حمله فيزیکی عوامل موساد به من!

حمله فیزیکی عوامل اسرائیل، موساد و صهیونیستها  و ضرب و جرح من

دلم بحال یهودیان مظلوم میسوزد، اگر کسی برعلیه آنها بنویسد انگشتانش را میشکنند.

بیچاره یهودیان بی سرو زبان، اگر کسی برعلیه آنها حرفی بزند زبانش را میبرند.

آه یهودیان ستم دیده و آرام، اگر شخصی جرات کند بر علیه اشان قدمی بردارد قلم پایش را میشکنند.

بینوا یهودیان زجر کشیده و مهربان، اگر کسی جرات کند برعلیه آنها حرکتی بکند او را میکشند.

آدم دلش بحال این یهودیان تحت ستم، زجرکشیده، بی آزار، بی سرو زبان و  مهربان میسوزد.

از چند سال پیش که شروع به افشا عوامل اسرائیل در سازمانهای سیاسی، امنیتی، نظامی، صنعتی و… کرده  شیوه رسوخ و عملکرد آنها را در نوشتارهای فلسفی- سیاسی ارائه  و از جانبی عوامل نفوذی آنها در جریانات سیاسی که  برعلیه جنگ و تجاوزات آمریکا تظاهرات میکردند را رسوا نمودم.  و از طرفی اعمالی همچون ترور خانم آنالیند وزیر امور خارجه سوئد که توسط اسرائیل صورت گرفت اما هیچکدام از سوئدیها جرات ابراز آنرا پیدا نکردند را کتبا نوشتم. همچنین بسیاری حرفهای ممنوعه را که در هیچ نشریه ای در غرب منتشر نمیشود را گفتم انتظار حملات  کثیف و جنایتکارانه اسرائیل و یهودیان صهیونیست را داشتم.

تابستان دو سال پیش آنها یک توطئه کثیف و قدیمی را طرح ریزی کردند. آنها توسط زنی که مرا میشناخت و با آنها سمپاتی بسیار قوی داشت ترتیب یک میهمانی را داداند. در آن میهمانی پسرم و دوست او نیز شرکت داشتند.  آنها سه زن بودند که یکی از آنها که رئیس انجمن یهودیان شهر بود( پیشتر ابدا او را ندیده و نمیشناختم) و ظاهرا 5-6 سال هم فلسفه خوانده بود جو میهمانی را به بحثی تند و عجیب و مخصوصا شدیدا  ضد اسلامی که با توهین به اسلام همراه بود تبدیل کرد.  او از جمله این قرآن را کاذب میخواند و میگفت که خود او نسخه ای از قرآن واقعی را دارد. من این صحبتهای او و ریشه اش را میدانستم و میدانستم که از کجاست و چه هدفی را دنبال میکند زیرا راجع به آن مطالعاتی داشتم.

اما از بیشتر از 30 سال پیش که فعالیت جدی  یا حرفه ای سیاسی را آغاز کردم دقیقا نسبت به این بحث ها بنوعی تقدس نگاه میکردم.  معتقد بودم در حالت مستی نباید بحث سیاسی، فلسفی، اجتماعی و… کرد و مخصوصا نمیخواستم و نمیخواهم شجاعت بحث  و موضعگیریهای سیاسی از برکت ویا تاثیر مشروب باشد.

من برای میهمانی رفته بودم و سرم کاملا با خوردن 2 بطر شراب گرم بود.

در فلسفه من میهمانی برای شادی است، مجلس عزا برای گریه، مجلس سیاسی برای بحث و…  و هرجائی برای کاری و هر نکته ای مکانی ؛ پس فقط در مواقع خاص و جشن مشروب میخورم ولاغیر.  بهمین دلیل ابدا علاقه ای به بحث نداشتم اما آنها سعی داشتند تا همه چیز را به بحث و جدل بکشانند. نهایتا اعتراض کرده به آ ن خانم آشنائی که به سختی و با هزار حیله طی سه سال خودش را بمن میچسباند(  و بارها به او گفته بودم از جان من چه میخواهی من بتو شک دارم، او یکی از دروغگوترین انسانهائی بود که در تمام عمرم دیده بودم) گفتم:  این چه سیرکی است که براه انداخته اید من برای میهمانی آمده ام نه برای بحث های اینچنینی.  بعد هم با ناراحتی و اعتراض مجلس را بهمراه پسرم و دوستش ترک کردیم.

من متوجه شدم که این خبیث ها برنامه را چنین ریخته بودند تا زمانیکه  مست هستم مرا از کوره بدر کنند و باتحریکاتی که میکردند شاید عصبانی میشدم و حتی اگر شده یک کلمه اهانت آمیز میزدم و بدتر از همه یک انگشت به یکی از آنها میگذاشتم.  و یا آنگاه که آن زن خبیث رئیس انجمن یهودیان با دندانهائی مانند گرگ بطرف من آمد و در فاطله 10 سانتی متری من برویم فریاد میزد بطوریکه آب دهانش بصورتم میپاشید؛ شاید اورا به عقب هل میدادم. در اینصورت یکباره آنها چهره زنان مظلومی را بخود میگرفتند که از جانب من مورد حمله فیزیکی قرار گرفته اند و در این میان دوجوان همراه من نیز که از این ماجرا ها سردر نمیآوردند نیز میتوانستند همینقدر شهادت بدهند که من آن زن را هل داده ام. این امردرسوئد با حضور شاهد میتوانست ضربه شدیدی بمن بزند و حداقل این بود که وجه و شخصیت مرا بعنوان فردی که ادعای فیلسوف بودن  میکند را خدشه دار کند؛  که در اصل هدف آنها همین بود. ضمنا کارهای یهودیان با پول همیشه گره خورده یعنی ادعای غرامت نیز بدنبال آن میآمد تا حرص کثیف پول پرستی اشان نیز ارضاء شود. آنچنانکه در این دوره سه ساله دیدم که آنها همه چیز حتی فرزند خود را فدا و یا وجه المصالحه برای پول میکردند.

این نوع نقشه ها و داستانها بسیار قدیمی و هنوز هم کاری است. شخصی را به بهانه میهمانی دعوت کنند و در حال مستی هزار توطئه پیاده کنند.  اما نقشه آنها بدلیل شخصیت ویا خصوصیات شخصی من نقش بر آب شد و درحالیکه آن زن یهودی از فاصله ای اندک در صورت من داد میزد رو به جوانان کردم و گفتم : نگاه کنید این چهره واقعی اوست؛  ببینید چهره یک گرگ وحشی است که همین حالا حاضر است من و هر انسانی را در کمال بیرحمی بکشد؛ چهره واقعی او آن نبود که پیشتر و در ظاهری مهربان نشان میداد.

فردای آنروز شکوائیه ای علیه آن سه زن و انجمن یهودیان اپسالا  تسلیم پلیس کردم. 

البته پس از آن نیز به نوشتن و نشان دادن یهودیان بعنوان خطرناکترین گروه در جهان ادامه دادم. اما همیشه میدانستم که روزی بمن حمله خواهند کرد. حتی چند بار دیدم که افراد مختلفی بطرفم میآیند وپس از اندکی تماس خود را یهودی معرفی میکنند در حالیکه در مدت تمام عمرم ندیده بودم که کسی حتی بعد از سالها دوستی ماهیت یهودی خود را افشا کند.  حتی در این سوئد در مدت 14-15 سال تعجب میکردم که چرا یک یهودی نمی بینم  در حالیکه قدرت این کشور دست یهودیهاست. اما در عرض دو سه سال گذشته بود که با مطالعه کتب خود یهودیان و مطالعه طولانی مدت عهدعتیق؛  توانستم در جریان تظاهرات ضد جنگ به شناخت چهره پنهان آنها به آسانی نائل شوم. ولیکن در همه حال هیچگاه یهودیان به آسانی ماهیت خود را افشا نمیکنند پس اینکه آنها پس از چند لحظه یکباره چنین میگفتند شک مرا برانگیخت که در حال جمع آوری سند و مدرک و نظرات من برای تصمیم گیریهای خشن تر هستند. در چند مورد دیگر نیز متوجه شدم که بطرق مختلف تحت مراقبت و کنترل آنها هستم.

بهمین دلیل همیشه و در همه جا اعلام داشتم که هر اتفاقی برای من بیافتد از جانب یهودیان است. از طرفی میدانستم بدلیل اینکه از جثه و فیزیک بدنی خوبی برخوردارم و آنها میدانستند که با ورزشهای رزمی هم آشنا هستم حمله بمن برایشان آسان نیست. آنها حتی بیم آنرا داشتند که من مسلح باشم و احتمال میدادند که از وسایل دفاعی مانند جلیقه ضدگلوله استفاده کنم.

بنابراین در شب اول سال نو مسیحی که از نظر روحی بدلیل فوت پدر بسیار افسرده و غمگین بودم و همین امر باعث گرفتگی عضلاتم شده بود بطوریکه مدت 10 روز بود بسختی حرکت میکردم و نیز در شرایط بد دیگری هم بودم بناگهان عوامل مزدور اسرائیل و موساد حمله غافلگیرانه بمن کردند که متاسفانه مجموعه این شرایط باعث گردید که نتوانم از خودم دفاع لازم را که در شرایط عادی میتوانستم انجام بدهم بکنم.

اما خوشبختانه بدون اینکه متوجه باشم یکی از همکاران سابق سوئدی ام در همان نزدیکی من بود و در جهت جلوگیری برآمد اما باوجودیکه مردی190 سانتی متری و قوی بود همانند جوجه ای بگوشه ای پرت اش کردند.

در این لحظه با مداخله دیگران مجبور به ترک محل شدند و کسی هم نفهمید چند نفر بودند، کی بودند و کجا رفتند.

در آن موقع متوجه شدم که یکی از انگشتانم کاملا فلج شده و از کار افتاده است. پزشک جراح از این نوع آسیب کاملا تعجب کرده بود و میگفت تا بحال ندیده که چنین آسیبی بدون زخم و پارگی گوشت ایجاد بشود. اکنون نیز دستم  بعد از عمل جراحی در گچ میباشد و با یکدست مینویسم و آینده آن معلوم نیست.

موضوع حمله را به پلیس اطلاع داده ام و بدون اینکه حتی ذره ای شک یا تردید داشته باشم به پلیس گفتم: میدانم که این حمله توسط صهیونیستها وعوامل مزدور و کثیف دولت جنایتکار و سکتاریستی اسرائیل میباشد.

باری دیگر تاکید میکنم: چنانچه هر اتفاقی برای من توسط هر گروه  و یا فردی با هر مرام و مسلک و دینی بیفتد تنها و تنها اسرائیل و یهودیان مقصراند و پشت آن توطئه میباشند.

یهودیان برای کشتن و آسیب رساندن به مخالفین خود از یهودیان استفاده نمیکنند بلکه کسانیرا که بهر حیله کثیفی بصورت مزدور در آورده اند بکار میگیرند و بعد هم انکار میکنند که کار آنها بوده است. اما کسی که ضربه را خورده میداند دشمن اش کیست و از کجا خورده است.

برعکس مسلمانان فقط شعار میدهند و کاری انجام نمیدهند.  اما یهودیان حتی از همین شعارها سوء استفاده کرده آنها را تروریست و خشن در جهان جلوه میدهند.

زمانیکه خمینی فتوای قتل سلمان رشدی را داد معلوم شد که او کشته نخواهد شد.

اما یهودیان چنین عمل نمیکنند.  حرف نمیزنند میکشند و میگویند ما نبوده ایم.

آنها جنایت میکنند اما ماسک آدم های مظلوم را بچهره میزنند. دارای دو چهره کاملا متضاد هستند، در ظاهر مظلوم و مهربانند اما بسادگی میتوان ماسک را از چهره شان برداشت تا چهره گرگ در پشت آن نمایان شود.

حال بمیزان زیادی از آزادیهایم سلب شده و همیشه باید مواظب باشم زیرا میدانم توطئه این مردمان لجباز و کینه توز  و بیرحم که همه را طی قرون و از عهد عتیق فراگرفته اند پایان یافتنی نیست.

اما اینبار شیوه های دفاعی ام را کاملا مخفی نگهداشته به هیچ بنی بشری نخواهم گفت.

مسئول هر حمله ای بمن اسرائیل، موساد و یهودیان هستند و مسئول حفظ جان من کشوری است که در آن زمان آنجا هستم.

اکنون حدود سه ماه است که در حال نوشتن مقاله ای در باره این قوم و یهودیت هستم که درهمین چند روزه منتشر خواهد شد. در آن نوشته با تاریخ و چهره واقعی این مردم  و دین آشنا خواهید شد. البته آنها میدانستند که در حال نوشتن آن مقاله ( در حد یک کتاب) هستم و شاید بدینوسیله میخواستند مرا ترسانده و از ادامه نوشتن و انتشار آن منصرف کنند اما زهی خیال باطل. یک فیلسوف باید شجاعترین انسانها باشد. هیچ چیز نمیتواند جلوی نوشتن های مرا بگیرد  حتی اگر تمام انگشتهایم را بشکنند.

                                            حسن بایگان- اپسالا – سوئد

                                           ژانویه 2006 – دی 1384

hassan@baygan.net  

وای بر کشور و ملتی که تاريخ خود را نداند!

وای بر کشور و ملتی که تاریخ خود را نداند.

ایران امروز چنین است وحکومتیان با تمام قوا به گمراهی تاریخی دامن میزنند.

اگر انسانی تاریخ یا گذشته خود را بیاد نیاورد بدین معنی استکه هیچ آموزه ای از گذشته در سر ندارد؛  بنابراین در هر سن و سالی که باشد بسیار کودکانه تر از آن رفتار میکند. چنین انسانهائی را در جامعه عقب مانده ذهنی و یا حتی دیوانه مینامند.

حال در یک مقایسه ساده و روشن باید گفت آن کشور و مردمی هم که از گذشته یا تاریخ خود اطلاعی ندارند و یا دانش اندک و ناقصی دارند، دچار همین حالت شده اند. متاسفانه ایران امروز در این حالت قرار دارد.

از همان نوجوانی، از این مسئله تعجب میکردم که چرا ما از تاریخ خود چیزی نمیدانیم و ایران شناسان باید از کشورهای دیگر بیایند و هزاران افسوس خورده و میخورم بر کشور و ملتی که ادعای قدمت و عظمت و فرهنگ و… را دارد اما از تاریخ خود بی خبر است.

اینکه بپذیریم عقب افتادگی ها و از جمله ندانستن تاریخ،  بصورت عام و کلی،  در رابطه با فقر جامعه است  واقعیت میباشد. هرچند این نکته مقداری از مسئولیت حکومتهای گذشته و حال را کم میکند اما این تمامی ماجرا نیست.

برای شناخت تاریخ ایران و مشکلات ناشی ازعدم شناخت، باید ابتدا  آنرا بدو قسمت قبل و بعد از اسلام تقسیم کرد.

الف- از تاریخ پیش از اسلام تقریبا چیزی بصورت مکتوب باقی نمانده ؛ تنها چند سنگ نوشته که بهمت غیر ایرانیان خوانده شده؛ مقداری در نوشته های یونانیان؛ اندکی  در عهد عتیق  و نوشته هائی که توسط زرتشتیان عموما مهاجرت کرده به هند حفظ شده بود.  اما چرا چنین شد؟ 

دلیل اصلی آن از میان بردن نوشته ها و سایر یادگارها توسط اعراب مسلمان بود.

متاسفانه در یکی از برنامه های تلویزیون ایران (توسط بظاهر تاریخ دانان و متفکران!!) آنرا به اسکندر نسبت دادند در حالیکه:

اولا-  اسکندر شاگرد ارسطو از بزرگترین مردان متفکر جهان و فیلسوفی بمعنی واقعی کلمه ( دوستدار علم) بود؛ او نه تنها کتابخانه ها را ازمیان نمیبرد بلکه در نقاط مختلف کتابخانه های بزرگ میساخت.

ثانیا-  اگر هم او اینکار را در جائی کرده باشد:

1-  در سراسر امپراطوری ایران نکرد؛  یعنی مقدار بسیار زیادی  نوشته ها و … در نقاط مختلف باقی ماند.

2-  پس از اسکندر( فوت 323 ق م) تا ظهور اسلام  حدود 1000 (هزار) سال  زمان یا تاریخ طی شد.  چرا چیزی از این تاریخ هزار ساله موجود نیست  بجز اندکی بسیار ناچیز و تنها در حد چند کتاب کوتاه چند صفحه ای و بیشتر مذهبی  که اکثر آنها نیز توسط  زرتشتیان نگهداری شده است. در حالیکه میبایست مقدار بسیار بسیار زیادی کتاب و نوشته های مختلف وجود داشته باشد. پس آنان و آن تفکری که این تاریخ 1000 ساله را از میان بردند آنچه را هم  مربوط به پیشتر بوده بهمراهش از میان برده اند.

نابود کردن کتابهای ایرانیان یکی از بزرگترین فجایع تاریخ بشر است که بدست اعراب مسلمان صورت گرفت.

اینکه در آنزمان آنها اینقدر دانش داشتند تا بدانند با اینکار  به حافظه تاریخی ملتی ضربه میزنند و آن را پاک میکنند؛  یا مانند بسیاری کارهای  دیگر از روی نادانی و… عمل کرده اند، مسئله دیگری است که باید در جای دیگری بررسی شود. این نوع کار  را بررسی تاریخ میگویند اما رژیم نابودی خود را در آن میبیند.

مقدار باقی مانده آنقدر کم است که باید هر کلمه اش را هزار بار خواند تا از دل آن چیزهای جدیدی بدست آورد.

قلب تاریخ و نسبت دادن نابودی کامل آثار مکتوب ایرانیان به اسکندر یکی از نکات  بسیار زشت و منفی است که توسط بظاهر دانشمندان در تلویزیون ایران  در راستای سیاستهای رژیم حاکم، مطرح شد.

این سیاست همواره  بطور سیستماتیک و گسترده در تمامی امورات جامعه اجرا میشود. پاک کردن گناهان تفکری و نسبت دادن آن بدیگران نوعی سانسور و شستشوی مغزی  هدفمند  در راستای فرهنگ سازی است.

ب- از تاریخ پس از اسلام مطالب و آثار زیادی مانده است. لیکن ضعف این قسمت نیز بسیار است.

اولین و بزرگترین مشکل آنستکه بسیاری مطالب حتی آنهائیکه توسط ایرانیان نوشته شده بزبان عربی میباشند که هنوز بسیاری از آنها بفارسی ترجمه نشده است. از این مطالب نه تنها تاریخ ایران و بسیاری کشورهای دیگر را میتوان بدست آورد بلکه مطالبی نیز راجع به ایران قبل از اسلام در آنها هست که  سینه به سینه به نویسندگان این دوره  رسیده بود.  

نکته دیگر اینکه بسیاری از کتابها حتی در دست مسلمانان نماند  بلکه بدلایلی  در کشورهای اروپائی بجا ماندند که هر زمان یکی از آنها پیدا میشود و اینکار هنوز به پایان نرسیده است.  حتی هستند کتبی که بزبان فارسی امروزی نوشته شده اند ولی تنها در همین چند سال اخیر نسخه هائی از آنها پیدا شده و ممکن است تعداد بیشتری نیز درآینده پیدا شود.

حال پس از ذکر این دو نکته  باید به چند مطلب دیگر هم اشاره داشت که علیرغم ارتباط تنگاتنگ اشان با تاریخ و فرهنگ ایران، رژیم حاکم ابدا بدانها روی خوش نشان نمیدهد و سعی در نهان نگه داشتن این رابطه دارد. شناخت این مسائل بدلیل از میان رفتن نوشتارهای ایرانیان توسط اعراب مسلمان اهمیت دارد زیرا از دل آنها میتوان به مقداری از گذشته ایران دست یافت.

1-  تاریخ ایران و هند( بهارات)  بهم گره خورده اند مخصوصا در دوران پیش از اسلام.  هنوز آثار این قسمت کاملا به فارسی امروزی درنیامده و یا آنهائیکه بزبان فارسی است در اختیار ایرانیان قرار نگرفته است.

کتابهائی همانند مهابهارات و یا وداها اخیرا ترجمه شده اند، ولی هنوز  بسیاری دیگر ترجمه نشده اند. ازاین کتابها میتوان مقداری از آن حلقه های گمشده تاریخ و فرهنگ ایران را که عربهای مسلمان از میان بردند، یافت. ادیان هند با تاریخ و فرهنگ ایران رابطه نزدیک دارند.

بهر صورت حتی از این مقدار موجود میتوان برای شناخت تاریخ ایران کمک گرفت، لیکن بدان توجهی نمیشود.

2-  بودیسم یکی از ادیان و افکاریست که به ایرانیان وابسته است.  محل تولد و رشد بودا سرزمین هند (بهارات) بود که تاریخش پیوندی ناگسستنی با ایران دارد؛ اما بدلایلی  بودیسم جایگاهش را در چین و آن قسمت یافت. پس برای باز شناخت فرهنگ و تاریخ گذشته ایران و ایرانیان باید این دین را شناخت.

متاسفانه در همین سالهای اخیر تعدادی عرب مسلمان فناتیک یکی از بزرگترین مجسمه های بودا را در افغانستان منفجر کردند؛ مردم نیز بدلیل اینکه قرنهاست اسلام را پذیرفته و بودیسم به سرزمین های شرقی رفته بود نمیدانستند که دارند تاریخ خود را منفجر میکنند. اما دولت ایران عکس العملی که ناشی از دفاع از تاریخ ایران در این رابطه باشد نشان نداد.

وجود همین مجسمه بوضوح نشان میدهد که مردم آن قسمت افغانستان کنونی از آئین بودائی پیروی میکردند. بررسی بودیسم و رابطه اش با ایران میتواند گوشه هائی از تاریخ را روشن کند.

3-  راجع به زروانی و میترائیسم که  آئینی در محدوده ایران آن زمان  بودند، چیز زیادی نمیدانیم.  میترائیسم  به اروپا رفت و بعد که مسیحیت آمد بسیاری از عقاید و آداب خود را از آن گرفت.  بنابراین با بررسی آن در اروپا  و نیز مسیحیت اروپائی میتوان مقداری از تاریخ و فرهنگ ایران را یافت.

با اینحال موضوع این آئین ها ازجانب سردمداران حکومت کاملا خفه شده است  و ابدا راجع بدان صحبتی  واقعی، جدی و درخور نمیشود.

