مطلبی در باره اسلام و چند موضوع تاریخی!

مقدمه توضیحی

چندی پیش صحبتهائی پیش آمد که ناچارا نامه ای نوشته برای دوستان فرستاده شد. پس از آن متوجه شدم که این گونه مسائل، سئوالات و یا مشکلات عام است و برای اکثریت ایرانیان کم و بیش وجود دارد. پس صلاح در آن دیده شد که با اندکی تغییرات بسیار بسیارجزئی ( بابت اینکه مطلب برای کسانیکه در بحث نبودند قابل فهم تر بشود) در اختیار عموم قرار بگیرد. شاید که مورد استفاده قرار گرفته و اگر کسانی  در بعضی نکات با همین مشکلات روبرو هستند زمینه اولیه در اختیار آنها باشد و چنانچه مایل بدانستن  بیشتر و تحقیق باشند بتوانند  مسیر مشخص و ساده ای را دنبال کنند. اما نامه چنین بود:

دوستان سلام

امیدوارم که شاد و سرحال باشید.

طی چند روز گذشته دوبار در منزلم دو بحث متفاوت صورت گرفت که نیاز به بعضی توضیحات دارد.

 همانطور که شاهد بودید من در هر دومورد تنها چند کلمه کوتاه صحبت کردم، ابتدا به توضیح دلیل این امر میپردازم.

اول اینکه وقتی صحبتی مطرح میشود که در آن زمینه فکری قبلی،  ندارم و آن صحبت نیز حساس است سکوت میکنم تا به مطالعه بپردازم آنچنانکه  روز سه شنبه 23 ژانویه در منزلم صراحتا گفتم، بدلیل اینکه تابحال بدین نکته ( شیعه ویا سنی بودن عباسیان) توجه دقیق نکرده بودم حرفی نمیزنم تا مطالعه بکنم.

نکته دیگر اینکه بعضی اوقات صحبتهائی میشنوم که برایم واقعا عجیب است و چون جو را مناسب نمیبینم سکوت میکنم زیرا ممکن است دیگران حرفهای مرا عجیب ببینند و آنگاه که بدلایلی ( از جمله کمبود وقت برای دادن توضیحات کافی)، برداشتی درست نشود ممکن است بعدها در محافل دیگر بصورتی غیر مطرح گردد و آنگاه تابخواهم آنرا اصلاح کنم زمان زیادی را میبرد و برداشتهای نادرستی از انسان خواهد شد.

نهایت کلام اینکه چون این مباحث در خانه من صورت میگرفت شرط ادب ایجاب میکرد که بیشتر شنونده باشم.

با این مقدمه به بررسی آنچه سه شنبه (23 ژانویه) در باره عباسیان مطرح شد پرداخته میشود.

1-  مهمترین نکته برای شروع،  توضیح کلمه ” شیعه” است زیرا که بقیه نکات دنباله آن هستند.

از کتاب شرح و تفسیر آیات قرآن بر اساس تفسیر نمونه تالیف جعفر شریعتمداری جلد دوم چاپ 1374 بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛  تعریفات آورده میشود واز توضیحات اضافه نویسنده برای کوتاهی کلام صرفنظر میشود.

شیعه: ( مریم/ 69) در اصل لغت بمعنی گروهی است که با هم برای انجام کاری تعاون میکنند.

شیع: ( انعام/ 159) جمع ” شیعه” از نظر لغت به جمعیت و گروهی گفته میشود که دارای خط مشترکی هستند و یا به معنی فرقه ها و دسته ها و پیروان افراد مختلف است، بنابراین مفرد آن به معنی دسته ای است که پیروی از مکتب معینی میکند این معنی لغوی شیعه است، ولی اصطلاحا معنی خاصی دارد و به کسانی گفته میشود که بعد از پیغمبر پیرو مکتب امیرالمومنان علی میباشند و نباید معنی لغوی و اصطلاحی آن را با هم اشتباه کرد.

توضیحات دیگری در این قسمت آمده که تنها  نوشته طبرسی در مجمع البیان را میآورم. او مینویسد:

شیعه بمعنی ” پیرو و تابع ” است و شیعه علی به پیروان او و آنهائی که اعتقاد به امامتش دارند گفته میشود.

اشیاع: ( قمر/ 51) جمع شیعه به معنی کسانی است که از سوی فردی به هرطرف میروند و امور مربوط به او را نشر و شیاع میدهند و او را تقویت میکنند و اگر شیعه به معنی پیرو استعمال شود نیز از همین جهت است.

تشیع: ( نور/19)  در اصل از ماده ” شیع” به معنی ((انتشار پیدا کردن و شایع و آشکار شدن )) است.

آیه مورد نظر ( نور/19) ناظر  به ممنوعیت اشاعه فحشا است (از آوردن آیه و تفسیر آن خوداری میکنم).

در کتاب فرهنگ فرق اسلامی نوشته دکتر محمد جواد مشکور چاپ دوم 1372، انتشارات بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛ چنین آمده:

شیعه: شیعه در لغت به معنی پیروان و یاران و تابعان است و چون شیعیان به ولایت حضرت علی بن ابی طالب و به پیروی از مکتب روحانی آن حضرت اعتقاد داشتند از این جهت ایشان را شیعه علی یعنی پیروان علی گفته اند که بعدها در اثر کثرت استعمال مضاف الیه علی را از آخر آن حذف کردند و معروف به شیعه شد.

بعد از این قسمت ایشان برای روشن شدن اختلاف شیعه و مخالفان اموی ایشان به گذشته و اختلاف میان بنی هاشم و بنی عبد شمس در روزگار جاعلیت میپردازد که داستانی طولانی است. البته در همین نوشتار از این موضوع بهره گرفته میشود.

بر همین اساس (معنی شیعه) است که در کتاب سلیم بن قیس هلالی که بعنوان اولین کتاب حدیثی و تاریخی از قرن اول اسلام شناخته شده در صفحه 518 آمده:

” … واینان یهود و بنی امیه و شیعیانشان هستند که در روز قیامت شقی و گرسنه و تشنه با صورتهای سیاه میشوند”.

در اینجا یهودیان وسایرین هم دارای شیعیان شناخته شده اند. همین نکته استکه باعث میگردد تا بهنگام مطالعه متون (که احتمالا چند نمونه را در ذیل خواهم آورد) میبایست متوجه معنی این کلمه و کاربردش در جاهای مختلف بود.

سلیم بن قیس2 سال قبل از هجرت در منطقه کوفه متولد و هنگام وفات محمد 12 ساله بود. او در جنگهای بسیاری مانند جمل و صفین و نهروان با علی همراه بود و پس از قتل علی با فرزندانش حسن و حسین همراه بوده و از اصحاب وفادار امام مجتبی بحساب میآید. او در سال 76 هجری در نوبند فارس فوت کرده و ظاهرا همانجا مدفون شد.

در صفحه 516 کتاب، حدیثی آورده بدینترتیب که پیامبر اسلام با علی صحبت میکند و آیه ای میآورد و از او میپرسد میدانی این آیه در باره چه کسانی است و علی پاسخ میدهد که ” خدا و رسولش بهتر میدانند”.

فرمود (مقصود محمد است):

” اینان شیعیان تو و یارانت هستند. وعده من با آنان حوض کوثر در …..”  و در ادامه میگوید ” تو و شیعیانت را فرا میخوانند، و شما با پیشانی نورانی و مسرور و سیر و سیراب می آیید”.

در اینجا دوبار از شیعیان علی و از زبان محمد نام میبرد حال چقدر این حدیث درست باشد از عهده این مقاله خارج است.

نقل ها قول از کتاب سلیم چاپ هفتم 1384 انتشارات دلیل ما میباشد. کتاب سلیم پس از او دست بدست میگردد تا به شیخ طوسی متوفا 460 هجری میرسد. شیخ طوسی که اکثر کتب شیعه به او منتهی میشود صاحب کتابخانه عظیمی در بغداد بود. او موسس حوزه علمیه نجف اشرف است.

همچنین حسن بن موسی نوبختی ( قرن چهارم هجری) در تنها کتابی که از او باقی مانده ( و از معتبرترین کتابهای مرجع میباشد) بنام ” فرق الشیعه” ترجمه  محمد جواد مشکور چاپ دوم 1381 انتشارات علمی و فرهنگی در صفحات 20 و 21 چنین مینویسد:

” 49( گروه نخستین که شیعیان میباشند هواخواه علی بن ابی طالب(ع)هستند که شیعه یعنی پیروان او خوانده شدند. ایشان از زمان پیغمبر و پس از او به دوستی علی نامبردار بودند، و از دیگران گسسته و به وی پیوستند و او را پیشوا و راهنمای خود ساختند.

مقداد بن اسود، سلمان فارسی، ابوذر جندب بن جناده غفاری، عمار بن یاسر، و دیگر دوستان علی از این دسته بودند. ایشان از کسانی هستند که در تشیع اسلام پیشگام بودند. زیرا نام شیعه قدیم است، و پیروان ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیغمبران – که درود برهمه آنان باد –  نیز به این اسم خوانده شده اند.”

با توجه به تمام این نکات مشخص میگردد که کلمه شیعه بمعنی پیرو هم اکنون یعنی در همین زمان  حاضر نیز میتواند هر شخص یا گروهی را شامل شود و مثلا گفت شیعه فلان یا بهمان شخص در هر گوشه ای از جهان.

2-  حال به نکته دیگری از بحث آنشب میرسیم.  یکی معتقد بود عباسیان شیعه بودند و دیگری آنها را سنی میدانست. برای روشن کردن پاسخ این موضوع از چند جا قطعاتی آورده میشود.

الف: دکتر جواد مشکور در همان کتاب در بحث با عنوان ” شیعه عباسیه” مینویسد.

شیعه عباسیه: چنانکه در مقاله شیعه گذشت نسبت عباسیان به عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف عم پیامبر اسلام میرسد. در اواخر دوره امویان کسانی که با آن طایفه دشمنی داشتند طرف خاندان مخالف آنان یعنی بنی هاشم را گرفتند و چون عباسیان از بنی هاشم بشمار میرفتند به یاری ایرانیان موفق شدند که بر حریف و دشمن خود پیروز گردند.

در سال 100 هجری محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب که در حمیمه از ناحیه شراه از شهرستان بلقای شام میزیست با ابو هاشم عبدالله بن محمد حنفیه  نواده حضرت علی ملاقات کرد.

ابو هاشم که امام ” کیسانیه” بود وصیت کرد بعد از اوامامت به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس برسد. به همین جهت اکثر ” کیسانیه” که هواخواه امامت ابو هاشم بودند، پس از او به امامت محمد بن علی بن عبدالله گرویدند و از آن تاریخ دعوت امامت بنی عباس صورت شرعی و روحانی گرفت.

عباسیان به این بهانه که اولاد علی از حق امامت خود به نفع آنان صرف نظر کرده اند بنای دعوت و پیشرفت را گذاشتند و از محبوبیت آل علی بسود خود استفاده کردند.

دکتر مشکور در تکمیل این مطلب یکی دوصفحه دیگر شرح حال این ماجرا را مینویسد که از آن صرف نظر میشود.

دو نکته دیگر هم باید از همین نویسنده و تاریخدان ذکر میشود. او در توضیح شیعه در صفحه 281 اضافه میکند: ” تاآغاز قرن نهم هجری مردم ایران سنی مذهب بودند و به جز چهار شهر سبزوار، کاشان، قم و آوه ( آوج) همگی سنی مذهب بودند”.

دیگر اینکه در همان صفحه مینویسد: ” در زمان ایلخانان مغول الجایتو یا سلطان محمد خدابنده به هدایت ابن المطهر علامه حلی ( درگذشته در 726ه) مذهب شیعه را پذیرفت. الجایتو بر اثر ملول شدن از مباحث شافعیان و حنفیان و تبلیغات اطرافیان شیعی خود به مذهب تشیع گروید و دستور داد تا نام خلفای ثلاثه را از خطبه و سکه بیاندازند”.

باید توجه کرد که این پذیرش توسط شاه یا سلطان، حاکم بر ایران سالها پیش از صفویه صورت گرفته است.

حال قسمتی از کتاب ” تاریخ جبیب السیر” تالیف خواند میر ( تولد 880- وفات 942 ه ق)  انتشارات کتابفروشی خیام چاپ دوم 1333 جلد دوم صفحه 200؛  تحت عنوان:

” ذکر انجام روزگار بنی مروان وانتقال دولت و اقبال به عباسیان”.

راویان اخبار متقدمین این حکایت را چنین گفته اند که چون کسان مروان در حمیمه ابراهیم امام را گرفتند؛ ابراهیم برادر خود عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس را که ملقب به سفاح بود ولیعهد گردانید و عبدالله باتفاق برادر خویش ابوجعفر منصور و بعضی دیگر از اعیان عباسیان پوشیده و پنهان از حمیمه بکوفه شتافت و ابو سلمه خلال آنجماعت را در گوشه نشانده کیفیت آمدن ایشان را با امرا ئ خراسان درمیان ننهاد زیرا که داعیه آن داشت که یکی از اولاد امجاد امیرالمومنین علی علیه السلام و التحیه را بر مسند خلافت نشاند  بناء علی هذا در آن اوقات سه مکتوب نوشته و التماس قبول خلافت کرده نزد سه بزرگوار از عترت سیدابرار صلی الله علیه و آله الاطهار فرستاد اول امام جعفر بن محمد باقر دوم عبدالله بن حسن بن علی المرتضی سیم عمر بن علی بن الحسین علیم السلام اما امام همام جعفر الصادق علیه السلام چون میدانست که بحسب تقدیر آنهم تیسیر پذیر نیست نامه ابو سلمه را قبل از آنکه مطالعه نماید بسوخت و عبدالله بن حسن و عمر بن علی نیز درین باب باآنحضرت مشورت نمودند و بقبول آن مسئولیت اقبال نفرمودند طرفه آنکه قبل از بازگشتن قاصد ابوسلمه از مدینه که مسکن آن سه عالیمقدار بود امرائ خراسان پی بمنزل عباسیان بردند و غرض ابوسلمه را دانسته ابوسلمه نیز بحسب ضرورت بعدم متابعت پیش آمد و سفاح را از گوشه انزوا بیرون آورد و بدار الامارة برد و در روز جمعه از جمعات ربیع الاول یا ربیع الاخر یا جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و مائه سفاح بحشمت هر چه تمامتر بمسجد جامع شتافته بخلاف بنی امیه ایستاد و خطبه خواند و بعد از امامت نماز جمعه کرت دیگر بر منبر صعود نموده خطبه فصیح  بلیغ آغاز کرد و…

این قسمت نشان میدهد که ابو سلمه تلاش کرد تا یکی از نوادگان علی ابن ابی طالب را راضی بخلافت کرده بر مسند بنشاند لیکن آنها قبول نکردند و در نتیجه بنی عباس خطبه خلافت را بنام خود خواندند. البته اینکه بنی عباس خطبه را پیش از رسیدن پاسخ منفی اولاد علی خواندند ( و میدانستند که قاصد بطرف آنها رفته است)؛  بدین معنی است که عباسیان برای پاسخ اولاد علی ارزشی قائل نبودند و یا اینکه میخواستند پیش از آمدن پاسخ اعلام خلافت کرده باشند تا در صورتیکه یکی از اولاد علی پیشنهاد خلافت را پدیرفته بود کار از کار گذشته باشد.

اما برای روشن شدن باز هم بیشتر بعضی نکات قسمتهائی از جلد 7 کتاب الکامل فی التاریخ

( معروف به تاریخ ابن اثیر) نوشته ابن اثیر ( 555- 630 ه ق) چاپ دوم 1378 انتشارات اساطیر آورده میشود.

 در صفحه 3165 آمده: پیروان بنی عباس

در این سال ابراهیم بن محمد (( رهبر )) ابو هاشم بکیر بن ماهان را به خراسان فرستاد و سفارش و دستور کار و شیوه رفتار خود را روانه ساخت. بکیر به مرو آمد و پیشگامان و فراخوانان را به نزد خود خواند و نامه او را به ایشان داد وفرمود که از پسر (( رهبر)) پیروی کنند. ایشان او را به رهبری پذیرفتند و آنچه را از هزینه های شیعیان گرد آورده بودند، بدو دادند و بکیر آنها را به نزد ابراهیم برد.

توجه شود که این وقایع در همان زمانها و مراحل بقدرت رسیدن عباسیان بوده و در اینجا نیز از شیعیان نام میبرد البته در چند جای دیگر هم از شیعیان نام میبرد که آنها نیز در ذیل آورده میشوند. حال باید دید آیا این شیعیان، شیعیان علی هستند و یا شیعیان بنی عباس. یعنی آن نکته ای که در ابتدای سخن بدان پرداخته شد و گفته شد عدم شناخت  ” شیعه” مشکل آفرین خواهد شد.

صفحه 3184

چون شیعیان سستی و ناتوانی عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز را دیدند، چشم آزمندی به او دوختند و مردم را به فرمانبری از عبدالله بن معاویه خواندند و در مزگت انجمن کردند و برشوریدند و به نزد عبدالله بن معاویه رفتند و او را از خانه اش بیرون آوردند و به درون کاخ بردند و عاصم بن عبدالعزیز را از رفتن به کاخ با زداشتند و او به برادرش به حیره شد.

در این بخش نیزاگر ابتدا به ساکن شروع کنیم بسادگی نمیتوان فهمید این شیعیان کدامین هستند.

در این جا مجبورم به چند نکته در حاشیه این بحث ( اما البته کاملا  در ارتباط با مجموعه بحث) و بسیار مهم اشاره بکنم زیرا پای ابومسلم خراسانی پیش میـآید که ایرانیان نسبت بدان حساس هستند نیز گوشه مهمی از تاریخ ایران و اسلام هردو باو برمیگردد .

ابن اثیر در هنگام بیان این ماجرا در همین سطور به ابومسلم اشارتی دارد زیرا که او در بقدرت رسانیدن عباسیان نقش اساسی بازی کرد. آنچه ابن اثیر مینویسد بسیاری از تصاویر در ذهن ایرانیان را بهم میریزد. البته این شک ایجاد میشود که ممکن است ابن اثیر اشتباه کرده باشد. از این نکته میخواهم نتیجه بگیرم که در یک بررسی علمی نمیتوان تنها به اتکا یک نوشته حتی اگر نویسنده و یا نوشته ای را بعنوان مرجع پذیرفته باشیم  نتیجه قاطع گرفت بلکه باید مجموعه ای از نظرات و نوشته ها را بررسی کرد.

صفحه 3199: پیروان بنی عباس

در این سال، سلیمان بن کثیر ولاهظ بن قریظ و قحطبه رو به سوی مکه آوردند و با ابراهیم بن محمد رهبر در این شهر دیدار کردند و بیست هزار درم و دویست هزار دینار و مشک و بسیاری کالاها به یکی از بردگان او دادند. ابومسلم با ایشان بود و سلیمان به ابراهیم گفت: این برده توست.

در این جمله معلوم نیست مقصود از برده نامیدن ابومسلم همان برده بمعنی متداول است و یا اصطلاحا چنین گفته شده زیرا صفحات بعدی چیز دیگری را نشان میدهد.

صفحه 3207: پیروان بنی عباس

در این سال ابراهیم رهبر، ابومسلم خراسانی ( عبدرحمان بن مسلم) را که نوزده ساله بود، به خراسان فرستاد و به یارانش نوشت: من فرمان های خود را به او دادم؛ از او فرمانبر و شنوا باشید زیرا او فرماندار خراسان و همه جاهائی است که پس از این بر آن چیره گردد.

در این قسمت نام اصلی ابو مسلم عربی است واز جای دیگری به خراسان اعزام میشود ( شواهد بیشتر در پی میآید). البته پذیرش این جوان بعد از مقداری جروبحث ووو صورت میگیرد.

در چند سطر پائین تر ملیت ابو مسلم را مشخص میکند و دستوراتی باو میدهد.

” تو( مقصود ابو مسلم است. توضیح از اینجانب) مردی از خاندان مایی؛ سفارش مرا گوش کن؛ به این تبار یمانی بنگر؛ پیوسته ایشان باش و همراهی ایشان گزین زیرا خدا این کار جز به یاری ایشان استوار نسازد؛ به مردم ربیعه در کارشان گمان مند باش و بدان که مضریان دشمنانی در همسایگی تواند. هرکه را نپسندیدی، بکش و اگر بتوانی همه تازی زبانان خراسان را ازدم تیغ بی دریغ بگذرانی، دمی درنگ مکن. هر پسری که به پنج بدست رسد و مایه گمان مندی تو گردد، او را سرببر و با این پیر ( سلیمان بن کثیر) مستیز و سر از فرمان او بر مپیچ. اگر در کاری دچار گمان گشتی تنها با من در میان بگذار.

در این سطور ابومسلم را عرب و از همان طایفه ابراهیم رهبر خوانده است. 

جالب است میبینیم تمام  کشتار های ابومسلم که از او چهره ای وحشتناک (  چندین ده هزار و بلکه به روایتی دیگر بیشتر از صدهزار انسان را کشت) ساخت از کجا و به دستور چه کسی صورت گرفته است. کشتارهای ابومسلم از وحشتناکترین و بیرحمانه ترین کشتارهای تاریخ بوده است که بدلائلی روی آن سرپوش گذاشته میشود.

صفحه 3216: آشکار شدن فراخوان عباسیان در خراسان

در این سال ابومسلم خراسانی از خراسان به نزد ابراهیم رهبر شد. او میان وی  و خراسان آمد و شد میکرد.

…..

به یکی از روستاهای نسا شد و مردی شیعی را دید و درباره اسید از او پرسید. او را راند و گفت: در این شارستان مایه گزند بود…………  و ( ابو مسلم) اسید و همه شیعیان را فراخواند.

 در این سطور باز از شیعیان نامبرده شده اما کدام شیعیان بنظر میرسد مقصود از کلمه شیعیان ، طرفداران باشد که نتیجه میشود پیروان عباسیان.

صفحه 3217

ابومسلم به مرو آمد و نامه رهبر به سلیمان بن کثیر داد که او را میفرمود فراخوان را آشکار سازد. ابومسلم  را بر این کار گماشتند و گفتند: مردی از خاندان ( پیامبر) است. مردم را به فرمانبری از عباسیان خواندند و به نزد کسانی که در دور و نزدیک بودند، پیک و پیام و فرمان دادند که فراخوان آشکار سازند و مردم را به فرمانبری از عباسیان خوانند.

اینجا یک دعوت آشکار و علنی برای عباسیان صورت میگیرد و مقصود از مردی از خاندان پیامبر همان رهبر عباسیان است.

صفحه 3218

پرچم سیاه برای عباسیان در یکشب در 60 روستای خراسان بهمت ابو مسلم برافراشته میشود و مردم جامه سیاه میپوشند.

توجه شود که پوشیدن لباس سیاه رسمی نبود که ابومسلم پایه گذاشته باشد و مربوط به تشکیل سپاهی با نشانه تسلیم در برابر ابومسلم و یا رنگ لباس سپاه ابومسلم باشد.  بلکه به عربها و روابط میان آنها مربوط میشد و در این رابطه  دستوری بوده که از طرف رهبری مدعی خلافت به او داده بودند.

برای اطلاع بیشتر در رابطه با سیاه پوشیدن به مقاله قبلی اینجانب در رابطه با خانواده خزیمه و سیاه پوشیدن  در  همان ایام در میان اعراب و هدف آن و… مراجعه شود.  البته در  متون مرجعی که در قرون بسیار پیشین نوشته شده باین نکته اشاره شده  که در اینجا تنها دو نمونه آورده میشود.

عبدالقاهر بغدادی در الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب اسلام چاپ سوم 1358 انتشارات اشراقی   صفحه 60 بصراحت نوشته کهلباس سیاه نشانه بنی عباس بوده و بنابراین پوشیدن این رنگ نشانه طرفداری از آنها بوده است. رنگ پرچم عباسیان نیز سیاه بوده است.

علی بن حسین مسعودی ( قرن سوم ه ق) نیز در کتاب مروج الذهب چاپ هفتم 1347 اتنتشارات علمی و فرهنگی در صفحات 249 و 250 آنجا که از سقوط بنی امیه بدست بنی عباس نام میبرد به همین رنگ سیاه به نشانه سمبل بنی عباس اشاره دارد.

صفحه 3220

نیز در این سال خازم بن خزیمه بر مرورود چنگال گسترد و کارزار نصر را کشت. انگیزه آن کار این بود که چون خواست در مرورود جنبش آغازد ( و او از شیعیان بنی عباس بود)، بنی تمیم او را از این کار باز داشتند.

در اینجا بصراحت از شیعه بنی عباس نام میبرد و اینکه خانواده خزیمه از شیعیان یا پیروان بنی عباس بوده اند.

( پیشتر در باره خانواده خزیمه مقاله مفصلی نوشته ام. هدف اصلی از آن مقاله نیز دوکلمه بود از جمله ای  از کتاب تاریخ طبری بدینترتیب ” شیعیان خراسانیتان” که برداشت محقق محترم  آقای دکترپیروز مجتهدزاده با اتکا بهمین نکته آن بوده که خانواده خزیمه ایرانی و خراسانیند ولی دیده میشود که تکیه بر یک جمله کفایت نمیکند و این خانواده عرب و از طرفداران یا شیعیان بنی عباس بودند).

صفحه 3221 :

گزارشی دیگر درباره ابومسلم

درباره سرگذشت ابومسلم جز آنچه یاد کردیم، گفته شده است. گویند: ابراهیم رهبر به هنگام روانه شدن ابومسلم به خراسان، دختر ابونجم را به زنی به وی داد و کابینش بپرداخت و به سرکردگان جنبش بنی عباس نوشت که از او فرمانبری و شنوائی داشته باشند. 

ابو مسلم از مردم  ” خطرنیه سواد کوفه” بود. پهلوان ( پیشکار) ادریس بن معقل عجلی بود و کارش به دوستی و سر سپردگی در برابر محمد بن علی، سپس پسرش ابراهیم بن محمد و سپس دیگر رهبران از دوده محمد کشید. او هنگامی به خراسان آمد که هنوز نوجوانی بود. سلیمان او را نپذیرفت و ترسید که نیروی گرداندن کارهای ایشان را نداشته باشد، از این رو،  او را برگرداند.

در این جملات  ابو مسلم را از اهالی اطراف کوفه میداند که در 19 سالگی به خراسان آمد.

ذکر یک نکته در رابطه با مقدمه ای که آورده شد در همینجا ضرورت پیدا میکند. زمانیکه قرار باشد با داشتن چنین اطلاعاتی و بر مبنی چنین منابعی  وارد بحث با افرادی شد که دانش آنها افواهی است و در ضمن روی آنهم تعصب داشته و مصر هستند؛ آنوقت دیده میشود که انسان خودش را مسخره کرده و این افراد در پشت سر بریش اش خواهند خندید؛  پس بهتر است سکوت کرد.

باز هم باید اشاره شود که این منابعی که نام برده شد جزء منابع اصلی و مرجع برای کلیه متفکران و محققین است که مطمئن نیستم حتی 1 در 1000 ایرانیان از این منابع مطلع باشند واز آن بدتر ارزش آنها را بدانند. در پایان نتایج دیگری نیز ارائه خواهد شد.

مسلما هر کسی نمیتواند به نادانی  و یا بیسوادی خود پی ببرد؛  رسیدن به این مرحله  تلاش و دانش بسیار لازم دارد و شاید بتوان گفت این مرحله بالاترین مرحله عقل و دانش در هر امر، نکته و دانشی است.

در مقابل این سخنان ( ابن اثیر)،  میرغلام محمد غبار که یکی از فرهیختگان افغانستان میباشد در کتاب ارزشمند خود ” افغانستان در مسیر تاریخ” انتشارات جمهوری چاپ ششم 1374 که در سال 1967 در کابل نوشته تصویر دیگری از تولد ابومسلم میدهد.  او در صفحه 76 چنین مینویسد:

قیام مردم ابومسلم خراسانی:

ابومسلم عبدالرحمن در سال 720 در قریه سفیدنج (سپید دژ) از مضافات شهر انبار ( سرپل کنونی) در شمال افغانستان متولد شد.او تحصیل کرده بود، و زبان و ادب عرب میدانست، قامتی متوسط، جرده گندمی  و چهره جذاب داشت. زبانش فصیح و قلبش قوی، حتی قسی بود. در سختی زندگی، اندوه خود را و در کامیابیها، مسرت خود را نشان نمیداد. این چنین شخصی در 19 سالگی قدم به صحنه سیاست گذاشت و چون از بین توده نشئت گرفته بود، توانست از عدم رضائیت توده های مردم در زیر سنگینی دولت مستبد اموی، استفاده نماید.

توجه شود که در آنزمان مردم خراسان هنوز کاملا اسلام را نپذیرفته بودند. چند سطر بعد قسمتی از نامه محمد بن علی از سران عباسیان  به طرفداران خود در خراسان را آورده است. این فرد  تشکیلات مخفی  را در خراسان براه انداخت :

“… پس متوجه خراسان شوید که شجاعت آنها معلوم است و دلهای شان از عقاید مختلفه و فساد، بلکه از دین تهی است، ایشان آزار دیده، مستعد جنبش و خواهان تغییر خلافت اند، آری خراسانی ها پیکرقوی، سینه پهن، سربزرگ، ریش انبوه، صدای هولناک، سخن درشت ودهن دهشت آور دارند”.

در دنباله این جمله از اعزام مبلغین و دستگیری آنها صحبت میکند و میگوید:

“… ولی مردم که با قبایل ربیعه و یمانی مهاجر خویشاوندی داشتند، توسط آنها این مبلغین را با ضمانت خود رها کردند و…”.

در ادامه همین سطور میافزاید که در این جنبش،  فرقه راوندیه به طرفداری از عباسیان برخواستند و فرقه خوارج نیز در سال 734 برعلیه دولت اموی قیام کردند.

مسعودی در مروج الذهب صفحه 241 مینویسد: ” سابقا در کتاب اوسط سخنان راوندیه را که از مردم خراسان و غیر خراسانند و شیعه فرزندان عباس بن عبدالمطلب اند، یاد کرده ایم”.

مسعودی در ادامه مقداری از استدلالات راوندیان را در برتری عباسیان برسایرین ذکر میکند و اینکه آنها از ابوبکر و عمر بیزاری میجویند ولی بیعت با علی را روا میدارند بجهت آنکه عباس آنرا روا دانسته است.

غبار در صفحه 78 مینویسد:

و اما ابومسلم در افغانستان:

بعد از آنکه ایالات مسلمان شده را از تسلط اعراب آزاد ساخت، و ایران را از طرفداران دولت اموی پاک کرد، در سال 752 به ماورالنهر سوقیات کرد و حاکم عربی ” زیاد” را بکشت و به این ترتیب یک دولت بزرگ خراسانی تشکیل نمود که خود در راس آن قرار داشت.

نویسنده (غبار) از طرفی این حرکت ابومسلم را سرآغاز شکسته شدن امپراطوری بزرگ اسلامی و تجزیه شدن آن در کشورهای مختلف یعنی در غرب وشرق مقر خلافت، میداند.

اول اینکه باید توجه کرد محمد غبار بدلیل افغانی بودن، به اسناد ومدارک ناب و خاصی در آن کشور دسترسی داشته و انسان با دانشی است که نباید نوشته هایش را دست کم گرفت.

لیکن از همین نوشته برمیآید مردمانی از ” یمان” ( یمن) در آنجا ساکن بوده اند که ” ابن اثیر” ابومسلم را از آنان دانسته است. از طرف دیگر هردو او را 19 ساله  و تقریبا به یک نام ( عبدرحمان و عبدالرحمن) خوانده اند؛ یعنی بعضی نکات میان هر دو یکسان است. حال این اختلاف فاحش برسر محل تولد ابو مسلم از کجاست؟

اگر در حوالی کوفه متولد شده پس احتمال یمانی بودن او زیاد است هر چند در آنجا نیز خراسانیان حضور داشتند.  حتی اگر در افغانستان ( کنونی) متولد شده باشد باز هم میتوانسته عرب  و یمانی باشد زیرا آنجا مملو از عربها بود؛ در این صورت اعلام استقلال خراسان را چگونه باید توجیه کرد. این نکته نیز چندان پیچیده نیست زیرا عرب بودن حتما بمعنی پیروی از خلیفه و  عدم اعلام کشور مستقل نیست. همچنانکه ایرانی بودن مترادف مخالفت با دستگاه خلافت نبوده چنانکه محمد غبار در همان صفحه 77 اشاره دارد که سفاح اولین خلیفه عباسی، یک ایرانی بنام ابو سلمه جعفر همدانی را بوزارت میدارد و البته خاندان برمکی در دستگاه خلافت از همه معروفترند. اکنون نیز بسیاری از ایرانیان برای غیر ایرانیان و حکومتهای جنایتکاری همانند اسرائیل و آمریکا خدمت و مزدوری میکنند و وطن خود را فدا میکنند.

پس این عمل ابومسلم ( اعلام استقلال)،  بمنزله حکم داشتن حکومت و کشوری برای خود را میتوانسته داشته باشد.  یعنی او نیز بطور طبیعی  آرزوی پادشاهی داشته است؛ همانطور که سایر اعراب ساکن آن منطقه نیز میخواستند تا حکومت مستقل و خارج از حیطه قدرت خلیفه را داشته باشند و درگیری میان آنها هیچ پایانی نداشته است.

 بهر صورت دیده میشود که با خواندن یکی دو کتاب و آنهم ناقص نمیتوان به نتیجه رسید.

اما باز هم برای روشن شدن گوشه های دیگری از این بحث به یک نکته دیگر آنهم با توجه به کتاب ارزشمند محمد غبار میپردازیم.

یکی از نکات اصلی در دانستن تاریخ، شناسائی جغرافیای، منطقه است. پس زمانیکه صحبت از افغانستان و خراسان میکنیم باید جغرافیای سیاسی این دو را بشناسیم وگرنه تمامی تحلیل هایمان اشتباه خواهد این مسئله حتی در مورد بررسی مسائل فرهنگی و غیره نیز صادق است. اما غبار چه مینویسد.

او در صفحه 9 بخش سوم از کتاب خود زیر عنوان ” نام های تاریخی و بیرق کشور” توضیحات بسیار فشرده و قابل تامل و خوبی را میدهد  که بدلیل ارزش آن و اینکه ایرانیان عزیز یک جانبه تاریخ را میخوانند و از گذشته خود خبر نداشته و بدلیل همین بی دانشی به افغانستان و افغانها ( که  جزء جدانشدنی از تاریخ کشورشان  خودشان است) توهین میکنند؛ تماما آورده میشود.

چنانچه لازم باشد در مقاله مفصلی کلیه اشتباهات و نادانی های ایرانیان در باره تاریخ ایران و رابطه ایران و افغانستان را در نوشتار دیگری بررسی خواهم کرد. حال نوشته غبار:

نامهای تاریخی و بیرق کشور

1- آریانا:  قدیمترین نام افغانستان که از عهد اویستا( هزار سال قبل از میلاد) تا قرن پنجم میلادی در طول یکنیم هزار سال برین مملکت اطلاق میشد، نام ” آریانا” بود که مفهوم ( مسکن آریا) داشت. در اویستا این نام بشکل ” ایریانا”  ذکر گردیده که در مقابل آن نام ” توریانا”  قرار داشت. یعنی آریائی های توریائی ماورای جیحون که در حالت بدوی زندگی داشتند. در هرحال همین نام ایریانا و آریانا افغانستان بود که بعدها در مملکت فارس ( پارسه) با تغییری اندکی ( ایران) قبول شد.

2- خراسان: بعد از قرن سوم میلادی کلمه خراسان که در معنی مشرق و مطلع آفتاب است پیدا شد، و از قرن پنجم میلادی تا قرن نزدهم مسیحی در طی یکنیم هزار سال نام مملکت افغانستان بشمار رفت.

3- افغانستان: در قرن نونزدهم خراسان جای خودش را به اسم تازه ( افغانستان) گذاشت. در قرن دهم کلمه ( افغان) که معرب ( اوغان) بود در مورد قسمتی از قبایل پشتون کشور در آثار نویسندگان اسلامی پدیدار شد و به تدریج مفهوم آن وسیع تر شده میرفت تا در قرن هژدهم حاوی کلیه پشتونهای کشور گردید. و اما نام ( افغانستان) برای بار اول در قرن سیزدهم در مورد قسمتی از ولایات شرقی کشور اطلاق گردید. در قرن چهاردهم این اسم مخصوص علاقه تخت سلیمان و ماحول آن در مشرق کشور بود. در قرن شانزدهم علاقه های جنوب کابل عنوان ملک ( افغان) گرفت در قرن هژدهم از دریای سند تا کابلستان و از نزدیک کشمیر و نورستان تا قندهار و ملتان، مسکن افغانها خوانده شد. بالاخره در قرن نزدهم نام ( افغانستان) به صفت رسمی کشور قرار گرفت.

غبار در دنباله مطالبی در باره بیرق یا پرچم افغانستان آورده و نشان داده اولین بار نقش شیر روی پرچم غزنویان در افغانستان بوده، اما برای خلاصه کردن کلام این قسمت آورده نمیشود.

برای تکمیل این نوشتار کوتاه باید اشاره کرد که مقصود از خراسان ( واحتمالا آریانا)، افغانستان کنونی و شاید قسمت عمده یا تمامی خراسان کنونی ایران است.

حال چنانچه وسعت افغانستان کنونی را با خراسان کنونی ایران جمع کنیم و از طرفی خراسان کنونی ایران را از ایران کم کنیم مساحت آنها تقریبا برابر میشود.  با توجه باین گستردگی و نیز انسجامی تاریخی که در حکومت این خطه گسترده و جود داشته و اینکه سایر نقاط با یکدیگر از چنین پیوستگی و داشتن حکومت متحد ویا پیوستگی قومی سود نمیبردند این خطه، ازسایرین متمایزمیشد.

بهمین دلیل تسلط بر خراسان بمعنی تسلط بر همه ایران محسوب میشد.  زیرا سایر بلاد در میان خراسان و مقر خلافت که در عراق بود قرار میگرفت. بهمین دلیل خلفا تلاش داشتند تا آن نقطه را حفظ کنند. از طرف دیگر این نقطه مرز شرقی امپراطوری بحساب میآمده و سقوط آن میتوانسته زنگ خطر جدی برای سقوط کل امپراطوری باشد که نهایتا نیز چنان شد و بعد از چند بار تسلط بر مقر خلافت که توسط اقوام فرا آمده از شرق صورت گرفت؛ عاقبت مغولها از مناطق شرقی خراسان آمدن و زمانیکه خراسان بعنوان سنگر مقدم و قویترین ها فروریخت تمام خلافت نیز شکست خورد و  از هم پاشید.

حال پس از نگاهی مختصر به قسمتی دیگر از تاریخ  که اتفاقا در همین مباحث میان دوستان نیز مطرح شده بود و میبایست بدان نیز بعنوان یک مشکل اساسی در دانش تاریخی عموم ایرانیان پرداخته میشد؛  باز میگردیم به بحث اصلی و کتاب ابن اثیر.

کتاب تاریخ ابن اثیر صفحه 3222

او فراخوان را به کرانه های خراسان فرستاد؛ مردم گروه گروه به کیش ایشان درآمدند و افزون گشتند و فراخوانان در سراسر خراسان پراکنده شدند. ابراهیم رهبر برای او نوشت که بسال 129/ 747م  در نویدگاه ( جای حج گزاری)، با او دیدار کند تا فرمان خویش درباره آشکار ساختن فراخوان به او رساند. باید قحطبه بن شبیب را با خود بیاورد و آنچه از دارائی ها در نزد وی گرد آمده است، بدو رساند. او چنان کرد و با گروهی از شیعیان و سرکردگان روانه شد. نامه رهبر به دستش رسید که بدو میفرمود به خراسان باز گردد و فراخوان خود را در آنجا آشکار سازد. چیزی نزدیک به آنچه گذشت، یاد کرد که دارئی ها را با قحطبه روانه کرده است و قحطبه روانه گشته، در کنار و گوشه ای از خراسان فرود آمده است. خالد برمک و ابوعون را فراخواند و این دو همراه دارائی های شیعیان بر او در آمدند که آن را از ایشان ستاند و به سوی ابراهیم رهبر رهسپار گشت.

در اینجا با توجه به مجموعه نوشتار مشخص میشود که صحبت از شیعه همان شیعه عباسی یا طرفداران عباسیان است وگرنه دلیل نداشته که آنها پولهای شیعیان علی را برای عباسیان بفرستند.

تصور میشود که آوردن سند کافی باشد؛ اگر هم کافی نیست حقیقتا دیگر وقتی برای کار بیشتر ندارم؛ کتب مرجع در این رابطه زیاد است و علاقه مندان خود میتوانند به آنها مراجعه کنند.

در اینجا تنها اشاره ای میشود به کتاب ابو منصورعبدالقاهر بغدادی ( فوت 429 ه ق)  الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب چاپ سوم 1358 انتشارات اشراقی صفحه 42  که بنقل از ابوالحسن اشعری؛ خوارج را کسانی نامیده که هم علی و هم عثمان و هم اصحاب جمل و حکمین و راضی شوندگان بداوری در میان علی و عثمان و کسانیکه تصویب رای حکمین یا یکی از آندورا کردند کافر نامیدند.  بنابراین خوارج نمیتوانستند سنی و یا شیعه علی باشند.

بغدادی در کتاب خود  که از مهمترین کتب مرجع میباشد گزارشهای جالبی ارائه میدهد و در این باره نیز چندبار موضوع خوارج را تکرار میکند.

اما به نکات فوق میتوان چند نکته را اضافه کرد.

عباسیان و خانواده علی از یک ریشه بودند. بنابراین همانطور که دکتر مشکور نوشته بود آنها در برابر امویان متحد بودند.

عباسیان درمواردی مثلا در مورد امام رضا او را به ولایتعهدی برگزیدند اما ظاهرا خود آنها او را کشتند. ضمن اینکه اکثر سایر امامان نسل علی در زمان عباسیان ازمیان رفتند که بزعم شیعیان علی، عباسیان قاتل آنها هستند.

پیشتر در مقاله ای نشان دادم که معاویه خلافت را با پادشاهی  تلفیق کرد. برا ی شیرین تر کردن مطلب اشاره ای هم به کتاب تاریخ گزیده تالیف حمدالله مستوفی قرن هشتم هجری میشود. او در جای جای کتاب بجای لفظ خلیفه از پادشاه استفاده کرده است. قسمتی از نوشته او در شرح حال خلفا  بعنوان نمونه ارائه میشود.

صفحه 277  المنتقم الله:  ولید عبدالملک بن مروان بعد از پدر بحکم وصیت و بیعت پادشاه شد.

صفحه 282 القادر بصنع الله: یزید بن عبدالملک بن مروان، بعد از عم زاده، به پادشاهی رسید.

صفحه 284 المنصور بالله: هشام بن عبدالملک بن مروان، بعد از برادر به پادشاهی رسید.

و تعداد بیشتری از آنها را در کتاب خود نام میبرد و پادشاه مینامد.

عباسیان تا پایان دفتر خلافت اسلامی برسریر قدرت بودند.

نتیجه ای که میتوان از این مباحث گرفت اینستکه:

عباسیان خود فرقه ای جدا و مستقل در مسلمانان هستند که نه سنی(کامل) بودند و نه شیعه علی ؛ بلکه شیعه عباسی هستند. زیرا امویان دشمنان بسیار قدیمی و قبل از اسلام آنان بودند و نمیتوانستند آنان را کاملا تایید کنند. از طرفی خاندان علی را هم برسر کار نیاوردند بلکه خود قدرت را بدست گرفتند و تلفیقی از خلافت و پادشاهی را اجرا کردند؛ و البته شاید همین نکته نیز باعث گردید که آنها خود را بعنوان یک فرقه مذهبی مطرح نکنند و در نتیجه با پایان گرفتن قدرت سیاسی اشان قدرت معنوئی آنها نیز فروکش کرد و نتوانست بعنوان یک فرقه مذهبی قوی باقی بماند.

با عنایت به نکات فوق بایدگفت؛ نگاه به اسلام از منظر تنها شیعه و سنی دیدن تمامی مسلمانان، ضعفی اساسی در دانش ما از اسلام است. در همین کتاب نامبرده از دکتر مشکور نام بیشتر از 900 فرقه اسلامی آورده شده که تنها تعدادی از آنها از شعبات سنی و شیعه هستند و بسیاری از آنها کاملا متفاوتند. هر چند خود من مثلا در همین کتاب آقای غبار اسم فرقه هائی را دیدم که بسیار مهم و بازیگر عمده در مسائل سیاسی آن خطه بودند که نام اشان در کتاب دکتر مشکورنیامده است. حتی دیده میشود که دکتر مشکور نیز شیعیان عباسی را جدای از شیعیان علی و احتمالا بهمان مفهوم شعبه ای مستقل از شعبات مختلف اسلامی منظور نظر داشته است.

من بنوعی دسته بندی معتقدم که برای فهمیدن بعضی نکات نوشتارهایم باید توضیح دهم.

برای اینکه موضوع بسادگی روشن و تفهیم شود  مثالی مشخص آورده میشود.

اسلام دین است که به مذاهب مختلف تقسیم میشود مانند  سنی؛ شیعه علی وغیره.

هرکدام از این مذاهب ممکن است به فرقه هائی تقسیم شوند مانند حنفی، مالکی و غیره در مذهب سنی و شیعه اسماعیلی، شیعه دوازده امامی و… در مذهب شیعه علی.  

این دسته بندی ممکن است از جانب بعضی با انتقاد شدید روبرو شود زیرا مثلا همین مالکی و حنفی ووو را اکثرا و یا تماما بعنوان مذهب معرفی میکنند. در حالیکه عنوان کتاب نوبختی  ( فرق الشیعه)  دقیقا اشاره باین دارد که در زیر عنوان شیعه دسته های کوچکتری قرار میگیرند که فرقه نامیده میشوند.

اکنون از زاویه دیگری به مسئله نگاه میکنیم.  در همان صدر اسلام علی را میکشند که این تنها یک قسمت از برنامه بوده که باجرا در آمد. زیرا قاتلین چند نفر بودند که تصمیم داشتند همزمان چند تن دیگر از جمله معاویه را بکشند تا بقول یا خیال خود تفرقه از میان مسلمانان برداشته شود. پس آنها نمایندگان  فکری گروهی بودند که نه شیعه علی و نه سنی  را قبول نداشتند.

از این نمونه ها بسیار است که جای ذکر و بررسی تمام آنها واین نکات در این مختصر نیست.

در خاتمه برای اینکه اندکی از گستردگی شیعیان و خصوصا شیعیان علی را مشخص کرده باشیم بغیر از شیعیان 12 امامی و اسماعیلیه بذکر نام تعدادی از غلات شیعیه علی یعنی کسانی که در مقام علی غلو کردند تاجائی که بعضی از آنها او را بمقام خدائی رساندند پرداخته میشود. این مسئله نشان میدهد که شیعه حتما به 12 امام نمیرسد که این خود گوشه دیگری از بحث ما را روشن میکند.

تعدادی ازغلات شیعه علی:

ازدریه، اسحاقیه، امریه، بزیغیه، بشیریه، بللیه، بیانیه، تمیمیه، جناحیه، حارثیه، خطابیه،ذمامیه، ذمیه، رجعیه، سبائیه، سلمانیه،شریعیه، شریکیه، شلمغانیه، طیاریه، علیاویه( علیائیه)، عمیریه، عینیه، غرابیه، غمامیه، کسیفیه، کودیه، لاعنیه، محمدیه، مخطئه، معمریه، مغیریه، مفضلیه، موسویه، میمیه، نصیریه، نمیریه، یعقوبیه

نتیجه ای که از این بحث میتوان گرفت آنستکه  صرف بکار بردن کلمه ” شیعه”  باعث ایجاد مشکل میگردد وباید مشخص صحبت کرد و مثلا گفت ” شیعه علی” که  مشخص کننده پیروان علی است.  اما در همین جا نیز مشکل ایجاد میشود که کدام گروه از شیعیان علی؛  اثنی عشری و یا 6 امامی

( اسماعیلیه) و یا… بنابراین آنجا که در فحوای کلام نمیتوان این معنی را مشخص کرد باید نام کامل را بکار برد.

حال سراغ بقیه نکات برویم.

3-  دوستی میگفت که محمد پیامبر مسلمانان در تماس مستقیم با یونانیان از آنان ایده زیادی گرفت و تا آنجا پیش رفت که به معلم ثانی و شیخ اشراق رسید.

پاسخ:  محمد در اواخر قرن ششم میلادی زندگی میکرده؛  در حالیکه از پیش از تولد مسیح،  رومیان  جای یونانیان را گرفته و حاکم بر سوریه و لبنان بودند. از طرفی فاصله آنها تا مکه و مدینه بسیار زیاد بود ضمن اینکه این مناطق و حتی خود مکه و مدینه تحت حاکمیت ایران بود.

اما اینکه فلسفه، فرهنگ و… یونانی بر رومیان سیطره داشته، نکته ای است که همه بدان اذعان دارند و این امکان را نیز نمیتوان نادیده گرفت که احیانا رومیان و حتی یونانیان ( که هنوز تعداد نسبتا زیادی از آنها در آن منطقه بودند) به عربستان جنوبی سفر میکردند و افکار و مسائل خود را نیز منتقل میکردند. حتی سفرهای محمد به سایر نقاط میتوانسته به آشنائی او با افکار سایر ملل کمک کرده باشد.

لیکن خود محمد بیشتر افکار وعقاید اش را از زرتشتی، یهودی ومسیحی گرفت و بسیار کم و شاید اصلا تحت تاثیر فرهنگ یونانی نبود.

هنوز نیز این ارتباط و رفت وآمدهای یونانیان به منطقه مخصوصا لبنان قطع نشده است حتی بزرگترین خواننده حاضرعرب  زنی است باسم فیروز و ساکن لبنان که اصلا یونانیست و یکی دو نسل پیش به این کشور آمدند ولی کمتر عرب زبانی است که اصلیت این زن را بداند. این زن یکی از برجسته ترین چهره های هنری با شخصیتی بسیاراستثنائی،  والا و انسانی میباشد که عشق و علاقه شدیدی به لبنان داشته و هیچگاه خود را یونانی معرفی نکرده و بدینجهت کمتر کسی از پیشینه خانوادگی او اطلاع دارد. این زن خواننده در زمانیکه  در دهه 1970اسرائیل با تحریکات خود جنگی را میان مسلمانان و مسیحیان براه انداخت گفت؛  تا زمانیکه این جنگ و برادر کشی خاتمه نیابد آواز نمیخواند ؛ او تا بدین حد خود را لبنانی میدانست.

