرسد و البته در اینجا از بحث بیشتر و دلایل این اشتباه بودن ووو صرفنظر میشود.

یک نکته جالب دیگر در زبان عربی و تفاوت میان زبان عرب زبانان

مصری ها حرف ” ج ” ندارند و هرجا که کلمه ای باشد که این حرف در آن باشد بجایش ” گ ” میگویند. مثلاً جمیل را گمیل و جمال را گمال میگویند. نکته جالب تر اینکه مصری ها در حروف نوشتاری حرف ” گ ” ندارند پس در نتیجه ” ج ” مینویسند و ” گ ” میخوانند. پس جمال را جمال مینویسند و گمال میخوانند، جمیل را نیز جمیل مینویسند و گمیل میخوانند.

با این تفاسیر چندان بعید بنظر نمیرسد که ئیل  خدای باب ئیلی ها در جاها و زبانها ی مختلف به ایل – یل – ئل – ال – اله نوشته یا گفته شود. همین تغییرات میتوانسته به الله برسد و همانطور هم که از قرآن شاهد آورده شد در بعضی جاها، اله و بعضی دیگر الله آمده است.

اما اینکه با اینهمه تنوع  بتوان تصور کرد که نوشتن آن بصورت ” عیل ” نیز میتوانسته وجود داشته باشد کمی بعید بنظر میرسد زیرا تبدیل ” عیل”  به ” الله” که با الف شروع می شود مشکل است.

در کتاب دستور اللغة ( کتاب الخلاص)  ادیب نطنزی در خصوص این لغات ترجمه های اندکی آمده است. اهمیت این کتاب و آوردن فاکتور از آن باین دلیل است که جزو اولین فرهنگ های لغات عربی به پارسی است و چون حدود 900 سال پیش و نزدیک به همان صدر اسلام نوشته شده،  نویسنده با معانی لغات در آن زمان آشنائی بیشتری نسبت به ما داشته است زیرا زبان از 900 سال پیش تا کنون تغییراتی پذیرفته است.

صفحه 134 کتاب دستور اللغة

اَلٌ:  حربه و بانگ داشتن به دعا.

در زیر نویس آمده که در نسخه خطی مجلس سنا این کلمه بصورت اَلَهَ ٌ آمده است.

صفحه 146

اِله وُ الله: خدای عز و جل

اِلٌ: خُدای و عهد و خویشاوندی و سوگند.

صفحه 152

اَلَّ: اَسرَعَ وَ بَرَقَ وَ طَعَنَ بِِالالَة

اَلّ وَاَنّ: بنالید اَنیناً وَاَلیلاً

صفحه 138

آیِلّ: بُز کوهی . وَالله اعلم.

صفحه 147

ایٌل: گاو کوهی

تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام نوشته دکتر جواد علی ترجمه دکتر محمد حسین روحانی انتشارات کتابسرای بابل چاپ اول 1367:

در  صفحه 341  این کتاب نکته ای در ارتباط با همان صحبت بالا در خصوص اینکه مردمان آن دیار اسامی مانند ” باب ئیل” را بر خود نهادند آمده است. در آنجا چنین آمده است:

” از همه آنچه گذشت، چنین بر میآید که مقصود از کلمه ” معد” عرب های بیابانگرد بوده که بر شهرها و روستاها تاخت میآورده اند و این در باره روستاها به ویژه درست بوده زیرا اینها بهترین شکار عرب ها بوده اند و این بعلت دوری ایشان از حوزه قدرت حکومت مرکزی و نبودن نیروهای دفاعی برای پشتیبانی از ایشان بوده است. این مجموعه قبایل معد به ناگهان بر مردم یورش می برده اند و خود زندگی سخت و دشواری را میگذرانده در فقر و جنگ و چپاول و بیابانگردی مشترک بوده اند.  جاهای نقل و انتقال ایشان بیابان شام، نجد، حجاز و عربستان خاوری بوده است. بعدها این واژه ” معد” نام ویژه مردی گشته که نیای قبایلی با این شیوه زندگی انگاشته شده و این کاری است که عرب ها و همه سامیان دیگر میکنند که نام جاها، بتان یا پیمان ها را بدل به نام پدران و نیاکان می سازند.”

این جمله بروشنی نشان میدهد که بسیاری از اسامی و سوابقی که برای یک فرد یا قبیله ساخته اند چگونه ریشه ای میتواند داشته باشد.

حال باتوجه به همین کتاب به بررسی ” ئیل”  پرداخته میشود:

صفحه 434

در اینجا از منطقه ای بنام ” ادب ئیل” نام میبرد و معلوم میگردد بغیر از ” باب ئیل” منطقه دیگری هم از نام ” ئیل ” بهره میبرده است:

   ” پس از آنکه شمسی به پادشاه آشوری باژ داده، چندین قبیله عربی نیز چنین کردند.  برخی پژوهشگران این رویداد را در 738  یا 728  قبل از میلاد دانسته اند. باژها را بصورت زر و سیم و شتر و عطریات ستانده است. باژها را او از مسای، تیما، سبا، خیابه، بطنه، خطی و ادب ئیل گرفته است. متن میگوید شهبانو در سرزمین های دور و دشوار می زیسته که شاید مقصود باختر بوده است.”

صفحه  436

   ” تیگلات پیلسر در سال 734 قبل از میلاد مردی از عرب را بعنوان ” قیبو” یعنی فرماندار کل  بر

 ” مصری” گماشت و بیست و پنج محل از عسقلان را بزیر تصرف او داد. شاید این مرد یکی از پیران قبیله های باز ماندگار در سینا تا غزه باشد که پادشاه آشوری  کار پاسداری از مرزها در برابر ترکتازی عرب های  بیابانگرد را به او واگذاشته و سالانه ای به او می پرداخته است. گویا رسیدن ارتش تیگلات پیلسر به غزه در پیرامون سال 738  ق. م. بوده است. این بندر مهم در پایان راه کاروانهای فرارسنده به ویژه حجاز جای داشته و بازرگانان  یثرب و مکه تا پیدایش اسلام بدان رفت و آمد میکرده اند.”

صفحه 438

   ” سناخریب ( 705 – 681 ق.م.) به ما میگوید که از ” کرب ئیل” پادشاه سبا نیز هدایائی دریافت کرده و این هنگام بوده که او پرستشگاه ” بیت اکیتو” را ساخته تا جشن آغاز سال و دیگر جشن ها را نیز در آن برگزار کند. هومل میگوید این ” کرب ئیل” یکیاز کاهن – حاکمانِ  سبا بوده و عنوان پادشاهی نداشته است. پادشاه آشور از آن رو او را ” شاه” خوانده که عنوان رسمی وی را نمی دانسته است. این هدایا نیز باژ نبوده بلکه ارمغانی از یک فرمانروا به فرمانروای دیگر بوده که همراه کاروان های گذر کننده از راه غزه به سوی شام یا از راه مکه تا بادیه و تا عراق به دربار او گسیل گشته است.

من گمان میبرم این ” کرب ئیل” سرور یک  قبیله یا امیری از امیران عربستان شمالی بوده است.”

صفحه 439

   ” در اخبار پیروزی های سنا خریب آمده است که وی در سال 689 ق.م.  به یورش بر عرب های پیرو ملکه تلخونو شهبانوی عرب پرداخت و بر ” خزا ایلی” پادشاه قیدری نیز تاخت آورد و آنگاه سپاهیان او در راستای  آد  و ماتو  پیشروی کردند و بر قیداریان و عرب ها چیره شدند.”

صفحه 440

   ” از متن های آشوری برمیآید که میان ” شهبانو تلخونو”  و ” شاه  خزا ایلی” اختلافی در گرفته که مایه شکست خوردن ایشان از سناخریب شده است. فرماندهی و سامان دادن دفاع با ” خزا ایلی” بوده و چون شکست برایشان وارد آمده (( تلخونو بر خزا ایلی پادشاه آریبی خشم گرفته است)).

اما خزا ایلی توانسته است حصار آشوریان بر دومة الجندل را بشکند و به ژرفای بادیه که ارتش سناخریب را نیروی پیگرد وی در آنجا نبوده است، بگریزد. “

صفحه 442

   ” در تورات نام  بوز  و حزو  آمده است. بوز پسر ناحور برادر ابراهیم است و گمان میرود که نام او با سرزمین بوز پیوندی داشته باشد. این واژه در این کتاب هم نام یک سرزمین و هم یک ملت است.

در تورات نام مردی از  بوز آمده که ” الیهو بوزی” خوانده می شده است. او پسر ” برخئیل” و دوست ایوب و داور گفت و گویی بوده که میان وی و دوستان سه گانه اش رخ داده که آمده بودند او را در مصیبت هایی که بر وی فرود آمده، دلداری دهند. ایوب خود از ماندگاران سرزمین عوص و به گفته برخی از تورات شناسان ” عرب نژاد” بوده است.”

صفحه 443

   ” درخور یاد آوری است که خود ” یطع” پس از در گذشت ” اسر حدون” بهتر دید که با آشوریان آشتی کند و از این رو به نزد آشور بانیپال رفته و خرسندی او را بدست آورده است. ” اسر حدون” خدایان وی و از آن میان ” عثتر السماء” ( خدای آسمان) را بدو باز گردانده است”.

این نکته نشان میدهد که این دسته اعراب همانند یونانیان خدایان گوناگون داشته اند که برای آنها  مجسمه ها یا بت هائی ساخته بودند که در ابعادی بوده که میشد آنها را حمل و نقل کرد. در اینجا از خدای آسمان اسم برده میشود که بنظر میرسد بعدها تمامی این خدایان که دارای قدرتهای مختلف بودند در یک خدا که دارای تمامی این قدرتها بوده جمع میشوند. هر چند نباید نادیده گرفت که دین تک خدائی یا دوخدائی زرتشتی ( این بحث در جای دیگری مفصل بررسی خواهد شد)  در این جمع کردن خدایان در یک خدا تاثیر بسزائی داشته است. زیرا همیشه فرهنگ و… قدرتهای مسلط مورد توجه و تقلید زیر دستان قرار میگیرد که به این نکته در سطور پیشین اشاره شد.

صفحه 445

   ” چون آشوریان سپاهیانی نیرومند به جنگ ایشان گسیل کردند، افراد قبیله قیدار از ناتنو پادشاه نبیطی کمک خواستند و او به خواهش ایشان پاسخ گفت و با ایشان هم پیمان گشت و ایشان همراه دو قبیله ” یسمع” و ” عثیر سمین” به یورش بر مرزهای آشوری روی آوردند.”

با توجه به سطور پیش که ” عثیر ” را خدا ترجمه کرده بود دیده میشود که این نام درجاهای مختلفی بکار رفته است. در این مورد با توجه به اینکه ” سمین” بمعنی ( فربه، چاق، چربی دار، پرچرب) میباشد پس ” عثیر سمین” میتواند به معنی خدای قوی یا بزرگ یا چاق باشد.

صفحه 450

   ” در این ویرانه سنگ نبشته ای آرامی به تاریخ سده پنجم پیش از میلاد پیدا شده که در آن نام یکی از کاهنان که خدایی تازه بدانجا وارد ساخته و برای او پرستشگاهی بنیاد نهاده و کاهنانی را به خدمت او گماشته، یاد گشته است. این خدا ” صلم هجم” نام دارد، جامه آشوری پوشیده و در پائین نبشته نام کاهنی است که آن پرستشگاه را پایه گذارده است.”

آیا بتی بنام ” الله ” وجود داشته است؟

   در خصوص کلمه الله و ریشه آن صحبتهای بسیاری شده و در کتب مختلف آمده است اما یک نکته مهم که با این بحث ما نیز ارتباط دارد اینست: آیا ”  الله ” بعنوان بتی از بتان درون کعبه بوده است؟ زیرا بعضی کلمه ” الله اکبر” را بدین صورت تفسیر میکنند که محمد همه بتان را شکست به غیر از بت ” الله” را و گفت این بت ” الله” از همه بتان بزرگتر یا  ” اکبر” است.

در کتاب ” بیان الادیان ” تالیف ابوالمعالی محمد بن نعمت علوی فقیه بلخی ( تالیف 485 ه ق) به تصحیح محمد تقی دانش پژوه،  انتشارات بنیاد افشار، 1376 چاپ اول صفحه 22 چنین آمده است:

   ” نام الله در عرب معروف و مشهور است و این نام را به ایزد تعالی مشهور و مخصوص داشته اند، و هرگز هیچ بتی را بت پرستان بدین نام نخوانده اند، و کعبه را عرب، بیت الله خوانند….”

 و البته در ادامه تفاسیری برای ریشه کلمه الله می آورد.

جالب آنکه عباس اقبال آشتیانی در مقدمه کتاب نوشته که این قدیمی ترین کتابی است که در خصوص ملل و نحل  و آراء ادیان بزبان پارسی در دست است.

کتاب الاصنام ( تنکیس الاصنام) نوشته ابومنذر هشام بن محمد کلبی متوفی بسال 204 ه ق، ترجمه سید محمد رضا جلالی نائینی، انتشارات سخن چاپ اول 1385 نیز از مراجع معتبر است که به زمان پیش از اسلام بسیار نزدیک است و مترجم در پیشگفتار در صفحه 10 کتاب چنین نوشته است:

   ” نخستین کس از مولفان اسلامی که درباره عرب جاهلی و نحوه پرستش، و بتان ایشان سخن گزار شده ابن اسحاق است که در تضاعیف کتاب سیره پیامبر بدان دست یازیده؛ اما نخستین کسی که درباره اصنام عرب و چگونگی پرستش تازیان کتاب مستقلی فراهم آورد، همانا هشام کلبی است.”

اما در  کتاب الاصنام نیز از هیچ بتی بنام ” الله ” نام برده نمیشود.

در این خصوص و تنها چیزی که میتوان در رابطه با الله دید در 102 چنین آمده است:

“خواندم بر هشام پسر محمدکلبی در سال 201، گفت:

حدیث کرد ما را پدرم – و غیر او ( از راویان) – و من حدیث همه آنان را ثبت کردم – که اسماعیل پسر ابراهیم (- صلی الله علیهما-) چون در مکه ساکن شد، و فرزندان بسیاری برای او در مکه زاییده شد تا آن اندازه که مکه را پر کردند، و ” عمالیق” را که در آنجا ساکن بودند، بیرون راندند، مکه تنگ شد بر ایشان و میان آنان جنگها و دشمنی ها در گرفت وبرخی از ایشان برخی دیگر را بیرون کردند   ( پس آن دسته ای که بیرون رانده شد) در بلاد در پی امر معاش بپراگندند.

   و چیزی که باعث شد آنان از دین ابراهیم به پرستش بتان و سنگ ها پردازند، این بود که کوچ نمی کردند از مکه هیچ کوچ کننده ای مگر اینکه سنگی از سنگ های (( حرم)) را با خود می برد – از لحاظ بزرگداشت (( حرم)) و دلبستگی به مکه. پس هر جا وارد می شدند، آن سنگ را می نهادند و دور آن به طواف می پرداختند، همچنان که دور کعبه طواف می کردند،

و با وجود این در میان ایشان از بقایائی از ( رسوم) دوره (( ابراهیم))  و (( اسماعیل)) باقی مانده بود که از آن پیروی می کردند، از قبیل: تعظیم و طواف  (( کعبه)) و حج و عمره و وقوف بر (( عرفه))، و (( مُذلِفَه)) و قربانی شتران، و اهلال ( به هنگام) حج و عمره – با افزودن چیزهایی در ان که از آن نبود.

چنانکه قبیله (( نزار)) هنگام (( تلبیه)) می گفت:

(( لبیک اللم لبیک!