4- بررسی دقیق و تاریخی اسلام، یهودیت ومسیحیت و نوشته هایشان و بطور کلی تاریخ منطقه مهم میباشد.  زیرا ایران قدرت حاکمه منطقه بوده و بر این ادیان مستقیم و غیر مستقیم تاثیر گذاشته است. بنظر معقول میرسد که بگوئیم عهد عتیق با حمایت کامل ایران نوشته شده است؛  پس بررسی آن و نکاتی که راجع به ایران است بسیار ارزشمند میباشند، مخصوصا 3 کتابی که دقیقا راجع به ایران است. بهمین ترتیب میبایست رد پای تاریخ و فرهنگ ایران را در تمامی  شئونات  منطقه باز یافت.

سرزمینهای غربی ایران که خواستگاه سه دین نامبرده شدند بدلیل اینکه از همان زمان ایجاد امپراطوری ایران توسط کورش در ارتباط تنگاتنگ با ایران قرار گرفتند تاثیری متقابل بر یکدیگر نهادند. مخصوصا درزمان ساسانیان که  تیسفون برای سالهای طولانی پایتخت ایران شد این تاثیرات متقابل بسیار عمیق تر گردید.

جالب اینستکه میبینیم، دینی ( بودیسم) از شرق ایران به کشورهای شرقی (چین و…) و دیگری ( میترائیسم) از غرب ایران به کشورهای غربی ( اروپا) و دین دیگری ( زرتشتی) به جنوب ( عربستان) میرود و بر این کشورها تاثیر عمیق میگذارد اما خود ما از این موضوع و بررسی آن باز مانده ایم.

5-  بالاخره  و از همه مهمتر  زرتشتی  است که بزرگترین دین ایرانیان پیش از اسلام بوده است.

پس از اسلام،  زرتشتیان توانستند مقداری از کتاب مقدس خود “اوستا” را نجات داده  با خود به هند ببرند. این کتاب تا سالیان طولانی از دسترس عموم بدور بود تا اینکه از قرن 19  بدلائلی این کتاب و سایر مطالب زرتشتیان بمرور بیرون آمدند. از این کتب مطالب نسبتا خوب و جالبی در باره تاریخ و فرهنگ ایران بدست میآید.

از جمله قسمتهای مهم اوستا میتوان “وندیداد” را نامبرد که در آن از جایگاه اولیه آریائیان نام میبرد که از جمله آذربایگان، اران و ارمنستان کنونی را نیز شامل میشود. پس معلوم میگردد که ارامنه و آذریان از اصیل ترین آریائیان بوده و آذربایگان یکی از مکان های اصلی آریائیان بوده است. اما اینکه  آذریان ترک زبان شده اند بدلیل مهاجرت اقوام ترک میباشد که ضمن اینکه این مردم را وادار به ترکی حرف زدن کرده اند خود نیز در این مردم حل شده اند و امروز تشخیص اینکه کدام شخص واقعا آذری بوده و کدام ترک مهاجر حتی برای خودشان  بسیار مشکل است.

مسخرگی در ندانستن تاریخ تا بدانجاست که شاید اکثریت قاطعی از ایرانیان ندانند که زرتشتی چیست و شاید ابدا نام کتاب اوستا به گوش آنها نخورده باشد چه برسد به اینکه اندک دانشی از آن داشته باشند. متاسفانه اکثرا به جای داشتن دانشی از زرتشتی

( تاریخ خود)، آنرا با نام منفی  و تحقیر آمیز مجوس( عنوانی که مسلمانان دادند)، میشناسند.

واقعا چند نفر میدانند معنی ” پدر سوخته” چیست و چراباید آنرا توهین دانست؟ این تنها یک نکته ساده تاریخی از هزاران است.

عامل اصلی این نادانیها رژیم حاکم است که از روی عمد و با برنامه سعی در پنهان داشتن تاریخ  ایران و رابطه این مردم، فرهنگها، ادیان و آئین ها با تاریخ مردم ایران دارد.

حال بهمین مقدار بسیار مختصر بررسی تاریخ و مشکلات و آگاهی ها بسنده کرده، نگاه کوتاهی میاندازیم  به وضعیت بررسی های تاریخی در ایران امروز و سایر مسائل.

آنگاه که دیده میشود آن قسمت از تاریخ  که از تاریکخانه  بیرون آمده اند و بطور روشن در برابر ماست توسط سردمداران رژیم مخفی میماند و در رسانه های همگانی وارونه نشان داده میشوند و هیچ نشانه جدی از دادن آگاهی و بیان تاریخ واقعی دیده نمیشود  شکی در انسان بوجود میآید و بدنبال دلیل میگردد.

در رسانه های گروهی ایران مخصوصا تلویزیون که پرطرفدارترین است آنچه راجع به تاریخ ایران گفته میشود از پایه و اساس کاذب است و متاسفانه بدینوسیله دانشی بسیار غلط در ذهن مردم جای میگیرد.

از مدتها پیش مترصد آن بودم با این مسئله برخورد کنم،  تااینکه جمعه 9 آذر در برنامه “دیار آشنا”  مواردی اشتباه در باره آذریان و آذربایگان درتلویزیون دیدم.  بقصد اصلاح،  تلفنی تماس گرفته و با لحنی مودبانه و آرام مواردی از اشتباهات همان برنامه و مواردی از برنامه های دیگر را بسیار مختصر توضیح داده و خواستم  با این مسئله برای پیشبرد جامعه  برخورد جدی بکنند.

اما متاسفانه در آخرین لحظات همان برنامه اعلام کردند:

آقای حسن بایگان از سوئد تماس گرفته و خواسته در  باره  آذربایجان اطلاعات بیشتری به ایشان بدهیم.

از این همه وقاهت و بی شرمی شوکه شدم.  من با لحنی مودبانه ولی قاطع  بآنها گفته بودم شما اطلاعات کاملا اشتباه میدهید و صحیح آنها مختصرا چنین است؛ لیکن گردانندگان تلویزیون ایران وقیحانه مرا خواستار و مشتاق دانش کاذب خود معرفی کردند.

توضیحات من از روی خلوص نیت بود. قصد آن بود تا بدون جنجال  و سروصدا این نکته را به آنها گوشزد کرده باشم؛ آنها نیز با خود درمیان گذاشته و سعی کنند خودشان را اصلاح کنند. اما این حرکت آنها باصطلاح آب پاک را روی دستم ریخت و متوجه شدم این مردمان با پند و نصیحت دست ازاعمال زشت خود برنمیدارند بلکه حتی میخواهند از آن بنفع خود برداشت کنند و به همه بگویند که فلانی هم گوش و دل به ما داده است. 

با شنیدن این سخنان فورا سعی کردم  تماس تلفنی گرفته و اعتراض کنم اما کسی گوشی رابرنمیداشت؛  دقیقا در همان لحظات که در تلاش  تماس با تلویزیون بودم دوستی تلفن زد که فلانی در تلویزیون …  که برایش توضیح دادم ماجرا چه بوده؛ اما مگر آدم میتواند تلفنی  برای تمامی مردم  سراسر دنیا توضیح بدهد که تلویزیون ایران ناجوانمردانه از نام من سوء استفاده کرده و دروغ گفته است ووو.

 اخلاقا از جرو بحث و مطرح شدن در رسانه ها و از شیوه های جنجالی و… گریزانم اماچنانچه آنها نامی از من نمیبردند ( که اساسا اگر حیله و خباثتی در کار نبود نمیبایست نامی میبردند) اکنون این  قسمت نوشتار هم نبود و فقط  بحث تاریخی مطرح میشد.

بصراحت  تمام میگویم:  اینجانب حسن بایگان ابدا نیاز ندارم تا دانش تاریخی و یا در کلیت علوم عقلی ام را از این رسانه ها بدست آورم.

آنانکه خود دانش کافی  ندارند و آنجا هم که دانشی دارند مبنا را مصالح قدرت ها  نه واقعیتهای تاریخی قرار میدهند مراجع و منابع صلاحیتداری نیستند تا بدانها مراجعه کرد.

آنکه مرجع و منبع اش چنین افراد، رسانه ها و سیستمی باشد هیچ دانش ارزشمند تاریخی که به واقعیت نزدیک باشد، بدست نمیآورد.

کتاب خوانم  نه مقاله خوان و  برای یافتن پاسخ مسائل به کتابهای مرجع مراجعه میکنم. آنانکه دانش خود را از طریق مقالات و رسانه ها بدست میآورند دیگرند. 

چرا رژیم ایران، تاریخ دروغین بمردم ارائه میدهد.

همانطور که گفته شد علیرغم تمامی مسائل و مشکلات و کمبودها،  مقداری از تاریخ ایران از تاریکخانه بیرون آمده است که میتوان از آنها استفاده صحیح برد.

تاریخ ایران بدلیل گستردگی سرزمین که گاه از مرزهای چین تا افریقای شمالی و تا عربستان ویمن و قلب اروپا میرسید، بدانها فرهنگ داده  و گرفته است. همچنین در چنان امپراطوری بزرگی،  فرهنگهای مختلف میتوانستند براحتی در یکدیگر وارد شوند. بدینسان است که بسیاری از عقاید مانند میترائیسم تا قلب اروپا پیش رفت و در نتیجه بر روی مسیحیت که عمدتا در اروپا،  پا گرفت تاثیر عمیق گذاشت. مسیحیت اروپائی بهر جاهم  که رفته آنچه را از میترائیسم گرفته بود با خود برده است.

اما تاثیر آئین زرتشتی بر اسلام چه بصورت  اصول وعقاید  و چه بصورت آئین ها و مراسم دینی بسیار گسترده است.

آنچه که بعنوان آئین مجوس،  زشت و کریه و منفور خواند شده  و در افکار مسلمانان مترادف با تمامی زشتیهای ممکن است،  بسیاری چیزها به اسلام داده که چنانچه بیشتر از سایر ادیان و عقاید نباشد از آنها کمتر نیست؛ اما این نکته در پرده میماند. اینها نکات مهمی هستند که باید از تاریخ فراگرفت تا تاریخ  و فرهنگ خود را شناخت.

از جانب دیگر آنچه هم اسلام از زرتشتی  یا فرهنگ دینی و اجتماعی ایران نگرفته بعنوان نجس و… معرفی میشود. ایرانیان نمیدانند بسیاری چیزها که توسط اسلام برای آنها حرام یا نجس و… شده در گذشته برایشان خوب و حتی مقدس بوده است؛ مثلا سگ  حیوانی بوده که باید از آن حمایت و مواظبت کامل میشد  و در اوستا دهها صفحه در اینمورد آورده شده است. سگ حیوانی است که خصائل بسیار بارزی داشته و در زندگی انسانها نقش بسیار مثبتی دارد بصورتی که زندگی مردمان تا حد زیادی به حمایت و کمک سگ وابسته بوده است. اما بعد از اسلام به حیوانی نجس و…  تبدیل شده است. اوستا برای گاو و خوک نیز مقامی  همانند سگ قائل شده است. اما مسلمانان حاکم اجازه نمیدهند تا این مسئله از جنبه های مختلف یعنی موقعیت سگ، خوک و گاو در تاریخ ایران بررسی شود. چرا؟ پاسخ کاملا روشن است زیرا اگر این مسئله بررسی شود بیمعنی بودن نجس خواندن سگ و برتری او نسبت به بسیاری حیوانات دیگر که نجس معرفی نشده اند مشخص میشود. انگاه ضعف اسلام در این مورد روشن میشود، این ضربه ای است  بر اسلام.  بدینسان ممکن است سایر موارد نیز جائی برای طرح پیدا کنند و ضعفها و نکات دیگری نیز نمایان شود و احساسات ایرانی بودن آنها را در تقابل با اسلامیت  قرار بدهد.

اینها از مضرات حکومت مذهبی است؛  زیرا هرجا که علم، تاریخ، فرهنگ  و…  در برابر دین و خواست روحانیون حاکم قرار میگیرد آنچه که باید تغییر داده شود واقعیت است و نه اصول آئینی و عقیدتی؛ زیرا روحانیون از اینراه نان میخورند. این روشی است که روحانیون تمام ادیان در طول تاریخ پیش گرفتند و بیکدیگر ارث دادند. روش روحانیون اسلام با روحانیون پیش از اسلام تفاوت اساسی و زیادی ندارد، اینرا براحتی میتوان از تاریخی که تاریخ نویسان مسلمان نوشته اند، دریافت.

این  طرز بیان،  بیان واقعی تاریخ است  نه آنچه توسط حاکمان ایران میگویند.  

کتمان کردن و در پرده نگهداشتن تاریخ واقعی  بهمان دلیل فرهنگ سازی و سانسور برای حفظ قدرت و ثروت است.

رژیم های کنونی  جهان  تماما حکومت کرده  و فرهنگ میسازند تا از آن به نفع خود استفاده ببرد.

اما رژیم های مذهبی مانند اسرائیل، پاکستان، عربستان، ایران و… برای حفظ تقدس دین و رهبران دینی،  سانسوری مضاعف بر شناخت تاریخ و سایر موارد مربوطه اعمال میکنند.

این اعمال ضربه ای سخت برتوسعه جامعه بشری است و روشنفکرانی که با رژیم ها همکاری میکنند مسئولیت سنگینی را در قبال این گمراهی  برعهده گرفته اند و مسلما نام اشان به نیکی یاد نخواهد شد.

                                                                            5 دسامبر 2007           14 آذر 1386

                                                                                             حسن بایگان- اپسالا

hassan@baygan.net

طالبان های اروپائی!

طالبان های اروپائی

روزنامه سوئدی مظهر سانسور با ادعای دروغین آزادی بیان

هفته گذشته روزنامه ” نرکیس آله هاندا”  که در شهر اوره برو- سوئد  و در تیراژ حدود 100000 نسخه چاپ میشود عکس های مستهجنی از محمد پیامبر مسلمانان چاپ کرد که دقیقا نشانگر اهدافی خاص میباشد.

از آنجائیکه افراد زیادی از زاویه توهین به افکار طرفداران عقیدتی با این مسئله برخورد و این نکته را میشکافند؛  در اینجا بدان پرداخته نمیشود.  بلکه لازم است در رابطه با ادعای دروغین آزادی بیان برای چاپ چنین چیزهائی در سوئد و مخصوصا این نشریه که خود من با آن تجربه ای دارم پرداخته شود.

از همان سالهای اولیه ورودم به سوئد متوجه شدم که ادعای آزادی بیان تنها شعاری کذب است و بهمین دلیل اکنون حدود 16 سال است سوئد را تحریم کرده و چیزی به این زبان نمینویسم.  

پس به شرح  ماجرای واقعی سانسور در رسانه های سوئد پرداخته میشود.

در سال 1989 مسیحی به سوئد آمدم. در همان سال بلوک شرق فرو ریخت و از جمله چائوشسکو رئیس جمهور رومانی به اتهام خیانت و عدم رعایت دمکراسی اعدام شد. این خبر در تمامی روزنامه های سوئد با افتخار درج شد که ” یک دیکتاتور اعدام گردید”. شاید در سایر کشورهای جهان غرب نیز چنین بود اما برای من بسیار عجیب بود؛  با خود فکر میکردم یا این مردم و در واقع صاحبان مطبوعات و قلم دیوانه اند و یا نادان و بی تجربه،  به چند دلیل.

اول اینکه این فرد رئیس جمهور کشور بوده و اگر جنایتی کرده که  باعث فنای مملکت شده پس میبایست او را محاکمه میکردند تا این تجربه ارزشمند برای نسل های آینده باقی بماند و دوباره  چنین بلاهائی به آسانی بر آنها نازل نشود.

دیگر اینکه او تنها نبوده و نمیتوانسته به تنهائی یک مملکت را اداره کند و مسلما افراد دیگری در این راه با او بوده اند پس میبایست آنها هم محاکمه میشدند. ولی بنظر میرسد که عده ای خواسته اند تمام گناه رابه گردن او بیاندازند و سریع سر او را زیر آب بکنند تا خود از بلا رها شوند.

نکته سوم اینکه او همانند هر انسان دیگری حق دفاع از خود را داشته و حق داشته تا استدلال هایش را در دادگاه ارائه بدهد.

چهارم؛ با نگاهی به عکس های اعدام شدگان میشد نتیجه گرفت که یا به آنها گفته اند بروید قدم بزنید و بناگهان آنها را برگبار بستند و یا اینکه آنها ( چائوشسکو و زنش) شجاعانه جلوی جوخه اعدام ( قاتلان اسلحه بدست) ایستادند وبر حقانیت خود و درخواست دادگاه و نیز محکوم کردن سایرین اصرار کردند.

یک نکته اساسی دیگرمخالفت بااعدام است که این کشورها دادو فریاد آنرا بسیار شعار میدهند اما از آنجا که در آنزمان فکر نمیکردم واقعا اینها به این چرندیات اینهمه برای شستشوی مغزی مردم و سوء استفاده سیاسی میپردازند این نکته را درنوشته ام نیاورده بودم وگرنه حق نبود اینها که مخالف اعدام بودند بیکباره همه چیز را فراموش کرده و این اعدام را تائید کنند. البته اکنون فکر میکنم که چنانچه این نکته را در نوشته آورده بودم نظراتم ابدا چاپ نمیشود.

این مطلب را با خبرنگاری در همین نشریه ” نرکیس آله هاندا” در میان گذاشتم زیرا در آنزمان در آن شهر زندگی میکردم. خبرنگار که از صحبت های من شوکه شده بود خواهش کرد تا آنها را بنویسم و به دفتر روزنامه ببرم. چون سوئدی نمیدانستم آنرابه انگلیسی نوشته  و وقتی به آنجا رفتم دیدم که با احترام خاصی با من برخورد میکنند و میگویند این همان شخصی است که چنین نظراتی دارد. مقاله را خودشان ترجمه کردند و همانروز در نشریه چاپ شد و دقیقا از فردای انتشار بود که یکباره مثل اینکه همه سوئد از خواب بیدار شدند  موضع گیریها بیکباره چرخید.  روزنامه مزبور آنچنان از نطریات من خوشش آمده بود که درخواست کرد تا دیگر هر مطلبی را دارم تنها در اختیار آنها قرار بدهم و از ارسال به نشریات بزرگ و سراسری سوئد مانند ” داگنس نیهتر” و ” سونسکا داگس بلادت” خودداری کنم وحتی در مقابل مبلغی هم در یافت کنم. من که چندان نویسنده پرکاری نبودم چند مطلب نوشتم که تماما چاپ شد. تا اینکه به زمانی رسیدیم که شخصی که بعدا لقب ” مرد لیزری” گرفت با اسلحه لیزری به ترور مهاجرین پرداخت. تمامی رسانه های گروهی سوئد شروع کردند به دلسوزی برای مهاجرین و حتی رهبران کشور در کلیساها دست بدعا برای مهاجرین برداشتند. در اینجا بود که مقاله ای نوشتم و در آن توضیح دادم که این افکار و حرکتها غلط است و انحراف در قضیه ایجاد کرده  و همچنین تحریک آن شخص است.

واقعیت اینستکه هدف این فرد نژادپرست و نژادپرستان فراتر از کشتن چند مهاجر است مهاجرین در بدترین حالت به جای اینکه در سوئد کشته بشوند به کشورهای خود باز میگردند؛ اما با این کار قضیه پایان نمییابد بلکه  تازه این ابتدای کار برای نژادپرستان است باید اهداف واقعی آنها را شناخت و با آنها برخورد کرد.

اتفاقا در همان ایام در جائی بودم و تلویزیون سوئد هم در حال مصاحبه با مهاجرین برای همین موضوع بود و براثر اصرار مردم با من  مصاحبه کردند. ولی نه مقاله چاپ شدن و نه مصاحبه از تلویزیون پخش شد.

با آنها تماس گرفتم و برایم کاملا مشخص شد که در سوئد آزادی بیان وجود ندارد حتی چنین مقاله ای که میتوانست شروع یک بحث مثبت باشد و کمکی به جامعه،  زیر تیغ سانسور قرار گرفت.

جالب اینست که خود این مقاله با یک سانسور که در پشت آن نژادپرستی از نوع مخفی قرار داشت روبرو شد در حالیکه ظاهرا سوئد در عزای نژاد پرستی نشسته بود.  زیرا بعد از مباحثات متوجه موضوع  شدم و حتی بصراحت به آنها گفتم شما اینرا چاپ نمیکنید زیرا در آن انتقادی را میبیند که از جانب یک مهاجر به سوئد مطرح میشود پس نباید چاپ بشود ولی اگر سوئدی بنویسد و از سوئد انتقاد بکند چاپ میکنید. در اینجا همه واقعیت سانسور در سوئد برایم روشن شد و به آنها نیز اعلام کردم که دیگر چیزی برای سوئد و بزبان سوئدی نمینویسم.

در همان ایام که هنوز بوق تبلیغاتی در کله ام صدا داشت و فکر میکردم که در اینجا آزادی بیان وجود دارد یکی از دوستان ( سوئدی)  خانوادگی که خبرنگاربرجسته ای از همان نشریه بود وبا چند رئیس جمهوری در کشورهایشان مصاحبه کرده بود بمن اشاره کرد که باور نکن که در سوئد سانسور وجود ندارد در اینجا هم سانسور هست و هر مقاله و گفتاری چاپ نمیشود.

چند سال بعد توبه ام را شکستم ولی باز هم بهمین نتیجه رسیدم. در آن سال با کمال تعجب در تلویزیون دیدم که پلیس های قوی هیکل به جوانان 14- 15 ساله ای که بر علیه یک مغازه فروش لوازم سکسی در شهر” مالمو” در جنوب سوئد تجمع کرده بودند حمله کرده و بطور وحشیانه ای این نوجوانان ضعیف و بیگناه را زیر باتوم گرفتند بطوریکه دختر جوانی بر اثر ضربه ای که از پشت به سر او وارد آمد بیهوش شد. پس از این ماجرا تمامی وسائل ارتباطات جمعی به دفاع از حرکت پلیس پرداختند.  من که در زمان دیدن فیلم از اینهمه وحشیگری گیج و مبهوت شده بودم چندین روز در بهت به سر میبردم بطوریکه همگان این حالت را به آسانی در من تشخیص میدادند. پس از آن مطلبی نوشته و با دروغ گوئیها و استدلالات بی پایه آنها به جدال برخواستم. اما اینبار هم هیچ نشریه ای در سوئد حاضر به چاپ آن نشد و در تماس با آنها متوجه شدم که سانسور به اشکال مختلف عمل میکند و در اینمورد چند دلیل برای سانسور است که از جمله باز شدن دست آنها در استدلالات بی پایه برای مردم؛  دیگر اینکه چنین فکری و استدلالی از مغز یک مهاجر در آمده و برای این بظاهر مخالفان نژاد پرستی سنگین بود تا ببینند و به مردم هم نشان بدهند که خود سوئدیها که مظهر درک دمکراسی در جهان هستند باین نکات پی نبرده اند.  با چند روزنامه تماس گرفتم و دلیل عدم چاپ را پرسیدم و کاملا مشخص شد که به همین دلایل مطلب مرا چاپ نکرده اند. پس پاسخ دادم:  ما به خودمان انتقاد میکنیم و یه دیگران نیز اجازه انتقاد میدهیم،  پس ما پیش خواهیم رفت و شما که چنین فکر میکنید عقب خواهید ماند.