این مثال تنها بعنوان یک نمونه، نشانگر پیوستگی میان این دوجامعه است. اساسا بسیاری از محققین معتقدند که فلسطینیان از یونان مهاجرت کردند و بهمین جهت ریشه آنها عرب نیست بلکه آریائی است. پس این روابط ریشه بسیار بسیار کهنی دارد. بزرگترین فلاسفه یونان در مصر تربیت شدند. پیوستگی و روابط میان این اقوام همجوار بسیار گسترده بوده و این گستردگی نیز کاملا طبیعی بوده است.

از طرفی دیگرا ینکه چرا محمد و اسلام بیشتر عقاید و آداب دینی را از زرتشتی گرفتند ( که حتی به اشتباه بیشتر ایرانیان آنها را برگرفته از یهودیان میدانند) اندکی  پیشتر نوشته بودم و در آینده به بعضی دیگر اشاره خواهم کرد. توجه شود که اشاره به آداب دینی شده و این نکته با بیان داستانهائی از گذشته تفاوت دارد. بررسی این نکته بحث مفصلی را میطلبد که در اینجا فرصت آن نیست.

اما تارسیدن به معلم ثانی یا فارابی (وفات فاراب 260 ه ق) زمان خیلی بیشتری از افول قدرت یونانیان سپری شده بود. شیخ اشراق یا سهروردی هم که حکمت اشراق از اوست در 587 ه ق بقتل رسید. آنچه که همه میگویند و از نوشته های ایندو نیز عیان است؛ این هردو تحت تاثیر فلسفه یونان بودند ولی اینکه مستقیما یونانیان آنها را تعلیم داده باشند  در جائی ندیده ام ولی چنانچه مدرکی ببینم مسلما میپذیرم. آنچه که در تواریخ آمده چنین استکه  مدتها پس از قدرت گیری اعراب با ترجمه کتب یونانیان به عربی متفکران زمان  فرصت مطالعه آنها را یافتند و تاثیر گرفتند.

4- تا آنجا که در کتب دیده ام برجسته ترین مراجع شیعه از لبنان آمدند و آنرا ترویج وسامان دادند مانند:

محمد بن حسین عاملی ( منسوب به جبل عامل در لبنان) معروف به شیخ بهائی که نیازی به معرفی ندارد.

محمد ابن علی بن حسین بن علی بن حسن مشغری معروف به حرعاملی ولادت مشغر جبل عامل؛

و البته بسیاری دیگر که فعلا فرصت لیست کردن اسامی  نیست و ضرورتی هم ندارد. علاقمندان میتوانند خود بسراغ مطالعه و پیدا کردن اسامی بروند.

اینکه علمای شیعه از بحرین آمده باشند ممکن است و حتی ممکن است از جاهای بسیار دیگری هم آمده باشند زیرا با قدرت گرفتن یک حکومت ” شیعه علی” بهترین کار برای علمای مذهبی همین مهاجرت میبوده؛  ولیکن بنظر میرسد که بزرگترین متفکران  شیعه همان لبنانی ها بوده اند.

5- اما تحقیر اشرف افغان از آن نکات تاسف باردر دانش تاریخی  ایرانیان است.

مگر اشرف با بقیه سلاطین بعد از اسلام ( فعلا وارد مبحث پیش از اسلام نمیشوم) چه فرقی دارد. تمامی آنها خوارزمشاهیان، سلجوقیان، غزنویان ووو آنها نیز همان باصطلاح پابرهنه هائی

( اصطلاحی که مردم ایران در باره اشرف افغان بعنوان تحقیر بسیار بکار میبرند بدون اینکه حتی بدانند که اگر هم واقعا بدون کفش آمده بود؛ در همان افغانستان پا برهنه رفتن و حتی نعل کردن کف پا نشان پهلوانی و عیاری بوده است که شرح آن در کتاب غبار آمده است) بودند که برسر قدرت حکومتی چنگ انداختند و چون پابرجا ماندند دیگر از سابقه آنها چشم پوشی شد.

چنانچه اشرف افغان نیز میتوانست برسریرقدرت دوام بیاورد همانند دیگران میشد،  یعنی صاحب ثروت و مکنت و سابقه اش هم نیک میگردید.

ظاهرا کسی باین نکته نپرداخته و متاسفانه بنده نیز فرصت پرداختن به همه موضوعات را ندارم اما؛ باید این نکته را نیز بررسی کرد که چنانچه اشرف افغان میتوانست قدرت حکومتی بدست آورده را با اقتدار تمام حفظ کند؛  آیا ایران میتوانست مسیر بهتری را برای ترقی  طی کند؟

این نکته را میبایست در نظر گرفت که قدرت مرکزی ایران بسیار ضعیف شده بود. اگر اشرف افغان که از همه نظر از خوارزمشاهیان و سلجوقیان به ایرانیان سرزمین کنونی ایران نزدیکتر بود ، میتوانست قدرت را حفظ کند شاید از بسیاری آشوبها و جنگهای داخلی بعدی جلوگیری میشد و شاید بهمین دلیل ایران مسیر رشد بهتری را طی میکرد.

دوست دارم در همین جا نکته ای را  که سالیان دراز در دل داشتم و شفاها میگفتم، کتبا نیز اعلام کنم زیرا در رابطه مستقیم با این نوشتار و مخصوصا موضوع اشرف افغان است.

بعد از جنگهای اول و دوم که آلمان شکست خورد سالیان سال بشدت تمام و حتی اکنون نیز آلمان ( و ایتالیا) را به انواع جنایات و… محکوم میکنند.  حال تصورش را بکنید که اگر آلمان و هم پیمانانشان پیروز میشدند آیا باز هم همین صحبتها میشد؟ پاسخ صراحتا منفی است.  زیرا در آنصورت قدرت بدست این طرف جنگ میافتاد ودر نتیجه نه تنها چنین تبلیعاتی ( برعلیه خودشان) نمیکردند بلکه برعکس تمامی جنایات آن جریان شکست خورده یعنی انگلیس، فرانسه و آمریکا و یهودیان صهیونیست برای مردم جهان بیان و رومیشد و مسلما درآن صورت چهره دیگری از ماجرای جنگهای اول و دوم جهانی و دستهای پشت پرده و… ارائه میشد که زمین تا آسمان با آنچه اکنون گفته میشودتفاوت میکرد. شاید آنگاه چهره دست اندر کاران پشت پرده جنگ که در اصل همان یهودیان صهیونیست برای ایجاد اسرائیل بودند بصراحت وسادگی برای تمامی مردم بیان میشد و مردم ماجرای جنگ و چگونگی اهداف و شروع شدن آنرا میدیدند ومیدیدند که کشته شدن یک پرنس نمیتوانست دلیلی برای ایجاد چنین جنگی و کشته شدن ملیونها انسان و آنهمه خرابی و ویرانی باشد. و در آنصورت نیز بررسی واقعیت آنچه که بعنوان کشتار یهودیان ( هولوکوست) مطرح میشود شکل دیگری میگرفت و مشخص میشد که تا چه حد یهودیان صهیونست در این کشتار دست داشتند تا  بدینوسیله یهودیان فقیر را مجبور به مهاجرت به فلسطین بکنند.

حال در ادامه بررسی و مقایسه اشرف افغان با سایرین باید پرسید مگر نادر شاه از اول کفش های آنچنانی  و یا  چکمه های ساق بلند قرمز رنگ نشانه پادشاهی را برپا داشت؟

حالا که  به اینجا رسیدیم یک پرانتز باز کرده و یک نکته دیگر را هم که سالها در ذهن دارم ولی موقعیت و یا رابطه مناسبی برای بیان آن دست نداده بیان میکنم اعم از اینکه با موضوع ارتباط مستقیم داشته باشد یا نه؛ هرچند که در اساس با موضوع اصلی بحث مرتبط میباشد.

در غرب ناپلئون را بعنوان نابغه ( نظامی) معرفی میکنند و ما مردم بیچاره شرق نیز ( ببخشید) همانند گاو گیج بدنبال حرفهای آنها میرویم.  بنده نیز سالیان دراز تحت تاثیر همین  شعارهای پوچ قرار داشتم. کار به جائی رسیده بود که ایرانیان متفکر برای قمپوز در کردن و افتخار خریدن میگفتند؛  نادر شاه،  ناپلئون ایران است.

برای من این سئوال مانده که چطور میشود شخصی مانند ناپلئون که از خانواده ای سلطنتی و نظامی بود را نابغه نامید درحالیکه بنابر آمار رسمی ( که تعداد دقیق آنرا اکنون بخاطر ندارم) با بیشتر از 500000 نفر لشکر به روسیه هجوم میبرد ولی با حدود 50000 نفر یا 10 در صد برمیگردد یعنی براحتی نزدیک به 500000 انسان را به کشتن میدهد بدون اینکه نتیجه ای بگیرد. او در زمان حیات خود نه تنها در نهایت از جنگهایش هیچ پیروزی بدست نیاورد بلکه فرانسه کاملا شکست خورد

( شکست آخر و فاجعه بار او در واترلومعروف است) و خود او هم ناکام شده  در تبعید مرد.

مثال ایرانی میگوید: جوجه راآخر پائیز میشمارند.

برخلاف ناپلئون، نادر شاه از خاک بلند شد. ایران را کشوری متحد، یکپارچه و قوی کرد سرزمینهای بسیاری را فتح نمود و خودش خودش را شاه کرد.

نادر چون آنچنان سابقه خانوادگی نداشت در آن ماجرای معروف که سلاطین هند بدنبال سابقه خانوادگی اش و… بودند؛ خودش را با غرور و افتخار تمام چنین معرفی کرد. من نادر پسر شمشیر و…   یعنی همه چیزم را از خودم و بقدرت شمشیر و تدبیر بدست آوردم و اگر شما شکست خوردگان بخواهید سابقه خانوادگی اتان را برخ من بکشید آنگاه با این شمشیر از همه چیز و حتی زندگی بری خواهید شد.

این را میگویند مرد پیروز و سردار برجسته نظامی،  مرد بزرگ و نابغه ای خارق العاده. او آنچنان با درایت و عاقل بود که حتی  در آن لحظه خاص چنان جملاتی را بر زبان آورد. از جهتی دیگر دیدیم بعد از اینکه شاه شد و صاحب قدرت و جاه؛  موقعیتش تثبیت میشود و گذشته خانوادگی اش فراموش میگردد؛ آنچنانکه پس از بقتل رسیدنش،  اکثر قبایل و صاحبان قدرت در ایران،  خانواده او را لایق سلطنت دانستند.

بنظر من در مقایسه میان ناپلئون و نادر باید گفت ناپلئون آنقدر در برابر نادر کوچک است که حتی نمیتوان گفت ناپلئون، نادر فرانسه است؛ زیرا ابدا قابل مقایسه با نادر نیست و بر مبنای استدلال فوق حرفی هجو است.

حال فهم این که چرا  ناپلئون برای ایرانیان میشود نابغه و نادر شاه میشود سایه این ابر مرد!!! برایم بمیزان زیادی مشکل است و یا بی تعرف بگویم  حرفی بسیار مسخره و مزخرف است.

موضوع دیگری که در جلسه دیگری مطرح شده بود  و در رابطه با مسائل فرهنگی  ( در اساس  در جامعه سوئد و ایران بود) را در موقعیت دیگری بررسی خواهم کرد.

                                                            با آرزوی خوش کامی برای همه

                                                 جمعه   26 ژانویه 2007     6 بهمن 1385

                                                                                      اپسالا –   حسن بایگان

hassan@baygan.net

توضیحات

اکنونکه نزدیک به سه سال از نوشتار بالا میگذرد ضروری است تا یک نکته بدان اضافه شود.

پس از انتشار مطلب فوق با مطالعه کتب مختلف متوجه شدم که رنگ سیاه متعلق به خانواده عباسی بوده و دیگران نیز رنگهائی برای خود داشته اند. اما یک نکته دیگر و جالب که باعث گردید تا این سطور آورد شود مطلبی است که در اینجا مستقیماً از کتاب مغازی ( تاریخ جنگهای پیامبر اسلام) تالیف محمد بن عمر واقدی ( متوفی 207 ه ق)، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ دوم 1369 آورده میشود.

صفحه 187 کتاب:

” چهار نفر از اصحاب پیامبر (ص) در میان همه سپاه علامت و نشان داشتند، یکی از ایشان ابودجانه بود که دستاری سرخ بسته بود و خویشان او میدانستند که هرگاه دستار سرخ بر سر ببندد، بسیار خوب جنگ خواهد کرد؛ علی (ع) هم با پارچه پشمی سفیدی مشخص بود؛ زبیر با دستاری زرد نمایان بود و حمزه با پر شتر مرغ. “

در متن کتاب مطالبی آمده که در رابطه با همین رنگها و علائم قرار میگیرد.

یک نتیجه که من میتوانم از این علائم بگیرم آن پری است که در مراسم تعزیه اربعین حسین ابن علی در ایران بر کلاهخُود طرفداران حسین دیده میشود که بر اساس نوشته واقدی میبایست ریشه در علامت حمزه داشته باشد، اما در این مراسم از علامت علی ابن ابی طالب چیزی دیده نمیشود.

در خصوص کتاب مغازی  باید اشاره داشت که از معتبرترین متون اسلامی است زیرا که نویسنده به زمان محمد بن عبدالله  بسیار نزدیک بوده است.

در اهمیت شخصیت نویسنده اینکه محمد بن سعد کاتب واقدی ( 168 – 230 ه ق) که صاحب کتاب مشهور طبقات میباشد لقب کاتب واقدی را بدلیل نزدیکی اش  به این شخص بدست آورده است.

                                                          حسن بایگان

                                                           اپسالا –  سوئد

                                                           دوم دسامبر 2009

چنانچه اسرائيل غزه را اشغال کند چه خواهد شد؟


اکنون بیشتر از 10 روز است اسرائیل به غزه حمله ای همه جانبه و به معنی تمام وکمال آن کرده، بدینصورت که از زمین، هوا، دریا و همچنین با انواع سلاح ها به این منطقه کوچک که تنها حدود 10 در 40 کیلومتر است حمله برده واز طرفی نه تنها پیش از حمله آنها را در محاصره کامل غذائی، داروئی، سوخت ووو قرارداد بلکه اکنون حتی به مدارس و آمبولانس ها نیز حمله کرده تا مبادا مجروحان فرصت معالجه بیابند.

با این مقدمه از وضعیت این کشتار به این سئوال پرداخته میشود که پس از اینهمه جنایات اگر اسرائیل بهدف اعلام شده خود یعنی ورود به غزه ویافتن نیروهای حماس و کشتار آنها بپردازد عاقبت چه خواهد شد.

برای یافتن پاسخِ نتیجه نهائی جنگ، باید تاریخ را مرور کرد؛ زیرا تاریخ نمونه این جنایات مقدس را در این منطقه بسیار بخاطر دارد.

نیازی نیست تا به زمانهای بسیار دور برویم بلکه کافیست از همان زمان جنگهای صلیبی شروع کنیم. زمانیکه اروپای فقیر و عقب افتاده بدنبال یافتن نان و یا در واقع بهشتِ روی زمین با تحریک اعتقادات مذهبی بطرف سرزمینهای ثروتمند و سبز و خرم خاورمیانه براه افتاد. زمانیکه اروپائیان که بدلیل فقر و سرمای منطقه از کمترین وسایل و مواد خوراکی محروم بودند به منطقه خوش آب و هوا، ثروتمند و همچنین متمدن خاورمیانه رسیدند و آن همه چیزها، مردمان مرفه و میوه های خوشمزه و مواد خوراکی خوب  را دیدند واقعا بهشت موعود را یافتند. هنوز هم تصویری که از بهشت در کتابهای مسیحیان جهان ارائه میشود همان طبیعت خاورمیانه است.

زمانیکه اروپائیان مسیحی با آنهمه عقب افتادگی به این سرزمین ها هجوم آوردند پذیرش آنها حتی از جانب امپراطور مسیحی روم شرقی قابل قبول نبود ولی این مردمانِ گرسنه که حرص ثروت همراه با تحریکات مذهبی آنها را از خانه و کاشانه اشان جدا کرده بود خیال برگشت نداشتند در نتیجه چند قرن جنگ و کشتار مذهبی ادامه یافت.

پس از مدتی که آن شور و هیجان اولیه مذهبی فروکش کرد چهره و هدف واقعی سردمداران جنگ خود را نشان داد.

در این منطقه جنگها میان سه دسته مسیحیان مهاجم و یهودیان و مسلمانان ساکن در جریان بود. همانطور که گفته شد پس از مدتی چهره واقعی جنگ رو شد و چنان شد که هرگاه یکی از این سه دسته به مرحله ای میرسید که میتوانست قدرت کامل را بدست بگیرد آن دو تای دیگر با هم متحد میشدند و این یکی را سرکوب میکردند و در همین سرکوب چون مرحله ای میرسید که یکی از این دو متحد قدرت میگرفت آنگاه بسرعت در این اتحاد و دشمنی ها جابجائی رخ میداد. بارها و بارها مسیحیان و یهودیان، مسلمانان را کشتار کردند؛ و پس از چندی مسیحیان و مسلمانان به کشتار یهودیان پرداحتند و بزودی مسلمانان و یهودیان بسراغ کشتار مسیحیان رفتند. در کنار آن هرگاه هم دست اشان میرسید یک به یک سراغ هم میرفتند و بدون دخالت سومی یکدیگر را کشتار میکردند.

برای بررسی این واقعیات میتوان به نوشته های غربی ها مراجعه کرد زیرا اولاً آنها بودند که حرکت جنگی را شروع کردند و از طرفی اسناد آنها در کشورهایشان بیشتر باقی مانده، ولی نوشته های ساکنین آن منطقه اکثراً در همین جنگها از میان رفته است. بهر صورت آنچه که از نوشته های محققین غربی و بر مبنای اسناد تاریخی از همان زمان بدست میآید این کشتارها و اتحادها و دشمنی های دائماً متغیر بوده است و چنین نیز خواهد ماند.

کشتارهائی که اینها از یکدیگر کردند واقعاً وحشیانه بوده است واین علیرغم آنستکه تمامی این ادیان دائماً دم از انسانیت میزنند. در این میان مسیحیان ادعائی بیشتر از دیگران میکنند و همواره بدان اشاره دارند که در دین مسیح و کتاب مسیح تماماً صحبت از عفو است و تا بدانجا میروند که صورتشان را در برابر کشیده نگهدارند ولی نشان دادند که اینها تنها شعارهائی برای فریب است.  وگرنه اگر راست میگفتند نیازی نبود تا برای یک تکه زمین این لشکر کشی را براه اندازند و دیگر آنکه  در بسیاری از جنگها نیازی نبود تا کثیری از انسانهای غیرنظامی اعم از زن ومرد وبچه را کشتار کنند. برمبنای همین اسنادِ غربی ها،  مسیحیان و یهودیان بسیار بی رحم تر از مسلمانان بودند بطوری که هرگاه پرچم مسحیان دیده میشد همه مردم مرگ خود را حتمی میدیدند.

با مطالعه تاریخ آن جنگها معلوم میشود که این شهرها و یا نقاط مقدس بارها دست بدست گشته است و هیچگاه  دسته ای که موفق به فتح شده قادر نبوده تا آنرا برای مدت طولانی حفظ کند. اما پس از چند قرن جنگ طولانی و خسته شدن همگان، صلاح الدین ایوبی توانست آن منطقه را بدست بگیرد و برای چندین قرن سکوتی بر این جنگ ها حکمفرما شود. البته از طرفی غربی ها مشغولیات و یا در اصل راه درآمد بهتری یافتند و آن کشف قاره جدید با ثروتهای بیکران بود که توجه آنها را از خاورمیانه بدور افکند.

اکنون با توجه به این نگاه کوتاه تاریخی بدانجا میرسیم که اشاره شود چنانچه زیاده خواهی انسانها  مهار نشود همانند اسبی سرکشی است که انسان را به هرجائی و عملی میکشد. پس علیرغم اینکه اروپائیان بر قاره جدید حکمفرما شدند با اینحال از فکر خاورمیانه بیرون نرفتند. از طرفی افکار مذهبی در میان مسیحیان آنها را به بازگشت به این سرزمین (باصطلاح خودشان مقدس)، محل تولد مسیح و پاک کردن آن از سایرین، همیشه آماده به خدمت اشان میداشت.

یهودیان نیز همیشه این فکر را در سر داشتند؛ بطوریکه بر مبنای نوشته های خودشان از قرن ها پیش نقشه باز پس گرفتن قدرت در این سرزمین را داشته اند. بهمین دلیل آنها نیز از قرن ها پیش همواره در حال توطئه بوده اند.

هیچگاه هیچ انسان عاقلی نباید فریب ظواهر و حرفها و مظلوم نمائی ها را بخورد. همانطور که گفته شد اگر همین تاریخ گذشته خوانده شود دیده میشود که همین یهودیانی که اکنون با مستمسک قرار دادن هولوکوست مردم جهان را بدهکار خود میدانند در مواقعی که توانستند بدتر از هولوکوست بر سر دیگران آورده اند این را تاریخ میگوید و در آن هیچ غلوی و یا جای شکی نیست. نمونه عیان چنین چیزی را هم اکنون در غزه شاهد هستیم.

برمبنای همین نوشتار و تجربه تاریخی ابداً مقصود این نیست که یهودیان کشتار کرده و میکنند ودیگران نمیکنند بلکه این ریشه در ماهیت فکری و قدرت دارد. آنچه این عمل را شدت یا ضعف میبخشد ریشه فکری، فلسفه و یا در این میان دین و دستورات آن است. پیشتر در مطلب مفصلی  (در حد یک کتاب 200 صفحه ای) تحت عنوان ” تقدیس جنایت بدتر از خود جنایت است”؛ به بررسی تفکرات و دستورات عهد عتیق پرداخته و نشان دادم که دستوراتش  بسیار غیر انسانی است و بنابراین کسانیکه از آن دستورات پیروی میکند بسیار خشن تر وبیرحم تراز سایرین در جهان هستند. بهمین دلیل هرچند طرفداران تمامی این سه دین در طی قرون کشتارهای زیادی از یکدیگر کردند اما برمبنای بعضی مسائل بعضی خشن تر و بیرحم تر عمل کردند. حتی با توجه به کتابهای غربی ها مسلمانان در میان آنها کمتر خشونت نشان دادند.

بهر حال آنچه که از نوشتار بعضی یهودیان بر میآید آنها که از چندین قرن پیش مترصد  بازگشت به سرزمین مقدس

( البته مقدس برای هر سه گروه ولی کمتر برای مسلمانان زیرا آنها کعبه را ارجح میدانند) بودند تااینکه با فتنه در جنگهای اول و دوم  و طرفندهای سیاسی و … توانستند جای پای خود را درآنجا مستحکم کنند. اما نتیجه چه شد؟

از آن زمان تابحال آنها نتوانسته اند در آن سرزمین روی آسایش ببینند.

زیرا همان چیزی که در زمان جنگهای صلیبی عمل میکرد حال هم عمل میکند. اکنون نیز در میان تمامی این سه گروه دسته بندیهای متفاوتی وجود دارد.

در میان یهودیان بسیاری هستند که بدلایل گوناگون با موجودیت اسرائیل مخالفند. دسته ای معتقدند که در کتاب مقدس آمده که آنها تا آخر عمر پراکنده خواهند بود و هر که بخواهد بر وعده  خداوند خلاف کند محکوم به شکست است و قوم بنی اسرائیل را بنابودی میکشد. عده ای معتقدند که قدرت آنها در پراکنده  بودن آنها در جهان و اتحاد مخفی و غارت مردم است. و البته در کنار این نگاه های غیر انسانی، عده ای یهودی نیز از روی انسان دوستی میخواهند همانند شهروندانی مساوی درکنار سایرین با ادیان و تفکراتی دیگر زندگی آرامی داشته باشند.

درمیان مسیحیان نیز تفاوتهای  زیادی هست. در عین حالیکه دسته ای به حمایت از اسرائیل برخواسته اند عده ای نیز برعلیه اسرائیل هستند و با تمام قوا در تلاش هستند تا این سرزمین را به مسیحیان باز گردانند.

در میان مسلمانان نیز همین موارد هست و در حالیکه بسیاری مسلمانان در این جنگ نابرابر کشته میشوند عده ای به این کشتار رضایت میدهند زیرا آنها نیز از زاویه منافع خود بدان نگاه میکنند و نمیخواهند در این جنگ حماس و مسلمانانی که ممکن است بطرف ایران گرایش پیدا کنند اسرائیل را شکست بدهند ولی در عین حال نیز نمیخواهند اسرائیل کاملاً پیروز بشود.

در همین جاست که به پاسخ سئوال اول میرسم.

این جنگی است که به دلایلی که گفته شد تا زمانیکه پای دین و در مرحله بعدی منافع مالی و قدرت در میان است تمام نخواهد شد و هیچ دینی در آن پیروز نهائی نخواهد بود. پس حتی اگر اسرائیل بتواند وارد غزه بشود و نیروهای حماس را قتل عام کند باز نیروی دیگری بزودی سر برمیآورد و این نیروی جدید میتواند باز متمایل به  ایران و کمکهای او باشد؛ و یا مسیحیان و یا کشورهای عربی آنها را ایجاد کنند.

این جنگ مقدس؛ طولانی ترین، پرهزینه ترین و پر کشتار و خرابی ترین جنگ در طول تاریخ بشر بوده و هست و هنوز ادامه دارد؛ بنابراین کثیف ترین جنگها نیز هست.

پس این جنگ و کشتاری است که پایانش را باید در جای دیگری یافت و آن چیزی نیست غیر از پذیرش یک فلسفه یا فکری کاملاً دقیق و انسانی که با شرایط قرن نیز مطابقت داشته باشد.

                                                                               20 دی 1387

  9 ژانویه 2009 

                                                                                                   حسن بایگان – سوئد

hassan@baygan.net

افلاطون و دمکراسی

نگاهی به نظرات افلاطون طراح سیستم های سیاسی.

چرا افلاطون دمکراسی را بدترین سیستم ها میداند!

دودسته داد و فریاد دمکراسی سر میدهند:

اول؛ آنانکه میخواهند با این حیله مردم را فریب بدهند.

دوم؛ اکثریت مردم جهان که فریب دسته اول را خورده اند.

پیش درآمد ورود به مبحث

   سایت اینترنتی بازتاب مورخ 29 مرداد 1384 برابر 21 آگست 2005 با نقل مختصری از مقاله آقای  ” اسلاوی ژیژک” اهل اسلوانیا، او را فیلسوف و روانکاو نامدار معاصر معرفی  و اضافه کرده نام او در میان  5 پنج تن  فیلسوف برجسته دنیاست. البته در سایت رادیو آلمان نیز مختصر اشاره ای  به این مطلب و نویسنده شده و احتمالا سایت ها، نشریات و وسایل ارتباطات جمعی بسیاری در جهان به طرح و بررسی این نظرات پرداخته اند.

 مقاله نامبرده در خصوص مسئله هسته ای ایران است که در نشریه آمریکائی ” در این زمان”  به چاپ رسیده است. آقای اسلاوی ژیژک  در مقاله خود از حق ایران برای داشتن نیروی اتمی صلح آمیز و حتی نظامی دفاع کرده است.

در این نوشتار لازم است تا صحبتهای ایشان بعنوان یک فیلسوف و با دیدی فلسفی بررسی شود تا مشخص شود که آیا چنین اشخاصی با چنین دیدگاهها و شیوه تفکر را میتوان فیلسوف نامید و یا اینکه اینها صرفا شخصیت و جایگاه فیلسوفان را خدشه دار میکنند و ضرر آنها از استفاده اشان برای جهان علم و فلسفه و در مجموع برای  جهان بیشتر است.

اصل  کامل نوشته را در سایت  نشریه ” در این زمان”  خوانده ام.  لیکن با ورود به بحث مشخص میشود که  نیازی به بررسی تمامی مطلب نیست (هرچند بررسی کامل میتواند اشتباهات فاحش بیشتری را عیان کند)،  زیرا همین چند نکته ای که در سایت بازتاب آمده  بسیار اساسی است و برای شناخت دیدگاه های ضعیف و مملو از اشتباهات ریشه ای این دسته افراد ” باصطلاح فیلسوف” کافی میباشد.

از طرفی اینها نکاتی ریشه ای هستند که با بررسی اشان میتوان میزان دانش این   باصطلاح فیلسوفان را محک زد و دید که  متاسفانه میزان دانش اینها از حد هر آدم عامی و کوچه بازاری هم پائین تر است تا چه رسد که فیلسوف نامیده شوند.

اما از آنجائیکه وارد یک بحث فلسفی ناب میشویم  به بررسی ” ژیژک”  وصحبتهای او  بسنده نکرده؛ ضمن بررسی ضعفهای اساسی و نقش کاذب و مخرب این افراد و دلیل اینکه چرا نمیتوانند فیلسوف بمعنای واقعی کلمه باشند؛  مختصرا به دیگرانی ازهمین گروه چون “هوسرل”  برخودار میشود. همچنین به نقش کاذب و مزورانه بعضی افراد بظاهر منتقد در کشورهای باصطلاح دمکراتیک  پرداخته خواهد شد که در این میان سمبل و چهره مشخص زمان حاضر ” نوام چومسکی” میباشد.

 اشاره آخر اینکه این مقاله میتوانست بصورت بسیار گسترده تر و حتی چندین کتاب نوشته شود اما روش نگارش مختصر و کوتاه نویسی و ارجاع درک و دریافت مطالب و مسائل بیشتر به خواننده  را مناسب تر و مطلوب تر میدانم؛ هر چند این خود بر مشکل کار میافزاید. از طرفی هرچنداین نوشتار هنوز  کار دارد و از جمله کاملا ویراستار نشده و اغلاط املائی و انشائی در آن موجود است اما بدلائلی آنرا بهمین صورت  فعلا منتشر کرده تا در آینده ای نزدیک دوباره نویسی و کامل شود.

تیتر مطلب آقای ژیژک چنین است:

” به ایرانی هم شانس هسته ای بدهید”.

از همین تیتر، آغاز کلام، نکته اولیه، ابتدائی و اشتباه فاحش آقای ژیژک  بررسی  مقاله ایشان را شروع میکنیم.

جای آن هست تا در همین ابتدا و پیش از شروع هر مطلبی  به یک داستان ساده که در دوران ابتدائی درمدارس بما تدریس میشد اشاره شود؛ زیرا شرح حال و چهره واقعی این دسته افراد و حتی

سیستم های حاکم  و بسیاری موارد دیگر در این زمان را بروشنی بیان میکند و در این نوشتار بسیار مورد استفاده دارد.

داستان چنین است که مرد شیادی به محلی میرود که مردم از سواد خواندن و نوشتن محروم بودند و او از این نکته سود برده، مردم را غارت میکرد؛ تا اینکه فرد باسوادی گذرش بدانجا میافتد و با او بمجادله مینشیند.  شیاد که از وضعیت مردم آگاه بود به او میگوید که در میدان روستا با او به مبارزه بنشیند.  در آن روز هر کدام تابلوئی در دست و آماده نوشتن میشوند. خواسته میشود که بنویسند” مار”. شیاد ” عکس مار” را میکشد و آن فرد مینویسد ” مار”.  شیاد رو بمردم میکند و میگوید:  ببینید که این مردک حقه باز چگونه میخواهد ما را فریب بدهد و این خطوط  نامشخص را میخواهد بعنوان نوشته بما بقبولاند.  مردم حرف شیاد را تصدیق کرده آن مرد باسواد را با خفت از روستا و محل خود میرانند زیرا عکس مار را بعنوان نوشته قبول داشتند و از خط نویسی بی اطلاع بودند.

این داستان یا مثل، سالیان دراز در ذهنم  بود و همیشه  مشکل بود باور کنم که چگونه ممکن است مردم بدین سادگی گول بخورند.  تا اینکه مدت عمر از 40  گذشت و با توجه به چند دهه فعالیت سیاسی و …  متوجه شدم که خود من نیز سالیان دراز توسط چنین شیادانی فریب داده شده بودم که یکی از آنها همان پذیرش کمونیست در سنین جوانی  و زمانی بود که فکر میکردم خیلی میدانم و تا پای جان برای آن ایستادم.  حتی بعدها نیز بارها و بارها شیادان  باعناوین (نام ها یا تیترها)  و به عناوین ( با دلایل و استدلالات ) مختلف فریبم دادند. آنقدر این سر بسنگ خورد تا اکنون  تقریبا به جائی رسیده  که دیگر بسختی فریب اینگونه شیادان، شارلاتانهای سیاسی و یا فیلسوف نمایان کاذب را میخورد.  پس با استفاده از تجربه چندین دهه فعالیت سیاسی و فلسفی تلاش میشود تا این دستاوردها در اختیار همه انسانها و در جهت خدمت به بشریت و برای پیشرفت هدفمند و آگاهانه بشر قرار گیرد.  بخوبی  آگاه هستم،  بسیاری کسانیکه این نوشتار را میخوانند، از آنجائیکه تحت القائات همه جانبه شیادان قرار دارند پذیرش این واقعیات برایشان همانند پذیرش ” نوشته مار” در برابر ” عکس مار” خواهد بود.

شروع بحث با افلاطون

بگذارید از جائی بسیار شیرین شروع کنیم؛ از افلاطون که نوشته هایش انسان را سرحال و شوق میآورد و  آنچنان شیرین و گوارا هستند که انسان هرچقدر آنها را بخواند سیر نخواهد شد. هر چند که در آنها اشتباهات و نکات قابل بحث فراوان است؛ اما از آنجا که هنوز مطالب زیادی برای یاد گرفتن درآنها  یافت میشود؛ هنوز هم باید آن  نوشته ها را مطالعه کرد. همچنین  شیوه بحث افلاطون آنچنان زیبا و جالب استکه هنوز میتواند سرمشق خوبی برای همه باشد.

از طرفی این نوشته ها،  دیدگاه و تفکر انسان و انسانهائی استکه در حدود 2400 سال  پیش میزیستند؛  پس باید پذیرفت که چنین انسانهائی همیشه مایه فخر و پیشرفت بشر بوده و هستند اما در مقابل اینان، فیلسوفان کاذب و متظاهر همانند ژیژک، هوسرل و… قرار دارند که به همه چیز لطمه وارد میکنند. 

هنوز  با خواند افلاطون و ارسطو و دیگرانی  در سایر کشورها از چین گرفته تا هند و ایران و… تفاوت فیلسوف و متفکر واقعی  با کپیه های کاذب مشخص میشود.  در یک مقایسه ساده معلوم میگردد که چگونه آن انسانهای چند هزار سال پیش روشن بین تر و دقیق تر از این دسته نادانان  حیله گر هستند که درآغازهزاره سوم میلادی خود را فیلسوف جا میزنند.

نوشته های افلاطون و ارسطو هنوز هم جای خواندن و تامل دارند. این نوشته ها آنچنان گسترده و جالب اند که اکثر باصطلاح فلاسفه کنونی غرب با حیله گری هرکدام جزئی و فقط جزئی اندک از آنها (همانند؛  دیالکتیک، شدن، شئی یا تصویر شئی و… و بسیاری مسائل مطروحه سیاسی مانند تساوی، قدرت حاکمه ، وجود طبقات در جامعه و جایگاه طبقات در قدرت،   نقش زنان،   دمکراسی و یا …) را گرفته،  بنام خود جا زده  و بدینوسیله خود را فیلسوف قلمداد میکنند. در حالیکه تنها کپیه ای  کاذب و مضحک را ارائه میدهند.

اما بدانید که زندگی مردم در شرق،  تماما درآمیخته با فلسفه بوده و هست و بنابراین نیازی هم به تقلید از غرب ندارند و آنجا که چنین کردند مسیری غلط بود که در آن افتادند و ضربه خوردند.

بررسی  دمکراسی و قدرت و رابطه آنها با شانس دادن در سیاست و اینکه تا چه حد در سیاست  امکان یا احتمال شانس دادن به دیگری وجود دارد را با مراجعه به افلاطون جهت روشن شدن بعضی نکات و از جمله نکته زیر که به بحث مربوط میشود؛ آغاز میکنیم.  

نقل قول ذیل برگرفته از دوره کامل آثار افلاطون انتشارات خوارزمی چاپ دوم 1367 ترجمه محمد حسن لطفی، جلد دوم؛ جمهوری افلاطون؛ کتاب نخست از ص 893 به بعد میباشد.

در مباحثه ای که میان سقراط و ترازیماخوس بر سر ترم های عدالت و قدرت و… در گیر میشود، ترازیماخوس استدلات جالبی برای اثبات حرف خود و دفاع از ظلم و ظالم میکند که  بعضی از آنها واقعیات آنروز و امروز است.

او برای اینکه ظلم و شخص ظالم را برجسته کند صحبتهائی میکند که اندکی از آن آورده میشود:

” … مرادم از ظالم کسی استکه بتواند ستمهای بزرگ مرتکب شود و منافع بزرگ بدست آورد و برای اینکه بدانی ظلم تاچه حد سودمند است باید چنان کسی را در نظر آوری. ولی برای اینکه بتوانی حقیقت امر را روشن ببینی باید کسانی را در نظر آوری که در بالاترین قله ظلم قرار دارند. آنگاه خواهی دید که ستمکاران نیکبخت ترین مردمان اند و هرکه در برابر ایشان به سلاح ظلم دست نبرد بلکه جورشان را تحمل کند همواره سیه روز است.  بر بالاترین قله ظلم، حکمرانان مستبد جای دارند، که اموال دیگران را، اعم از شخصی و عمومی، گاه از راه حیله و تزویر میبرند و گاه با توسل به زور و تعدی، آن هم نه خرد خرد، بلکه همه را یکجا و یکباره میبرند. هرکس مالی بدزدد یا به زور ببرد و گرفتار آید کیفر میبیند و رسوا میگردد و مردم او را دزد و راهزن مینامند. ولی اگر کسی همه دارائی جامعه ای را برباید و همه افراد ملتی را یکباره اسیر و برده خود سازد القاب و عناوینی افتخار آمیز بدست میآورد در نظر عموم محترم میشود. نه تنها هموطنانش او را با آن القاب و عناوین میخوانند بلکه بیگانگان نیز چون بشنوند که او جنایاتی بزرگ مرتکب میشود در او به دیده ستایش مینگرند.

علت اینکه مردم ظلم را بد میشمارند این نیست که از ارتکاب آن واهمه دارند بلکه این استکه میترسند خود روزی گرفتار ظلم دیگران شوند.

بنابراین، سقراط، روشن شد که ظلم اگر از راه درست به مرحله عمل در آید، به مراتب قویتر و آزادتر و والاتر از عدل است، و چنانکه در آغاز بحث گفتم عمل عادلانه، عملی است که به سود اقویا باشد و عمل ظالمانه چنان کاری استکه نفع خود ظالم را تامین کند.”

( تاکید بر روی کلمات از اینجانب است)

 دراینجا صحبتهای ترازیماخوس  تمام میشود و میخواهد مجلس را ترک کند لیکن سایرین مانع شده، بحث ادامه یافته،  صحبتهای سقراط  و “استدلالهای خاص سقراطی”  می آید.

از این سخنان چیزهای زیادی دستگیر میشود و میبینیم که همین نکات در عصر ما  درباره  حکومتها و مردم هر دو  صدق میکند.  لیکن اشاره به  ” ضعف نفس” مردم  که در برابر” قدرت” از خود بروز میدهند اهمیت بسیار دارد. کسانیکه چهره ای دوگانه دارند و آنچنان ضعیف و ضعیف النفس و حقیرند که هر گوساله ای را که بر سریر قدرت به بینند تعظیم و تکریم اش میکنند.  درتاریخ بارها اتفاق افتاده که قدرتمندان  شیئی را در جائی قرار داده اند و از مردم خواسته اند بدان احترام بگذارند و مردم از ناچاری و ضعیف النفس ها به پیروی از نفس ضعیف خود ( و با شدتی بیشتر از حد)  به احترام و تکریم آن شئی پرداخته اند.

یکی از نمودهای ضعف نفس چنین است : در حالیکه دو نفر در حال بد گوئی از شخص ثالثی هستند یکباره آن فرد از راه میرسد.  در این حال آنها به جای  اینکه آن دیوی را که ساخته بودند ترک کنند یکباره به تعریف و تمجید از او میپردازند و میگویند که اتفاقا همین الاً  داشتیم از صفات نیک شما یاد میکردیم. این ضعف نفس از بدترین انواع ممکن است.

افراد و مردم ضعیف النفس که از قدرت بهر شکلی تبعیت میکنند؛  در جای دیگر میخواهند عقده هایشان را برسر دیگران خالی کنند و در حالیکه،  تهی از هر گونه اتکای به نفس و شخصیتی هستند چهره دیگری از خود نشان بدهند

این نکات بسادگی رابطه قدرت با سخن و عملکرد را مشخص میکند و بخوبی میرساند که در همین عصر حاضر هر مزخرفی را که قدرتمندان میگویند مردمان عادی باور میکنند. بهمین ترتیب زمانیکه آمریکا و صهیونیستهای حاکم بر آن کشور میخواهند مردم جهان را غارت و کشتار کنند بمردم نمیگویند که میخواهیم چنین کاری و آنهم بخاطر منافع خود بکنیم بلکه اهداف پلید و ضد انسانی خود را در پشت ظاهری بظاهر زیبا و در این مورد و حیله اخیر ” ترم دمکراسی”  پنهان میکنند.

همیشه نکته مهم و اساسی در سیاست، “قدرت” است؛  حال میخواهد این قدرت در یک کشور  و یا در سطح وسیعتر و مورد بحث ما، جهان، باشد. افراد ضعیف نیز قدرت را در هر شکلی (  حتی گوسفند بر تخت نشانده)  تایید و ضعفا (هرچند برحق باشند) را محکوم میکنند. در اینجا نیز صحبتها و استدلالات آقای ژیژک از همین  ضعف  برخوردار است و تاییدی است بر اقویای ضدبشر.

باید توجه داشت که تا بحال در تاریخ بشر قدرت حکومتی و ثروت مترادف هم بوده اند  و آنچه تلاش اینجانب بوده و هست بهم ریختن این معادله میباشد.

درس اولیه و ابتدائی قدرت چیست؟

آیا مسائل با خواهش و التماس و جان من و جان تو، حل میشود که آقای ژیژک فیلسوف سیاسی برجسته!!! چنین ساده آنرا تیتر مقاله اش کرده؟

خیر، مسلما چنین نیست.

خواننده  دانا میداند که تیتر هر مقاله ای بیانگر دنیائی از مطالب و نخبه یا چکیده نظرات است که نویسنده نه تنها سعی دارد بوسیله آن توجه خوانندگان را برای خواندن مطلب جلب کند بلکه باید بصورتی باشد که حتی اگر آنرا نخوانند تاثیری در عمق فکرشان  بگذارد( چنانچه کسی توضیح بیشتری  میخواهد به مقاله قبلی ام در مقایسه برتولت برشت و خواجه نظام الملک و برتری دیدگاه این ایرانی نگاه کند).

پس زمانیکه آقای ژیژک صحبت از دادن شانس میکند بنظر میرسد که:

الف – او از بازیهای سیاسی اطلاعی ندارد و سیاست را نخوانده و یا در عمل تجربه نکرده است.

شاید در اینجا بتوان این احتمال را پذیرفت که ایشان در سازمانی سیاسی  و آنهم بطور حرفه ای شرکت نداشته و تجربه عملی سیاسی ندارد. لیکن بعنوان یک فیلسوف سیاسی میبایست این اصول اولیه و چهار عمل اصلی سیاست و از آن ساده تر،  روش معمول زندگی را بداند؛  زیرا هیچ کس حتی هیچ بقالی بسادگی سهمی از درآمد خود را بعنوان شانس بدیگری نمیدهد. هرچند بقال نیز ممکن است این شانس را بکسی بدهد ولی بشرط آنکه بداند از این طریق بنوعی  سود خود او بیشتر بشود  وگرنه چنانچه قرار باشد ضربه به اقتصادش بخورد هیچگاه حاضر به دادن شانس به رقیب نخواهد شد بلکه در کار رقیب کارشکنی نیز خواهد کرد.

حال اگر این مثال را در مقیاس بزرگ و موضوع اتمی که همه گونه کاربردی دارد ( و از همه بدتر میتواند در زمینه نظامی هم ایران را بصورت قدرتی در جهان مطرح کند) ببینیم؛  آنگاه دیده میشود که استفاده از کلمه دادن شانس در مقاله” ژیژک” ناشی از نادانی فلسفی، سیاسی، اجتماعی و… است.

حقیقتا اگر اصل این مطلب را در سایت ندیده بودم؛  باور کردن اینکه یک باصطلاح  فیلسوف سیاسی یا حتی هر کسی که حداقل دانش عامیانه سیاسی را داشته باشد، چنین حرفی را بزند برایم بسیار بسیار مشکل بود. اما حال باید گفت که واقعا خود این گونه افراد هستند که مشکل دارند.  پس باور اینکه چنین افرادی چنین نظراتی بدهند مشکل نیست.

باید توجه کرد؛ همانطور که در زمان سقراط شرکت داشتن در جنگ را برای فیلسوف از ضروریات میدانستند؛ اکنون نیز همین تجربه باضافه تجربه عملی فعالیت سیاسی از ضروریات برای یک فیلسوف مخصوصا آنچه باصطلاح فیلسوف  سیاسی مینامند میباشد؛ وگرنه تمام حرفهای این باصطلاح فیلسوفان فقط برپایه خوانده هاست. در نتیجه هیچ گاه  پای به مرحله درک درست و دقیق  از زندگی واقعی نگذاشته؛ ابدا  نگاه و نظراتی نزدیک به فلسفه نخواهند داشت.

یک فیلسوف باید شجاع ترین انسانها در جهان باشد ویکی ازشجاعتها  نیز بودن در جنگ و رودررو شدن با مرگ از نزدیک  و دیدن این روی سیاست میباشد؛  زیرا بعضی صاحب نظران میگویند جنگ ادامه سیاست است. 

فیلسوف حتی باید شجاعت دعوا کردن( که بعنوان جنگ در میزان محدود و کوچک و رودروئی مستقیم  فرد با فرد شناخته میشود و امکان بروز آن در طول زندگی هر انسانی اجتناب ناپذیر میباشد) را داشته باشد. کسیکه تا بحال نه مشتی به کسی زده و نه مشتی از کسی خورده که پرنده ها را ببیند که دور سرش پرواز و جیک جیک میکنند؛ ابدا قدرت و توان خود را در سختی ها و تهدیدها نسنجیده و محک نزده است و معلوم نیست با اولین تهدید و یا کشیده ای که خورد تمام دکان فلسفه اش را ببندند و یا کالائی را بفروشد که از او خواسته اند.  چنین کسی مسلما نمیداند که جائیکه احتمال دعوا است ابتدا محل را بصورتی انتخاب میکنند که طرف مقابل از قدرت کمتری برخوردار باشد و در زمان دعوا نیز هیچگاه اجازه نمیدهند تا طرف مقابل از کمترین وسیله ای برای دفاع و یا حمله سود ببرد چه برسد باینکه بادست خود آنرا به طرف مقابل بدهند.  

پس چنین کودکی ( آنکه چنین کارهائی را نکرده کودک مانده است تا چه رسد باینکه فیلسوف بشود) نمیتواند بفهمد که در دعوا  در میزانی بزرگتریعنی جنگ  نیز همین قواعد آنهم با شدت بیشتری عمل میکند و هیچ دولت قدرتمندی اجازه داشتن سلاح های توانمند ( بمب اتمی) را به دیگران نمیدهد.

شجاعت در زندگی انسانها از اهمیت زیادی برخوردار است.

شجاعت  بعنوان یک ترم  بسیار با اهمیت در فلسفه میباشد؛ که مخصوصا برای یک فیلسوف تعریف  گسترده تری دارد( در جای دیگری بصورت وسیع تر بدان پرداخته خواهد شد).

این آقایان باصطلاح فیلسوف و مطرح در جهان، از چنین ضعف های اساسی رنج میبرند.  پس هیچگاه

چیزی از فلسفه نخواهند فهمید و با فیلسوف شدن فاصله ای پرناشدنی دارند. فاصله ای که بطور کاذب نمیتوان آنرا پر کرد.  حتی طی مراحل مختلف این راه،  باید از همان زمانهای کودکی که پایه فراگیری عمیق و ریشه ای هر چیز میباشد، انتخاب و آغاز گردد.

اگر کسی چنین تجربیاتی نداشته باشد ترسوی بزدلی استکه ابدا نباید پای بدنیای فلسفه بگذارد و بهتر است به شغلهای ظریف و لطیف و بی خطر بپردازد.  به شغلهائی که در آنها مسئله حاد و موضع گیری تند و خطرناک و درگیری آفرین وجود نداشته باشد.

زندگی یک فیلسوف واقعا واقعی همواره با انواع خطرها ( بی پولی، انواع تهدیدهای جانی و…) روبروست و باید برای آن آماده باشد و این آمادگی هم تنها با خواندن کتاب آنهم در جای گرم ونرم بدست نمیآید؛  چنین افرادی با چنین زندگی ها بهتر است به کارهای  بی خطری که گفته شد بپردازند. آن کسانیکه ادعای فیلسوف بودن میکنند و یا نامیده میشوند اما در زندگی از جانب شخصی، گروهی و رژیمی تهدید نشده یا نمیشوند، فیلسوف نیستند بلکه در عمل بیشتر سوپاپ اطمینان رژیم ها هستند و رژیم ها نیز برایشان همه وسایل آسایش را فراهم میآورند.

زندگی فیلسوف واقعی با آنچه که در مقایسه با زندگی عادی، سختی و رنج  برای دیگرا ن است؛ همراه میباشد.  اما یک فیلسوف واقعی این چنین زندگی را آگاهانه پذیرفته و از این بابت رنج و سختی و فقری را حس نمیکند؛  بلکه برعکس خود را آزادترین، غنی ترین و خوشبخترین مردمان میبیند.

اما در فلسفه نیز نوع خاصی از شجاعت هست. اینکه فرد شجاعت داشته باشد تا با افکار غلط خود برخورد کند و آنرا اصلاح نموده و در صورت دیدن شخصی برتر از خود او را بپذیرد.

ب – آقای ژیژک این اصول را خوانده اما نفهمیده که البته این امری عادی است. همچنانکه بسیاری از این افراد باصطلاح فیلسوف هستند که در سطحی بالاتر از این  آقای ژیژاک بوده اند  و سالها نیز قلم زدند و باعث انحرافات فکری و بدبختی مردم جهان شدند ولی بعد از چندین دهه،  نوشتند که در تمام این مدت اشتباه میکردند. آنها بهمین سادگی و تنها باگفتن اینکه سالها اشتباه میکردند مسئله را خاتمه دادند. اکثریت آنها حتی نتوانستند و یا نخواستند یک برخورد منطقی و معقول و دقیق با گذشته خود بکنند و دلیل این کج راه رفتن را پیدا و معرفی کنند. آنها حتی نتوانستند تفکر جدید خود را نیز استدلال کنند.