لبیک! لاشریک لک،

الاشریک هو لک

تَمِلُکُه و ما مَلک))

و خدا را در ضمن ((تلبیه)) یگانه می شمردند، ولی شریک می کردند با او خدایان خود را، و خدایان خویش را ملک خدای (یگانه) قرار می دادند.

خدای ( – عز و جل-) به پیامبرش ( – صلی الله علیه و سلم-) میفرماید:

((و ما یومن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون))

یعنی: حق یگانگی معرفت مرا ( در توحید) بجای نیاوردند؛ مگر آنکه از( میان) آفریده های من، با من شریک قرار دادند.

در تکمله کتاب چنین آمده است:

” نام های بتان و خانه هایی که تازیان پیش از اسلام پرستش میکردند و هشام کلبی در کتاب الاصنام از آنها نام نبرده است.

الاهه: ( الالاهة): بتانی بودند. در سایر نسخه های قاموس الاهه ضبط است، ولی صحیح آن در این معنی (( آلهه)) به صیغه جمع است، و برهمین وجه است قرائت قول خدای تعالی: (( ویذرک و آلهتک))… ( تاج العروس)”

چنانکه دیده میشود میان نام این بت ” الالاهه”  با ” الله”  تفاوت بسیار است.

البته همانطور که گفته شد زمانیکه ” الله ” هنوز بصورت ” ئیل ” در ” باب ئیل”  بود می توانسته بصورت بت باشد ولی زمانیکه الله شد دیگر بت نبود بلکه بیشتر یک فکر و ایده در افکار بعنوان آفریننده بود.

نتیجه: هر آنچه در باره ریشه ” الله ” در ارتباط  با ” ئیل ” یا ” ال ” و…  نوشتم به حقیقت نزدیک میباشد.

بحثی در بت های منات، لات و عُزی

سه بت بزرگ عربان پیش از اسلام بنام های منات، لات و عزی بسیار بحث برانگیز هستند ولی شاید هیچ کسی به این نکته توجه نکرده است این سه بت (خدا) که هر سه زن هستند  خود دلیلی بر ارج و احترام زنان در آن زمان بوده است.

برای بررسی وضعیت این سه بت ابتدا از کتاب الاصنام نقل قول آورده می شود زیرا این کتاب مهمترین منبع و مرجع است. نکته مهم اینکه مدت زیادی از پیدا شدن این کتاب نمیگذرد و مخصوصا ترجمه پارسی آن در همین چند سال پیش صورت گرفته در نتیجه بسیاری از تحقیقات بواسطه نبودن این کتاب با ضعف هائی روبرو بودند.

کتاب الاصنام ( تنکیس الاصنام) تاریخ پرستش عرب پیش از اسلام، ابو منذر هشام بن محمد کلبی متوفی 204 هجری، ترجمه رضا جلالی نائینی، انتشارات سخن چاپ اول 1385

صفحه 109

   و قدیمی ترین بتی که عرب پرستید، منات بود. و عرب به نام وی ” عبد منات” و ” زید منات” نامگذاری کرد.

و منات در کنار دریا از ناحیه ” مُشلل” در ” قُدَیه” میان مدینه و مکه نصب شد.

و عرب جملگی به بزرگداشتش می پرداختند، و در پیرامونش قربانی می کردند.

و ” اوس” و ” خزرج” و هر که در مدینه و مکه و یا حوالی آن منزل داشت منات را تعظیم می کردند، و به نام او قربانی می نمودند، و به او هدیه می دادند.

و فرزندان ” مَعَد” بر باقی مانده دین اسماعیل (ع) بجا ماندند.

و ” ربیع” و ” مُضر” نیز بر باقی مانده دین وی همچنان بماندند.

و هیچکس در بزرگداشت منات از اوس و خزرج بیش نبود.

ابو منذر هشام پسر محمد گوید:

ما را مردی از قریش از ” ابی عبیده”  پسر ” عبدالله”  پسر ” ابی عبید”  پسر ” عمار”  پسر ” یاسر” ( که به تاریخ ” اَوس” و “خَزرَج)” از همه مردمان آگاهتر بود) حدیث کرد و گفت: اوس و خزرج و کسانی که پیرو آنان بودند از اعراب یثرب و غیر یثرب حج میگزاردند و در همه مواقف با دیگر مردمان وقوف می کردند، و سر نمی تراشیدند، و چون می کوچیدند به زیارت منات می شتافتند، و پیش او سر می تراشیدند، و نزدش اقامت می کردند، و حج شان را جز بدین گونه تمام نمی پنداشتند و بمناسبت همین بزرگداشت اوس و خزرج است که ” عبدالعزی”  پسر ” ودیعه مَُزَنی” یا دیگری از عرب می گوید:

انی حلفت یمین صدق برة                        بمناة عند محل آل الخزرج

ترجمه: من به منات سوگند یاد کردم، سوگندی راست و استوار در مسکن و ماوی خاندان خزرج

و تازیان همگی در زمان جاهلی همه اوس و خزرج را خزرج می نامیدند، به این دلیل است که شاعر گفت ” عند محل آل خزرج”.

و همین منات است که خدای ( عز و جل) از او یاد کرده و فرموده است:

” و مناة الثالثة الاخری ” ( قرآن 53-20)، و منات از آن ” هذیل” و ” خزاعه” بود.

و قریش و عرب همگی او را بزرگ می شمردند، و این بزرگداشت همچنان ببود تا پیامبر ( ص) در سال هشتم هجرت، همان سالی که خدای تعالی مکه را برایش گشود، از مدینه بیرون رفت و چون چهار یا پنج شب راه پیمود ” علی ” را به سوی منات گسیل داشت تا نگونسارش ساخت و آنچه به منات تعلق داشت، برگرفت و نزد پیامبر (ص) آورد.

از جمله آنچه علی به دست آورده بود، دو شمشیر بود که ” حارث”  پسر ” ابی شمر غسانی” پادشاه ” غسان” آن دو را به منات پیشکش کرده بود، یکی از آن دو ” مِخذَم ” و دیگیر ” رَسُوب” نامیده می شد.

و همین دو شمشیر حارث است که ” علقمه” در شعرش یاد کرده و گفته است:

مظاهر سربالی حدید علیهما                                 عقیلا سیوف مخذم و رسوب

 پیامبر ( ص) آن هر دو را به علی ( رضی الله عنه) بخشود. گویند که یکی از آن دو همان  ” ذوالفقار” شمشیر علی است.

و بعضی گویند که علی آن دو شمشیر را در ” فلس” که بتی از قبیله ” طی ” است، هنگامی که پیامبر  ( ص) او را جهت ویران کردن آن فرستاده بود، بیافت.

*

سپس ” لات” را به پرستش گرفتند. و لات در ” طائف” بود، و تازه تر از منات. و لات پارچه سنگ چهارگوشی بود که تنی از ” یهود” نزد آن سویق ” سبوس” می کوبیدند.

و گزده داران لات از قبیله ثقیف ” بنو عتاب” پسر مالک بودند. و بنائی بر آن سنگ ساخته بودند. و قریش و همه عرب لات را بزرگ می داشتند. و به نام او ” زید اللات” و ” تیم اللات” نام می گذاشتند. و آن را در محل مناره دست چپ مسجد امروزی ” طائف” نهاده بودند. و این همان بت است که خدای در قرآن یاد کرده و فرموده است ” افرایتم اللات والعزی” سوره نجم آیه 19

و ” عمرو” پسر ” جُعَید” در باره او می گوید:

فانی و ترکی و صل کای لکالذی                      تبرا من لات و کان یدینها

ترجمه: مثل من و ترک وصال کاس مانند مثل کسی است که از لات تبری جست با اینکه او را می پرستید.

و ” مُتلمس” در قصیده ای که در هجای عمرو پس  مُنذر سروده است، از لات یاد می کند، و میگوید:

اطردتنی حذر الهجاء، ولا                   واللات و الانصاب لاتئل

ترجمه: مرا از بیم هجای من برون راندی، نه، سوگند به لات و دیگر بتان که نجات نمی یابی.

لات همچنان ببود تا قبیله ثقیف اسلام آورد، آن هنگام بود که پیامبر خدای ( ص) ” مغیره” پسر         “شُعبه” را گسیل داشت تا آن را ویران کرد، و به آتش بسوزانید.

و در این باره ” شداد”  پسر ” عارض جُشَمی) در آن وقت که لات ویران شد و بسوخت، قبیله ثقیف را از بار گشت به پرستش او، و خشم آنان برایش نهی میکند و میگوید:

لاتنصرو  اللات ان الله مهلکها                            و کیف نصرکم من لیس ینتصر؟

ان التی حرقت النار فاشتعلت                          ولم تقاتل لدی احجارها، هدر

ان الرسول متی ینزل بساحتکم                            یظعن، و لیس بها من اهلها بشر

ترجمه: لات را یاری نکنید؛ زیرا که خدا هلاک کننده اوست، و چگونه کسی را که به خود یاری نتواند کرد، یاری می کنید؟

همانا بتی که با آتش سوخته و مشتعل شده است، و در برابر سنگهای خویش ( یعنی در برابر بتکدده خود ) نجنگیده است، خونش هدر است.

فرستاده وقتی که بر پیشگاه شما فرود می آید، کوچ می کند، در حالیکه هیچ آدمی از بستگان لات آنجا یافت نمی شود.

و اوس پسر ” حجر” با لات سوگند یاد کرده، و گفته است:

و باللات و العزی و من دان دینها                           و بالله، ان الله منهن اکبر!

ترجمه: سوگند به لات و عزی، و هرکس به دین آنان گرویده است. و سوگند به خدا، خدائی که از آنان بزرگتر است.

*

از آن پس عُزی را به پرستش گرفتند.

عزی از لات و منات تازه تر است. به این دلیل که از عرب شنیده ام که پیش از عزی به آن دو نام گذاری کرده اند. چنانکه ” تمیم”  پسر ” مُر” پسرش را ” زید منات” پسر ” تمیم” پسر ” مر” پسر ” اد” پسر ” طابخه” نامید. و دیگری  ” عبد مناف”  پسر ” اد”  ناگذاری شد و به اسم لات، ” ثعلبه”  پسر ” عکابه” پسرش را ” تیم اللات” نام نهاد. و تیم اللات پسر “رفیده”  پسر ” ثور”  و زیداللات پسر “رُفیده” پسر ” ثور” | پسر ” وبره” پسر ” مرگ پسر ” اد” پسر ” طابخه” |؛ و تیم اللات پسر ” نَمر” پسر ” قاسط” و ” عبدالعزی” پسر کعب پسر سعد پسر زید منات پسر تمیم پس معلوم شد که عزی از آن دو تازه تر است.

و عبدالعزی پسر کعب قدیمترین نامی می باشد که عرب به اسم عزی نامگذاری کرده است.

و نخستین کسی که عزی رابه پرستش گرفت ” ظالم”  پسر ” اسعد” بود.

عزی در وادیی از ” نحله شامیه ” بود که ” حُراض” نامیده میشد، و در برابر ” غُمیر” به دست راست کسی که از ” عراق” به مکه می رود واقع شده بود.

وادی مذکور بالای ” ذات عِرق” نه  شب مانده به بستان قرار گرفته است. ظالم پسر اسعد قبه ای بر آن نهاد، و از درون آن آوازی می شنیدند.

و ” عرب ” و ” قریش ” به نام او ” عبد العزی ” نامگذاری می کردند. عزی نزد قریش بزرگترین بتها بود، به زیارتش می رفتند، و هدیه برایش می بردند، و پیش او قربانی می کردند ( و بدین وسیله به او تقرب می جستند).

و چنین به ما رسیده است که پیامبر خدای (ص) روزی عزی را یاد کرد و فرمود آن هنگام که به دین خویشانم بودم، گوسفندی سرخا سفید برایش هدیه بردم.

و قریش در ضمن طواف کعبه می گفت | رجز| :

” واللات و العزی و مناة الثالثة الاخری! فانهن الغرانیق العلی و ان شفاعتهن لترجی! “

ترجمه: سوگند به لات و عزی و به منات سومین آنان که آنها کلنگ ( لک لک ) های عالم بالا هستند و شفاعت آنها مایه امید است.

و معتقد بودندکه اینها دختران خدای اند ( بزرگ است خدای از چنین نسبتی! ) و نزد خدای شفاعت می کنند.

پس چون خدای پیامبرش را مبعوث کرد، بر او این ایات را نازل فرمود: ” افرایتم اللات و العزی، ومناة الثاله الاخری الکم الذکر و له الانثی، تلک ادا ً قسمتة ضیزی، ان هی الاسماء سمیتموها انتم و آباو کم ما انزل الله بها من سلطان…”

قرآن کریم سوره نجم آیه های 19 تا 23

ترجمه: از محمد خواجوی انتشارات مولی.

مرا از لات و عزی و منات که بت سومین دیگر است خبر دهید آیا نر، از آن شماست وماده از آن او؟ که این قسمت کردنی غیر عادلانه است بتان جز نام هائی نیستند که شما و پدرانتان نام گذاری کرده اید، خداوند هیچ حجتی در باره آنها فرو نفرستاده است، جز گمان  و آنچه را که نفوس هوس میکنند  پیروی نمی نمایند، در حالیکه از جانب پروردگارشان برایشان هدایت ( قرآن) آمده است.

و قریش برای عزی دره ( کوهی) را از وادی ” حراض ” که سُقام نامیده می شد قرقگاه ( حرم ) قرار داده بودند، و آن را همانند ” حرم کعبه ” می نمایاندند.

و در این باره است گفتار ” جُندُب هُذَلی ” از تیره ” قِرِدی ” در مورد زنی که دوستش می داشت و سوگندی را که معشوقه برای او یاد کرده بود، در بیت گنجانیده:

لقد حافت جهدا ً یمینا ً غلیظة                                      بفرع التی احمت فروع سقام:

” لئن انت لم ترسل ثیابی فانطلق                                 ابادیک اخری عیشنا بکلام! “

یعز علیه صم ام حویرث                                          فامسی یروم الامر کل مرام

ترجمه: همانا سوگند غلیظ به موی عزی که بلندیهای سقام را قرقگاه ساخت، یاد کرد ( و گفت:)

اگر تو جامه هایم را نفرستادی تا رها باشم، آخرین عیش عاشقانه خودمان را آشکارا به تو خواهم گفت!

دشوار است بر او ( عاشق من) قطع علاقه با ” ام حویرث ” ،  پس دنبال کرد و می جست باز گشت عشقش را از هر در و از هر راه.

و ” دِرهم ” پسر ” زید اوسی ” در باره عزی گوید:

انی و رب العزی السعیدة و الله                                  الذی دون بیته سرف

ترجمه: سوگند به عزای نیکو بخت، و خدائی که ” سرف ” نزدیک خانه اوست که من …

و برای عزی کشتارگاهی بود که پرستندگان قربانیهای خویش را در آن کشتارگاه می کشتند و ” غَبغَب ” نامیده می شد.

و درباره غبغب است که ” هذلی ” که مردی را که زنی زیبا را به نام اسماء تزویج کرده بود، هجو می کند:

لقد انکحت اسماء لحی بقیرة                                    من الادم اهداها امرو من بنی غنم!

رای فذعا ً فی عینها اذیسوقها                                  الی غبغب العزی، فوضع فی القسم

ترجمه: کابین اسماء استخوان فک گوساله ای بود که مردی از قبیله ” غنم ” به او هدیه کرد.

هنگام سوق دادن گوساله به کشتارگاه غبغب عزی در چشمش سپیدی ناهنجاری دید و در نتیجه بی پروا به کس و ناکس گوشتش را هدیه داد.