پس از آن دیگر چیزی برای نشریات سانسورچی سوئد ننوشتم. اما در چند مورد اندک چیزهائی نوشتم که صرفا بدلیل احساس مسئولیت انسانی در برابر این مردم  و برای رسیدن بدست فعالین سیاسی  و اجتماعی بود.

 یکبار درباره یک سوئدی مهاجر که بزندان گوانتانامو افتاد و دیگربار در خصوص ” خانم آنا لیند” وزیر امور خارجه سوئد که بدست عوامل اسرائیل ترور شد به سوئدی چیزی نوشتم  لیکن ابدا انتظار درج آنرا در نشریات سوئد نداشتم. البته چنین اتفاقی هم نیفتاد و در جائی درج نشد و یا بهتر است گفته شود کاملا سانسور یا محو شد و آنهائی هم که میخواستند جرات درج این واقعیات را در کشوربا ادعای آزادها ی بیان  نداشتند. پس چگونه است که اجازه چاپ چنین عکس هائی را میدهند.

چنانچه کسی با وسایل ارتباطات جمعی سوئد ( بنظرم در سایر کشورهای دیگر هم که خود را دمکرات میخوانند مانند اروپا و آمریکا همین است) کار کرده باشد براحتی متوجه سانسور حساب شده میشود.

مثلا در سوئد و اروپا اعتراض به غیر واقعی بودن و یا اغراق آمیز بودن هولوکوست ممنوع است. این خود یک سانسور بسیار کثیف است، بگذارید دیگران هم حرف اشان را بزنند تا معلوم شود هولوکوست تا چه حد واقعی است. حرف زدن برعلیه اسرائیل و صهیونیست و بسیاری مسائل پشت پرده تابو است و اگر کسی مثل من جرات بکند و حتی این حرفها را به فارسی هم بنویسد از بیشتر مزایای اجتماعی محروم میشود که ساده ترین آنها ممنوعیت از داشتن شغل مناسب میباشد و در این کار سازمان امنیت با تمام قوا وارد عمل میشود.

سانسور و جهت خاص داشتن در تمامی رسانه های گروهی جهان وجود دارد و در این نکته هیچ ابهامی نیست. در غرب نیز تمامی رسانه های اصلی وقدرتمند در دست گروههائی خاص و بسیار ثروتمند و قدرتمند است. آنها نیز در جهت منافع خود و گروه اشان همه چیز را با کنترل و سانسور کامل  و هدفمند ارائه میدهند. صحبت از آزادی نیز تنها فریبی برای مردم ساده لوح میباشد.

باید کاملا آگاه باشیم که میان آزادی بیان و بی احترامی تفاوت اساسی میباشد. همین چندی پیش یک کشیش صهیونیست  به محمد نسبت ” پدوفیل” یا کسی که از اطفال سوء استفاده جنسی میکند، داد. در آنزمان مقاله نسبتا مفصلی تهیه کردم که متاسفانه بدلیل کارهای زیادی که در دست داشتم نتوانستم آنرا منتشر کنم.  ولی در همین جا فقط به این نکته اشاره میشود که اولا محمد با زنی هم که از خودش بزرگتربودازدواج کرد.

اما نکته اساسی اینستکه چنین چیزهائی وقتی در جائی و در مقطعی زمانی  رسمی فراگیر و عمومی است عیب نیست.  مثلا اگر در قرون آینده سن ازدواج را بسیار بالاتر از آنچه اکنون هست اعلام بکنند؛ حق ندارند انسانهای این زمان را برای ازدواج های با این سنین محکوم کرده یا به تمسخر بکشند. این نوع قضاوتها اگر از روی نادانی نباشد از روی غرض است.

 اما به شهادت کتابهائی که خود غربیها بر مبنای اسناد معتبر از جنگهای صلیبی ( که چندین قرن  پس از فوت محمد غربیها برای رهائی از فقر و گرسنگی  براه انداختند و همان باعث آشنائی اشان با تمدن و انسانیت  و رشد و ترقی اشان شد) نوشتند؛ بسیاری از پادشاهان  وبزرگان آنها در سنین بالاتر از محمد  با دخترانی بسیار کم سن و سال تر از جوانترین همسر محمد ازدواج کردند. البته چون تاریخ درباره شاهان و بزرگان قوم است نمیتوان دقیقا گفت که میتوان این عمل را به عامه اروپائیان نسبت داد  یا خیر، اما دور از انتظار نیست.  این عمل شاهان و بزرگان غرب تا قرن ها بعد هم ادامه داشت.

ذکر این نکته ضروریست که مردمان غرب اروپا مخصوصا اسکاندیناوی و انگلیس از بی تمدنی وسیع ( حتی نسبت به مردمان شرق اروپا) رنج میبردند و زمانیکه در پی این حملات به شرق آمدند و با تمدن آشنا شدند آنگاه تغییرات اساسی در آنها پیدا شد. ذکر این نکته برای آنست تا نشان داده شود که مقصود از تمدن مقایسه ای امروزی و برمبنای ثروت ملل نیست؛  بلکه در رفتار و کردار مردمان با یکدیگر و در مجموع آنچه که روابط  و قوانین و اخلاق اجتماعی در جامعه است،  میباشد.

روابط و قوانین در شرق (حتی پیش از جنگهای صلبی) برتر از آن چیزهائی است که هم اکنون در غرب ادعا میشود و یا بوسیله بظاهر دانشمندان و فلاسفه برجسته اما در واقع کاذب آنها مطرح میشود.

کافیست برای درک این تمدن قدیمی به امثال مسکویه و… و نوشتارهای آنها در باب اجتماع مراجعه شود تا این تفاوت فاحش مشخص شود و عیان گردد.  مسکویه در بیشتر از 1000 سال پیش

( قبل از حمله صلیبیون) چیزهائی نوشته که از نوشتارهای برجسته ترین برجستگان امروزی غرب بسیار فراتر و برجسته تر است و بهتر است کسانیکه قصد فراگیری علوم اجتماعی را دارند به جای خواندن فروید و امثالهم،  نوشتارهای این فرزانگان واقعی را بخوانند. این نوشتارها که زندگی و تفکر و اخلاقیات مردم آنزمان را نشان میدهد نشان بارز و ملاک اصلی متمدن نامیدن یک جامعه میباشد.

هرچند کلمه تمدن از شهرنشینی آمده اما اکنون معنی آن فراتر رفته و نباید هر شهر نشینی را تمدن نامید بلکه ملاک و معیار واقعی همان است که گفته شد.

یک نکته دیگر؛  سالها پیش؛  در مقاله ای انتقادی  بر مارکسیسم  اضافه کردم  که مارکسیسم را باید به گنجینه تاریخ سپرد. دوستی که هنوز کمونیست بود تماس گرفت و گفت ” در مقاله ات تپق زده ای”.  پرسیدم در کجایش.  گفت آنجا که چنین نوشتی. پرسیدم چه باید مینوشتم. گفت تو که با مارکسیست مخالفت میکنی باید مینوشتی ” به زباله دانی تاریخ پرتاب شود”.  پاسخ دادم دوست گرام اتفاقا همین تفکرات مارکسیستی است که بسیار غلط و خطرناک است. از دیدگاه من تفکر را به زباله دانی نمیاندازند بلکه باید آنرا در کتابخانه  گذاشت تا دیگران بخوانند و در س بگیرند. زیرا نظرات انسانها مختلف است و هر نظری میتواند بسیار موافق و مخالف داشته باشد.

من  حدود 16 سال مارکسیست بودم و اکنون متوجه شدم که اینهمه مدت عمرم را افکار مارکس و یا مارکس برباد داد. از طرفی دیگر چه تعداد انسانها که برای این آرمان غلط جان و مال و فرزند و… از دست داده اند.  اما با این حال نباید با مارکس  اینچنین برخوردهای زشتی کرد و نباید حتی حرف مارکسیستها را بخودش پس داد و گفت که باید او را به زباله دانی تاریخ انداخت. تا چه رسد از او عکسهای آنچنانی کشیده شود. صاحب نظر، فکر و یا فلسفه را  نباید ترور شخصیت کرد.

فکر و اندیشه مهمترین چیز برای بشر میباشد. فکر بهترین و بدترین چیزهاست؛ باعث بزرگترین خوشبختی ها و بدبختی هاست پس باید این دو نوع  را از هم تشخیص داد.

در این میان محمد از برجسته ترین انسانهای روی زمین است که توانست از مجموعه افکار و ادیان زمان خودش چیز جدیدی را ارائه بدهد که اتفاقا  برخلاف بسیاری دیگرهمراه با مهر وعطوفت است که  در نوشتارهای  دیگری  به آنها مقداری پرداخته ام و دیگر نیازی به بازگوئی نیست.

پس ابدا نباید چنین شخصیت صاحب نظری را ترور شخصیت کرد. اینکار با آزادی بیان متفاوت است. ترور دوگونه است ترور جسمی و یا ترور شخصیتی، که هر دو منفوراست مخصوصا ترور شخصیت زیرا ناجوانمردانه حتی در مورد انسانهای محترم و خوب و در زمان غیاب آنها صورت میگیرد.

پایان کلام و نتیجه:  

کسانیکه عکس های آنچنانی از محمد را میکشند که ابدا با شخصیت این انسان برجسته و بزرگ تاریخ بشر همخوانی ندارد،  کاری میکنند که فراتر از بمباران مجسمه بودا بوسیله طالبان است. دفاع از این حرکات دفاع از آزادی نیست بلکه دفاع از طالبان است.

مسلما اگر از محمد یادگاری برجای مانده بود این طالبان های اروپائی بسیار پیشتر از دنباله روان خود( طالبان های افغانستان)، آنها را با بمباران نابود میکردند.

اینها طالبان های اروپائی هستند که در پشت چهره آزادی خواهی و دفاع از آزادی تنها به ترور و تخریب  مخالفان خود میپردازند.  مسلما اگر این افراد به مباحثه بنشینند بی دانشی و جهت گیری مغرضانه اشان  بسادگی عیان خواهد شد.

                                                29 آگست 2007      7 شهریور 1386

                                                                     حسن بایگان          اپسالا- سوئد

hassan@baygan.net

پايان “جنگ تمدن ها” پايان جنگهای مذهبی نيست!

تئوری هانتینگتون ( جنگ تمدنها)، تا چه حد برای گمراهی بود.

جنگ های مذهبی تا کی قربانی میگیرد.

بزرگترین، طولانی ترین، خشن ترین، پرکشته و زخمی ترین و در یک کلام ویران کننده ترین جنگی که در طول تاریخ بشر صورت گرفته جنگهای مذهبی و بطور مشخص جنگی است که از حدود هزار سال پیش توسط مسیحیان شروع شد.

علیرغم اینکه چند قرن پیش از آن مسلمانان با نام دین طی جنگهائی  از شرق ایران تا تمامی شمال آفریقا و تا اندلس در غرب اروپا را مسخر کردند اما تاریخ واقعی شروع این دسته از جنگهای مذهبی که نام جنگهای صلیبی بدان داده شد از همان زمانی است که اروپائیان فقیر برای کسب ثروت بدان دست زدند. اگر آنها با افتخار از این جنگ خود در تاریخ نام نمیبردند شاید اکنون افتخار!!! شروع این کشتارهای هزار ساله نصیب مسلمانان میشد.

جنگهای صلیبی چند قرن طول کشید و آنگاه که دیگر همه تضعیف شده بودند صلاح الدین ایوبی قدرت را در دست گرفت. پس از چندی با کشف قاره جدید ( آمریکا) توجه غربیان بدان معطوف گردید، در نتیجه تا چند قرن جنگهای مذهبی بصورتی ضعیف و در نهان صورت میگرفت.

آغاز دور جدید جنگ های مذهبی

گروهی از یهودیان همواره در پی بازگشت به سرزمین مقدس بوده از قرنها پیش مترصد موقعیت مناسب بودند و بارها زمان را مناسب دیدند اما سلاطین وقت بنابرمصالح خود بدانها اجازه نمیدادند.

تا اینکه نهایتاً دسته ای از یهودیان (صهیونیست) که در تشکلاتی مخفی بصورتی دقیق و سازمان یافته متشکل شده بودند، توانستند خود را به مقامات بالا در بسیاری از کشورها برسانند و برای دستیابی به خواست خود دوباره دور جدیدی از جنگهای مذهبی را براه اندازند که این دور با جنگهای اول و دوم جهانی شروع شد؛ در نتیجه کشوری بنام اسرائیل ایجاد گردید. کشوری که تنها برای یک دین خاص ایجاد شد؛ امری که شاید نمونه اش را در طول تاریخ بشر پیش ازآن هرگزنتوان یافت.

در همین رابطه است که داستان لورنس عربستان پیش میآید کسی که ظاهراً بدون اجازه از دولت خود اقدام به تجزیه سرزمین عثمانی کرد و در نهایت هم معلوم نشد چگونه کشته شد و با مرگ مشکوک او مقدار زیادی از واقعیات تاریخ بزیر خاک رفت.

آنچه که از تاریخ آنزمان معلوم میباشد اینستکه از دهها سال پیش از آن، دول اروپائی به ضعف حکومت عثمانی کاملاً پی برده بودند و میدانستند که بسادگی میتوانند پرونده این امپراطوری پوسیده را به بندند اما همواره بیم داشتند که پس از آن با این سرزمین بهم ریخته  و بدون دولت چه بکنند.

یکی از دلایل کشورگشائی آنستکه سرزمینی را فتح کنند که دارای سازمان و دولت باشد تا بتوانند از آن بهره ببرند بهمین دلیل بود که سرزمین هائی مثل سوئد و نروژ تا همین دههای گذشته هیچگاه توجه کسی را بخود جلب نمیکرد. نمونه دیگر دکن است که تا همین چند قرن پیش هیچ شاهی به قصد فتح آن قدمی برنمیداشت. براین اساس دول پیروز در جنگهای اول و دوم، نمیخواستند  سرزمین عثمانی را شقه کنند. بهمین دلیل هم بود که وقتی لورنس عربستان یا شاه بی تاج و تخت، بسادگی قسمتهای وسیعی از عثمانی را جدا کرده و به دست اقوام بی تجربه عرب سپرد با اعتراض دولت خود و سایرین روبرو شد اما دیگر کار از کار گذشته بود. این قسمت از تاریخ متاسفانه از یک طرف با مرگ مرموز لورنس با خلاء روبرو شده است  و از طرف دیگر تحقیقی دقیق، آکادمیک و بی غرض روی آن صورت نگرفته است.

یهودیان صهیونیست در ابتدا با مقاومت دول پیروز برای ورود به سرزمین اشغالی روبرو شدند اما با هر طرفندی بود تعدادی از یهودیان را بدانجا کشاندند.  بررسی و تحقیق راجع به این مسائل و طرفندهای  گاه  جنایت آمیز بکار رفته از طرف یهودیان صهیونیست، بصورت تابو درآمده و کسی اجازه این کار مهم را ندارد.؛ اما در گوشه و کنار گاهی بعضی آگاهی ها بیرون میآید. از جمله این آگاهی ها همکاری صهیونیست ها با  نازی ها است، زیرا یهودیان در اروپا مشخص نبودند و کسی به غیر از خودشان از یهودی بودن آنها با خبر نبود. کما اینکه هم اکنون نیز این مخفی کاری کامل و دقیق صورت میگیرد. مردم ممکن است دهها سال با کسی دوست باشند اما از یهودی بودن او اطلاع نداشته باشند.  مسلماً آنها اینکار را  بدلیل ترس نمیکنند بلکه برای استفاده های گوناگون از جمله جاسوسی در میان دول و سازمانهای سیاسی و حتی نفوذ در سازمانهای امنیتی- اطلاعاتی کشورها انجام میدهند.

در همان دوران جنگ دوم که ظاهراً یهودیان به کشتارگاهها میرفتند، یهودیان ثروتمند با فراغ بال در آلمان و هر جای دیگری میگشتند که نمونه آن افراد خاندان بسیار ثروتمند ” والن بری” بودند. ماجرای آنها حتی بصورت فیلم سینمائی هم  درآمده اما تصویری واژگون از وقایع را نشان میدهد. آنها از بزرگترین صاحبان ثروت و قدرت و تعیین کنندگان سیاست در سوئد میباشند.

در واقع  فشار و کشتار تنها برای یهودیان فقیر بود تا آنها را وادار به ترک کشور خود و مهاجرت به کشور جدید و سرزمین اشغالی بکنند.  بسیاری افراد و البته بیشتر خود یهودیانی که با این جنایات و صهیونیست مخالفند این مسائل را با اسناد ارائه داده اند.

با مطالعه اسناد جسته و گریخته ای که آنها نیزدر حد محدودی منتشرمیگردند معلوم میشود صهیونیستها برای فرستادن یهودیان عادی بسرزمین اشغالی چه جنایاتی را مرتکب شدند که گوشه ای  از آن دامن خود یهودیان را نیز گرفت. هولوکوست از جمله آنها است که بصورت تابوئی صد در صد در آمده و هرکه بدان اشاره کرده و یا آنرا  بزیر سئوال ببرد و خواستار تحقیق بیغرضانه باشد به انواع اتهامات گرفتار میشود و از آن بدتر در این اروپا از تمام حقوق خود محروم میشود. مردم در نوعی نادانی و پذیرش بدون قید و شرط قرار گرفته اند و حق هرگونه سئوال از همه گرفته شده و بجای آن حکم زندان ووو برای سئوال کننده در نظر گرفته شده و این ترس باعث تشدید پذیرش کورکورانه شده است.

این قسمت مربوط به سردرگمی ایجاد شده در یافتن تاریخ دقیق وقایع بود؛  پس با توجه باین سردرگمی که ریشه و موجد آن کاملاً مشخص است میتوان هرگونه حدسی را زد مخصوصاً اینکه انگشت اتهام را بسوی کسانی گرفت که جلوی تحقیق را میگیرند.

با توجه به این مسائل رد پای یک جنگ مذهبی که اینبار یهودیان صهیونیست پایه آنرا در اوایل قرن پیش با جنگهای اول و دوم  جهانی ریختند کاملاً مشخص میشود.

پس از پیدائی کشور سکتاریستی- مذهبی اسرائیل همواره در آنجا جنگ برپا بوده و این کشور بصورت یک پادگان نظامی در آمده است. شاید با توجه به مسائل فوق نامیدن اسرائیل بعنوان یک کشور امری غلط باشد.

دراولین جنگ ( 1967) آنها توانستند کشورهای تازه تاسیس عربی را بسادگی شکست بدهند؛ دلیل آن نیز کاملاً روشن است. آنها کشورهائی تازه تاسیس  بودند که هنوز از هیچ سازماندهی حکومتی بهره نداشتند؛ بهمین دلیل تمامی ساختارشان وابسته به موسسین یعنی کشورهای غربی بود؛ حتی  تمامی ارتش، سلاح ها، نقشه ها ووو آن در اختیار آنها بود. بنابراین شکست چنین کشورهائی ( مخصوصاً در کنار هم قرار گرفتن اشان در یک اتحاد نظامی  بهم ریخته و بدون رهبری که مشکل را تشدید میکرد) کار سختی نبود.

پس از آن شکست، مبارزه و مقاومت شکل دیگری گرفت و مردم خود مجبور شدند دست بکار شوند.

بر این اساس بود که از دل فلسطینیان نیروهای مقاومت بیرون آمد.

تئوری برخورد تمدن ها سرپوشی بر جنگ های مذهبی – صهیونیستی

در هنگامه ماجراهائی که در آن منطقه دور میزد مسائلی در جهان بوجود آمد که باعث گردید صهیونیست ها بیکباره ایدههای جهانگیری خود را کاملاً به مرحله عمل درآورند اما، طبق معمول با یک احتیاط بسیار تجربه شده قدیمی  یعنی عملکرد تحت تئورئی دیگر و با نام دیگران تا همواره

چهره ای  معصوم و مظلوم از آنها در اذهان تصویر شود.

هنگامیکه بلوک شرق یا سوسیالیستی فروریخت  صهیونیستها همه چیز را بروفق مراد دیدند. پس یکی از بزرگترین تئوریسین های صهیونیست بنام پروفسور ساموئل هانتینگتون دست بکار شد و تئورئی بنام ” برخورد تمدنها”  ارائه داد. این تئوری توانست همه را در مورد عامل اصلی جنگ فریب بدهد.

هانتینگتون در کار خود تنها نبود  بلکه شاهزاده تاریکیها و دو سه تن یهودی صهیونیست دیگر بهمراه او بودند.  متاسفانه از آنجا که حافظه تاریخی سیاسیون چندان خوب نیست نه تنها نام و عملکرد و تمامی این تئوری و توطئه هایش بسادگی در بوته فراموشی رفت بلکه تمامی افراد و تئوریسین هایش نیز فراموش و یا به عبارتی بخشوده شدند. این امری است که یهودیان بطور کلی همیشه از آن سوء استفاده کرده اند. زیرا هرچند در تمامی جهان همواره مردم مسائل را بزودی به فراموشی میسپارند اما آنها برعکس برای هراتفاق کوچکی که برایشان افتاده جهانیان را تا قیام قیامت به گریه و زاری وادشته و غرامت میگیرند. مثلاً چنانچه نگاهی به جنگ عراق و ایران بیاندازیم مشخص میشود که بعد از 8 سال جنگ  و اینکه سومین جنگ بزرگ قرن به پایان رسید، مردم ایران که جنگ بر آنها تحمیل شده بود چنین رفتاری را با عراق وعراقی ها نکردند. جنگ ویتنام نیز نمونه دیگر است، پس از پایان آن جنگ نیز مردم ویتنام بدنبال محاکمه آمریکا و آمریکائیان و جنایاتشان و غرامت ووو برنیامدند.