در بهترین حالت بالاترین های آنها مانند میشل فوکو یا روژه گارودی و…  پس از چندین دهه قلم زدن و ایجاد انحراف فکری در مردم صراحتا اعلام کرده اند که در آن چند دهه و یا تمام عمر خود اشتباه میکردند و اشتباه قلم زدند و البته پس از این اعتراف هم نتوانسته بودند به تفکر درست و پویا و جدیدی دست یابند.

جای اشاره دارد همانطور که در ابتدای سخن آمد که بسیاری از این بظاهر فلاسفه هر کدام قسمتی از نوشته های فلاسفه یونان را کپی کردند میشل فوکو نیز از جمله همین افراد است.  او در کتابش ” این یک چپق نیست” کپیه ای بسیار مضحک از ” مثل افلاطون” را ارائه میدهد.  نوشته او مشتی حرافی بی ارزش بیشتر نیست که نشانگر سردرگمی و نداشتن هیچ  گونه تفکر صحیح و منسجم میباشد.

متاسفانه کسانی که در عصر حاضر ادعای فیلسوف بودن دارند حتی تعریف آنرا هم نمیدانند. اکثر آنان تنها معلمان فلسفه ویا کارمندان و… فلسفه هستند که برای امرار معاش و دریافت حقوق ماهیانه خود

( معمولا از دانشگاهها و در اصل از دولت و با تایید مراکز قدرت) مطالبی مینویسند که با اولین و ساده ترین سئوال نیز وامیمانند. آنها بهمین دلیل  وابستگی مالی و باند بازی ها،  ترسو هستند و بهمین علت از فلسفه بطور جدی  بدور میباشند.

بررسی جایگاه و موقعیت فیلسوف واقعی بسیار مهم است که در گوشه و کنار این مطلب بدان پرداخته خواهد شد. حتی در سایر مطالب نیز هرگاه که در رابطه مشخصی بوده و میتوانسته این ضعف را بخوبی نشان دهد؛ این کار صورت گرفته است. در آینده نیزهر جا لازم بود به آن پرداخته خواهد شد.

ج – این اصول را خوانده و شاید هم تجربه کرده و بدرستی هم میداند اما آگاهانه قصد ایجاد انحراف دارد؛ که این عمل کریه نام بسیار بدی ( مزدوری و…) دارد.

نتیجه آنکه: در سیاست نه تنها جای شانس دادن وجود ندارد بلکه سیاست جائی استکه در آن رحم و مروت و مردانگی بسیار بسیار کم دیده میشود و آنانی پیروزند که اصلا از این موارد بوئی نبرده باشند.

مثالی ایرانی میگوید: “آن کسانیکه آهنین مشت اند دشمنان را به دوستی کشتند”. این کاریست که در سیاست بسیار متداول است.

در سیاست است که جنگها براه میافتد و هزاران آدم را قتل عام میکنند تا اموال اشان را به یغما ببرند. البته کمتر در سیاست و مخصوصا در عصر جدید اتفاق افتاده که سیاسیون انسانها و یا حتی انسانی  را مستقیما و با دستان خود بکشند؛ زیرا آدم کشی  در سیاست عصر جدید حرفه ای خاص است و از ظرافتهای خاصی برخوردار میباشد.  سیاسیون  در کمال خونسردی برای  غارت اموال ( همان چیزی که امثال این  باصطلاح فیلسوفان سیاسی که از سیاست هیچ بوئی نبرده اند با عنوان کردن شانس و… لاپوشانی میکنند)، انسانها را با فرمان خود وبا توجیهات پوچ و بی پایه و با دست دیگران( خود مردمان عادی) میکشند.

در سیاست نیز همانند هر عمل ساده اقتصادی، زمانی امکانی به نیروئی داده میشود که بدانند از طریق آن سودهای بیشتری خواهند برد. اما این آقای ” ژیژک” ابدا از این زاویه به مسئله نگاه نکرده بود زیرا دانشی نداشت؛  وگرنه در نوشته خود اشاره ای و دلیلی به چگونگی دستیابی دول قدرتمند و در اساس آمریکا و اروپا و اسرائیل به سود ممکن از اتمی شدن ایران  میکرد تا مشخص گردد چرا آنها میبایست با اتمی شدند ایران موافق باشند. در حالیکه دلایل مخالفت آنها کاملا واضح است و در اینجا نیز بدانها اشاره شد.

آقای ژیژک در مقاله خود بمب اتمی را دیوانگی میداند.

آیا بمب اتمی واقعا دیوانگیست؟

 پاسخ صریح و قاطع اینست: خیر ابدا؛  بمب اتمی دیگردیوانگی نیست؛  بلکه نتیجه ناگزیر رشد جوامع بشری دست یابی به سلاح های پیشرفته و باز هم پیشرفته تر و پیشرفته تر است.   

این مسیر هنوز به انتها نرسیده و به نظر هم نمیرسد که نقطه پایانی داشته باشد. کمااینکه کشورهای قدرتمند سلاح های  بدتر از بمب اتم دارند.  لیکن چون مرحله اول رسیدن به قدرت نظامی بالا در جهان،  بمب اتمی است  کشورهای قدرتمند سایرین را در این مرحله متوقف کرده اند.

پس برای صلح باید راه حل دیگری یافت که همان داشتن فلسفه و یا تفکر صحیح و انسانی است. این همان تلاشی استکه نویسنده این سطور در نوشته هایش دارد. تفکری که در عین امکان وجود سلاح های پیشرفته تر از آنچه که موجود است؛ اما بتواند صلح را نوید داده و برقرار کند. 

اما اگر گروهی از کشورها پرچم خلع سلاح هسته ای را برداشته اند این واقعا هدف اشان نیست.  بلکه همان حرف و حیله قدیمی و تاریخی را تکرار میکنند، آنها بمب اتمی یا در واقع قدرت را برای خودشان میخواهند آنها میخواهند جلوی اتمی شدن دیگران را بگیرند تا خود قدرتمند باقی مانده از دیگران باجگیری کنند. مسئله برای آنها سنگینی کفه ترازو در جهت آنهاست.

اتفاقا شاید بمب اتم در دست خطرناکترین کشورها و مخصوصا آمریکاست که مردم اش  در حکومت هیچ نقشی ندارند.

اگر بمب اتمی،  یکبار در تاریخ بشر مورد استفاده قرار گرفت دقیقا بدین دلیل بود که آمریکا خود را تنها دارنده آن میدید و میدانست که از جانب ژاپن و در مجموع نیروهای مقابل، توان مقابله به مثل نیست. آمریکا میدید که چنین سلاحی در دست نیروهای هم پیمانش نیز قرار ندارد پس با استفاده از آن میخواست ترس را در دل همه بیافکند و بدینسان بر تمامی جهان سلطه بیافکند. اما دیده شد که در زمان کوتاهی روسیه که رقیب مستقیم آمریکا بود نیز بدان دست یافت و بدینسان جهان، نفس راحتی کشید.

با دستیابی چند کشور دیگر به بمب اتمی توازن قدرت در جهان تغییر کرد و نتیجتا خطر استفاده از بمب اتمی و حتی جنگهای گسترده میان قدرتهای بزرگ و کشورهای ثروتمند و صنعتی فروکش کرد. و میبینیم که بدلیل وجود چنین سلاحهائی؛  بارها از جنگهای بزرگی که احتمالش نزدیک بود جلوگیری شد و تا چنین سلاح های قدرتمندی وجود دارند دیگر احتمال جنگهای بزرگ و یا جهانی وجود ندارد. کمااینکه دیده شد حتی در مورد اختلاف شدید میان ایران و آمریکا بدلیل قدرتمند بودن ایران،  جنگ مستقیم میان آنها صورت نگرفت؛  بلکه میان نوچه های آنها و در مقیاس بسیار کوچکتری در لبنان در تابستان 2006 ( جنگ 33 روزه) صورت گرفت و با پیروز شدن جناح ایران بازی شکل دیگری گرفته و مسئله اتمی ایران نیز بهمین ترتیب مسیری دیگر را خواهد پیمود.

البته اگر کشور کوچک لبنان بمب اتمی داشت و یا حتی یکی از حامیان اش ( ایران) دارای بمب اتمی بود همین جنگ کوچک هم میان نوچه ها صورت نمیگرفت و اسرائیل جرات حمله به این کشور و اینهمه جنایت و کشتار انسانهای بیگناه را در خانه های مسکونی اشان نمیداشت.

پس چنانچه در این زمان  همه کشورها یا حداقل چندین کشور تعیین کننده دیگر در جهان ( مخصوصا ایران) دارای  بمب اتمی بشوند آنگاه میتوان امیدوار بود که در جهان جنگ بزرگ دیگری و یا حتی جنگ دیگری در هر حدی  رخ نخواهد داد.

ذکراین نکته به نوع نگاه به بحث کمک زیادی میکند:  شاید بتوان گفت تمامی کشورهای اروپای غربی که دارای نیروگاههای اتمی هستند دارای تکنیک و دانش و توان کامل ساخت سلاح های هسته ای و حتی موشکهای پرتاب کننده و … میباشند؛  واگر آنهائی که ظاهرا ادعا میشود آنرا ندارند واقعا نداشته باشند، خود را به حدی رسانده اند که در صورت لزوم بسیار بسیار زودتر از آنچه که تصورش را بتوان کرد بمب اتمی را میسازند گوئی که آنرا واقعا در انبار داشته اند.

توازن قدرت یکی از  راههای ایجاد صلح است.

در جائیکه نیروها مساوی است جنگ صورت نمیگیرد؛  خصوصا زمانیکه پای سلاح اتمی در میان باشد.  زیرا در صورت مورد استفاده قرار گرفتن بمب اتمی فاجعه بسیار عظیم و غیر قابل جبران ایجاد میشود.  

حتی اگر بعد مسافتی و توان قدرت دوکشور از هم بسیار زیاد  باشد؛  بااینحال ترس از اینکه آن کشور ضعیف بتواند حتی یک ضربه اتمی وارد کند، میتواند باز دارنده جنگ باشد.  بنابراین ترس از چنین فاجعه ای همه را بطرف پیدا کردن راه حلی صلح آمیز سوق میدهد؛ آنچنانکه میان آمریکا و شوروی  و نیز میان هند و پاکستان شد.

اما زمانیکه دوباره کشوری دارای آنچنان نیروئی بشود که بسادگی دارندگان بمب اتمی را بعقب براند و دیگران از قدرت برتر او وحشت داشته باشند در آنصورت امکان جنگ و کشتار مردم بیگناه بوجود خواهد آمد.

نکته دیگر که  ابرقدرت (تا چند سال پیش) آمریکا را بهراس انداخته بود گستره تخریب بمب اتمی بود. زیرا مثلا چنانچه آمریکا بخواهد ایران را هدف حملات خود از طریق دریا و از فاصله بسیار دور قرار بدهد میداند که قدرت هدف گیری موشکهای ایران برای هدفی متحرک در دریا تقریبا صفر است اما چنانچه از بمب اتمی استفاده شود حتی اگر این بمب در فاصله چند ده کیلومتری نیز منفجر بشود باز هم ناوهای جنگی و هوپیمابر را از کار میاندازد. بنابراین قدرت تخریبی زیاد در گستره ای وسیع امکانی را دراختیار دارنده آن قرار میدهد که بتواند با خیال راحت و بدون ترس از عدم دقت در هدف گیری به اهداف مورد نظر حمله ببرد.

دیگر اینکه آمریکا در کشورهای اطراف ایران پایگاه دارد و اگر قرار باشد جنگی تمام عیار صورت بگیرد آنگاه نقش بمب اتم  در حمله مقابله جویانه به آنها تعیین کننده است. در نتیجه بدون هیچ شکی آمریکا باید از منطقه خارج شود و این برای آمریکا یعنی شکست تمام عیار.

نکته دیگر اینکه اگر شوروی و چین و گروه شانگهای فی الواقع خواستار خروج آمریکا از منطقه و تضعیف موقعیت نظامی- سیاسی و اقتصادی آمریکا هستند باید ایران اتمی را در مقابل او قرار بدهند.

از طرف دیگر امکان پیشرفته کردن آن و ساختن بمب های اتمی باصطلاح چمدانی هم میتواند مشکل آفرین باشد. حتی ساختن بمب های اتمی کوچک که بعنوان سلاح های ضد هوائی استفاده بشود، میتواند اسکادران هواپیماهای جنگی را از میان ببرد و بدین ترتیب قدرت مانور و حمله را از نیروی هوائی دشمن بگیرد. مجهز کردن ناوهای جنگی ایران به سلاح های هسته ای قدرت ایران در دریا را تضمین میکند.

در واقع داشتن تکنیک سلاح اتمی قدرت مانور گسترده ای را برای ساختن بسیاری از سلاح ها با قابلیتهای مختلف در اختیار ایران قرار میدهد. نیروی اتمی تنها در همین کاربرد نظامی اش بسیار گسترده است.

نباید جلوی اتمی شدن کشورها را گرفت.  بشر بدان نیاز دارد. حتی  باید اجازه داد سلاح های پیشرفته تر طراحی و تولید بشود. آیا این حرف بنظر اشتباه میآید؟  اگر کسی چنین فکر میکند باید بداند که عملا در جهان چنین است و کشورهای جهان دائما در پی تکامل سلاح هستند اما هنوز حساسیت روی بمب اتمی هست.  زیرا دارای قدرت تخریب و کشتار جمعی زیادی است و در ضمن دستیابی به چنین سلاحی نیازمند دانش وسیعی است که آن نیز به نوبه خود راه دستیابی به علوم گسترده تر و نیز سلاح های باز هم پیشرفته تری را باز میکند.

آیا با جلوگیری از تولید سلاح های اتمی و پیشرفته میتوان جلوی جنگها را گرفت؟

آیا با جلوگیری از تولید سلاح های پیشرفته تر، مخرب تر و… میتوان جلوی جنگ را گرفت و یا باید فکری اساسی، انسانی و معقول کرد؟  

به نظر من برای جلوگیری از جنگ و کشتار انسانها بشر نیازمند تفکر و فلسفه ای قوی، انسانی و مطابق با شرایط امروزی است.  در کنار آن هر چه قدرت سلاح ها بیشتر و مخرب تر  و نیز توازنی میان قدرتها باشد؛ نیروی باز دارندگی بیشتر است.

پس آنانکه بعنوان فیلسوف همچون ژیژک؛  و یا مداخله گر در امور سیاسی مانند ” نوام چومسکی” شعارهای پوچ ، مسخره و فریبکارانه ضد بمب اتمی و در مسیر خلع سلاح هسته ای میدهند در واقع عاملان و مزدوران مردم فریب  در خدمت قدرتهای بزرگ هستند.

اگربر این باوریم که  باید سلاح های کشتار جمعی را برچید و در صدر آن بمب اتمی را؛  باید به این سئوال پاسخ بدهیم که چرا؟

آیا به این دلیل است که توسط آن انسانها یکدیگر را در ابعادی وسیع میکشند؟  شاید این انسانی ترین استدلالی باشد که عنوان میشود اما بیائیم  این نکته را بررسی کنیم:

بیائیم این فرض را بپذیریم که همه خلع سلاح هسته ای شده اند. اما آیا کار بدینجا خاتمه مییابد؟ خیر.  پس باید بسراغ سلاح مخرب و کشتار ماقبل اتمی برویم البته  بمب های هیدروژنی و… نسل جدیدتر از اتمی هستند وخطری کمتر از اتمی ندارند و باید جمع آوری بشوند.  سلاح های شیمیائی، بیولوژیک و…  بسیار خطرناکند و فاجعه های بسیاری آفریده اند. حال بیائیم تفکر خلع سلاح جهانی را برای جلوگیری از جنگها پیش بگیریم و این داستان را تا انتها پیش ببریم.

پس بطور طبیعی سلاحهای ماقبل  شیمیائی و بیولوژیک مانند بمب های قوی، سلاح های سنگین مانند توپ های سنگین، مسلسل ها، تفنگ ها، مین ها ووو  را نیز سلاحی برای کشتار بشر دانسته در پی نابودی آن برآئیم. نهایتا باید تا آنجا پیش برویم که از ساخت چاقو نیز جلوگیری بشود.  پس از آن حمل چوب یا ترکه بعنوان سلاح ممنوع خواهد بود و در آینده حتی نباید سنگی در دسترس باشد.

برای روشن شدن این نکته  و نشان دادن استفاده از این امکانات بعنوان اسلحه حتی در عصر حاضر،  باید توجه کرد که در روستاهائی که دارای جمعیتهای حتی بالاتر از هزار نفر نیز میتوانند باشد؛ مردم از چوب و بیل و ابزار ساده کارشان در نزاع های جمعی که در صورت گستردگی میتوان نام جنگ بر آن نهاد استفاده میکنند و امکان قتل در چنین نزاع ها نیز وجود دارد.

( جالب است اشاره شود؛ هم اکنون فلسطینیان ساکن مناطق اشغالی با سلاح پرتاب سنگ به جنگ تانکهای اسرائیلی میروند).

چنانچه به تاریخ نگاهی بیاندازیم دیده میشود که تعداد انسانهائی که در جنگها بوسیله سلاح های ساده و ابتدائی کشته شده اند ( فاکتور مدت زمان را فراموش نکرده ام) هنوز بسیار بیشتر از آنهائیست که بوسیله سلاح های پیشرفته کشته شده اند.

حال اگر از جهت دیگر حرکت کنیم؛  بشر برای بقای خود و کسب روزی و یا خوراک شروع به ابزار سازی کرد و در همین مسیر تکاملی یاد گرفت که میتواند از ابزارهای ساخته شده برای ربودن و یا دستیابی به خوراک و سایر اشیاء و امکانات دیگر انسانها استفاده کند. البته این بحثی مفصل است که احتمالا اکثر آشنایان به فلسفه و تاریخ تکامل انسان بدان آگاهند پس برای کوتاه کردن کلام بدان پرداخته نمیشود.  در نهایت بشر بدینجا رسید که اکنون هست با تمامی سلاح ها و امکانات دیگر.

اما نباید نادیده گرفت که بعضی از جنگها اجتناب ناپذیر وبرای پیشرفت و تکامل بشر ضروری بوده و بدون آنها انسان در همان مراحل اولیه و ابتدائی و در حد حیوانی میماند.  بحث بیشتر در این خصوص نیز به جای دیگری موکول میشود.

بنابراین دیده میشود که این اسلحه و نوع آن نیست که باعث کشتن انسانها میشود زیرا هر چیزی میتواند اسلحه باشد.  مشکل اصلی در جای دیگریست و آن شیوه تفکر و فلسفه های موجود است که سیستم های حکومتگر میآفرینند  و اتفاقا برعکس با جلوگیری از اتمی شدن کشورها امکان بروز جنگها را گسترش داده ایم.

 در جهان کنونی بلا استثنا تمامی سیستم های حاکم بر کشورها؛  سیستم های حکومتگر هستند. آنها نه برای خدمت به مردم بلکه برای حکومت برآنها در جهت حفظ منافع گروهی خاص و اندک؛ حرکت میکنند.  تمامی آنها  ظالم و ستمگر هستند (این امر در جوامع  باصطلاح دمکراتیک شدیدتر است)؛  زیرا فلسفه، تفکر و ایده کلی، اصلی و اساسی آنها چنین است.

آنچه که برای بشر بهترین و بدترین چیزهاست  فلسفه یا تفکر است.

نگاهی به مسئله از زاویه ای دیگر

مسئله اسلحه،  فیلسوف و دانش فلسفی را از زاویه بسیار با اهمیت دیگری هم باید بررسی کرد وگرنه این بحث از یک نقص عمیق علمی که تکمیل کننده فلسفه است رنج خواهد برد.

پیشرفت علوم فنی که ضرورت اجتناب ناپذیر بشر بوده و در مسیر زندگی انسان نه تنها راه گریزی از آن نیست بلکه بکمک انسان آمده و خواهد آمد در امور مختلفی گسترده شده است.  بسیاری از این امور و کشفیات بشر خواهی نخواهی در امور نظامی راه مییابند و یا میتوان از آنها استفاده کرد. در اینجا صحبت ما برسر آن نیروئی نیست که دولتها صرفا صرف تحقیقات نظامی میکنند بلکه علوم عادی تجربی است که  کشفیات اش در خدمت امور نظامی هم قرار میگیرد. مثالها برای این گونه بسیار است از مورس و تلفن و الکترونیک و سایر کشفیاتی که در رابطه غیر مستقیم با کشتار قرار میگیرد میتوان نامبرد؛ تا انواع اکتشافات که در مسیر ساخت ادوات جنگی و برای کشتار صورت گرفته مثلا اختراع هواپیما و یا حتی کشف نیروی اتم و یا لیزر ووو.  بنابراین با پیشرفت علم میتوان تصور کرد که هر لحظه کشف جدیدی صورت میگیرد که کشوری زودتر از دیگران به کاربرد نظامی آن پی میبرد. همانطور که در سطور بالا نیز آورده شد تحقیقات بر روی مواد شیمیائی و بیولوژیکی و… در ابتدا برای امور نظامی نبود اما افراد خیر و انسان دوستی!!! پیدا شدند و فکر کردند که بوسیله آنها میتوان انسانها را کشت،  بدون اینکه اموال آنها آسیب به بیند.

پس دیده میشود که راه ها وسایل و… بسیار زیاد و خطرناکی  در آینده کشف خواهد گردد. این بررسی مختصراز زاویه ای دیگر نیز نشان میدهد که این  بظاهر فیلسوفان  با نداشتن حداقل دانش از علوم تجربی از چه ضعفهای عمیقی رنج میبرند.

باید متذکر شد؛  در گذشته و در همان یونان کسانیکه با فلسفه سرو کار داشتند میبایست بعضی خصوصیات را میداشتند و بعضی کارها را میکردند  مانند شرکت در جنگ و نشان دادن شجاعت و نیزفراگیری بعضی علوم روز و یا حتی تمام آنها از الزامات بود؛ مخصوصا ریاضی را میبایست مطالعه میکردند. اما میبینیم که این آقایان بظاهر فیلسوف از هیچکدام از این نکات بهره نمیبرند و مخصوصا کمترین دانشی از علوم تجربی ندارند. جالب است گفته شود اصطلاح فیلسوف را اولین بار فیثاغورث بکار برد. زمانیکه به او گفتند که تو همه چیز را میدانی در پاسخ گفت چنین نیست و من تنها یک فیلسوف هستم. در آنجا و در آن زمان فیلسوف بمعنی دوستار علم بود و مقصود فیثاغورث آن بود که او علاقمند به فراگیری علم است و در تمام عمر آنرا دنبال میکند؛ مقصود او نیز علم بطور عام و گسترده بود. اما دیده میشود که فلاسفه اخیر که خود را صرفا فیلسوف معرفی کرده اند و اکثریت غالب آنها نیز یهودی هستند از این حسن کاملا بی بهره اند. اما اگر کمی بعقب تر نگاه کنیم میبینم که امثال پاسکال و یا  لبینتز که مسیحی بودند، در عین حال که از دانشمندان بزرگ جهان بحساب میآیند در فلسفه نیز قلم زدند و افکار بزرگ و جالبی را مطرح کردند؛ اما توسط مافیائی که نام برده شد در سایه قرار گرفتند.

بررسی نقش منتقدان کاذب و ساخته دست حکومتهای باصطلاح دمکراتیک غرب در آن کشورها

برای روشن شدن چهره دیگری از این دمکراسی کاذب از یک نمونه برجسته شروع میکنیم.

نوام چومسکی که اخیرا معلوم نیست به چه دلیلی از سابقه یهودی صهیونیست بودن او بصراحت در وسایل ارتباطات جمعی صحبت و پرده برداشته شد؛ یک زبان شناس ساده و شاید بتوان گفت رده پائین است که او را در زبانشناسی، کاذبانه  به حد نابغه رسانده اند. اما او اکنون رسالت دیگری برعهده گرفته و بعنوان یکی دیگر از نبی های یهودی نقش بزرگترین منتقد  دولتهای آمریکا را بازی میکند. نقشی بسیار کاذب و مزورانه.  چرا و چگونه؟ 

برای روشن شدن موضوع به آنچه که اخیرا صورت گرفت میپردازیم.

در ماه ژولای  و آگست 2006 ایشان در چند مصاحبه و… در جاهای مختلف شرکت کرد. ازجمله در ام- آی- تی ( ماساچوست انستیتوی اف تکنولوژی )  بهمراه اکبر گنجی یک روزنامه نگار زندانی در ایران که بتازگی آزاد شده و به آمریکا آمده بودشرکت داشت. آقای چومسکی در این مصاحبه ها به چند نکته اساسی پرداخت که دقیقا مورد بحث ما در همین مقاله  حاضر هم میباشد.

چومسکی بصراحت آمریکا را بهترین دمکراسی !!! دنیا نامید. این از آن نکاتی است که با توجه به نوشته حاضر بی دانشی او روشن میگردد. البته شاید بهتر است تصحیح کرده گفته شود؛ یکی از ماموریتهای چنین افرادی برای منحرف کردن افکار مردم، همین چماق دمکراسی است؛  یعنی چومسکی جزو  همان دسته اول است که هدف اشان فریب مردم ( دسته دوم) میباشد.

نکته دیگر اینکه ایشان در همان مصاحبه و پس از اینکه آمریکا را بهترین دمکراسی دنیا معرفی کرد در چند سطر پائین تر اشاره میکند:  با وجود اینکه آمریکا بهترین دمکراسی و آزادترین کشور دنیاست لیکن فلان صحبتهای من در آمریکا منتشر نشد اما وقتی به اسرائیل رفتم با وجود تمام انتقادها ئی که در مصاحبه ها  به آنها کردم تمامی صحبتها در فلان روزنامه منتشر شد.

در اینجا بروشنی دیده میشود که جناب  چامسکی متفکر و مسئول شستشوی مغزی مردم، با زبانی گویا اسرائیل را از آمریکا نیز دمکراتیک تر و آزادتر مینمایاند.

سئوال اول اینست: اگر آمریکا بهترین ( صفت عالی دستوری) دمکراسی دنیاست پس اسرائیل چیست؟ ما که از صفت عالی بالاتر نداریم  پس ظاهرا اینجا باید یک حالت استثنائی فرا آزادی و فرا دمکراسی و الوهیت برای اسرائیل این سرزمین استثنائی و الهی قائل شد!

از اینجاست که دم خروس از جیب جناب چومسکی متفکر و منتقد کاذب بیرون میزند.  در حالیکه در همان روزها اسرائیل در حال قتل عام مردم لبنان بود و تمامی جهان و حتی بعضی مدافعان اسرائیل مجبور به انتقاد بودند؛ این جناب بعد از چند انتقاد آبکی  که برای فریب بوده،  یکباره اسرائیل را بدلیل انتشار مصاحبه خودش نه تنها کاملا تطهیر بلکه به عرش اعلا میرساند.

زهی بیشرمی و زهی تاسف  بر باصطلاح متفکران جهان که باین سادگی فریب  نبی های یهودی را در قرن 21 میخورند.  پس عقل آنها کجا رفته است؟

پیشتر در مقاله ای  موضوع نبی ها و…  یهودیان را شکافته و نشان داده شد که در میان یهودیان رسمی استکه؛  تنها آنها حق دارند به خودشان انتقاد کنند.  پس  آقای چومسکی  بعنوان یک یهودی با سابقه خوب صهیونیستی ( و اینکه بنظر میرسد هنوز هم این نشان افتخار را باخود دارد اما در جیب مخفی کرده است) حق دارد تا صحبت و انتقاد کند و منتشر شود و اساسا صحیح تر آنستکه گفته شود این جزو ماموریت اوست. همانطوریکه آقای  برنارد لویس سالها همه را بعنوان یک محقق اسلام شناس فریب داد و دست آخر و در اواخر عمر با نشان دادن چهره واقعی و صهیونیست خود همه را به تمسخر کشید؛ آقای چومسکی نیز همان کار را میکند.

بزرگترین اشکال فلسطینی ها آن بوده و هست که بسادگی به یهودیانی که چند کلمه برعلیه اسرائیل حرف میزنند اعتماد میکنند و تمامی اسرار خود را برایشان افشا میکنند. چنین استکه چومسکی نیز در صدر این ماموریت نشسته  و بعنوان مثال شخصی مانند مرحوم ادوارد سعید در کنارش بزرگ میشود و در نتیجه اعتماد فلسطینی ها در سطوح بالا نسبت به او کامل میشود. از این طریق فلسطینیان بزرگترین ضربات را از جوانب مختلف تحمل کرده و میکنند.

از طرف دیگر آقای چومسکی در رابطه با موضوع هسته ای ایران موضعی بظاهر ضد سلاح

هسته ای گرفته که باید برچیده شوند.  

با توجه به مطالبی که در همین نوشتار آمده و نشان داده شده که چنین شعارهائی تنها در جهت منافع بعضی کشورهای دارای بمب اتم و در صدر آنها آمریکا و اسرائیل میباشد مشخص میگردد که جناب آقای چومسکی چگونه هدفمند صحبت میکند و دقیقا در جهت منافع کیست.

اما خوب است برای روشن شدن اذهان و بعضی مسائل همین جا از آقای چومسکی  و طرفدارن دمکراسی  چند سئوال ساده را نیز پرسید:

چرا در آمریکا که بقول شما ( آقای چومسکی)  بهترین دمکراسی  دنیا و آزادترین کشورهاست؛  دانشگاه مهندسی ام- آی- تی  پایگاه  و یا محل سخنرانی مخالفان دولت شده است؟  

چرا جای مناسبی که درخور و مناسب  اینکار باشد درآمریکا، کشوری باین بزرگی وجود ندارد؟

چرا دانشگاه علوم سیاسی و یا انستیتوی خاصی و یا… برای اینکار نیست؟  

چرا هر وقت شما که اکنون بعنوان بالاترین منتقد دولت، میخواهید صحبت مهمی بکنید به اینجا میروید؟

چرا آنانکه در رشته های علوم سیاسی ووو تحصیل کرده اند پرچمدار و مخالفان اصلی دولت نیستند، بلکه برعکس در دانشگاههای مربوطه از دولتهای جنایتکار آمریکا و از جنایتهایشان دفاع میشود و استادان این دانشگاهها در خدمت دولت و در جهت جنایات آنها هستند؟  نمونه این افراد ” فوکویاما” (استاد اقتصاد سیاسی دانشگاه جان هاپکینز) میباشد که بعنوان یکی از بزرگترین و مطرح ترین استادان دانشگاه در آمریکا وجهان،  تئوریسین نومحافظه کاران ( بزرگترین گروه جنایتکاران بین المللی) بوده و هست؛ که در اصل میتوان گفت او تئوریسین جنایت است.  یعنی کسی استکه جنایت را از جنبه تئوری تبیین  و توجیه کرده؛  بدان جنبه علمی – دانشگاهی ( بعنوان یکی از  مجوزها) داده، برای عملی کردن آماده میسازد. وچون امثال او چنین جنایتهائی را تئوریزه میکنند بنابراین  طیف دانشگاهی  بدلایل مشخص در برابر او تسلیم و در نتیجه مخالفتی جدی از جانب روشنفکران  برنمیخیزد.

همین آقای ” فوکویاما “ در کمال بیشرمی و پرروئی در مصاحبه اش که در سایت بی- بی- سی لندن مورخ دوم ماه آگست سال 2006 آمده میگوید که از طرفداران حمله به عراق بوده ( یعنی از تئوریسین ها و … حمله بوده) اما حالا مخالف است. از صحبت این جناب فوکویاما  متفکر جهانی جنایت،  برداشتهای بسیاری میشود که در این مقاله آمده مثلا او از کسانی استکه پس از باصطلاح پی بردن باشتباه خود ابدا در پی اصلاح واقعی خود و نظراتش برنیامده است و تنها به  شیوه موذیانه و فریب دهنده خود ادامه میدهد. او از کسانی استکه بطورعلنی بعنوان یک متفکر مزدور در خدمت سرمایه و قدرت است.

فوکویاما از جمله سردمداران مافیای قدرت در دانشگاههای علوم انسانی استکه به شستشوی مغزی دانشجویان در راستای جنایتهای ضد انسانی قدرتمندان واقعی کشور میپردازند.

دانشجویانی که در سطوح پائین  تحصیلات و در حد لیسانس هستند از جنبه عددی بسیار زیاد میباشند و چون با دانشی ناقص بصورت گسترده در جامعه پراکنده میشوند بصورت بلند گوی چنین افرادی ( که برایشان بصورت پیامبری با دانش وسیع در آمده اند) عمل میکنند. این دانش ناقص (علم ابتر) و اشتباه و در خدمت گروهی خاص؛  از بدترین بلایائی است که میتواند برسر یک جامعه وارد آید. 

آقای چومسکی از بزرگترین مسئولین برای  انحراف عظیم فکری در جامعه میباشد. چنین افرادی بزرگترین  ضربه زنندگان و خائنین به جامعه و انسانیت هستند.  

زیرا که فکر بهترین و بدترین چیزهاست و آنها با علم و فکر مردم بازی میکنند.

دزد که با چراغ آمد گزیده تر برد کالا.

پس بدینترتیب نظرات افرادی مانند فوکویاما است که در جامعه عمل میکند و نه نظراتی که در دانشگاه فنی گفته میشود.  زیرا آن تعداد اندک دانشجویانی که در این سخنرانی شرکت میکنند بعد از پایان تحصیلات به کارهای فنی میپردازند که در آنها مباحث سیاسی صورت نمیگیرد.  صاحبان کارهای فنی نیز اجازه چنین مباحثی را بدلایل گوناگون در محیط کار نمیدهند زیرا که اولا جو را آشفته کرده و میان همکاران اختلاف ایجاد میکند و از طرفی ممکن است کار را به اعتصاب بکشاند،  و اساسا فضای آنجا چیز دیگری است.  از همه مهمتر صاحبان اصلی قدرت در کشور خود صاحبان بزرگترین صنایع ووو هستند؛  پس بچه دلیل محل کار را به محلی برای بحث و انتقاد به خودشان تبدیل کنند.

پس طرح چنین مسائلی در چنین دانشگاههائی مانند ام- آی- تی  ابدا آینده ای ندارد بلکه آینده این مباحث به دانشگاههای علوم انسانی و وابسته است که آنهم در بهترین دمکراسی دنیا!!! و آزادترین کشورها!!! بشکل عجیبی ( آزاد و دمکراتیک) در آمده است.  

از طرفی دیگر از این موضوع  چنین برداشت میشود که یا آنان درست عمل میکنند و دولت آمریکا جنایتکار نیست و یا اینکه دولت آمریکا جنایتکار ترین  و ظالم ترین دولتهای جهان است بطوریکه حتی دردانشگاههایش نیز از علم و مسائل واقعی صحبت نمیشود؛  نیز مدرسان خود فروشی را بکار گرفته که برای اندکی پول،  سفید را سیاه  و سیاه را سفید  نشان میدهند؟

بد نیست اشاره شود؛ ظاهرا حداقل در کشورهای اروپائی ( مثلا سوئد) که بقول آقای چومسکی باندازه آمریکا دمکراتیک  و آزاد نیست چنین مسائلی در دانشگاههای مهندسی، پزشکی و کشاورزی و امثالهم مطرح نمیشود و اساسا دانشجویان این دانشگاهها که دروس فنی را برگزیده اند در مجموع علاقه ای به مباحث سیاسی ندارند و اگر چنین مباحثی مطرح شود حتی یک در صد این دانشجویان نیز در آن شرکت نمیکنند.  چنین اموری به دانشگاههای مربوطه و یا محافلی که با این امور سروکار دارند سپرده میشود. این مسئله که در دمکراتیک ترین کشور دنیا !!! انستیتوی تکنولوژی ماساچوست محل سخنرانی مخالفان است  برای اروپائیان شگفت انگیز و غیر قابل فهم است.

اما چگونه است که  آقای چومسکی پرچمدار مخالفان دولت شده است؟  

پاسخ  روشن است. دولت آمریکا در دست یهودیان صهیونیست میباشد که اکنون مدتی است عوامل خود یا  مسیحیان صهیونیست را در صدر حکومت نشانده اند و آقای چومسکی  بعنوان یک یهودی با سابقه برجسته صهیونیستی،  نقش نبی (و در اصل مهره ای با برنامه های مشخص) را بازی میکند.

دولتهای باصطلاح دمکراتیک بدون مخالف، ظاهری ناقص دارند.  پس باید یک منتقد خودی و ظاهری را برای فریب و از جانبی بعنوان سوپاپ اطمینان و نیز برای در کنترل داشتن  مخالفت و مخالفین واقعی  و اعتراض مردم و بسیاری مزایای دیگر، ساخت.

چگونه است که در بهترین دمکراسی دنیا و آزادترین ها تنها دوحزب سیاسی متعلق به سرمایه داران بسیار بسیار کلان و خاص وجود دارد و سایرین از همه حقوق سیاسی محروم اند؟

چگونه است در کشوری با خصوصیات یاد شده هیچ صدای اعتراض واقعی، قوی و کارآ  برعلیه اینهمه فقر و…  نیست؟

چگونه است که آقای چومسکی بعنوان یک فرد و نه یک گروه و یا سازمان و یا حزب سیاسی یک تنه تنها سخنگوی مخالف دولت شده است؟  

آیا واقعا هیچ مخالف و مخالفت دیگری در آمریکا  نیست؟  

اگر چنین است و چومسکی یک تنه دارد اینکار را میکند باید نتیجه گرفت که اشکال از اوست و در حالیکه نزدیک به 300 ملیون مردم مملکت از همه چیز راضی هستند،  یک صدای اعتراض غلط است و نشانگر اشتباه صاحب صداست. اما اگر غیر از اینست چگونه است که در این کشور تشکلی سیاسی وجود ندارد و صدائی متشکل در نمیآید؟

اما اگر پاسخ اینستکه چنین تشکل یا تشکل هائی وجود دارد؛  باز دمکراسی ایده آل چومسکی  و خود او بزیر سئوال میرود، که چرا صدای آنها به جائی نمیرسد و حتی منتشر نمیشود، اما صدای او در همه جا به فروش میرسد و پول به جیب اش سرازیر میکند؟

چرا سایر مخالفین آمریکا و اسرائیل در جهان سانسور و تهدید میشوند، مورد تهاجم فیزیکی قرار میگیرند،  ترور و کشته میشوند و یا تحت هزاران نوع فشارهای روحی- روانی قرار میگیرند اما چومسکی آزادانه حتی به اسرائیل این بزرگترین مرکز جنایت و پرورش تروریسم و  تروریست سفر میکند و مورد استقبال قرار میگیرد؟  

خود من یکی از همین افرادی هستم که بدلیل نوشته هایم که ابدا هم در نشریات غربی چاپ نمیشود مورد آزار و اذیت و… قرار گرفته و حتی مورد تهاجم فیزیکی قرار گرفتم و انگشتانم را شکستند به نشانه اینکه دیگر ننویس؛  و اکنون هم تهدید جانی شده ام. در ضمن  توسط سازمان امنیت  این کشور باصطلاح آزاد و دمکراتیک ( سوئد) بجای حمایت، پرونده حمله فیزیکی بمن کاملا مسکوت گذاشته شده و از حق یافتن کار مناسب با تحصیلات بالای فنی دانشگاهی ام محروم شده ام؛ در واقع مرا از بسیاری حقوق اولیه زندگی محروم کرده و تحت فشار و یا در واقع شکنجه روحی قرار داده اند.

آقای چومسکی که خود صهیونیست بوده و هست مسلما شیوه های آنها را در تمامی موارد خوب میشناسد. اما نقش آنها را در اکثر قریب باتفاق  ترورها، مردم آزاریها و جنایات و جنگها در جهان لاپوشانی و مخفی میکند.

افرادی همانند من اجازه ورود به آمریکا و اسرائیل ( در مورد خودم، من حتی اجازه سفر به کشور امارات متحده عربی را هم ندارم) را نمییابند و اگر بیابند جرائت مسافرت باین مراکز تولید تروریسم و تروریست و جنگ و… در جهان را ندارند.  اما امثال چومسکی را براحتی میپذیرند و مقالات اش را هم چاپ میکنند تا این دلیلی بر دمکراتیک و آزاد بودن اشان باشد.

اما بیائیم به اسرائیل کشوری با آزادیهای الهی!!! ( بقول چومسکی)؛  از این زاویه نگاه کنیم که در آنجا فلسطینیان قتل عام میشوند. حال به این سئوال ساده مختصرا پاسخ دهید:

آیا فلسطینیان شهروندان اسرائیل هستند؟

اگرجواب مثبت است پس چرا اسرائیل شهروندان خود را قتل عام میکند این چه قرابتی با فرادمکراسی و فرا آزادی (الهی)!!! اسرائیل( به زعم چومسکی) دارد؟

اگر فلسطینیان شهروند نیستند و ساکنین کشور دیگری بنام فلسطین اند پس چگونه باید تجاوز به کشوری دیگر و کشتن شهروندانش را توجیه کرد، این که یک جنگ نابرابر توپ و پیشرفته ترین هواپیما ها و بمب های هوشمند دربرابر سنگ میشود؟

اینها تنها اندکی از سئوالات و مواردی است که چهره واقعی چومسکی و امثال او را نشان میدهد. این افراد با عناوین فیلسوف و یا منتقد ویا… برای مخدوش کردن افکار جهانیان،  در خدمت افرادی خاص هستند.

آخرین نکته اینکه:  هرچند عامل اصلی بزرگترین و خانه خراب کن ترین جنگها در جهان  یهودیان صهیونیست هستند و برای اینکار از دولتهای بظاهر مسیحی استفاده میکنند و این نکات را  سیاسیون درجه دوم و سوم هم باید بدانند و آدمی در سطح چومسکی نیز حتما باید بداند؛  اما او هیچگاه نک حمله را متوجه این عامل اصلی نمیکند؛  بلکه با شیوه گفتار و نوشتار ضد آمریکائی تمامی اذهان را در جهت محکومیت آمریکا منحرف میکند و باین ترتیب گمراهی در افکار عمومی جهان ایجاد میکند. این را باید رسالت اصلی آقای چومسکی در فعالیت های سیاسی اش نامید. زیرا یهودیان ( و در قرون اخیر یهودیان صهیونیست) هیچگاه جنایات را برعهده نمیگیرند بلکه با تمام قوا سعی میکنند تا جنایات را بدست دیگران انجام دهند و گناه را نیز بگردن دیگران بیاندازند و خود را مظلوم بنمایانند.

اما جای تاسف است که اینهمه متفکرین جهان در طی اینهمه سالها بسادگی فریب خورده و میخورند.

بررسی و نقد دمکراسی

در جائی دیگر ازسایت بازتاب  آمده:

” ژیژک  در بخشی از مقاله خود، استدلال برخی از لیبرال های غربی را مبنی بر این که؛  سلاح هسته ای در ایران در نهایت در اختیار قدرت های مخالف قرار خواهد گرفت و به این ترتیب مانع از یک انقلاب دمکراتیک خواهد شد، مورد بررسی قرار داده و آن را نیز بی پایه و تناقض آمیز نشان داده است”.

ژیژک در مقاله خود،  دمکراسی و دیکتاتوری را مقولات یا سیستم هائی پذیرفته شده و کاملا معقول در جهان امروزی دانسته و بکار برده است. او سیستمهای جهان را بر این مبنا بررسی کرده  و هیچ اعتراضی به اشتباه، انحرافی و مزخرف بودن این ترم ها ندارد.  زیرا ظاهرا او نیز همانند سایر هم لقب انش هیچ دانش گسترده ای نداشته بلکه همانند هر آدم عامی این ترم ها را پذیرفته و تکرار میکند و اگر آدم نادانی نیست پس شاید در دسته اول قرار دارد که باید دسته دوم را شستشوی مغزی بدهند.

ترم دمکراسی را در عصر حاضر تنها دو دسته استفاده میکنند:

1-  آنهائی که قصد دارند با استفاده از این ترم مردم را فریب بدهند.

2-  اکثریت وسیع مردم که فریب  دسته اول را خورده اند.

البته ممکن است دسته سومی را هم در نظر آورد که چندان زیاد و با اهمیت نیستند. کسانیکه بناچار و بدلیل نبود ترمی دیگر و مناسب و برای نشان دادن مسائل نادانسته  یا بناچار از این ترم استفاده میکنند.

دمکراسی دومین نکته مورد بررسی  مقاله حاضر است که با استفاده از نظرات پایه گذار اولیه و یا تئوریسین اصلی  سیستم ها در جهان یعنی افلاطون صورت میگیرد. هر چند ظاهرا پیش از او افراد دیگری نیز چنین نوشته اند. همانند اوریفون که ارسطو در کتاب” سیاست” از او بعنوان نخستین کسی که در باره بهترین شکل حکومت نظر میدهد نام میبرد و نیز اشاره میکند که او در سیاست دست نداشته است.

بهرصورت اولین اثری که بطور جامع در اینباره نوشته شده و در دسترس همگان است همان جمهوری افلاطون میباشد که مورد استفاده گسترده قرار گرفته است. گفتار افلاطون دلیلی برای ارسطو شد تا او نیز در کتاب ” سیاست” به آن نکات بپردازد. هرچند ارسطو نیز نظر مثبتی به دمکراسی نداشت.

زمانیکه امثال این آقای ژیژک  سعی میکند جانب حق را بگیرد و دفاع از حقوق امثال ایران بکند با توجه به بی دانشی و زمینه ها و ریشه های کاملا غلطی که مطرح میکند درعمل ضربه به حق، آزادی و پیشرفت فکری بشر میزند.

هیچ مدافع نادانی  با دفاعیات احمقانه،  قادر به کمک نبوده بلکه همه چیز را خرابتر و بدتر میکند.

دشمن دانا بلندت میکند؛ برزمینت میزند نادان دوست!

نتیجه آنکه:  پیش از اقدام بهرعملی ( و در اینجا پذیرفتن صحبتهای این باصطلاح فیلسوفان بعنوان مدافع حقوق ایران و یا جهان)  باید حتما دشمن و در واقع دشمن اصلی که در موارد بسیار پشت پرده قرار دارد را شناخت.  بدون اینکه دشمن را بشناسیم و بخواهیم با ظلم، ستم، استعمار و استثمار و… هر آنچه بد  و منفی است، مبارزه کنیم تنها مشت در هوا زده،  خود را مسخره و بازیچه قرار داده ایم.

اما چگونه باید دشمن را شناخت و این شناسائی کار کیست؟

این  مبحثی گسترده است اما در جای جای این مقاله بدان پرداخته شده و سعی گردیده تا حتی الامکان بزرگترین دشمن بشریت را که در وحله اول جهل و نادانی است بشناساند. در این میان عوامل و کسانیکه به آن دامن زده و از نادانی مردم سود میبرند را مشخص کند ( به داستان شیاد و مار توجه شود).

متاسفانه با وجود مافیائی که صاحبان اصلی قدرت و منسجم ترین آنها در جهان (یهودیان صهیونیست) درمسیر این کار عظیم و مهم برای بشر براه انداخته اند دستیابی به نیتجه ای صحیح و انسانی در پرده افتاده است و در نتیجه بشریت مسیری را طی میکند که هیچ برنامه ای برای آینده اش در نظر گرفته نشده است و ما مردم همانند گاو گیج حرکت میکنیم بدون اینکه هیچ برنامه و هدفی را در جلوی خود نه دراز مدت و نه حتی کوتاه مدت داشته باشیم.

مبحث دمکراسی

 برای اینجانب دقیقا معلوم نیست که برداشت و یا تعبیر و تفسیر آقای ژیژک از دمکراسی چیست؛ اما ظاهرا ایشان از دمکراسی برداشتی معمولی و عامیانه همانند دیگران،  بمعنای چند حزبی و آزادیهای ظاهری موجود را دارد و یا ارائه میدهد که در غرب ممکن ولی در ایران غیر ممکن میباشد. پس باید به این موارد و مردم فریبی های مزورانه ای که در پشت این ظواهر بظاهر زیبا خوابیده پراخته شود و بعنوان مثال نشان داد که در این کشورهای باصطلاح دمکراتیک،  دولتها کاره ای نیستند و آن دولت و مجلسی که مردم بدانها رای میدهند بر آنها حکومت نمیکنند،  بلکه اینها تنها کارمندان  سرمایه داران کلان،  و بازیگران صاحبان قدرت و ثروت نشسته در پشت پرده اند. اما در کشورهای باصطلاح دیکتاتوری؛ دولتها تصمیم گیرنده اند و اربابی خارج از دولت ندارند؛ لیکن دولتهای باصطلاح دیکتاتوری که در خدمت منافع دیگران بوده و در واقع کشوری وابسته و یا غیر مستقل خوانده میشوند را باید از این یکی جدا دانست.

بعضی از مسائلی را  که به این بحث مربوط میشود  پیشتر نوشته  و هیچگاه تمایلی به دوباره نویسی نداشته ام ولی بالاجبار برای بار دوم جهت تکمیل کلام  بصورتی بسیار مختصرآورده میشوند. اما اگر این آقای باصطلاح فیلسوف و بسیاری دیگر همانند ایشان به آن نوشته ها دست نیافته اند باید مشکل را در همان سیستم دمکراسی که ایشان آنرا برجسته میدانند بیابند و چنانچه به این یکی نیز دست نیابند باز هم مشکل خودشان و دمکراسی مورد حمایت اشان است.

من بدلیل اینکه تیغ سانسور را در سوئد حس کردم، حربه بایکوت را برعلیه اشان بکار گرفتم واکنون حدود 15 سال است که هیچ چیزی را بزبان سوئدی  و یا برای انتشار در وسایل ارتباطات جمعی کشوری که اکنون نزدیک 18 سال است در آن ساکن میباشم نمینویسم.  زیرا ابدا نوشته های اینچنینی در هیچ جائی درج نخواهد شد و کسی آنرا نخواهد دید. نوشتن این مطالب به انگلیسی هم فایده ای ندارد زیرا آنها نیز تیغ سانسورشان کندتر از سوئدیها نیست.

اما؛ فرض اینکه بخواهیم دمکراسی را در همین تعاریف مسخره و… مورد استفاده غرب، بپذیریم و بررسی کنیم. دراولین نگاه بنظر میرسد که ظاهرا احمق ها،  و مردمی که حافظه تاریخی ندارند فراموش کرده اند که تا همین یکدهه پیش کشور آپارتاید آفریقای جنوبی (که بدترین نوع ممکن حکومتی و نگرش به انسان و روابط انسانی و یا باصطلاح نگاه و روابطی دمکراتیک بود)  اساسا توسط آمریکا و اسرائیل برسرپا بود و همین کشورهای اروپائی نیزنه تنها ابدا مبارزه جدی با آن نمیکردند بلکه حتی حامی آن بودند و ابدا هم نامی از دمکراسی و انسانیت آورده نمیشد. اما شاید بتوان گفت پس از پیروزی مسلمانان در انقلاب ایران و به رسمیت نشناختن دولت نژاد پرست آفریقای جنوبی از طرف ایران  یکی از دلایلی گردید تا آنها نیز با این سیستم به مخالفت برخیزند و بیکباره و در یک چشم بهم زدن آنرا از هم بپاشند که خود عملا نشانگر این بود که آن رژیم را خود این مدعیان دروغین طرفدار حقوق بشر نگهداشته بودند. حال چه شده که بیکباره این کشورها فریاد دمکراسی و آزادی ووو را سر میدهند و میخواهند آنرا به سایر کشورها ارمغان بدهند.