و گوشت های قربانی را میان کسانی که در کشتارگاه عزی حضور داشتن، قسمت می کردند.

و ” نُهیکه فزاری ” خطاب به ” عامر ” پسر ” طفیل ” در این بیت از ” غبغب ” نام برده است و می گوید:

یا عام! لو قدرت علیک رماحنا                                       والراقصات الی منی فالغبغب

| لتقیت بالجعاء طعنة فاتک                                          مران اولثویت غیر محسب|

ترجمه: ای عامر! اگر نیزه های ما بر تو دست یافت ( یعنی اگر به تو برخوردیم و تو را در برابر دیدیم) سوگند به آن شتران تندرو که روی به منی و سپس روی به غبغب رقص کنان می روند.

هر آینه نشست گاهت را پاسدار طعنه نیزه لرزان سوراخ کننده ما قرار خواهی داد یا در بیچارگی و بی کسی به خاک سپرده خواهی شد.

و در باره غبغب که ” قیس ” پسر مُنقذ پسر عبید پسر ظاطر  پسر حبشیه پسر سلول |خزاعی| ( که زنی از بنی حُداد از تیره کنانه و بقول بعضی از قبیله حداد محارب او را زائیده است) و مشهور به قیس پسر حدادیه خزاعی گوید:

تلینا ببیت الله اول حلفة                                                   والافانصاب یسرن بغبغب

ترجمه: سوگند می خوریم، نخستین سوگند را به خانه خدا، وگرنه به بتانی که در بلندیهای غبغب سرپا ( منصوب ) هستند.

و قریش به نوعی خاص عزی را تعظیم می کردند، و از این روست که ” زید ” پسر عمرو پسر نفیل که در روزگار جاهلی به خداپرستی گرویده و پرستش عزی و دیگر بتان را ترک گفته بو، می گوید:

ترکت اللات والعزی جمیعا ً                            کذالک یفعل الجلد الصبور

فلا العزی ادین ولا ابنتیها                               ولا صنمی بنی غنم ازور

   ولا هبلا ازور و کان ربا ً                               لنا فی الدهر اذ حلمی صغیر

ترجمه: لات و عزی این هردو را واگذاشتم، و چنین کند مرد دلاور و شکیبا

پس نه به عزی می گروم، و نه به دو دخترش، و نه دو بت بنی غنم را زیارت می کنم.

و نه هبل را که روزکاری پروردگار ما بود، آن هنگام که عملی اندک داشتم.

پرده داران عزی بنوشیبان پسر جابر پسر مره | پسر عبس پسر رفاعه پسر حارث پسر عتیبه پسر سلیم پسر منصور| از بنی سلیم بودند، و آخرین کسی که از ایشان پرده داری عزی را بر عهده داشت دُبیه    | پسر حرمی سُلَمِی| بود. و  ابو خراش هذلی در این شعر او را می ستاید، زیرا هنگامی که بر او وارد شده بود یک جفت پای افزار نیکو بدو داده بود:

حذانی بعدما خذمت نعالی                                     دبیة، انه نعم الخلیل!

      مقابلین من صلوی مشب                                      من الثیران وصلهما جمیل

فنعم معرس الاضیاف تذحی                                 رحالهم شآمیة بلیل!

یقاتل جوعهم بمکلات                                         من الفرنی یرعبها الجمیل

ترجمه: دبیه پس از اینکه پای افزارم پاره شده بود، مرا پای افزاری بخشود، دبیه نیکو دوستی است!

آن پای افزار از پوست گاو جوان بود و به زیبائی دوخته شده بود.

چه خوب مهمانخانه ای است ( مهمانخانه دبیه) که نسیم ملایم و مرطوب شمالی ( شامیه) شتران مهمانان را بسوی آن می رانند!

با گرسنگی مهمانان با کاسه های تاجدار از نان روغنین، لبریز از پیه می جنگد( یعنی: با این کاسه های مملو از نان و خورش چرب و نرم گرسنگی مهمانان را از بین میبرد).

همواره عزی این چنین ( مقامی) داشت تا خدای پیامبرش را ( ص) برانگیخت، و پیامبر عزی و دیگر بتان را پست شمرد، و مردمان را از پرستش آنان نهی فرمود، و قرآن نیز درباره آنها نازل شد.

و این امر بسی بر قریش دشوار آمد، چنان که ابو اُحَیحَه | و او سعد پسر عاص پسر امیه پسر عبد شمس پسر عبد مناف است| چون به بیماری مرگ دچار شد، و ابو لهب از او عیادت کرد، می گریست. ابو لهب پرسید: ” ای ابو احیحه چه چیز ترا می گریاند؟ آیا از مرگ گریه میکنی و حال آنکه چاره ای از آن نیست؟”

گفت: ” نه، بلکه از آن بیم دارم که عزی بعد از من پرستیده نشود.”

ابو لهب گفت: ” به خدای سوگند عزی در زمان حیات تو نیز برای خاطر تو پرستش نشده است، و پس از مرگ تو هم پرستش او بعلت مرگ تو ترک نخواهد شد!”

ابو احیحه گفت: ” اکنون دانستم که مرا جانشینی می باشد،” و از دلبستگی ابو لهب به پرستش عزی به شگفت آمد.

در سال فتح مکه پیامبر (ص) خالد پسر ولید را بخواند و بفرمود برو به سوی درختی که در ” بطن نخله ” است و آن را ببُر. خالئ برغت و دبیه را که پرده دار عزی بود گرفت و کشت. این است که ابوخراش هذلی ، دبیه را با اشعار زیر رثاء گفت:

مالبیة الیوم لم اره                                                وسط الشروب و لم یلمم و لم یزف؟

لو کان حیاً لغاداهم بمترعة                                    من الروایق من شیزی بنی الهطف

ضخم الرماد، عظیم القدر جفنته                              حین الشتاء محوض المنهل اللقف

|امسی سقام خلاء لا انیس به                                  الا السباع و مراالریح بالغرف|

ترجمه: چه شده است دبیه را که از امروز او را میان باده نوشان ندیدم که بر آنان وارد شود و گرداگرد ایشان بخرامد و پذیرائی کند؟

اگر او ( دبیه) زنده بودی، بامدادان صبوحی مهمانان را با جام های بزرگ بنی هطف لبریز از شراب پذیرا می شدی.

اوست صاحب دیگ بزرگ و دیگدان پر از خاکستر او هنگام زمستان همانند آبشخور پر از آبی است( که شترداران، شترهای تشنه را از آب آن سیراب می کنند.)

وادی سقام ( بعد از دبیه) خالی شد و مگر درندگان و بادی که بر درختان می وزد، انیسی در آنجا نیست.

( ابو منذر می گوید: یطیف از ماده طوفان از باب طاف یطیف می باشد. و الهطف تیرهای از بنی عمرو پسر اسد است. اللقف، حوض ( آبشخور) شکسته ای را گویند که از بسیاری اب رخنه دار و شکسته شده باشد).

( ابو منذر گوید: ابو احیحه سعید پسر عاص در مکه دستار بر سر می گذاشت، و چون او دستار می بست هیچکس به رنگ دستار او دستار نمی بست).

” ابو علی عنزی” ما را حدیث کرد و گفت: علی پسر صباح ما را حدیث کرد، و گفت:ابو منذر به ما خبر داد و گفت پدرم از ابی صالح از پسر عباس مرا روایت کرد و گفت:

عزی شیطانه ای ( ماده پری) بود که بر سه درخت شوره گز در ”  بطن نخله” واردمی شد. پس چون پیامبر ( ص) مکه را بگشود، خالد پسر ولید را بفرمود که برو به بطن نخله آنجا سه درخت شوره گز می یابی، اولین آنها را ببر! خالد بیامد و آن را ببرید. پس چون به خدمت پیامبر ( ص)  باز آمد، پیامبر فرمود: ” آیا چیزی دیدی؟” گفت: ” نه.”  فرمود: ” برو دومین را ببر!”  خالد بیامد، و آن را برید. سپس به خدمت پیامبر آمد، پیامبر فرمود: ” آیا چیزی دیدی؟” گفت : ” نه.”  فرمود: ” برو سدیگر را ببر!” خالد بیامد، ناگهان زنی سیه چرده ( سیاه روی- حبشیه) آشفته موی بدید که دو دستش را بر گردنش نهاده دندان همی ساید، و دبیه | پسر حرمی شیبانی، پسر| سلمی پرده دار عزی پشت سرش بود. دبیه را چون نظر بر خالد افتاد خطاب به عزی گفت:

اعزاء شدی شدة لاتکذبی                                         علی خالد! القی الخمار و شمری

فانک الا تقتلی الیوم خالداً                                        تبوئی بذل عاجلا و تنصری

ترجمه: هان عزی! حمله کن بر خالد، حمله سخت، و مترس، سرانداز ( چهار قد) را از سرباز گیر، و دامن برچین

زیرا اگر تو امروز خالد را نکشی، هرچه زدوتر به خواری و زاری یاز گردی و ترسایی را از خود نشان دهی.

پس خالد گفت:

| یا عز| گفرانک لاسبحانک                                 انی رایت الله قد اهانک

ترجمه: ای عزی! به تو کفر می ورزم، نه اینکه منزه ات بخوانم، خدای را دیدم که ترا خوار ساخت.

این بگفت و ضربتی بر او نواخت و فرق او ( شیطانه) رابشکافت، ناگهان او را مشتی خاکستر دید. آن گاه درخت را برید و دبیه پرده دار با بکشت.

پس ( از آن) به سوی پیامبر (ص) بازگشت و او را از چگونگی خبر داد. پیامبر فرمود: ” آن عزی بود، و بعد از او عرب را عزائی نیست! آگاه باشید که پس از امروز عزی پرستش نخواهد شد.”

پس ابو خراش شعری را که در پیش گذشت در رثاء دبیه سرود.

ابو منذر گوید: قریش در مکه و دیگر تازیانی که مقیم مکه بودند، هیچ یک از بتان را به آن پایه از تعظیم که عزی را تعظیم میکردند، بزرگ نمی داشتند، و پس از عزی ، لات و از آن پس منات را بزرگ می داشتند.

و اما عزی ( اختصاصی که داشت این بود که) قریش تنها زیارت و قربانی را به او مخصوص می داشتند، و چنین پندارم که سبب، نزدیکی عزی به اینان بوده است.

و ” ثیقف “، لات را به زیارت و قربانی مخصوص می داشت و آنچنان که قریش، عزی را.

و ” اوس “، و خزرج”، منات را به این امتیاز مخصوص می داشتند.

و اینان همه | عزی را|  تعظیم می کردند.

و نظری را که اینان در تعظیم عزی داشتند و یا نزدیک به آن را، به هیچ یک از بتان پنجگانه ای که   “عمرو” پسر ” لحی” به ایشان داده بود | همانهائی که خدای تعالی در قرآن مجید یاد کرده، آنجا که فرموده است:

” … ولاتذرن ودا ً، ولا سواعا ً، ولایفوث و یعوق و نسرا ً” | نداشتند. و پندارم که موجب دوری دیگر بتان از این پرستندگان بوده است. قرآن کریم 71-23

| و قریش، عزی را بزرگ می داشت، و دو قبیله ” غَنی” و ” باهله” نیز در پرستش آن با قریش هم داستان بودند. پس پیامبر خالد پسر ولید را فرستاد تا درخت ” منسوب به او ” را برید، و خانه ( اش) را ویران ساخت، و بت را شکست|.

اکنون نگاهی میشود به کتاب شرح و تفسیر لغات قرآن بر اساس تفسیر نمونه تالیف جعفر شریعتمداری، بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی، جلد سوم، چاپ اول 1375

صفحه 164

عُزی: ( نجم- 19) * ( من اعلام القرآن)

نام یکی از بتهای عرب جاهلی است و در محلی در مسیر مکه به سوی عراق نزدیک ” ذات عرق” قرار داشت وقریش برای آن اهمیت فراوانی قائل بود. مشرکان عرب بتهای زیادی داشتند، ولی از میان آنها سه بت لات و عزی و منات بدون شک از اهمیت و شهرت خاصی برخوردار بودند. آنها به این بتهای سه گانه تا آن اندازه اهمیت می دادند که به هنگام طواف اطراف خانه خدا می گفتند: ” لات و عزی و منات پرندگان زیبای بلند مقامی هستند که از آنها امید شفاعت می رود! ” و آنها را دختران خدا می پنداشتند( ظاهر این است که آنها را تمثال فرشتگانی می پنداشتند که آنهارا دختران خدا می خواندند). بلوغ الارب فی معرفة احوال العرب ج2- 202- 203

به هر حال، عرب تا آن اندازه برای این بتها احترام قائل بود که نام هایی همچون ” عبدالعزی” و ” عبد منات” برای افراد یا برای بعضی از ثبایل انتخاب می کردند. کلمه ” عزی” مونث | اعز| است. بلوغ الارب فی معرفة احوال العرب ( ج 22-517- 518.)

سوره نجم آیه 19 و 20 چنین است:

افریتم اللات و العزی و منات الثالثه الاخری. به من خبر دهید آیا بتهای لات و عزی و منات که سومین آنهاست ( دختران خدا هستند؟)

همان کتاب چلد چهارم چاپ اول 1377

صفحه 351

مناة: ( نجم- 20)

(من اعلام قرآن)

نخستین بت معروفی که عرب انتخاب کرد بت منات بود که بعد از آن ” عمرو بن لحی” بت پرستی را از شام به حجاز منتقل کرد، ساخته شد. اینبت در منطقه ای در کنار دریای احمر، میان مدینه و مکه قرار داشت و هم اعراب برای آن احترام قایلبودند و نزد آن قربانی می کردند، ولی بیش از همه دوقبیله ” اوس” و ” خزرج” به آن اهمیت می دادند تا این که درسال هشتم هجرت که سال فتح مکه بود به هنگامی که پیامبر (ص) از مدینه به سوی مکه میرفت امیر مومنان علی (ع) را فرستاد و آن را در هم شکست.

بت پرستان در نامگذاری بتهایشان غالبا ً از اسماء خداوند استفادهمی کردند، منتها باعلامت ” تانیث”  به این ترتیب که ” اللات ” در اصل ” اللاهه” بوده، سپس حرف ” ه” ساقط شده و به صورت اللات در آمده است ونیز عزی مونث ” اعز”  بوده و منات از ” منی الله الشی”  به معنی تقدیر از ناحیه خدا گرفته شده است. ( یا این لات که اللات را مشتق از الله  و عزی را از عزیز و منات را از المنان     می دانستند).

بعضی نیز منات را از ماده ” نوء” می دانند که عبارت بود از ستارگانی که عرب اعتقاد داشت به هنگام طلوع آنها بارانی همراه دارد، و بعضی آن را از ماده ” منی” ( بر وزن سعی) به معنی ” ریختن خون” دانسته اند، زیرا خونهای قربانی را در کنار آن می ریختند. ( احتمال اول در کشاف و احتمال دوم در بلوغ الارب آمده است).

 نام این بت ( منات) بیش از یک بار در قرآن نیامده است.

به هرحال عرب تا آن اندازه برای این بتها احترام قایل بود که نامهایی همچون عبدالعزی و عبد مناف برای افراد یا برای یعضی از قبایل انتخاب می کردند. بلوغ الارب ج2-202-203

عربها کیستند!

حال که موضوع بحث به اینجا رسید راه و چاره ای نیست مگر اینکه به این نکته نیز پرداخته شود که عرب ها کیستند تا گوشه دیگری از این مسئله روشن شود.