از جانب دیگر مردم عادی از این تئوریها که ظاهراً اساس جنگهائی بود که در ظاهر آمریکا ( و در باطن  صهیونیست) براه انداخت اطلاعی ندارند،  بلکه این  سیاسیون و آکادمیسین ها بودند که با این موضوع سروکار داشتند، لیکن بنظر میرسد که  اینها یا اساساً از این تئوریها خبری نداشتند و یا  فریب خورد ه اند.

در آنزمان و در بهترین حالت رئیس جمهور وقت ایران آقای  خاتمی که یک روحانی بود در برابر آن تئوری ” گفتگوی تمدنها” را مطرح کرد.

آقای خاتمی برای اینکار حتی مرکزی هم ایجاد کرد. هرچند این دید در رابطه با مسئله ای بود که اشتباه فهمیده شد ( و یکی از اهداف این نوشتار نشان دادن همین انحراف فکری است ) اما با اینحال نفس کار و ایجاد چنین مراکزی خوب است. سازمان ملل نیز در اقدامی در همان ایام، سالی را بنام

” سال گفتگوی تمدنها ” نام گذاری کرد. اما جالب یا سئوال برانگیز است که اکنون پس از پایان یافتن این تئوری و مرگ تئوریسین آن، مرکز ( گفتکوی تمدنها) تحلیلی بر این اساس ارائه نمیدهد.

تئوری آقای هانتینگتون (که اتفاقاً اخیراً، 24 دسامبر 2008 فوت کرده) بطور خلاصه چنین بود:

پس از فروپاشی بلوک شرق جنگی میان تمدن ها صورت میگیرد و چون آمریکا تمدن برتر است همه را شکست خواهد داد و جهان دارای یک قدرت تمام و کمال  یا امپراطور ( آمریکا) خواهد شد.

اما ظاهراً کسی ندید که در اصل پشت این تئوری، چنین نبود که آمریکا قدرت برتر جهان میشد بلکه یهودیان صهیونیست بودند  که بر طبق وعده خدایشان در عهد عتیق پادشاه جهان میشدند.

اگر کسی این مفهوم را از تئوری آقای هانتینگتون بدست میآورد و افشا میکرد آنگاه شاید خیلی چیزها در جهان تغییر میکرد. اما این گمراهی که طراحان این تئوری در اذهان ایجاد کردند تا هم اکنون نیز سیاسیون تمامی کشورها را سردرگم کرده است. و این یکی از بزرگترین حیله ها در تاریخ اخیر جهان است.

سیاست در این جهان و با این دیدگاهها، تنها توطئه است، هر کس بهتر توطئه بکند پیروز میشود.

باید توجه داشت که در طول تاریخ  دشمنان به شیوههای مختلف یکدیگر را از واقعیات یا نقشه هائی که در سر داشته اند منحرف میکردند. و در این زمان، با این شیوه و ایجاد انحراف در افکار محققین و

تئوریسین های علم سیاست، باعث گردیدند تا به تبع آن سیاسیون یا مردان عمل سیاسی به اشتباه بیفتند.

اما در عمل هیچگاه هیچ جنگی رو در رو میان تمدنها یا  به عبارتی میان قدرتهای بزرگ ( آمریکا، روسیه و چند کشور دیگر) که اساس ظاهری تئوری آقای هانتینگتون بود، صورت نگرفت. بلکه این کار از مسیر حمله به کشورهای کوچک مانند افغانستان و بعد عراق شروع شد؛ زیرا آنجا میتوانستند پایگاه قوی و اولیه را برایشان ایجاد کنند. اگر در این دوکشور پیروز میشدند پس از آن پیروزی بر ایران آسان میشد و پس از آن روسیه بزرگترین دشمن قوی آنها نیز میتوانست در محاصره نظامی قرار بگیرد. در کنار این محاصره میتوانستند با فشار از درون و با کمک نیروهای مختلف (از جمله سرمایه داران صهیونیست)، روسیه را خرد کنند. بعد از این پیروزی ها  شکست سایرین چندان مشکل نبود.

کشورهای بلوک شرق سابق و یا جدا شده از شوروی سابق مانند لیتوان و… بسادگی درچنگال

سرمایه داران غرب وصهیونیست افتادند که گوشه ای ازکشورگشائی و محاصره روسیه بحساب میآمد.

در کنار اینها باید به نکات ریز زیادی توجه داشت که از حوصله این مطلب خارج است اما تنها به  یک نمونه جالب و مهم اشاره میشود.

نقشه کردستان

از مدتی قبل صهیونیستها نقشه ای بنام کردستان تهیه کردند که منطقه بسیار وسیعی را در بر میگرفت. این منطقه قسمت وسیعی از ایران، ترکیه، عراق، سوریه واردن را در بر میگیرد که از نظر وسعت شاید از ایران کنونی هم بزرگتر است و میتوان تصور کرد که در صورت شکل گیری، کشوری خواهد شد که با کوچک شدن سایر کشورها، آنگاه شاید دوبرابر ایران و چندین برابر سایر کشورها بشود و در واقع بزرگترین کشور منطقه خواهد شد.

لیکن این کشور جدید کردستان چه نفعی برای اسرائیل و صهیونیستها خواهد داشت؟  

پاسخ ساده است آنها روی چند صد هزار یهودی کرد که خود را وابسته به جامعه یهودیان میدانستند حساب میکنند. اگر چنین کشوری ایجاد میشد یا بشود ( که دیگر این احتمال از بین رفته است) آنگاه کنترل آن بدست یهودیان صهیونیست و در نتیجه اسرائیل خواهد بود؛ در آنصورت آنها میتوانند حتی از این زاویه نیز قدرت خود را به رخ سایرین و از جمله آن دسته سردمداران آمریکائی که در مسیر دیگری سوای آنها قرار دارند، بکشانند. ایجاد چنین کشور به اسرائیل قدرتی جهانی میدهد زیرا بسادگی بر تمام خاورمیانه حکم رانده و از طرفی در همسایگی روسیه قرار میگیرد و بنوعی محاصره روسیه تکمیل میشود. در اختیار داشتن کردستان جدید یعنی نفوذ غیر قابل انکار بر تمامی کشورهای ضعیف همجوار مانند سوریه، اردن، لبنان و بهمین ترتیب فشار مشخص بر ایران که در محاصره این قسمت و از آنطرف افغانستان قرار میگرفت؛ و در نتیجه امکان بسیاری تحولات را در ایران میشد داشت.

دراختیار داشتن چنین کشور گسترده ای و تسلط بر افغانستان و نفوذ بر ایران نیروی عظیمی به آنها میداد بطوریکه بوضوح معادلات قدرت در جهان در اختیار اسرائیل و هم پیما ن یا  یارنظامی اش آمریکا قرار میگرفت.

برای تشکیل این کردستان  بهترین شروع عراق بود. پس علیرغم اینکه خودشان صدام را همه گونه حمایت کردند اینبار در حالیکه صدام کاملاً عاری از سلاح های شیمیائی بود با این بهانه کاذب به آن کشور حمله کردند.

باید توجه داشت همین ها به صدام انواع سلاح های کشتار جمعی  از جمله شیمیائی و بیولوژیکی دادند و او توسط همین سلاح ها هزاران ایرانی و کرد را قتل عام کرد ولیکن در آنزمان هیچگونه احساسات رقیق انسان دوستانه اینها تحریک نشد.

نکته دیگری را هم باید در نظر داشت؛ اسنادی را که صدام به آمریکا فرستاد تا نشان دهد هیچ سلاح شیمیائی و بیولوژیکی در اختیار ندارد به رکن دوم ارتش و زیرِ دست یک یهودی صهیونیست رفت و او بسادگی همه چیز را آنطور که میخواستند ارائه داد.

لیکن یکی از مشکلات بزرگ بر سر راه این نقشه،  ترکیه بود. ترکیه که میبایست از جانبی متحد اسرائیل باشد در این مورد با آنها تضاد حادی  پیدا کرد. ترکیه بهیچ وجه حاضر نبوده و نیست تا قسمت بزرگی از کشورش جدا شود، این مسئله ای استکه  باعث اتحادی میان ترکیه و ایران گردیده است.

اما مورد افغانستان را به بهانه طالبان و برج های دوقلو آغاز کردند و در حالیکه طالبان ها گفتند ما از این مسائل چیزی نمیدانیم و بسیاری مطالب و اسناد در روزنامه ها نشان میداد که کار موساد و همپیمانانش بوده اما قدرت تبلیغاتی این ها آنقدر زیاد است که همه صداها را تحت تاثیر قرار داده و میدهد. حتی آمریکا برای چاشنی حمله اش، مسئله فرستادن آنتراکس را مطرح کرد که آن نیز اخیراً بطور رسمی اعلام شد توسط طالبان صورت نگرفته و کار خودشان بوده، ولیکن هنوز افکار عمومی که حوصله این همه حیله گری و سیاست بازیها ودراساس توطئه ها را ندارد گرفتار آن داستانها است.

صهیونیستها برای پیشبرد مقاصد خود که آنرا نزدیک میدیدند؛ فکر میکردند لحظه آغاز عملیات نظامی فرا رسیده است؛ پس برای اینکار بدنبال فردی نظامی گرا بودند و در این میان  جورج بوش پسر  بعنوان یک مسیحی صهیونیست بهترین شخص ممکن بود.

کلیساهای سیاسی

یک قسمت دیگر از این جنگ نیز مانده تا روشن شود و آن یافتن متحد مذهبی است.

در این جنگ مذهبی ی اعلام نشده، صهیونیستها برای خود بدنبال نیروهائی جدید و تازه نفس از میان مسیحیان و مسلمانان بودند. آنها بسیاری تشکلات مسیحی صهیونیستی را با نام مسیحیت و کلیسای مسیحی براه انداختند که در اصل یک تشکل سیاسی صهیونیستی است درحالیکه این موضوع را نیروهای تازه جذب شده نمیدانند  حتی شاید بعضی  رهبران کلسیاهای ایجاد شده هم ندانند ولی اصل و اساس ایجاد چنین کلیساهائی سیاسی است.

از آنجائی که جذب مردم اعم از مسیحی و مسلمان به یهودیت نه تنها کار آسانی نیست بلکه خود این تفکر نژاد پرست نیز چندان مایل به پذیرش هرکسی نیست، پس بهترین کار ایجاد همین کلیساهاست زیرا سوای اینکه مسیحیان را جمع کرده و در جهت حمایت از صهیونیست شستشوی مغزی میدهد ، تعدادی از مسلمانان را نیز در اروپا و آمریکا جذب میکنند؛  این مسلمانان میتوانند ستون پنجم خوبی برایشان باشند.

در مقابل مسلمانان نیز سعی میکنند تعدادی از مسیحیان را به اسلام بکشانند ولی باندازه یهودیان موفق نبودند به چند دلیل؛ مهمترین آنها اینستکه از تجربه طولانی همانند رقبای خود برخوردار نیستند.

هرچند ماهیت این جنگ مذهبی که صهیونیستها براه انداختند  حتی برای رهبران سیاسی کشورها نیز بدین صورت روشن نبود ولیکن به دلایلی بسیار شکست خورد؛که از جمله محاسبات غلط روی نیروها بود. مثلاً در افغانستان در همان هنگامه حمله به طالبان نیروهای طرفدار ایران با سرعت بیشتری دست بکار شدند و توانستند تا مقدار زیادی موازنه را بهم بزنند. پس از آن نیز کنفرانس شانگهای پیش آمد که چین و روسیه را تقویت کرد.  

باید به تصفیه یهودیان از قدرت در روسیه نیزاشاره کرد زیرا روسیه  تجربه دخالت یهودیان در زمان تزار را دارد و بهمین دلیل خطر دخالت دوباره آنها را میدید. همین تصفیه بود که باعث گردید وسایل ارتباطات جمعی در غرب تیغ خود را بروی پوتین بکشند و سعی در تخریب چهره او بکنند.

در عراق نیز محاسبات بسیار غلط از آب در آمد. از همان اولین لحظه که  آمریکا روی چلبی بعنوان نماینده اش در حکومت بعد از صدام حساب میکرد او طرف آمریکا را رها کرد و  بسیاری دیگر نیز چنین کردند، پس اوضاع کاملاً برعکس میل و خیالات صهیونیستها پیش رفت.

از طرف دیگر میان کردها آنقدر اختلاف هست که در بسیاری موارد خود آنها بصراحت میگویند ما حکومت ایران یا سوریه یا ترکیه را بر اینکه فلان طایفه کرد برما حکومت کند ترجیح میدهیم و این در حالی است که آنها از نقشه اسرائیل مبنی بر حکومت بر آنها، آگاه نبودند؛ وگرنه موضع سخت تری میگرفتند.

پس از این شکست ها اسرائیل مجبور شد تا خود وارد کار زار شود. بهمین دلیل به لبنان حمله کرد اما در یک جنگ 33 روزه شکست سختی خورد و معلوم شد که آن ارتشی که با بوق و کرنا بزرگش کرده بودند پوشالی است.

اسرائیل اینبار سعی کرد از مسیر دیگری که فکر میکرد ساده تر وکوتاه تر است وارد شود پس به نوار غزه  منطقه ای بسیار کوچک و فقیر و بدون کمترین امکانات نظامی حمله کرد ولی اینبار نیز شکست خورد و افسانه قدر قدرتی اش کاملاً از بین رفت.

اکنون بنظر نمیرسد که چیز جدیدی داشته باشد تا رو کند مگر اینکه اینبار به محدوده کوچکتری بپردازد و آن درون خودش است. یعنی پس از اینهمه شکست ها قاعدتاً اختلافات درونی خود را نشان میدهد و اینبار باید همدیگر را هدف بگیرند.

هانتینگتون تئوریسین ” جنگ تمدن ها” آنقدر زنده بود تا در زمان حیات خود شکست تئوری هایش در قالب سقوط تمام عیار اقتصاد آمریکا و همچنین افول آمریکا از مرحله ابر قدرتی را با چشم ببیند. اما اگر تنها چند هفته دیگر زنده بود شکست نظامی ارتش الهی اسرائیل در نبرد با یک منطقه کوچک و فقیر و ضعیف از نظر سلاح و ارتش و نیروی نظامی را نیز میدید؛ آنگاه پایان کامل کار را که بر اثر تئوریهای و تشخیص و دید غلط او  و امثالهم ( فوکویاما و…) از جهان صورت گرفت را نیز با خود به گور میبرد.

تئوریهای هانتینگتون نه تنها جنگهای زیادی بهمراه آورد بلکه نقش ایجاد انحراف فکری  را نیز در خود داشت؛ اینکه بجای توجه به نقش صهیونیستها در این جنگها نگاه ها متوجه آمریکا شود.

اما این جنگ مذهبی در منطقه به پایان نمیرسد. زیرا ابداً بنظر نمیرسد که هیچکدام از سه دین یهودی، مسیحی و اسلام حاضر به گذشت از سرزمین مقدس باشد. از طرفی ظاهراً پس از گذشت اینهمه قرون و پیدائی کشورهای جدید و حتی بسیار ثروتمند هنوز قلب جهان در خاورمیانه می تپد. هر اتفاقی درهر کشوری، در شرق یا غرب بیفتد باندازه کمترین حادثه در این منطقه، برای جهان اهمیت ندارد.

نقش باراک اوباما رئیس جمهور جدید آمریکا و سیاست جدید آن کشور

اکنون با پایان یافتن تئوری ” جنگ تمدن ها” که آخرین حرکت خود را نیز در پایان ریاست جمهوری جورج بوش در حمله اسرائیل به غزه نشان داد؛ قاعدتاً برنامه ها باید به شکل دیگری باشد. شکست این تئوری از مدتها پیش مشخص شده بود، همین شکست بود که از ماهها پیش معلوم کرد باید روش دیگری را در پیش بگیرند اما اولاً شکستی که آمریکا از جنبه اقتصادی خورده آنقدر بزرگ است که بنظر نمیرسد دیگر بار بتواند به جایگاه قبلی خود باز گردد. از جانبی حکومت جدید میبایست سیاست مشخصی را ارائه دهد ولی هنوز این سیاست بطور دقیق و تئوریزه شده به بیرون ارائه نشده است. اینکه آنها واقعاً چنین چیزی را دارند و یا بدون برنامه یا تئوری حرکت میکنند مشخص نیست.

یک چیز روشن است، رئیس جمهوری جدید ( سیاه یا سفید مرد یا زن و… )، همانند پیشینیان خود میباید مجری دستورات روسای خود باشد. باید دید اگر تئوری جدیدی در دستور کار آمریکا قرار گرفته، چیست و از کجاست.

                                                     فوریه 2009    بهمن 1387

                                                                                         جنبش روشنفکری – ایران

Info@intellectualism-movement-iran.com

صدام حسين دستگير شد. صدام نبايد اعدام شود!


آمریکا مسئول حفظ جان وسلامت صدام است!

آمریکا صلاحیت نگهداری صدام را ندارد!

صدام نباید اعدام شود!

دیروز یکشنبه 14 دسامبر 2003 اعلام شد که صدام حسین روز پیشین در سنگری زیرزمینی توسط نیروهای آمریکائی و عراقی دستگیر شده است.

اکنون تمام وسائل ارتباطات جمعی صحبت از آن دارند که صدام برای حدود 6 ماه در اختیار آمریکائیان خواهد بود و بعد او را به عراقیها تحویل خواهند داد. در این مرحله صحبت از اعدام صدام است و تمامی نیروهای غربی که همواره خود را بظاهر مخالف اعدام نشان داده اند به نوعی سعی در توجیه اعدام صدام و آماده کردن افکار عمومی برای این عمل دارند.

صدام جنایتکاری است جهانی. جنایات او تنها برعلیه مردم عراق خلاصه نمیشود. او با حمله به ایران و کویت و بسیاری جنایات دیگر در سطحی بین المللی مطرح است.

صدام از مدتها پیش از جنگ با ایران با فرستادن عوامل بمب گذار به ایران بسیاری از مردم عادی را که بزندگی روزمره مشغول بودند بقتل رساند.  بهمین دلیل پیش از آنکه جنایتکار جنگی باشد تروریست و مسئول قتل عام مردم بیگناه کشوری دیگر بود.

پرونده صدام بسیار سنگین تر از آنستکه بتوان در چند سطر بیان کردن اما شاید حداقل در تاریخ اخیر بشر هیچ فردی را نتوان یافت که در حد او جنایتی مستقیم و غیر مستقیم مرتکب شده باشد.

لیکن آیا صدام به تنهائی تمام این جنایات را مرتکب شد؟  جواب مشخص است و شواهد نیز موجود.

صدام  را باید به دادگاهی جهانی کشید تا نقش کشورهائی همانند آمریکا در تحریک او در حمله به ایران و کویت صراحتا از زبان خود او شنیده بشود.

جنایات صدام آنقدر زیاد است که با شش ماه یا یکسال باز جوئی به اتمام نمیرسد.  صدام برای چندین دهه مرد قدرتمند عراق و نیز قدرتی قابل حساب در جهان عرب بود.  بررسی و تحقیق جنایاتش که بهترین فرد برای این منظور خود او میباشد؛  حائز اهمیت بسیار برای عراق کشورهای منطقه و جهان است.

اما بودن صدام در دست آمریکائیان که خود زیر سئوال هستند یکی از غیر منطقی ترین و احمقانه ترین کارهاست. آمریکا همانطور که مدارک ارسالی از جانب عراق ( صدام) که نشانگر نبود مواد شیمائی در آن کشور بود را در اختیار گرفته،  دستکاری نمود و به عراق حمله کرد؛  اکنون نیز در پی پاک کردن همکاریها، حمایتها، کثافتکاریها و جنایتهای خود در رابطه با صدام میباشد.

ابدا جای تعجبی نخواهد بود اگر آمریکا صدام را به هیچ مرجع و مقام و کشوری تحویل ندهد،  یا اعلام کند بدلایلی صدام مرد یا خودکشی کرد یا اینکه هزار دلیل بتراشد تا از تحویل صدام به عراق یا سایر دادگاههای جهانی اجتناب کند؛ آنچنانکه در خصوص زندانیان گوانتاناما  عمل میکند.

تحویل صدام به عراق و عدم اعدام او تجربه جدید و ارزشمندی را به آنها و مردم منطقه هدیه خواهد کرد.

نگاهی مختصر به کشورهای غربی و مخصوصا اروپائیان بویژه  کشورهای اسکاندیناوی که خود را بسیار انساندوست میدانند واز دلایل اشان نبود حکم اعدام است ؟ 

هنوز یکسال از آمدنم به سوئد نگذشته بود که بلوک شرق فرو ریخت و چائوشسکو به قتل رسید. عکس او در حالیکه با چشمان باز تیرباران و بر روی زمین افتاده بود در صفحات اول روزنامه ها چاپ شده بود و با خوشحالی نوشته بودند که یک دیکتاتور اعدام شد. آنزمان با تبلیغاتی که راجع به سلامت فکری و انساندوستی غرب میشد این موضع گیری شوکه ام کرده بود. مطلبی به انگلیسی نوشته به یکی از نشریات دادم.  در آن لحظه بود که تازه خبرنگار غافلگیر شد،  مطلب را به سوئدی ترجمه کرد و در نشریات سوئد بازتاب گسترده یافت. در واقع پس از آن بود که سوئدیها در خصوص اعدام چائوشسکو تغییر موضع دادند.

مورد دوم مهدی طیب یا مرد ایدزی است که در سوئد با تعداد زیادی زن همبستر شد و بعد به ایران گریخت. اکنون که این شخص در ایران دستگیر شده و حتی در نشریه ای سوئدی احتمال اعدام او از جانب آیت الله صانعی(که همان نشریه او را از چهار آخوند با قدرت معرفی کرده) درج شده؛ هیچ صدائی در باره اینکه او نباید اعدام شود و حتی بعنوان شهروند سوئد و کسی که قبل از ارتکاب جرم در ایران،  در سوئد مرتکب جرم شده و بدین دلیل و دلائل انسانی باید به سوئد تحویل داده شود، نیست.  حتی در گفتار عادی با مردم سوئد آنها خوشحالند که مهدی طیب در ایران دستگیر شده و ممکن است اعدام بشود. اما  آنها حق سکوت را برای خود حفظ کرده اند؛  شاید پس از اعدام او هم به مقصود رسیده اند و هم دست اشان به خون آلوده نیست.

این دو مورد و تجربه میتواند بسادگی نشان بدهد که حکم اعدام در این کشورها بر چه مبنائی یررسی میشود.