بگذارید همینجا و با قاطعیت تمام یک فیلسوف بگویم که؛  چنین کشورهای نوپا و نوکیسه ای (کشورهای غربی و مخصوصا آمریکا) ابدا درکشان از انسان و انسانیت به پای کشورهای با تاریخی همانند کشورهای شرقی نمیرسد و ابدا قابل مقایسه نیستند. اینان همانند آدم های تازه بدوران رسیده هستند که هیچ چیز از رفتار و کردار طبقه جدید نمیدانند و بیشتر ادا در میآورند.

هنوز هم کشورهای مستعمره همین اروپای دمکراتیک، بصورتی علنی وجود دارند.

بسیاری از تبعیضات، جنگها، جنایات ضد بشری  و… که این کشورهای دمکراتیک ( آمریکا، اسرائیل و کشورهای اروپائی) نسبت بسایرین روامیدارند به عیان جلوی چشم نسل ماست که نیازی به ارائه لیست دیده نمیشود. پس اثبات دمکراسی از زاویه روابط این نوع کشورها با سایر کشورها  به بن بست میرسد و در واقع برعلیه آنها حکم میکند.

اما ظاهرا با توجه به موارد فوق چنین استدلال میشود که دمکراسی سیستمی داخلی است و ارتباطی با سیاستها و روابط بین الملل و یا جنایتهایی که در کشورهای دیگر انجام میگیرد،  ندارد و از همه فراتر اساسا دمکراسی در روابط بین الملل بدین معنی استکه هرچه قدرتمندان میکنند صحیح است و هر چه کشورهای ضعیف میکنند غلط (به گفتار ترازیماخوس که در ابتدای مطلب آمد توجه شود).

اما در خصوص دمکراسی بعنوان سیستمی درون جامعه؛ کافی است تنها به چند نکته بطور مختصر بعنوان مشتی نمونه از خروار اشاره بشود:

1- تبعیضات وحشتناک  غیر انسانی و در شکلی بسیار آشکار و بدون واهمه و شرم که مثلا در همین آمریکای دمکراتیک،  نسبت به شهروندان سیاه پوست صورت میگرفت  و هنوز هم پایان نیافته است.

2- در اختیار داشتن تمامی وسایل ارتباطات جمعی توسط سرمایه داران قدرتمند و حاکمان اصلی کشور تا بوسیله آن مردم را شستشوی مغزی بدهند و همان ” داستان شیاد و مار” را در عمل پیاده بکنند.

برخلاف تمامی ادعاهای دروغین در این کشورها ابدا آزادی بیان وجود ندارد و تقریبا تمامی اخبار، اطلاعات، نوشته ها و برنامه های ارائه شده در رادیو- تلویزیون و اخیرا اینترنت کنترل شده و برای اهداف خاص قدرتمندان درون حاکمیت است. فیلم ها و برنامه های بسیار مبتذل که نه تنها نباید گفت که ارزشی ندارند بلکه باید گفت که ضد ارزشهای انسانی میباشند را تنها و تنها برای گمراه کردن مردم پخش میکنند. این قسمتی از همان نکته ای است که افلاطون در نوشته اش بدان اشاره داشته  که سیستم حکومتی اخلاق و فرهنگ مردم را تغییر میدهد.

باید توجه داشت که امر تغییر فرهنگ و اخلاق در جامعه توسط حاکمیت همیشه و در همه حکومتها صدر در صد صورت نمیگیرد بلکه  بستگی دارد به میزان و عمق فرهنگ قبلی جامعه و مردم؛  نیز میزان سرمایه گذاری سیستم حاکم و نیز روشی که در پیش میگیرد.

در عصر جدید و در جوامع غربی برای تغییر روحیه مردم از کلیه وسایل استفاده میشود و چون در غرب خانواده متلاشی شده و اساس جامعه بر پایه فرد در آمده است بنابراین تغییر انسانهای منفرد بسیار ساده صورت میگیرد.

در غرب که فرهنگها ریشه های بسیار عمیق وتاریخ قوی ندارند از قابلیت تاثیر پذیری بسیار بیشتری نسبت به جوامع شرقی برخوردارند این وضعیت در جوامع مختلف غربی نیز متفاوت است.

هر جامعه ای از فرهنگ ضعیف تر و عقب افتاده تری برخوردار باشد تاثیر پذیری اش بیشتر و سریعتر خواهد بود.  

بعنوان مثال اوبرجین ها ( بادمجانها) در استرالیا را میتوان نام برد و یا سیاهانی که از قسمتهای آفریقای  مرکزی یا باصطلاح سیاه  به غرب میروند. آنها چون از فرهنگ ( بمعنی کاملا وسیع آن که البته یکی از اجزء آن همان دین است) قوی و با پشتوانه ای بهره نمیبرند خیلی سریع تحت تاثیر قرار میگیرند. البته در کنار یک نکته دیگر نیز وجود دارد اینکه این دسته مردم بدلیل  ضعف فرهنگی و مالی در خود احساس ضعف نفس شدیدی دارند که برای برطرف کردن آن سعی میکنند بسرعت در جامعه تازه وارد شده حل شوند.

بدین طریق مردم بدون اینکه خود بدانند توسط  برنامه های خاصی که حاکمان میخواهند و بدانها ارائه میکنند شکل میگیرند.

در غرب که پایه های خانواده متلاشی شده  از مردم(  در این عصر حاضر) انسانهای ماشینی  میسازند که از خود اراده ای نداشته بلکه با یک اعتماد کور و همانند یک ماشین ( وحتی با بالابردن صدای خود مبنی بر اینکه ما آزادی و دمکراسی داریم)؛ ساده انگارانه فریب خورده و درخدمت سیستم قرار میگیرند.

این نکته مبحث اساسی در این مقاله بوده است. توجه باین نکته بوضوح عیان مینماید که در اصل تفاوتی میان غرب و جوامع دیگر( برای ساده کردن مثال جمهوری اسلامی ایران در نظر گرفته میشود) وجود ندارد و هرکدام سعی دارند با ترفندهای خاص که بر مبناهای خاصی استوار است به نتیجه برسند. اگر به کل مطلب و  نکات و مثالهائی که آورده شده،  توجه دقیق  بشود مشخص میگردد که در غرب بدلایل گوناگون از جمله توان و قدرت بیش از حد قدرتهای حاکم بر تمامی شئونات زندگی مردم، این فشار و یا اعمال خواست های حاکمان بیشتر از شرق است. اما چون در غرب حاکمیت از یک سیستم و نظم جا افتاده ای برخور دار بوده و در مقابل آن مردم از گسیختگی ریشه ای رنج میبرند؛ در ظاهر فریبنده  و کاذب آن، این معادله میان شرق و غرب برعکس مینماید. 

برای تکیمل بحث باید توجه را باین نکته نیز جلب کرد که نباید ثروت را با فرهنگ اشتباه گرفت و مثلا اگر افرادی در جائی  و یا جوامعی در غرب ثروتمند شده اند و روشی را در زندگی اشان  دارند و یا پیاده میکنند؛  روش، رفتار و در مجموع عملکردها و فرهنگ آنجاها را صحیح ترین یا حتی صحیح انگاریم.

3- تبعیض های آشکار و پنهان در جوامع باصطلاح دمکراتیک در سطحی وسیع اعمال میشود.

بعنوان مثال  قوانین و عملکرد پلیس که ما مردم عادی در جامعه میبینیم تنها برای ماست و آن طبقات عالی و حکمران واقعی در جامعه ابدا در برابر این قوانین و این پلیس های رده پائین قرار نمیگیرند. این قوانین برای ما مردم ضعیف و فقیر است و پلیس ها نیزتنها برای ما مردمان عادی شاخ وشانه میکشند و ابدا اجازه نمییابند تا به نزدیک آن حاکمان و صاحبان اصلی قدرت بروند زیرا بالاترین روسای آنها در میان آنها و بعنوان زیر دستان اشان هستند و دور و بر آنها را گروهی از محافظان خصوصی احاطه کرده اند که در واقع حکم گارد شخصی را با اجازه تیر دارند و هرکسی را هم که بکشند  بهر حال خونش گردن صاحبان قدرت را نمیگیرد. بررسی پروندهای کاری و خلافکاریهای اقتصادی آنها نیز در همین رده و سیستم قرار میگیرد.

4- قدرت واقعی و نقش گردانان اصلی  در بیرون دولت و مجلس است. آنها کارمندان خود را به مردم معرفی میکنند تا مردم نیز بخیال اینکه دارند در یک جامعه آزاد نمایندگان خود را برمیگزینند به آنها رای بدهند. این همان قسمت اصلی انتقاد به دمکراسی کاذب عصر کنونی است که در سطور دیگر مفصلا بدان پرداخته شده است.

5- کنترل بسیار کامل و پلیسی بر جامعه بطوریکه ابدا اجازه  داده نمیشود تا نیروئی سیاسی بر خلاف منافع حاکمان اصلی مملکت ایجاد بشود. کنترل پلیسی بر این جوامع بصورتی استکه هرگونه حرکت و عملکرد مردم کاملا تحت نظارت نامرئی قرار دارد. این کنترلهای نامرئی که بسیار پیشرفته است ابدا با نوع عقب مانده در کشورهای باصطلاح دیکتاتوری قابل مقایسه نیست و البته بهمین دلیل این کشورها خود را دمکراتیک مینامند. ظاهرا باین دلیل استکه از این توان برخوردارند که مردم را بشکل پیشرفته ای  فریب بدهند.

6- بسیاری از همین دسته فلاسفه و متفکران معتقدند که آزادی شرط اولیه دمکراسی است.

الف – اگر دقت شود که در این کشورها تمامی مطبوعات، رادیو و تلویزیونها، سینما ها، سایت های بزرگ اینترنتی و در اساس تمامی وسایل ارتباطات جمعی و شستشوی مغزی در اختیار بخش خصوصی ( مخصوصا یهودیان صهیونیست) است بسادگی دیده میشود که صاحبان آنها ابدا اجازه نمیدهند تا در نشریات اشان برعلیه خود آنها و هم پیاله ای هایشان گفتاری درج شود. پس این اولین قدم آزادی یا آزادی بیان در آمریکا و کشورهای اروپائی ابدا وجود نخواهد داشت.

ب- صاحبان اصلی بزرگترین و … بانکها در اروپا و آمریکا یهودیان صهیونیست هستند و از آنجا که آنها ابدا این کشورها را وطن خود نمیدانند پس این کشورها از این نظر وابسطه این و آزاد نیستند.

ج- بهمین ترتیب در مورد صنایع، تجارت و سایر امور مالی این کشورها آزاد نیستند.

د- در امور سیاسی و اداره کشور نیز چنین است.  موارد مشخص آن ( دولتهای حاکم) در همین لحظه در اروپا و آمریکا در جلوی دیدگان ماست. در خصوص کنترل بر ارتش و سازمانهای امنیتی نیز بهمین ترتیب است.

نتیجه اینکه در این کشورها ( آمریکا و اروپا) هیچ چیز آزاد و ملی و… نیست و در نهایت کشوری که آزاد نیست و خود بنوعی مستعمره (نامرئی ) است و نمیتواند اولین شرط لازم برای دمکراتیک بودن را دارا باشد؛  بهیچ وجه به دمکراسی نخواهد رسید.

دمکراسی تنها در کشورهای مستقل قابل پیاده شدن است. تصویری را هم که افلاطون از دمکراسی بعنوان یک سیستم اداره کشور ارائه میدهد تنها برای کشورهای آزاد و مستقل بوده و برای حفظ و تداوم آن نیز میباشد.

البته بسیاری دیگر از اعمال و رفتار صورت میگیرد که اگر قرار باشد تمامی آنها لیست بشود خود یک کتاب جداگانه میشود تازه آنهم ابدا کامل نیست زیرا بسیاری از اعمال و رفتار و شیوههای پلیسی ووو صورت میگیرد که ابدا در جامعه درز پیدا نمیکند و تنها عده ای خاص از آنها اطلاع دارند.

پس بهتر است دولتمردان این کشور ها اول مشکل خود را حل کنند و وضعیت دمکراسی را از جنبه  تئوری  و عملی در کشور خود مشخص کنند و بعد برای دیگران معلم اخلاق و انسانیت بشوند.

بدترین و خطرناکترین چیزها در جهان برای بشریت، شستشوی مغزی انسانها و قالب کردن تفکر

( در اینجا بطور مشخص دمکراسی) غلط  و منحرف به مردم است. این حرکتی ضد بشری است که باید با آن قاطعانه مبارزه کرد.

دمکراسی مطروحه، آن تفکر و یا دست آویز غلط و خطرناکی است که باید با مبارزه ای قاطع از جانب تمامی نیروها و کشورهائی که با ” استعمار سوپر جدید”  مبارزه میکنند و نمیخواهند زیربار آن بروند روبرو شود.

اما اکنون پس از جنایاتی که هنوز هم به اتمام نرسانده اند؛  یکباره و یکشبه همه این کشورهائی که ضدبشری ترین اعمال را در جهان انجام میدهند، کاذبانه دمکرات و طرفدارآزادی و حقوق بشر شده اند و چماق آنرا بر سر مردم میکوبند در حالیکه هدفی جز فریب و پیدا کردن توجیه و فریبی برای اهداف استثمارگرانه خود ندارند.  مردم ساده دل، ساده لوح و بی اطلاع نیز که حافظه تاریخی اشان تحت تاثیر تبلیغات گسترده از میان میرود؛  بسادگی فریب میخورند.

لیکن از این حکایتها درتاریخ بشر بسیار اتفاق افتاده؛ آن افراد یا نیروهائی که خود بدترین جنایتها را میکردند یکباره چهره عوض کرده و آنچنان طلبکارانه برخورد مینمودند که انگار اینها ابدا هیچ ظلمی نکرده و همیشه مظلوم واقع شده  و حامی مظلومان بوده اند. این حقه بازیها در جهان سیاست بسیار عادی و سابقه دار است. این شارلاتانهای سیاسی ( و نه سیاستمدارانی برای خدمت به ملت و انسانیت)، در جهان بسیارند.  اما اگر مردمان عادی هم نخواهند در این عصر اینترنت ( اگر چه این شیادان سیاسی از اینترنت برای فریب و گمراه کردن مردم و به بازی گرفتن آنها استفاده میکنند) عقل خود را بکار اندازند آنگاه مقداری از گناه نیز برگردن آنهاست. هرچند گناه اصلی بگردن روشنفکران است.

بدین دلایل واضح،  صحبت از دمکراسی و بررسی موقعیت اتمی ایران از این زوایا خود انحرافی هدفمند در سیستم فکری مردم آنهم تحت عنوان حمایت از این کشورها و آزادی میباشد که توسط این باصطلاح فلاسفه ایجاد میشود.

ایجاد انحراف فکری بزرگترین جنایتهاست مخصوصا اگر توسط روشنفکران و آگاهانه صورت بگیرد.

بررسی نظرات افلاطون و سیستمهای حکومتی  مطروحه او همانند: اریستوکراسی،  دموکراسی  و… در کتاب جمهوری

   مطالعه بعضی متون برای  افرادی که در رشته هائی خاص فعالیت دارند الزامی و اجتناب ناپذیر است.

در هر رشته ، فن  و یا علمی یک سری مسائل اساسی است و باید آنها را حتما فرا گرفت زیرا تا آخر همیشه لازم است.

مثلا چها رعمل اصلی در ریاضیات،  پایه ای است که همیشه در ریاضی با آن سروکار است.  حال  هر شخصی در بالاترین مرحله از دانش ریاضی هم که باشد باید چهار عمل اصلی را بداند وگرنه همه کارش به خطاست و اساسا به مراحل بالا و از آن فراتر به هیچ مرحله ای نخواهد رسید.

در فلسفه عصر جدید نیز مسائل و یا نکاتی وجود دارد که همانند چهار عمل اصلی است و بدون فراگرفتن آن سراز ترکستان در آورده میشود.

از همان دوران قدیم در یونان زمانیکه بحث از فلسفه میشد انتظار داشتند که فیلسوف علوم زمانه و مخصوصا ریاضی را بداند و آگاه هم بودند که تفاوت و نیز ارتباط میان ریاضی و فلسفه چیست ومورد استفاده ریاضی در فلسفه را میدانستند.

در ریاضیات زمانیکه شخصی اصول ابتدائی و چهارعمل اصلی را فرا میگیرد میداند که در کاربرد صحیح به نتیجه صحیح میرسد.  لیکن چنانچه در جائی مثلا بجای عمل جمع عمل تفریق  انجام شود آنوقت چه اتفاقی میافتد. این عملی است که بندرت اتفاق میافتد اما بسیار پیش آمده؛ و احتمالا حداقل یکبار هم که شده برای هر انسانی پیش آمده که در جائی برای حل مسئله یا موردی این اشتباه را کرده است. در این وضعیت همه چیز به خطا میرود ولی چون در ریاضیات حساب و کتابها بسیار منظم است پس بسادگی این اشتباهات مشخص گردیده و برطرف میشوند.  

اما در فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی مسئله متفاوت است. در اینجا هر کسی میتواند نظری داشته باشد و چیزی را مبنای خود قرار دهد. هرچند در فلسفه نیز میتوان تا حدودی صحیح را از ناصحیح مشخص کرد لیکن کاری مشکل و بحث انگیز است و مسائل خاص و زیادی را در بر میگیرد که ذکر تمامی این نکات خود نیازمند بحث مفصلی میباشد که از حوصله این مقاله خارج است.

با تمام این تفاصیل اما،  در فلسفه نکاتی است که باید فرا گرفت و آنها را بعنوان درس های اولیه یا چهار عمل اصلی فلسفه پذیرفت.

علیرغم گستردگی جهان و فلسفه؛ از چین که فلسفه ای بسیار غنی و بسیار جالب توجه دارد  تا هند ، ایران،  یونان و تا مصر و…  و علیرغم اینکه نظر شخصی ام اینستکه  فلسفه شرق غنی تر از یونان میباشد( در اساس یونانیان بعنوان شاخه ای از آریائیان که به قسمتهای غربی تر آمدند بسیاری از عقاید، افسانه ها، اسطوره ها و… را باخود آوردند، در جای دیگری تعدادی از این تشابه ها نشان  داده خواهد شد) لیکن در نوشته های افلاطون و ارسطو مطالبی مطرح گردیده که از جنبه های بسیار خواندن آنها را برای هر کسی که میخواهد فلسفه را فرابگیرد الزامی میکند.  مسلما تمامی چهارعمل اصلی فلسفه را تنها درفراگیری فلسفه یونان ندانسته؛  بلکه فراگیری و یا دانستن  و درک عمیق و

ریشه ای فلسفه های یونان، مصر و شرق را تمامی چهار عمل اصلی میدانم. اما در فلسفه یونان نکاتی هست که در سایر فلسفه ها نیامده  و همچنین بعضی نکات از زاویه ای دیگر و شاید  زیباتر مطرح شده باشند.  نباید فراموش کرد که سایر فلسفه ها نیز بنوبه خود نکاتی را بهتر، زیباتر و یا کاملتر مطرح کرده اند و شاید هرکدام نکاتی را مطرح کرده باشند که سایر حتی بدان نظری هم نیانداخته باشند.

در میان تمامی این نکات و فلسفه ها فراگیری مبحث  5  نوع سیستم های حکومتی؛  آریستوکراسی، دمکراسی ووو از اهمیت خاص برخوردار است مخصوصا برای آنانکه خود را بعنوان فیلسوفان سیاسی مطرح و در این راه قلم میزنند. بدون دانستن و درک عمیق این 5 سیستم نمیتوان درکی از فلسفه سیاسی داشت. بدون دانستن ( بمعنی واقعی کلمه) این سیستم ها باید گفت که چهار عمل اصلی در فلسفه فراگرفته نشده است.

لازم به ذکر است؛  علیرغم اینکه با دادن عنوان فیلسوف به تمامی این افراد که در جهان بعنوان  شناخته ترین فیلسوفان  شناخته میشوند؛ مخالف هستم و در این راستا با تقسیم بندی غلط تر از آن،  یعنی دسته بندی کردن فیلسوفان به سیاسی، تاریخی و… مخالف؛  اما بالاجبار با استفاده از همین تقسیم بندی، اشتباهات  آنان در رابطه با مسئله دمکراسی را بررسی کرده و با آن برخورد میشود.

بهمین دلیل در رابطه با موضوع فلسفه و فیلسوف بودن و مخصوصا سیاست و سیاسیونی که در باره مسائل سیاسی جهانی قلم میزند؛ باید موکدا گفت که اصول اولیه  و چهار عمل اصلی که اشاره شد؛  در فلسفه و فلسفه سیاسی و سیاست هم وجود دارد  و یکی از قسمتهای مهم  آن کتاب جمهوری و یا دولت نوشته افلاطون است که هر کسی که پا در این خطه میگذارد باید آنرا بخواند و بدرستی فرا بگیرد؛ خصوصا اینکه اروپائی باشد و گرنه ضعف آنها دوبرابر است. اما چرا خصوصا اروپائیان جواب بسیار ساده است:

اروپائیان اذعان دارند که در تمامی مسائل سیاسی، فرهنگی و… مدیون یونان هستند. پس  یک فیلسوف سیاسی غربی باید این کتاب را که بقول خودشان اساس تعلیمات سیاسی غرب از آن گرفته شده همانند دودوتا چهارتا بداند.  

باید اشاره کرد؛ حتی آنچه که به مارکس و دانش گسترده او نسبت میدهند تا یهودیان از او هم پیامبر ونبی  دیگری بسازند که در دین آنها بسیار است ( بقول مسلمانان 124000 پیغمبر،  ولی یهودیان هنوز هم معتقدند که آخرین پیامبر نیامده و این سلسله برای آنها ادامه دارد)؛  از مارکس نیست. هر چند گروهی تا همعصران  مارکس پیش میروند و این نظرات را به هگل و دیگر معاصرانش نسبت میدهند اما اگر نگوئیم تمامی این نظرات و بدین شکل اما با قاطعیت باید گفت که اساس این نظرات مانند دیالکتیک،  شدن و… در کتاب جمهوری افلاطون بوضوح و زیبائی تمام مورد بحث قرار گرفته است. ( موضوع پیامبران یهودی را در مقاله دیگری نوشته و نشان داده ام که امثال مارکس، لنین، نوام چومسکی و… برای آنان هنوز همان دنباله داستان پیامبران است).

بنابراین اگر جوامع غرب مدعی اند سیستم هایشان را بر پایه نظرات یونانیان گذاشتند پس کسانی هم که ادعای فیلسوف بودن میکنند باید این قسمت مهم از چهارعمل اصلی در فلسفه را عمیقا بدانند.

افلاطون و طرح پنج  نوع سیستم حکومتی

در جمهوری افلاطون،  کتاب چهارم پس از مباحث زیاد نهایتا به بحث وضع روحی افراد میرسند که از جانب افلاطون این حالت در رابطه با سیستم حکومتها مطرح میشود و در همین جاست که پنج نوع حکومت مطرح میشود.

افلاطون  معتقد است نوع سیستم حکومتی بر روحیه افراد تاثیر میگذارد و آنرا شکل میدهد.

او در ابتدا به حکومت پادشاهی  میپردازد و آنرا برترین ها میداند.

در آخرین سطور کتاب چهارم و در قسمت 445 چنین آمده:

” گفتم: از این مقام بلند که بحثمان ما را رسانده است مینگریم، قابلیت انسانی را جز به یک صورت نمیبینیم. حال آنکه بدی به صور گوناگون نمایان است. از آن میان چهار صورت در خور توجهی بیشترند.

گفت: مقصودت چیست؟

گفتم: به همان تعداد که انواع متمایز حکومت وجود دارد، به همان تعداد نیز انواع وضع روحی هست.

پرسید: از هر یک چند نوع وجود دارد؟

گفتم: پنج نوع حکومت هست و پنج نوع روح.

گفت: آن انواع کدام اند؟

گفتم: نخستین نوع حکومت، همان است که در ضمن بحث خود تشریح کردیم. این نوع دو نام دارد: اگر فردی ممتاز بر دیگران حکومت کند، آن حکومت را حکومت سلطنتی می نامند و اگر زمام حکومت در دست چند تن باشد نام حکومت اشرافی ( آریستوکراسی) به آن میدهند.

گفت: درست است.

گفتم: آن دو در حقیقت یک نوع است. زیرا خواه زمام حکومت به دست یک تن باشد و خواه چند تن، زمامداران جامعه اگر به روشی که توضیح داده ایم تربیت شده باشند، تغییری در اساس جامعه نخواهند داد.

گفت: جز این انتظاری از آنان نداریم.”

در اینجا کتاب چهارم تمام میشود و کتاب پنجم آغاز میشود اما از آنجائیکه از قسمت 445 بیکباره به قسمت 449 میپرد و قسمتهای 446-447-448  در این میان خالی است جای بعضی سئولات باقی میماند که در دنباله بحث چه نکات دیگری مطرح شده و تا چه حد روشن میکند که این نوع پادشاهی با نوع پادشاهی موجود در ایران آنزمان که بارها افلاطون در کتاب اش از آن به نیکی یاد کرده، رابطه دارد. اما از آنجائیکه در ابتدا اشاره میکند ” نخستین حکومت، همان است که در ضمن بحث خود تشریح کرده ایم” ؛  این شک تقویت میشود که  این پادشاهی با پادشاهی موجود در ایران نزدیک است. البته اگر توجه شود که در شهر دولتهای کوچک یونان (هیلاس) آنزمان حکومت سلطنتی وجود نداشت و این نوع حکومت در همسایه قدرتمند او یعنی ایران بصورتی بسیار متشکل و سازماندهی شده بوده پس میتوان پذیرفت که هر جا صحبت از حکومت پادشاهی شده توجه و اشاره به ایران است.

ذکر این نکته ضروری استکه ارسطو در بررسی های خود پادشاهی را در محدوده یونان تفسیر و توجیه میکند که احتمالا نگاهی به حدود مقدونیه و یا آن کشور دارد.

در مجموع و علیرغم گم شدن قسمتهای نامبرده ، کتاب پنجم  ادامه همان صحبت پایانی کتاب چهارم است.

” گفتم: آن نوع حکومت و آن قانون اساسی در نظر من خوب است. همچنین است وضع روحی مردمانی که در زیر فرمان چنان حکومتی زندگی میکنند. انواع دیگر حکومت و وضع روحی کسانی که تحت فرمان آنها بسر میبرند، به عقیده من بد است. آن انواع نخستین در نظر من یگانه نوع درست است، در حالی که چهار نوع دیگر نادرست و ناقص اند.

پرسید: آن چهار نوع کدامند؟ “

در این مرحله که افلاطون خود را آماده پاسخگوئی میکند گروهی این بحث را به آینده موکول کرده و از او میخواهند تا در باره اشتراک زنان و کودکان و وضعیت زنان در جامعه آرمانی خود، نیز وضعیت خانواده ووو  توضیح دهد. دراین مقاله  بجهت کوتاه کردن کلام نظرات افلاطون در موارد فوق آورده نمیشود. این نظرات همانهائی هستند که توسط مارکسیستها با جدیت تبلیغ میشد و میشود و سوسیالیستها نیز بدانها معتقدند. در نقد جوامع باصطلاح دمکراتیک با آنها برخورد انتقادی میشود.

اما در همین پاراگراف بالا دقیقا مشخص میشود که چگونه افلاطون باصراحت تمام اعلام میکند که حکومت پادشاهی ( حکومت یکنفر یا یک گروه اندک و خاص) را برتر از سایر حکومتها و ازجمله حکومت دمکراسی ( که در سطور آینده توضیح داده خواهد شد) میداند.

ادامه بحث مورد نظر ما در جمهوری، کتاب هشتم (ص 1192) قسمت 557 آمده است.

” گفتم: اگر در این جنگ تنگدستان پیروز شوند گروهی از توانگران را میکشند و گروهی دیگر را از کشور میرانند. آنگاه میان خود از حیث حق شرکت در حکومت و رسیدن به مقامهای دولتی مساوات برقرار میسازند و زمامداران را به قرعه برمیگزینند. بدین ترتیب حکومت دمکراسی پدید میآید.

گفت: خوب گفتی. دمکراسی بدین سان پیدا میشود منتها این کار گاه به زور اسلحه صورت میگیرد و گاه بدان جهت که زمامداران پیشین از ترس میدان را خالی میکنند.

گفتم: اکنون نخست باید ببینیم در چنین جامعه ای مردم چگونه زندگی میکنند و صفات مشخصه حکومت دمکراسی کدام است، تا بتوانیم وضع روحی فردی را هم که با این حکومت سازگار است مجسم کنیم.

گفت: درست است.

گفتم: نخستین خاصیت دموکراسی این است که در لوای آن همه مردم آزادند. دولت آزادی عمل و آزادی گفتار را برای همه تامین میکند و هرکس حق دارد هر چه میخواهد بکند. چنین نیست؟

گفت: لااقل چنین می گویند.

گفتم: در کشوری که آزادی کامل برقرار باشد بدیهی استکه هر کس زندگی خصوصی خود را به میل و سلیفه خود سامان میدهد.

گفت: روشن است.

گفتم: بنابراین در آنجا سلیقه های گوناگون نمایان می گردد.

گفت: این نیز روشن است.

گفتم: پس معلوم میشود دموکراسی زیباترین حکومتهاست زیرا چون جامعه ای رنگارنگ و پر نقش و نگار همه صفات و خصائص انسانی در آن نمایان است. از این رو بیشتر مردم که از نظر شعور چون زنان و کودکانند از این منظره رنگارنگ و دلربا لذت میبرند و آن را به راستی زیباترین حکومتها میدانند.

(نکته: در اینجا چرا به زنان و کودکان اشاره کرده آیا این زیبائی را ظاهری و فریب میداند که در سطور آینده به آن اشاره خواهد کرد. آیا مقصودش آنستکه اینها زیبائیهائی ساده و سطحی اند که تنها زنان و کودکان فریب آنرا میخورند و بدینسان زنان را در ردیف کودکان ساده و ظاهر بین میداند. اگر چنین است تضادی میان این حرف و آنجائی که راجع به نقش زنان درجامعه صحبت میکند پیدا میشود)

گفت: راست است.

گفتم: دومین صفت خاص دمکراسی این است که اگر کسی در جست و جوی هر نوعی از انواع حکومت برآید مطلوب خود را به آسانی میتواند در آن بیابد.

پرسید: مقصودت چیست؟

گفتم: چون در آنجا همه مردم در هر کار آزادی مطلق دارند، همه انواع حکومت در آن جمع است. از این رو اگر کسی بخواهد مانند من و تو جامعه ای نو تاسیس کند، کافی است به کشوری که زیر لوای دموکراسی اداره میشود سری بزند، و در آنجا چنانکه گوئی به انباری از کالاهای گوناگون در آمده، نوع حکومتی را که با سلیقه اش سازگار است بگزیند و با خود به خانه ببرد.

گفت: راست میگوئی، یافتن نمونه های گوناگون در آنجا دشوار نیست.

گفتم: سومین خاصیت دموکراسی، لگام گسیختگی مطلق است. چه در چنین کشوری از یک سو هیچ کس مجبور نیست وظیفه ای سیاسی بعهده بگیرد هر چند در آن کار استادتر از همه باشد. از سوی دیگر نه کسی مجبور است به حکم دیگران گردن نهد اگر آن حکم مطابق میلش نباشد، و نه فردی موظف است وقتی که دیگران به میدان جنگ میروند او نیز برود، یا اگر دیگران قرار داد صلحی بستند خود را پای بند آن بداند. همچنین اگر قانون کسی را از تصدی مقامی دولتی یا قضائی منع کند آن کس مجبور نیست حکم قانون را بپذیرد بلکه اگر خواست متصدی مقامی شود یا در دادگاهی به قضاوت بنشیند هیچ عاملی نمیتواند او را باز دارد. این زندگی از حیث خوشی آنی بهترین زندگیهاست، نیست؟

گفت: از این نظر که خوشی آنی را تامین میکند، بسیار خوب است.

گفتم: خصوصا اغماض و بزرگ منشی این حکومت نسبت به کسانی که مطابق قانون محکوم به کیفر شده اند ستودنی است! مگر ندیده ای در این گونه کشورها کسانی که به اعدام یا تبعید محکوم شده اند از کیفرمصون میمانند و چنانکه گوئی مردمان دیگر چشم و هوش ندارند، مانند قهرمانی در وسط شهر و در میان مردم آزادانه میگردند؟

گفت: چرا، از این قماش فراوان دیده ام.

گفتم: واپسین صفتی که خاص دموکراسی است آزادمنشی آن در آموزش و پرورش جوانان و حقیر شمردن اصلی است که ما، هنگامی که جامعه خود را بنیان می نهادیم، مهمترین اصول نامیدیم. اگر به یادت باشد گفتیم هیچ جوانی، جز آنکه طبیعتا استعدادی خارق آلعاده برای توجه به خوبی و زیبائی دارد، ممکن نیست مردی قابل و کامل بارآید اگر از کودکی و حتی در حین بازی با چیزهائی سروکار پیدا نکند که روحش را بیدار و توجهش را به سوی زیبائی و خوبی معطوف سازند. حکومت دموکراسی با غروری بینهایت همه آن اصول را زیر پا میگذارد و اعتنائی ندارد به اینکه نامزدهای زمامداری از چگونه تربیتی برخوردار شده و دارای کدام شغل و حرفه بوده اند. بلکه کافی است ادعا کنند دوستدار ملت اند.

گفت: آری، به راستی بیش از اندازه آزادمنش است.

گفتم: خصائص دموکراسی از همین قبیل است که شنیدی: حکومتی است دلپذیر و بی بندوبار و رنگارنگ، که مساوات را هم میان آنان که مساوی هستند برقرار میکند و هم میان آنان که مساوی نیستند.

گفت: وصفی که بیان کردی از هر حیث مطابق واقع است.

گفتم: پس اکنون، چنانکه قرار گذاشته ایم، باید خود را آماده بسازیم و خصائص روحی فردی را هم که همانند این حکومت است بسازیم و خصائص روحی او را بیان کنیم. آیا بهتر نیست در این مورد نیز همان روش را که در تشریح حکومت پیش گرفتیم بکار بندیم و نخست چگونگی پیدایش آن فرد را توضیح دهیم؟

گفت: بی گمان.

گفتم: پیدایش او بدین ………

در این مرحله افلاطون توضیحاتی میدهد تا اینکه به نکات منفی در دمکراسی میرسد

گفتم: این جنگ درونی گاه بدین گونه پایان می یابد که لشکر میل ها و هوسهای دموکرات در برابر میلهای الیگارشی تسلیم میشوند و به زانو در می آیند: شرم در درون آن جوان سر بر میدارد و پاره ای از میلهای دموکراتیک را از پای در می آورد و پاره ای دیگر را تبعید میکند و نظم پیشین را دوباره برقرار میسازد.

گفت: آری، بعضی اوقات چنین است.

گفتم: ولی گاه میلهائی که با هوسهای تبعید شده همرنگ و همنوع اند دوباره جان میگیرند و چون پدر در تربیت پسر کوتاهی میورزد، انبوه تر و نیرومندتر میگردند و پسر را به سوی همنشینان پیشین میکشانند و خود در نهان با آرزوهای همنشینان می آمیزند و هوسها و آرزوهائی تازه تولید میکنند.

گفت: تردید نیست.

گفتم: و چون می بینند که روح جوان سلاحی معنوی ندارد و از هرگونه کار علمی دور مانده، و هیچ اصل و اعتقادی که بر پایه دانش مستقر باشد پشت و پناه او نیست، از این گونه اصول و معتقدات که بهترین پاسداران ارواح محبوبان خدا هستند، یکی نیست که به یاری او بشتابد، دژ اصلی روح او را به یک حمله میگیرند.

گفت: درست است.

گفتم: آنگاه از آن دژ اصول ناصواب که باب روزند، و عقاید نادرست و بی اساس، برسر او میتازند و بر تمام وجودش مستولی میگردند.

گفت: راست است.

گفتم: بدین ترتیب او دوباره به جرگه کسانی که با چشیدن میوه فراموشی، همه چیز حتی وطن خود را از یاد برده اند روی می آورد و آشکارا در میان آنان زندگی میکند. چون خویشانش در صدد برمیآیند که نیروی تقویتی به یاری میلهای اولیگارشی بفرستند، اصول و معتقدات باب روز که در قلعه روح او مکان گزیده اند دروازه های قلعه را به روی آنها می بندند . حتی فرستادگانی را که بصورت پند و اندرز سالخوردگان میآیند به خود راه نمیدهند بلکه در جنگ پایداری می ورزند و سرانجام پیروز میگردند. شرم را ساده لوحی و ابلهی و تبعید میکنند. خویشتن داری را سستی و بی کفایتی نام میدهند و از خود میرانند. صرفه جوئی و اعتدال را فرومایگی و کوچک منشی میشمارند و به یاری میلها و هوسهای زیان بخش از کشور روح بیرون میکنند.

گفت: راست میگوئی.

گفتم: پس از آنکه از این کار فارق شدند و روحی را که به تصرف در آورده اند از همه آن صفات خالی ساختند، خودخواهی و بی بندوباری و زیاده روی و بی شرمی را که به جامه های فاخر و تاج گل آراسته اند با گروهی از پیروان و هواخواهان در آن  وارد میکنند و سرودهائی در ستایش آنها می خوانند و نام هائی افتخار آمیز به آنها میدهند: خود خواهی را بلند همتی مینامند، بی بندو باری را آزادی خطاب میکنند، زیاده روی را بزرگ منشی نام مینهند و بی شرمی را مردانگی میخوانند. بدین  سان جوانی که تا آن روز با صرفه جوئی و خویشتن داری ببار آمده و به تسکین میلهای ضروری قناعت ورزیده بود در خدمت هوسها و میلهای غیر ضروری در میآید.

گفت: چگونگی این تحول را خوب تشریح کردی.

گفتم: و از آن پس برای تسکین هیچ یک از میلهای ضروری و غیر ضروری از صرف پول و وقت مضایقه نمیکند. ووو

 و در چند سطر بعد اضافه میکند

” گفتم: اگر کسی به او بگوید که منشا بعضی لذتها میلهای خوب و مفیدند و منشا بعضی دیگر میلهای بد و مضر، پس میلهائی را که از نوع نخستین اند باید پرورش داد و میلهای نوع دوم را باید سرکوب کرد و تحت مراقبت نگاه داشت، به این سخن وقعی نمی نهد و دروازه قلعه را به روی آن میبندد و براین ادعا میماند که همه میلها برابرند و همه را باید یکسان راضی کرد.

گفت: اگر حال او چنان باشد که تشریح کردی بی گمان چنین ادعا خواهد کرد.

گفتم: بنابراین هرروزی را در خدمت هوسی که برحسب اتفاق همان روز سربرداشته است میگذراند: روزی به باده خواری مینشیند و گوش به نوای نی میدهد، روزی دیگر جز آب نمینوشد و از خوردن میپرهیزد تا لاغر شود. گاه به ورزش روی میآورد و گاهی دیگر دست به هیچ کاری نمیزند وهمه امور خود را مهمل میگذارد. گاه هم چنان وانمود میکند که گوئی با دانش و فلسفه سروکارپیدا کرده است. بیشتر اوقات به سیاست  دلبستگی نشان میدهد و در مجامع سیاسی بر کرسی خطابه می جهد و هر چه بر حسب تصادف به ذهنش برسد بزبان میآورد. گاه به شهرت و افتخار مردان جنگی حسد می ورزد و در صدد آموختن فنون جنگ برمیآید و گاه به ثروت بازرگانان رشک میبرد و روی به مال اندوزی میآورد. خلاصه نه در درونش نظمی حکمفرماست و نه زندگیش تابع ضرورتی است. زندگی زیبا و آزاد در نظر او همین است که بیان کردم و از این رو تا پایان عمر به همین شیوه روزگار میگذراند.

گفت: آری، اینست زندگی مردی که شیفته آزادی و برابری است!

گفتم: گمان میکنم بدین ترتیب روشن کردیم که او دارای صفات و سجایای متعدد و گوناگون است، و از این نظر درست همانند حکومتی است که با روحیه اش سازگاری دارد. همه انواع حکومتها و روشهای گوناگون زندگی را در زندگی او به آسانی میتوان یافت و بدین جهت بیشتر مردان و زنان میکوشند تا از زندگی دلپذیر و رنگارنگ او تقلید کنند.

گفت: درست است.

گفتم: پس آیا حق داریم او را در برابر حکومت دموکراسی قرار دهیم و بگوئیم فردی که با چنان حکومتی تجانس دارد چنین است؟

گفت: آری.

گفتم: اکنون هنگام آن رسیده است که باشکوه ترین حکومت و زیباترین نوع آدمی، یعنی حکومت استبدادی و فرد مستبد را ، از نزدیک بنگریم.

گفت: درست است.

گفتم: بسیار خوب، دوست من صفت مشخصه استبداد کدام است؟ تردید نیست که این نوع حکومت بر اثر تحول دموکراسی پدیدار میشود.

گفت: نه،  تردید نیست.

گفتم: پدید آمدن استبداد از دموکراسی، درست مانند پیدایش دموکراسی از الیگارشی نیست؟

گفت: چگونه؟

گفتم: مگر در الیگارشی ثروت برتر از همه چیز شمرده نمی شد؟ و مگر همین امر علت پیدایش الیگارشی نبود؟

گفت: چرا.

گفتم: مایه تباهی الیگارشی این نبود که اندوختن ثروت را از حد گذراند و همه چیز را فدای ثروت کرد؟

گفت: راست است.

گفتم: دموکراسی هم به سبب افراط در همان چیزی که در نظرش برتر از همه است به نابودی میگراید.

پرسید: آن چیز کدام است؟

گفتم: آزادی! در جامعه ای که دارای حکومت دموکراسی است مردمان آزادی را والاترین ارزشها میشمارند و میگویند یگانه جامعه ای که مردان آزاد میتوانند در آن زندگی کنند همین جامعه است.

گفت: آری، این سخن را بارها شنیده ام.

گفتم: نکته ای که اندکی پیش خواستم بیان کنم این بود که افراط در آزادی سبب میشود که دموکراسی دگرگون گردد و به فرمانروائی مستبد احتیاج پیدا کند.

گفت: این احتیاج چگونه پیدا میشود؟

گفتم: اگر در جامعه ای دموکرات که تشنه آزادی است ساقیانی ناشایسته پیدا شوند و از آزادی  ناب چندان به او بنوشانند که مست شود، چنان جامعه ای هر حکمرانی را که در برابر همه هوسهای آن سر تسلیم فرود نیاورد به داشتن افکار الیگارشی متهم میسازد و به کیفر میرساند.

گفت: راست است.

گفتم: این جامعه کسانی را که از دستور حکمرانان پیروی کنند برده صفت و فرومایه نام می دهد، و حکمرانانی را که در برابر مردم چون زیردستان  رفتار کنند و زیردستانی را که رفتار حکمرانان پیش گیرند، می ستایند ووسایل پیشرفت آنان را چه در زندگی خصوصی و چه در زندگی سیاسی فراهم می آورند. آیا چنین وضعی ایجاب نمیکند که در جامعه همه چیز فدای آزادی شود؟

گفت: بدیهی است.

گفتم: دوست گرامی این افراط در آزادی در خانه ها نیز راه می یابد و حتی جانوران نیز به فرمان کسی سر نمی نهند.

پرسید: مثلا چگونه؟

گفتم: پدر عادت میکند به اینکه از حیث حقوق با پسران خود برابر شمرده شود و از آنان بترسد، و پسران برای اینکه از آزادی کامل بر خوردار شوند در خانه نقش پدر بازی می کنند، نه ترسی از پدر و مادر و نه شرمی.  بیگانگان خود را با شهروندان برابر می شمارند و شهروندان بیگانگان را با خود برابر می دانند.

گفت: بدیهی است.

گفتم: جلوه های آزادی بدینجا پایان نمییابد بلکه عواقب ناچیز دیگری هم ببار می آورد: استاد از شاگرد می ترسد و در برابر او چاپلوسی می آغازد، و شاگرد  مربی و استاد خود را به دیده حقارت می نگرد. جوانان نقش سالخوردگان را بعهده میگیرند و در گفتار و کردار با آنان به رقابت بر میخیزند. سالخوردگان نیز در میان جوانان نورسیده می نشینند و برای خوش آمد آنان شوخی و دلقکی پیشه میکنند زیرا میترسند به خودرائی  و سخت گیری متهم شوند.

گفت: راست می گوئی.

گفتم: ولی آزادی آن روز به بلندترین پایه خود میرسد که بردگان و کنیزکان زرخرید با خواجگان و بانوان برابر میشوند. چیزی نمانده بود فراموش کنم که آزادی و برابری کامل میان مردان و زنان نیز حکمفرما میگردد.

گفت: بهتر نیست به قول اشیلوس هر نکته را چنانکه به زبان میآید بیان کنیم؟

گفتم: چرا، من نیز همین کار را میکنم. اثری که این آزادی در رفتار جانوران می گذارد هیچ کس نمیتواند باور کند مگر آنکه به چشم خود دیده باشد. نه تنها به قول آن مثل مشهور ماده سگها به بانوان تاسی می جویند بلکه اسبان و خران نیز مانند مردمان آزاد با غرور و در کوچه و بازار به هر که از راه آنان به کنار نرود حمله ور می شوند.

گفت: به راستی سخن از زبان من میگوئی. زیرا هروقت به روستا می روم با همین وضع روبرو می شوم.

گفتم: اگر همه این جزئیات را یکجا در نظر بیاوری خواهی دید که زیاده روی در آزادی چه نتیجه موحشی ببار می آورد: افراد جامعه به اندازه ای حساس می شوند که هیچ حد و قیدی را نمیتوانند تحمل کنند و اگر کسی بخواهد کوچکترین دستوری به آنان دهد خشمگین می گردند و سرانجام، چنانکه میدانی، قوانین را نیز زیر پا میگذارند تا هیچ مقامی باقی نماند که بر آنان حکم براند.

گفت: آری، خوب می دانم.

گفتم: عزیز من، از همین وضع زیبا و غرور انگیز حکومت استبدادی پدید می آید.

گفت: آری، جامعه ای است بسیار شاداب و زیبا.  ولی تحول آن چگونه صورت میگیرد؟

گفتم: همان بیماری که درون الیگارشی پدیدار میگردد و آن را تباه میسازد در دموکراسی نیز رخنه مییابد، و چون مانعی بر سر راه خود نمیبیند روز به روز به اطراف خود سرایت میکند و توسعه مییابد. چنانکه میدانی زیاده روی در هر چیز به ضد آن منجر میشود.این قاعده هم در مورد هوا و فصول سال صادق است و هم در باره گیاهان و جانوران و بیش از همه در مورد حکومت.

گفت: این قاعده ای است طبیعی.

گفتم: پس زیاده روی در آزادی نیز به اسارت منجر میشود چه در افراد و چه در حکومتها.

گفت: درست است.

گفتم: بنابراین به حکم طبیعت، استبداد تنها از دموکراسی میزاید. بدین معنی که چون آزادی از حد بگذرد بدترین اسارتها به دنبال آن میآید.

گفت: راست است. (ص 1203)

از این مرحله به بعد افلاطون به چگونگی تحول و چرخش  حکومت دمکراسی به الیگارشی میپردازد که در این بحث ما جای آوردن ندارد.

آیا دمکراسی و دیکتاتوری در جائی از جهان وجود دارد؟

سیستمی که بر جهان غرب یا باصطلاح دمکرات غالب است کدام است.

   حال به آن مرحله رسیدیم تا ببینیم  با توجه به تعریفی که افلاطون از دمکراسی ارائه داده که در واقع تعریف اصلی  یا کلاسیک از دمکراسی و آزادی است؛  سیستم حاکم بر جوامعی که خود را دمکراتیک میخوانند چیست. آیا واقعا چنانچه خود را معرفی میکنند (دمکراتیک) هستند و یا دروغ میگویند ودر واقع چیز دیگری میباشند؟ و اگر چیز دیگری هستند و خصوصیات دیگری دارند آن خصوصیات چیست و نامهای  سیستمهای حاکم بر این جوامع چه میتوانند باشند.

البته بنظر میرسد اکثریت غالب استادان دانشگاهها که مباحث دمکراسی را در جهان تدریس میکنند و حتی تعدادی از آنها که مشاوران حکومتهایشان هستند  نوشته بالا از افلاطون را نخوانده اند  و اگر هم خوانده اند نفهمیده اند و نمیدانند؛ آنچه ( دمکراسی، استبداد، دیکتاتوری و…) که آنها سنگ اش را به سینه میزنند و یا با آن مخالفت میکنند از کجا آمده است. دلیل این صراحت و قاطعیت لهجه  در وحله اول  نوشتار آنهاست  زیرا در آنها  نشانی از این دانش  دیده نمیشود،  دیگر از تماس های شخصی با بالاترین استادان دانشگاها و مشاوران رهبران سیاسی جهان میباشد. اینها جزء همان گروه دوم اند که فریب دسته اول را خورده اند.

از جانبی دیگر حساب سیاسیون جداست. زیرا آنها سروکاری با فلسفه و خواندن متون فلسفی نداشته واکثرا به ارزش و مقام فلسفه آگاهی ندارند.  مخصوصا سیاسیون حرفه ای ( بیشتر در غرب) که سیاست را در عمل یاد گرفته اند؛ ابدا سروکاری با مطالعه  ومخصوصا مطالعه متون کلاسیک ندارند؛ پس در صورتی هم که اتفاقا کسی چنین کتابهائی را بدانها معرفی کند از درک آن عاجزند. آن دسته از سیاسیون هم که به ارزش فلسفه واقف اند چون عملا از حیطه کاری آنها بسیار فراتر است آنرا بعهده فلاسفه گذاشته اند.

ادیگر اینکه با بررسی که در این نوشته صورت میگیرد، مشخص میگردد که این باصطلاح فلاسفه

که دسته ای از آنها نیزخود را فیلسوف سیاسی مینامند از کمترین دید و درک معقول و فلسفی عاجزند و حتی درکی هرچند ابتدائی هم از فلسفه و سیاست ندارند همچنین دمکراسی، آزادی و دیکتاتوری و سایر ترم های سیاسی و اجتماعی را ابدا نمیشناسند؛ بهمین دلیل استکه همیشه باصطلاح فلاسفه میگویم.  

پس از روشن شدن نوع سیستم حاکم بر جوامع غرب میتوان با همان شیوه افلاطونی روحیات مردم را شناخت.  در این بحث بدلیل پرهیز از طولانی شدن مطلب بصورت مفصل بدان پرداخته نخواهد شد بلکه تنها اشارات مختصری بدان میشود اما خواننده خود میتواند به نتایجی گسترده دست یابد.