عرب در معنی لغوی

در فرهنگ حسن عمید، سازمان چاپ انتشارات جاویدان 1347 چنین آمده است:

 عرب – ع. ( عَ . رَ) تازی، مردم تازی، خلاف عجم، اعرب و عروب جمع. عرب متعربه یا مستعربه: عرب غیر خالص، کسانیکه به هیئت عرب در آمده اما اصلا ً عرب نیستند، تازیان بادیه نشین را اعراب میگویند و واحدش اعرابی است.

فرهنگ فارسی دکتر محمد معین،انتشارات امیرکبیر،چاپ هشتم 1371جلد دوم:

عرب – (ع) ( اِ.) 1- تازی ( شهرنشین یا بدوی)؛ مقابل عجم.

اما ظاهرا ً این معانی کمک زیادی نمیکنند زیرا مسئله پیچیده تر از اینهاست پس به کتاب تاریخ مفصل عرب اثر جواد علی باز میگردیم. اهمیت این نقل قول آنجاست که این محقق برجسته خود عرب یا عرب زبان میباشد.

جلد اول

فصل یکم

تعیین کردن واژه عرب

واژه عرب را امروز در باره ماندگاران کشورهائی گسترده به کار میبریم که بیک زبان می نویسند و گردآوری می کنند و نبشته می پراکنند و با یکدیگر به گفتگو می پردازند و گفتار رادیوئی شان نیز همین است. ما این را زبان (( ضاد )) یا زبان قرآن می نامیم. عرب ها در زندگی روزانه اشان با

گویش های محلی ناهمساز سخن میگویند و به تفاهم بر میآیند و داد و ستد میکنند ولی این اشکالی پدید نمی آورد زیرا اگر این زبان ها  ریشه یابی شوند، همگی به یک ریشه برمیگردند که همان زبان عربی پیش گفته باشد. نیز به زبان های  قبیله های عربی کهن  برمیگردند و به واژه هائی غیر عربی که به علت عوامل چندی که بیان انگیزه های آن در بررسی کنونی داخل نمی شود، بدان زبانها یا گویش ها راه یافته اند.

ما هنگامی که واژه عرب یا العرب را برای ماندگاران کشورهای عربی به کار میبریم، آن را به

گونه ای همگانی درباره بیابان نشین و شهر نشین بر زبان می آوریم ومیان یکی از دو گروه کشورهای گوناگون فرق نمی گذاریم. آن را به معنای واژه نژادی و قومی و همچون یک نام ویژه برای رگه ای از بشر به کار می بریم که ویژگی ها و نشانه های خود را دارد و اندیشه ای که حاضران را به گذشتگان پیوند می دهد چنان که گذشته را به اکنون.

این واژه با این معنی و بدین شکل، اصطلاحی است که به پیش از اسلام باز میگردد ولی از نگاه تاریخی به پیش از میلاد برنمی آید و حتی از آغاز اسلام به روزگاری بس دور واپس نمی نشیند.

کسی که به قرآن و سخن پیامبر بنگرد، برای این واژه معنائی می بیند جز آنچه در متن های جاهلی است که تاکنون به دست آمده است. نیز این واژه جز آن معنائی را میدهد که در تورات، انجیل، تلمود و دیگر کتاب های یهودیان و ترسایان و نبشته های لاتین و یونانی پیش از اسلام، دارد. واژه عرب در همه این متن ها که بدان اشارت رفت، به معنی اعراب چادر نشین یعنی طایفه ویژه ای از تازیان است. ولی در قرآن، حدیث پیامبر و شعر ِ هم روزگاران پیغمبر، نام هر دو طایفه و نام زبانی است که قرآن بدان فرود آمده است یعنی زبان شهر نشینان و بیابان نشینان هردو.

(( ما بی گمان میدانیم که اینان میگویند این قرآن را یک انسان به پیامبر می آموزد. زبانی که این ناباوران بدان اشاره میکنند عجمی است و این، زبان عربی آشکار کننده ای ))[سوره نحل آیه 103].

(( اگر آن را قرآنی عجمی می ساختیم، می گفتند: چرا آیه های آن تفصیل نشده است؟ آیا عجمی و عربی تواند بود؟ بگو: این قرآن برای کسانی که بدان می گروند، بهبود بخش و راهنماست. و کسانی که بدان باور نمی آورند، در گوش هاشان سنگینی است و این بر ایشان پوشیده است. اینان چنانند که گوئی کسی ایشان را از جایی دور آواز می دهد)) [ سوره فصلت آیه 44]

اگر در باره واژه عرب نزد دانشمندان عربیت از من پرسیده شود، خواهم گفت: این دانشمندان را درمعنی این واژه رای هائی است که میتوان آن را در واژه نامه ها و فرهنگ ها پیدا کرد. ولی اینها همه از گونه بحث هائی استکه برای همه آشناست یعنی استوار شده برگرفته و رای هائی است که متکی بر متن های جاهلی یا بررسی های ژرف  تطبیقی نیست بلکه بر روی حدس و گمان گذاشته شده است و در پی سرگردانی سخت برای پدید آوردن تعلیلی پذیرفته، بیان گشته است. آنچه را در این زمینه گفته اند، میتواند در واژه نامه های پر آوازه و پیشاپیش اینها در فرهنگ ها و کتاب های ادبی پیدا کرد. همه رای های ایشان در تفسیر این واژه و در کوشش برای دستیابی بر ریشه و معنی های  آن صرفا ً اسلامی است و در روزگار اسلام نگاشته شده است.

همچنین، دانشمندان عربیت در تعیین نخستین کسی که بزبان عربی سخن گفته است، سرگردانند. برخی میگویند نخستین کس یعرب بوده است که زبانش بدین زبان باز شده است و از همین روست که این زبان عربی خوانده شده است. همینان، این زبان را زبان بهشتیان  و (( آدم )) میشمارند یعنی آن را به آغاز آفرینش باز میگردانند حال آنکه ( خواه ناخواه) آفرینش روزگاری بس دراز پیش از یعرب بوده است. باز دیده می شود که میگویند: نخستین کس که زبان پدرش را از یاد برد و به تازی سخن گفت، اسماعیل بود که این زبان بدوالهام گردید. او نخستین کس بود که در 14 سالگی زبانش به عربی گویا گشت.

اسماعیل، برپایه گفتار ایشان، نیای عرب های (( عربی شده )) است.

   کسانیکه میگویند یعرب نخستین سخنگو به زبان تازی بوده و این زبان از نام او گرفته شده است، قحطانیان هستند. اینان روایت ها و گفته های گوناگون برای اثبات این نکته می آورند که قحطانیان ریشه عربند و زبان ایشان زبان نخستین اعراب است و عدنانیان از ایشان عربیت را فراگرفته اند. اینان از گفتار حسان بن ثابت برای اثبات این نکته گواه میآورند و میگویند: شعر او گویای این است که خاستگاه زبان عربی، یمن است. او گوید:

               شما از سخن گفتن پیر یعرب ( پدر ما) آموزش گرفتید و دارای زبان و گروه بسیار شدید.

               در گذشته جز گنگی سخنی نداشتید،

               و مانند چهار پایانِ بیابان های نابارور بودید.

اینان نیندیشیده بودند که ماندگاران یمن پیش از اسلام، با گویش هائی سخن میگفته اند که با گویش قرآن فرق داشته است؛ و اینکه آیندگان راز خط  ( مسند) را پیدا خواهند کرد و با این کار برخواندن متن ها و آشنائی با زبان آن توانا خواهند گشت و در خواهند یافت که عربیت آن چیزی است به جزعربیت ما که با آن چیز می نویسیم؛ و اینکه حتی کار برخی از دانشمندان عربی دان در روزگار اسلامی بدانجا کشیده است که حمیری و دیگر گویش های عربی جنوب را از عربی بودن بیرون کرده عربیت را منحصر به زبان و گویش های شاخه گرفته از آن ( که خواهیم گفت ) شمرده اند. این، رایی است که با باور عدنانیان یعنی رقبای قحطانیان راست می آید.

وانگهی، گویندگان این سخن که یعرب نیای عربیت و پدید آورنده آن است، از چند چیز ناتوانند: سازگار ساختن این سخن با آن سخن که عربیت به اندازه این جهان، کهن است، توجیه اینکه عربی زبان آدم در بهشت بوده است، بیان اینکه زبان نیاکان یعرب چه بوده، او چگونه این زبان را استنباط کرده و چه سان توانسته است آن را بی یار و پشتوان پدید آورد. جز اینها نیز بسیاری پرسش هاست که اهل اخبار آن زمان بدان نیندیشده بودند. باز هم اهل اخبار را در این زمینه سخنی دراز است که پرآوازه ترش همان دو رای پیش گفته است. برخی دیگر چنین فرق گذاشته اند که یعرب نخستین سخنگو به زبان عربی است و اسماعیل نخستین سخنگو به زبان عربی خالص حجاز که قرآن با آن فرود آمده است.

اما خاور شناسان و تورات شناسان نوین، بدنبال تاریخ این واژه رفته و معنی آن را در زبان های سامی بررسی کرده اند و به جست و جوی آن در نبشته های جاهلی، آشوری، بابلی، یونانی، رومی، عبری و جز آن پرداخته اند. اینان دیده اند نخستین و کهن ترین متنی که وازه (( عرب )) و جز آن در آن آمده، متنی آشوری است از روزگار پادشاه شلمنسر سوم ( دوم؟) پادشاه آشور. برای پژوهشگران پیش گفته آشکار شده است که واژه عرب نزد آشوریان معنی امروزی در نزد ما را نداشته بلکه آنان از آن

گونه ای بیابان نشینی و (( شیخ نشینی )) را اراده میکرده اند که در بیابانِ آن سوی مرزهای آشوری فرمان می رانده و پهنه فرمانروائی آن برپایه شرایط سیاسی و نیرومندی یا سستی شیخ ها گسترش

می یافته یا کاستی میگرفته است. بر آن شیخ نشین، امیری فرمان می رانده که خود را (( پادشاه))

می خوانده است و به او جندیبو یعنی جندب می گفته اند و پیوندهای او با آشوریان آشفته بوده است. ولی چون خط آشوری حرکت ندارد، ضبط واژه برای دانشمندان دشوار گشته و اینان در چگونگی خواندن آن بایکدیگر اختلاف پیدا کرده اند:

آریبی، آروبو، آریبو، آروب، آرابی، اوربی، آربی و نگارش هائی جز اینها، چنین مینماید که شکل اوربی از شکل های کم استعمال بوده و به گمان بیشتر،از روزگاران واپسین. گویا این به معنی اعراب بوده چنان که گویش امروزی مردم عراق از دو واژه عربی و اعرب همین را اراده میکند. این، مقابل واژه عرب است که آن هم برپایه باور برخی خاور شناسان از واژه های متاخر است. باری، آشوریان از شکل های گوناگون واژه (( عرب )) چادر نشینی و شیخ نشینی را اراده میکرده اند که گونه ای فرمانرانی بیابانی بوده است و این را برای جداسازی از قبیله های دیگری می گفته اند که در مرزهای بیابان (( ماندگار)) بوده اند.

در نبشته های بابلی ترکیب ماتو اربی  آمده است. ماتو و متوبه معنی زمین است و از این رو این ترکیب به معنی سرزمین عرب یا کشورعرب است. در اینجا مقصود بادیه بوده که عرب های بیابانگرد را در خود جای میداد، درنبشته های بهستون یا بیستون از دارای بزرگ داریوش واژه اربایه (عربایه) آمده است و این نبشته ای به زبان هخامنشیان است. واژه آرپایه  یا آر پایه  در نبشته ای به گویش مردم سوس [شوش] است و این گویش زبان عیلام است.

خواسته مردم بابل و آشور و ایران از عرب یا عربیت، بیابانی است که در باختر رود فرات است و تا مرزهای شام کشیده میشود.

در متن پیش گفته دارا، واژه عربیت پس از آشور و بابل و پیش از مصر آمده است. دانشمندان این را بر آن حمل کرده اند که طور سینا داخل در این زمین هاست. پیش از میلاد قبیله های عربی چندی در منطقه سینا می زیسته اند.

به همین معنا یعنی زندگی همراه با بیابانگردی و خشکی و چادر نشینی و ناباروری، این واژه در زبان عبری و دیگر زبان های سامی وارد شده است. گواه این گفتار این است که واژه عرب در این زبانهای هم خانواده به معنی بیابانگردی و زندگی چادر نشینی است که اکنون به دارندگان آن (( اعراب )) گفته می شود. جاهایی که واژه عربی و عرب در تورات آمده است، همگی گواه همین معنی اند. این واژه در همه جای سفر اشعیا به معنی اعرابیت و بیابانگردی است. مانند دو آیه زیر:
1 – اعراب در آنجا خیمه نخواهند زد.  سفر اشعیا باب 13 آیه 20

2 – وحی در باره اعراب. ای قافله های  دَدانیان، در جنگل عَرَب منزل مکنید.  سفر اشعیا باب 21          آیه 13

در این واژه واپسین، مقصود از  واژه عرب، مردمِ ماندگار در بیابان و جای وحشت و خطر و گوشه نشینی است و بی گمان معنی آن قومیت یا نژاد معین به صورت شناخته کنونی نیست.

پیداست که در آیه یاد شده، مقصود از (( جنگل عرب )) که ترجمه مساه عراب است، معنی فهمیده از (( کشورهای عربی )) در زمان کنونی یا آغاز اسلام نیست بلکه مقصود از آن بیابان واقع در میان شام و عراق است که ماندگاه اعراب است”

حال این قسمت را در همین جا  رها کرده چند صفحه جلوتر میرویم .

جواد علی در صفحه 29 به نخستین یونانیانی که در باره اعراب نوشته اند اشاره میکند:
” از یونانیان نخستین کس که از اعراب یاد کرده آخیلوس ( 456 – 525 ق.م) است. او ضمن سخن گفتن از ارتش احشویرش میگوید: در این سپاه افسر نام آوری از عرب بود. پس از او هرودت ( 425 – 484 ق. م) در تاریخش به گونه ای از عرب یاد کرده که نشان میدهد از ایشان آگاهی داشته است. او واژه عربائه را بر سرزمین عربی مانند بادیه و جزیره و خاور و رود نیل اطلاق کرده و طور سینا و دنبال آن تا نیل را ضمن سرزمین های عربی آورده است.

پس واژه عربیت نزد یونانیان و رومیان به معنی سرزمین های عربی است که جزیره عربی و بیابان شام را در بر میگرفته است. ماندگاران این سرزمین با همه اختلافی که در زبان ها و گویش ها دارند، عرب هستند و این از باب (( تغلیب )) است زیرا اعتقاد براین بوده است که ویژگی غالب بر ساکنان این زمین ها همان بیابانگردی است. از این رو نام قوم بر سرزمین شان اطلاق شده است. …”

( برای ادامه نوشته به صفحه 30 مراجعه شود)

صفحه 254:

” عرب در تورات به معنی (( اعراب)) یعنی بیابانگرد به کار رفته که پیوند های خوبی با عبرانیان نداشته اند.

در کتاب های یونانیان و رومیان و در انجیل ها نیز برای عرب ها صفاتی آورده شده که چون نیک بنگریم، می بینیم مربوط به عرب های بیابانگرد است که بر مرزهای دو امپراطوری روم و یونان تازش می آورده اند، کاروانها را می چاپیدند و از بازرگانان باژ می ستاندند  تا اجازه عبورشان دهند.