حقیقت آنستکه احکام باید بر مبنای فرهنگ جوامع باشد.  اگر هر فرهنگ و یا قانونی که به نظر عده ای بهترین است و یا در جامعه ای عملا موفق است را بخواهند در جامعه دیگری که آشنائی با چنان فرهنگی ندارد،  پیاده کنند؛ آنگاه بغیر از اعمال فشار و دیکتاتوری نام دیگری نمیتوان بر آن نهاد.

حکم اعدام در بعضی جوامع  درست است و باید اجرا شود. حتی بعضی افراد مستحق احکامی سخت تر از اعدام هستند؛ بدینترتیب که باید آنها را  زنده نگه داشت.  بعضی افراد همانند صدام حسین که زمانی برای هیچ انسانی در عراق و منطقه ارزش و احترامی قائل نبود باید زنده بماند و ببیند که حاصل جنایاتش به کجا انجامید. این زندگی از هدیه مرگ و اعدام برای او بدتر است.  از جانبی  تجربه و شاهدی زنده برای سایرینی استکه زمینه های صدام شدن رادارند.

اما حکم اعدام در خصوص فعالین سیاسی ابدا قابل پذیرش نیست.

                                                                                                             حسن بایگان

                                                                                     15 دسامبر 2003        24  آذر 1382

hassan@baygan.net

بررسی مختصر سه مقوله: سيستم، حکومت و دولت!

برای درک بهتر و یا به واقع درک صحیح و دقیق از آنچه که در کشورها میگذرد،  دانستن سه ترم یا مقوله ” سیستم، حکومت و دولت ”  ضروری است.

هر چند در جهان برای این ترم ها معانی گوناگونی ارائه میشود که اکثرا در راستای توجیهی خاص و برای منافع جناح خاصی میباشد؛  اما شاید با کمی دقت متوجه شویم که این سه ترم که بطور سیستماتیک کاملا بیکدیگر پیوسته هستند در رابطه با هم نیز معنی پیدا میکنند و تعریف میشوند. بدینمعنی که در عصر کنونی نمیتوان یکی را بدون ارتباط  با دیگری  تعریف و تفسیر کرد.

با بیان و تعریف این سه ترم مشخص میگردد؛ کسانیکه تعریف واقعی و ارتباط و تفاوت این سه ترم را نمیدانند هرچند سالیان طولانی از عمر خود را در سیاست گذاشته باشند؛ باز هم میتوان گفت که دانشی آکادمیک، ریشه ای و یا واقعی نداشته در برابر هر بادی خم  شده هر آنچه که معتقدات چندین و چند ساله اشان بوده بسادگی دستخوش تلاطم میگردد؛  تا چه رسد به اینکه دربرابر طوفانی از تئوریهای قوی قرار بگیرند.

در اینجا سعی میشود تا باختصار هرچه تمامتر این سه ترم تعریف شوند:

سیستم حاکم بر جامعه، کل آن نظامی است که جامعه بر مبنای آن قرار دارد.

این موضوع  ابدا جدید نیست و افلاطون در کتاب سیاست به شرح و بررسی آن پرداخته و در این میان 5 سیستم ( پادشاهی، دمکراسی و…)  را در آن زمان مشخص کرده و به بررسی آنها پرداخته است. اینجانب نیز چندی پیش در مقاله ای  در بررسی دمکراسی  بدان اشاره ای مختصر ولی جامع داشته، درهمین رابطه مقداری از نظرات افلاطون را  شاهد آوردم.

اما همین  ترم بظاهر ساده که همه نیز بظاهر آنرا میدانند؛ درهنگام بیان نظرات و عقاید، مشکل بد فهمی و یا نافهمی اش از جانب انبوه متفکران مشخص شده و در نتیجه ضعف ها را نشان میدهد. 

درعصر حاضر تقریبا در تمامی کشورهای جهان، سیستم حاکم سرمایه داری است. زیرا در تمامی وجنات و گوشه و زوایای این کشورها سرمایه حرف اول را میزند و همه چیز برمبنای پول محک میخورد. بنابراین تعدادی سرمایه داربزرگ و کاملا متشکل قدرت اصلی یا حکومت را در دست داشته و حرف اول و آخر را میزنند. پس این گروه یا قدرت حاکم در جامعه سیستمی را پیاده میکنند که در جهت حفظ و بیشتر کردن ثروت و قدرت خودشان باشد.

در این جوامع قوانین عمومی یا مدنی و در واقع مجازات ها نیز برای مردم عادی است و هیچ نیروئی حق محاکمه صاحبان  اصلی قدرت را ندارد. زیرا دست هر پلیس و یا قاضی عادی دادگاه باین افراد نمیرسد و این قدرت تنها در اختیار و یا توان رئیس پلیس کشور و یا وزیر دادگستری و در همین ردیف افراد است.  اما این مقامات یا عوامل حاکمان واقعی هستند و یا در بعضی جوامع، خود حاکمان اصلی در این مقامات نشسته اند.  پس چه کسی جرات دارد انگشت اتهام را بر آنها نشانه برود؛ زیرا که انگشتش را در همان ابتدای بلند شدن قطع میکنند.

در بعضی از این کشورها و در شرایط خاصی میتوان بعضی از مقامات را به محاکمه کشید؛ زیرا نقش آنها سپر بلا  بودن است و در شرایط حساس و درگیری میان جناح ها همین مهره های پائین دستی را هدف قرار میدهند. اما در هیچ هنگامی صاحبان اصلی ثروتهای بزرگ که حاکمان اصلی  کشورها هستند به پای میز محاکمه و دادگاه کشیده نمیشود زیرا هیچ شکایتی از آنها اجازه طرح پیدا نمیکند تا چه رسد که کار به تشکیل دادگاه بکشد.

پس زمانیکه مشخص شد سیستم حاکم بر جامعه ای سرمایه داریست و این سیستم چگونه میباشد؛  استفاده ازترم دمکراسی که اساسا سیستم کاملا دیگریست تنها فریب و تحمیق مردم است؛ یا اینکه در بهترین حالت بکار گیرنده ترم  طوطی وار یا نادانسته آنرا بکار میبرد.

در سیستم سرمایه داری تمامی توان حاکمان بکار میافتد تا سیستم حفظ شود و بیشترین سود و منافع حاصله در کشوربجیب خودشان برود.

اما شیوههای اجرائی سیستم سرمایه داری در کشورها  متفاوت میباشند و این امر منوط است به:

سابقه یا تاریخ سیستم در آن کشور؛ توان و یا قدرت مالی جامعه، توان مالی سرمایه داران حاکم، فرهنگ جامعه و چندین فاکتور ریز ودرشت دیگر است.  بنابراین تفاوتهائی در اجرای سیستم پیدا میشود که ابدا قرابت و ارتباطی  با  سیستمی بنام دمکراسی، آنچنانکه مطرح میکنند؛ ندارد.

در کشورهای باصطلاح غربی ( ترم  غرب و شرق و موقعیت منطقه قلب تپنده جهان… نیز در مقاله دیگری در آینده نزدیک بررسی میشود) از اصطلاح دمکراسی کاذبانه استفاده کرده کشور خود را آزاد اعلام میکنند. اما این کشورها از سیستم های  بسیار پیشرفته ای ضد مخالفان  استفاده میکنند که در ظاهر جوامع دیده نمیشود.  سازمانهای امنیتی رسمی و موازی آنها بسادگی در تمام امور شخصی مردم مداخله میکنند. آنها در سازمانهای مخالف نفوذ کرده  کنترل اشان را بدست میگیرند. آنها خود بسیاری سازمانهای اپوزیسیون و تروریستی و… را ایجاد میکنند.

در سیستم  سرمایه داری مخصوصا حاکم برغرب بسیاری روش های دیگر مانند خفه کردن همه چیز در نطفه  اجرا میشود.

اما از همه مهمتر محیطی کاملا فاسد و انگلی است که در کشور ایجاد میکنند تا افکارسالم و انسانی  و همچنین تشکلات آزاد، سالم ومترقی اجازه رشد و یا حتی پیدایش نیابند.  متاسفانه در اینجا محلی برای بررسی وافشای تمامی شیوهها نیست اما مقداری از آنها در مطالب پیشین آمده وچنانچه لازم شد در جائی دیگر بدان پرداخته میشود.

سرمایه داران اصلی دراین سیستم  که در بالاترین حد از سرمایه اند و در پشت پرده تمامی قدرت را در دست دارند حاکمان اصلی  یا قدرت حاکمه کشور هستند و دولتها عوامل  ویا کارگزاران آنهایند.  اینجاستکه معلوم میگردد تعریف سه ترم ” سیستم، حکومت و دولت” چگونه بهم گره خورده اند.

در کناردو مقوله ” سیستم و حکومت” ترم سومی بنام دولت  برای اداره کشور وجود دارد.

درکشورهای با سیستم سرمایه داری  با سابقه طولانی؛ حاکمان واقعی که دارای درآمدهای نجومی هستند بهیج وجه وقت خود را در دولت  و ارگانهای حاکمیت به هدر نمیدهند.  زیرا که با صرف وقت در این موقعیت شغلی ازیک طرف کنترل اداره امپراطوری سرمایه ای خود را از دست میدهند که به احتمال قریب به یقین باعث افول و یا حتی ورشکستگی اشان میشود و از طرفی با نشستن در دولت بسیاری مشکلات و انتقادات و دردسرها را برای خود ایجاد میکنند.  بنابراین کارمندان خود را بکار در باصطلاح هیئت حاکمه با عناوین رئیس جمهور، نخست وزیر، انواع وزیران و نمایندگان مجلس و… میفرستند.  در کنار آن نیز با کمک مشاوران و تشکلات مخفی یا نیمه مخفی جانبی هرمی  که ایجاد کرده اند همه چیز دولت و کشور را کنترل میکنند.

حاکمان اصلی با در اختیار داشتن سیستم حاکم؛  دولت دلخواه خود را میسازند و برسر کار میآورند. دولتها، مجالس و…  ابزار دست حاکمان برای حکومت کردن بدون دردسر  و مسئولیت میباشند.

سرمایه داران حاکم مجموعه دولت و مجلس و… را بوسیله عوامل پائین دستی خود در اختیار داشته و توسط آنها مملکت را در مسیر منافع و سیستمی که خواست آنهاست پیش میبرند.  پس در این جوامع مردم نقشی اساسی و واقعی بازی نمیکنند بلکه آنها را توسط نمایشاتی تحت عنوان انتخابات به پای صندوقهای رای میآورند و مردم نیز ساده انگارانه تصور میکنند که به کسانی رای میدهند که در جهت منافع آنها حرکت میکنند در حالیکه ابدا چنین نیست. از آنجا که تمامی ارگانهای ارتباطات جمعی در مالکیت و اختیار حاکمان  قرار دارد به این توهم کاملا دامن زده میشود  مردم هم که هیج راه دیگری برای کسب اطلاعات ندارند  این بازیها را بعنوان واقعیات باور میکنند.

در برخی از این جوامع همانند سوئد که نقشی جدی یا اساسی و تعیین کننده در سیاست جهانی ندارند و دارای قدرت اقتصادی یا نظامی یا استراتژیک در جهان نیستند؛ سیاستمداران و دولت نشینان میتوانند از میان طبقات پائین اجتماع  باشند. در این جوامع نشستن در دولت مزایای مادی بسیار کلان برای دولتیان بهمراه ندارد و حتی ممکن است با اندکی اشتباه از گردونه بیرون انداخته شوند.

اما حتی در این جوامع نیز (همانند سایرین) در احزاب باندهای مختلفی هستند که  سکان کنترل حزب را در اختیار دارند و عناصر منفرد و ناآگاه در احزاب بازیچه دست اینها میباشند.  زمانی هم که حزبی در انتخابات پیروزمیشود رهبران اصلی اشان که در ارتباط مخفی و تشکیلاتی با ارگانهای قدرت خارج از دولت هستند؛  سیاستهای حاکمان اصلی را پیش میبرند.

در تمامی کشورهای غربی بدون استثنا سازمانها و تشکلاتی وجود دارند که اعضای خود را از همان زمانیکه جوان هستند انتخاب و تربیت میکنند تا در آینده نقش های کلیدی را به آنها واگذار کنند. این افراد بهر مرحله ای از قدرت  در جامعه برسند باز هم میدانند که این ظاهر قضیه است و تمامی قدرت آنها وابسته به نیروی پشت پرده ایستکه آنها را بدین مرحله رسانده پس باید به دستور بالا دستی ها گوش فرا بدهند. در این کشورها بعضی از افراد و نیروهای وابسطه به قدرتهای پشت پرده اجازه ثروتمند شدن مییابند و همواره برای میزان ثروت آنها  محدودیت تعیین میشود. 

در واقع همه چیز پشت پرده رقم میخورد اما مردم نباید این مسائل را بدانند و آن کسانی هم که همانند من جرات افشای این مسائل را مییابند با تنبیهات شدیدی که در ظاهر دیده نمیشود روبرو میشوند و اسم همه این ظاهر فریبی ها و جنایات را هم میگذارند دمکراسی و آزادی.

حاکمان بر این جوامع  تحت  نام کاذب دمکراسی،  مجوزهر جنایتی را برای خود صادر میکنند.

در کشورهائی مانند آمریکا که دارای سلاح های استرتژیک و… هستند؛  دولت نشینان خود باید دارای میزان معینی سرمایه باشند زیرا اولا این خود نشان وابسته بودن آنها به جناح های قدرت است همچنین این مقدار اندک ثروت آنها را کاملا در همان مسیر فکری سیستم حاکم قرار میدهد.  در این جوامع نشستن در دولت مزایای مادی کلان نیز بهمراه دارد که توسط آن میتوانند پولدارتر بشوند. پس در این جوامع کسانی که در دولت مینشینند خود در سطح و یا رده قابل قبولی از قدرت پشت پرده یا حاکمان اصلی هستند و نمیتوانند از میان عناصر ردههای بسیار پائین  گروههای قدرت یا حاکمان باشند.

در جوامعی مانند شیخ نشینان خیلج فارس و عربستان سعودی تمامی قدرت دولتی در دست همان خانواده های  سلطنتی است. در اینجا حکومت و دولت کاملا بهم  درآمیخته اند.

در این جوامع همواره قدرتمند ترین ا فراد در دولت همان ثروتمندترین افراد مملکت و یا خانواده حاکم هستند و بهمین دلیل مستقیما  ثروتهای بدست آمده در مملکت به جیب آنها میرود. اما چرا؟

1 – از سابقه تاریخی برخوردارنیستند و تنها درهمین چند ده گذشته و با فروپاشی امپراطوری عثمانی و نیز ضعف دولت مرکزی ایران وسیاستهای انگلیس و… ایجاد شدند.  بنابراین از تجربه دولت مداری بی بهره اند. زیرا بعنوان کشور مطرح نبودند و دولتی نداشتند؛ بلکه قبایلی بودند کاملا متفرق  تحت حکومت عثمانی و یا ایران.

اگر بخواهیم بصورت بسیار مختصر بنقش ایران در اینباره نگاه کنیم باید به نقش ضعیف محمد رضا شاه بپردازیم زیرا او که از خود اختیاری نداشت نتوانست از جدا شدن بحرین جلوگیری کند و بدینسان نه تنها کشوری بسیار ضعیف در اختیار غربیها قرار گرفت بلکه ایران اختیار خود بر تمامی عرض خلیج فارس را از دست داد که ضرر آن برای ایران و حتی جهان ابدا قابل مقایسه با از دست دادن نواحی شمالی آذربایجان نیست. متاسفانه تمامی نیروهای ایرانی بجای بررسی این نکته نیروی خود را تماما صرف بررسی قراردادهای گلستان و ترکمانچای میکنند.

چنانچه ایران امروز بر بحرین مالکیت داشت میتوانست تمامی عرض خلیج فارس را در اختیار داشته باشد که نه تنها از قدرت استراتژیک بسیار بالائی برخوردار میشد و دیگر این منطقه ( آبراه) جزء خاک ایران بحساب میآمد و عبور و مرور از آن میبایست با اجازه ایران صورت میگرفت؛  بلکه تمامی نفت و گاز آن منطقه را نیز صاحب بود.  در نتیجه بصورتی کاملا جدی بعنوان یکی ازقدرتهای بزرگ جهان مطرح میشد.

2- کشورهائی  صنعتی  ویا حتی کشاورزی نیستند زیرا نه آب  دارند و نه تعداد مناسبی جمعیت .

3- کشورهائی  با درجه بالای علمی نیستند.

اینها کشورهائی هستند که تنها برمبنای پیدایش نفت به ثروت رسیدند و حتی در قرون اخیر دارای مدنیت (شهرنشینی) بمعنی واقعی نبودند. پس جای هیچ تعجبی نیست که همان خاندان های سلطنتی که تا چندی پیش رهبران قبایلی فقیر و صحرا گرد بودند تمامی ارگانهای قدرت را نیز خود در دست داشته باشند و از طرفی دیگر مردمان عادی  که هنوز فرهنگ قبیله ای را رعایت میکنند چیزی نمیگویند.

در واقع اینها کشورهائی هستند که تمام پایه و اساس اشان بر روی آب است و نه روی زمین و هر لحظه بسادگی  آماده  فرو ریختن هستند.

بدینترتیب داستان سه مقوله سیستم حاکم بر جامعه، حکومت گران و دولت مشخص شد.

از بررسی تمامی جوامع خود داری شده و با توجه به کلیات ارائه شده که اساس کار را روشن میکند نگاه و بررسی سایر کشورها؛  ایران، چین، کشورهای افریقائی و… به خوانندگان واگذار میشود.

در کناراین باید بیک نکته دیگرهم توجه کرد:  قوانین و  مخصوصا قوانین مدنی در هرجامعه ای باید با شرایط و فرهنگ آن جوامع همخوانی داشته باشد. بدینمعنی که قوانین را باید بر اساس  شرایط وفرهنگ آن جامعه ریخت و همزمان با تغییرات فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و… در جامعه قوانین را نیز عوض کرد.  

با درک دقیق این مطلب به شعارهای مزورانه ای که کشورهای قدرتمند و در این عصر خصوصا آمریکا سر میدهد و تحت همین شعارها ظاهرا  میخواهد دمکراسی را به سایر کشورها ارمغان بدهد پی میبریم. زیرا حتی اگردر اینجا استثنا ( فقط برای طرح استدلال بعدی) بپذیریم که آنچه که در آمریکا میگذرد درست است و دمکراسی است و یا به اصطلاحی دیگر بهترین سیستم برای آن کشور میباشد؛ لیکن این نکته ابدا توجیهی برای صحیح بودن این سیستم در سایر کشورها نیست زیرا همان سان که گفته شد هر کشوری برای خود شرایط و فرهنگی دارد که با سایر کشورها حتی کشوری همسایه متفاوت است بنابراین ارائه اش  و یا فشار بر کشوری دیگر برای پذیرش فرهنگ آن کشور را باید دیکتاتوری ( گفتیم که فعلا در این مبحث اصطلاح دمکراسی را موقتا برای فهم آنانی که جهان را تنها با این ترم ها رقم میزنند، میپذیریم پس  بهمین دلیل دیکتاتوری راهم موقتا میپذیریم) بمعنی واقعی نامید.

فهم دقیق این مقولات ما را بدرک بسیاری از مقولات دیگر کمک میکند  و برعکس ندانستن اینها یعنی بیرون بودن از حیطه دانش سیاسی و جامعه شناسی؛  در این صورت سکوت عاقلانه تر و انسانی تر است.

                                               اردیبهشت 1386   مای 2007 

                                                                       حسن بایگان- اپسالا- سوئد

hassan@baygan.net

آذربایگان!

پیشنهاد استفاده از نام واقعی آذربایگان بجای عربی شده آن آذربایجان و

 ارائه چند نکته کوتاه  در رابطه با مسائل زبان، تاریخ و متون مرجع  

اخیرا مقاله جامعی از دکتر عنایت الله رضا تحت عنوان ً آذربایجان و اران، چگونه نام آذربایجان بر اران نهاده شد ً  در اطلاعات سیاسی اقتصادی مهر و آبان 1381 به چاپ رسیده، که در عین اختصار شامل اصلی ترین نکات تاریخی و مدارک موجود از دورترین دوران  تا دهه های اخیر میباشد.  دکتر رضا بعنوان یکی از برجسته ترین صاحب نظران،  مطالب و نوشته های مفصل در این رابطه  دارد که از جمله آنها کتابی ارزشمند با بیشتر از 600 صفحه بنام ً اران از دوران باستان تا آغاز عهد مغول ً است.

 در حین مطالعه مقاله ایشان در اطلاعات سیاسی اقتصادی باین نکته برخورد شد: « یوسفیوس فلاویوس مورخ سده دوم میلادی، هنگام بحث از  ً ماد آتروپاتن ً  آنرا سرزمینی پر جمعیت دانسته است ». از آنجائیکه شخص نامبرده که یونانی الاصل و یهودی بوده و در همان قرن اول مسیحی دو کتاب بسیار با ارزش یکی بنام  ً جنگهای  یهودیان بر علیه رومیان ً  و دیگری  ً تاریخ گذشته یهودیان ً  نوشته که بسیار جنجال بر انگیزمیباشد،  بسادگی نمیشد بدون اینکه شکی در دل ایجاد نشود از روی اشتباه  مقاله که او را مورخ سده دوم میلادی نامیده بود گذشت. همین شک و نتیجتا” تحقیقی مختصر در صحت مطلب؛  ذهنیت استفاده از نام اصلی را بوجود آورد. زیرا که دیده میشود حتی ایشان نیز بعنوان فردی مطلع مجبور است  حتی در تیتر( ببخشید که از کلمه ای غربی استفاده میکنم!) مطلب از آن نامی استفاده کند که بنوعی مجبور بنفی اش میباشد. اما این غلط مشهوری که امروز مورد استفاده قرار میگیرد و باعث مشکلاتی شده  با یک تصحیح ساده از جانب مسئولین اصلاح میگردد.