پیشتر نظرات خودم را که مبتنی بر تجربیات و مطالعات شخصی و در رد دمکراسی های دروغین و اینکه این کشورها دمکراتیک و آزاد نیستند، ارائه داشتم.  اما اینبارلازم دیده شد تا با بررسی نظرات افلاطون پایه گذار وارائه دهنده  سیستم های سیاسی به بررسی مطلب پرداخته شود تا از این زاویه نیزبیسوادی و یا خیانت بظاهر فلاسفه به فلسفه و انسانیت مشخص گردد.  

افلاطون دقیقا در همان زمانی میزیسته و این مطالب را نوشته که  برای دیگر طرفداران دمکراسی، عصر نمونه دمکراسی است هرچند افلاطون اذعان دارد که در همان زمان نیز دمکراسی نبوده و او سیستم دمکراسی را توضیح میدهد و همانطور که در این مقاله از او نقل قول شد نشان میدهد که دمکراسی بدترین سیستم هاست.

باید توجه کرد که اولا آنچه  در آنزمان در یونان بعنوان دمکراسی یعنی انتخاب حکمرانان در جامعه مطرح میشده تنها در شهر دولتهای کوچک و محدود یونان امکان داشته است. زیرا در این شهر دولتها تقریبا تمامی مردمان یکدیگر را میشناختند اما امکان چنین انتخابی برای حتی دو شهر همجوار در یونان وجود نداشته است بدو دلیل قاطع و مهم.

1- مردم این شهرها یکدیگر را بطور دقیق نمیشناختند تا حتی دوشهر بتوانند نمایندگانی در  همکاری  با یکدیگر انتخاب کنند.

ولی اگر بخواهیم تصور کنیم که مردم میتوانستند مانند امروزه که هر شهری نمایندگان خودش را انتخاب میکند عمل کنند به مشکل زیادی برخورد میکردند از جمله مشکل بعدی است.

2- این شهرها نه تنها در اکثر موارد نمیتوانستند با یکدیگر به توافق برسند بلکه بر عکس دائما بایکدیگر در حال جنگ بودند. جنگ قدرت به آنها اجازه نمیداد تا بتوانند با یکدیگر به توافق برسند زیرا ترس از زیر کلید دیگری رفتن آنها را از هرگونه توافقی برحذر میکرد.  حتی شهرهای همجوار در موارد بسیار از کمک به همسایه خود در برابر تهاجم خارجی حمایت نمیکردند.

بهمین دلایل بود که افلاطون سیستم شاهنشاهی آنزمان ایران را بهترین ها میدانست زیرا که قادر بود تا سرزمینی بوسعتی از حدود شرق افغانستان تا کرانه های مدیترانه را کنترل کند که وسعتی چندین ده برابر و یا صد برابر تمامی یونان (هیلاس) بوده صدها شهر و روستا و ایل و قبیله و… را شامل میشده است. کنترل چنین سرزمین گسترده ای که در نتیجه امنیت را بهمراه میآورد باعث توسعه و رشد و ترقی  همه جانبه همه چیز میشد. تجارت با امنیت صورت میگرفت و مردم در سایه امنیت به زندگی آسوده  میپرداختند و بسیاری علوم نیز بهمین وسیله نقل مکان میکرد و رشد مینمود. اساسا کنترل چنین سرزمین پهناوری خود نیازمند یک سازماندهی و دانش عظیم میبود.

در واقع دمکراسی سیستمی استکه تنها میتوانست درجوامع کوچک و خاص یونان مورد نظرقرار بگیرد و همانطور که در متن دیده میشود ابدا در سرزمینهای گسترده و…  مانند شاهنشاهی ایران (که در اصل چنین سرزمینی بود که میتوانست تمدن را به جهان عرضه کند و کرد)  نمیتوانست  و نمیتواند، اجرا شود و در نتیجه دستاورد عمده و جالبی نیز برای بشریت نمیتوانست داشته باشد.

در جهان پیشرفته یا غرب یا باصطلاح دمکراتیک؛  نه حکومتها دمکراتیک میباشند و نه سیستمهای حاکم دمکراسی است.

پس این چیست که بر کشورها حکم میراند. اگر به دنبال جواب در همان کتاب افلاطون بگردیم میبینیم که ملقمه ای از سیستم های مطروحه است.

در این جوامع حاکمیت بطور کامل در دست الیگارشی است؛ هرچند در بعضی کشورها هنوز پادشاه را هم نگه داشته اند اما قدرت تنها در دست او نیست.

افراد این الیگارشی که  بسیار پولدار هستند بهیچوجه صلاح در آن نمیبینند که در آمدهای صدها میلیون دلاری ماهیانه اشان را بخطر انداخته وارد دستگاه حکومتی بشوند و دائما هم زیر تیغ انتقاد قرار بگیرند،  پس کارمندان خود را به سر کار در دولتها میگذارند و در یک رای گیری مسخره و فریب آمیز که اسمش را دمکراسی ( پارلمانی)  و حق مردم در انتخاب مجلس و دولت میگذارند، به این کار خود رسمیت داده و تائیدیه از مردم میگیرند. 

مسخره اینکه اخیرا اصطلاح دمکراسی پارلمانی را مطرح میکنند که البته مردم عادی معنی آنرا نمیدانند ولی ظاهرا قصد آنها نوعی عقب نشینی و محدود کردن دمکراسی مورد ادعایشان  و تایید قدرت الیگارشی و رسمیت دادن به آن و در واقع آماده کردن مردم برای آن استکه در لحظه ایکه فهمیدند دمکراسی آنها پوشالی است باین اصطلاح ( دمکراسی پارلمانی) عادت کرده باشند و موضوع را سخت و یا جدی نگرفته باشند.  در این جوامع دولتمردان پذیرفته اند و یا ادعا میکنند که دارای تنها آن نوع دمکراسی هستند که در آن انتخابات  پارلمان با رای مردم صورت میگیرد و همین مقدار دمکراسی است وبس.

لیکن در مقابل؛ از آنجا ئیکه انتخاب دولت و نمایندگان در دست مردم نیست و مردم تنها از میان منتخبین و کاندیداهای سرمایه داران حاکم ملزم به انتخاب هستند پس  از این نظریعنی سیستم حکومتی یا  دمکراسی این کشورها با سیستم دمکراسی  که در کتاب جمهوری افلاطون آمده کاملا متفاوت است.

در این جوامع که بدترین و فاسدترین قسمت دمکراسی را به مردم ارائه کرده اند و از طرفی قدرت واقعی  در دست الیگارشی میباشد؛ میتوان تصور کرد که چه وضعیت اسفباری بر آنها حاکم است.

اما تا زمانیکه با غارت کشورهای ضعیف در این جوامع ثروت و پول هست این اشکالات چندان خود نمائی نمیکند لیکن بمجرد اینکه فشار مادی برجامعه وارد آمد و وضعیتی نه حتی همانند ویا نزدیک به آنچه در کشورهای فقیر است در اینها پیدا شود آنوقت آدم آدم میخورد. بهمین دلیل است که علیرغم افکار انساندوستانه که در میان مردمان عادی وجود دارد اما درک این نکته که همه چیز آنها وابسته به ثروتشان است باعث میگردد تا همه جنایات صورت گرفته را تایید و یا در برابرش سکوت کنند. حتی از آن بدتر اگر در میان انتخاب فقر و کشتار هزاران و یا ملیونها انسان بیگناه قرار بگیرند مسلما همانطور که تاکنون کردند حکم به جنایت را تائید میکنند و خود راهی میدان جنگ میشوند؛ همچنانکه بسیاری از آنها در همین جنگهای سالهای اخیر شرکت داشته اند.

آیا غرب سرمایه داری است؟

یکی دیگر از نکات و گفته های افلاطون که بسرقت رفته و دیگران ( مارکس ) بعنوان دستآورد و یافته های خود جا زده اند سرمایه داری است.

سرمایه داری چیزی نیست بغیر از همان الیگارشی  مطروحه افلاطون. افلاطون در خصوص سیستم ها و گذر از مرحله ای به مرحله دیگر توضیحات کافی و جامع داده است بنابراین چنانچه این دو یعنی سیستم ها و مراحل تکامل را در کنار الیگارشی قرار دهیم دیده میشود که چیز اضافی که مارکس و دیگران بر ریشه و اساس تفکرات و نوشته های افلاطون افزوده باشند نیست. بلکه تنها به آن شاخ و برگ داده و سعی کرده اند با شرایط روز تعریف و تفسیر کنند. اما آیا اکنون واقعا سرمایه داری  با همان تعاریف متداول امروزی بر غرب حاکم است؟  برای یافتن پاسخ به همان افلاطون و الیگارشی او مراجعه میکنیم زیرا که بهترین مرجع است.

آنچه که افلاطون از الیگارشی مطرح میکند در شهر- دولتهای کوچک و محدود یونان بوده که کمی راجع به آن صحبت شد؛ اما باید نکته اصلی را در این مورد متذکر شد که الیگارشی و یا قدرتمندان صاحب ثروت در شهر- دولتها افرادی ساکن در آن شهرها و یا شهروندان  بوده اند. این بدان معنی استکه از خارج بر آنها تحمیلی صورت نمیگرفته است. زیرا آنها روابط خوبی با شهر- دولتهای همسایه نداشته اند. بدینجهت میتوان گفت آنها به اصطلاح امروزی ملی بودند. آنها همگی از همان شهر- دولتها بودند و چون در یک ارتباط کاری و مالی دقیق و کامل و پیوسته با سایر شهر- دولتها نبودند پس همواره در پی منافع خود و شهر- دولت خود بودند.

آنها در این راه میبایست بسیار با دقت و ظرافت عمل میکردند زیرا که هر لحظه احتمال جنگ و درگیری با سایر شهر- دولتهای همجوار وجود داشت. در چنین وضعیتی ابدا امکان گسترش روابط مالی، تجاری و.. فی مابین که اساس کار بوده وجود نداشته است.

اما وضعیت اکنون در جهان چگونه است؟ 

وضعیت امروزین بصورت اساسی با آن زمان یونان متفاوت است.

اول اینکه بسیاری از صنایع، بانکها، تجارت و… که در جهان تعیین کننده اند، فراملی میباشند. یعنی اتحادی از صاحبان آنها که در سراسر جهان پراکنده اند ایجاد گردیده است.

دوم؛ این صنایع، بانکها؛ تجارت و… آنچنان عظیم و قدرتمند و فراگیرند که در موارد بسیار در جهان و سیاستها و جهت گیری و مسیر آینده جهان و بشر تعیین کننده شده اند.  بعنوان مثال حتی صنایع ابتدائی مانند نوشابه سازی در جهان جنگ های استعماری براه انداختند.

اکنون که صنایع، بانکها، بنگاههای تجاری و… بسیار بزرگ با هم ادغام شده اند تعیین کنندگان اصلی وضعیت در جهان و از جمله جنگها هستند.

بعنوان مثال اکنون که آنها با ایران مشکل دارند از سرمایه گذاری در ایران روی میگردانند زیرا سرمایه گذاری آنها در ایران به معنی توقف هرگونه حمله نظامی و حتی تحریم گسترده است.

اما نقش این اتحادیه های بزرگ در خود کشورهای غربی و یا به اصطلاح دمکراتیک چیست؟

نقش آنها در کشورهای مختلف غربی در مواردی یکسان و در مواردی گونه گون است.

این اتحادیه های بزرگ که در دست سرمایه داران بزرگ میباشد خود نیز گرفتار چند گانگی اند. زیرا نقشی که یهودیان در آنها بازی میکنند در اتحاد یکپارچه هرکدام از آنها خلل وارد میکند و اتحاد سرمایه داران بر پایه شرکت در همکاری  سرمایه  و بر اساس سرمایه را بزیر سئوال میبرد و بنابراین اجازه نمیدهد تا مسیر طبیعی خود را طی کند.

یهودیان که طی هزاران سال زندگی درون گروهی،  وضعیتی خاص دارند بطور سنتی همواره درون خود از یک تشکل و همکاری منسجم پیروی میکنند و تمامی قدرت و ثروت خود را نیز مدیون این مسئله میدانند پس نمیخواهند تا این موقعیت خود را از دست بدهند. چنانچه آنها این اتحاد را بشکنند از آنها بعنوان قدرت متشکل تعیین کننده در جهان اثری باقی نخواهد ماند بلکه آنها همانند سایر افراد سرمایه دار وارد بازی خواهند شد.

آنگاه  دین اشان  بزیر سئوال رفته و اهمیت اسرائیل و ماهیت وجودی اش از میان میرود؛ و چون آنها بصورت سکتی بسیار خرافاتی زندگی میکنند نمیخواهند که این روابط و دستورات آمده در عهد عتیق از میان برود پس با تمام قوا این سیستم فرامافیائی خود را حفظ میکنند.

در عصر حاضر داشتن سرمایه  حد دارد و  برای هر حدی نیز مستلزم ورود در اتحادیه ها و یا کلاس های خاص آن رده از ثروت است.  برای ارتقا به سطح بالاتر تائید  رده بالاتر الزامی است. زیرا یک سیستم هرمی قدرت وجود دارد که ارتقا هر شخص به سطح بالاتر باید با تایید رده های بالاتر هرم  باشد.

پس چنانچه اتحاد میان یهودیان بشکند آنگاه سایر یهودیان به سادگی نمیتوانند پله به پله صعود کرده به جرگه سرمایه داران کلان و در حد بالای جهان برسند در حالیکه سعی اتحادیه جهانی یهودیان آنستکه تنها یهودیان،  سرمایه داران  بزرگ جهان بشوند و سایرین از میان بروند.

یهودیان بسیار ثروتمند در راس  بسیاری ازهرم ها ی قدرت قرار دارند اما هستند هرم هائی از قدرت که در آنها یهودیان نقشی ندارند.

اساسا یکی از دلایلی که بعضی کشورها دیکتاتور نامیده میشوند در ارتباط با همین وضعیت و نقش آنها در هرم قدرت است و نه معنی و مفهوم واقعی دمکراسی و دیکتاتوری که در این مقاله سعی شد از جنبه فلسفی و آکادمیک شکافته شود.

آنانیکه در راس هرم های بسیار قدرتمند جهان نشسته اند زمانیکه میبینند که در جائی قدرت آنها بخطر میافتد آنجا را دیکتاتور مینامند و در آنجا که مطیع و سربراه اند  علیرغم هر بلائی هم که برسر مردم کشور خود بیاورند باز هم دمکرات خوانده میشوند.  آنچنانکه خود همین کشورهای باصطلاح دمکرات بزرگترین و بدترین بلاها را برسر مردم خود میآورند.

برای روشن شدن مسئله مثالی آورده میشود. آقای اینگمار کمپراد سوئدی صاحب امپراطوری مبل با نام “ای، ک، ای، آ”  میباشد که سرمایه اش ملیاردی است و همین چند سال پیش نام اش جزو چند نفر اول بزرگترین سرمایه داران جهان بود. حدود 10 سال  پیش یهودیان در پی نابودی او برآمده او را همکار نازی ها معرفی کردند تا بدینوسیله وجه او و در نتیجه کارش را خراب کنند؛ اما موفق نشدند. چرا؟ زیرا که این شخص نیز توسط گروه دیگری از سرمایه داران  در راس هرم حمایت شده، رشد کرده و اکنون در کنار آنها باند یا اتحادیه خود را دارند.

اینگمار کمپراد که یک جوان روستائی فقیر در سوئد بود در همکاری با آلمانها رشد کرد وگرنه امکان رشد و خصوصا چنین رشدی وجود نداشت. در واقع تشکل دیگری از سرمایه داران بزرگ جهان از او حمایت کردند و اوتوانست به جائی برسد که جزو چند نفر اول ثروتمندان جهان قرار بگیرد. اعتراض یهودیان نیز نشانگر وجود حداقل دو تشکل بزرگ در سوئد و جهان  و جدل میان آنهاست.

هم اکنون گروه ” بیلدر بری ”  که تنها یهودیان در آن شرکت دارند شاید بزرگترین تشکل سیاسی قدرتمند جهان باشد که برای وضعیت جهان بشکلی نقشه میکشد که منافع سرمایه داران یهودی صهیونیست را کاملا تامین کند.

در کنار آن ” فراماسیونری ”  قرار دارد که در سیاست کشورها نقش بازی میکند اما این گروه از اتحاد گسترده و جهانی همانند بیلدربری بهره نمیبرد و بیشتر در حد همان کشورهای خود عمل میکند و حتی در یک کشور نیز ممکن است چند سازمان مختلف فراماسیونری وجود داشته باشد. این گروه متشکل از افراد مختلف است که در آن  یهودیان نیز( برای حفظ برتری اتحادیه خود و کنترل قدرت) شرکت دارند.

اینها تنها دو مثال بود از دو گروه که نام و نقش اشان تا حدودی علنی شده است و ظاهرا نیز قدرتمند ترین ها درجهان هستند اما مسلما تعداد بیشتری در جهان وجود دارند.

بطور یقین کارتل ها، تراستها و…  بزرگ جهان که سرمایه های چند صد میلیاردی دارند در نهان دارای تشکل های سیاسی و…  برای پیشبرد مقاصد خود هستند.

صاحبان چنان سرمایه های عظیم برای حفظ آن تنها نیازمند مدیریت کارخانه، تجارت، بانکها و… خود نیستند بلکه باید پایگاهای خوب و محکمی در جهان داشته باشند و از طرفی چون تمامی کشورهای جهان را در اختیار ندارند میخواهند تا بقیه را نیز به چنگ آورند. و البته از این بابت است که بعضی کشورها ( آنهائیکه تحت سلطه نیستند) انگ دیکتاتوری میخورند. اصطلاحی کاملا احمقانه زیرا که کاملا نا بجا و نادانسته استفاده میشود. اصطلاحی که در بطن و عمق و تاریخ خود منفی نبوده اما اکنون این نادانان آنرا منفی کرده اند و بدلیل در بیسوادی نگه داشته شدن مردم، آنها به هدف اشان رسیده اند. اما در این میان همواره باید داستان ” شیاد و مار” را بخاطر داشت.

الیگارشی یا اتحادیه های بزرگ سرمایه داران کنونی برای اینکه بتوانند منافع اشان را تامین کنند نیازمند سیاسیون و سیاست سازان و سیاست گذاران هستند.

آنها که سودهای ماهیانه چند صد ملیونی دارند آنقدر احمق نیستند تا برای اندکی پول در دولت به نشینند و وقت خود را با کارهای ساده و عادی و پر درد وسر تلف کنند. آنها چنین کارهائی  را به کارمندان خود میسپارند. از آنجائیکه این کارمندان در دولت نشسته،  کاری شبیه هنرپیشه ها دارند و از درک عمیق مسائل جهانی عاجزند پس گروههای مشاوره در کنار آنها ایجاد میشود.

در این مرحله است که به نقش و عملکرد متفاوت این گروههای قدرت در کشورهای جهان ( که در ابتدا بدان اشاره شد) میرسیم.

در کشورهای نه چندان قوی اروپائی که از جنبه های گوناگون در رده پائین اهمیت هستند انتخاب اعضا مجلس و دولت ظاهری دمکراتیک تر دارد و این افراد از میان طبقات پائین تر اجتماع میتوانند باشند.  کشور کوچکی مانند سوئد که در این دسته قرار میگیرد افتخار زیادی میکند که بسیار دمکراتیک است و رهبران سیاسی اش از میان مردم عادی برخواسته اند و با آرامش خیال در خیابانها قدم میزنند. اما نباید فراموش کرد  زمانیکه امثال ” الف پالمه”  نخست وزیر کشور و یا خانم ” آنا لیند ” وزیر امورخارجه کمی پایشان را ازگلیم  خود  درازتر کردند در همین خیابانها بسادگی توسط عوامل اسرائیل و آمریکا ترور شدند و کسی هم جرات نکرد حتی یک کلمه را جع اینکه ایندو کشور در پشت ترورها بوده اند  حرفی بزند و اشاره ای به انگیزه اصلی ترور بکند.  دلیل اصلی آن نیز دو چیز بود:  یکی ترس از اینکه خود نیز ترور بشوند دیگر اینکه حرف آنها اگر هم در جائی پخش میشد فقط برای یک لحظه کوتاه میبود و بعد در غوغای تبلیغات دیگر که از جانب همان قاتلین که صاحبان بزرگترین وسایل ارتباطات جمعی هستند گم میشد و در نتیجه ارزشی پیدا نمیکرد.  با این حال اینها این نکته را که آزادترین و دمکراتیک ترین کشور جهان هستند احمقانه برخ خود و مردم  در بیخبری مانده  جهان میکشند.

در طرف دیگر کشورهای  آمریکا و انگلیس که از قدرت نظامی بزرگی در جهان برخوردارند و بنابراین بودن در مقامات بالای کشوری از حساسیت زیادی برخوردار است شکل دیگری دارند و شرط اولیه و ابتدائی ورود به این مقامات داشتن حداقل چند صد ملیون دلار است. چرا؟

زیرا که چنین افرادی به دلیل داشتن ثروت به طور سیستماتیک روحا و جسما به سرمایه وابسته اند و برای بالا بردن ثروت خود تلاش میکنند. در ضمن بطور دقیق از قدرت سرمایه و جایگاه آن  مطلع اند و جایگاه و رده خود را هم در میان ثروتمندان میدانند. پس دقیقا میدانند که  در وحله اول باید در خدمت هرم قدرت، سرمایه و سرمایه داران کلاس یا رده بالاتر از خود باشند.

در این کشورها کارهای بسیار بزرگی بر سر راه دولتها  در رابطه با تجارت جهان و لشکر کشی نظامی و غیره قرار دارد؛ در حالیکه در دسته دیگر (مانند کشورهای اسکاندیناوی) دولت سرگرم کارهای کوچک و خانگی  مثلا بر سر حقوق بیکاری یا بیماری یا بازنشستگی و یا وضعیت مدارس و… است.

مسلما چنانچه این کشورهای  کوچک  نیز از اهمیت نظامی و یا سیاسی برخوردار شوند و مثلا دارای سلاح اتمی  و یا سلاح های استراتژیک بشوند آنگاه سرمایه داران قدرتمند اجازه نخواهند داد تا سیستم کشور بشکل کنونی باشد و اختیار بمب اتمی و سلاح های استراتژیک و  پیشرفته (در حد بالای جهان) در دست افراد طبقه پائین جامعه بیفتد پس اجازه نخواهند داد تا هر کسی  وارد  مجلس و از آنجا دولت بشوند.

در صورت قدرت یابی کشوری مانند سوئد دیده خواهد شد که ورق به سادگی برخواهد گشت و مردم بدون اینکه متوجه بشوند و یا اعتراضی جدی صورت بگیرد به سیستمی همانند آمریکا خواهند رسید که در آن تنها دوحزب نماینده میدهند که آنها نیز به صراحت و علنا برگزیدگان سرمایه داران بزرگ هستند.

با توجه به نکات فوق روشن میگردد که:

در جهان غرب اعم از کشورهای بسیار قدرتمند مانند آمریکا و انگلیس و یا کشورهای کوچک و ضعیف مانند کشورهای اسکاندیناوی؛ قدرت اصلی در دست دولتهای واقعا منتخب و مورد نظر مردم نیست بلکه دولتها خدمتگذاران نیروهای فراملی و سرمایه داران متشکل از نوع جدید هستند که توسط مشاوران سیاسی خود دولتهای مورد علاقه خود را سرکار آورده و اداره میکنند.

بعنوان مثال مشخص و عینی هم اکنون قدرت غالب در آمریکا،  یهودیان صهیونیست هستند که دولتی مسیحی صهیونیست به ریاست جمهوری جرج بوش را بر سرکار آورده اند که در کنار او اکثر وزرا  نیز صهیونیست بوده و یا حداقل مخالف نیستند. اما خود این دولت توسط گروههای مشاوره و قدرتمند جانبی  خط میگیرند و کنترل میشوند که بطور مشخص رهبری آنها را گروه بیلدر بری و افرادی همانند کسینجر، ولفوویتز و کارل پرل و… تحت سرپوش اصطلاح

” نو محافظه کاران”  در دست دارند و در حالیکه همه آنها یهودیان صهیونیست هستند با استفاده از این اصطلاح،  یهودی صهیونست بودن آنها به سایه میرود. 

گروه بیلدربری و تمامی افرادش در تمامی رده های تعیین کننده ، یهودیان صهیونیست هستند که در جهان پراکنده اند و در میان خود اتحادیه ای با رده های مختلف قدرت که بر مبنای ثروت است ایجاد کرده اند.

این نکته را نیز باید بخاطر سپرد که اگر سرمایه داران بزرگی که در یک کشور تعیین کننده همه چیز هستند خود را در اساس وابسته به جامعه و ملیتی دیگر بدانند ( همانند یهودیان صهیونیست) پس این کشورها استقلال ندارند و مستعمره و تحت استثمار عناصر سایر ملل ساکن در آنجا و تحت عنوان ظاهری و کاذب شهروند قرار دارند. باین نوع و شکل بسیار جدید از استثمار باید نامی داد مثلا ” استثمار سوپر جدید پنهانی “.

دمکراسی چیست؟

1- آیا امریست مربوط به شیوه انتخابات افرادی که باید قدرت سیاسی  کشور را دردست بگیرند؟

2- آیا به شیوه روابط دولتها و مردم همان کشور مربوط میشود؟

3- آیا  روابط خارجی و رفتار کشورها با یکدیگر بیانگر دمکراسی میباشد؟

با بررسی این سه نکته اساسی میتوان به درکی از مفهوم دمکراسی و آنچه که در جهان اظهار میشود پی برد. پس نگاهی مختصر بهر کدام انداخته میشود.

شیوه انتخابات در جهان مختصرا در بالا بررسی شد. هرچند  واقعیت برای کسانی که دست اندرکار و یا علاقمند هستند و بخواهند کمی چشم خود را باز کنند بسادگی عیان میشود لیکن باز هم تعداد بسیار زیادی از علاقه مندان و حتی دست اندر کاران بدلیل تبلیغات گسترده قدرتمندان گرفتار آشفتگی فکری و در نتیجه دور ماندن از دستیابی به نتیجه میشوند. 

پس برای  مشخص کردن تزویر نهفته در انتخابات و اینکه  انتخابات دلیل دمکراسی نیست و همچنین روشن کردن اشاره فوق مبنی بر اینکه حتی دست اندرکاران نیز فریب میخورند و یا حتی معنی این ترم و عمل و… را نمیدانند؛  یک مثال واقعی آورده میشود.

چندی پیش با یک پروفسور بازنشسته ولی هنوز فعال در دانشگاه و امور سیاسی  ملاقاتی خصوصی و دوستانه داشتم. ایشان سالهای طولانی فعالیت سیاسی داشته و از نزدیکان رهبران سیاسی و حکومتی کشور بوده و حتی روابطی در حد مشاور با آنها و از جمله مرحوم الف پالمه نخست وزیر سابق سوئد داشته است.  در آن جلسه او ضمن بسیاری از صحبتها البته از دمکراسی در سوئد بسیار دفاع کرد. او همواره سعی داشت تا نشان بدهد که در این کشور قوانین و… پیگیری و دقیقا اجرا میشود. در آنجا من تنها یک نکته را بصورتی دیپلماتیک مطرح کردم:  بعد از ترور خانم آنا لیند وزیر امور خارجه سوئد در حالیکه تمامی فعالین حزب سوسیال دمکرات سوئد (که این خانم نیز عضوش بوده) معتقد بودند که او را اسرائیل ترور کرده  اما هیچ کس جرائت نکرد آنرا ابراز کند و من تنها کسی بودم که در واقع جان خود را برکف دست گرفته و حرف دل آنها را نوشتم. او نیزدر مورد اسرائیل بعنوان عامل ترور آنا لیند  با من هم عقیده بود و حتی صحبت از ترور الف پالمه توسط همین کشورهای قدرتمند میکرد. لیکن خود او نیز همانند تمامی احزاب و نیروهای سوئد جرات نداشت  آنچه را در خصوص ترور آنا لیند بدان معتقد بود بنویسد.

این نکته صراحتا نشانگر آنستکه در این کشور دمکراتیک که ادعای آزادی بیان در آن بیداد میکند زمانیکه کار به جاهای خاص و انتقاد به افراد یا سازمانها و… خاص میرسد ترس از عواقب و… باعث سکوتی مرگبار میشود. این چگونه دمکراسی و آزادی بیا نی است که هیچ مقامی و یا فردی در هر موقعیتی که باشد جرات ندارد قاتل وزیر امور خارجه کشور را نام ببرد.

در این کشورهای دمکراتیک دولتها را بعنوان سپر بلا و برای انتقاد شنیدن جلو میفرستند ولیکن انتقاد به یهودیان صهیونیست و سایر قدرتمندان اصلی پشت پرده عملا و قانونا توسط همین دولتهای دست نشانده ممنوع شده است و مجازات دارد.

چند روز بعد از آن صحبت ما،  وزیر امور خارجه سوئد مجبور به استعفا شد و شخص دیگری بنام یان الیاسون به جای او نشست  همین دوست پروفسور سوئدی اظهار تعجب میکرد که چرا این شخص از جانب ” یوران پرشون”  نخست وزیر وقت  سوئد که فردی ” پرو صهیونیست” است به این سمت انتخاب شده است.

نکته ای بسیار جالب و اساسی در همین  سطر کوتاه نهفته است و بهمین دلیل این مثال آورده شد.

به احتمال قریب به یقین خود این شخص هم متوجه نبود که این نکته تمامی انتخابات و آنچه را که دمکراسی نامیده میشود بزیر سئوال میبرد. بدین معنی که تمامی قدرتها بکار میافتند و مردم بیچاره را با تمامی شعارهای دروغین به پای صندوق انتخابات میکشانند اما پس از همه این دلقک بازیها؛ نهایتا کسانی به مسند قدرت مینشینند که قدرتهای اصلی پشت پرده میخواهند. حتی این پروفسور در علوم اجتماعی هم  نمیتوانست بفهمد که حاصل اینهمه تلاش، هزینه و…  به جیب همان هائی میرود که پشت پرده نشسته اند،  و در اصل او مخالف آنها بود

نتیجه این صحبت آنستکه، مردم بهر گروه و دسته و حزبی  که رای بدهند تفاوتی نمیکند؛  زیرا تمامی انتخابات بیشتر از سیرک و یا نمایشی مسخره نیست که دلقکهای بازیگرش، عامه مردم هستند که خود نیز از نقش دلقکی خود بیخبرند.  آنها نقش خود را جدی میگیرند و ابدا هم نمیخندند. ولی نقش گردانان اصلی در پشت پرده نشسته و بعنوان تنها تماشاچیانی که به کمدی بودن این نمایش آگاهند، به این ماجرا میخندند و لیوانهایشان را با شادی سرمیکشند.

نتیجه چنین انتخاباتی یعنی کشک!!! یعنی اینکه هرچه که مردم تلاش بکنند و… برباد است و مسخره. اما متاسفانه حتی همین جناب پرفسور باسابقه  نیز از مفهوم حرف خود آگاهی نداشت.  پس چه انتظاری میباید از مردمان عادی داشت. همین نکته استکه مرا بر آن میدارد تا این صحبتها را که برای خودم مانند دو دوتا چهار تا  و یا مثل روز روشن است و بارها فکر میکنم که باید همه مردم نیز آنها را بدانند و نیازی به نوشتن نیست؛  بنویسم.

در تکمیل این نکته باید اضافه شود که چندی پس از آن صحبت با گروهی از اپوزیسیونی که هیچ قدرتی در دولت نداشته و ندارند صحبت میکردم یکی از آنان که پیرزن سرزنده ای بود و همه او را بعنوان یک متفکر و نویسنده ای دانا میدانستند را مورد سئوال قرار دادم و گفتم که چنین صحبتی را شنیده ام آیا راست است و او پرو صهیونیست بودن نخست وزیر سوئد را تائید کرد. پس پرسیدم در این صورت رابطه اش با خانم آنا لیند وزیر امور خارج که ترور شد و بنظر من نیز فردی غیر صهیونیست و طرفدار انسان و انسانیت بود چه بود. پاسخ داد که آنا لیند در دست یوران پرسن یک اسیر بود.

همانطور که پیشتر آمد در کشوری مانند آمریکا،  کار را برای خود ساده و عیان کرده اند ولی کو چشم بصیرت  آن روشنفکران و دانایان قوم که ببینند و برای مردم باز گو کنند. همچنین باید اضافه کرد؛ کو آن آزادی و آزادی بیان تا چنانچه گروه اندکی میبینند و برای مردم بازگو میکنند در وسایل ارتباطات جمعی  برای عامه ملت درج شود.

در آمریکا تنها دو حزب قدرتمند وجود دارد که خودشان رئیس جمهور را از پیش انتخاب کرده و فقط بمردم میگویند شما بیائید و میان ما  میانجی بشوید و یکی را برای غارت خود رهبر بدانید تا در نتیجه در آینده نیز مسئولیت بر عهده شما باشد. آنها باین ترتیب مسئولیت خرابکاریها را برعهده مردم میگذارند و خود را مبرا میکنند.

لازم است اشاره شود که برای من هیچگاه این دو حزب تفاوتی اساسی نداشته اند و هنوزپس ازبیشتراز 50 سال عمر که بیشتر آن با پیگیری سیاست و مسائل سیاسی طی شد،  نمیتوانم تفاوتی اساسی و اصولی میان دو حزب ببینم زیرا در اساس آنها را یکی میدانم. تنها چیزی که هست ظاهرا یکی نماینده صنایع نظامی و نفتی است و دیگری تجاری و مالی. لیکن شاید هم من اشتباه بزرگی میکنم و بسیار نادان باشم زیرا آنقدر آنها را یکی میدانم که ابدا در هیچ دوره ای از دوران حکومتها توجهی نداشتم که کدام یک از دو حزب حاکم است و این عمل آنچنان است که حتی اسم آنها را هم بدرستی نمیدانم زیرا بنظرم تنها یک حیله و فریب است و هیچ نیازی نیست تا حتی کوچکترین جائی در مغز خود برای اینکار باز کنم. در همین حال نیز که این مطلب را مینویسم نمیدانم نام حزب حاکم چیست زیرا ابدا اهمیتی ندارد.

حال باید به این نکته نیز پرداخت که آیا دمکراسی اجازه میدهد که به سایر کشورها لشکر کشید و برای تامین رفاه جامعه خود سایر ملل را به فقر و فلاکت اندخت؟ 

آیا دمکراسی به مهد باصطلاح دمکراسی جهان ( فرانسه) اجازه میدهد که به کشورهای فقیر آفریقائی که حتی آب نوشیدن ندارند لشکر بکشد و یا باتحریک جناح های داخلی جنگی را براه بیاندازد که چندصدهزار انسان بیگناه ( مثلا در رواندا)  قتل عام بشوند؟

پس آنانیکه از دمکراسی صحبت و دفاع میکنند باید به این مسائل توجه دقیق بکنند و با پاسخ به این مسائل آنرا بپذیرند و یا نفی کنند وگرنه همانند تکرار طوطی وار صحبتهای آن عده  اندکی استکه میخواهند اکثریت مردم را فریب بدهند.

برتری دیکتاتوری بر دمکراسی

   یکی از خصوصیات کشورهائی که به عنوان دیکتاتوری مطرح میشوند آنستکه هنوز سرمایه دارانشان به حد بالائی از سرمایه و از آن مهمتر سیستم کنترل حکومت نرسیده اند تا نمایندگان خود را در حکومت بنشانند. در کشوری مانند ایران که قدم در این راه گذاشته است این کار در آخرین رای گیری و با روی کار آمدن رئیس جمهوری ( احمدی نژاد) که از وضع مالی چندان بالائی در کشور برخوردار نیست و تنها بعنوان نماینده جناحی خاص میباشد صورت گرفت. اما کار در ایران هنوز کامل نیست زیرا هنوز بعضی از سرمایه داران بزرگ کاندید ریاست جمهوری بودند.

در کشورهائی که به آنها برچسب دیکتاتوری زده میشود، الیگارشی  در حد بالا و در سطح جهانی نبوده و اگر هم برسد تا زمانیکه در ارتباط با الیگارشی قدرتمند و صاحب قدرت در جهان غرب قرار نگیرد و در باند آنها وارد نشود همان برچسب دیکتاتوری را باید داشته باشد. اما چنین ادغامی را هم در عصر کنونی نمیتوان محتمل دانست.

مثلا در زمان شاه سابق ایران؛ از آنجائیکه شاه در زیر کلید آنها قرار داشت علیرغم تمامی فشارهائی که بر مردم ایران وارد میشد و علیرغم تمامی مخالفتهای مردم (که در زمان سرنگونی شاه معلوم گردید که بصورتی فراگیر در میان تمامی مردم  وجود دارد)؛ اما غربیها حکومت شاه را دمکراتیک میخواندند.

از طرفی رژیم کنونی ایران بدلیل ماهیت خاص اسلامی اش (  وجود رهبری  شیعه در ایران) هرچند هم که بطرف سرمایه داری گسترده برود و با صاحبان سرمایه جهان وارد معاملات سودمند بشود باز هم نمیتواند بعنوان مهره ای در دست آنها ( همانند شاه سابق) و تشکلات آنها باشد.  پس این درگیری در میان سرمایه داران متشکل غربی و سرمایه داران جدید در ایران و امثالهم ادامه خواهد داشت.

در کنار ایران کشورهای دیگری همانند روسیه و چین نیز قرار دارند که در حال رشد هستند و سرمایه داران بسیار بزرگی در آنها پیدا شده، اما این کشورها نیز با سرمایه داران متشکل غربی در تضاد هستند و مشکلاتی دارند که از جمله اینستکه حاضر نیستند وارد تشکلات آنها بشوند زیرا بدین معنی خواهد بود که سروری آنها را پذیرفته اند. بهمین دلیل این دو کشور اخیردر حال ایجاد قدرتی جدید تحت عنوان ” گروه شانگهای” میباشند که چنانچه این قدرت جدید با ورود هند، ایران و پاکستان تکمیل شود، بدلایل بسیار قدرت اول یا سوپرقدرت جهان خواهد شد.  زیرا از نظر وسعت سرزمین و تعداد جمعیت و نیز دانش موجود ونیروهای بالقوه و بالفعل و… در جهان بسیار برتر از مجموعه آمریکا و اروپا باضافه کانادا و استرالیا خواهند بود.  نباید فراموش کرد که کشورهای عمده نامبرده در گروه شانگهای هرکدام نیز دارای کشورهای اقماری بوده و نیز دارای نفوذ در کشورهای دیگری هستند که بالاجبار آنها را هم وادار به ورود به جرگه این کشورها میکند بنابراین بفوریت تعداد اعضائ این گروه بسیار بالا رفته و در نتیجه قدرت آن بالا میرود. گروه شانگهای بسادگی میتواند تمامی کشورهای آسیائی را در بر بگیرد.

درعصر حاضر در حکومتهای باصطلاح دیکتاتوری؛ دیکتاتور یا دیکتاتورهائی که در قدرت و یا حکومت نشسته اند خود تصمیم گیرنده اند و کسی از خارج بر آنها دیکته نمیکند.

توجه شود که اگر تعدادی دیکتاتور در صدر قدرت باشند ( مانند ایران و یا روسیه)  پس نوعی از حکومت گروهی  برقراراست که با نفس دیکتاتوری و اصطلاح دیکتاتوری در تضاد است ( در آن نوع حکومت تنها یک نفر تمامی قدرت تصمیم گیری را برای مدتی معین با تصویب مجلس در اختیار میگرفت). اما  چون اساسا در این نوشتار همه چیز به اختصار بررسی میشود بنابراین بررسی خود اصطلاح دیکتاتوری که در غرب استفاده میشود و آن نیز اشتباه دیگری است  به خوانندگان و یا نگاه به مقالات پیشین اینجانب واگذار میشود.

در کشورهای بظاهر دمکراسی دولتها از قدرت اصلی برخوردار نیستند و دستورات و برنامه های اصلی از خارج بر آنها اعمال میشود.

این نکته ارجحیت  بسیار مهم حکومتهائی استکه  دیکتاتوری خوانده میشوند بر کشورهائی که دمکراتیک نامیده میشوند. یعنی اینکه در حکومتهای دیکتاتوری حاکم یا حاکمان، برای مردم معلوم است اما در حکومتهای دمکراسی معلوم نیست.

در حکومتهای باصطلاح دمکراسی اساسا در کنار دولت و در صدر آن گروههائی نشسته اند که در سیستم اداره مملکت قدرت و نفوذی اساسی و ریشه ای دارند. بعنوان مثال:  دولتها در این کشورها بعد از یک دوره 4 یا 5 ساله در یک انتخابات جدید دوباره انتخاب میشوند و ممکن است دولت جدیدی از حزب یا احزاب دیگری تشکیل بشود. بنابراین دولتها در چنین مدت کوتاه تا بخواهند به تمامی چم و خم مملکت و مسائل اساسی مانند کنترل سازمانهای امنیتی و نظامی و… پی ببرند از کار برکنار شده اند.  اما کارمندان و روسای آن سازمانها و ارگانها همچنان بر سر کار باقی هستند.  بنابراین در بسیاری موارد و کارهای کلیدی کشور، دولت نقشی کاملا جانبی و بی اهمیت دارد.  برای نشان دادن این مطلب یک نمونه کافی است.

حدود 20 سال پیش یک زیر دریائی به آبهای سوئد وارد شد. دولتهای سوئد برای مدت 20 سال جنگی روانی، رسانه ای و… را با دولت شوروی و بعد از فروپاشی  با روسیه براه انداختند که چرا آن دولت به آبهای سوئد تجاوز کرده است. اما پس از این مدت بالاخره زبان بعضی فرماندهان نظامی باز شد که آن زیر دریائی آمریکائی بوده و آنها از همان ابتدا میدانستند.

این نکته بیان میکند که نفوذ و قدرت دولت در ارگانهای دولتی و زیر کنترل دولت بسیار محدود است. اما در عوض سرمایه داران بزرگ که دولتها را برپا میکنند در کنار آنها( دولتها) سازمانها و تشکلات مخفی خاص خود را دارند که بوسیله آنها کنترل اصلی را بر تمامی شئونات کشور اعمال میکنند. بعنوان مثال اکنون فراماسیونری بصورتی استکه افراد خاصی را عضوگیری میکند و این افراد در صدر امورات ادارات مختلف قرار میگیرند و چون همواره ثابت هستند و تغییر آنها ارتباطی با تغییر دولت ندارد پس قدرت اصلی در کشور در دست چنین گروههائی خواهد بود. آنها هستند که از تمامی ریزه کاریها مطلع میباشند و هر آنچه را نیز لازم نباشد در اختیار دولت قرار نمیدهند. اسامی سازمانهای امثال فراماسیونری  که در کشورهای غربی وجود دارند و کنترل همه چیز را در اختیار دارند یا اعلام نمیشود و مخفی هستند و یا چنانچه علنی فعالیت میکنند هدف اصلی اعلام نمیشود.  اسامی اعضا این سازمانها نیز علنی نیست و تنها ممکن است نام تعداد اندکی از آنها و به دلایل خاص اعلام بشود.

تفسیر و توضیح بیشتر این نکته  بعهده خوانندگان گذارده میشود.

از محسنات حکومتهائی که در جهان امروز دیکتاتوری نامیده میشوند آنستکه آنهائیکه در حکومت نشسته اند خود تصمیم گیرنده هستند بنابراین دولت آنها با مشکلات و ضعف هائی که در سطور پیش آمد روبرو نخواهند شد. در گذشته شاهان خود حکومت میکردند و صاحب بیشترین ثروت؛  اختیار و قدرت  تصمیم گیری بودند و در نتیجه فریب دادن شاه با مرگ همراه بود. در کشورهای کمونیستی نیز چنین بود و هئیت حاکمه یا حزب کمونیست صاحب اصلی قدرت بود. هم اکنون در کره شمالی و کوبا نیز وضع بهمین منوال است.

آن کشورهائی که دمکراسی خوانده میشوند دولت هایشان تنها حکم کارمندان قدرتمندان را دارند. در این کشورها سرمایه داران بزرگ که در آمدهای ملیاردی دارند وقت شان را برای مبلغ ناچیز حقوق ریاست دولت از بین نبرده  خود را بزیر تیغ دنیائی از انتقادات نمیبرند بلکه کارمندان خود را سپر بلا میکنند و خود در پشت پرده با خیال راحت نشسته و دستورات را صادر میکنند.

در حال حاضر کشورهائی مانند ایران، چین ، روسیه، ونزوئلا، کوبا و…  به این دلیل واضح و روشن که بزیر کلید الیگارشی متحد غرب که بیشتر در آمریکا متمرکز است نمیروند کشورهای دیکتاتوری خوانده میشوند. این کشورها حتی از این هم فراتر رفته در برابر سرمایه داران غربی موضع مخالف و رودررو میگیرند.

در اصل استفاده از ترم های دمکراسی و دیکتاتوری برای فریب مردم است. مردم عامی که از جانب باصطلاح فلاسفه ( بیسواد) هیچ دانشی نصیب اشان نمیشود ترم دمکراسی را معادل خوب و بهشت و ترم دیکتاتوری را معادل بد و جهنم تصور میکنند.

نکته دیگری را که نباید از یاد برد آنستکه این ماه عسل ( اداهای دمکراسی در آوردن) در جوامع غربی تا زمانی استکه پول و ثروت وجود دارد اما آنگاه که این ثروت از دست رفت؛ ضعف ها و سستی ها اساسی این سیستم از پایه ویران و مزخرف، آنها را به قهقرائی خواهد برد که وضعیت امروزی کشوری مانند افغانستان در برابر آن بهشت خواهد بود. زیرا هرچند اکنون افغانستان بسیار فقیر شده اما بدلیل وجود ریشه های قوی انسانی و نیز خانواده بعنوان پایه جامعه،  مردمان از انسانیتی انسانی برخوردارند لیکن در غرب این ریشه ها یا وجود نداشته و یا چنانچه بوده آنها را نیز خشکانده اند بنابراین چنانچه فقر به این جوامع روی بیاورد بدلیل ضعیف شدن اخلاقیات، جوامعی بسیار مفلوک و فاجعه آمیزخواهند بود.

بهمین دلیل در جوامع غربی، ترس مردم از فقر آنها را بصورت موجوداتی در میآورد که زمانیکه بمرحله ای برسند که بخواهند میان انسانیت همراه با فقر و زندگی مرفه به قیمت نابودی ملیونها انسان را انتخاب کنند؛  آن دومی را انتخاب میکنند. این روحیه ای است که سیستم های حاکم بر این جوامع در مردم ایجاد میکند.  

مقصود روشن تر از صحبت اخیر اینستکه؛ هرچند  غربیها دانسته و یا ندانسته ثروت اشان از غارت ملل فقیر و به قیمت جان و مال ملیونها انسان است، اما مسئله در اینجا در شکلی فراتر مطرح شده باین صورت که چنانچه مردم این کشورها آگاهانه در مسیر انتخابی قرار بگیرند که بر مبنای آن بیان شود که ادامه چنین زندگی و رفاهی باید با حمله و کشتار مستقیم مردمان فلان کشور حتی با بمب های اتمی باشد (ودر نتیجه آن باید ملیونها انسان بیگناه را کشت وگرنه و در غیر اینصورت دیگر قادر به تامین چنین رفاهی نیستیم و شما با پائین رفتن سطح زندگی و شاید بیکاری و مشکلات ناشی از فقر و مثلا نداشتن تامین های اجتماعی و…  روبرو خواهید شد)؛  در آن زمان بطور قطع اکثریت قاطع این مردم با کمال بیخیالی حکم قتل عام سایر ملل را تائید خواهند کرد. این روحیه ای است که سیستم حاکم ( باصطلاح دمکراسی) به آنها داده است. درحالیکه چنین

روحیه ای در کشورهائی که دیکتاتوری نامیده میشوند و مخصوصا در کشورهای شرقی ابدا وجود ندارد و سیستم های حاکم بر آنها هنوز با اینهمه نامردمی و حیوان صفتی رابطه ای ندارند ( به بخشید به قول بعضی از دوستان نباید به حیوان توهین کرد زیرا آنها ابدا چنین نیستند). چنین

روحیه ای در عصر حاضر تنها از سیستم های  باصطلاح دمکراتیک حاکم بر جوامع غرب

( دمکراسی) به مردم تلقین میشود. این همان نظر افلاطون است که سیستم حاکم بر مردم تاثیر میگذارد و در این مقاله نیز قرار بود در هرجای که پیش آمد به جنبه های منفی از تاثیر گذاری سیستم دمکراسی غربی پرداخته شود.

حال باید به یکدسته کشورهای دیگر نیز توجه کرد؛ آنهائیکه از خارج  دیکته میشوند و دولتهای آنها توسط قدرتهای جهانی کنترل میشوند و در عین حال در داخل کشور همانند کشورهای باصطلاح دیکتاتوری  و حتی بدتر از آنهاعمل میکنند، ؛  مانند کشورهای عربی خلیج فارس و یا عربستان سعودی؛  لیکن به آنها مارک دیکتاتوری زده نمیشود چرا؟

در جهان غرب که مهرها در دست آنهاست و هر مهری  را بخواهند بهر کشوری  و هر سازمانی و چیزی میزنند باین کشورها مهر دیکتاتوری نمیزنند و آنها را از این مقوله خارج کرده اند هر چند اعمالی در آنها صورت بگیرد که صد پله بدتر از کشورهائی مانند ایران باشد (مثلا محدودیت بسیار گسترده آزادیهای مدنی و عدم شرکت زنان در انتخابات و یا در مجلس و یا حتی اجازه رانندگی برای آنها و هزاران مورد ریز و درشت دیگر در این جوامع) ؛  زیرا  این کشورها در اختیار خودشان هستند و هر دستوری که کشورهای غربی بدهند اجرا میکنند بنابراین آنها به خدمه خود مهر دیکتاتوری نمیزنند.

این خود بسادگی  و روشنی تمام میرساند که  نفس اجرا چنین اعمالی از طرف آنها بد و دیکتاتوری بحساب نمیآید بلکه مجری آن و رابطه اش با قدرتهای مهر بدست جهان تعیین  نوع مهری است که به کشوری یا گروهی و سازمانی و… زده میشود.

ایران زمانی به این باصطلاح دمکراسی نوع غربی  ویا در واقع به سیستم حاکم بر غرب میرسد که همانند آنها صاحبان پولهای کلان که قدرت اصلی را در دست دارند به آنچنان حدی از ثروت و در اساس تفاوت ثروت با سایر مردمان کشور برسند که بدون هیچ واهمه ای از مردم وحتی بدون اینکه مردم متوجه بشوند ( بطور اتوماتیک)  قدرتشان پذیرفته شود.  در اینصورت این صاحبان اصلی قدرت کارمندان خود را بعنوان دولت برسرکار میگذارند و مردم هم بخیال اینکه دارند نمایندگان خود را انتخاب میکند به پای صندوقهای رای میروند. 