دیودوروس عرب ها را چنین وصف کرده که عاشق آزادی اند و از این جهت رواندازشان آسمان است. ماندگاری را در سرزمین هائی برگزیده اند که نه در آن رودی هست و نه چشمه آبی و از این رو، دشمن خطرجوئی که می خواهد برایشان بتازد، برای خود پناهگاهی نمی یابد. اینان دانه ای نمی کارند، درختی نمی نشانند، باده ای نمی نوشند و خانه ای نمی سازند. کسی که باعرف ایشان نسازد کشته

می شود. اینان به آزادی و اراده آزاد اعتقاد دارند. این سخن به سخن هرودوت می ماند که او نیز

عرب ها را آزادی خواه میداند و میگوید در برابر هر کس که بخواهد ایشان را برده یا اسیر سازد، پایداری می ورزند.”

ظاهرا ً دکتر جواد علی با تمام دانش وسیع و انکار ناپذیری که داشته به کتاب تاریخ هرودت دست نداشته است و آنچه نوشته در بعضی جاها دیده است. در این کتاب هرودت از کمکی که اعراب به کبوجیه برای عبور از صحرا میکنند اشاره شده است.

زمانیکه کبوجیه تصمیم به حمله به مصر را میگیرد با مشکلی روبرو میشود که مجبور میگردد از صحرای سوریه عبور کند. عبور از این صحرا بدون کمک عرب ها تقریبا غیر ممکن بود و در صورت مخالفت آنها دیگر ابداً غیر ممکن میگردید بنابراین کبوجیه با آنها از در سازش در آمد تا آنها نه تنها به او اجازه عبور بدهند بلکه آب مورد نیاز آنها را نیز تامین کنند و در همین جاست که از شاهان عرب نام برده میشود.

تاریخ هرودوت ترجمه دکترهادی هدایتی، انتشارات دانشگاه تهران چاپ دوم 1384 جلد سوم.

صفحه 111

   ” در این موقع کبوجیه خود را برای شروع جنگ با مصر آماده میکرد و در باره انتخاب راه در قسمتی از صحرا که بی آب بود تردید داشت، و در همین موقع فانس از راه رسید و اطلاعاتی درباره وضع آمازیس باو داد و علاوه بر آن و اطلاعات دیگر، وسیله تامین این لشگر را برای او شرح داد و باو توصیه کرد که رسولی بنزد پادشاه اعراب بفرستد و از او بخواهد که اجازه دهد بسلامت از خاک او عبور کند.

فقط از این نقطه است که میتوان راه عبوری به مصر یافت. فاصله بین فنیقیه تا حدود شهر کادیتیس به سریانی ها تعلق دارد که به سریانی فلسطینی معروف هستند نقاط ساحلی از کادیتیس که بنظر من از سارد کوچکتر نیست، تا شهر ینی زوس به پادشاه اعرابتعلق دارد.”

صفحه 113

   ” اما در زمانی که لشگرکشی به مصر اتفاق افتاد هنوز تامین آبی وجود نداشت. وقتی کبوجیه بوسیله میهمان هالیکارناسی خود از این موضوع با خبر شد رسولانی بنزد پادشاه اعراب فرستاد و از او خواست که عبور او را بسلامت تامین کند. تقاضای او قبول شد و هر دو  نسبت بهم سوگند یاد کردند.

اعراب بیش از دیگر مردمان احترام قسم را رعایت میکنند. طرز قسم خوردن آنها چنین است: وقتی دو نفر میخواهند برای هم سوگند یاد کنند شخص دیگری بین آن دو میایستد و با قطعه سنگی بران نزدیک انگشتان بزرگ کف دست آنها را شکافی ایجاد میکند و سپس از قبای هر یک از آنها کمی کرک جدا میکند و هفت قطعه سنگ را که در کنار پای آنها قرار داده اند با خون آنها رنگین میکند و در اینحال نام دیونیزوس و اورانی را برزبان میسازد. همینکه این تشریفات بپایان رسید آنکس که سوگند یاد کرده دوستان خود را بعنوان ضامن به شخص خارجی یا همشهری خود، در موردی که با همشهری خود سرو کار دارد، معرفی میکند و اینها نیز سوگند را تائید میکنند و قول احترام آنرا میدهند.

اعراب از بین خدایان دیونیزس  و اورانی را میشناسند و مدعی هستند که موهای سر را بشکلی که دیونیزوس کوتاه میکند یعنی دایره وار و در اطراف شقیقه ها کوتاه میکنند. آنها دیونیزوس را اورتال و اورانی را آلیلات مینامند.

پس از آنکه رئیس اعراب با فرستادگان کبوجیه سوگند یاد کرد تدبیری اندیشید که چنین بود: وی امر کرد تعدادی مشک از پوست شتر از آب لبریز کنند و آنها را بر پشت شترهائی که وی جمع آوری کرد قرار داد و این کاروان را بداخل صحرا برد و آنجا منتظر کبوجیه شد. چنین است روایتی که بیش از همه احتمال صحت آن میرود. با این حال، من باید مشکوک ترین روایتی را نیز که وجود دارد نقل کنم زیرا آن روایت را هم معمولا ً نقل میکنند.

در عربستان رودخانه بزرگی است که کوریس نام دارد و بدریای اریتره میریزد. چنین نقل میکنند که بدستور پادشاه عربستان پوست گاو و حیوانات دیگری را بی آنکه دباغی شود بهم دوختند و با آن مجرائی ساختند که از همین رودخانه شروع میشد و آنقدر طویل بود که بصحرا میرسید. همچنین میگویند که وی با این مجرا آب را به آب انبارهای بزرگی که در صحرا برای نگهداری آن حفر کرده بودند رسانید و مدعی هستند که این شخص آب را با سه مجرا و از سه محل به صحرا حمل کرد، و حال آنکه از رودخانه تا این صحرا دوازده روز پیاده راه است.”

از این سطور مشخص میگردد که اعراب بر سرزمینی که بقول هردوت ( صفحه 112) حدود سه روز راه میباشد سلطه داشتند و همچنین دارای چنان نظمی بودند که برای آن نیازمند یک ملک یا شاه بودند.

هرودت در تاریخ خود به کرات از اعراب نام برده است.

جلد اول ( چاپ دوم 1383) صفحه273 :

   “198 –  مردم بابل مردگان خود را با غسل دفن میکنند و مراسم عزاداری آنها تقریبا ً نظیر مراسم عزاداری مصریها است. هربار که یک شوهر بابلی با زن خود مقاربت میکند، ادویه معطر به آتش میافکند و خود کنار آن مینشیند و زن او نیز بنوبه خود چنین میکند. همینکه صبح طالع شد هر دو خود را شستشو میدهند و مادام که استحمام نکرده اند به هیچیک از ظروف خود دست نمیزنند.این عادت بین اعراب نیز مرسوم است.”

جلد دوم چاپ دوم 1383 صفحه 114:

” 11 – در عربستان در نزدیکی مصر یک خلیج بحری وجود دارد که از دریائی که اریتره مینامند در داخل خشکی وارد میشود و عرض و طول آن به شرحی است که نقل میکنم:…

این خلیج از دریای شمال بداخل حبشه پیش میرفته، در حالیکه خلیج عربستان از دریای جنوب سوریه میرفته و هردو خلیج به فاصله بسیار اندک در کنار هم قرار داشته اند و فقط قطعه باریکی از خشکی آنها را از هم جدا میکرده است. حال اگر فرض کنیم روزی رود نیل تغییر مسیر دهد و در خلیج عربستان بدریا بریزد چه چیز مانع خواهد شد که این خلیج را مثلاً در فاصله 20000 سال پر نکند؟…”

صفحه 115:

“12 – …

باید اضافه کنم که مصر از لحاظ خاک نه با عربستان که در همسایگی آنست شباهت دارد و نه با آفریقا و نه با سوریه، یعنی آن قسمت از سواحل عربستان که محل اقامت سوریها میباشد. خاک مصر سیاه و بسیار نرم است و از گل و لای رسوبی که شط از سرزمین حبشه آورده است تشکیل شده. در حالیکه ما میدانیم که خاک آفریقا سرخ رنگ و شن زار است و خاک عربستان و سوریه از سنگ و خاک سرخ میباشد.”

یک نکته با توجه به تواریخ تولد

در سطور پیشین اشاره به شلمنصر شد اما این دو در چه زمانی زندگی و سلطنت میکردند:

شلمنصر دوم  1028 – 1017 ق م

شلمنصر سوم  858 – 824  ق م

 بنابراین دیده میشود که عربها در بیشتر از هزار سال قبل از میلاد مسیح و 500 سال پیش از ایجاد امپراطوری هخامنشیان دارای شاه بوده اند و این بدین معنی است که آنها دارای گونه ای خاص از نظام اجتماعی بوده اند.

چگونه عربی زبان گروه وسیعی از مردمان شد و آنها را عرب نامیدند

   قرآن زبان عربی مردم  یک منطقه خاص یا مکه است که محل زندگی محمد پیامبران مسلمانان بود. قرآن به دلیل نفوذ بسیار عمیق مذهبی اش  توانست زبان تمام مردمان منطقه وسیعی را که اکنون بواسطه همین زبان همه بنام عرب خوانده می شوند تحت تاثیر قرار بدهد و بهم نزدیک بکند در حالیکه اکثر آنها اساسا ً عرب نبوده و نیستند.

این مسئله در باره ایران و ممالک مسلمان شرقی اش صادق نیست و قرآن با تمام نفوذش نتوانست این مردمان را کاملا ً عرب زبان بکند ؛ زیرا ریشه زبان اینها با ساکنین آن منطقه تفاوتهائی داشت،  ولی توانست لغات بسیار زیادی را واردزبان آنها بکند.

زبان مردمان منطقه ای که اکنون خاورمیانه شناخته می شود با زبان عربی  قرآن  بسیار نزدیک بود؛ اما اینکه زبان مردمان غربی تر مانند تونس چه بوده و چقدر با عربی نزدیک بوده و چه دلیلی باعث گردید تا آنها نیز عرب زبان بشوند از حوزه دانش من خارج است.

از جانبی تنها قرآن نبود که باعث گردید تا لغات زیادی از زبان عربی وارد پارسی گردد بلکه دلیل مهم دیگر ترجمه کتب فلاسفه یونان بزبان عربی بود که باعث گردید دانشمندان ایران ( ایران افغانستان و تاجیکستان) مجبور شوند زبان عربی را برای خواندن این کتب فرا بگیرند.

نهضت علمی که با نهضت ترجمه همآهنگ شده بود باعث گردید تا همه دانشمندان سرزمین های اسلامی مجبور شوند عربی را زبان اول خود قرار دهند و همین خود دلیل بسیار مهمی شد برای رسوخ زبان عربی بطور گسترده در زبان ایرانی. زیرا سخن وقتی نوشته شد ماندگارتر میشود وکسانی که آنها را میخوانند در مسائل روزانه نیز از آنها استفاده میکنند و این سخنان بزرگان بطور مستقیم بر همه مردم تاثیر میگذارد. کمااینکه در همین یکی دو قرن گذشته نیز علیرغم اینکه تعداد بسیار اندکی ایرانیان به غرب و در ابتدا به فرانسه رفته وبعد از اقامت کوتاه به ایران بازگشتند ولی همین کافی بود تا لغات بسیار زیادی وارد زبان پارسی بشود که از جمله ” مرسی” کلمه تشکر است که اکثر ایرانیان بر این باورند که این کلمه پارسی است. همین داستان در خصوص آسانسور( زیرا تفاقاً این کلمه با آسان سرخوردن نزدیک است)  و ساک ( کیف دستی)  نیز صدق میکند. گارسن ووو بسیاری کلمات فقط با همین اندک تماس از بالا یعنی از طریق با سوادان به جامعه تحمیل شد.

بحثی در نژاد سامی

کتاب جواد علی جلد اول صفحه 219

“فصل ششم

روابط عرب ها با سامیان

بررسی کنندگان زبان های خاورنزدیک، وجوه شباهت آشکار میان باب ئیلی، کنعانی، عبرانی، فینیقی، آرامی، عربی، گویش های عربستان جنوبی، حبشی، نبطی و مانند آن یافته اند. اینها در چیزهای بنیادی که مربوط به گوهر زبان است، مشترک و به هم نزدیکند که عبارتند از ریشه های افعال، اصول تصریف، صرف افعال، داشتن دو زمان اصلی فعل یعنی تام وناقص یا گذشته و آینده، ریشه مفردات، ضمیرها، نام های حاکی از قرابت خونی، شماره ها و اندام های اصلی پیکر.  نیز در دگرگونی

حرکت ها در میان واژه ها که دگرگونی معنائی می کنند و چیزهای همانند دیگر. پژوهشگران گفته اند به ناچار باید وحدت مشترکی میان این ملت ها باشد که آنها را به هم پیوند دهد و آن عبارت است از جنس یا نژاد سامی. زبان هائی که اینها بدان سخن میگویند، زیر نام (( زبان سامی)) جا میگیرند.

این نامگذاری از تورات و روایت توراتی درباره نیای بزرگ ایشان سام بن نوح گرفته شده است. نخستین بار، دانشمند اتریشی شلوتزر این اصطلاح را در سال 1781 به کار برد و از آن پس این نام در میان دانشوران و پژوهشگران رواج یافت. یوهان آیشهورن در گسترش این نام کوشش ورزید.

دانشمندان در سال 1869 زبان های سامی را به دو بخش کردند: سامی شمالی و سامی جنوبی. سامی شمالی از عبرانی، فینیقی، آرامی، آشوری، بابلی و کنعانی فراهم می آید و سامی جنوبی از عربی با گویش های آن و حبشی. این اصطلاح گسترش یافت و سامی شناسی از موضوع های بررسی ویژه خاورشناسان گشت که پژوهش های نژاد شناسی و زیست شناسی و رشته های علمی دیگر را

فرا گرفت چه رسد به تحقیقات تاریخی، زبانی و دینی.

آن خویشاوندی وارد شده در تورات و آن گونه بخش کردن انسان ها، پایه علمی یا نژادی روشن و درستی ندارد بلکه دارای زیر ساخت سیاسی و عاطفی است که در روزگارهای کهن پیرامون

شاخه های نژادی بشر شایع بوده است. تورات ملت هائی مانند عیلامیان و لودیان را ازسامیان شمرده که نمیتوان ایشان را سامی خواند و ملت هائی مانند فنیقیان و کنعانیان را از آن بیرون برده که آنها را باید سامی دانست.

بروکلمان بر آن است که عبرانیان به عمد و بر پایه انگیزه های سیاسی و دینی، کنعانیان را از جدول نسب سامیان بیرون کرده اند با اینکه از روابط نژادی و زبانی این دو بخوبی آگاه بوده اند.”

صفحه 221

   ” دانشمندان سامی شناس نوین، زبان های سامی را به چهار گروه بخش کرده اند: گروه سامی خاوری از آن میان بابلی و آشوری؛ گروه شمالی از آن میان آموری و آرامی؛ گروه باختری از آن میان کنعانی و عبری و موآبی و فنیقی و گروه جنوبی از آن میان معینی، سبئی، حبشی، عربی و امهری.

از این گذشته (( سامی)) به معنی علمی کلمه یک نژآد نیست که دارای ویژگی جسمی باشد و آن را از دیگر نژادها جدا سازد زیرا میان سامیان از نگاه این ویژگی ها ، تفاوت هاست و از این رو اطلاق ((نژاد)) بر این طیف گسترده، نادرست است. هر ملت واحد از سامیان نیز ویژگی های متفاوت دارد و این دلالت بر آمیزش خونی میکند که از آن سخن خواهم گفت.

دانشمندان انسان شناسی دریافتند که حتی ( برای مثال) میان یهودیان از نظر ویژگی های نژادی تفاوت هست و این به رغم پای بند بودن این قوم به ازدواج درونی و پرهیز از ازدواج با بیگانگان است. دانشمندانی که درباره عرب ها نیز برپایه دانش انسان شناسی پژوهش کرده اند، دریافته اند که ایشان از لحاظ ویژگی های جسمی با هم فرق دارند و بررسی های انجام شده بر روی استخوان های اعراب جاهلی نیز همین را نشان داده چنان که تحقیقات انجام برروی بقایای استخوان ها در آثار باستانی آشوری و بابلی هم گزارش از این تفاوت ویژگی های صاحبان آنها داده است.