 فلاویوس متولد 37  در سال 97 ( در کتاب تاریخ گذشته یهودیان چاپ  سوئدی 93) میلادی وفات مییابد هر چند تاریخ فوت او چند گونه نوشته شده ولی هیچگاه به قرن دوم نیامده است.  از آنجائیکه مسیحیت از دل یهودیت بر خواست و او ساکن همان حدودی  بوده  که مسیح زندگی میکرده  و تنها چند دهه پس از مرگ او کتابهایش را نوشته است،  قاعدتا میبایست ماجرای مسیح را بخوبی میشنیده و در کتاب خود میآورده . لیکن  او تنها در چند سطری کوتاه نوشته: « در آن زمان عیسی نامی میزیست که انسانی مقدس بود، اگر بتوان اساسا انسانش نامید، زیرا کارهائی شگفت میکرد و به مردم تعلیم میداد و حقیقت را شادمانه در مییافت. بسیاری از یهودیان و یونانیان پیرو او بودند. این شخص مسیح بود».  این مسئله  جنجال بسیاری آفرید بطوریکه  بعضی اعتتقاد دارند که این سطور بعدها در کتاب او گنجانده شده است وگرنه امکان ندارد که  عیسی مسیح  وجود داشته اما یوسف فلاویوس اطلاع کافی  از او نداشته است.  بهر صورت از اینجهت بود که نمیشد شخصی مثل  فلاویوس را نادیده گرفت و تاریخ تولد او را ندانست یا اشتباه نوشت.  درج غلط تاریخ حیات فلاویوس دلیل آن شد تا بمنابع معتبر و مراجع اصلی قدیمی  مراجعه شود.  حتی در خصوص شخصیتهای غیر ایرانی نامبرده در مقاله که شرح حال و آثار آنان در متون فارسی نبود از کتابخانه شهر و دانشگاه اپسالا سود برده شد. نتیجه آنکه بقیه نوشته های ایشان با واقعیت مطابقت داشت.  سوای تواریخ،  متون اصلی هم  با گفتار دکتر عنایت الله رضا مبنی بر اینکه آنچه  اکنون کشور آذربایجان ( استقلال پس از فروپاشی شوروی ) نامیده میشود،  نامی کاذب و ساختگی است و نام پیشین آن  ً اران ً بوده،  مطابقت میکند.  در واقع  آذربایجان تقریبا” همین محدوده ای بوده که اکنون در ایران وجود دارد و کوهستانی است  و ابدا توطئه ای در تقسیم آن نبوده که اکنون عده ای را وادار میکنند اشک حسرت در فراق این جدائی بریزند.  در اینجا ابدا” صلاح نمیدانم که وارد محدوده اشاره به منابع تاریخی و باز گوئی آنها بشوم زیرا آقای دکتر عنایت الله رضا حق مطلب را در حدی آکادمیک و بسیار خوب بجا آورده است.  بهمین دلیل توجه مسئولین محترم و علاقمندان  بمطالعه نوشتارهای ارزشمند ایشان جلب میگردد تا بدین وسیله  در اصلاح و رفع چند مسئله  مهم و مشکل ساز قدمی برداشته شود.

  نام آذربایجان از کجا آمده

نظر متداول اینست:  از نام یکی از سرداران شاپور دوم ریشه گرفته  و  نهایتا به  آذربایگان  تبدیل شد. اما چون اعراب قادر به تلفظ « گ»    نبودند آنرا به آذربایجان تبدیل کردند،  ایرانیان نیز همانند بسیاری موارد دیگر از آنان پیروی کرده  همان عربی شده ( معرب) را بکار گرفتند.

 اما نظر دیگری نیز مطرح است که در برهان قاطع آمده :  آذربایگان-  با یای حطی بر وزن و معنی آذربادگان استکه آتشکده تبریز و نام شهر تبریز باشد و نام ولایتی هم هست که تبریز شهر آن ولایت است گویند وقتیکه آغور آنولایت را گرفت صحرا و مرغزار اوجان که یکی از محال ولایت آذربایجان است اورا خوش آمد و فرمود که هر یک از مردم او یک دامن خاک بیاورند و بریختند پشته عظیمی بهمرسید نام آن پشته را  آذربایگان کرد چه آذر بلغت ترکی بمعنی بلند است و بایگان بمعنی ً بزرگان و محتشمان ً و آنجا را بدان مشهور گردانید و معرب آن آذربایجان است.

در غالب متون قدیمی و نسخ مرجع همواره آذربایگان آمده و میبینیم که در برهان قاطع برای کلمه بایگان( سوای اینکه  استدلال نهادن این نام بر آن خطه  صحیح باشد یا غلط)  معنی مشخصی  ارائه شده در حالیکه  بایجان کلمه ای بیمعنی است.

 پیشنهاد:

 همچنان که دکتر عنایت الله رضا اشاره داشته انتخاب نام آذربایجان برای منطقه اران  در اوایل قرن بیستم ، هدفی سیاسی را دنبال میکرده که چندان هم بی نتیجه نبوده و انحرافی عظیم در افکار ایجاد کرده است. هنوز اکثریت وسیعی از مردم بسادگی این حرف را میپذیرند که در ابتدا یک آذربایجان بوده و بعد بدو قسمت شده؛  و البته از نظر ایرانیان این روسها بودند که قسمتی از آذربایجان ایران را بردند و از نظر ارانی ها  این شوینیسم ایرانی بوده که قسمتی از خاک آنها را ربودند.  همین توهم است که بهانه ای را برای اسرائیل ایجاد کرد تا گروهی را تحریک کند و ساز اتحاد دوباره دو قسمت آذربایجان را بزنند و بر این جدائی اشک تمساح بریزند.

با این مختصر و با توجه به گستردگی فاکتهای موجود در تمامی متون تاریخی و تحقیق جامع دکتر عنایت الله رضا پیشنهاد میشود تا جهت  رها شدن از بسیاری مشکلات سیاسی و دست و پاگیر و بدنبال سیاست تغییر و اصلاح نام ها جهت تصحیح نام آذربایجان به آذربایگان اقدام شود. البته میتوان باز هم عقب تر رفت و نام قدیمی تر آذر بادگان  و باز هم قدیمتر آتورپاتکان را انتخاب کرد که البته بحث در این رابطه و انتخاب بعهده صاحب نظران و مسئولین گزارده میشود. ولی بنظر نمیرسد آنهمه عقب گرد ضرورتی داشته باشد.

 راه دیگری نیز  ممکن است وجود داشته باشد و آن مراجعه به مراجع بین المللی و اعتراض به  سوء استفاده سیاسی در تغییر نام اران به آذربایجان است و اینکه آنها باید نام اشان رابرگردانند تا مشکل و تشتت و  تشدد فکری برطرف شود.  البته دراین خصوص نیز باید  متخصصین  امور بین الملل و…  نظر بدهند؛  زیرا شاید ابدا اقدام به چنین کاری امکان نداشته باشد،  یااز همان ابتدا محکوم بشکست.  لیکن در غرب  قانون حمایت از اسامی وجود دارد و کسی اجازه ندارد از نامی که پیشتر استفاده شده،  سود ببرد؛  مگر تحت شرایطی مثلا در صورت ازدواج؛  فرد میتواند نام همسر خود را اختیار و حتی پس از جدائی حفظ کند.  این امر در خصوص مشاغل و غیره حتی در ایران هم وجود دارد.  حال میتوان تصور کرد که اگر قرار باشد مثلا نام شهری در ایران را عوض کنند و آنرا بنامی که در کشور دیگری هست بخوانند،  مورد اعتراض آن کشور واقع شود؛  و همچنین متقابلا از جانب ایران.  اما علیرغم اینکه آنها نام کشور آذربایجان را به اران تغییر بدهند یا نه،  بهتر است  ایران در خصوص اصلاح نام معرب آذربایجان اقدام کند.

نگاهی به معادل پارسی یابی کلمات

حال که این موضوع مطرح گردید  کاملا بجاست اشاره شود؛  آن تلاشی که صورت میگیرد تا برای بعضی از نام های غربی وارده  به زبان پارسی(فارسی)  معادلش را بیابند؛  در بسیاری موارد نه تنها بر باد دهنده پول و نیروست بلکه غلط است. چرا باید آنهمه نیرو صرف شود تا مثلا نام هلی کوپتر را چرخ بال  کرد.  این کار چه چیزی را حل میکند غیر از اینکه مشکلی تازه بیافریند. ما در دنیائی زندگی میکنیم که هر روزه در امور مختلفِ علمی، فرهنگی، سیاسی، ورزشی ووو  صدها یا شاید هزاران اختراع، اکتشاف، تحقیق و…  صورت میگیرد وبرای آنها نامی ارائه میشود. ایرانیان نیز برای حل مسائل مختلف علمی و یا در رابطه با هر گوشه و زاویه زندگی مجبور به استفاده از کلماتی هستند که نتیجه تحقیقات، پیشرفتها، تلاشها و…  سایر ملل و خصوصا غربیهاست،  اگر قرار باشد بطور جدی نیرو گذاشته شود تا معادل فارسی( پارسی؛ سئوال: واقعا کدامیک را باید در پرانتز گذاشت) برای تمامی آنها یافت آنگاه بسادگی دیده میشود  که دست بکاری عبث زده شده است.

جدای از مسائل علمی، و در زندگی روزمره و عادی؛  چرا باید مردم جهان را از استفاده از بسیاری کلمات بین المللی که میتواند در این جهانی که بسیار کوچک شده ( تا حدی که بسیاری مردم عامی  کم سواد یا حتی بیسواد هم به سایر نقاط جهان سفر میکنند) و میتوانند از آن کلمات در رفع مشکل خود سود ببرند،  محروم اشان کنیم.  کلماتی مانند تاکسی،هتل، رستوران، توالت،  تلفن، رادیو، تلویزیون، ویدئو،  اینترنت ووو  میتوانند مشکلات اولیه را حل کنند.  کلمه ای همانند هاسپیتال که در آبادان جزء زبان مردم بحساب میآمد،  بسادگی برای همه قابل فهم بود که مقصود بیمارستان است این کلمه میتواند بنوعی بین المللی باشد زیرا هر شخصی ممکن که در طی سفر بخارج  بیمار شود و نیاز به بیمارستان یا دکتر داشته باشد کما اینکه همین کلمه دکتر در جهان رایج است و در ایران نیز از معادل  پهلوی آن ( پزشک و یا احتمالا دستور)  و عربی (طبیب)  رایج تر میباشد.  کلمه پلیس هم میتواند از جمله کلماتی باشد که همواره توریستها( مسافران) بدان احتیاج دارند. ازاین نمونه لغات بسیار فراوانند مثل: سینما، تاتر، فیلم ، پارک و پارکینگ، پمپ،  تایر، تیوب، ماشین، اتومبیل و هزاران کلمه دیگر  از سینوس و کسینوس و عدد پی گرفته تا موتور جت و دولی، بسکتبال و فوتبال و الخ  که از حوصله این مختصر خارج است.

 کلمات هواپیما و فرودگاه  اکنون در زبان پارسی جا افتاده اند اما تا همین چند دهه پیش معادل انگلیسی آنها یعنی ایروپلین و ایرپورت مورد استفاده و بنابراین پذیرش عامه بود و اگر همچنان استفاده میشد برای آن دسته ایرانیانی که انگلیسی نمیدانند  میتوانست کمکی در سفر خارج از کشور باشد. توجه کنید که هم اکنون بسیاری لغات غربی  همانند آسانسور، ساک و  مرسی (که این هر سه همگی فرانسوی هستند)  در زبان  پارسی استفاده میشود که بدلیل استفاده بسیار،  ایرانیان فکر میکنند آنها پارسی اند و البته این سوای هزاران کلمه عربی و ترکی و سایر لغات شرقی است که در زبان پارسی آمده (وبدان غنا بخشیده) و هیچ حساسیتی را هم برنمیانگیزد. حال چرا باید به جنگ کلمات باارزش علمی، فنی، هنری و… غربی رفت. در واقع اگر قرار است نیروئی گذاشته بشود ساده ترین ومعقولترین ها آنستکه؛  بجای کلمات پارسی که معرب شده اند  اصل آنها را استفاده کنیم؛ مثال بارز همین کلمه فارس و پارس است؛ چنانکه در غرب،  زبان ایرانیان را پارسی میگویند  خود ما آنرا فارسی که عربی شده آنست بکار میبریم.  بنابراین دیده میشود که یک تعصب نا بجا در نفی کلمات وارداتی غربی و متقابلا” پذیرش  کلمات عربی شده پارسی در ایران عمل میکند.

 مقایسه دو مورد بالا نشان میدهد پول و  نیروئی  که میتواند مفید واقع شود و برای اصلاح بسیاری ضعفها و پر کردن خلا های موجود بکار برده شود،  اشتباه بکارانداخته شده،  بجای آنکه نکاتی همانند آذربایگان مورد توجه قرار بگیرند تا مشکلاتی اساسی از سر راه برداشته شوند کارهائی صورت میگیرد که مشکل آفرینند.

بازنگری متون مرجع و دائرة المعارف ها در ایران

نکته دیگر اینکه در پیگیری تاریخ تولد یوسف فلاویوس  به فرهنگ معین هم مراجعه  و متاسفانه مشاهده شد که همانند بسیاری سهل انگاریهای  ایرانیان در نوشتارهایشان؛  این کتاب تاریخ تولد اورا 307 ذکر کرده است.  حال تصور کنید شخصی که منابع اندکی در دست داشته باشد و بخواهد میان نوشته دکتر رضا  و فرهنگ معین انتخاب کند دچار چه سردرگمی ی خواهد شد در حالیکه هر دو تاریخ غلط است.  البته اینجانب چون از این نوع اشتباهات چاپی و سهل انگاریهای ویراستاری ( کلمه ای غربی که  معادل فارسی آنرا نمیدانم و نیازی هم نیست) در این فرهنگ زیاد دیده ام مشکل را با رجوع به سایر منابع حل کردم. البته در این فرهنگ تاریخ فوت فلویوس نبود.  در کمال تاسف باید اضافه کرد  سهل انگاری و بها ندادن به نوشته ها و خصوصا” درج غلط  تواریخ در میان ایرانیان به امری عادی  تبدیل شده و بفراوانی دیده میشود. اما در مواردی فرهنگ معین اشتباهاتی ورای آن دارد و کار به اشتباهات  ریشه ای و اساسی میکشد.  در آستانه هزاره سوم و در حالیکه در غرب  کتابهای مرجع  همانند دائرةالمعارف ها، نقشه ها، فرهنگ لغت ها و غیره هر ساله تجدید نظر و تجدید چاپ میشوند  و در نتیجه نسخه های یکی دوسال قبل به کمتر از یک چهارم قیمت  در معرض فروش قرار میگیرد و بسختی میتوانند مشتری پیدا کنند؛  در ایران همان نسخ بدون هیچ اصلاحی و بدون توجه به تغییرات سیاسی،  جغرافیائی؛  جمعیتی ووو صورت گرفته در جهان؛   برای سالهای پیاپی همچنان چند باره چاپ شده در اختیار مردم قرار میگرند.  حال با توجه به اینهمه ضعف و مشکل چرا باید نیرو را صرف پیدا کردن  کلماتی همانند چرخ بال بجای هلی کوپتر کرد و آنرا هم همانند یک کشف بزرگ برخ مردم کشید.  بهتر است سعی شود  تا خود چیزی اختراع یا کشف کنید و هر نامی خواستید بر آن بنهید  در اینصورت  مطمئن باشید که جهان غرب تعصبی ندارد تا حتما معادلی برای آن بسازد.

 البته این تجربه در فنلاند وجود داردد آنها سعی کرده اند همانند ایران بعضی کلمات را عوض کنند که حاصل همان مشکلی استکه آورده شد و حتی برای مسافران کشورهای همسایه نظیر سوئد که از زبان فنلاندی هیچ نمیدانند بسیار ناخوش آیند و مسخره است.

ایران و متون مرجع قدیمی

حال که این نکات گفته شد بهتر است  نکته دیگری را هم یاد آور گردید.  در حالیکه در غرب قرن ها پیش کتابهای شرقیها را ترجمه و مطالعه کرده اند و از آنها فراگرفتند،  ایرانیان به عوض یاد گیری و تقلید از روش آنها،  بدین فکر عقب افتاده دل خوش داشته و دارند که این عمل غربیها بدلیل برتر بودن ایرانیان است.  اما  حقیقت آنستکه ایرانیان عقب ماندند تا جائیکه حتی قادر به شناخت تاریخ خود نبودند و نیستند و این غربیها بوده و هستند که میبایست کمک میکردند تا آنان تاریخ خود را بیابند.

هنوز کتابهائی در جهان  هست که متعلق به ایرانیان و به زبان پارسی است اما هیچ نسخه ای؛  نه اصل و نه چاپی از آنها  در ایران وجود ندارد. سال پیش یکی از این نمونه ها  بنام « گل و نوروز نوشته جلال طبیب شیرازی بسال 734 ه ق یا 1333 میلادی »  که  نسخه ای بسیار قدیمی از آن در کتابخانه دانشگاه اپسالا سوئد بود بهمت دکتر علی محدث و توسط دانشگاه نامبرده تکثیرشد. این کتابی بود که در مجامع علمی ایران نسبت به موجودیتش شک وجود داشت ولی  آقای دکتر علی محدث توانست مشخص کند که تنها چند نسخه انگشت شمار دست نویس آن در کتابخانه های جهان موجود است. نکته دیگر اینکه بسیاری کتابهای مرجع و بسیار ارزشمند در جهت شناخت جهان وجود دارد که هنوز هیچ اقدامی جهت ترجمه آنها نشده است  همانند همین دو کتاب تاریخی و بسیار ارزشمند یوسف فلویوس که حدود دوهزار سال پیش نوشته شده است و  چنانچه کسی بخواهد تاریخ منطقه را بر رسی کند ناچار از مطالعه آنهاست در غیر اینصورت مطالعاتش چندان کامل نیست. دانشجویان و محققین تاریخ در ایران که بیشتر بزبان پارسی و یا حداکثر یک زبان خارجی دیگر آنهم نه بطور کامل و همانند زبان مادری آشنائی دارند چگونه میتوانند این خلا را پر کنند. تنها راه چاره ایرانیان مراجعه به کتابهای مرجع دست دوم یعنی تحقیقات غربیها استکه  آنان  با توجه به متون اصلی قدیمی که بزبانهای عربی، یونانی، لاتینی، چینی و الخ نوشته شده انجام داده اند. در حالیکه لازمه کار آنستکه در وحله اول همین کتب بزبان پارسی ترجمه شوند تا محققین کاملا مستقیم و بدون واسطه با تاریخ برخورد کنند. بعنوان مثال قسمت آورده شده از کتاب فلاویوس در باره مسیح در ایران رایج است اما همگی آنرا از کتاب تاریخ تمدن نوشته ویل  دورنت نقل میکنند زیرا کتاب ارزشمند دورانت به پارسی ترجمه شده است. لیکن از آنجا که ویل دورانت تمام پاراگراف را نیاورده و تنها همان مقداری را که در بالا قید شد در کتابش ( جلد سوم ” قیصر و مسیح” فصل 26صص652 ترجمه فارسی چاپ دوم 1367 ) نوشته؛  در متون فارسی نیز تنها همان و باقید برگرفته از کتاب تاریخ تمدن آورده میشود.

 بعنوان نمونه،  در انجیل برنابا  ترجمه علامه حیدر قلی سردار کابلی   نشر نیایش  چاپ اول 1379؛   ویراستار آن آقای جمشید غلامی نهاد مقدمه مفصل و خوبی در 203 صفحه نوشته، اما همان مقدار نوشته دورانت در کتابش و ترجمه فارسی ملاک قرار گرفته است.

 حال برای اینکه کمکی هرچند اندک در این راه  شده باشد؛  دنباله آن قسمت از پاراگرافی  که در کتاب  دورانت  آمده  و در ابتدای مقاله حاضرآورده شد؛ ارائه میگردد. این سطور  برگرفته از کتاب تاریخ  گذشته یهودیان اثر فلاویوس بزبان سوئدی میباشد.  مترجم سوئدی متن اصلی یونانی را نیز آورده است:

« و سپس پیلاتوس تحت رهبری ما ( مقصود یهودیان است این توضیح ازاینجانب حسن بایگان میباشد) اورا به مرگ بر صلیب محکوم کرد؛  هرچند که اینکار در ادامه عشق طرفدارانش بی تاثیر بود.  در سومین روز او دوباره  بازگشت و نشان داد زنده است؛  بعلاوه  دهها هزار چیز دیگر که پیامبران پیشین گفته بودند.  تا این زمان انجمن مسیحیان ، نامی که بآنها پس از او داده شده،  از بین نرفته اند».

 شاید تعداد انگشت شماری ایرانی ( در میان آنانی که اسم فلاویوس را شنیده اند) در ایران کتابهای  او را به چشم دیده باشند. اما امثال این کتابها در جهان بسیار است و با کمی تامل بسادگی میتوان پذیرفت که ضعف در جوامعی همانند ایران چقدر اساسی میباشد.  

نقص در دانش تاریخ ( بطور عام)  که شامل گذشته سیاسی، فلسفی، فرهنگی، اجتماعی و…  میشود،  راهیابی به آینده بهتر را،  سخت میکند.

در این مقاله کوتاه هدف بررسی کامل متون قدیمی و… نبود؛ زیرا آنچه که مربوط به نام اران بوده در نوشته های  دکترعنایت الله رضا آمده.  دوم اینکه  باز کردن سایر نکات میتواند صفحات بیشماری را پر کند که نه هدف آن بوده و نه  نیرو و زمانی که باید صرف آن بشود دراین مقطع حساس که جنگ در منطقه در گیر شده،  موجود میباشد. لیکن یکی از دلائلی که باعث گردید تا همین مختصردر این شرایط ارائه شود حضور آمریکا در کردستان عراق و بسیاری استدلالات در خصوص مالکیت بر منطقه و ارائه نقشه های گوناگون است. پس ضروری است تا آماده بود  با مسائل دقیق و علمی وتاریخی و با دانش برخورد بشود؛ وگرنه مشکل بسیار دست و پاگیر خواهد شد. در حالیکه تاریخ گذشته منطقه را بیشتر یونانیان نوشته اند؛  کمبود یا نبود آنها در ایران باعث میگردد تا متفکران، روشنفکران و مشاوران و مسئولین نتوانند پاسخ های منطقی و قانع کننده به جوامع خودی و جهان ارائه دهند؛  در نتیجه بیشتر استدلالات ایرانیان در حد عوام ( البته شاید کمی بالاتر) خواهد بود. 