تحقیر زنان در جوامع دمکراتیک غرب واقعی است و نه در جوامع شرق

نابودی خانواده بعنوان اساس جامعه فلاکتی برای جوامع غربی

نکات منفی بر گرفته  و اجرا شده در غرب از دمکراسی مطروحه افلاطون بسیار زیاد است. این نکات که بیشتر در آشفته کردن جامعه و روابط میان انسانهاست در کمونیسم  بطور گسترده و علنی آورده شد. بعد از بررسی این نکته شاید به این نتیجه برسیم که غربیها کاملا حق دارند که خود را مدیون یونان بدانند زیرا در اجرای این نکته کاملا سنگ تمام گذاشته اند.

اما جهان دموکراتیک غرب که کمونیسم را به زیر سئوال برد و میبرد ابدا اشاره ای بدین نکته نمیشود که در غالب موارد اجتماعی همان سیاستها و دستورالعمل های ارائه شده در کمونیسم ( که آنها نیز از افلاطون کپی کردند) را نه تنها مو به مو بلکه با شکلی فراتر و بدتر از آن در جوامع خود پیاده میکند.

در این نوشتار مجال و قصد آن نیست تا تمامی آنچه که افلاطون در کتاب خود در باره رابطه انسانها در جامعه، نقش زن و روابط موجود در آنجا و رابطه میان والدین و فرزندان نوشته، صحبت کرد؛  بلکه علاقه مندان میتوانند خودشان کتاب افلاطون و نوشته های کمونیست ها را مطالعه بکنند.  

این نکته بعدها در زمان استالین بزیر سئوال رفت و آنها سعی کردند تا اساس خانواده را حتی الامکان حفظ کنند. جوامع غربی نیز بجای تمجید از اینکار او را دیکتاتور و ضد آزادی زن نامیدند. لیکن کمونیستهای ساده و رده پائین( حتی در سطح باصطلاح رهبران سازمانهای کوچک کمونیستی در کشورهای مختلف) و نیز بعضی سوسیالیستها ابدا درکی از این موضوع و حساسیت آن برای جامعه ندارند و بیشتر همان بی بندوباری  را که برای جامعه فاجعه میباشد تبلیغ میکنند.

در اینجا تنها به چند نکته اشاره میشود و با همین  مقدار نیز مشخص میشود که چگونه در غرب تمامی جامعه و بناچار زنان تحت نام آزادی در بدترین بندها افتاده اند و اخلاقیات برباد رفته است.

آنجائیکه پایه های اولیه مهر و محبت که این یکی  خود نیز پایه های اولیه انسانیت و مهرورزی و بشر دوستی است از میان میرود؛  دیگرهیچ جای صحبت از انسانیت، بشر دوستی، اخلاقیات، احترام به آزادی و حقوق دیگران و… باقی نمیماند.

جائیکه رابطه خانوادگی نه تنها سست بلکه قطع میگردد و خانواده جایگاه خود را در جامعه بعنوان رکن اصلی از دست میدهد؛ کودکان بصورت طبیعی و انسانی رشد نمیکنند؛  آنان نه تنها از مهر و  محبت وعاطفه عاری میشوند بلکه بصورت انسانهائی مکانیکی در میآیند که بدلیل عدم رشد صحیح از ضعف و ترسی درونی که ناشی از بی پشتوانگی است رنج میبرند.  چنیین روحیه و ترس درونی آنها را بصورتی در میآورد که میتوانند  بصورت آدم کشانی حرفه ای و بسیار قصی القلب در آیند.

چنین انسانهائی زمانیکه ببینند به اقتصادشان که دیگر برای آنها همه چیز( پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، دائی، خاله عمه ووو حیثیت، آبرو، شخصیت، انسانیت ووو) شده، ضربه میخورد، در برابر قدرت حاکم به افرادی ذلیل  و تسلیم تبدیل میشوند. چنین انسانهائی حاضرند تا در کشور خود و نیز کشورهای  دیگر بدون هیچ ترحمی هر تعداد انسان را در هر سن وسالی و از هر جنسی و در هرجا و موقعیتی قتل عام کنند. آنها حتی به مادر خود نیز رحم نخواهند کرد.

البته شاید تصور بشود که این جوامع هنوز بآن مرحله نرسیده اند،  لیکن نباید چندان به این نکته امیدوار بود.

بیشتر از 17 سال پیش زمانیکه کمتر از یکهفته از ورودم به کشور سوئد میگذشت در خیابانهای خلوت آن شهر کوچک ( هالستاهامار)،  پیرمردی سوئدی  که میدانست ما تازه واردان هستیم بمن و خانواده ام رسید و پرسید که این کشور را چگونه می بینی؟  پاسخ دادم که کشور آرام و خوبی به نظر میرسد وفکر میکنم با طبیعت من جور در آید و زندگی خوب و راحتی با خانواده ام داشته باشم. او که تعریفهای مرا شنید پاسخ داد. اشتباه میکنی  این کشور وما مردم اش تنها بفکر پول و مسائل اقتصادی هستیم و دیگر هیچ!!! صحبت ما در همین حد باقی ماند و از هم جدا شدیم. اما این حرف همیشه در  گوشم زنگ میزد و نمیتوانستم آنرا بفهمم تا بعد از 15 سال به همان نتیجه ای رسیدم که آن پیرمرد دنیا دیده و ناراضی از وضعیت اسفبار کشورش بیان کرد.

از طرفی دیده شده که در همین شرایط امروز در جنگهای افغانستان، عراق و لبنان چه جنایتهای بیشماری صورت گرفته که بسیاری از مردم این جوامع دمکراتیک غربی با آن همراهی کرده اند.

لیکن هنوز هم تعداد اندکی ازمردمان نسل گذشته باقی است که خانواده را حفظ کرده اند و فرزندان آنها هنوز پدر و مادر خود را میشناسند وتعدادی از آنها نیز هنوز با هم بصورت خانواده های بزرگ زندگی میکنند که البته اکثریت غالب اینها ساکنین نقاط دور افتاده و کوچک هستند.  

چنانچه کار بدین منوال پیش برود حداکثر یکی دو نسل  آینده به چنان جانوران ددمنش بی احساس و کثیفی تبدیل میشوند که حیوانات از شنیدن قصاوتها و پستی هایشان شرم خواهند کرد و خواهند خواست که:  نام ما ” حیوان” را بر این پلیدان نگذارید و ما را بدنام نکنید.

اینست روحیه انسانی که در چنین جامعه ای متولد و رشد میکند.

داستان پرورش انسانها در این جوامع دارد بصورتی پیش میرود که انگار آنها در فضا بدنیا آمده اند و از پدر و مادر و اقوام و خویشان هیچ آگاهی ندارند. شاید بتوان گفت که انگار آنها در  لوله آزمایشگاه بدنیا آمده اند و ابدا از پدر و مادر خود آگاهی ندارند بنابراین چنین انسانهائی براحتی و بدون هیچ احساسی حتی والدین خود را هم میکشند. انسانهائی که در بسیاری موارد تنها مادر خود را میشناسند و از پدر خود هیچ نام و نشانی ندارند و حتی گاه مادر آنها نیز نمیداند چه کسی پدر فرزندش است. درست همانطور که افلاطون برا ی جامعه ایده آل و مدینه فاضله خود  خواسته و مطرح کرده است و کمونیستها بطور علنی از آن دفاع کردند اما جوامع باصطلاح دمکراتیک غرب بدون اعلام و موضع گیری علنی در عمل آنرا اجرا میکند؛ این یکی از حیله گریهای آنهاست زیرا با برخورد با موضوع دمکراسی از این زاویه مردم آگاه میشوند و در نیتجه صداهای اعتراض در گوشه و کنار پیدا و  بلند خواهد شد.

بنابراین باز به یک برتری دیگر ازجوامع شرقی ” برچسب خورده دیکتاتوری”  نسبت به جوامعی فریب دهنده تحت نام دمکراسی میرسیم؛  و آن اینستکه در جوامع دیکتاتوری هنوز این الیگارشی بین المللی و…  لجام گسیخته دیو صفت نتوانسته با بدست گرفتن کامل قدرت و کنترل آن جوامع،  نظم حاکم بر جامعه آنها را بهم بزند.  

پس بهتر است جوامعی که افتخار داشتن برچسب دیکتاتوری را دارند سعی و اهتمام خود را بنمایند تا مسیر دیگری را طی کنند بطوریکه اساس خانواده و مهر و محبت اولیه انسانی که از همان لحظات اولیه و در قنداق در آنها پیدا میشود و به آنها شخصیت میدهد را حفظ کنند.

متاسفانه در این جوامع ( باصطلاح دمکراتیک) مردم بسادگی فریب میخورند.  مثلا در مورد نقش زن، علیرغم اینکه نقش آنها را به پائین ترین  درجه آورده اند اما بسادگی و با مقایسه های بسیار احمقانه این جوامع  با جوامع فقیر آنها را فریب میدهند.

زن در این جوامع باصطلاح دمکراتیک غربی از نقش برجسته خود بعنوان مادر و دختر و همسر و خواهر وخاله و عمه ووو  به سطحی سقوط کرده که تنها بعنوان وسیله ای برای سکس به او نگاه میشود.

در جوامعی که هنوز اساس خانواده حفظ شده است فرزندان در خانوداه با پدر و مادر خود زندگی کرده و بعد از ازدواج و جدا کردن منزل نیز به آنها به چشم پدر و مادر نگاه میکند اما در جوامع غربی زن را بصورتی در آورده اند که طلاق افتخار است و کودکان از اینکه ببینند مردی که بسراغ آنها درب مدرسه میآید تا آنها را به خانه ببرد دوست پسر مادرشان است افتخار میکنند.

کار به جائی رسیده که در مقابل آن اگر زمانی پدر واقعی بچه ای برای بردن او بیاید تا بخانه پدر و مادری ببرد برای آن بچه حالتی  بد و شرم آور دارد.

در جوامع باصطلاح دمکراتیک غرب مادران مطلقه آرزو دارند تا حداقل یکهفته در میان بچه را به پدر بدهند تا خود برای پیدا کردن امکان داشتن سکس و ارضاء غریزه جنسی به دیسکو و یا چنین محل هائی بروند. آنها آرزو میکنند تا هرچه زودتر فرزندانشان بسن بلوغ برسند تا دیگر از این بابت مشکلی نداشته باشند و هر زمان که بخواهند به چنین محل هائی بروند. آنها همچنین آرزو دارند تا هرچه زودتر فرزندانشان 18 ساله بشود و منزل اشان را ترک کند غافل از اینکه پس از آن مشکل دیگری ایجاد میشود.

در حالیکه د رجوامع باصطلاح دیکتاتوری شرق انسانها دوست دارند مادرشان را مادر ببینند یعنی زنی که بصورت مادر در خانواده حافظ اصول خانواده است و با پدرشان زندگی میکند. آنها دوست ندارند وبرایشان قابل فهم  و حتی تصور نیست که مادرشان آنها را رها کند و برای یک شب سکس به رستوران و دیسکو برود و در بهترین حالت هر چند ماه یکبار مادرشان را با مرد تازه ای ببینند. فرزندان این جوامع در هر سن و سالی دوست دارند زمانی که به خانه پدری باز میگردند پدر و مادر شان را در آن خانه در کنار هم ببینند تا احساس آرامش و خوشی بکنند. آرامشی که هیچگاه انسان در هیچ جای دیگری پیدا نخواهد کرد مگر در خانه ای که در آن مرد و زن در نقش پدر و مادری دلسوز زندگی خود را پای یکدیگر و فرزندان گذاشته باشند. در چنین حالتی انسان بهر سن و سالی و موقعیتی هم که رسیده باشد و حتی خود دارای خانواده و فرزند باشد زمانیکه به خانه ای که در آن پدر و مادرش زندگی میکنند پای مینهد اساس میکند که در بهترین و امن ترین مکان دنیا که هیچ بهشت وعده داده شده ای با آن برابری نمیکند قدم نهاده است.

به یک نکته دیگر نیز توجه شود اینکه در اینجا واقعا بدلیل قدرت زنان نیست که بعد از طلاق بچه را بمادر میدهند.  بلکه در واقع مردان بچه و دردسر نگهداری آنرا نمیخواهند. آنها باصطلاح خودشان با پرداخت مقداری پول بعنوان حق نگهداری بچه به مادرش آزادی خود را میخرند. با این کار آنها حتی وقت بیشتری پیدا میکنند تا با کار کردن پول بیشتری بدست آورند و با کار بیشتر مقام اشان و رتبه کاری اشان بالاتر برود. آنها وقت بسیار زیادی را برای هر چه که بخواهند ورزش، تفریح، بار و دیسکو رفتن ووو بدست میآورند و خود را کانلا آزاد میبینند. در حالیکه مردمان شرق چون مسائل را بادید خود و عواطف خود مینگرد و بعد میبینند که در این کشورها بچه ها را به مادر میدهندباشتباه فکر میکنند که جامعه طرفدار زنان است در حالیکه در اینجا برعکس است.

مسلما انسانهائیکه در این دو جامعه بسیار متفاوت ( دوسیستم متفاوت) از یکدیگر رشد میکنند از نظر روحیه و اخلاقیات ازهمدیگر بسیار دور  و متفاوت هستند.

واقعیت اینست انسانهائیکه با سیستم جوامع غرب یا دمکراتیک بزرگ میشوند بسیار مشکل دارند. در این جوامع مشکلات بسیار عدیده  بوجود میآید که از جمله از میان رفتن اخلاقیات است. بسیاری از مشکلات این جوامع تا زمانیکه پول و ثروت در جامعه هست خود را مخفی کرده اند لیکن بمجرد اینکه ورق برگشت آنگاه دیده میشود که باصطلاح آدم آدم میخورد؛ و در آنزمان است که میتوان دید که مثلا مردمان ساکن در افغانستان و یا عراق که در سطح بسیار پائین اقتصادی زندگی میکنند چگونه با انسانیت همدیگر را تحمل کردند و میکنند و بیکدیگر یاری میرسانند ولیکن در جوامع فقیر شده غرب ابدا صحبتی از انسانیت و رحم و مروت نخواهد بود.

در زمان حمله عراق به ایران و آواره شده ملیونها انسان جامعه بزرگ یا کشور آنها را در خود پذیرفت و با وجود 8 سال جنگ تمام عیار که جزء 3 جنگ بزرگ قرن بحساب آمد اما مردم به دکاکین ووو حمله نکردند و نظمی انسانی برقرار بود.  زیرا در مرحله اول و مهمترین نکته؛ اکثریت وسیعی از آوارگان به منازل اقوام خود در شهرهائی که بدور از آتش توپخانه ها بودند پناه بردند تا در قدم بعدی جائی و کاری پیدا شد. اما از آنجائیکه چنین روابط و یا پایه و اساسی در جوامع باصطلاح دمکراتیک ( اعم از آمریکا، اروپا، استرالیا ) وجود ندارد چنانچه چنین جنگی  بی مقدمه رخ بدهد و مردم چندین شهر آواره بشوند آنگاه هیچ امکانی برای سکونت آنها وجود نخواهد داشت و تامین معاش آنهانیز امکان پذیر نیست بنابراین هیچ مغازه ای دیگر نمیتواند ویترین های بزرگ شیشه ای داشته باشد زیرا همه آنها شکسته شده و اموالش توسط مردم آواره غارت میشود. در اساس آنچنان آشفتگی جامعه را فراخواهد گرفت که هیچ نظمی نخواهد ماند و تنها با کمک بیشترین نیروهای نظامی و بزور سرکوب مردم گرسنه و بیخانمان و درمانده و حتی قتل عام آنها آنهم بسختی بتوان اندکی از جامعه را حفظ کرد. نمونه چنین وضعیتی در طوفانی که چند سال در ایالتی در جنوب آمریکا رخ داد دیده شد و تازه آنهم فقط در منطقه کوچکی بود و تعداد زیادی نیز فرصت نقل مکان یافتند و هنوز هم وضع بصورت عادی برنگشته است.

جوامع غربی دیگر آن جوامع جنگ دوم جهانی نیستند؛  بسیاری از زیر ساختهای اجتماعی جوامع کاملا بهم ریخته است. در صورت وقوع چنین جنگی  ویا ایجاد شرایط نابساما اقتصادی،  بدلیل نبود روابط خانوادگی و از میان رفتن عواطف انسانی هرکسی که زورش برسد بدون هیچ ترحمی هر کسی را بخاطر هر مبلغ پول و یا قطعه ای نان میکشد.

اینها نکاتی واقعی است که رخ خواهد داد و کسانیکه فیلسوف هستند و یا سروکار با فلسفه دارند باید بدان توجه کنند و آینده را ببینند. بدلیل همین ندیدن آینده و نداشتن برنامه و دید است که میگویم جهان همانند گاو گیج بدون اینکه بداند بکجا میرود و سر از کجا در میآورد حرکت میکند.

جهانی اینچنین ( دمکراتیک) با اولین ضربه مهلک و یا جنگی دیگر (حتی بسیار کمتر از جنگ جهانی دوم) به فاجعه ای غیر قابل تصور تبدیل خواهد شد.

مادر باید مادر باشد و وظایف خود بعنوان مادر در تربیت فرزند را بدرستی بداند و اجرا کند و پدر نیز باید متقابلا پدر باشد و وظایف پدری خود را دانسته و بدان عمل نماید.  

زن ومرد هر دو در عین حال فرزندان  و والدین و خواهر و برادر و … هستند و باید هر کدام از این تعریفها را بدانند و به آن بدرستی عمل کنند در این صورت پایه های مهر و محبت و اخلاقیات در جامعه قوی میشود. درغیر اینصورت و آنچنانکه در غرب باصطلاح دمکراتیک صورت میگیرد و از زن  تنها بعنوان سکس آبژکت ( وسیله ای برای سکس) استفاده شده و باین چشم به او نگاه میشود، فاجعه ای عظیم در حال تکمیل است.  دلیل اصلی صورت گیری این فاجعه نیز خواست ثروتمندان حاکم بر این کشورهاست که از طریق سیستم دمکراسی حاکم اعمال میشود.

بالاترین  و ارجح ترین برنامه نظامهای حاکم دراین جوامع  از میان بردن خانواده بعنوان پایه و اساس جامعه است در نتیجه این عمل مردم بصورت فرد و تنها درآمده و بدینترتیب از یک حمایت اساسی که حمایت خانواده باشد محروم میگردند. بدینسان تحت کنترل کامل وبصورت  برده ای  از نوع مدرن درمیآید.

در این کشورها همه از تنهائی  و بی کسی خود رنج برده دچار یکنوع ضعف و ترسی وحشتناک هستند. در این کشورها چنانچه چند نفر گرد هم آیند و باندی  ایجاد کنند میتوانند در میان مردم عادی وحشت ایجاد کرده و از دیگران باج خواهی کنند.  حتی روسای دادگاهها نیز در برابر تهدید ها خود را ضعیف میبیند.  بدینسان است که در چنین جوامعی یک تهدید کوچک میتواند بسیار جدی تلقی شده و مجازات گرانی داشته باشد در حالیکه معمولا در کشورهائی که هنوز قدرت خانواده و همبستگی افراد خانواده وجود دارد چنین تهدیدهائی را حتی پلیس هم جدی تلقی نکرده به فرد تهدید شده میگوید به خانواده ات مراجعه کن و از آنها حمایت بگیر.

در این جوامع فاسدترین قسمتهای نامبرده در دمکراسی افلاطون براحتی مورد استفاده قرار گرفته و در حالیکه این قسمتها خطرناکترین ها برای زندگی حال و بهم زننده آینده بشر میباشد بعنوان افتخاری برای جوامع اشان به رخ سایر جوامع میکشند و سایر جوامع مخصوصا شرق را که در برابر آن ایستاده اند به عقب افتادگی و استثمار زنان متهم میکنند تا خصوصا بدینوسیله مردمان خود وزنان اشان را فریب بدهند. در حالیکه استثمار زنان بطور واقعی در غرب دمکراتیک صورت میگیرد. 

در جوامع غربی زنان دچار بحران چهل سالگی میشوند. این بدلیل آنستکه زنان در چنین سن وسالی تنها هستند و این تنهائی و نداشتن همسری در زندگی،  آنها را بیشتر متوجه زیبائی چهره اشان میکند و چون در خود مینگرند و دیگر آن طراوت سالهای پیشین را نمییابند و مردان را نیز بدنبال خود نمیبینند، دلتنگ شده و دچار بحران ( گاها بسیار شدید) روحی میشوند.

آنانیکه دارای فرزند نبوده اند یک نوع بحران گریبانشان را میگیرد و آنانکه دارای فرزند هستند چون فرزندانشان بزرگ شده و منزل را ترک کرده اند درد تنهائی ( زیرا که همسری ومردی ندارند و بعد از آمدن از سرکار کاملا خود را تنها میبینند)  آنها دو چندان میشود. بهر صورت این بحران چهل سالگی در غرب از مسائل مهم برای زنان و جامعه است در حالیکه چنین مسئله ای برای مشرق زمین وجود ندارد و چنین اصطلاحی بگوش آن مردمان نخورده است.

زنان شرقی در چهل سالگی بطور طبیعی دارای همسر و فرزند و خانواده اند و چون میدانند که مرد خانه برای اینکه در کنار فرزندانس باقی بماند همسرش را نگهمیدارد پس میدانند که در اصل بنوعی قدرت در دست آنهاست و آنها هستند که در خانه حکم میرانند. آنهاآینده خود را تضمین شده میدانند و نگرانی ی که باعث بحران چهل سالگی در جامعه زنان شرقی باشد وجود نداشته است.

در غرب زنان بسیار گریه میکنند و لی باید اینکار را مخفیانه انجام بدهند که این خود مشکل آنها را چندبرابر میکند. شاید پذیرش اینکه زنان غربی بیشتر از شرقی ها گریه میکنند برای شرقیها مشکل باشد اما واقعیت دارد و از آنجا که در این طرف دنیا همه چیز بر مبنای ریا و تزویر است درک این مسائل مشکل است و تنها بابررسی های دقیق و علمی میتوان آنها را دریافت.

یکی از زنان سوئدی که با من بسیار نزدیک بود گفت: خوش بحال زنان شما که میتوانند براحتی گریه کنند ما نه کسی را داریم و نه جائی را باید برویم و پنهانی گریه کنیم.

البته مردان شرقی (  خصوصا کشورهای دیکتاتوری) نیز این خوشبختی را دارند که در محل های عمومی و همه با هم و با صدای بلند گریه کنند. در حالیکه این بینوایان حتی در مرگ عزیز ترین هایشان و حتی در هنگام  آنها دفن نیز باید تظاهر کنند و بدون گریه و آرام بایستند.

اینها نوعی بیماری روانی حاد جامعه و انسانهاست که در کنار خود بیماریهای دیگری را هم میآورد. گریه نیز مانند خنده از محسنات و یا خصوصیات بسیار طبیعی انسانهاست. چرا باید یکی را تحسین و دیگری را ممنوع کرد.  دلیل واضح همان استدلال افلاطون است؛ سیستم های حاکم مردم بینوا و ضعیف ( ضعف فرهنگی و نداشتن تاریخ قوی) را وادار میکنند که هرآنچه را که آنها میخواهند بدون اینکه هیچ تفکری و مقاومتی بکنند؛ انجام بدهند حتی اگر گریه نکردن برای ازدست دادن عزیزترین ها باشد.

مسئله گریه و رابطه آن با شرایط جامعه مطلب دیگری است که از چند سال پیش برروی آن کار کردم و مقاله ای تحقیقی تهیه شد و اساسا قصد آن بود تا با کمک بعضی مجامع و ازجمله  یکی ازکلیساها بکمک مردم برویم اما سیاستمداران و سردمداران با آن مخالفت کردند زیرا نمیخواهند درد مردم عیان و دوا شود. این مطلب در موقعیت مناسب در آینده منتشر خواهد شد.

مسائل کوچکی که در جوامعی که برمبنای خانواده قرار دارد و بسادگی با طرح آن در خانواده حل میشود در غرب به مشکلات بزرگی تبدیل شده است که برای پیدا کردن کسی که فقط به درد آدم گوش بدهد باید به روانپژشک مراجعه کرد. شاید در جامعه صدها و یا هزاران نوع مشکل و مسئله وجود دارد که در شرق تنها با مراجعه به خانواده حل میشود اما در غرب افراد از روی ناچاری درون خود نگهداشته و خود خوری میکنند. در غرب هیچکس تاب تحمل شنیدن درد دل دیگری را ندارد و اگر یکبار در جائی کسی از چیزی گله کند طرد میشود.

اما بررسی تمامی مشکلات اجتماعی در جوامع باصطلاح دمکراتیک نیز به چندین مجلد کار نوشتاری نیاز دارد که از حوصله این مقاله مختصر خارج است.

فاسدترین قسمتهای دمکراسی، مورد استفاده در جوامع غرب همانست که در تئوریهای مارکس (و البته سوسیالیستها پیشتر از مارکس) نیز آمده بود. در حالت عادی و زمانیکه راجع به آنها بحثی صورت میگیرد مردم در برابر آن موضعگیری میکنند و آنرا نادرست وبسیار بد میدانند؛  اکنون بصورتی زیرکانه و بدون اینکه مردمان این جوامع و مخصوصا اروپای غربی متوجه آن باشند تقریبا تمامی جوامع آنها را این روابط غلط و فاجعه بار خورده است.

بیچاره مردم این جوامع که در یک حالت منگی و سرگشتگی، از حال و روز خود و دلایل آن بی اطلاع هستند و با افتخار از آنچه که باید شرم کنند و با آن به مبارزه برخیزند؛ یاد میکنند.

نگاهی به موقعیت و تفکرات هوسرل از باصطلاح فلاسفه بزرگ قرن بیستم

جهان  و مافیای قدرت در جهان فلاسفه، و مغروران و احمق ها؛  حرف انسانها را نه برمبنای مضمون، مفهوم و منطق نهفته در آن؛  بلکه برمبنای مافیای قدرت و گوینده آن و در اصل وابستگی گوینده به جناحی خاص؛ میبینند و می سنجند و بها میدهند؛ بنابراین اینبار تصمیم بر آن شد تا با ارائه استدلالاتی از سرور جهان فلسفی غرب (افلاطون)، موضوع  دمکراسی را بررسی کرده؛  نشان داده شود که اینها شاگردان خلفی نیستند و نتوانستند افلاطون و موضوعات مطروحه او را بدرستی بفهمند.

مقصود از مافیا آنستکه  حتی در دانشگاهها نیز گروه هائی برای خود باند درست کرده و دیگران را سرکوب میکنند. این مسئله در خصوص فلسفه از همه وحشتناکتر است چرا؟

 زیرا فکر برترین چیزهاست و با تسلط بر سیستم فکری میتوان همه چیز را کنترل کرد.

 فلسفه مادر تمامی فکرهاست.  بدین جهت استکه قوی ترین باند مافیائی را یهودیان در فلسفه ایجاد کرده اند و هر مزخرفی را که یکی از افراد باند خودشان با هدفی مشخص بنویسد به کلیه زبانهای دنیا ترجمه کرده ضمن اینکه سودهای ملیون دلاری به جیب میزنند، مردم جهان را هم  در تحمیق یا عقب ماندگی و… قرار میدهند و ضمنا خود رانیز بعنوان انسانهائی با هوش خارق العاده جا میزنند. 

حلقه فرانکفورت، حلقه بوداپست و…  که همان باندهای مافیائی در فلسفه هستند  یهودیان بیسوادی بودند که از درک ساده ترین مسائل عاجز مانده بودند.

جالب تر و مسخره تر آنکه، اینها ( مخصوصا دو حلقه نامبرده) دنباله روان مارکس بودند و در حالیکه اکنون مارکس و تئوریهایش رد میشود این پیروان و شاگردان کم سوادتر از او هنوز در جهان

مطرح اند و بکار شستشوی مغزی ادامه میدهند. 

عجب مافیائی در جهان فلسفه براه اندخته اند که بدین سادگی حتی متفکران سایر کشورها را نیز فریب میدهند بطوریکه آنها قادر نیستند تا در کنار نفی مارکس،  شاگردان کند ذهن او را هم که مبلغ همان افکارند نفی کنند؛ بلکه حتی برعکس آنها را بعنوان فلاسفه بزرگ میپذیرند.

اکنون برای روشن شدن این نکته و این مافیا به بررسی هوسرل که بعنوان برترین فیلسوف قرن گذشته معرفی اش میکنند میپردازیم.

هوسرل  بعنوان یکی از اعضا برجسته این مافیا از درک ساده ترین مسئله که اتفاقا اساسی ترین نکته و پایه اولیه زندگی بشر بوده و هست و نیز جزء چهار عمل اصلی فلسفه میباشد، عاجز بود و حرف و استدلالی در حد  یک احمق ارائه داد. هوسرل معلم و رهبر فکری هایدگر و برتراندراسل و… بود و میتوان فهمید از چنان معلمی چه شاگردانی بیرون میآیند. در حالیکه هوسرل در نکته یاد شده بسیار احمقانه استدلال کرده است؛  در برابر او حکیم ناصرخسرو قبادیانی  در حدود 900 سال پیش در کتاب ” وجه دین” (چاپ اول 1382 انتشارات اساطیر) تعریفی بسیار دقیق از آن نکته ارائه میدهد.

هوسرل در مقاله ای تحت عنوان ” فلسفه و بحران در غرب “ که اتفاقا گروهی از بظاهر فلاسفه ایرانی مقاله او و چند نفر دیگر را ترجمه و در کتابی با همین نام توسط انتشارات هرمس،  سال 1378 در تهران منتشر کردند؛ به مسائلی پرداخته است که هرچه در خواندن آن پیشتر میرفتم بیشتر در عقل و سلامت فکر این فرد شک میکردم بطوریکه به صفحه 64 کتاب که رسیدم مجبور به حاشیه نویسی شده و اشاره کردم که اگر واقعا اینها نظرات این شخص بوده و مترجم در آن دخالت نکرده باشد حتما میبایست نقصی جدی در مغز و شعورهوسرل وجود داشته باشد زیرا بدترین نوع نژاد پرستی در آن بیداد میکرد. همینطور نوشته ها پیش میرفت تا در صفحه 68- 69 که هوسرل قصد داشت معنی علم را توضیح بدهد به بی دانشی، بی عقلی و نژادپرستی او کاملا مطمئن شدم. او چنین مینویسد:

“… این جریان تاریخی، اول بار، به صورت رشد فلسفه و پیدایش اجتماعات فلسفی در قلمرو نفسانی یک ملت واحد یعنی یونان، حادث شد. به تبع این امر، برای نخستین بار در این ملت روحیه کلی فرهنگی به وجود آمد که تمام بشریت را تحت نفوذ خود قرار داد و لذا، میتوان گفت که این امر یک تحول مترقیانه بود که بشکل هویت یا حوالت تاریخی جدیدی به وقوع پیوست. این طرح کلی، وقتی کامل و قابل درک خواهد شد که ما منشا تاریخی انسان فلسفی و علمی را بیشتر مورد بررسی قرار دهیم، تا به دنبال آن، معنی اروپا و از آنجا هویت تاریخی غرب که یکسره متمایز از سایر تاریخهاست، روشن شود.

ابتدا باید خصوصیت اولی و ذاتی فلسفه را که موجب انشعاب آن به علوم جزئی شده است، بیان کنم. برای این منظور بهتر است فلسفه را با سایر صور فرهنگی انسان پیش از علم، همچون هنرها، کشاورزی، معماری و… که پیش از مرحله علمی هم وجود داشته، مقایسه کنم.”

در همین سخنان کوتاه این نابغه قرن گذشته!!! که صدها نفر در تمجید او سینه دریده اند و ملیونها  دلار پول مردم بینوا را به جیب زده اند؛ دنیائی از اشتباه که ریشه در دنیائی نادانی دارد دیده میشود.

اما چون ابتدا قصد مقایسه با ناصر خسرو بود در مقابل این سخنان احمقانه ( بمعنی کاملا دقیق کلمه احمقانه) هوسرل،  تعریف دقیق و سنجیده آن فرزانه متولد 481 هجری آورده میشود.

ناصرخسرو در کتاب نامبرده از همان ابتدای سخن به اهمیت علم و فهم این نکته  برای آغاز به بحث میپردازد و اشاره دارد که برای شروع مباحث علمی ابتدا باید معنی علم را دانست.  پس نهایتا  گفتار سوم را به تعریف این نکته مهم و کلیدی یعنی علم اختصاص میدهد. او در  صفحه 26 چنین میگوید:

” گفتار سویم

اندر علم یعنی دانش که چیست

نخست باید  که مومن علم را بداند که چیست  تا چون بشناسدش طلب تواندش کردن  مرو را  که هر چیزیرا نشناسد هرگز بدو نرسد.  پس گویم که علم اندر یافتن چیزهاست چنانکه آن چیزهاست، و اندریابنده چیزها چنانکه هست عقل است، و علم اندر گوهر عقل است و گواهی عقل کلیمه باریست سبحانه و تعالی که همه روحانیان و جسمانیان زیر اوست و هر چه زیر علم نیاید مرو را هست نشاید گفتن، پس هرچه علم بروی محیط است همه جز خداست، و چون روا نیست که خدایتعالی زیر علم باشد و علم آنست که چیزها و هستیها همه زیر اوست ونیست هم زیر اوست  روا نباشد که گویم خدا هست و یا نیست از بهر آنکه این هردو زیر علم است و خدای زیر علم نیست.

پس گویم که محضر امر خدایست و هر که از علم نصیب بیشتر یافته است بامر خدا نزدیکتر است و امر خدا بیشتر پذیرفته است و فرمان بردارتر است و هرکه داناتر شود خدایرا مطیع تر شود و هرکه دانای تمام شود بنعمت جاویدی رسد که عاقبت کار دانا رحمت خداست، و مردم باز پسین همه زایشهای عالم است و بازگشت مردم به امر است که او علت هر دو جهانست، و چیزها را بازگشت باصل خویش باشد، جهد کنید ای برادران اندر طلب کردن علم تا بدان بخدای عزوجل نزدیکتر شوید که رحمت خدایتعالی علم است.” (تاکیدات از اینجانب است).

ناصر خسرو به خوبی و به تمام معنی،  تعریف علم یا دانش را ارائه میکند. بطوریکه نمیتوان بر آن نقصی وارد کرد و یا اضافه ای نوشت. ناصر خسرو واقعا با همین مختصر بهترین تعریف را از علم ارائه میدهد که حتی بسیاری از بظاهر فیلسوفان قرون اخیر با نوشتن  کتابها ( سیاه کردن صفحات بسیار) نیز نتوانسته اند به چنین نتیجه و تعریفی برسند بلکه در اصل به مزخرف گوئی برای کسب معاش پرداخته اند.  در حالیکه ناصر خسرو از تمام حرافی های اضافی که این بظاهر فلاسفه برای بیان این مطلب بظاهر ساده کرده اند پرهیز و لب و مخلص کلام و آنچه را باید گفت در چند سطر مختصر بتمام و کمال و با زیبائی  بیان داشته است.

البته سوای اینکه با وجود خدا موافق باشیم و یا مانند اینجانب نباشیم، استدلال او در مورد خدا نیز استدلالی بسیار جالب و شاید از سایر استدلالات معتقدان به خدای یگانه دقیق تر باشد. حداقل اینکه این استدلال در رابطه با علم و معنی علم، صحبت های او را کامل میکند؛  زیرا قصد یک بحث علمی در باره  مسائل دینی را دارد.

باید اعتراف کنم که از زاویه ای این شیوه برخورد با وجود خدا با آن استدلالی که من از سالها پیش از این  (و پیش از خواندن مطلب ناصرخسرو) در باره هستی در فلسفه خود داشته ام مطابقت میکند و بنظر من این یک صحبت بسیار علمی و دقیق است.

اکنون دیده میشود که چگونه هوسرل از تعریف ساده ترین، ابتدائی ترین و اساسی ترین نکته عاجز و فلج ذهنی بود. نکته ای که حتی نیاز به تحقیق جدید و ارائه نظریه ای جدید هم نداشت بلکه از هزاران سال پیش بشر آنرا میدانسته است و فقط کافی بود او آنرا تکرار کند.  پس هوسرل چگونه میتوانسته با مسائل روز بطور علمی ( فلسفی) برخورد کند.

بنابراین باید گفت؛ جای تاسف استکه در این عصر و زمانه ایرانیان و در مجموع مردمان این قسمت از جهان که چنین دانشمندان و چنین فرهنگ و دانش قوی داشته اند از آن بی اطلاع هستند وبرعکس تحت سلطه مافیای یهودی  دچار آچماز یا سکون  یا توقف فکری  و یا خرفتی میشوند.

اکنون در جهان عده ای ناحق و ضد بشر با فکر و مال مردم بازی میکنند.

زمانیکه هوسرل میگوید “… فلسفه را با سایر صور فرهنگی انسان پیش از علم، همچون هنرها، کشاورزی، معماری و… که پیش از مرحله علمی هم وجود داشته، مقایسه کنیم.”

اوج نادانی یک انسان قرن بیستم ساکن در اروپا را به نمایش میگذارد.

مگر علم چیست؟  نگاهی به گفتار عمیق و دانشمندانه ناصر خسرو بیاندازید.

به نظر من بزرگترین علمی که بشر بدان دست یافت کشاورزی بود. زمانیکه انسان فراگرفت که میتواند با کشاورزی وانباشته کردن دانه ها، خوراک زمستان و روزهای سخت را ذخیره کند آنگاه یکجا نشین شد و چون وقت اضافه پیدا کرد آنگاه شروع به فکر کردن نمود و چیزهای دیگری را کشف کرد و یا ساخت.  با نگاهی اندک به تاریخ بشر میبینیم که در طی همین مدت کوتاهی که به کشاورزی دست یافته چگونه بسرعت ترقی کرد؛  در حالیکه در طی صد ها هزار سال، زندگی بدوی و بدون تغییر عمده ای را طی کرد.

هم اکنون انسان میتواند بدون انواع وسایل پیشرفته (برق، کامپیوتر، تلفن، اتومبیل، هواپیما، اتم ووو) زندگی کند اما بدون غذا امکان زندگی از او سلب میشود. انسان با دست یابی به علم کشاورزی اولین قدم بزرگ برای غلبه بر طبیعت را برداشت. در تکمیل این امر با استفاده از آتش و فکر ساخت خانه که از ضروریات یکجا نشینی بود و در کنار آن استفاده از لباس توانست برطبیعت غلبه کرده کاملا یکجا نشین بشود و با این عمل فرصت زیادی برای سایر کارها و از جمله فلسفه بافی پیدا کرد. و البته در اینجا ملاحظه میشود که فلسفه بعنوان یکی از علوم اساسا پس از دستیابی بشر به علومی که نام برده شد امکان شکل گرفتن واقعی و کامل را یافت. بحث کاملتر در این مورد  به کتابی  که تنها و تنها به ارائه فلسفه خودم و بدون بررسی نظرات دیگران اختصاص خواهد داشت ارجاع میشود.

پس میبینیم که یک انسان نادان و نژاد پرست قرن بیستم، چگونه در ساده ترین نکته ای که ناصر خسرو بعنوان درس پایه ای و شروع بحث بدرستی بسیا رمهم میداند و بدرستی آنرا تعریف میکند، فلج است؛ اما یهودیان از او بزرگترین متفکر و فیلسوف قرن را میسازند( برای درک این  شیوه بزرگنمائی یهودیان میتوانید به مقاله پیشین من مراجعه کنید که چگونه آنها توانسته اند از کاه، کوه و در مقابل از کوه، کاه بسازند و مردم جهان نیز بسادگی فریب خورده اند).

چگونه ممکن است  معماری، کشاورزی و… را علم ندانست در حالیکه  میلیونها انسان  در همان زمان در سراسر اروپا و جهان تحصیل همین علوم را در سطوح مختلف پی میگرفتند و تمامی دستاوردها و پیشرفتهای بشر نیز در گرو همین علوم بود. این گفتار هوسرل  بیانگر روح و فکری کاملا بیمار است.

چگونه میتوان اهرام ثلاثه، زیگوریتهای موجود در ایران و منطقه و بسیاری آثار معماری شگفت انگیز را علم ندانست و آنها را صور فرهنگی نامید.  مردم که خانه را برای امور فرهنگی نمی ساختند؛ مردم آنها را برای زندگی میساختند. جالب آنجاست که این مسئله را در حدود 2000 سال قبل از میلاد مسیح یعنی حدود 4000 سال پیش از هوسرل (این نابغه  و شگفتی قرن) میدانستند.

زمانیکه حمورابی در قوانین خود در خصوص معمارانی که خانه میسازند دستورات موکد صادر و مشخص میکند که اگر براثر سهل انگاری آنها خانه ای فروریزد و باعث مرگ افراد ساکن در آن بشود بابت هرگروه از افراد چه مجازاتی در انتظار او خواهد بود مشخص میگردد که آنها ساختمان را برای امور فرهنگی نمیساختند بلکه میدانستند که در آنها باید زندگی کنند پس بنابراین باید از شرایط خاصی برخوردار باشد که این شرایط را در اصطلاح کسانیکه با ساختمان سازی سروکار دارند( مهندسان، آرشیتکتها و…) اصول علمی معماری مینامند. اصولی که از چندین هزار سال پیش تابحال برای بشر از اهمیت زیادی برخوردار است.

متاسفانه این حرفهای مریض امثال هوسرل را بعنوان افکاری بزرگ بخورد مردم جهان میدهند و بابت آن نیزمردم را غارت میکنند و میلیونها دلار پول بدست میآورند. درست همانند دعا نویس احمق و بیسوادی که برای انواع امراض و مشکلات خانوادگی مردم کاغذهائی را سیاه میکند و بابت آن نیز پول میگیرد. آیا باید گفت که این مردم ( سایر باصطلاح فلاسفه)از آن دعا نویس (هوسرل) احمق ترند؟

به سایر مسائل مطروحه در این جمله میپردازیم.

یکی دیگر از علوم بسیار مهم برای بشر پزشکی است. البته ریشه این علم که هنوز نیز عمل میشود از خود این پزشکی کنونی مهم تر و مورد استفاده تر است. زیرا در هزاران سال پیش زمانیکه انسان به خاصیت انواع گیاهان اندکی پی برد و متوجه شد که گیاهان مختلف میتوانند انسان را دچار حالات گوناگون بکنند قدم در راهی بزرگ نهاد. این علم بستگی به محصولات کشاورزی دارد بنابراینمقایسه مختصری  میان  محصولات حاصله و در نتیجه فرهنگ غذائی جوامع شرقی و غربی  و بازهم تاثیر آنها بر زندگی مردمان این دو نقطه انجام میدهیم.

در حالیکه درغرب هیچ دانش  ارزشمند و ریشه ای از تاثیر غذاهای گوناگون بر جسم و جان ندارند

(این بی دانشی نیز ریشه تاریخی دارد) و غذا و انواع خوردنی ها  را تنها برای پر کردن شکم میخورند و نهایتا اخیرا یاد گرفته اند که نگاهی به میزان کالری آن بیاندازند اما، در شرق وعده های غذای روزانه را  نه تنها برای پر کردن شکم بلکه بیشتر بعنوان دارو و برای سلامت جسم، و بصورت روزانه انتخاب میکنند. در این قسمت از دنیا هنوز اکثریت مردم زمانیکه از سرکار میآیند یک سوسیس بی خاصیت که ساخته شده از انواع اشغالهای دور انداختنی مانند گوش و دماغ ووو حیوان با مخلوطی از آرد و چربی و ادویه است را میخرند و بعنوان یک وعده غذا مصرف میکنند. اما در کنار آن زمانیکه میشنوند ویا میبینند که مثلا در شرق کله پاچه خورده میشود اخ و تف میکنند و آنها را مردمانی عجیب با خوراکهائی نفرت آور میبینند.

در کشورهای اسکاندیناوی هنوز ترشی را نمیشناسند و اگر زمانی میهمان بشوند و ترشی ببینند با اولین نکی که به آن میزنند از آن پرهیز میکنند و آنرا بسیار بد مزه و نفرت آور میدانند اساسا آنها هیچ آشنائی با ترشی و مواد غذائی ترش ندارند.

آنها حتی انار که یکی از بهترین میوه ه ئی استکه تاثیر آن برروی فیزیک بدن بسیار سریع حس میشود را ابدا نمیشناسند و در مواردی که به آنها معرفی شده نه تنها از اینکه دارای هسته است بسیار بدشان آمد بلکه مزه آنرا نیز نپذیرفتند.

زمانیکه اروپائیان جنگهای صلیبی را  براه انداختند مردمانی بسیار بسیار فقیر بودند که بعضی داستانها درباره شرق ثروتمند را شنیده بوده و آنرا بهشت موعود میدانستند. این یکی از واقعیات تاریخ است؛ بله واقعا این تعاریف همان تعاریفی بود که از بهشت موعود میشد. زیرا که داستانهائی که از بهشت بیان شد و توسط ادیان شرقی به غرب آمده بود همین تصویر بود. زمانیکه آنها بهر صورت به این سرزمین ها آمدن دیدند که واقعا بهشت همین جاست.

درحالیکه در اکثرسرزمینهای اروپا بعلت سردی هوا و زمینهای جنگلی کمتر محصول کشاورزی بدست میآمد آنها بیکباره با انواع محصولات کشاورزی از میوه جات گرفته تا سبزیجات ( بطور بسیار گسترده زیرا در اینجا تنها چند نوع محدود مانند اسفناج، شوید و جعفری را میشناسند) و حبوبات ( در اینجا بغیر از لوبیاقرمز که توسط مهاجران از آمریکا آمد هیچ نوع از حبوبات را نمیشناختند) روبرو شدند. حبوبات محصولی است که هنوز هم برای غربی ها مورد استفاده ندارد و در همین اسکاندیناوی مردم ابدا مصرف آنرا نمیدانند. تا کمتر از یکدهه پیش حبوبات در مغازه ها یافت نمیشد و حالا نیز آنها را بخاطر جذب مشتریان شرقی در معرض فروش میگذارند.

خرما که یکی از خوشمزه ترین میوه هاست در همین یک دهه اخیر به این کشورها راه یافته و نه تنها اکثریت مردم آنرا حتی امتحان نکرده اند و یک دانه آنرا بدهان نگذاشته اند بلکه بسیاری از آنهائی هم که مزه کرده اند از آن خوششان نیامده است. میوه های دیگری مانند توت و امثالهم را ابدا ندیده اند و توضیح آنها و مزه اشان نیز کار عبثی است. بهمین ترتیب است انواع سبزیجات و صیفی جات.

ذکر یک داستان واقعی جالب است؛ زمانیکه مبلغان مسیحی برای مسیحی کردن اسکیموها تصمیم گرفتند تا انجیل را ترجمه کنند با چند مشکل ساده برخورد کردند. ازجمله؛  چگونه باید اسامی حیواناتی مانند اسب و خر و… را که در آن کتاب آمده اما ابدا در آن مناطق وجود نداشتند ترجمه کنند.

یکی دیگر از مشکلات آن بود که بعضی حیوانات ممنوع و یا حرام بود از جمله بعضی انواع ماهی ها؛ در حالیکه آن مردم در آن سرزمین خاص هرحیوانی را که بدست میآوردند میخوردند و منع آنها از خوردن بعضی انواع موجودات مشکل تامین غذا را غیر قابل حل میکرد.

همین داستان آنهم در سطح پائین تری در اروپا هست.

حال با این اندک مردمان شرق ( و نه غربیها) میتوانند بسادگی بفهمند چه تفاوت بزرگی در فرهنگ غذائی این دو قسمت از جهان  وجود دارد.  و در نتیجه این فرهنگ متنوع غذائی چگونه  مردمان شرقی میتوانند از سلامت جسم و روح بهتری برخوردار باشند.

انگلیسی ها که خیلی پیشتر به شرق رفتند و آنها را درکشور خود پذیرفتند به این غذا ها تا حدود زیادی عادت کرده اند اما کشورهای بسیار نوپائی مانند اسکاندیناوی همان هستند که بیان شد.

در شرق خانواده ها برای هر وعده غذا به بحث مینشینند که چه باید بخورند و چرا؛ پس غذا در آنجا بعنوان نوعی دارو بصورت روزانه مصرف میشود. مردم حتی غذائیهائی را از هفته پیش خورده اند بررسی میکنند تا بدانند کدام مواد خوراکی که برای فلان نوع تقویت جسم لازم است مصرف شود. ساده ترین نوع انتخاب غذا زمانی استکه شخصی بیماری ساده ای مثلا آنفولانزا ووو داشته باشد آنوقت میدانند که در این دوران نقاهت چه باید بخورند.

این فرهنگ غذائی که ریشه تاریخی دارد نه تنها بدلیل وجود انواع محصولات متنوع بوده که در آن سرزمینهای خوش آب و هوا بدست میآمده از طرفی دیگر نتیجه سکونت هزاران ساله که دلیلی برای یافتن و تحربه کردن و مصرف آنها میشده میباشد. در سرزمینهای سرد اروپای غربی که در بعضی از آنها تا همین هزار سال پیش هیچ انسانی زندگی نمیکرد و  سایرین نیز چندان تاریخ قدیمی و متمدنی ندارند این دانش بدو دلیل عمده یاد شده بسیار اندک بوده است. مخصوصا در اسکاندیناوی چنین فرهنگی در چنین گستردگی ابدا موجود نیست.  خود آنهائی که در طی همین یکی دو دهه با آنها برخورد پیدا کردم بصراحت گفتند ما بسیاری از چیزها و غذا پختن را از مهاجرین سالهاهای اخیر یاد گرفته ایم مثلا ما فقط نمک و فلفل را میشناختیم اما حالا تعدادی دیگر ادویه را شناختیم. تعدادی از مهدکودک ها  بمن گفتند ما ابدا آشنائی با برنج نداشتیم ولی حالا  از شما یاد گرفتیم که پخت و سرو برنج بهتر از سیب زمینی است و در ضمن بچه ها بیشتر از آنها خوشششان میآید و خوش خور تر است.

تمامی مردمان اسکاندیناوی بنوعی سیب زمینی را مقدس میدانند زیرا میگویند تا چند دهه پیش ( یعنی دهه های اواسط قرن بیستم) گرسنگی ما را عذاب میداد و بسیاری از ساکنین کشورهای ما از زور بی غذائی مهاجرت کردند اما از زمانیکه سیب زمینی از آمریکا به اروپا آمد ما توانستیم صاحب غذا بشویم.

باین نکته نیز باید توجه کرد. زمانیکه سیب زمینی و یا تماته ( گوجه فرنگی) به اروپا و اسکاندیناوی رسید آنها بدلیل کمبود مواد غذائی و نداشتن فرهنگ غنی عذائی نتوانستند از این مواد استفاده بهینه و گسترده ببرند. مثلا آنها سیب زمینی را بصورت آب پز و بعنوان نان و یا برنجی که ما استفاده میکنیم بکار میبرند. در بهترین حالت آنرا بصورت سرخ کرده و یا چیپس مصرف میکنند.