به گونه ای کلی، پژوهش های دانشمندان پیرامون اجناس و سلاله های بشری، توزیع ملت ها و ویژگی های ایشان، هنوز هم برپایه های بایسته قرار نگرفته است و از این رو در نتایج پژوهش های ایشان پیرامون جنس و ویژگی های اجناس و دیگر مسائل وابسته به این موضوع، بسیاری اختلاف ها دیده می شود به ویژه که چیزهای فراوانی در زندگی انسان و خصوصیت های جسمی و روانی او اثر می گذارد. جنبه های زبانی و برخی ویژگی های روانی گرچه مهم و ضروری هستند ولی اینها تنها پایه های لازم برای پدید آمدن اندیشه ای استوار و فراگیر پیرامون نژادهای بشری نیستند.

از این رو، هنگامیکه من از (( سامی)) سخن میگویم، آن را به سان یک نژاد بر پایه معنی آنتروپولوژیک آن بکار نمیبرم بلکه به عنوان یک مجموعه فرهنگی و یک اصطلاح که دانشمندان آن را بر این مجموعه اطلاق کرده اند تا آن را از دیگر جنس ها جدا سازند، من نیز با ایشان همگامی می ورزم، نه بیشتر.

پس (( سامی )) به این معنی صرفا ً یک اصطلاح است و مقصود از سامی بودن، تعبیر از این پیوندها و پدیده هائی است که میان ملت های پیش گفته می بینیم. اما بحث از آن به عنوان یک نژاد به معنی علمی آن، چیزی است که مورخان و سامی شناسان هنوز نمیتوانند رایی قطعی پیرامون آن بیرون دهند زیرا این بحثی است که باید مستند به پژوهش ها و آزمایش ها درباره ساختار جسمی همه ملت های سامی در جزیرة العرب و دیگر جاها در گذشته و حال باشد. پس از آن است که  میتوان از این واژه به سان یک اصطلاح علمی استفاده کرد.”

صفحه 223

   ” کاوشگران دریافته اند که میان استخوان های پیدا شده در بخش های جنوب خاوری جزیرة العرب ( جمجمه های مردم عمان) و استخوان های ماندگاران کرانه رو به روی این مناطق ( جمجمه های مردم هند) همانندی بسیار است چنان که این همانندی را در ویژگی های جسمی مردم عربستان جنوبی یعنی عدن و بقیه عربستان جنوب باختری و تهامه، با مردم افریقای خاوری پیدا کرده اند. آنان که میگویند عرب های جنوب از آفریقا آمده اند، این همانندی را دلیل برگفتار خود آورده اند.

ولی این پژوهش ها، از راه دیگری مخالف این نظریه از کار در آمده اند زیرا نشان داده اند که جمجمه های اعراب جنوبی از گونه ای است که بدان براشیسفالی گفته میشود و جمجمه های ماندگاران آفریقای خاوری اغلب از گونه ای که دولیکوسفالی نام میگیرد. این تفاوت، از یکی بودن اصل گزارش نمیدهد. از این بررسی همچنین روشن شده است که شکل جمجمه های اعراب شمالی از گونه دولیکوسفالی است یعنی همانند جمجمه های آفریقائیان خاوری.

این پیامدها برخی از پژوهشگران را به اندیشه واداشته اند که عرب های جنوبی در اصل در آن جاهایی بوده اند که در آن سرهای گرد فراوان است و این از آسیای کوچک تا افغانستان را در بر میگیرد. اینان گفته اند که عرب ها نخست در آنجا بوده و سپس از آنجا به موطن های تازه خویش عربستان جنوبی کوچیده اند. اینان میگویند که مردم عمان تا اندازه بسیاری از خون (( دراویدی)) هندی اثر پذیرفته اند و از این روست که ایشان پاره ای اختلاف ها با دیگر عرب های جنوبی دارند.”

این تنها مقداری از آشفتگی در یافتن نژاد اعراب است که در اصل باید گفت هرچقدر هم که دانش ما پیشرفت کند و بتوانیم به سالهای پیشتر از این سالهای گفته شده باز گردیم باز هم به نقطه معینی نخواهیم رسید زیرا هر چه جلوتر برویم باز هم مسائل و مشکلات دیگری جلوه میکنند. این جزو آن دسته از تاریخ است که هیچگاه آغازش را نمیتوان یافت.

نسب محمد

کتاب سیرت رسول الله گفتار ابو عبدالله محمد بن اسحاق بن یسار( متولد 85 هجری ) مطلبی که توسط شاگردش ابن هشام ( متوفی 218 هجری) جمع آوری ونوشته شده است وتوسط رفیع الادین اسحق بن محمد همدانی قاضی ابرقو ترجمه و انشاء شده، با مقدمه دکتر اصغر مهدوی؛ انتشارات خوارزمی، چاپ اول 1360 شمسی:

صفحه 18

باب اول

در نسب پیغمبر علیه الصلوة و السلام

بسم الله الرحمن الرحیم

محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصی بن کلاب بن مرة بن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن النضر ابن کنانة بن خزیمه بن مدرکه بن الیاس بن مضر (بن) نزار بن معد بن عدنان بن ادد بن مقوم بن ناحور بن تیرح بن یعرب بن یشجب ابن ثابت بن اسماعیل بن ابراهیم بن  تارح بن ناحور بن ساروح بن راعو بن فالخ بن عیبر بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح بن لامک بن متوشلح بن اخنوخ بن یرد بن مهلیل بن قینن بن یانش بن شیث ابن آدم، علیه السلام

و اخنوخ نام اریس است، علیه السلام، و اول کسی که از فرزندان آدم، علیه السلام، وی را پیغمبری دادند و بقلم خط نوشت ادریس بود.

از بررسی دقیق این نسب نامه مسائل بسیاری حل می شود.

اول اینکه نسب محمد همانند آنانیکه خود را یهودی می نامند به ابراهیم میرسد. توجه باید کرد که اگر کسی خود را یهودی بعنوان نژاد و نسب می نامد باید عرب باشد ولی اکثر آنان از کشورهای مختلف و از نژاد ها و اقوام غیر عرب هستند و تنها دین اشان یهود است.

دیگر شیوه نگارش اسماعیل است.

در میان محققین بحثی ناجواب مانده، اینکه پس از اختلافات میان یهودیان و اسرائیلیان چه اتفاقی برای اسرائیلیان افتاد و آن اسباط به کجا رفتند.

باقی ماندن سبط یهود در منطقه باعث گردید تا نام یهود به این مردمان داده بشود.

اما در خصوص اسرائیلیان چنین  بنظر میرسد که آنها به نقاط مختلف مهاجرت کردند واز جمله میبایست بزرگترین گروه آنها به جنوب و بطرف مکه مهاجرت کرده باشند.  درنتیجه آنها در سایر مردمان حل شدند و آن اتحاد و یکپارچگی اشان از میان رفت و در بهترین حالت به قدرتهای کوچک تقسیم شدند. تعدادی از آنها ” یهوه پرست ”  باقی ماندند که بعدها آنها نیز به یهودی معروف شدند و بعضی  ” الله ”  و بعضی هم  بت ها را پرستیدند و سایرین نیز هر کدام به چیز دیگری اعتقاد پیدا کردند.

بحثی در وضعیت زنان و پادشاهان زن در میان مردمان آن سرزمین

همانطور که دیده می شود در موارد متعددی اشاراتی به زنانی که در راس حکومت بودند شده است، پس آن را کمی باز تر میکنم.

کتاب ” اعراب حدود مرزهای روم شرقی و ایران” نوشته پیگولوسکایا، ترجمه عنایت الله رضا، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چاپ اول 1372.

این کتاب از صفحه 96 تا 112 را به شرح حال یک ملکه عرب بنام ماویه اختصاص داده است:

در این بخش نقل قولهائی از روفینوس که در سالهای قرن 4 و 5 میلادی میزیسته آورده شده است.

صفجه 97

” روفینوس چنین گزارش داده است: ” ماویه ملکه قبایل عرب در فلسطین و محدوده اعراب به پیکاری سخت دست یازید و شهرها و دژها را ویران نمود و روستاها و استانها را از سکنه تهی کرد. او طی جنگهای پی در پی سپاه روم را از توان اندخت، بسیاری را کشت وباقیمانده را به هزیمت واداشت”

صفحه 100

” این زمان ملک تازیان در گذشت. پیمانهای اعراب با رومیان نیز فسخ و ملغی شد. همسر او ماویه که اداره امور قبایل را بر عهده داشت شهرهای فینیقیه و فلسطین را تا مناطق مسکونی مصر که اقلیم عرب نامیده میشد و سمت چپ رود نیل در جهت مخالف آب قرار داشت، ویران کرد.”

از این قسمت مشخص میشود که این زن پس از مرگ همسرش شاه اعراب می شود و در ضمن محدوده  سرزمین این دسته از اعراب نیز مشخص میگردد.

در ادامه آورده شده است:

” گرچه زنی دست به پیکار زد، با این وصف نمیتوان آن را نبردی سهل و آسان نامید. میگویند که این پیکار برای رومیان دشوار و غیر قابل دفع بود. حال آنکه فرمانده قوای رومی فنیقیه فرمانروا و سردار ( استراتگوس) همه نیروهای سوار نظام و پیاده نظام مناطق شرقی را به یاری طلبید. این شخص دعوت و خواست او را به استهزا گرفت و توصیه کرد که خود را در جنگ درگیر نکند( در پیکار شرکت ننماید). ولی پس از ترتیب کار سپاه با نیروهای ماویه درگیر شد و اما ناگزیر از هزیمت گشت و با زحمت فراوان از سوی سردار( هژمون) سپاه فلسطین و فنیقیه نجات یافت.

شخص اخیرالذکرکه او [استراتیگ – استراتگوس] را در معرض مخاطره دید، بر آن شد که هرگاه به فرمان او خود را درگیر پیکار نکند دور از خرد خواهد بود. لذا با شتاب به مقابله بربرها پرداخت و از این رهگذر به استراتگوس فرصت داد تا خود را از مهلکه برهاند. او خود نیز با اندکی عقب نشینی به تیراندازی دست زد و سدی در برابر دشمن مهاجم پدید آورد. بسیاری از ساکنان نواحی که تاکنون زنده مانده اند از این ماجرا یاد کرده اند و اعراب نیز در این زمینه به سرودن شعر و قصیده پرداخته اند.

” رومیان که از سنگینی و فشار پیکار در عذاب بودند، لازم دانستند کسانی را برای پیشنهاد صلح نزد ماویه گسیل دارند. میگویند که ماویه پیشنهاد فرستادگان در باره انعقاد صلح با رومیان را به مصافحه با موسی و اعطای مقام اسقفی به وی مشروط نمود.”

در این سطور بوضوح شکست رومیان از یک ملکه عرب آورده شده است.

صفحه 102

” این زمان مصادف با مرگ فیلارش همسر ماویه بود. در متون نام این شخص معلوم نشده است. ماویه که جانشین همسر خود شده بود، بهانه ای برای نقض قرار داد بدست آورد. سقراط مینویسد:” اعرابی که در گذشته تابع بودند، از رومیان سربرتافتند.” سوزومنوس نیز متعاقب خبر مرگ فیلارش نوشت که پیمان، نقض و یا فسخ شد. پس از آن تحت فرماندهی ماویه حمله به شهرهای فینیقیه و فلسطین آغاز گردید. شرح این جنگ که برای شرکت در آن از سپاه سوار نظام و پیاده تحت فرماندهی استراتگوس دعوت شده بود، نمودار آن است که لژیون محلی و فرمانده آن نیروی کافی برای دفع حملات نداشتند. ضرورت عقب نشینی استراتگوس زیر پوشش واحدهای هژمون خود نشانه آن است که پیکار برای نیروهای امپراطوری دشوار و طاقت فرسا بود. چنین است شرح پیکار و مشخصات این نبرد برپایه مآخذ. رفینوس این جنگ را (( شدید)) و دهشتناک نامید. ولی سوزومنوس آن را (( دشوار و غیر قابل رفع برای رومیان)) خواند.”

نکته جالب دیگر در این قسمت از کتاب اشاره به کشته شدن امپراطور روم در جنگ بدست ((گت ها)) و در نتیجه جای نشین شدن همسرش است و در این میان کمک خواستن این زن از زنی دیگر یعنی ماویه است.

صفحه 104

   ” سال 378 میلادی هنگامی که امپراطور والنس در جریان پیکار با گت ها همراه سپاهیان خویش سراسر تراکیه را در نوردید، به ادریانوپولیس ( ادرنه) رسید. در این پیکار که بخوبی تدارک نشده بود، سپاه سوار نظام و پیاده نظام او سراسیمه و پراکنده شدند. والنس با گروهی اندک از یاران خویش کوشید تا به منظور رهائی از پیگرد گت ها در کلبه ای پنهان شود. گت ها مخفی گاه او را یافتند. گرداگرد آن را با شاخه خشکیده در ختان محصور کردند و والنس و جمله همراهان او را به آتش سوختند. گت ها پس از این پیروزی همراه با ویرانی و کشتارهای مهیب در سراسر ترکیه، از آنجا بازگشتند و به حوالی کنستانتینوپولیس حمله بردند. تئوفانس از ویرانگری آنها در شهر پروآستیا یاد کرده است.

دو مینیکا همسر بیوه والنس دفاع از پایتخت را بر عهده گرفت و در این ماجرا از (( گروه اندکی که توسط ماویه متحد سرقینی او اعزام شده بودند و بدیگر سخن از واحدهای کوچک عرب که ماویه به عنوان متحد فرستاده بود، بهره جست. اعراب که با پیمان متحد شده بودند، به تعهدات خود طبق وعده عمل کردند و با امپراطوری از در صلح و مسالمت در آمدند و به آنها کمک نظامی کردند.”

اکنون چندنقل قول از کتاب دکتر جواد علی که داستان حکومت زنهای عرب را به سالهائی بسیار پیشتر از میلاد مسیح میبرد.

جلد اول

صفحه 433

   ” در سال سوم از فرمانروائی تیگلات سوم ( 745-727 ق. م) شهبانوئی عربی بنام زبیبی به این پادشاه جزیه پرداخت. زبیبی پادشاهی عربی بود ولی متنی که خبر او را به ما رسانده از جای پادشاهی وی نام نبرده است. موسیل میگوید او کاهن قبیله قیدار بوده و بر دومة الجندل فرمان میرانده است. زبیبی نام عربی تحریف شده ای است که اصل آن زبیبه بوده است.

تیگلات پیلسر همچنین به ما میگوید که در سال نهم از پادشاهی اش یک شهبانوی عرب دیگر بنام شمسی را سرکوب و وادار به پرداخت جزیه ساخته است. پادشاه ادعا میکند که این شهبانو سوگند و پیمان خود را در برابر خدای بزرگ ( شماش) درباره آسیب نرساندن به آشوریان شکسته، پس پادشاه به جنگ او رفته و بر دو شهر از شهرهای کشور وی چیره گشته و بر ارتش او چیره شده است. از این رو در برابر شهبانو جز تسلیم راهی نمانده و او ناچار شده با دادن تاوان به صورت شتر نر و ماده جزیه بپردازد.