مجموعه نکات بالا نشانگر آنستکه:  ایران  هنوز در ابتدای راه است و کارهای زیادی در پیش دارد.  البته  این نکته از جهتی مثبت است؛  زیرا که یک حرکت گسترده را پیش روی میگذارد و دستِ دست اندرکاران را کاملا باز،  تا بنائی را از پایه بسازند.  چنانچه معقول و  در جهت نظم و سازمان یافتن حرکت بشود، امری که در جوامع عقب مانده وجود ندارد و نقطه ضعف اصلی و اساسی آنهاست،  میتوان در مسیر پیشرفت قرار گرفت.

 پایه اساسی برای توسعه و پیشرفت  برنامه و نظم است.  جامعه و مردمی که انظباط را ندانند و انظباط ناپذیر باشند به هیچ جائی نخواهند رسید.

در خاتمه امید که این نکات مورد توجه قرار بگیرند و در راستای حل مشکلات از نیروهای متخصص و مطلعی که مسلما در میان ایرانیان بسیارند استفاده بشود.    

                                                                    حسن بایگان               سوم فروردین 1382    23 مارچ 2003

h_baygan@hotmail.com

بررسی گفتار (شعار) نا گويا و ناکارآمد “برشت ” در برابر سخن دقيق و کارآمد “نظام الملک “!

هفته پیش این گفتار  برشت  “آن که حقیقت را نمیداند نادان است ولی آنکه حقیقت را میداند و آن را پنهان میکند جنایتکار(تبهکار) است ”  را که سالها سرلوحه و تکیه کلام “بخصوص روشنفکران ” ایران بوده و هست در مقابل سخنانی از خواجه نظام الملک (که در اثر با ارزش او کتاب “سیاست نامه ” آمده) در مطلبی قرار دادم.

روی سخن با کلیه ایرانیان بوده از آنها خواسته شد تا بیشتر به شناخت فرهنگ خود بپردازند و آنچه را که خود دارند در جائی دیگر جستجو نکرده مُبلغ خود و جامعه اشان باشند.  مخصوصا در شرایطی که جوامع ثروتمند غربی از هر ابزاری در جهت تحقیر دیگران و خصوصا ایرانیان استفاده میکنند، میباید آنچه را که از فرهنگ غنی خود دارند  در جهت بزرگ کردن خود برجسته نمایند، و نه مال دیگران را.    

چند روز پیش در اعتراض بدان نوشته، نامه الکتریکی دریافت شد. هدف اصلی نویسنده انتشار آن در وسایل ارتباطات جمعی  بود بدینجهت برای آنان فرستاده شده بود.  نویسنده خود را مخاطب اصلی (تنها مخاطب)!!! مطلب من دانسته چیزهائی نوشته بود که نمیتوان  نامی برایش پیدا کرد.

از آنجائیکه در آن نوشته هیچ نکته با ارزش و قابل توجه ای وجود نداشت؛ مشخص گردید که هدف نویسنده همانند بسیاری دیگر به چالش کشیدن دیگران در مباحثی بی پایه، ارزان و شخصی برای مطرح شدن در مجامع و وسایل ارتباطات جمعی بوده است. امر بی ارزش و حقیری که همیشه از آن نفرت داشته و کناره گرفته ام. امری که تنها وقت مردم را برباد میدهد و اعصابشان را خراب میکند. بدین لحاظ از هرگونه پاسخی و حتی آوردن نامی معذورم.   

هرگاه مبحثی ارزشمند آنهم با شیوه آکادمیک که میتواند روشن کننده گوشه هائی از مسائل اساسی زندگی  باشد مطرح گردد، انگیزه برای ورود به بحث برایم ایجاد میشود.

اما لازم دیده شد جهت تکمیل مطلب پیشین، اینبار از زاویه ای نقادانه، بر نوشته “برشت ” نگاهی انداخته شده،  نشان داده شود که این گفتار برشت چقدر ناکارآمد است.

“برشت ”  یا “نظام الملک ” ؟ کدام سخنی برتر گفته اند.

در این بحث به بررسی گفتار برشت مینشینیم تا معنی و کار آیی آن را به بینیم. آنگاه علاقمندان  میتوانند خود به کتاب برشت مراجعه نموده گفتارش را در همان جائیکه  بکار برده بررسی کنند و ببینند آیا در آنجا نیز بدرستی بکار رفته است و یا در آنجا هم دارای کاربرد نبوده و اشتباه است.

زمانیکه گفتار برشت را با سخن خواجه مقایسه میکنیم اوج تفاوت و برتری سخنان عاقلانه و منصفانه خواجه که همیشه هم کاربرد خواهد داشت با گفتار نه چندان سنجیده و درست ” برشت ” که بیشتر حکم شعار را دارد، مشخص میشود.

برشت میگوید:

آن که حقیقت را نمیداند نادان است ولی آنکه حقیقت را میداند و آن را پنهان میکند جنایتکار(تبهکار) است.

این جمله کوتاه مملو از مضامین  فلسفی و حقوقی است.

حقیقت: آن چیست چه کسی میتواند ادعا کند که حقیقت را میداند. اساسا چگونه میتوان به حقیقت دست یافت.

نادان در برابر تبهکار: ملاک و معیارها چیست و چه کسی تعیین کننده آنست.

دانستن در برابر ندانستن: چه کسی میتواند ادعای دانستن حقیقت را بکند و دیگران را نادان بنامد.  

از همه مهمتر “آن که ”  است: این فرد ” آن که ” کیست؟ ظاهرا روی سخن با تمامی آحاد بشر بوده و در برابر تمام این سوالات نیز ملاک و معیار افکار آقای برشت یا بکار گیرنده نقل قول میباشد.

این مجموعه یا ترکیب کلمات، گفتاری نامشخص و ناکارآمد را میسازند.

اما خواجه سخن اش مشخص و دقیق است. او توقع را از شاه دارد. این شاه است که بالاترین مسئولیت را در جامعه دارد و باید که آگاه به امور باشد و نه همه مردم.

یکبار دیگر قسمتی از سخنان خواجه آورده میشود:

“…و گویند فسادی و دست درازی که در مملکت میرود یا پادشاه میداند یا نمیداند اگر میداند و آن را تدارک و منع نمیکند آنست که همچو ایشان است و بظلم رضا داده است و اگر نمیداند پس غافلست و کم دان و این هر دو معنی نه نیکست.”

خواجه برای تکمیل و روشن شدن حرف اش در حکایتی که بدنبال میآورد بر توقع از شاه تاکید میکند؛ آنگاه که زن مال باخته به شاه میگوید؛ در صورت ندانستن و یا نتوانستن چه فرقی میان تو(شاه) و من(زنی ناتوان) است.

مقصود نظام الملک از این گفتار کاملا مشخص است. او در موردی خاص، یک فرد  یا نیروی  سیاسی حاکم را که صاحب قدرت بوده و توان یا امکان دستیابی به اخبار و اطلاعات را دارا ست  منظور نظر داشته؛  مخاطب قرار داده،  مسئول  میداند.

اما برشت همه مردم را و آنهم در حالتی بسیار کلی مخاطب و مسئول قرار میدهد.

مقصود برشت از ” آن که ”  کیست؟  

آیا  موارد علمی مورد نظر اوست  یعنی همه باید مسائل پزشکی یا مهندسی و… را بدانند و اگر ندانند  نادانند. آیا بر هنرمندان انگشت گذاشته و یا  بر سایر گروهها و اقشار مردم.  شاید مقصودش آنست که هر کسی در صنف خود باید همه چیز آن صنف را بداند یعنی یک پزشک باید در کلیه مسایل پزشکی همه چیز را بداند.

اما بیاییم موضوع را در محدوده هنر بررسی کنیم. آیا همه هنرمندان باید همه چیز هنر را بدانند و گرنه  نا دانند و چنانچه میدانند و پنهان میکنند جنایتکار.

شاید محدوده باز هم کوچکتری را در نظر دارد، مثلا شعرا  از جمع هنرمندان.

 آیا هر شاعری باید همه چیزها از اسامی  شعرای زنده و مرده ایرانی و چینی و افریقایی و…  و تمامی حقایق را در باره زندگی و عملکردهای مثبت و منفی آنها و…  را بداند.  

ظاهرا دیده میشود که اینجا کار گره میخورد و ضمن اینکه کسی در دنیا پیدا نخواهد شد که اینهمه حقایق را بداند از طرفی دلیلی هم برای پنهان کردن یافت نمیشود. در ضمن اساسا این بحث تبهکاری یا جنایتکاری با مسائل علمی و هنری بدین صورت ( روی این نکته تاکید میشود زیرا پیشتر در مقاله ای به وجود نوعی مافیا در دانشگاههای جهان اشاره داشتم و همه میدانند که در امور هنری نیز رقابت و انواعی از مافیای هنری وجود دارد) ارتباط چندانی پیدا نمیکند.

بنابراین موضوع دانستن حقیقت  ارتباط پیدا میکند به اینکه؛ چه کسی، در چه موردی، در کجا  و در چه حدی باید بداند. اینها اموری است که باید کاملا مشخص شود و با یک دستور یا فرمول کلی این چنینی راه بجایی نمیتوان برد. مهمتر اینکه نمیتوان این گفتار را که بیشتر بیک شعار میماند در همه جا استفاده کرد؛ هرچند هدف اصلی و استفاده از آن بیشتر در امور سیاسی بوده است. این نکته در سطور آینده روشنتر خواهد شد.

ممکن است شخصی بدلایل کاری میباید شاهد یا آگاه به امری بوده و قاعدتا میبایست حقیقت آنرا بداند و چنین گفتاری برای او صدق کند؛ این نوعی از مسئولیت مستقیم استکه خواجه نیز بدان اشاره دارد.

اما در امور سیاسی و در گستردگی امروزین اش  باید بسیار محتاط بود و دقت کرد  که توقع دانستن حقیقت را از چه کسی و به چه میزان میبایست داشت.

در عصر حاضر غالباً میدانند که بلا استثنا در تمام کشورها، مردم عادی حتی از کمترین واقعیات جامعه خود و کارهائی که در جهان و کشورهاشان انجام میگیرد، اطلاعی ندارند.  دلیل آن نیز مشخص است:

1- دولتها در تمام جهان (بدون هیچ استثنائی) تنها اطلاعاتی را که خود میخواهند در اختیار مردم قرار میدهند و البته این اطلاعات نیز بسیار بسیار اندک است. از طرفی حجم اطلاعات آنقدر زیاد است که اگر شخصی تمام وقت و حتی دوبرابر یعنی 16 ساعت  در روز( حتی بطور حرفه ای) کار کند باز هم  تنها به مختصری از آنها دست خواهد یافت. تازه  پس از آن نیز بسادگی میتوان فریبش داد.

آن مجموعه دولتی یا حکومتی که قدرت را در دست دارد بسیار قوی تر از آنست که اجازه دهد هر انسانی بتواند به آسانی و به اختیار خود  بمیزان نسبتا مناسبی( خطرناکی) از اطلاعات( واقعیت ها)  دست یابد و از آن بدتر آنها را در اختیار دیگران قرار بدهد.

این نوع عملکرد در کشورهای غنی یا صنعتی یا غرب بسیار سیستماتیک تر،  قوی تر، سازماندهی شده تر و دقیق تر از کشورهای فقیر و ضعیف است.

نکته مهم نیز آنجاست که انسان بر مبنای اطلاعات حرکت میکند. اگر مجموعه ای از اطلاعات ناقص و یا جهت دار در اختیارش قرار بگیرد به نتیجه غلط  یا مورد نظر سازمانهای اطلاعات دهنده میرسد.

پس چگونه انسانی که در خارج از حکومت است، میتواند حقیقت مسائل را بداند و تازه انتظار هم  داشته باشد که همه مردم  نیز آنرا بهمان شکل و صورتی که او میداند، بدانند و گرنه نادانانی بیش نیستند.

بهمین دلیل است که دیده میشود در جنگها مثلا همین دهه گذشته میلونها انسان یکدیگر را قتل عام کردند.

 در اینجا جای دارد طنزی از عبید زا کانی از کتاب ” کلیات عبید زاکانی ”  به همت پرویز اتابکی، قسمت ترجمه حکایات عربی صفحه251  آورده شود.

“سربازی را گفتند چرا بجنگ بیرون نروی؟ گفت: بخدا سوگند که من یکتن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند پس دشمنی میان ما چون صورت بندد “.

این سخن طنز پس از حدود هفت قرن هنوز آنچنان زیبا و گویاست که هیچ نیازی به توضیح ندارد. اما قسمت پنهان طنز آنجاست که چه تعداد از چنین سربازانی وجود دارند؟ مسلما بسیار اندک اند. تنها گروه کوچکی هستند که “عبید زاکانی ها ” را تشکیل میدهند.

چه تعدادی این موضوع یا حقیقت را میدانند که  در غرب دولتها به مردم راست نمیگویند و اخبار و اطلاعات صحیح را در اختیارشان قرار نمیدهند و بر اساس خواسته ملت حرکت نمیکنند؛ بلکه بعنوان حافظان منافع و کارمندان  قدرتهای واقعی پشت پرده (صاحبان ثروت های کلان که تشکلات خاص خود را نیز دارند) حرکت میکنند  و بدین ترتیب یک دمکراسی دروغین را با فریب بمردم تحمیل میکنند.

اگر چنین بود که همه مردم تمام حقایق امور سیاسی را میدانستند؛ دیگر اینهمه مردم کشورهای فقیر توسط مردم عادی  کشورهای غنی قتل عام نمیشدند. مگر آنکه بپذیریم حتی مردم عادی نیز بخاطر منافع اندک خود حاضرند هر تعداد انسان را در هر نقطه جهان بصورتی سیستماتیک که توسط دولتهای شان برنامه ریزی و تنظیم میشود، کشتار کنند.

اساسا در کلیه سیستمهای کنونی جهان، ارتش و نیروهای پلیس و… حق فکر کردن ندارند و باید مطیع کور باشند، این امری است که در حال حاضر در تمام جهان توسط تمامی دولتها صورت میگیرد. پس آنرا چگونه باید توجیه کرد،  لشکر نادانان  یا  جنایت کاران؟

برشت خود یک سوسیالیست دوآتشه بود، اگر او بقدرت میرسید و سیستم مورد نظرش پیاده میشد آیا غیر از این عمل میکرد؟

در اینجاست که باید همین سئوال را از برشت میکردند:

آیا این حقیقت را میدانی که سیستم مورد نظرت هم همین کارها را خواهد کرد یا نمیدانی؟

چه کسی میتواند بگوید که این رفاه درغرب، حاصل غارت شرق و کشورهای فقیر نیست و مردم غرب یا باید آنرا بدانند و همراه جنایت کاران بوده باشند و یا نادانانی بیش نیستند.

 2- مردم در حالت عادی وقت زیادی ندارند. مردمی که بکار های روزمره برای امرار معاش مشغول هستند در بهترین حالت که علاقه مند به مطالعه یا پیگیری مسائل سیاسی  باشند تنها مدت زمان اندکی وقت برای اینکار دارند.

میزان نادانی یا به سخن صحیح،  عدم آگاهی کافی  مردم از مسائل سیاسی و آنچه که در جهان و یا کشورهای شان میگذرد بسیار بیشتر از میزان دانش و آگاهی آنهاست  و بر این نادانی یا در اصل ناآگاهی نیز جرم و گناهی کبیره و نابخشودنی وارد نیست.

پس استفاده از این گفتار(شعار) برشت و اتهام نادانی زدن به عموم مردم و انداختن بار مسئولیت بر دوش آنها ، در اساس تبرئه کردن مسئولین اصلی یا صاحبان مال و  قدرت و نیز رژیم ها و دولتها میباشد.

حال دیده میشود که این جمله بظاهر زیبای برشت چندان هم زیبا و پر مغز و نغز نیست.

اما قرار دادن این گفتار “برشت ” در سرلوحه کار به چه معنی است:

سرلوحه هر کاری همانند تابلوی بالای سردر ورودی یک مکان مثلا بیمارستان، اداره، مغازه و … میباشد.  بنابراین هر کس که وارد آن محل میشود در آنجا با آن چیزی روبرو میگردد که بر سر در ورودی آمده بود.

مثلا زمانیکه در سردر یا بالا و یا تیتر سایت  یا نوشته ای و یا مکانی  “بسم الله”  آمده بسادگی متوجه میشویم که وارد سایت یا نوشته و یا مکانی میشویم که در آن افکار اسلامی است.

این تیترها آگاهانه و هدفمند انتخاب میشوند (درست همانند شعارها) و بسیاری مسائل و مطالب را درخود داشته؛  قادرند آنرا با کمترین کلمات بیان کنند.

بنابراین آنگاه که گفتار(شعار) برشت بر سر در ورودی یک خانه، روی جلد یک کتاب یا نشریه، در بالای یک سایت، صفحه، نوشته  و یا… میآید، مقصود آنستکه شما وارد جایی میشوید که در آن حقیقت محض را میشناسند و مکان راستی و صداقت و انسانیت است؛ و دیگران که غیر از این فکر و یا عمل میکنند یا نادانند یا جنایتکار (تبهکار).

اما  برداشتها ریشه در فلسفه و تفکرات  دارند.  بنابراین کنفوسیونیست، مسلمان، مسیحی، هندو، بودایی  و… هر کدام  بر مبنای افکار خود حقیقت، دنیا ، محیط اطراف، امور سیاسی- اجتماعی و فرهنگی را میبینند.

اگر هر شخص یا گروهی این شعار “برشت ” یا نمونه و معادل محض و یا کپی محلی شده آن را سرلوحه قرار دهد،  خود را حقیقت کامل ” انا الحق ”  و سایرین را ” باطل ” معرفی کرده است. این معنی و برداشت نهائی استفاده از شعار “برشت ” میباشد.

چنانچه بخواهیم شعار “برشت ” را سرلوحه و یا پایه فکری خود قرار بدهیم دائما باید  از یکدیگر بپرسیم؛  آیا حقیقت را میدانی یا نمیدانی؛ اگر نمیدانی ( همانند من فکر نمیکنی) نادانی و اگر میدانی (همانند من فکر میکنی) اما مثل من عمل نمیکنی، جنایتکاری.

نتیجه شعار برشت:

” اناالحق” و دیگران “باطل “

                                                  حسن بایگان- اپسالا- سوئد

                                                      3 ژوئن 2005

hassan@baygan.net

آن که حقيقت را نميداند نادان است ولی آنکه حقيقت را ميداند و آن را پنهان ميکند جنايتکار( تبهکار) است!

امروز پنجشنبه 26 مای 2005  پستهای الکتریکی را کنترل میکردم در اینحال با تیتر بالا که سرلوحه سایت ” انجمن هنر در تبعید ” بود برخورد کردم که مدتهاست ( حداقل از حدود 40 سال پیش بیاد دارم) سرلوحه روشنفکران ایرانی قرار گرفته،  با بیان آن و اینکه از سخنان ” برتولت برشت ”  میباشد؛  قصد  داشته و دارند تا نشان دهند که از دانشی وسیع و جهانی برخوردارند.

آیا زمان آن فرا نرسیده که تاریخ را در کل و تاریخ کشورهای با تاریخ و خصوصا ایران را بخوانیم تا بدانیم چرا پیشتر در مقاله ای نوشتم ” چنانچه ایرانیان هویت خود را باز یابند؛ میتوانند برجسته ترین ها ( از همه جهت) در جهان باشند “؟

از آنجائیکه فرصت زیادی ندارم و اکنون چند هفته است که برای نوشتن مقاله ای اجتماعی _ تاریخی مشغول هستم مطلب زیر را مستقیما نقل قول کرده  هیچ تفسیری بر آن اضافه نمیشود. بحث و تفسیر  بر عهده ادیبان محترم.

فصل دهم

اندر صاحب خبران و تدبیرهاء کار ملک کردن

واجبست پادشاهان را از احوال رعیت و لشکر و دور و نزدیک خویش پرسیدن و اندک و بسیار آنچ رود دانستن و اگر نه چنین کند عیب باشد و بر غفلت و ستم کاری حمل نهند و گویند فسادی  و دست درازی که در مملکت میرود یا پادشاه میداند یا نمیداند اگر میداند و آن را تدارک و منع نمیکند آنست که همچو ایشان ظالم است و بظلم رضا داده است و اگر نمیداند بس غافلست و کم دان و این هردو معنی نه نیکست لابد بصاحب برید حاجت آید و همه پادشاهان در جاهلیت و اسلام بصاحب برید خبر تازه داشته اند تا آنچ میرفت از خیر و شر از آن با خبر بودند چنانک اگر کسی توبره کاهی یا مرغی بناحق بستدی از کسی بمسافت پانصد فرسنگ راه پادشاه را خبر بوده است و آنکس را مالش فرموده است تا دیگران بدانسته اند که پادشاه بیدار است و بهمه جای کار آگهان گماشته اند و ظالمان را دست ظلم کوتاه کرده و مردمان در امن اند و در سایه عدل بکسب معاش و عمارت مشغول باشند لیکن این کار نازکست و با غایله باید که اینکار با دست و زبان و قلم کسانی باشد که برایشان هیچ گمان بد نبود و بغرض خویش مشغول نباشند که صلاح و فساد مملکت در ایشان بسته است و ایشان از قِبل پادشاه باشند و نه از قِبل کس دیگر مزد و مشاهره ایشان باید که مهیا میرسد از خزینه تا بفراغ دل حالها می نمایند تا هر حادثه که تازه میشود پادشاه داند و آنچ واجب درخورد آنکس باشد ناگاه پاداش و مالش و نواخت می رساند آن پادشاه چون چنین باشد پیوسته مردمان بر طاعت حریص باشند و از تادیب پادشاه بترسند کسرا زهره آن نباشد که در پادشاهی عاصی تواند بود یا بد تواند اندیشید که صاحب خبر و منهی گماشتن از عدل و بیداری و قوت رای پادشاه در آبادان کردن مملکت.

حکایت-  چون سلطان محمود ولایت عراق را بگرفت مگر زنی با جمله کاروان برباط کچین بود دزدان کالای او بردند و این دزدان از کوج و بلوج بودند و آن ولایت جایگاهی پیوسته کرمانست این زن پیش سلطان رفت و تظلم کرد که دزدان کالای من ببردند بدیر کچین کالای من باز ستان یا تاوان بده سلطان محمود گفت دیر گچین کجا باشد؟ زن گفت ولایت چندان گیر که بدانی که چه داری و بحق آن بررسی و نگاه توانی داشت گفت راست می گوئی و لیکن از چه جنس بودند و از کجا آمدند؟ گفت از کوج و بلوج بودند از نزدیکی کرمان گفت آن جایگاه دور است و از ولایت من بیرون، من بدیشان هیج نتوانم کرد زن گفت تو چه کدخدای جهان باشی که در کدخدائی خویش تصرف نتوانی کرد و چه شبانی که میش را از گرگ نتوانی نگهداشت پس چه من در ضعیفی و تنهائی و چه تو با این قوت و لشگر و محمود را آب در چشم آمد و گفت راست میگویی همچنین کنم … الخ

تنها اشاره میشود که بد نیست مقایسه ای میان این داستان کوتاه با عملکرد جنگ افروزان و کشورگشایان همین یک دهه اخیر کرد.