در حالیکه این مواد بسرعت آنچنان در انواع مواد غذائی مردم شرق مانند خورشتها و… غرق شد که برای مردم ظاهرا چنین است که این مواد از همان هزاران قبل در این منطقه بوده است.

از جانب دیگر در شرق  بسیاری از انواع داروهای گیاهی چه بعنوان دارو و چه بصورت بسیار معمولی( مانند گل گاو زبان و یا خاک شیر و…) اما با توجه به خواص طبیعی آنها مورد استفاده قرار میگیرند که تاثیرات آن بر جسم و جان نیز واقعی است. اخیرا در غرب فروشگاههائی باز شده که داروهای گیاهی را از سراسر جهان وارد و مانند عطاری ها با معرفی نوع مصرف میفرشند. اما این شکل کار فروشندگی است و مقصود این مقاله نیست.  زیرا این نوع فروش، با آن  شکل مصرف گیاه که بصورت فرهنگ باشد  که مردمان همه آنرا بدانند و نسل به نسل منتقل کنند و در نتیجه نیز هر نسلی اندکی بر آن ( دانش ) بیفزاید؛ متفاوت است.

انواع  بسیار متنوع سبزیجات و میوه ها را برای تاثیر برجسم و روان درموارد گوناگون و در شرایط آب و هوائی گوناگون استفاده میکنند.

تا همین دوسال پیش تمامی دانشمندان سوئد اصرار داشتند که باید روزانه 4 لیتر آب خورد و اکثریت مردم نیز از این دستور بدون توجه به هیچ چیز دیگری تبعیت میکردند تا اینکه همین 2 سال قبل محققی اعلام کرد که مطابق تحقیقات او مصرف زیاد آب میتواند خطرناک باشد. این از آن علوم ساده است که هر آدم عامی و بیسواد بمعنی واقعی نیز در شرق میداند آنها اولا بدستور بدن گوش میدهند که نیاز به آب هست یا نه؛ دیگر اینکه مقدار زیادی از این آب توسط خوراک که معمولا در شرق همیشه آبدار است تامین میشود( درغرب خوراکیها بیشتر خشک است و باید بزور آب واکنون نوشابه گاز دار آنرا فرو داد). اما نکته مهم و اساسی در تابستان گرم است که بدلیل وجود منابع غنی خوراکی آنها میدانستند که برای مبارزه با گرما بجای خوردن آب زیاد که حقیقا نوعی مسمومیت ایجاد میکند بخوردن صیفی جات بپردازند. در شرق بصور مختلف جلوی سیگنالهای غلط فرستاده شده بدن در باره تشنگی را میگیرند، یکی از این روشها مصرف لیمو ترش است. حال تصور کنید غرب را که ابدا در آن هندوانه، خیار و… و انواع میوه جات همانند لیمو، پرتقال، انجیر  و غیره وجود نداشت چگونه میتوانستند فرهنگ غنی غذا خوردن داشته باشند و اساسا چگونه میتوانستند بفهمند که با مصرف لیمو ترش میتوان جلوی سیگنال غلطی که بمغز میرسد و انسان بغلط فکر میکند تشنه است را فرابگیرند.

فلاسفه غرب از این نکات مهم برای بشر که برای شرقیها بصورت جزئی از زندگی واقعی و روزانه بوده؛ با آن از کودکی آشنا و بزرگ میشوند؛ بی بهره اند.  بنابراین امثال هوسرل نمیتوانستند و نمیتوانند زندگی و تکامل آنرا  و نقشی که کشاورزی و… در زندگی بشر ایفا کرده است بفهمند.

نکته جالب دیگر اینکه حمورابی ( ششمین پادشاه سلسله اول بابل جلوس 1955 ق م / فوت 1913 ق م) احتمالا اولین قوانین مدون بشر را نوشت ( این موضوع با افسانه ده فرمان موسی مقایسه شود تا واقعی بودن اش کاملا بزیر سئوال برود ).  در ستونی که از او در شوش بدست آمده و اکنون در موزه فرانسه است به موضوع ساختمان سازی پرداخته؛  مجازاتهائی را برای معمارانی که خانه های غیر استاندارد میسازند و بر اثر ریزش،  باعث مرگ ساکنین میشود، تعیین کرده است. این نکته نشان میدهد که  علم معماری یا ساختمان از علوم پایه ای بشر بوده که در زمانی حدود 1500 سال پیش از فلسفه یونان جایگاهی بسیار مهم در زندگی بشر داشته است. حال میبینیم که هوسرل این نابغه قرن 20 از مردمان 4000 سال پیش هم بسیارکمتر میداند و حتی در مقایسه با آنها  نادان بحساب میآید.

حتی موسیقی شرقی از غربی کاملا مجزاست. در حالیکه موسیقی (عرفانی) شرقی انسان را به تفکر و تعمق وامیدارد موسیقی غربی  قدرت فکر کردن را از انسانها سلب میکند. مخصوصا موسیقی های جدید هدفمند هستند و دنبال همان سیاستی هستند که افلاطون اشاره کرد. یعنی سیستم حاکم انسانها را آنطور که بخواهد تغییر میدهد. تا همین دو دهه پیش اکثر اشعاری که بهمراه موسیقی خوانده میشد آزادی آزادی ( فریدم، فریدم) را فریاد میزد. البته برداشت مردم غرب از آن آزادی جنسی در وحله اول بود و بعد باصطلاح وعده آزادی برای بلوک شرق و تاثیر بر آن کشورها بود. اکنون که بلوک شرق فرو ریخته هدف دیگری ازموسیقی که لا ابالی گری و…  است پیگیری میشود. تمامی موسسات موسیقی بزرگ نیز در دست افراد بسیار ثروتمند است پس آنها هر نوع موسیقی و هر کسی را بخواهند بزرگ میکنند و ملیونها نسخه از آشغالی را که آنها ارائه میدهند به بازار عرضه و مغز ها را شستشو داده و پول پارو میکنند.

در حالیکه شعر در موسیقی شرق نقش بسیار اساسی را بازی کرده و انسانیت، اخلاص و… را در کنه روح انسان میکارد موسیقی غربی بدون شعر است و یا موسیقی جدید آنها تنها با چند کلمه مضحک و مزخرف، قدرت تفکر و انسانیت را از انسانها سلب میکند.  شعر در  شرق کاملا ریتم و آهنگ دار است و تمام آنها را میتوان بصورت ترانه و… خواند؛  بطوریکه میتوان پذیرفت که شاعر آنها را تنها بصورت شعر نمی سروده بلکه همزمان بصورت ترانه و یا آواز میخوانده و گاه نیز با نواختن انواع آلات موسیقی ( دف، نی و…) همراه بوده است. نمونه مشخص مولوی است که بنابر اقوال قوی هرزمان که شعری میسروده با نواختن دف همراه بوده است. شاید بهمین دلیل استکه در ایران سازی که زیر چانه قرار بگیرد همانند ویلن وجود نداشته و بجای آن کمانچه بوده است. حتی نی نواز در مواردی که خود خواننده بوده از نواختن باز میایستاده و به خوانده میپرداخته است.

متاسفانه شعرای جدید از این نکته غافل هستند و بهمین دلیل استکه اکثر اشعار آنها را نمیتوان بصورت ترانه و یا… خواند.

 رقصیدن با موسیقی غربی نیز از حالت رقص واقعی که میتواند حتی بدون حرکت و درون فکر  صورت گیرد خارج شده به حرکاتی مسخره و بی معنی و ( در بهترین  تعریف) بیشتر ورزشی تبدیل شده است. غربی ها با بدنشان میرقصند در حالیکه در شرق با روح و احساس اشان.

آنانکه تاریخ  و مخصوصا تاریخ خاورمیانه را نمیدانند هیچگاه فلسفه  و تکامل فکری و…  بشر را فرانخواهند گرفت.

اینها تنها اندکی از دلائلی استکه میتوان برشمرد ونشان داد که از غرب هیچگاه فیلسوفی واقعی برنخواسته و برنمیخیزد.

فلسفه را نیز همانند سایر چیزها باید از کودکی آموخت و چون فلسفه در غرب رشد طبیعی دوران کودکی را طی نکرده است پس فلسفه در غرب ناقص است و بنابراین فراگیرندگان آن نیز نمیتوانند از علم ناقص به نقطه کمال برسند.

چنانچه با دقت همه این نوشتار خوانده شود؛ دیده میشود که جواب  بسیاری از اشتباهات هوسرل ( مثلا آنجا که صحبت از یونان و ضرورت فراگیری علوم زمان و خصوصا ریاضی است)  در سراسر مقاله داده شده است. و در همین قسمتها به ارزش مواد غذائی و نقش آن در زندگی و فرهنگ و بهداشت تن و روان؛  و نیز تفاوت هنرها با علومی مانند معماری و کشاورزی و حتی نقش هنرها در زندگی روحی و روانی آنهم در جوامع مختلف، تاحدودی برخورد شد.

از جانب دیگر بحث اینکه آیا فلسفه فقط در یونان بوده و یا اینکه در سایر نقاط جهان نیز وجود داشته است؛  نکته ایستکه جای چندانی برای بحث ندارد زیرا که با توجه به صحبتهای ناصر خسرو متوجه میشویم؛  آنجا که علم و زندگی یکجا نشینی قدیمی تر است فلسفه اش نیز قدیمی تر و قوی تر است. جای هیچ بحث و شک و شبه ای برای هیچ مبتدی عاقل در علم ( و از جمله فلسفه بعنوان یکی از علوم) باقی نیست که فلسفه شرق قوی تر از غرب و یونان است. هرچند همانطور که در سطور پیشین گفته شد باید پذیرفت که یونانیان ( افلاطون و ارسطو ووو) فلسفه اشان را به شکل دیگری مطرح کردند که در نوع خود یگانه و بسیار جالب بوده است و مطالعه آنها بسیار اساسی و آموزنده برای فراگیری فلسفه میباشد. 

با اندک  دقت متوجه میگردیم که این بظاهر فیلسوفان هیچ چیز از فلسفه و تاریخ و… را نمیدانند برای روشن شدن این مطلب سطور زیر تکمیل کننده است.

یک نکته راکه نه تنها هوسرل نژاد پرست و مبلغ نژادپرستی،  تبلیغ میکند بلکه اکثریت قریب باتفاق اروپائیان نیز آنرا تایید و تبلیغ میکنند اینستکه: اروپائیان همه چیز خود را مدیون یونانیان هستند.

در اینجا نشان داده خواهد شد که چگونه اروپائیان سالیان سال استکه در این اشتباه بزرگ همچنان کوران بسر میبرند؛  و دلایلی بر رد این دیدگاه غلط آورده میشود.

اولا بنابر قول خود اروپائیان؛ یونانیان اقوام آریائی هستند که ازشرق  به این سرزمین آمدند و در نتیجه تفکرات و اساطیر و… آنجا را با خود آوردند که پایه اولیه افکار و فلسفه و… آنها بود. هنوز بسیاری از اساسی ترین اساطیر و افسانه های یونان با اساطیر و افسانه های ایران یکی است.

یکی از اساسی ترین اساطیر و افسانه ها ریشه یابی و نسبت دادن قوم و یا ملت به جائی و یا شخصی در گذشته های بسیار دور است. مثلا اقوام مختلفی که بنام سامی خوانده میشوند همه خود را به سام فرزند نوح و البته از آنجا به آدم و حوا میرسانند. در این میان یونانیان نیز خود را هم ریشه با ایرانیان معرفی میکنند. در مجموعه افلاطون جلد دوم انتشارات خوارزمی چاپ دوم 1367 ترجمه محمد حسن لطفی؛ صفحه 657 چنین آمده است:

“سقراط: پس نخست بگذار پادشاهان اسپارت و ایران را با سیاستمداران خود بسنجیم تا ببینیم در تبار از اینان کمترند یا نه؟ مگر نشنیده ایم که شاهان اسپارت از تبار هراکلس و پادشاهان ایران از تخمه هخامنش اند و نژاد هر دو به پرسه اوس فرزند زئوس میرسد.”

در این سخنان کوتاه و قاطع،  نژاد و یا نسل ایرانیان و یونانیان یکی و از یک ریشه معرفی شده است که دقیقا نشانگر نزدیکی  ریشه های دو ملت است و نشان میدهد که هنوز مدت زیادی از مهاجرت گروهی از آنان به سرزمین جدید ( یونان) نگذشته بوده و هنوز آنها خاطره زمانی را که یکی بوده اند کاملا بیاد داشته اند. هرچند که در جملات بعدی سعی میشود که این خصیصه را فقط مختص شاهان و نه مردمان عادی نشان بدهد اما این مسئله نفس یکی بودن ریشه و اساطیر مشترک را خدشه دارد نمیکند. زیرا اولا همیشه برای بیان ریشه ها شاهان و بزرگان کشور یا منطقه اساس قرار میداده اند و همچنین افسانه ای که تقسیم سرزمین  پرسه اوس میان سه پسرش است، با افسانه ای که فریدون سرزمین هایش را میان سه پسرش ایرج و سلم و تور تقسیم میکند یکی است و نکته فوق را تکمیل میکند .

این افسانه از پایه ای ترین افسانه هاست که ریشه و اساس شکل گیری جمعیت های موجود را از زاویه دید ایرانیان ( هندو ایرانیان) مطرح میکند.  وجود چنین افسانه ای در میان یونانیان میتواند نشانگر آن باشد که ریشه این دو ملت یا قوم و یا ساکنین دو کشور مستقل یکی بوده است و از یک دیدگاه تاریخی مشترک برخوردار بوده اند. دقت شود که حتی نام پرسه اوس میتواند از همان ریشه پرس یا  همان قوم حاکم بر ایران باشد که در ضمن یونانیان، ایران آن زمان را نیز بهمان نام یا پرس مینامیدند.

داستان تقدیس سگ که برای ایرانیان نیز همانند گاو و خوک مقدس بود و یونانیان حتی به سگ قسم میخوردند از نکات دیگریست که یکی دیگر از مشترکات دو دسته را نشان میدهد و در نتیجه نشان از نزدیکیهای فراوان و ریشه ای دارد. ( به نوشته دیگر اینجانب در بررسی نقش صهیونیست نگاه شود).

توجه شود که بسیاری از یونانیان در شرق تنگه بسفر باقی ماندند. آنها در زیر سلطه حکومت ایران بودند و بدینجهت که آنها نام ایونی داشتند هنوز در ایران کشور هیلاس را یونان میگویند.

از جانبی دیگر در ادامه همان صحبت ها (صفحات 658 و 659 و 660) سقراط ثروت و عظمت ایران را برای همگان مطرح میکند که یک گوشه آن چنین است ” … اگر چه ثروت اسپارتیان در مقام سنجش با دیگر یونانیان بی کران مینماید ولی اگر با دارائی ایرانیان و شاهان ایرانی سنجیده شود ناچیز مینماید و من بگوش خود از کسی که بدربار شاه ایران رفته بود و مردی شایان اعتماد است شنیدم که میگفت از زمینی پهناور و حاصلخیز که یک روزه راه بود گذشتیم و آنجا را کمربند ملکه مینامیدند. سپس به جائی رسیدیم که نقاب ملکه خوانده میشد و از زمینهای حاصلخیز دیگری گذشتیم که عایدات هریک صرف جزئی از زیور ملکه میشود و…”

این قسمت از صحبت ها مشخص میکند که نمیتوان تاثیرگذاری کشوری  با وسعت و عظمت ایران که تمامی فلاسفه یونان نیز بدان احترام میگذاشتند و آنرا بزرگ میشمردند، بر کشورهای همسایه و یونان آنزمان نادیده انگاشت.

به عقیده من، دین همان ریشه و ابتدای شروع  انسان به تفکر فلسفی بطور جدی است. اتفاقا در ادیان سامی به نکاتی اساسی از فلسفه پرداخته شده و صیقل داده اند که در فلسفه یونان بدان بطور جدی توجه نشده و در اساس فلاسفه یونان در این موارد آنچه را که باز مانده از گذشته های دور بود بهمان صورت پذیرفته بودند و همین نکته است که شاید دلیل اصلی آن شد که فلسفه یونان با تمام عظمت اش در برابر این ادیان بظاهر ساده( و مخصوصا اسلام بی تکلف اما مستدل تر ازآن دو) بشدت عقب نشست و نتوانست همانند آنها در میان توده مردم جا باز کند و مردم منطقه یهودی، مسیحی و مسلمان شدند.

اما کلیه سئوالات اصلی و اساسی فلسفه و پاسخ آنها در کتابی که در آن فلسفه کامل خود را ارائه میدهم گنجانده شده است.

از جانبی دیگر؛  هر دینی که از نقطه تولد خود خارج و به نقطه جدیدی میرود بر فرهنگ آن جامعه تاثیر گذاشته و آنرا نیز تغییر میدهد  از طرفی دیگر فرهنگ آن جامعه  بر دین یا تفکر جدید تاثیر گذاشته و آنرا نیز تغییر میدهد.  بهمین دلیل در جهان دیده میشود که یک دین مثلا یهودیت، مسیحیت و یا اسلام به صدها فرقه تقسیم شده است.

پس باینترتیب متوجه میشویم که از چندهزار سال پیش،  آمدن میترائیسم اولین تاثیرات عمده و عمیق را در فرهنگ و تفکر مردم یونان و اروپا گذاشت.

از همان زمانهای بسیار دور،  دین میترائیسم توسط مردمان ساکن شرق تنگه بسفر ( فروسیان که همجوار ایونی ها بودند و در کتبی که توسط محققین غربی هم نوشته شده، آنها را ایرانی نامیده اند و بنابراین میترائیسم را هم دینی ایرانی نامیدند)؛ به یونان کنونی و در نتیجه غرب آمد که بزرگترین و قوی ترین دین پیش از مسیحیت در اروپا بود. ورود این دین به یونان و غرب تاثیر عمیقی بر این جوامع گذاشت.

این مبحث را که  میتوان کتابها در باره اش نوشت (و حتی  دانشجویان میتوانند پایه بررسی تزدکترای خود قرار دهند)،  با بررسی تنها چند نکته و آنهم بصورتی مختصر خاتمه میدهیم.

اول اینکه با توجه به تاثیر دین که از آن نامبرده شد، دیده میشود که پس از میترائیسم؛  یهودیت نیز از شرق بصور مختلف وارد یونان و اروپا شد و تاثیر خود را نهاد. اما از اینها مهمتر دین مسیحیت  (که دین و تفکری شرقی بود) میباشد  که تمامی اروپا را فراگرفت. هیچ آدم عاقلی که کمی اطلاعات تاریخی داشته باشد نمیتواند نقش ریشه ای مسیحیت را در شکل دادن به فرهنگ و تفکر اروپائیان منکر شود.

باید به این نیز نکته که در سطور فوق نیز آمد توجه کرد که چرا مسیحیت که تفکراتی ساده بود توانست در سطحی بسیار وسیع تر وعمیق تر و طولانی مدت در جامعه اروپا نفوذ کند و حتی فلسفه یونان را به سایه بفرستد.  اکنون با سپری شدن بیشتر از 2000 سال از تاریخ مسیحیت، این دین تاثیرات بسیار بسیار عمیقی در تمامی جوانب جامعه اروپا گذاشته است.

اما نکته دیگری هم که باید مختصرا بدان اشاره شود رابطه یونانیان همان دوران با مصر و شرق مدیترانه است. بسیاری از دانشمندان و فلاسفه برجسته یونان بیشترین دانش خود را در زمان سکونت در مصر و یا در ارتباط با این کشور بدست آوردند.

رابطه با شرق و جنوب مدیترانه آنچنان گسترده بوده که محققین معتقدند گروهی از یونانیان که پلستر نام داشتند نهایتا به آن سرزمین مهاجرت کردند و نام خود را بدانجا دادند که بعدها تغییر پیدا کرد و بنام پلسطین یا فلسطین خوانده شد.

ورود وحکومت رومی ها بر سرزمین هائی که اکنون ترکیه، سوریه، لبنان و.. نامیده میشوند تاثیر بسیاری بر جامعه غرب گذاشت.  کار به جائی رسیده بود که در بقول ” ویل دورانت”  در کتاب ” تاریخ تمدن”    ( چاپ 1367 سازمان انتشارات وآموزش انقلاب اسلامی جلد سوم فصل بیست و نهم)  در مقطعی قدرت زنان سوریه ای در حکومت رومیها از مردان رومی بیشتر بود.

اساسا تاریخ نویسان تاریخ تحولات ( رنسانس) و در واقع پیشرفت اروپای عقب مانده را در تماس آنها با شرق و فراگیری از آن خطه رقم میزنند.

تمامی واقعیات کاملا برخلاف تفکرات عمیقا نژادپرستانه هوسرل و امثال او میباشد.

با این مختصر نشان داده شد که تفکری ( امثال هوسرل) که اینچنین یونان را قلب علم و فلسفه جهان

( و یا حتی تنها اروپا) میداند، از نژادپرستی کور و بسیار احمقانه ای برخوردار است.  چنین تفکرات خطرناکی را باید در کنج کتابخانه ها نگهداری کرد و تنها برای  شناخت عقب افتاده ترین  و نژاد پرستانه ترین تفکرات مطرح شده در جهان، مطالعه کرد و یا در اختیار دانش پژوهان قرار داد نه اینکه بعنوان ناب ترین و برجسته ترین تفکرات قرن و در چنین سطح وسیعی و با چنین تبلیغات گسترده ای بخورد جهانیان داد. این افراد نژادپرستان واقعی و این تفکرات نژادپرستی ی واقعی میباشند. اما همین  گروه مافیائی، عده ای نه چندان مهم (سرتراشیده ها) را در اروپا بعنوان نژادپرست  و خطرناک برای جامعه معرفی میکنند. در حالیکه در اصل پشت این بظاهر نژادپرستان خطرناک (سرتراشیده ها) در اروپا همین گروه نژاد پرست واقعی( یهودی) قرار دارند تا از این نکته بهره برداری سیاسی بکند.  یکی از این بهره برداریها انحراف فکری در شناخت نژاد پرست واقعی است و دیگر کاشت تخم ترسی کاذب در دل مردم تا جنایات خودشان مخفی بماند.

از جهتی با توجه و برداشتی ریزبینانه از نوشته ناصرخسرو که در فوق آمد، نتیجه میگیریم:

آنانکه نمیدانند علم چیست پس نمیتوانند بدانند که فلسفه چیست؛  بنابراین  نمیتوانند فیلسوف باشند و صحبتهای فیلسوفانه بکنند.

کسی که نمیداند فلسفه  و علم چیست و  رابطه آنها کدام است؛  پس چگونه  فیلسوف آنهم بزرگترین فیلسوف قرن لقب گرفته؟  پاسخ چنین است:

هوسرل  و باند شان  همان  شیادان بیسوادی هستند که عکس مار را بعنوان نوشته بمردم ده ارائه میدهند. اما جالب آنکه مردمان این روستا خود ادعای فیلسوف بودن دارند.  پس جایگاه این افراد در کجاست؟این دسته یهودیان باندی مافیائی براه انداخته اند که مافیای ایتالیا حتی در حد شاگردی ایشان نیز جای ندارد.

در برابر اینها ناصرخسرو متولد قبادیان از حوالی بلخ در افغانستان قرار دارد.  سرزمین و منطقه ای که در قرون گذشته بسیاری از برجسته ترین دانشمندان و متفکران طول تاریخ بشر ( همانند ابن سینا، رازی، بیرونی ووو)  را به جهان عرضه کرد. اما اکنون توسط  گروهی سیاسیون ازهمین باند مافیائی،  در عقب افتاده ترین وضعیت قرار گرفته اند و گفتار های اندیشمندانه آنان حتی بگوش مردمان  خودشان و سرزمین های اطراف و همزبان نیز نمیرسد و مورد توجه قرار نمیگیرد.

بررسی کلمه به کلمه همین مختصری که از هوسرل آورده شد میتواند نشان بدهد که چقدر آشفته فکری و یا نادانی در آنها نهفته است مثلا در همان ابتدا گفته است:

“این جریان تاریخی، اول بار، به صورت رشد فلسفه و پیدایش اجتماعات فلسفی در قلمرو نفسانی یک ملت واحد یعنی یونان، حادث شد…”

در همین مختصر پاسخی که آورده شد مشخص گردید که یونانیان ابدا ملتی واحد و متحد نبودند بلکه در شهردولتهای کوچک خود بسر میبردند در حالی که هوسرل آنها را ملت واحد مینامد.

اما کل  این جمله کوتاه آنقدر اشتباه آلود استکه جای هیج بحثی ندارد.

در همان چند سطری که از هوسرل آورده شد هیچ نکته صحیحی وجود ندارد و تمامی اشارات او کاملا غلط بوده و هیچ استدلال تاریخی و عقلی برای آنها وجود ندارد. اما بنظر میرسد که همین مقدار برای نشان دادن ضعف های اساسی در دانش و صحت عقل این فیلسوف قرن!!! کافی باشد وامید که همین  مقدار اندک ذهن آنهائی را که بدنبال فراگیری هستند تیز و زنده کرده باشد زیرا هدف از طرح مختصر این موضوع آگاه کردن این افراد با فلسفه  و نیز آزاد کردن آنان از قید و بند اسامی بزرگ اما کاذب و مافیائی میباشد. مافیا و سیستم مافیائی را بزرگ و تقدیس نکنیم.

بزرگترین خدمتها و جنایات بوسیله فکر ( فلسفه) صورت میگیرد.  پس وظیفه انسانی و فلسفی  بمن حکم میکند تا دست این جنایتکاران را رو کنم.

پس نوشت:

این نوشتار در همان اواخر ماه آگست 2005 شروع شد و در مدت یکی دو ماه  حدود یک سوم نوشته شد.  اما به دلالیل گوناگون از جمله نوشتن مطلبی مفصل در باره نقش صهیونیستها در جهان؛  و نیز حمله فیزیکی بمن و شکستن دستم توسط عوامل صهیونیستها که نهایتا اسرائیل و موساد  بعنوان عامل به پلیس سوئد معرفی شد ( و پلیس نیز  بازرسی و پیدا کردن عوامل را که برای آنها با وجود شهود بسیار آسان بود متوقف کرد که  این خود دلیل کاملا آشکاری بر دست داشتن صهیونیستها در حمله بود)؛  همچنین فشارهای دیگری  ( شکنجه روحی، روانی) که توسط عوامل صهیونیستها و بواسطه سیستم اداری و… این جامعه بر من تحمیل شد و میشود تکمیل مطلب تا این زمان بطول کشید. خود این موضوع نیز بعنوان ضربه ای روحی بحساب میآید.

در این مدت از طرق مختلف و بسیار ظریف وآشکار و نهان صهیونیستها که صاحبان بالاترین قدرت و دارای بهترین تشکلها در این کشور ( والبته سایر کشورهای غربی و خصوصا آمریکا) میباشند؛  انواع شکنجه های روحی و جسمی را بر من وارد کردند و میکنند.

شکنجه روحی سیستمی بود که در اواخر حکومت شاه در ایران بر سیاسیون و مخصوصا بر زندانیان وارد میشد. این نوع شکنجه نیز هدیه ای بود از جانب همین دولتهای باصطلاح دمکراتیک.  زیرا آنها که قدرت کنترل کامل بر مملکت را دارند برای تظاهر به آزادی های اجتماعی و سیاسی، انسانیت  و ( دمکراسی) نمیخواستند و نمیخواهند از شکنجه علنی یا فیزیکی استفاده کنند؛  بنابراین نوع دیگر و بدتر (نامرئی) را که در ظاهر دیده نمیشد  بر مخالفین اعمال کرده و میکنند.

بهمین دلیل بوده  و هست که مثلا در عصر پیش که کمونیسم بعنوان آلترناتیو مخالف در این کشورها مطرح بود هیچکدام از کمونیستهای فعال اجازه کار پیدا نمیکردند؛ عملی که کشورهای شرقی نیز از آنها آموختند؛ و هم اکنون نیز چنین هست.

چنانچه بهمین نکته از سیستم این کشورها نیز توجه شود نوعی ضعف و نکته منفی در آن دیده میشود که در ارتباط با همین بحث و مطلب حاضر ( دمکراسی) نیز قرار میگیرد.

در این جوامع چنانچه فردی عادی بیکار شود هرچند که حقوق بیکاری باو میدهند اما چون این مبلغ از حقوق اصلی او پائین تر است و مخصوصا چنانچه برای خرید منزل و یا اتومبیل و غیره از بانک وام گرفته باشد بیکباره با بحران روبرو شده و مجبور به تحمل بسیاری از مشکلات است که بهترین راه حل فروش آن هاست. بهمین دلیل مردم بنوعی بصورت اسیر دست صاحب کاران در میآیند.  این فشار و سختی بر زنان جامعه بسیار عیان تر و وسیع تر است.  بنابراین زنان برای اینکه از کار اخراج نشوند (و یا در محیط کار مورد فشار های گوناگون قرار نگیرند تا خود مجبور به استعفا گردند) اسیر دست، بازیچه و… روسا و سیستم میگردند که درمواردی از آنها بسیاری استفاده های نابجا یا غیرمشروع  میشود.

باید متوجه بود که این کشورها با بهره وری از پیشرفته ترین علوم تمامی مردم را زیر نظر دارند. مثلا بسادگی تمامی تلفن ها، میل های الکترونیکی ووو را ثبت و در صورت نیاز بسادگی ردیابی میکنند.

آنها با در دست داشتن تمامی اطلاعات شخصی افراد که ظاهرا برای ساده کردن امورات زندگی است سیستمی کاملا پلیسی  اما غیر ملموس را در جامعه اعمال میکنند. مثلا در حالیکه در کشوری مانند ایران و امثالهم نیروهای مخالف میتوانند در قالب حتی نظامی در کشور پراکنده شوند و هر کجا که بخواهند زندگی بکنند و یک لشکر نیروی چریکی در شهری مخفیانه جای بگیرد؛  در این کشورها و مخصوصا اروپا حتی برای یک شب نمیتوان در جائی دیگر از خانه خود زندگی کرد و نتوان آنرا مشخص کرد.  بهر نقطه ای که مردم سفر کنند از صدها طریق میتوان تمامی رد آنها را پیگیری کرد. حداقل آن همان تلفن همراه است و یا همان شیوه پرداخت پول توسط کارت اعتباری که در هر محل و یا فروشگاهی انجام شود و یا دریافت پول از صندوق و… که صورت بگیرد کاملا ثبت شده و مسیر شخص مشخص است.

در این جوامع پلیس امنیتی براحتی زمانیکه فرد از خانه خارج شده وارد خانه او میشوند و هیچ کس هم متوجه نخواهد شد. اما در جوامع سنتی شرق اینکار بدون جلب توجه مردم و… امکان ندارد پس به خانه ها باید یورش برد که در اینصورت غرب آنرا حرکتی غیر دمکراتیک مینامد اما کارهای خودشان دمکراتیک است.

دراین کشورها ابدا سازمان یا تشکیلاتی مستقل و کنترل نشده که در ارتباط با مسائل سیاسی و یا … باشد وجود ندارد. اولا این گونه سازمانها را خود دستگاههای حکومتی براه میاندازند و در غیر اینصورت و زمانیکه نیروهائی واقعا مستقل بخواهند وارد عمل بشوند در آنصورت دستگاههای دولتی و تشکلات وابسته به قدرتها بکار میافتند و نیروهای خود را وارد آنها میکنند.

در یک کلام در این کشورها ابدا چیزی بعنوان حریم شخصی که بسیار فراتر از آزادی و دمکراسی ووو است وجود ندارد. همه چیز  بشکل بسیار ظریف و غیر قابل رویتی تحت کنترل میباشد؛  بطوریکه حتی سیاسیون عادی و شاید سطح بالا نیز از این سیستم بی اطلاعند چه رسد به مردم عادی که بدلیل فریب خوردگی خود به بلند گوهای تبلیغاتی تبدیل شده اند.

تنها نیروهای قدرتمند ( مانند صهیونیستهای یهودی) که در طی سالیان،  سازمانهای مخفی و متشکل خود راایجاد کرده و شیوه های خاص عضوگیری را دارند از گزند کنترل مصون هستند و در اصل کنترل سایرین  توسط اینها و برای اینهاست.  همین نیروها هستند که حتی سازمانهای امنیتی این کشورها را در کنترل دارند و در حالیکه نیروهای آنها در سازمانهای امنیتی عمل میکنند سازمانهای امنیتی قادر نیستند حتی یک عنصر یا مامور در میان آنها وارد کنند.

نیروی یهودیان صهیونیست چون بصورت سکتی مذهبی میباشد نفوذ در آنها امکان پذیر نیست.  در ضمن اعضا آن نیز میدانند که در صورت ترک آن و یا ترک مذهب نمیتوانند هیچ نکته ای را در باره آنها افشا کنند زیرا که مرگ کمترین مجازات آنها خواهد بود.

برای حسن ختام ذکر این نکته کافیست. در حدود 10 سال پیش در همین وسایل ارتباطات جمعی غرب صدام حسین را به تمسخرمیکشیدند که او دیکتاتور است زیرا اجازه داده تا تنها از یک نوع فاکس وارد کشور بشود یعنی آن نوعی که دستگاههای مربوطه کشور قادر به ثبت فاکس های ارسالی هستند. اما چند سال بعد مشخص شد که  کشورهای اروپائی قادرند تا تمامی انواع فاکس ها، تلفن ها ووو را کنترل کنند و اینکار را هم بطور صددرصد انجام میدهند و البته بهمین دلیل اجازه ورود و استفاده از تمامی انواع فاکس ها داده میشد و اسم آنرا هم میگذاشتند آزادی و دمکراسی.

پس دیده میشود که تمامی این صحبتها که در باره دمکراسی و آزادی  و دیکتاتوری ووو میشود تنها مزخرفاتی است برای تحمیق مردم وگرنه در اساس این کشورها بدتر از آن دسته دیگرا ند و بهتر نیستند. برترین دلیل این نکته آنستکه خود مردم حتی تصور این نکته را نیز ابدا در ذهن خود ندارند؛ آنها آنچنان شستشوی مغزی شده اند که هیچ چیزی در ذهن اشان باقی نمانده است.  مردم این کشورها آنچنان تربیت شده اند که تنها از یک پنجره به بیرون نگاه کنند و اگر کسی بخواهد پنجره سمت دیگر را باز کند و آن قسمت دیگر را نشان اشان بدهد با تلخی و ترس تمام آنرا میبندند و با آن شخص قطع رابطه میکنند.

آنچه که اندکی از آن در این نوشتار آمده بیماریهای جوامع باصطلاح دمکراتیک است که خود مردم عادی از آن بی اطلاع هستند. همانند نوعی بیماری که در شخصی بیداد میکند اما خود او آنرا نمیداند و تنها یک پزشک متخصص میتواند آنرا تشخیص بدهد. همانند بیمارئی استکه در شخصی پیدا شده اما شخص بدلایل مختلف درآن لحظات عارضه ای را حس نمیکند. همانند سرطان است که بدون درد شروع میشود و تنها زمانیکه کار بمرحله بحرانی و خطرناک رسید و یا حتی زمانیکه کار از کار گذشته است آنرا میفهمند. تنها یک پزشک متخصص و حاذق و دلسوز،  با دریافت علائم و گاها  بر اثر اتفاق بر این شخص و بیماری او آگاهی مییابد. 

اکنون قسمتهائی اساسی و ریشه ای و عوامل این بیماری بیان شد،  پس اگر این  مردم  میخواهند تا مریضی جامعه خود را معالجه کنند مسئولیت با آنهاست.

من بعنوان یک فیلسوف  با این نوشتار قسمت عمده ای از مسئولیت خود را انجام دادم و نیک آگاهم که با این کار برگ دیگری بر اتهامات خود در” دادگاه تهدید و کشتار عقاید و آزادی، در قرن بیست ویکم ” افزودم و حکم مجازات خود را سخت تر کردم. اکنون مدتهاست منتظر آن هستم،  تا حکم مرگ من ( که کمترین و راحت ترین هاست) به اجرا درآید.

یک نکته دیگر نیز نگه داشته شد تا در آخرین سطور آورده شود. بدلیل اینکه قصد آن بود تا باری دیگر خوانندگان امتحان خود را پس بدهند و حداقل برای خودشان ثابت بشود که آیا نوشته ها را بر مبنای منطق نهفته در آن میخوانند و یا برمبنای نام نویسنده و تبلیغاتی که برای او میشود. پس حالا که شما خواننده عزیز تا به اینجا را باحوصله خوانده ای  آن نکته ای که گفته شد آورده میشود تا شما مزد صبر و عقل خود را کامل گرفته باشی.

تاکنون هرآنجا که صحبت از دمکراسی شده همه این نکته را مطرح کرده اند که این واژه متشکل از دو واژه کوتاهتر است.  

دمو ( دموس) یعنی بمعنای شهروندانی که در شهر دولتها زندگی میکنند و هم بمعنای “اراذل و اوباش ” و یا ” توده عوام” و یا ” اقشار فرودست”.

کراتوس هم بمعنای ” قدرت” وهم بمعنای ” قانون ” میباشد.

اکثر افراد در بررسی دمکراسی بیشتر و یا تمام نیروی خود را صرف توضیح این نکته کرده اند؛ اما آقای آنتونی آربلاستر در کتاب خود ” دمکراسی ”  ترجمه حسن مرتضوی انتشارات آشتیان ، تهران چاپ اول 1397 ؛ ضمن اشاره به نکته فوق در بخش 2 تحت عنوان اختراع دمکراسی؛  به موضوع دیگری نیز اشاره دارد. او در بخش 1 مقدمه: تعریف دمکراسی   صفحه 13 و 14 چنین مینویسد:

” با این حال، هرگاه در این باره که دمکراسی چیست، این اصطلاح چه معنائی دارد و چه معنائی داشته، بطور جدی بیندیشیم، تردیدهای فراوانی براین شیوه خودپسندانه سایه میافکند؛

زیرا دمکراسی پیش از آن که یک واقعیت باشد، یک مفهوم است، هیچ معنای دقیق و مورد توافقی ندارد. دمکراسی معانی بسیار متفاوت و مفاهیم ضمنی متعددی در تاریخ طولانی خود دارد وامروزه در بستر نظام های اجتماعی و اقتصادی گوناگون، به گونه های متفاوتی درک میگردد. آن چه امروز در غرب دمکراسی نامیده میشود، کسانی را که برداشت متفاوتی از آن دارند، چه در گذشته و چه در حال، قانع نمیکند.”

در این مقاله ما به قسمت اول یعنی بررسی معنی ” دمو و کراسی”  اهمیتی ندادیم زیرا مسئله با اهمیتی نبود. اما قسمت دوم و صحبتهائی که امثال آقای آنتونی آربلاستر کرده اند را باید با یک توضیح  بسیار مختصر ولی کامل پاسخ داد.

دمکراسی  یک مفهوم نیست؛ بلکه دمکراسی  یک سیستم است.

بهمین دلیل هرچند گفته میشود که افلاطون در زمانیکه دمکراسی در جامعه یونان حاکم بود زندگی میکرد؛  اما همانطوریکه نقل قول نسبتا کاملی از او آورده شد خود افلاطون آن شرایط را دمکراسی نه نامید بلکه خود او دمکراسی را بعنوان یک سیستم تشریح کرد. او در این بیان از روابط سیاسی، اجتماعی ووو تقریبا بطور کامل صحبت کرد.

در مقاله حاضر نیز با دمکراسی بعنوان یک سیستم برخورد شد و اشتباهات و ضعفهائی که در آن وجود دارد نشان داده شد. ضمنا از افراد و کشورهای مدعی دمکراسی و مخصوصا آمریکا و صهیونستها (که نقش منفی آنها در فلسفه و جهان نشان داده شد)، خواسته شد که دست از حیله گری و تزویر برداشته و به توضیح تمام و کمال نظرات و مقصود خود از دمکراسی بعنوان یک سیستم بپردازند؛ وگرنه سایر گفتگوها در باره دمکراسی ارزش زیادی برای اینهمه بحث ندارد و بهتر است در همین حدی که تا بحال توسط صدها و یا شاید هزاران نفر مطرح شده آنرا بست.

اکنون آمریکا میخواهد با بهانه قرار دادن دمکراسی به کشورهای دیگر لشکر بکشد تا آنها را تحت سلطه استثمارگرانه خود درآورد. اما باید بعضی نکات را روشن کند و پاسخ این مسائل را بدهد.

1- در ابتدا تمام مقصود و مفهوم وتفاسیر و استدلالالت ووو خود را از دمکراسی ارائه بدهد و منتظر پاسخ آنها باشد تا این نکته در ازابتدا مشخص شده و تفهیم گردد؛ این روشی است که در فلسفه من برای پیشبرد صلح آمیز جهان هست غیر از این و آنچه آمریکا میکند روشهای جنگ جویانه و برای کسب ثروت است و بقیه صحبتها تنها اراجیفی برای خر کردن تعدادی مردم ساده و گرفتار مشکلات زندگی تا از آنها بهره برداری بشود.

 در حالیکه هنوز خود آمریکا هیچ تعریف مشخصی از دمکراسی ندارد پس چه چیزی را میخواهد بدیگران صادر کند. خمینی نیز زمانی میخواست انقلاب اسلامی اش را صادر کند و حالا آمریکا میگوید میخواهد دمکراسی اش را.

2- آمریکا باید پاسخ آن سئولاتی را که دراین مقاله آورده شده و در آنها نشان داده شده که در آن کشور هیچ آزادی وجود ندارد و خود آمریکا بعنوان ” سوپر مستعمره سوپر جدید” در دست یهودیان صهیونیست  میباشد را بدهد.

آمریکا در دست یهودیان صهیونیست گاو شیر دهی است که تاشیر میدهد او را میدوشند و زمانیکه از زایمان و شیر دادن باز ماند به کشتارگاه میفرستندش. اگر چنین نیست استدلال بکنند که چنین نیست.

بگذارید مطلب  با اختصار اما کامل بصورت زیر  بیان شود:

در این جوامع که دولت، سازمانهای امنیتی و حتی ارتش و سایر ادارات حساس در اختیار نیروهای دیگری غیر از دولت ملی است. 

در چنین کشورهائی که صنایع، بانکها، تجارت و تمام امور مالی دست سرمایه دارانی است که خود را وابسته به آن کشور نمیدانند؛  دیگر استقلال ملی وجود  ندارد بلکه  به ” سوپر مستعمره سوپر جدید تبدیل شده اند؛  و درجائی که استقلال وجود ندارد صحبت کردن از دمکراسی حرف مسخره و خود فریبیی بیش نیست. 

اما اگر نگوئیم تما ما حداقل میتوان گفت غالب کشورهائی که در این عصر مهر دیکتاتوری خورده اند  دارای حکومتها ملی هستند.

3- سومین نکته با اهمیت  و اساسا فلسفی اینستکه:

قوانین باید با شرایط هر جامعه و فرهنگ آن منطبق و هم آهنگ باشد و بر آن اساس پایه ریزی شوند و در هرزمان نیز که شرایط تغییر مییابند همآنگ با آن قوانین را نیز عوض کرد.

البته همانطور که افلاطون نیز بدرستی نوشته بود دولتها نیز بنا بر ماهیت خود بر جامعه تاثیر میگذارند. این تاثیر گذاری عملی متقابل است که اگر در یک همآهنگی معقول پیش برود صحیح و انسانی است  و در غیر اینصورت غلط و ظلم و ستم و… میباشد.

توجه شود که سیستم ها نیز یکشبه ساخته نمیشوند بلکه در صورت و حالت طبیعی خود همآنگ با تغییرات جامعه بوجود میآیند. لیکن بنظر میرسد که در عصر کنونی و در غرب قدرتهای نامرئی که بر این کشورها سلطه دارند بواسطه این رشد طبیعی بوجود نیامده اند. پس بیشترین اشکال در همین جوامع باصطلاح دمکراتیک غرب است و این جوامع هستند که باید خود را اصلاح کنند.

برای روشن شدن مطلب و در مثال بپذیریم که آمریکا و کشورهای اروپائی دمکراتیک و یا آزاد و یا… هستند( بدون اینکه بخواهیم معنی دمکراسی را بشکافیم بلکه هرآنچه که هستند را همان دمکراسی مطلوب بدانیم)؛ ولیکن زمانیکه در نظر بگیریم که اگرقرار باشدهمین قوانین و شیوه زندگی در کشورهائی مانند خاورمیانه یا اسلامی و یا حتی هند و چین و… پیاده شود بسادگی باین نتیجه میرسیم که این کار بدلیل تفاتهای فاحش فرهنگی اجتماعی ابدا امکان پذیر نیست پس برای اجرا آن باید از زور استفاده کرد که معنی منفی آن جای بحث ندارد.

اساسا در چنین شرایط و حالتی که قوانین از خارج آورده شده  با فرهنگ جامعه مطابقت ندارد باید گفت که حکومت زور، ستم، جور، تعدی به حقوق مردم ووو ( وبسیاری صفات بد دیگر ) برسر کار آمده که دادن صفت دیکتاتوری ( به معنی منفی مطرح کنونی و نه آنچه در این مقاله آمده و آنرا برتر از دمکراسی کنونی نشان داده است) بدان،  ابدا گویا نیست بلکه هزاران بار بدتر از آن است. پس با چه استدلالی آمریکا میخواهد این ستم رابر سایرین تحمیل کند؟

اما دیده میشود که بنابر قول فوکویاما که تئوریسین جنایت است آمریکا ابدا توجیهی ندارد و اساسا خود آن کشور نیز دمکراتیک نیست پس تنها همان یک آلترناتیو باقی میماند که:  

تمام این مزخرفات برای فریب و شاید فریب خود است.

آقای آربلاستر میگوید ” دمکراسی پیش از آنکه یک واقعیت باشد، یک مفهوم است.”

در این مقاله دیگر مجالی برای بررسی نظرات این شخص باقی نمیماند (هر چند آقای بلاستر نسبت بدیگران بررسی بهترو نسبتا منطقی انجام داده است) اما اگر دمکراسی واقعیت نداشته و ندارد این خود جواب دندان شکنی به آمریکا و آنانی استکه میخواهند از چیزی که واقعیت نداشته چماقی بسازند و آنرا برسر مردم سایر کشورها بکوبند. اگر چیزی واقعیت نیست و تنها یک مفهوم است و برای هر کسی مفهومی دارد پس نمیتوان مفهوم خود را بدیگران تحمیل کرد این عمل تحمیلی کاری بسیار غلط و مورد عتاب است.

البته همانطور که گفته شد دمکراسی یک مفهوم نبوده بلکه سیستمی بوده که بعضی ها معتقدند در زمان افلاطون وجود داشته ولی خود افلاطون چنین چیزی را نپذیرفته و بلکه کلیت آنرا طرح و ارائه داده است؛ این نکته را آقای بلاستر میدانسته اما نهایتا نتیجه اشتباه گرفته است.

در این نوشتار به صحبتهای دیگر آربلاستر و نقل قولهای او از تئوریسین جنایت یعنی فوکویاما نمیپردازیم اما قسمتی از صحبتهای فوکویا ما از کتاب پایان تاریخ که توسط آربلاستر  (همان کتاب صفحه 12) نقل شده آورده میشود:

” بنابر نظر فوکویاما، دمکراسی سرمایه داری، بیانگر نهائی ترین و بالاترین تکامل نهادهای سیاسی و اقتصادی انسان است. دمکراسی در سطح جهانی هنوز تحقق نیافته است و شاید هم هرگز تحقق نیابد؛ اما با این وجود، هدفی است که تمام جوامع در حال توسعه و مدرن، به آن گرایش دارند و در آرزوی آن میباشند، هرچند این گرایش، ممکن است با مقاومت شدید مرتجعان از یک سو و سوسیالیست ها و کمونیستها از سوی دیگر روبرو گردد.”

آربلاستر کتاب خود را در 1994 باز نویسی کرده  و فوکویا ما نیز 1992 ؛  پس دیده میشود که هنوز مدت زیادی از  زمان نگارش و ارائه نظرات آنها نگذشته است. تفسیر بیشتر در این مورد و بررسی همین سطور مختصر به خوانندگان واگذار میشود.

لازم است در همینجا اعلام کنم:  حاضر هستم تا در بحثی در این خصوص با هرکدام از مدعیان دمکراسی ( مخصوصا مدعیان آمریکائی و صهیونیستها) شرکت کنم تا این مبحث روشن شود. اما مطمئن هستم این دغل بازان که همان شیادانی هستند که عکس مار را بجای مار بمردم مینمایانند بهیچ وجه حاضر نیستند تا در برابر تعداد وسیعی از مردم علاقمند در یک مباحثه دقیق، کامل  و علمی با من شرکت کنند؛ هرچند آنها به یونان و شیوه های مباحثات آنها کاذبانه عشق میورزند و آنرا نیز جزئی از دمکراسی میدانند.  پس در بهترین حالت خود را ( ببخشید)  به خریت و نشنیدن میزنند یعنی که حرفهای حسن بایگان را ابدا نشنیده اند در حالیکه برای من همانند روز روشن است که بسیاری از این افراد مقالات من ( ترجمه)  را میگیرند و این یکی نیز جزء آنهاست.

به یک نکته دیگر نیز باید توجه کرد آنکه سعی بسیار زیادی شده تا این مطلب حتی الامکان بسیار بسیار مختصر نوشته شود و گرنه باز کردن نکات فراوانی که در این نوشتار است از عهده نویسنده خارج نبوده است (هرچند همین مختصر نوشتن کار نویسنده را مشکلتر کرد).  اما این نوشتار در کنار سایر نوشته های پیشین کاملتر میشود؛  با مطالعه آنها که سالهای پیش نوشته شده معلوم میگردد که تمامی نوشته ها از یک انسجام فکری برخوردار است.  زیرا نویسنده برخلاف آنانیکه از زمانهای بسیار جوانی که باید وقت خود را صرف فراگیری میکردند، نوشتند ونوشتند و خود ندانستند چه مینویسند؛  سالهای بسیاری از عمر خود را صرف فراگیری کرد و شاگردی بسیاری از باصطلاح بزرگان را کرد ( سالها بندگی دولت رندان کردم) و دریافت که چنان نیستند که مینمایند و در نهایت در سنین بالا و با مطالعات  و نیز تجربیات مختلف در زندگی به این نتایج رسید و بعد شروع بنوشتن کرد. 

اکنون نیز این مطلب بطور کامل برای انتشار آماده نیست حتی ممکن است اشتباهات انشاء و املائی در آن فراوان باشد. اما بدلایلی فعلا بهمین صورت منتشر میشود تا در آینده ای نزدیک دوباره بازخوانی و اصلاح گردد.

درپایان باید آن حرف پیرمرد دلسوخته ای را که در روزهای اولیه ورودم به سوئد گفت و در مورد تمامی این گونه کشورها صادق است تکرارکنم. او گفت:

” ما خیلی مادی هستیم و  پول همه چیز ما  شده است.”