چنین مینماید که این شهبانو در مخالفت با آشوریان به پادشاه دمشق پیوسته و برکاروان های آشوریان تازش آورده و از این رو تیگلات پیلسر یورشی نظامی را بر ضد او سامان داده است. افزون براین، برای تضمین مصالح آشوریان، پادشاه مقرر کرده که یک (( قیبو)) یعنی ماندگار یا نماینده بلند پایه آشوری در دربار شهبانو زندگی کند و گزارش های خود پیرامون منویات او و گرایش های اعراب را به فرماندار کل سوریه برساند و سیاست آشوریان را در آن منطقه پاس بدارد.

متن آشوری میگوید که این شهبانو زیان های سنگین دید از آن میان 1200 مرد 30 هزار شتر 20 هزار گوسفند. در این شماره ها بی گمان گزاف گوئی شده است. شمسی ما را به یاد واژه ای عربی به صورت شمسه میاندازد که در زبان آشوری بدین صورت در آمده است.

بر تخته ای که در آن خبر پیروزی نگاشته شده، منظره دو سوار نیزه دار آشوری دیده میشود که عربی شتر سوار را دنبال میکنند و پیکرهای اعراب در زیر دست و پای ستوران برزمین افتاده است. موهای سر عرب ها بلند است و به پشت بسته شده، موهای ریش ایشان تنک است و اعراب را به جز لنگی که بر کمر بسته اند، جامه ای نیست.  نگارگر کوشیده است عرب شتر سوار را بسیار نزدیک به دو سوار آشوری نشان دهد به گونه ای که دست راست خود را ترحم جویانه به سوی آن دو دراز کرده است و شهبانو شمسی سروپای برهنه یکی از 11 کوزه مقدس را در دست خود گرفته و بر اثر گرسنگی و خستگی از پای در آمده است.

در نبشته آشوری آمده که شهبانو هیاتی رابرای درخواست آشتی به نزد پادشاه فرستاد و هیات شامل گروهی از اسیران قبیله ها و پیروان ملکه بوده استکه نام برخی از ایشان به صورت  یاراپا ( رئیس هیات)، هاتاراتو، گانابو  و تامرانو آمده است. اینها نام های عربی هستند که به ترتیب  یربع، خاطر، جناب و تمار بوده اند.

پس از آنکه شمسی به پادشاه آشوری باژ داده، چندین قبیله عربی نیز چنین کرده اند. برخی پژوهشگران این رویداد را در 738 یا 728 ق. م. دانسته اند. پادشاه یادآوری میکند که باژ را به صورت زر و سیم و شتر و عطریات ستانده است. باژها را او از مسای، تیما، سبا، خیابه، بطنه، خطی و ادب ئیل گرفته است. متن میگوید شهبانو در سرزمین های دور و دشوار می زیسته که شاید مقصود باختر آشور بوده است.”

در این سطور سوای اینکه نشان داده شده است که پیشتر از 700 سال قبل از تولد مسیح در میان اعراب شاه ِ زن وجود داشته چند نکته مهم دیگر نیز قابل بررسی است.

یکی از نکات مهم اشاره به این است که شمسی  کاهن – شاه بوده است. یعنی یک مقام بسیار بالا و کاریزماتیک. او هم بالاترین مقام مذهبی بوده و هم بالاترین مقام سیاسی. این تلفیق دین و سیاست و داشتن چنین قدرتی در آن سالها بسیار مهم است.

بنظر میرسد در آن دوران زنان آن سرزمین ها قدرت بیشتری نسبت به مردان در اداره امور مذهبی و سیاسی داشته اند ویا حداقل اینکه قدرتی برابر مردان داشته اند.

 حال که کار به این نکته کشید در سطور آینده نگاه اندکی هم به این قدرت مذهبی، سیاسی و اجتماعی زنان در آن دوران های دور و در آن سرزمین ها خواهد شد بعد از آن معلوم خواهد شد که چرا و به چه دلیل بعضی آگاهانه سعی دارند اعراب را بسیار عقب افتاده نشان دهند و بسیاری دیگر نیز تنها به دهان و قلم اینها نگاه کرده و طوطی وار این حرفهای دروغین را تکرار میکنند.

نکته دیگر دراین نوشتاراشاره به فرستادن نمایندگانی از طرف دولت پیروزمند آشور به دربار ملکه است که این نکته نشان میدهد ملکه در سرزمینی ساکن بوده و دارای ملک و خانه و کاخ یا دم ودستگاه حکومتی بوده و سرگردان و بیابانگرد نبوده است. یعنی در آن زمان این دسته از اعراب دوران بیابانگردی را به پایان برده و یکجا نشین شده بودند.

نکته دیگر اینکه باژی که ملکه داده سوای جانداران، زر و سیم و عطریات بوده که این نیز نشان از تمدن دارد.

اما جهت روشن شدن چند نکته ساده باید گفت؛ اینکه عرب ها لباسی آنچنان داشته اند چیزی از مقام آنها کم نمیکند زیرا بدلیل گرمی هوا هنوز هم مردمان آن مناطق همانگونه لباس میپوشند حتی مصریان نیز چنین بودند. دیگر اینکه ملکه را  لخت با کوزه ای بر دوش تصویر کرده اند احتمالاً نوعی سمبل است تا نشان بدهند ملکه همه چیز خود را از دست داده است یااینکه ملکه ای که کاهن هم بوده و در آن هوای گرم میبایست آب مایه اصلی حیات را بمردم میرسانده است. و یا اینکه این زن  بنوعی خدا بوده که لباس از وجه او می کاسته، پس ملکه یا خدای آب برای مردمان آب یا مایه حیات می آورده.

در میان خدایان یونانی مردان لخت بودند و هنوز هم در میان بسیاری مردمان حاشیه نشین لخت بودن معنی ندارد و لباس های آنها چنان است که بیشتر بدن آنها پیداست.

صفحه 437

   ” چنین مینماید که دشمنی عرب ها با آشوریان بسیار سخت بوده و سیاست زور و سرکوب یا مهر و نرمی آن را سبک نساخته است. این دشمنی، قبایل عربی را بر آن داشته که دست یاوری به سوی هر دشمنی از دشمنان آشوریان دراز کنند و از هر شورشی در برابر ایشان پشتیبانی ورزند. اینان به مردخ بلادان پادشاه بابل و رقیب سناخریب یاری کردند و ( یاتیعه) شهبانوی عرب ارتشی به کمک او در نبرد با آشوریان گسیل داشت و آن را به زیر فرماندهی برادر بسقانو در آورد. ولی مردخ بلادان در برابر آشوریان تاب پایداری نیاورد و بسقانو و بسیاری از افراد سپاهش اسیر گشتند. این پیکار در محل کیش رخ داد و تاریخ آن 703 ق.م. بود.

چنین مینماید که یاتیعه تحریفی از یک نام عربی باشد که برروی زنان میگذاشتند که شاید بطیعه باشد و بسقانو احتمالا باسق بوده است.”

در اینجا نیز دیده میشود چند دهه بعد از شاه شمسی، زن دیگری از عرب سربلند کرده و برادرش را سردار سپاه کرده بدین معنی که حتی اگر برادرش از جنبه جنگندگی  بر او برتری داشته ولی با اینحال قدرت تصمیم گیری سیاسی- نظامی در دست این زن بوده است و پادشاهی نیز به پسران نمیرسیده بلکه احتمال قوی به همسران میرسیده است.

صفحه 439

در این قسمت به سنا خریب (705 – 681 ق. م.) میرسد:

   ” در اخبار پیروزی های سناخریب آمده است که وی در سال 689 ق.م.  به یورش بر عرب های پیرو ملکه تلخونو شهبانوی عرب پرداخت و بر خزاایلی پادشاه قیدری نیز تاخت آورد و آنگاه سپاهیان او در راستای آد و ماتو پیشروی کردند و بر قیداریان و عرب ها چیره شدند.”

صفحه 439

” در متن اسرحدون ( 680 – 669 ق. م.) در باره کارهای خود و پدرش آمده که سناخریب، آدومو آریبی را فرمانبردار کرده، بتان ایشان را به پای تخت خودآورده، شهبانو عسقلاتو خدای دیلبات را به اسیری گرفته و امیر بانو تبوئه را نیز به دام انداخته است.

متن آشوری از جهتی که سناخریب از آن بر دومة الجندل تاخته سخن نمیگوید. موسیل میگوید او از اقلیم بابل بدینجا راه یافته است. همچنین، او عقیده دارد که کشور شهبانو تلخونو پهناور بوده از آدومو تا مرزهای بابل را فرامیگرفته است. عرب های آن آرد و پوشاک و دیگر کالاهای ضروری را از بابل می خریده از راه بادیه گذر میکرده اند. از همین راه بوده که شهبانو همراه سپاهیان خود به بابل آمده اند تا در برابر آشوریان به پایداری در ایستند. او همراه بابلیان در جنگ شرکت جسته و سپاهیان دیگری از پیروان او بر دیگر استان های آشوری در شام تاخته اند. چون سناخریب بر بابل پیروز شده، برای نبرد با شهبانو فراغتی به دست آورده و به نیروهای خود فرمان فشار آوردن بر مرزهای کشور وی را داده و سرانجام او را در حصار آدومو سرکوب کرده است.

از متن های آشوری برمیآید که میان شهبانو تلخونو و شاه خزا ایلی اختلافی درگرفته که مایه شکست خوردن ایشان از سناخریب شده است. فرماندهی و سامان دادن دفاع با خزا ایلی بوده و چون شکست بر ایشان وارد آمده (( تلخونو بر خزا ایلی پادشاه اریبی خشم گرفته است)).

اما خزا ایلی توانسته است حصار آشوریان بر دومة الجندل را بشکند و به ژرفای بادیه که ارتش سناخریب را نیروی پیگرد وی در آنجا نبوده است، بگریزد. او در درازای زندگی سناخریب در بیابان بوده و چون وی در گذشته، با ارمغان های فراوان به دربار پسرش اسرحدون آمده و از سوی او با مهر و خوشامدگوئی پذیرفته شده است. خداهای بخت برگشته نیز از بند رهیده و همراه خزا ایلی به پای تخت او برگردانده شده اند. این خداهائی که همراه پیروان شان زندگی سختی را گذرانده و اینک بوی آزادی را چشیده اند، عبارت بوده اند از: عترسماین، دبلات، دایا، نوهیا، ابیریلو، عثرقو.

در زمان بودن این خدایان در اسیری سناخریب، بر ایشان آسیب هائی رسیده بود که اسر حدون برایشان منت گذاشت و اجازه اصلاح شان داد ولی پیش از آن بر پیکر ایشان جمله ای گویای  برتری خدای آشوری بر ایشان رسم کرد و نام خود را نیز نقش بدن ایشان ساخت.

اسرحدون کوشید امیر بانو تبوئه را که در دوران اسیری در دربار آشوری تربیتی آشورگرایانه یافته بود، بر عرب ها پادشاه گرداند ولی دشمنی میان ایشان و آشوریان چندان سخت بود که فرمانبری از حاکمی دست نشانده بیگانگان را برنمی تافت.

صفحه 441

” اسرحدون پس از این یورش به یورش دیگری بر قبیله های عربی ماندگار در سرزمین بازو و خازو دست یازید و این کار را در روز دوم ماه تشری در سال پنجم فرمانروائی خویش ( برابر 676 ق. م.) انجام داد و هشت تن از پادشاهان به این شرح را کشت: کیو پادشاه خلدیلی، اگبرو پادشاه البیاتی، منساکو پادشاه مجلانی، شهبانو یافا فرمانروای دحرانی، خبیصو پادشاه قدابا، نخارو پادشاه جعبانی، شهبانو بائله فرمانروای اخیلو و خبن عمرو پادشاه بدع. او شمار فراوانی از مردم را به اسیری گرفت و همراه خدایان شان به آشور برد. یکی از پادشاهان بنام لیلی فرمانروای یدع توانست خود را وارهاند و بگریزد. ولی او نیز بعدها به نینوا شد و درخواست بخشش کرد و اسرحدون از او درگذشت و با او پیمان برادری بست و خداهایش را به او باز گرداند و به شرط پرداخت جزیه، او را پادشاه کرد.”

با توجه باین سابقه تاریخی است که بعدها و در زمان رومیان نیز زنان در آن منطقه به قدرت میرسند بطوریکه ویل درانت مینویسد.

تاریخ تمدن ویل دورانت، جلد سوم، مترجمان حمیدعنایت- پرویز داریوش- علی اصغر سروش، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ دوم 1367. او پس از شروحی که از قدرت زنان در آن منطقه میدهد نهایتاً در صفحه 729 :

” در سوریه مردها زن و زنها مرد بودند”

تمام اینشواهد از قدرت و نقش زنان در سیاست و حتی دین حکایت دارد بر همین پایه و اساس بود که حتی در زمان محمد پیامبر مسلمانان زنی ادعای پیامبری کرد زیرا در میان آنان زن از مقامی بالا برخوردار بوده و میتوانسته ملکه، پیامبر و حتی خدا باشد.

قدرت زنان در حبشه

اکنون نگاهی هم به قدرت زنان و پادشاهی کردن آنان در حبشه سرزمین همسایه این دسته کشورها میکنیم. باین دلیل دست به اینکار زده میشود که اولا ً ظاهرا ً از نظر نژادی از این مردمان دور هستند ولیکن در همجواری آنها بودند و از طرف دیگر در قسمت غربی دسته اول قرار دارد و در نتیجه دست دولت هخامنشی و سایر دول ایرانی و حتی مصریان و سایرین براحتی بدانها نمیرسید.

برای این منظور از کتاب جغرافیای استرابو( سرزمین های زیر فرمان هخامنشیان) ترجمه همایون صنعتی زاده، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، چاپ اول 1382 ، نقل قول آورده میشود.

اما توضیح اولیه که به اهمیت تاریخی و استنادی این کتاب باز میگردد اینکه: استرابو در سال 64 و یا 63 پ . م. در شهر آماسیا واقع در پونتوس زاییده شد. او از خاندانی بزرگ و متمول بود و با بزرگان و سلاطین روم در ارتباط بوده است و کتاب جغرافیای او از کتب مرجع در جهان میباشد.

استرابو در  صفحه 444 آخرین صفحه از این جلد از کتاب خود چنین مینویسد:

   ” 54 – اما حبشه ای ها که شنیده بودند. بخشی از نیروهای مسلح رومی را  ئیلیوس برای حمله به عربستان برده است جرات یافتند به تبایس و پادگان سه گردانی آن یورش آورند.  با غافلگیری، سینه و الفانتین و فیلیه را تصرف کردند. مردم آنجا را به اسیری بردند. مجسمه قیصر را سرنگون ساختند. اما پترونیوس با 10000 نفر پیاده و 800 سوار به مقابله 30000 نفر شتافت. آنان را مجبور ساخت تا به شهر پسلخیس بگریزند. سفیرهائی فرستاد تا آنچه را برده بودند پس بگیرند و جویا شوند که چرا جنگ را آغاز کرده اند؟ چون جواب دادند که فرمانداران محل بدانها ستم کرده اند، پاسخ داد که اینان اداره کننده کشور نبوده قیصر بزرگترین مقام است. سه روز مهلت خواستند تا مشورت کنند. بسیار زود از میدان جنگ گریختند. زیرا نه آداب جنگ را میدانستند و نه جنگ افزار مناسب داشتند. سپرهای بیضی شکل داشتند که از پوست خام بود. پاره ای تبر داشتند و بعضی نیزه و برخی شمشیر. گروهی به شهر پناه بردند. بقیه فرار کردند. جمعی نیز به جزایر مجاور پناه بردند. از راه آبه ای که به علت جریان آب تمساح زیاد نداشت گذر کرده بودند.

امرای حبشی از جمله فراریان بودند. اینان فرمانبردار شهبانوی حبشه، کانداسه بودند. زنی مرد مانند که یک چشم او کور بود.

پترونیوس با زورق وقایق از روی آب آنان را تعقیب و دستگیر کرد و به اسکندریه فرستاد. به پسلخیس نیز حمله برد. آنجا را نیز تصرف کرد. از پسلخیس به پرمنیس شهری حصار دار رفت. در این راه میان تپه های شنی عبور کرد. در اینجا بود که طوفان شن سپاه همراه کمبوجیه را ازپای در آورده بود.

 دژ را در همان یورش اول تصرف کرد. آنگاه عازم تاپانا شد. تاپانا مقر سلطنتی شهبانو کانداسه بود. پسرش در آنجا بود. شهبانو در کاخی بسر میبرد. با آنکه سفیر فرستاد و تقاضای صلح و دوستی کرد و پذیرفت که اسیرها و مجسمه ای را که از سینه برده بود پس دهد پترونیوس حمله برد و ناپاتا را – که پسر شهبانو از آنجا گریخته بود – تصرف کرد. آنجا را با خاک یکسان ساخت. پس از اسیر کردن ساکنان ناپاتا، با آنچه غنیمت گرفته بود، باز گشت. به این نتیجه رسیده بود که گذر از نواحی بعدی دشوار خواهد بود. اما پرمنیس را محکم ساخت. پادگانی 400 نفره، با تدارکات مورد نیاز، در آنجا مستقر ساخت. آنگاه عازم اسکندریه شد. اما اسیران: پاره ای را به عنوان غنیمت فروخت. 1000 نفر را برای قیصر، که بتازگی به کانتابریا باز گشته بود، فرستاد و بقیه از بیماری مردند. در این اثنا کانداسه با هزاران نفر به پادگان حمله آورد. پترونیوس به کمک پادگان شتافت و زودتر بدان جا رسید. پس از آنکه با انواع تمهیدات امنیت را برقرار کرد سفرائی نزد او آمدند. اما به آنان گفت باید نزد قیصر بروند. سفیران گفتند نمیدانند قیصر کیست و او را کجا باید یافت. برای آنان راهنما و همراه تعیین کرد. به جزیره ساموس که قیصر بدان جا رفته بود تا به سوریه رفته و تیبریوس را به ارمنیه اعزام دارد، رفتند. چون سفیران تقاضاهای خود را به عرض رساندند قیصر نه تنها تمام تقاضاهای آنان را برآورد بلکه خراجی را هم که بر آنها مقرر داشته بود بخشید.”

در اینجا مترجم اشاره کرده است:

” در اینجا بخش اول کتاب هفدهم که مربوط به مصر بود تمام میشود بخش دوم این کتاب در باره حبشه است و چون هیچگاه به تصرف هخامنشیان در نیامده بود ترجمه نشد.”

یک نکته: مقر سلطنتی شهبانو کانداسه در دو جا ” تاپانا” و در دو جا ”  ناپاتا” آمده  و من چون اصل کتاب در دستم نبود بهمان صورتی که در متن ( ترجمه) است آوردم. البته این نکته برای محقق بسیار مشکل آفرین خواهد بود مخصوصا ً چنانچه در ایران یا کشوری باشد که دسترسی به متون اصلی مشکل یا غیر ممکن باشد.

باز گردیم به نکته اصلی این بحث، اینکه؛ در سرزمین حبشه زنی با آن تفاصیل حکومت میکرده در حالیکه فرزند پسر داشته است. بنابراین مشخص میگردد که برای مردمان آن سرزمین یا چنین بوده که اساسا ً زنان سلطنت میکردند و یا اینکه ملاک و معیار قدرت یا توان اداره مملکت بوده است. سایر حدس های دیگری که میتواند زد شاید در این حد از اهمیت نباشند.

همانطور که متن مشخص میکند سلاطین این مردم در قصر زندگی میکردند پس بیابانگرد نبودند بلکه مردمانی ساکن یا شهر نشین و پیشرفته بودند. حتی مقر سلطنتی از قصر جدا بوده است و تمام اینها نشان از پیشرفته یا متمدن یا شهر نشین بودن آن مردمان میکند.

چرا میگویند اولاد حلال زاده به دائی اش میرود

در اینجا به بحث دیگری میرسیم یعنی ریشه یابی یک ضرب المثل که میگوید:

” اولاد حلال زاده به دائی اش میرود”

دکتر جواد علی بخشی از کتاب خود را به توتم پرستی و مادر سالاری اختصاص داده و یک رابطه را نیز میان این دو نشان داده است.

جلد اول صفحه 405

” توتم پرستی و مادر سالاری در نزد عرب

5- ازدواج در میان پرستاران توتمِ واحد نارواست و اینان برای زناشوئی به قبیله های دیگر روی می آورند و این همان است که اروپائیان (( اگزوگامی)) می خوانند. اینان باور دارند که ازدواج در میان افراد قبایل واحد زیانمند است و مایه نابودی قبیله میگردد. از این رو، باید زنان و مردان همسران خود را از میان افراد قبایلی برگزینند که توتم دیگری داشته باشند. سرپیچی از این آئین، کیفر دارد.

6- نقش پدر در چنین جوامعی ناشناخته است و اینها دارای سیستم مادرسالار هستند.

7- افراد این گونه قبایل، به خویشاوندی ارزشی نمی دهند و خویشاوندی شان داشتن توتم واحد است که همه افراد را برادر  و دارای خون واحد می سازد.

توتم از واژه (( اوتوتمون)) گرفته شده و این متعلق به قبیله اوجیبوا از قبایل سرخ پوست آمریکاست. توتم پرستان براین باورند که با جاندار یا گیاه یا چیز دیگری پیوند دارند و از این رو اگر توتم جاندار باشد، شکار یا آزار آن را روا نمیدارند و اگر چیز دیگری باشد نیز آن را گرامی میدارند و بی احترامی بدان را نادرست می شمارند. این گونه کسان بر اینند که توتم، پیروان خود را نمی آزارد اگرچه از جانداران گزندناک باشد؛ از ایشان دفاع میکند و اگر خطری ببین، ایشان را باعلامت دادن ها آگاه می سازد.

توتم پرستان به توتم خود نزدیکی میجویند و میکوشند آن را خرسند گردانند و از این رو چیزی از آن را برخود می آویزند و در مناسب هائی مانند زایمان و عروسی و مرگ جز آن بر توتم گرد میآیند. برخی از این مردم نام توتم را برزبان میآورند بلکه به کنایه از آن یاد میکنند و تواند بود که این از ترس توتم بوده باشد یا از گرامی داشت آن. گاهی قطعه پارچه یا چیزی مانند آن را به عنوان شعار توتم برمی گزینند و افراد قبیله آن را با خود برمیدارند.”

تفسیر:

در یک قسمت اشاره به این شده که توتم پرستان به حیواناتی که آنها را توتم میدانند آسیب نمیرسانند همین دلیل است که بعضی ها ( به کتاب تاریخ تمدن ویل درانت مراجعه شود) را به این اعتقاد رساند که بعضی حیوانات مانند خوک که حرام شده اند به این دلیل بوده که در ابتدا مقدس بوده اند و بعد این مقدس بودن در سایر جاها برای اینکه آسیبی بدانها نرسد به نجس تبدیل شده اند.

قسمت دیگری  نشان میدهد که وقتی درمیان بعضی مسلمانان و یا سایر ادیان سامی بجای نام الله یا خدا و… از کلمه ” هوَ “،  یا ” او”، یا ” حق” و امثالهم استفاده میشود به احتمال زیاد ریشه در همان زمانها دارد.

صفحه 407

” مادر سالاری

رابرتسون اسمیث از نامگذاری شدن بسیاری از قبایل عربی به نام های مونث مانند مدرکه، طابخه، ظاعنه، خندف و جز آن نتیجه گرفته است که عرب ها مرحله بلندی از تاریخ تکامل اجتماعی خود را در زیر نظام مادر سالاری گذرانده اند. در این مرحله، زناشوئی به شکل امروزی نبوده است بلکه زن یک مرد را برمیگزیده و چندی با او روزگار می گذرانده و سپس رها کرده با مرد دیگری در

می آمیخته است. مرد و زن هردو باهمسران بسیار آمیزش می داشته اند و بر این پایه، فرزندان از مادر نژاد می برده اند زیرا پدر ناشناخته می بوده است.”

نکته آخر همان اصطلاح  رایج در میان مردم خاورمیانه است که ” اولاد حلال زاده به دائی اش میرود” . این ضرب المثل هرچند در میان مردم بسیار رایج است اما بسیار گمراه کننده به نظر میرسد زیرا همه براین باورند که بچه باید به پدرش برود ولی شاید دلیل آن را باید در همان دوران های مادر سالاری پیدا کرد یعنی آن زمانی که پدر بچه معلوم نبود اما مادرش مشخص بود و در نتیجه دائی او نیز معلوم بود.

یک نکته یا نتیجه گیری مهم و جالب توجه:

اسامی سه قاره آسیا، اروپا و لیبیه( لیبی کنونی که بعدها آفریقا نامیده شد) همگی اسامی زنان هستند وهمیشه مورد سئوال بوده که چرا چنین شده و این انتخاب چه ریشه ای دارد اما با توضیحاتی که در این نوشتار آمد میتوان پاسخ آن را براحتی دریافت و آن قدرت مذهبی، سیاسی و… زنان در آن منطقه گسترده از یونان تا مصر و ئیل ام و حبشه بوده که تمام جهات جغرافیائی این منطقه را مانند نگینی در بر گرفته بودند.

توضیح : تمامی ترجمه کلمات از ” کتاب قاموس کتاب مقدس ترجمه و تالیف مستر هاکس” است. لیکن برای اینکه معنی کلمات بهتر مشخص شود آنها بصورت مجزا آورده شده اند. مثلا: یربعام بصورت یرب عام؛ یرفئیل بصورت یرف ئیل؛ نعیئیل بصورت نعی ئیل؛ نحلیئیل بصورت نحلی ئیل؛ الیهو بصورت ال یهو نوشته ام.

                                                  نوامبر 2010    آبان 1389 

                                                                                  اپسالا – سوئد       

                                                                                                  حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

پس گفتار:

   همانطور که متوجه شدید این مطلب در نوامبر 2010 برابر با آبان 1389 نوشته شده ولی اکنون که  آپریل 2013 برابر با فروردین 1392 است منتشر شد. دلیل این امر چنین است:

برای مدتی فکر میکردم شاید بتوانم به طریقی موفق شوم تا تعدادی از نوشته های منتشر نشده ام را بصورت کتاب منتشر کنم. به همین دلیل حتی سال پیش 1391 که در ایران بودم تماس هائی گرفتم و بعضی قول دادند که تحت نام ناشر- مولف و بصورت نیمه قانونی آن را ( البته با هزینه خودم و قبول تمام مسئولیت ها) چاپ کنند ولی بعد از مدت ها تلاش آنها نیز جرات این کار را نیافتند. در حالیکه حتی طرح روی جلد را هم تهیه کرده بودم. هرچند در آن موقع صحبت بر سر انتشار نوشته دیگر من در باره عشق بود.

نکته جالب و قابل تامل دیگر اینکه چند ماه پیش در مراسم تدفین دکتر داریوش کارگر تقریبا تمام ناشران ایرانی به همین شهر ما آمده بودند در این میان تنها یکی از آنها کمی جرات کرد واز من پرسید: حسن داستان انتشار کتابت به کجا رسید. پاسخ دادم: کسی جرات ندارد مطلبی را که نام من زیر آن باشد منتشر بکند همین شما اگر این کار را بکنید صهیونیستها و فراماسیونرهای حاکم بر سوئد  بیچاره ات کرده، کارت را به ورشکستگی میکشند و به خاک سیاه مینشانندت. سرش را بزیر انداخت و در حالیکه شرمندگی را درچهره اش میدیدم سکوت کرد و بقیه مدت را با هم بودیم و دیگر راجع به این موضوع نیز صحبتی نکردیم. و من در دل او را تحسین میکردم که حداقل این یکی آنقدر مردانگی و شرافت داشت که چنین سئوالی را بکند ولی سایرین از ترس خودشان را به نشنیدن و ندیدن میزنند و با این حال لاف شجاعت زده و صحبت از آزادی در غرب میکنند.

   دراین فاصله چند مطلب دیگر نوشته ومنتشر کردم که اگر در کنار این گذاشته شوند مجموعه ای کامل تر را تشکیل میدهند؛ از جمله بررسی مردم شناسی مردمان منطقه مانند اعراب، یهودیان و یونانیان در مقاله ای تحت عنوان ” شرق شناسی واقعی و شرق شناسی فرمایشی”. در این مقاله بطور مفصل نشان دادم  یهودیان اولیه  عرب بودند و فلسطینیان در آن زمان یونانی بودند و همین اعراب، یونانیان را قتل عام کردند و بعد ها و پس از این قتل عام و سکونت در فلسطین به نام یهودی خوانده شدند. نکات زیادی در آن مقاله هست که مکمل این یکی میباشد. مثلا عرب که در اصل معنی نژادی ندارد و بمعنی بیابان گرد میباشد ولیکن در یک پروسه طولانی بسیاری از آنها ساکن و یکجا نشین شدند.  در نتیجه وقتی در این نوشته به اعراب اشاره می شود باید این نکته را در نظر گرفت که مقصود چه زمانی و کدام یک از آنها است. یعنی بیابان گردان بدوی ( چه در گذشته وچه در حال حاضر) و یا یک جا نشینان همانند ساکنان مکه و مدینه و عبرانیان ( که بعدا ً یهودی نامیده شدند)، ویا مردمانی که بعد از اسلام بواسطه زبانشان عرب نامیده شدند، مقصود کدام یک از اینهاست. در ضمن با توجه به مقاله نامبرده معلوم می شود که اکثر یهودیان کنونی از نظرمذهبی چنین نامیده می شوند و نه از جنبه نژادی.

   همچنین در همین ماه فروردین در سخنرانی ای که در جلسه ای فرهنگی در اپسالا تحت عنوان

” فلوطین و تاثیر آن بر تصوف و عرفان” داشتم اشاره کردم که چگونه تفکرات فلسفی و کلامی متفکران یونانی بر تمامی این ادیان تاثیر گذاشت و اکثر مباحث و استدلالات این ادیان در باره خصوصیات یا ویژگی های ( خدا)  یا ( اله)  یا (او که همان هوَ است و دراویش ایران هو میگویند) یا ( نیک) یا ( واحد) و یا اسامی دیگری که به او دادند در خصوص مثلاً همین شنوا و یا بینا بودن یا در مکان یا در زمان بودن و… او را یونانیان و خصوصا ً فلوطین ( 204 – 270 ب. م) بررسی کرده اند و از آنجائیکه یونانیان ساکن آن مناطق (که اکنون عرب نشین شناخته میشوند) بودند، این افکار مدون و سازماندهی شده ی متفکران یونانی  در میان آنها و از آنجا به ادیان سامی رسوخ کرد.

حسن بایگان

اپسالا – سوئد

آپریل 2013   فروردین 1392

پس ِ پس گفتار

این نوشتار با  پس گفتار را می خواستم  چند ماه پیش روی نت بگذارم ولی سفرم به ایران آن را به تعویق انداخت. در ایران مقداری روی آن کار کردم ولی متاسفانه هنگام بازگشت به دلائلی در ایران ماند و اکنون دیگر خسته شدم و به این نتیجه رسیدم که آن را بهمین شکل روی اینتر نت بگذارم.

حسن بایگان

اپسالا – سوئد

 ژولای 2013  تیرماه 1392

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

USAIran