اما برای کسانی و جوامعی که تا این حد پول پرست یا مادی شده اند وهمه چیز را فدای آن میکنند؛  دیگر ملی گرائی، وطن پرستی و انسان دوستی و در نتیجه آزادی و دمکراسی ووو معنی، ارزش  و اهمیتی ندارد.

آبان 1385   اکتبر   2006                                                                                                                            

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

انتخاب رئيس جمهور نيمه سياه در آمریکا چه دلائلی دارد!

آمریکا کشوری که همیشه سعی میکند سایرین را بزیر سئوال ببرد و البته خود نیز بزیر سئوالات دیگران است به دلیل اینکه قدرت اول اقتصادی- نظامی جهان بود حرفهایش در صدر توجهات قرار میگرفت. این کشور اخیراً دارای رئیس جمهوری نیمه سیاه شده که در همه جا آنرا بعنوان افتخاری برای خود ارائه میدهد بطوریکه ضعفی که تا بحال بوده و چنین اتفاق یا انتخابی تا همین چند سال پیش ابداً قابل تصور نبود از گردونه بررسی و تحلیل خارج شده است. در اینجا نگاهی بسیار مختصر به این نکته انداخته میشود تا بتوان تا حدودی بعضی وقایع و دلایل را دید و به تبع آن بسیاری دیگر از مسائل را نیز باز یافت.

تا همین انتخابات قبلی آمریکا، رئیس جمهوری از میان سفید پوستان آنهم با ریشه اروپائی و غالباً انگلو ساکسون برگزیده میشد. از جانبی نکته مهم دیگری را که باید در کنار این نکته و شاید انتخاب این یکی در نظر گرفت اینستکه در آمریکا بدلیل داشتن بعضی سلاح های استراتژیک و بعضی مسائل دیگر بعنوان بزرگترین قدرت اقتصادی – نظامی؛ صاحبان اصلی قدرت که بصورت سازمانهائی کاملاً متشکل در پشت پرده میباشند، کسانی را در مقام ریاست جمهوری مینشاندند که از کودکی آنها را تربیت کرده و از میزان قابل توجهی ثروت برخوردار باشند. اما در اینمورد آقای باراک اوباما ظاهراً دونکته یکی نژاد و دیگری ثروت حداقل چند صد میلیونی صدق نمیکند. پس باید از این دو منظر به قضیه دقت کرد.

آمریکا کشوری است که تا همین اواخر نژاد پرستی و فشار بر روی سیاهان کاملاً علنی بود. هنوز سالهای زیادی از آنزمان نمیگذرد که برندگان سیاه پوست آمریکائی در المپیک ها از گرفتن مدال بعنوان اعتراض به نژادپرستی خودداری میکردند، نسل شاهد این ماجرا هنوز در سنین نه چندان بالا زنده هستند و همانها هنوز نیروهای مبارز و برابری طلب پلنگان سیاه را کاملاً بخاطر دارند.

تمامی مدارک و شواهد بروشنی نشان از یک سیستم حکومتی غیر منصفانه و غیر برابر در این کشور دارد که ابداً حقوق بشر و انسانی در آن رعایت نمیشود  امریکه واقعاً برای بشر قرن 20 و 21 مایه شرمساری است. اما سردمداران آمریکا در کمال بیشرمی همه چیز را نادیده گرفته و برای دیگران معلم اخلاق و انسانیت شده و میشوند.

دوستی میگفت من میان فاحشه و فرهنگ فاحشگی یک تفاوت اساسی میبینم:

اینکه؛ بسیاری از فواحش در زندگی روزانه میتوانند انسانهائی بسیار بزرگوار واز خود گذشته ای در رابطه با همه مردم باشند؛ حتی اساس فاحشگی بسیاری از آنها همین حس  و کمک به خانواده است.

اما آنچه بنام فرهنگ فاحشگی نامیده میشود رفتاری است بسیار پررو و بی مهابا که از هیچ چیز شرم ندارد. فرهنگ فاحشگی حتی میتواند از زن یا مردی دارای همسر و فرزند سربزند، این فرهنگ زن و مرد نمیشناسد و حتی میتواند یک سازمان یا دولت را شامل شود. اگر قرار باشد مثال دقیقی برای فرهنگ فاحشگی آورده شود دقیقاً همین رفتار دولت آمریکا و اسرائیل بهترین هاست.

اینکه چه شد که اینبار یک سیاه پوست به ریاست جمهوری رسید از جنبه ظاهر قضیه و باطن آن نشان از تغییرات است.

در ابتدا باید متوجه بود که در این کشور رئیس جمهوری  پیشبرنده خواست مردم نیست بلکه نماینده قدرتهای بزرگ پشت پرده است. پس از این زاویه رنگ و جنسیت ( زن یا مرد بودن) تفاوتی نمیکند بلکه در هر حال باید آنچه که مشاوران و برنامه ریزانِ میخواهند انجام بدهد.

اما ازجنبه ظاهر میتواند مردم را دچار هیجان کند و آنانیکه قضاوتشان برمبنای همین ظواهر است در مسیر فکری دیگری قرار بگیرند. اما یک حسن دیگر این نوع انتخاب  و مخصوصاً کسی که به یک قسمت مسلمان بودن او اشاره میشود آنستکه راه برای کسانی با ریشه ها و دین های دیگری که از مدتها پیش قصد رسیدن به مقام تصمیم گیرنده اصلی را داشتند باز شده است. بنظر میرسد در این میان کار برای یهودیان صهیونیست بسیار ساده میشود. آنها از قرن ها پیش در اروپا در مقامات بالا و تصمیم گیرنده جای داشتند وبهمین دلیل با آرامش خیال بیشتری در کارهای دولت دست میبردند اما در آمریکا چنین نبود حتی شاید دوره قبل انتخابات ریاست جمهوری پیشینه یهودی رقیب بوش باعث شکست اوشد اما بعد از ” اوباما” با ریشه های گوناگونی که دارد راه برای آنها کاملاً هموار شده و در آینده باید شاهد رئیس جمهوری یهودی صهیونیست بود و در آنصورت دیگر آنها نیازی ندارند تا رئیس جهموری را برای ادای سوگند به خواسته هایشان به مجالس خود بکشند بلکه راه میان بری پیدا شده است و بر همین اساس باید مترصد کارها و حتی جنگهای بزرگتر آنها و درحد جنگهای اول و دوم جهانی بود.

پس باید این انتخاب را از زاویه ای زمینه ساز فکری انتخابات آینده دید.

اما اینکه اینبار رئیس جمهوری از خانواده ای با حداقل ثروت چند صدمیلیونی نیست نیز دارای معنی است و از این زاویه نیز نشانگر تحولاتی است. هر چند میتوان پذیرفت که اینکار ممکن است استثنائی و برای یکبار باشد اما ظاهراً باید به تغییرات ریشه دارتری در سیستم حکومتی آمریکا اتکا داشته باشد،  یکی از این تغییرات که البته منفی است ریشه در ضعیف شدن آمریکا دارد.

اما باید ریشه هائی را که باعث میگردند تا فاکتورهای جدیدی پیش بیایند که معادلات انتخاب فرد برای ریاست جمهوری در میان قدرتهای پشت پرده را بهم بزنند، یافت. هر چند میتوان به بعضی از آنها اشاره کرد اما اولاً این کار زمان زیادی برده و نوشته را طولانی میکند،  دیگر اینکه پاسخ دقیق و کامل بدین سئوال آنهم در حال حاضر از این نویسنده  برنمیآید و باید منتظر بود  زیرا تمامی تلاش گردانندگان بر آن بوده که افکار آمریکائیان و سایر دول و ملل از این نوع تفکر یا نگاه به انتخابات منحرف شود در نتیجه هیچ نکته روشن کننده ای از جانب آنها بیرون نیامده است.

بنابراین یک کار جمعی و ارائه نظرات مختلف میتواند این نکته را روشن بکند.

                                                              21 ژانویه 2009     2 بهمن 1387 

                                                                      حسن بایگان – سوئد

hassan@baygan.net

آغاجاری با “غ ” است

آغاجری با “غ” است

چندی پیش در اوج مباحثی که در باره نام آغاجری در گرفته بود مطلبی نوشتم اما ظاهرا هنوز بسیاری بدان توجه نکرده اند اکنون باری دیگر باختصار توضیحاتی داده میشود:

نام آغاجری ترکیبی از “آقا” باضافه “جاری”  نیست زیرا برای آن هیچگونه توضیح ادبی و یا تاریخی وجود ندارد لیکن ترکیب درست چنین میتواند باشد “آغاج” باضافه” یئرلی”  اما دلیل آن:

بنا براسناد تاریخی آغاجری از ایلهای قشقائی میباشد که به منطقه خوزستان مهاجرت و در آنجا سکنا گزیدند. نام آنها ترکیبی از دو کلمه ترکی است.

آغاج که در دانشنامه دهخدا آنرا چنین توضیح داده: (ترکی چوب. درخت) فرسنگ. فرسخ.           قره آغاج، نارون پیوندی.

یئرلی: همان کلمه ایل در زبان ترکی است.

از این ترکیب نتیجه میشود که نام آن بفارسی میشود ایل چوب یا ایل درخت همانند تمامی دیگر ایلها که نامی برای خود دارند. اما این نام بمرور در میان فارسی زبانان تغییر کرد و در بهترین حالت بصورت آغاجاری تغییر شکل داد و هم اکنون شهری بدین نام در استان خوزستان وجود دارد که با همین املا در تمامی نقشه ها نیز آمده است. اما در دانشنامه دهخدا به غلط آنرا آقاجری نوشته است. متاسفانه از این اشتباهات در دانشنامه های فارسی بسیار است که پیشتر بناچار در مقاله ای با ذکر  چند نمونه بدان اشاره داشتم. حتی در کتاب تحقیقی آقای عبدااله شهبازی بنام ایل ناشناخته ( پژوهشی در کوه نشینان سرخی فارس) نشر نی چاپ اول 1366 صفحه 38 آنجا که بیک ماخذ معتبر دوران قاجاریه بنام” فارسنامه ناصری” اثر حاج میرزا حسن حسینی فساوی نگارش سال 1304 قمری اشاره دارد آنرا آقاجری مینویسد که قاعدتا املا حاج فسائی است و با استدلال فوق باید غلط باشد. اما کتاب؛ پیوستگی قومی و تاریخی اوغوز- ایل قشقائی ایران، قبیله (قایی – قشقائی)، پژوهش و گردآوری حسین جدی(بایات)انتشارات نوید شیراز چاپ اول 1378 بخوبی موضوع را نشان میدهد و آنرا هم        آغاج یئرلی و آغاجئرلی نوشته است.

این نام در خوزستان کاملا شناخته شده میباشد و آنرا هم با “غ” مینویسند. لیکن اگر در موردی مثلا همین آقای هاشم آغاجری نام اش در شناسنامه آقاجاری نوشته شده باشد امری شخصی است که البته از ریشه بدور افتاده و کلمه ای ابداعی بحساب میآید. در این خصوص توضیح آنکه روزانه در  زبانهای مختلف در جهان لغات جدید ساخته میشود. میگویند از برجسته ترین کارهای شکسپیر ساختن حدود 600 لغت جدید و البته باارزش و ماندگار در زبان انگلیسی بود. پس تفاوت اصلی آن لغات با این یکی در آنجاست که برای آن لغات ساخته شده معنی و تفسیری وجود دارد. اما اگر کسی املا کلمه ای را عوض کند که آنرا از معنی اصلی بدور انداخته باشد، البته کار خلافی انجام نداده بلکه اسمی را ساخته  که ازهیچ معنی ی برخوردار نیست. یکی از دوستان نزدیک من دارای نام خانوادگی استکه خود اعتراف دارد پدرش بدون دلیل و استدلال خاصی آنرا ابداع و بر خود نهاده است.

اما متاسفانه در حالیکه سردرگمی که نوشتن نام آغاجری در جامعه ایجاد کرده بود و زمینه ای را  بوجود آورد  تا مسئولان و اربابان جراید و رادیو و تلویزیون به صرافت افتاده در راستای آشنا کردن مردمان ساکن ایران با کشور وهموطنان خود اطلاعاتی تاریخی، جغرافیائی ارائه دهند؛ چنین نشد.

باشد تا مسئولین چنین کنند و مردم را از بند برداشتها و صحبتهای بی ریشه، عوام و کوچه بازاری رها کنند.

                                                          حسن بایگان

                                                           اپسالا – سوئد  18 ژولای 2004

                                                    hassan@baygan.net      

بعد التحریر:

چندی پس از اینکه مطلب منتشر شد به سراغ کتاب جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله همدانی رفتم. این کتاب یکی از معتبرترین منابع در خصوص مغولان است. نویسنده از بزرگان دربار مغول بوده حدود 40 سال در بالاترین پست ها خدمت میکرده وبرای نوشتن این تاریخ از منابع گوناگون و از جمله خود مغولان و چند تن چینی استفاده کرده است. خواجه متولد قرن هفتم بوده  و در دهه دوم از قرن هشتم به قتل میرسد. تاریخ نگارش کتاب به نقل از نویسنده (صفحه 28 کتاب)  سال 702 ه ق و بدستور سلطان محمود غازان خان ( ص 34) میباشد.

این کتاب در 4 جلد توسط نشر البرز به تصحیح محمد روشن و مصطفی موسوی در سال 1373 (چاپ اول) منتشر شده است.

در صفحه 54 کتاب چنین آمده است:

آغاچری

این نام در قدیم الایام نبوده، به وقتی که اقوام اُغُوز بدین ممالک آمده طایفه ای را از ایشان که یُورت در حدود بیشه ها داشته اند، بدین اسم اَغاچ ایری موسوم گردانیده اند، یعنی مرد بیشه. مانند آنکه از اقوام مُغول کسانی را که یُورت نزدیک بیشه بوده ” هُویین اِرگَان ” نام نهاده اند، یعنی قوم بیشه. والسلام.

بدین ترتیب میتوان بهترین پاسخ را با بهترین سند تاریخی بدست آورد.

توضیح دیگر مربوط به اشاره نویسنده کتاب ایل ناشناخته به فارسنامه ناصری میباشد. اینجانب کتاب مذکور را در اختیار دارم اما ظاهراً آنچه که در دسترس من است با منبع ایشان متفاوت است بهمین دلیل نتوانستم اصل نوشته کلمه را در فارسنامه پیدا کنم تا مطمئن شوم که نویسنده فارسنامه به جای ” آغاج ئیرلی” نوشته ” آقاجری”.

عبدالله شهبازی در ص 38 نوشته

” فسائی در فارسنامه خود از بیست و یک ایل نام میبرد:

1- آقاجری 2- اینانلو 3… “

و در زیر نویس آمده: فارسنامه ناصری جلد دوم ص 309 – 315 .

فارسنامه ای که من دارم به تصحیح و تحشیه دکتر منصور رستگار فسائی استاد دانشگاه شیراز است که در دو جلد توسط انتشارات امیرکبیر در سال 1382 چاپ سوم آن منتشر شده است و در ترتیب صفحه بندی آن جلد یکم تا صفحه 866 است و جلد دوم ادامه آن صفحات تا صفحه2173 ( با ضمائم) میباشد.

بهر صورت اصل پاسخ همان است که نام آغاچ ئیرلی درست میباشد که در گردش زبانی به ” آغاجری ” تبدیل شده و ارتباطی با  ” آغا  یعنی خواجه” ندارد.

                                                                                           حسن بایگان

آغاجری و جغرافيا


پیش گفتار:

1- این مطلب سالها پیش برای نشریه ایران تایمز که در آمریکا منتشر میشود نوشته شد که متاسفانه اصل آن را نتوانستم پیدا کنم پس با توجه به یک نسخه کپی که از خود نشریه در اختیارم بود آنرا دوبار نویسی کردم بنابراین تاریخ دقیق آن از دستم خارج شده ولی تاریخ نشر آن در ایران تایمز جمعه 22 آذر ماه 1381 میباشد که قاعدتاً تنها شاید یکی دو هفته از تاریخ نگارش و ارسال آن برای ایران تایمز جلوتر است.

2- چرا این مطلب در آن زمان نوشته شد.

آقای هاشم آغاجری یکی از اساتید دانشگاه در ایران که خود از مجروحان جنگی و حزب الهی ها بود با نظرات دگماتیسم و خشک مذهبیون به ستیز برخواست و مطالبی نوشت و گفت که اوج آن موضوعِ سلسله مراتب مذهبی در اسلام بود که بنظر ایشان از کلیسای غرب به عاریت گرفته شده بود. 

در نهایت کار میان او با جناحی از مذهبیون که در قدرت حکومتی جایگاه مستحکمتری داشتند به جاهای باریک کشید.

در این جدل  جناح های محافظه کار ایشان را ” آغاجری” مینامیدند و در عوض آنها که خود را اصلاح طلب میخواندند ” آقاجری”؛  و میگفتند دسته دیگر برای تحقیر او را ” آغا” مینامند.

اتفاقاً در نشریه ایران تایمز مطلبی از شخصی به چاپ رسید که سعی میکرد کمی هم حالت طنز به نوشته خود بدهد ( این نوع نگارش نشانه از خود بینی و اعتقاد زیاد به صحت نظرات دارد و البته بیشتر مربوط به آن دسته است که نخوانده ملا هستند)؛  و در نهایت مقصودش این بود که رژیم برای تحقیر این شخص او را “آغا”  بمعنی  ” خواجه”  مینامد.

نهایت از اینکه این موضوع ساده اینچنین پیچیده شده و هرکسی تنها بر برمبنای خواست یا ظن یا دانش ( بی دانشی) خود و نه برمبنای واقعیات چیزی مینویسد مجبور به نوشتن مطلب زیر شدم البته کمی بعد نیز مجبور شدم  تکمله ای بر آن بیافزایم.

اکنون نیز بایست یک نکته دیگر بدان اضافه شود.

همیشه گفته اند بی سوادی چیزی بدی است. در کنار آن نیز میگویند کسانی که از دانش  کمی برخوردارند خیلی بیشتر از دیگران اظهار فضل میکنند و سعی نمیکنند بدنبال ریشه مسئله بروند.

مثالی معروف میگویند ” نخوانده ملا نمیشود” ولی متاسفانه بسیاری از مردم ” نخوانده خود را ملا و در بالاترین مرحله و پرفسور میدانند” .

بغیر از نمونه مشخص فوق که بسیاری مردم و مخصوصاً آن آقای محترم بدون اینکه حتی نگاهی به نقشه ایران بکنند و چیزی از جغرافیای ایران بدانند چنین گفتند ونوشتند نمونه های بسیار دیگری را هم میتوان یافت که تنها یک نمونه بسیار خوب و جالب آن ارائه میشود.

شخصی را میشناسم و سالها با هم آشنائی داریم. اوهمیشه ادعا دارد که چون ایرانی است و تحصیلات دانشگاهی دارد ایران و… و فرهنگ ایران را میشناسد و بهمین دلیل در مسائل گوناگون نیز اظهار نظر میکند. تا اینکه سال پیش در فستیوال فیلم های ایرانی در اپسالا- سوئد فیلمی مستند از یکی از مراسم اعراب ساکن خوزستان توسط کارگردان جوانی که خود نیز عرب خوزستانی بود و همراه فیلم بعنوان مهمان آمده بود بحثی درگیر شد. در اینجا مطرح شد که حدود 3.5 میلیون عرب در خوزستان زندگی میکنند. در همان زمان بحث این دوست با سواد و همه چیز دان  با دهان باز بمن نگاه کرد و گفت ” من نمیدانستم این همه عرب در ایران زندگی میکنند”. با مهربانی وبسیار ساده به او گفتم پس در اینصورت چیزی راجع به ایران نمیدانی.

امثال کسانی که 3.5 میلیون نفر جمعیت کشور و ساکن در یک منطقه را نمیشناسند بسیار زیاد هستند. همین اشخاص وقتی مسائل سیاسی پیش میآید یکباره دارای دانشی وسیع از کشور و تمامی مسائل سیاسی، اقتصادی،  نظامی، فرهنگی و… میشوند  و دیگران را مورد برخوردهای تند قرار میدهند.

متاسفانه کسانی که نمیدانند که نمیدانند مشکل آفرین ترین ها در امور هستند. مخصوصاً در امور سیاسی وقتی مردمی که نمیدانند که نمیدانند در امور مداخله میکنند،  با کمترین چیزها تحت تاثیر قرار میگیرند و میتوانند خطرناکتر از هر دشمن خارجی باشند. ضرب المثل درستی میگویند:

دشمن دانا بلندت میکند،  بر زمینت میزند نادانِ دوست.

متاسفانه دانش ما درباره ایران اعم از تاریخ، جغرافیا، ترکیب جمعیتی، شناخت دین ها و تاثیرات آنها، فرهنگ ووو بسیار اندک است با اینحال ادعاها…

 من در نوشته دیگری که بزودی منتشر میشود اشاره دارم که اکنون که به مطالعه تصوف و عرفان پرداختم متوجه شدم که پیش از داشتن دانشی در این مورد، چیزی از فرهنگ ایران نمیدانستم.

اما حقیقتاً برای داشتن دانشی حداقل از فرهنگ غنی کشوری با تاریخی اینچنین قدیمی باید بسیاری چیزهای دیگر را هم دانست که اشاره به بعضی از آنها در سایر نوشته های من هست و میتوان آنها را در سایتم یافت.

                                                  پنج شنبه 15 بهمن 1388       4 فوریه 2010

                                                             اپسالا – سوئد                     حسن بایگان

hassan@baygan.net

www.baygan.org

آغاجری و دانش جغرافیائی

سردبیر محترم ایران تایمز:

نشریه ایران تایمز را همیشه مطالعه میکنم، بی تعارف بگویم که بیشتر از 12 سال است  در سوئد هستم و همیشه این نشریه را میخوانم و به دیگران توصیه میکنم. خصوصاً 2 صفحه ترجمه مطالب نشریات جهان از با ارزش ترین صفحات برای من میباشد که از آن سود میبرم. اما در ستون نامه خوانندگان مطالب متنوع است و سطوح متفاوتی را میپوشاند به همین دلیل تا به حال بدان حساسیت خاصی نداشته ام لیکن این بار مطلبی در آنجا آمده بود که چون در رابطه با دانش جغرافیائی و اطلاعات سیاسی قرار میگرفت مجبور شدم کمی فرصت بگذارم، مطالعه وسرکشی به کتابخانه اختصاصی و کوچکم بکنم و جواب حداقل را با مدرک بدهم.

نام آغاجاری را همه در خوزستان می شناسند، بخشی است از توابع بهبهان که جاده آبادان- شیراز از مسیر آن میگذرد. نگاهی به نقشه جغرافیائی ایران مساله را روشن میکند.

در کتاب فرهنگ لغت( در اصل دائرة المعارف) دهخدا و معین هم زیر نام بهبهان و با ( غ) آمده است.

دیگر اینکه در کتاب  ” پیوستگی قومی و تاریخی اوغوز- ایل های قشقائی ایران”   قبیله ( قایی- قشقائی)، در صفحه 69 جدول طوایف وابسته،  ایل آغاجری را آورده و نام آن را چنین نوشته:

ایل آغاج یئرلی ( آغاجئرلی)  از ایل های قشقائی به بیان ترکی؛

و در زیر نویس صفحه آمده است:

تیره های ایل آغاجئرلی بعد از 1300 قمری که حدود 800 خانوار بوده اند تعدادی در بهبهان و آغاجاری و هفتگل ساکن شده و تعداد دیگری با تغییر نام به طایفه  ” داراشورلو” و ” بویوگ کشکول لی” پیوسته اند.

البته در همان صفحه فارسی شده آن را هم به صورت آغاجری آورده است.

یک اشاره به معانی کلمات آغا و جری  ناصواب نیست که آن هم بر مبنای کتاب فرهنگ دهخدا ارائه میشود.

آغا ( ترکی) خاتون، بی بی، سیده، بانو، بیگم، خانم.

در همانجا توضیحی که در رابطه با آغا میآید بسیار جالب است زیرا نشان میدهد که در میان سلاطین ترکمان مقام آغایان بسیار بالا بوده و مشورت با آنان از اهمیت بسیار بالائی برخوردارد بوده است.

از اندرزنامه منسوب به نظام الملک آورده:

کلمه احترامی است که بر سرنام خادمان یعنی خواجه سرایان در آرند چنانکه آقا در دیگر مردم:

آغا بشارت، آغا جوهر.

اما کلمه جری در دهخدا معانی گوناگون دارد و در مجموع  11 مورد، که همگی ریشه عربی دارند  و فقط 2 تای آن بعنوان نام دوناحیه یکی در نزدیک شهر بوشهر و دیگری میان قم و همدان است. بهرحال بنظر نمیرسد این کلمه جری و آغا ترکیبی براین پایه باشد.

متاسفانه فرصت بیشتری را نمیتوانم صرف این مسئله و تحقیق در مورد آن بکنم و به همین میزان بسنده میکنم.

اما لازم است اشاره کنم که به عنوان یک فیلسوف صاحب مکتب باسایر نظرات و مذاهب مرزبندی داشته خصوصاً فناتیسم و در ایران، محافظه کاران را مردود میدانم. لیکن هرگاه که برای مبارزه از دانش و مطالعه استفاده نشود نتیجه مطلوب حاصل نخواهد شد. پس اگر محافظه کاران نوشته اند آغاجری از نظر تاریخی و جغرافیائی اشتباه نکرده اند اما اگر خود آن شخص به عنوان یک فرد بدون ارتباط با آن سابقه تاریخی که اشاره شد نام خانوادگی خود را آقاجری انتخاب کرده باید او را بهمان نام نامید که خودش خواسته است.

چندی پیش آقای هاشم آغاجری سخنرانی ای داشت که مساله آفرین شد. واقعیت این است که آنچه ایشان در رابطه با ورود سلسله مراتب قدرت مذهبی گفته و اشاره داشته که در اسلام نبوده و از کلیسای غرب وارد گردیده کاملاً صحیح است و کسانی که تاریخ را مطالعه کرده باشند صحت آن را تائید

می کنند.

اسلام دینی بود که در زمان پیدایش بسیار ساده و روان بود و خلفا آدم های بسیار معمولی بودند که در میان مردم عادی قرار داشتند و به همین خاطر توسط همان مردم مورد سوء قصد قرار گرفتند.

در واقع این معاویه بود که خلافت را با سلطنت تلفیق کرد و اساساً هم راه و چاره ای غیر از این نبود و گرنه اسلام در همان مرحله به اتمام میرسید.

اگر حسین پیروز میشد ( که امکان آن هم وجود نداشت) آنگاه پس از مدت کوتاهی به یک دوراهی

می رسید، یا راه معاویه را برود و یا نابود شود. با این حال این تلفیق معاویه با سلسله مراتب مذهبی که اکنون محافظه کاران در ایران براه انداخته اند بسیار تفاوت دارد.

متاسفانه زمان و حوصله من ونامه برای بررسی دقیق این مطلب مناسب نیست زیرا که بحث بسیار وسیع تر و تخصصی تر از آن است که در ظاهر بنظر میرسد و متاسفانه به دلیل فشار در داخل کشور نیروهایی که توان بررسی دارند مجبور به سکوت شده اند،  در خارج از کشور نیز کسی پیدا نشده ( یا حداقل من نمیدانم) که این موضوع را از نظر تاریخی بشکافد.

از طرفی طبیعی بنظر میرسد که آن مذهبیونی هم که مطالعه کرده و واقعیت های تاریخی را میدانند به دلیل گره مذهب و قدرت سکوت کنند تا مبادا ضعف های خودشان هم عیان گردد.

اینجانب در همان ابتدا که محاکمه آغاجری شروع شد صحبت کوتاهی حدود 40 دقیقه در یکی از رادیوها داشتم و بعضی فاکت های تاریخی را ارائه کردم و تقاضا نمودم جهت روشن شدن اذهان مردم، کسانی که توان، دانش و وقت دارند موضوع را باز کنند. اما متاسفانه تنها جنبه سیاسی قضیه است که مطرح میگردد، در حالی که طرح قضیه از جانب آغاجری اشاره ای ریشه ای و تاریخی بود که میتوانست راهی علمی برای مبارزه با سلسله قدرتمندان مذهبی باز کرده پنجره هائی را به مناظر جدید بگشاید.

                                                            حسن بایگان – سوئد

تفاوت میان نوروز و سال شمار نو (تقویم)

تفاوت میان نوروز و سال شمار نو (تقویم) 
چند روز پیش مطلبی بسیار بسیار  مختصر در خصوص تفاوت میان نو شدن سال و سالشمار یا تقویم یا تاریخ گذاشتن بر سالها و یا شروع سال شمار نوشتم. همانطور که در آنجا توضیح دادم قصدم ورود به جرگه گسترده مبحث نبود بلکه تیز کردن اذهان و جلب توجه بعضی علاقه مندان در این رشته جهت باز کردن مطلب بود زیرا این موضوع آنقدر گسترده است که چندین رساله دکتری در موردش میتوان نوشت، اما مصاحبه ای که یکی دو روز بعد از آن پژواک رادیوی سراسری سوئد با یکی از شعرای بنام ایرانی مقیم خارج از کشور داشت، ونیز تماس و گفتگوهائی که با چند تن از اساتید و دست اندرکاران همین رشته داشتم متوجه ام نمود که از آنجائیکه مسئله کاملاً بکر بوده و تا بحال کسی بدان توجه واشاره ای نداشته است آن مختصری که نوشته بودم برای بسیاری قابل فهم نبوده و نیازمند کمی توضیح  بیشتر است. بنابراین مجبور شدم تا چند سطر مختصر دیگر بر آن اختصار قبلی بیفزایم اما از آنجائیکه مشغله اصلی من فلسفه است که آن نیز در سطح جهان به ابتذال و سقوط کشیده شده تا جائیکه حتی کسانیکه عنوان بزرگترین فلاسفه را یدک میکشند حتی نمیتوانند آنرا تعریف کنند نیروی اصلی ام صرف آن موضوع میگردد که بمرور آنرا شکافته و ارائه میدهم نیز بهمین دلیل از دوستانی که خواستند تا در این خصوص کتابی بنویسم عذر خواهی میکنم.هرچند منابع و اطلاعات اولیه لازم و کافی جهتِ این حد از کار را در اختیار دارم اما باید یاد آور شوم که این امریست بزرگ و بسیار وسیع تر از آنچه که در ظاهر بنظر میرسد پس بهتر است تا در سطحی دیگر و توسط دست اندرکاران این رشته پیگیری شود. مسلماً با  توضیحاتی که در پی خواهد آمد مطلب روشنتر خواهد شد. و اما:1: نوروز بعنوان نو شدن سال در ادوار مختلف در روزهای متفاوتی برگزار میشد و توجیهات متفاوتی هم داشته است که در مواردی یکدنیا از هم فاصله داشته اند. زمانی آنرا نیمه تابستان و بدلیل بدست آمدن محصول جشن میگرفتند و مسلماً حکام نیز خرسند میشدند زیرا که وقت گرفتن سهم اشان از زارعین بود و شاید آنچه که در بعضی حجاریها آمده و ایرانیان با افتخار میگویند که مردم برای شاه هدیه میبرند همان خراج یا سهم محصولشان است که ( احتمالاً بدون میل باطنی) به شاه میدادند وگرنه محصول کشاورزی قابل توجه ای در روز اول فروردین بدست نمیآمده است.البته این امر پس از اسلام و بدلیل بحساب نیاوردن کبیسه پس از چند سالی به فصلی از سال ( یعنی همان اول فروردین) رسید که محصولی هنوز حاصل نشده بود و پرداخت برای مردم مشکل بود. پس چنین بود که ابتدا متوکل بفکر تغییر نوروز افتاد اما با قتل او کارها راکد ماند تا معتضد آمد و چون دید آنروزی که نوروز خوانده میشود و مردم باید سهم او را بپردازند هنوز محصول بدست نیامده و مردم در تنگنای پرداخت بوده و بناچار محصول را پیش فروش کرده در فقر فرو میروند دستور داد تا آنرا اصلاح کنند. بدینسان تقویم معتضدی بوجودآمد که البته نقائصی داشت.علاقه مندان میتوانند داستان کامل آنرا در آثارالباقیه بیرونی مطالعه کنند.2: باید توجه کرد که حتی در یک مقطع مشخص از تاریخ، در نقاط مختلفی که در یک محدوده جغرافیائی ( بعنوان مثال حول و حوش ایران کنونی و مناطقی که ظاهراً میبایست نوروز را یکسان جشن میگرفتند) قرار داشته اند امکان اینکه روزهای گوناگونی را بعنوان نوروز جشن گرفته و نیز سال شمار متفاوتی داشته باشند بعید نیست. یکی از بهترین دلایل میتواند آن باشد که همزمان در آن نقاط پادشاهان یا سلاطین مختلف بر سریر قدرت بوده اند و بنابراین سال شمارشان بر مبنای دیگر بنا شده بوده است. بدینترتیب که اگر شاهنشاهان که شاه شاهانی بودند که درقسمتهای مختلف امپراطوری حکومت میکردند، در زیر نامه خود بعنوان تاریخ از روز اول حکومت خود حساب میکردند و تاریخ نگارش آن نامه رامینوشتند الزاماً بدین معنی نبوده که سایر شاهان نیز همان تاریخ را بزنند بلکه این احتمال که آنها نیز تاریخ جلوس خود را میزده اند نا ممکن نیست. حتی میدانیم که در محدوده ای که اکنون نوروز را جشن میگیرند همواره تحت سلطه یک حکومت مرکزی نبودند بنابراین در مقاطع مختلف تاریخی میتوانستند سال شمارهای متفاوتی داشته باشند.اما ظاهر امر نشان میدهد که از زمان بقدرت رسیدن سلوکیان در همه جا و یا حداقل در بیشتر نقاط تحت سلطه آنان سال شمار سلوکی برقرار بوده است. این نکته که مثلاً در زمان ساسانیان که ایران از شرق افغانستان تا غرب عراق گسترش داشته و در آن نقاط نوعی خود مختاری وسیع وجود داشته نشان میدهد که هیچ اجباری در کار نبوده تا همگان در یکزمان و با یک تعبیر و بیان  نوروز را برگزار کنند و یا از یک سال شمار هم استفاده کنند، اما این احتمال که بجهت پرداخت سهمِ حکام زمان برداشت محصول بهترین موقع بوده  نیمه تابستان رابرجسته تر میکند اما باید توجه داشت که میوه های زمستانی هم وجود داشته که بابت آنها نیز باید پرداخت میشد و نیز در سرزمینی باین گستردگی انواع محصولات در زمانهای مختلف بدست میآمد. تمامی این فاکتورها و فاکتورهای بسیار دیگر در انتخاب نوروز و تقویم دخالت داشته است.3: بنابر نظرات  بسیاری از محققین  از نوروز در زمان هخامنشیان مدرک کافی و مستدلی در دست نیست. پس صحبتی که در مورد حجاریهای آنزمان میشود معلوم نمیکند که آیا واقعاً مقصود هدیه نوروزی یا خراج است و یا چیز دیگری. اما شاهنشاهی هخامنشی از شرق افغانستان تا غرب ترکیه یا بهتر است گفته شود شرق بلغارستان و مصر گسترش داشته و در مناطق مختلف امرا از خود مختاری برخوردار بوده اند. در این شاهنشاهی گسترده و با چنین اختلافات فرهنگی و… و آزادی هائی که وجود داشته دلیلی برای برگزاری همزمان و یکسان نوروز و سال شمار وجود نداشته است اما آنجائی که تورات به سرنوشت و سرگذشتهای ایران یا شاهنشاهان ایران میپردازد برای هرکدام سالجلوس اشان را مبنا قرار میدهد.بر کلیه این مسائل باید تفاوتهای مذهبی و وجود ادیان زرتشتی، میترائیسم، بودیسم و… را در این پهنه گسترده و تاثیر آنها بر نوروز و سال شمار در نظر گرفت.4: میدانیم که در روزگاری طولانی اول تا ششم فروردین نوروز بوده  و مخصوصاً روز ششم نوروز بزرگ خوانده میشده که مخصوص ملاقات شاه با درباریان و بزرگان بوده است و البته استدلال این روز بعنوان نوروز چیزی کاملاً غیر است و چنین است که میگویند در این شش روز خدا جهان را ساخت و روز ششم آنرا بپایان رساند ( شش گهنبار) که البته تقریباً همان چیزی است که در تورات و بعد هم در قرآن آمد. و البته در منابع مختلف برای بیان نوروز بزرگ تعابیر دیگری هم هست. زرتشتیان نیز گویند که در این روز زرتشت توفیق یافت با خدا مناجات کند.5: شاید یکی از بزرگترین کارهای ملکشاه سلجوقی دستور اصلاح تقویم بود که هنوز هم مورد استفاده است و کار مردمان این سرزمین را برای چندین صد سال راحت کرد. اما بهتر است توجه شود که اولاً او سال هجرت محمد را سرآغاز بحساب آورد که اساساً کاری با ایرانیت ندارد زیرا محمد عرب بود. دیگر اینکه روز هجرت محمد اول فروردین نبوده است که آنهم هیچ ارتباطی باایرانیت و نوروز ایرنیان ندارد و در واقع نوروز و تقویم ایرانی  را با عرب مخلوط کرد پس آنچه که اکنون هست کاملاً ایرانی نیست اما سنت اولیه آنرا میتوان ایرانی خواند که البته آنهم جای بسی صحبت دارد که اساساً مقصود از ایرانی بودن ووو چیست.بهر صورت ملکشاه سال اول هجری راشروع سال شمار یا تقویم قرار داد و اول فروردین را هم شروع سال، و البته این  بدان معنی نبود که مردم ( کشاورزان) میبایست در همان روز سهم حکام و شاه رابپردازند. پس میبینیم که در اینجا فاکتورهای دیگری برای انتخاب نوروز بمیان آمدند.اما از محاسن این اقدام یکی شدن نوروز و آغاز سال بود و دیگر اینکه آنرا تمامی بلاد از افغانستان تا کردستان پذیرفتند که میتواند دلایل مختلفی داشته باشد از جمله اینکه همگی آنان در هر نقطه ای که بوده اند میتوانستند بسادگی تاریخ یا زمان ( مثلاً نگارش یک نامه) را تشخیص بدهند.6: نکته دیگری که از توضیحات بالا میتوان برداشت کرد اینکه با توجه به از دست رفتن پنجه دزدیه شده یا خمسه مسترقه و بحساب نیاوردن آن در ادوار و سالهای طولانی، میتوان احتمال داد که در تواریخی که در همان زمان توسط نویسندگان آمده اشتباه رخ داده باشد. بنابراین شاید نیاز به بررسی تاریخ و اصلاً تواریخ وجود داشته باشد.نتیجه آخر آنکه استدلالات و توجیهات فراوان و گوناگونی در ادوار مختلف برای برگزاری نوروز در ایام مختلف وجود داشته است همچنین دلایل متنوعی برای تاریخ نگاری بر مبانی گسترده ای وجود داشته است که بررسی تمامی آنها در طول تاریخی چند هزار ساله و در پهنای جهان نیازمند  کاری دقیق و وسیع است که بنظر من نمیرسد از عهده یکنفر بتنهائی برآید.امید که این مختصر را پذیرفته و موسسه های مسئول و افراد علاقمند در این راه گام های موثری بردارند.                                                 نوروز 1381 هجری شمسی بر انسانیت پیروز باد                                                                                                                                                                                                                                                                   27 مارس 2002 هفتم فروردین 1381                                                                              اپسالا- سوئد                 حسن بایگان  اضافاتِ سال جدید 1388آنچه که امسال اضافه میشودتنها یک اشاره کوچک است.غالباً تقویم برای شاهان همان شروع سلطنت اشان بود. مثلاً میگفتند روز دوم از ماه پنجم از سال هفتم سلطنت فلان شاه.اما در کنار آن سالشماریهای دیگری هم بوده مثلاً چنانچه زلزله یا سیل بزرگی میآمده میگفتند فلان مقدار سال بعد از آن واقعه؛ بیرونی در آثار الباقیه بصورت مشروحی این نکات را نشان داده است. یکی از این وقایع میتواند طوفانی باشد که بنام طوفان نوح معروف شد. مسلماً طوفانهای بسیار زیادی در آن منطقه رخ داده لیکن چند دلیل برای ماندگاری آن میتوان برشمرد که خود بحث دیگری است و در جای دیگر و زمان مناسبی بدان پرداخته خواهد شد. این نوع سالشماری بر مبنای وقایع عجیب یا مرگ عزیزی یا …  هنوز هم در تمامی منطقه و حتی ایران برقرار است. امید که این نوشتار را  بعنوان تبریک و هدیه نوروزی  سال 1388 هجری شمسی  از اینجانب بپذیرید.                      سالی  خوش همراه با تندرستی برایتان  آرزو میکنم                                                                                                                                               نوروز 1388      اپسالا- سوئد                                                                                                                                                حسن بایگان
hassan@baygan.net

سالشماری تاریخ انسان بر مبنای عهد عتیق

سالشماری تاریخ انسان بر مبنای عهد عتیق

1- آدم- شیث  130 سال          تمام مدت عمر آدم 930 سال    مدت عمر بعد از شیث  800 سال      

                                        فرزندان- 1-هابیل ( بدست قابیل کشته میشود)2- قابیل ( قائن)3- شیث

2- شیث- انوش 105 سال       تمام مدت عمر شیث 912 سال

3- انوش- فینان 90 سال        تمام مدت عمر انوش 905 سال

4- فینان- مَهلَل ئیل 70 سال    تمام مدت عمر فینان 815 سال

5- مَهلَل ئیل- بارد 65 سال     تمام مدت عمر مَهلَل ئیل 895 سال

6- بارد- خَنوخ  162 سال      تمام مدت عمر بارد 962 سال

7- خَنوخ- متوشالح 65 سال    تمام مدت عمر خَنوخ 365 سال

8- متوشالح- لَمَک 187 سال   تمام مدت عمر متوشالح 969 سال

9- لَمَک- نوح 182 سال        تمام مدت عمر لَمَک 777 سال

از خلقت آدم تا تولد نوح تنها 1056 سال است.

10- سام، حام و یافث در 500 سالگی نوح متولد میشوند. تمام مدت عمر نوح 950 سال.                                                       نوح 350 سال بعد ازطوفان زندگی میکند( باب9 ، آیه 28)      

11- سام- ارفکشاد 100 سال     2 سال بعد طوفان از طوفان متولد میشود. ( باب 11 آیه 10 )

                                          سام بعد از ارفکشاد 500 سال بزیست.

12- ارفکشاد- شالح 35 سال     ارفکشاد بعد از تولد شالح 403 سال بزیست. (باب 11 آیه12-13)

13- شالح- عابر 30 سال         شالح بعد از تولد عابر 403 سال بزیست. (باب 11 آیه 14-15)

14- عابر- فالج 34 سال          عابر بعد از تولد فالج 430 سال بزیست. ( باب 11 آیه 16-17)

15- فالج- رَعُو 30 سال          فالح بعد از تولد رعو 209 سال بزیست. ( باب 11 آیه 18-19)

16- رَعُو- سَرُوج 32 سال      رعو بعد از تولد سروج 207 سال بزیست. ( باب 11 آیه 20-21)

17- سروج- ناحور 30 سال    سروج بعد از تولد ناحور 200 سال بزیست. ( باب 11 آیه 22-23)

18- ناحور- تارَح 29 سال     ناحور بعد از تولد  تارح 190 سال بزیست. ( باب 11 آیه 24-25)

19- تارح – ابراهیم، ناحُور، هاران 70 سالگی   مدت عمر تارح 205 سال ( باب 11 آیه 26- 32)

با این حساب از سام ( پسر نوح) تا ابراهیم تنها 390 سال است.

باب 12 داستان ابراهیم است که به مصر میرود و سارا که همسرش بود را به فرعون مصر بعنوان خواهرش معرفی میکند.

این داستان نشان میدهد که از زمان پیدایش آدم تا این مرحله که فراعنه در مصر بودند تنها 390 سال باضافه 500 سال ( زمانیکه نوح صاحب فرزندان و از جمله سام میشود) باضافه 1056  از آدم تا نوح که مجموعاً 1946 سال میشود.

در باب های  13 و  14  از تعداد زیادتری اقوام و یا سرزمین هائی نام میبرد که تاریخ آنها از چند هزار سال بیشتر نیست مانند:

بعضی سرزمین ها: سدوم، عموره،اردن،کنعان، بحرالملح، عشتروت قرنین، هام، قریتین.

بعضی ملوک و سرزمین هایشان:  امرافل ملک شنعار؛ اَریوک ملک الاسار؛ کَدُرملک ایلام؛

بعضی سرزمین های دیگری که ملوک اشان را نیز نامبرده است: ادمه؛ صبوئیم؛ بالع؛ 

بعضی مردم و سرزمین هایشان را هم نامبرده: رفائیان، زوزیان، ایمیان،

در این باب ها که از مصریان، عیلامیان و حتیان و امثالهمی نام میبرد که تاریخ آنها مشخص است و مربوط به کمتر 3000 سال پیش از میلاد است اگر حداکثر زمان و حتی 5000 سال پیش از میلاد رادر نظر بگیریم با احتساب1946 سال و 2009 سال بعد از میلاد رویهم میشود 8955 سال.

یعنی بر مبنای عهد عتیق از زمانیکه خدای آنها اولین انسان ( آدم را آفرید و او در روی زمین بچه دار شد) تا امروز تنها 8955 سال گذشته است. بنظر نمیرسد کسی که کمترین سواد دبستانی را هم داشته باشد بپذیرد که تمام تاریخ انسان همین مدت زمان است.

هرچند ممکن است بعضی بخواهند استدلالات خاصی ارائه بدهند که سالها را بسیار طولانی تر بکند اما این تعابیر و تفصیلات ابداً واقعی نیست و فانتزی های این افراد است که میخواهند نوشته های عهد عتیق را بنوعی توجیه کنند.

                                                            اسفند 1377    فوریه 2009

                                                                        اپسالا- سوئد        حسن بایگان

hassan@baygan.net

اشاره:

امروز که این راکنترل می‌کردم دیدم که نوشته دستکاری شده و به شکل زیر در آمده . مسلما هک شده بود. اینکه چه کسی یا کشوری آن را انجام داده نمی‌دانم.

۱۵ مارس ۲۰۲۴

۲۵ فروردین ۱۴۰۲

م. حسن بایگان

2- شیث- انوش 105 سال       تمام مدت عمر شیث 912 سال

3- انوش- فینان 90 سال        تمام مدت عمر انوش 905 سال

4- فینان- مَهلَل ئیل 70 سال    تمام مدت عمر فینان 815 سال

5- مَهلَل ئیل- بارد 65 سال     تمام مدت عمر مَهلَل ئیل 895 سال

6- بارد- خَنوخ  162 سال      تمام مدت عمر بارد 962 سال

7- خَنوخ- متوشالح 65 سال    تمام مدت عمر خَنوخ 365 سال

8- متوشالح- لَمَک 187 سال   تمام مدت عمر متوشالح 969 سال

9- لَمَک- نوح 182 سال        تمام مدت عمر لَمَک 777 سال

از خلقت آدم تا تولد نوح تنها 1056 سال است.

10- سام، حام و یافث در 500 سالگی نوح متولد میشوند. تمام مدت عمر نوح 950 سال.                                                       نوح 350 سال بعد ازطوفان زندگی میکند( باب9 ، آیه 28)      

11- سام- ارفکشاد 100 سال     2 سال بعد طوفان از طوفان متولد میشود. ( باب 11 آیه 10 )

                                          سام بعد از ارفکشاد 500 سال بزیست.

12- ارفکشاد- شالح 35 سال     ارفکشاد بعد از تولد شالح 403 سال بزیست. (باب 11 آیه12-13)

13- شالح- عابر 30 سال         شالح بعد از تولد عابر 403 سال بزیست. (باب 11 آیه 14-15)

14- عابر- فالج 34 سال          عابر بعد از تولد فالج 430 سال بزیست. ( باب 11 آیه 16-17)

15- فالج- رَعُو 30 سال          فالح بعد از تولد رعو 209 سال بزیست. ( باب 11 آیه 18-19)

16- رَعُو- سَرُوج 32 سال      رعو بعد از تولد سروج 207 سال بزیست. ( باب 11 آیه 20-21)

17- سروج- ناحور 30 سال    سروج بعد از تولد ناحور 200 سال بزیست. ( باب 11 آیه 22-23)

18- ناحور- تارَح 29 سال     ناحور بعد از تولد  تارح 190 سال بزیست. ( باب 11 آیه 24-25)

19- تارح – ابراهیم، ناحُور، هاران 70 سالگی   مدت عمر تارح 205 سال ( باب 11 آیه 26- 32)

با این حساب از سام ( پسر نوح) تا ابراهیم تنها 390 سال است.

باب 12 داستان ابراهیم است که به مصر میرود و سارا که همسرش بود را به فرعون مصر بعنوان خواهرش معرفی میکند.

این داستان نشان میدهد که از زمان پیدایش آدم تا این مرحله که فراعنه در مصر بودند تنها 390 سال باضافه 500 سال ( زمانیکه نوح صاحب فرزندان و از جمله سام میشود) باضافه 1056  از آدم تا نوح که مجموعاً 1946 سال میشود.

در باب های  13 و  14  از تعداد زیادتری اقوام و یا سرزمین هائی نام میبرد که تاریخ آنها از چند هزار سال بیشتر نیست مانند:

بعضی سرزمین ها: سدوم، عموره،اردن،کنعان، بحرالملح، عشتروت قرنین، هام، قریتین.

بعضی ملوک و سرزمین هایشان:  امرافل ملک شنعار؛ اَریوک ملک الاسار؛ کَدُرملک ایلام؛

بعضی سرزمین های دیگری که ملوک اشان را نیز نامبرده است: ادمه؛ صبوئیم؛ بالع؛ 

بعضی مردم و سرزمین هایشان را هم نامبرده: رفائیان، زوزیان، ایمیان،

در این باب ها که از مصریان، عیلامیان و حتیان و امثالهمی نام میبرد که تاریخ آنها مشخص است و مربوط به کمتر 3000 سال پیش از میلاد است اگر حداکثر زمان و حتی 5000 سال پیش از میلاد رادر نظر بگیریم با احتساب1946 سال و 2009 سال بعد از میلاد رویهم میشود 8955 سال.

یعنی بر مبنای عهد عتیق از زمانیکه خدای آنها اولین انسان ( آدم را آفرید و او در روی زمین بچه دار شد) تا امروز تنها 8955 سال گذشته است. بنظر نمیرسد کسی که کمترین سواد دبستانی را هم داشته باشد بپذیرد که تمام تاریخ انسان همین مدت زمان است.

هرچند ممکن است بعضی بخواهند استدلالات خاصی ارائه بدهند که سالها را بسیار طولانی تر بکند اما این تعابیر و تفصیلات ابداً واقعی نیست و فانتزی های این افراد است که میخواهند نوشته های عهد عتیق را بنوعی توجیه کنند.

                                                            اسفند 1377    فوریه 2009

                                                                        اپسالا- سوئد        حسن بایگان

 

 

USAIran