این قسمتی بود از فصل دهم سیاست نامه ”  سیرالملوک ”  اثر بسیار ارزشمند و جاودانه خواجه نظام الملک انتشارات تهران چاپ اول 1373 با مقدمه و تعلیقات عطاءالله تدین که بدون هیچ دخل و تصرفی در اینجا آورده شد. طبق  نظر آقای تدین شروع نگارش این کتاب اوایل سال 483 هجری قمری بوده است.

                                                                                                                                                                  حسن بایگان_ اپسالا_ سوئد

                                                               26 مای 2005

hassan@baygan.net

مطلبی در باره اسلام و چند موضوع تاریخی!

مقدمه توضیحی

چندی پیش صحبتهائی پیش آمد که ناچارا نامه ای نوشته برای دوستان فرستاده شد. پس از آن متوجه شدم که این گونه مسائل، سئوالات و یا مشکلات عام است و برای اکثریت ایرانیان کم و بیش وجود دارد. پس صلاح در آن دیده شد که با اندکی تغییرات بسیار بسیارجزئی ( بابت اینکه مطلب برای کسانیکه در بحث نبودند قابل فهم تر بشود) در اختیار عموم قرار بگیرد. شاید که مورد استفاده قرار گرفته و اگر کسانی  در بعضی نکات با همین مشکلات روبرو هستند زمینه اولیه در اختیار آنها باشد و چنانچه مایل بدانستن  بیشتر و تحقیق باشند بتوانند  مسیر مشخص و ساده ای را دنبال کنند. اما نامه چنین بود:

دوستان سلام

امیدوارم که شاد و سرحال باشید.

طی چند روز گذشته دوبار در منزلم دو بحث متفاوت صورت گرفت که نیاز به بعضی توضیحات دارد.

 همانطور که شاهد بودید من در هر دومورد تنها چند کلمه کوتاه صحبت کردم، ابتدا به توضیح دلیل این امر میپردازم.

اول اینکه وقتی صحبتی مطرح میشود که در آن زمینه فکری قبلی،  ندارم و آن صحبت نیز حساس است سکوت میکنم تا به مطالعه بپردازم آنچنانکه  روز سه شنبه 23 ژانویه در منزلم صراحتا گفتم، بدلیل اینکه تابحال بدین نکته ( شیعه ویا سنی بودن عباسیان) توجه دقیق نکرده بودم حرفی نمیزنم تا مطالعه بکنم.

نکته دیگر اینکه بعضی اوقات صحبتهائی میشنوم که برایم واقعا عجیب است و چون جو را مناسب نمیبینم سکوت میکنم زیرا ممکن است دیگران حرفهای مرا عجیب ببینند و آنگاه که بدلایلی ( از جمله کمبود وقت برای دادن توضیحات کافی)، برداشتی درست نشود ممکن است بعدها در محافل دیگر بصورتی غیر مطرح گردد و آنگاه تابخواهم آنرا اصلاح کنم زمان زیادی را میبرد و برداشتهای نادرستی از انسان خواهد شد.

نهایت کلام اینکه چون این مباحث در خانه من صورت میگرفت شرط ادب ایجاب میکرد که بیشتر شنونده باشم.

با این مقدمه به بررسی آنچه سه شنبه (23 ژانویه) در باره عباسیان مطرح شد پرداخته میشود.

1-  مهمترین نکته برای شروع،  توضیح کلمه ” شیعه” است زیرا که بقیه نکات دنباله آن هستند.

از کتاب شرح و تفسیر آیات قرآن بر اساس تفسیر نمونه تالیف جعفر شریعتمداری جلد دوم چاپ 1374 بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛  تعریفات آورده میشود واز توضیحات اضافه نویسنده برای کوتاهی کلام صرفنظر میشود.

شیعه: ( مریم/ 69) در اصل لغت بمعنی گروهی است که با هم برای انجام کاری تعاون میکنند.

شیع: ( انعام/ 159) جمع ” شیعه” از نظر لغت به جمعیت و گروهی گفته میشود که دارای خط مشترکی هستند و یا به معنی فرقه ها و دسته ها و پیروان افراد مختلف است، بنابراین مفرد آن به معنی دسته ای است که پیروی از مکتب معینی میکند این معنی لغوی شیعه است، ولی اصطلاحا معنی خاصی دارد و به کسانی گفته میشود که بعد از پیغمبر پیرو مکتب امیرالمومنان علی میباشند و نباید معنی لغوی و اصطلاحی آن را با هم اشتباه کرد.

توضیحات دیگری در این قسمت آمده که تنها  نوشته طبرسی در مجمع البیان را میآورم. او مینویسد:

شیعه بمعنی ” پیرو و تابع ” است و شیعه علی به پیروان او و آنهائی که اعتقاد به امامتش دارند گفته میشود.

اشیاع: ( قمر/ 51) جمع شیعه به معنی کسانی است که از سوی فردی به هرطرف میروند و امور مربوط به او را نشر و شیاع میدهند و او را تقویت میکنند و اگر شیعه به معنی پیرو استعمال شود نیز از همین جهت است.

تشیع: ( نور/19)  در اصل از ماده ” شیع” به معنی ((انتشار پیدا کردن و شایع و آشکار شدن )) است.

آیه مورد نظر ( نور/19) ناظر  به ممنوعیت اشاعه فحشا است (از آوردن آیه و تفسیر آن خوداری میکنم).

در کتاب فرهنگ فرق اسلامی نوشته دکتر محمد جواد مشکور چاپ دوم 1372، انتشارات بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛ چنین آمده:

شیعه: شیعه در لغت به معنی پیروان و یاران و تابعان است و چون شیعیان به ولایت حضرت علی بن ابی طالب و به پیروی از مکتب روحانی آن حضرت اعتقاد داشتند از این جهت ایشان را شیعه علی یعنی پیروان علی گفته اند که بعدها در اثر کثرت استعمال مضاف الیه علی را از آخر آن حذف کردند و معروف به شیعه شد.

بعد از این قسمت ایشان برای روشن شدن اختلاف شیعه و مخالفان اموی ایشان به گذشته و اختلاف میان بنی هاشم و بنی عبد شمس در روزگار جاعلیت میپردازد که داستانی طولانی است. البته در همین نوشتار از این موضوع بهره گرفته میشود.

بر همین اساس (معنی شیعه) است که در کتاب سلیم بن قیس هلالی که بعنوان اولین کتاب حدیثی و تاریخی از قرن اول اسلام شناخته شده در صفحه 518 آمده:

” … واینان یهود و بنی امیه و شیعیانشان هستند که در روز قیامت شقی و گرسنه و تشنه با صورتهای سیاه میشوند”.

در اینجا یهودیان وسایرین هم دارای شیعیان شناخته شده اند. همین نکته استکه باعث میگردد تا بهنگام مطالعه متون (که احتمالا چند نمونه را در ذیل خواهم آورد) میبایست متوجه معنی این کلمه و کاربردش در جاهای مختلف بود.

سلیم بن قیس2 سال قبل از هجرت در منطقه کوفه متولد و هنگام وفات محمد 12 ساله بود. او در جنگهای بسیاری مانند جمل و صفین و نهروان با علی همراه بود و پس از قتل علی با فرزندانش حسن و حسین همراه بوده و از اصحاب وفادار امام مجتبی بحساب میآید. او در سال 76 هجری در نوبند فارس فوت کرده و ظاهرا همانجا مدفون شد.

در صفحه 516 کتاب، حدیثی آورده بدینترتیب که پیامبر اسلام با علی صحبت میکند و آیه ای میآورد و از او میپرسد میدانی این آیه در باره چه کسانی است و علی پاسخ میدهد که ” خدا و رسولش بهتر میدانند”.

فرمود (مقصود محمد است):

” اینان شیعیان تو و یارانت هستند. وعده من با آنان حوض کوثر در …..”  و در ادامه میگوید ” تو و شیعیانت را فرا میخوانند، و شما با پیشانی نورانی و مسرور و سیر و سیراب می آیید”.

در اینجا دوبار از شیعیان علی و از زبان محمد نام میبرد حال چقدر این حدیث درست باشد از عهده این مقاله خارج است.

نقل ها قول از کتاب سلیم چاپ هفتم 1384 انتشارات دلیل ما میباشد. کتاب سلیم پس از او دست بدست میگردد تا به شیخ طوسی متوفا 460 هجری میرسد. شیخ طوسی که اکثر کتب شیعه به او منتهی میشود صاحب کتابخانه عظیمی در بغداد بود. او موسس حوزه علمیه نجف اشرف است.

همچنین حسن بن موسی نوبختی ( قرن چهارم هجری) در تنها کتابی که از او باقی مانده ( و از معتبرترین کتابهای مرجع میباشد) بنام ” فرق الشیعه” ترجمه  محمد جواد مشکور چاپ دوم 1381 انتشارات علمی و فرهنگی در صفحات 20 و 21 چنین مینویسد:

” 49( گروه نخستین که شیعیان میباشند هواخواه علی بن ابی طالب(ع)هستند که شیعه یعنی پیروان او خوانده شدند. ایشان از زمان پیغمبر و پس از او به دوستی علی نامبردار بودند، و از دیگران گسسته و به وی پیوستند و او را پیشوا و راهنمای خود ساختند.

مقداد بن اسود، سلمان فارسی، ابوذر جندب بن جناده غفاری، عمار بن یاسر، و دیگر دوستان علی از این دسته بودند. ایشان از کسانی هستند که در تشیع اسلام پیشگام بودند. زیرا نام شیعه قدیم است، و پیروان ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیغمبران – که درود برهمه آنان باد –  نیز به این اسم خوانده شده اند.”

با توجه به تمام این نکات مشخص میگردد که کلمه شیعه بمعنی پیرو هم اکنون یعنی در همین زمان  حاضر نیز میتواند هر شخص یا گروهی را شامل شود و مثلا گفت شیعه فلان یا بهمان شخص در هر گوشه ای از جهان.

2-  حال به نکته دیگری از بحث آنشب میرسیم.  یکی معتقد بود عباسیان شیعه بودند و دیگری آنها را سنی میدانست. برای روشن کردن پاسخ این موضوع از چند جا قطعاتی آورده میشود.

الف: دکتر جواد مشکور در همان کتاب در بحث با عنوان ” شیعه عباسیه” مینویسد.

شیعه عباسیه: چنانکه در مقاله شیعه گذشت نسبت عباسیان به عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف عم پیامبر اسلام میرسد. در اواخر دوره امویان کسانی که با آن طایفه دشمنی داشتند طرف خاندان مخالف آنان یعنی بنی هاشم را گرفتند و چون عباسیان از بنی هاشم بشمار میرفتند به یاری ایرانیان موفق شدند که بر حریف و دشمن خود پیروز گردند.

در سال 100 هجری محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب که در حمیمه از ناحیه شراه از شهرستان بلقای شام میزیست با ابو هاشم عبدالله بن محمد حنفیه  نواده حضرت علی ملاقات کرد.

ابو هاشم که امام ” کیسانیه” بود وصیت کرد بعد از اوامامت به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس برسد. به همین جهت اکثر ” کیسانیه” که هواخواه امامت ابو هاشم بودند، پس از او به امامت محمد بن علی بن عبدالله گرویدند و از آن تاریخ دعوت امامت بنی عباس صورت شرعی و روحانی گرفت.

عباسیان به این بهانه که اولاد علی از حق امامت خود به نفع آنان صرف نظر کرده اند بنای دعوت و پیشرفت را گذاشتند و از محبوبیت آل علی بسود خود استفاده کردند.

دکتر مشکور در تکمیل این مطلب یکی دوصفحه دیگر شرح حال این ماجرا را مینویسد که از آن صرف نظر میشود.

دو نکته دیگر هم باید از همین نویسنده و تاریخدان ذکر میشود. او در توضیح شیعه در صفحه 281 اضافه میکند: ” تاآغاز قرن نهم هجری مردم ایران سنی مذهب بودند و به جز چهار شهر سبزوار، کاشان، قم و آوه ( آوج) همگی سنی مذهب بودند”.

دیگر اینکه در همان صفحه مینویسد: ” در زمان ایلخانان مغول الجایتو یا سلطان محمد خدابنده به هدایت ابن المطهر علامه حلی ( درگذشته در 726ه) مذهب شیعه را پذیرفت. الجایتو بر اثر ملول شدن از مباحث شافعیان و حنفیان و تبلیغات اطرافیان شیعی خود به مذهب تشیع گروید و دستور داد تا نام خلفای ثلاثه را از خطبه و سکه بیاندازند”.

باید توجه کرد که این پذیرش توسط شاه یا سلطان، حاکم بر ایران سالها پیش از صفویه صورت گرفته است.

حال قسمتی از کتاب ” تاریخ جبیب السیر” تالیف خواند میر ( تولد 880- وفات 942 ه ق)  انتشارات کتابفروشی خیام چاپ دوم 1333 جلد دوم صفحه 200؛  تحت عنوان:

” ذکر انجام روزگار بنی مروان وانتقال دولت و اقبال به عباسیان”.

راویان اخبار متقدمین این حکایت را چنین گفته اند که چون کسان مروان در حمیمه ابراهیم امام را گرفتند؛ ابراهیم برادر خود عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس را که ملقب به سفاح بود ولیعهد گردانید و عبدالله باتفاق برادر خویش ابوجعفر منصور و بعضی دیگر از اعیان عباسیان پوشیده و پنهان از حمیمه بکوفه شتافت و ابو سلمه خلال آنجماعت را در گوشه نشانده کیفیت آمدن ایشان را با امرا ئ خراسان درمیان ننهاد زیرا که داعیه آن داشت که یکی از اولاد امجاد امیرالمومنین علی علیه السلام و التحیه را بر مسند خلافت نشاند  بناء علی هذا در آن اوقات سه مکتوب نوشته و التماس قبول خلافت کرده نزد سه بزرگوار از عترت سیدابرار صلی الله علیه و آله الاطهار فرستاد اول امام جعفر بن محمد باقر دوم عبدالله بن حسن بن علی المرتضی سیم عمر بن علی بن الحسین علیم السلام اما امام همام جعفر الصادق علیه السلام چون میدانست که بحسب تقدیر آنهم تیسیر پذیر نیست نامه ابو سلمه را قبل از آنکه مطالعه نماید بسوخت و عبدالله بن حسن و عمر بن علی نیز درین باب باآنحضرت مشورت نمودند و بقبول آن مسئولیت اقبال نفرمودند طرفه آنکه قبل از بازگشتن قاصد ابوسلمه از مدینه که مسکن آن سه عالیمقدار بود امرائ خراسان پی بمنزل عباسیان بردند و غرض ابوسلمه را دانسته ابوسلمه نیز بحسب ضرورت بعدم متابعت پیش آمد و سفاح را از گوشه انزوا بیرون آورد و بدار الامارة برد و در روز جمعه از جمعات ربیع الاول یا ربیع الاخر یا جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و مائه سفاح بحشمت هر چه تمامتر بمسجد جامع شتافته بخلاف بنی امیه ایستاد و خطبه خواند و بعد از امامت نماز جمعه کرت دیگر بر منبر صعود نموده خطبه فصیح  بلیغ آغاز کرد و…

این قسمت نشان میدهد که ابو سلمه تلاش کرد تا یکی از نوادگان علی ابن ابی طالب را راضی بخلافت کرده بر مسند بنشاند لیکن آنها قبول نکردند و در نتیجه بنی عباس خطبه خلافت را بنام خود خواندند. البته اینکه بنی عباس خطبه را پیش از رسیدن پاسخ منفی اولاد علی خواندند ( و میدانستند که قاصد بطرف آنها رفته است)؛  بدین معنی است که عباسیان برای پاسخ اولاد علی ارزشی قائل نبودند و یا اینکه میخواستند پیش از آمدن پاسخ اعلام خلافت کرده باشند تا در صورتیکه یکی از اولاد علی پیشنهاد خلافت را پدیرفته بود کار از کار گذشته باشد.

اما برای روشن شدن باز هم بیشتر بعضی نکات قسمتهائی از جلد 7 کتاب الکامل فی التاریخ

( معروف به تاریخ ابن اثیر) نوشته ابن اثیر ( 555- 630 ه ق) چاپ دوم 1378 انتشارات اساطیر آورده میشود.

 در صفحه 3165 آمده: پیروان بنی عباس

در این سال ابراهیم بن محمد (( رهبر )) ابو هاشم بکیر بن ماهان را به خراسان فرستاد و سفارش و دستور کار و شیوه رفتار خود را روانه ساخت. بکیر به مرو آمد و پیشگامان و فراخوانان را به نزد خود خواند و نامه او را به ایشان داد وفرمود که از پسر (( رهبر)) پیروی کنند. ایشان او را به رهبری پذیرفتند و آنچه را از هزینه های شیعیان گرد آورده بودند، بدو دادند و بکیر آنها را به نزد ابراهیم برد.

توجه شود که این وقایع در همان زمانها و مراحل بقدرت رسیدن عباسیان بوده و در اینجا نیز از شیعیان نام میبرد البته در چند جای دیگر هم از شیعیان نام میبرد که آنها نیز در ذیل آورده میشوند. حال باید دید آیا این شیعیان، شیعیان علی هستند و یا شیعیان بنی عباس. یعنی آن نکته ای که در ابتدای سخن بدان پرداخته شد و گفته شد عدم شناخت  ” شیعه” مشکل آفرین خواهد شد.

صفحه 3184

چون شیعیان سستی و ناتوانی عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز را دیدند، چشم آزمندی به او دوختند و مردم را به فرمانبری از عبدالله بن معاویه خواندند و در مزگت انجمن کردند و برشوریدند و به نزد عبدالله بن معاویه رفتند و او را از خانه اش بیرون آوردند و به درون کاخ بردند و عاصم بن عبدالعزیز را از رفتن به کاخ با زداشتند و او به برادرش به حیره شد.

در این بخش نیزاگر ابتدا به ساکن شروع کنیم بسادگی نمیتوان فهمید این شیعیان کدامین هستند.

در این جا مجبورم به چند نکته در حاشیه این بحث ( اما البته کاملا  در ارتباط با مجموعه بحث) و بسیار مهم اشاره بکنم زیرا پای ابومسلم خراسانی پیش میـآید که ایرانیان نسبت بدان حساس هستند نیز گوشه مهمی از تاریخ ایران و اسلام هردو باو برمیگردد .

ابن اثیر در هنگام بیان این ماجرا در همین سطور به ابومسلم اشارتی دارد زیرا که او در بقدرت رسانیدن عباسیان نقش اساسی بازی کرد. آنچه ابن اثیر مینویسد بسیاری از تصاویر در ذهن ایرانیان را بهم میریزد. البته این شک ایجاد میشود که ممکن است ابن اثیر اشتباه کرده باشد. از این نکته میخواهم نتیجه بگیرم که در یک بررسی علمی نمیتوان تنها به اتکا یک نوشته حتی اگر نویسنده و یا نوشته ای را بعنوان مرجع پذیرفته باشیم  نتیجه قاطع گرفت بلکه باید مجموعه ای از نظرات و نوشته ها را بررسی کرد.

صفحه 3199: پیروان بنی عباس

در این سال، سلیمان بن کثیر ولاهظ بن قریظ و قحطبه رو به سوی مکه آوردند و با ابراهیم بن محمد رهبر در این شهر دیدار کردند و بیست هزار درم و دویست هزار دینار و مشک و بسیاری کالاها به یکی از بردگان او دادند. ابومسلم با ایشان بود و سلیمان به ابراهیم گفت: این برده توست.

در این جمله معلوم نیست مقصود از برده نامیدن ابومسلم همان برده بمعنی متداول است و یا اصطلاحا چنین گفته شده زیرا صفحات بعدی چیز دیگری را نشان میدهد.

صفحه 3207: پیروان بنی عباس

در این سال ابراهیم رهبر، ابومسلم خراسانی ( عبدرحمان بن مسلم) را که نوزده ساله بود، به خراسان فرستاد و به یارانش نوشت: من فرمان های خود را به او دادم؛ از او فرمانبر و شنوا باشید زیرا او فرماندار خراسان و همه جاهائی است که پس از این بر آن چیره گردد.

در این قسمت نام اصلی ابو مسلم عربی است واز جای دیگری به خراسان اعزام میشود ( شواهد بیشتر در پی میآید). البته پذیرش این جوان بعد از مقداری جروبحث ووو صورت میگیرد.

در چند سطر پائین تر ملیت ابو مسلم را مشخص میکند و دستوراتی باو میدهد.

” تو( مقصود ابو مسلم است. توضیح از اینجانب) مردی از خاندان مایی؛ سفارش مرا گوش کن؛ به این تبار یمانی بنگر؛ پیوسته ایشان باش و همراهی ایشان گزین زیرا خدا این کار جز به یاری ایشان استوار نسازد؛ به مردم ربیعه در کارشان گمان مند باش و بدان که مضریان دشمنانی در همسایگی تواند. هرکه را نپسندیدی، بکش و اگر بتوانی همه تازی زبانان خراسان را ازدم تیغ بی دریغ بگذرانی، دمی درنگ مکن. هر پسری که به پنج بدست رسد و مایه گمان مندی تو گردد، او را سرببر و با این پیر ( سلیمان بن کثیر) مستیز و سر از فرمان او بر مپیچ. اگر در کاری دچار گمان گشتی تنها با من در میان بگذار.

در این سطور ابومسلم را عرب و از همان طایفه ابراهیم رهبر خوانده است. 

جالب است میبینیم تمام  کشتار های ابومسلم که از او چهره ای وحشتناک (  چندین ده هزار و بلکه به روایتی دیگر بیشتر از صدهزار انسان را کشت) ساخت از کجا و به دستور چه کسی صورت گرفته است. کشتارهای ابومسلم از وحشتناکترین و بیرحمانه ترین کشتارهای تاریخ بوده است که بدلائلی روی آن سرپوش گذاشته میشود.

صفحه 3216: آشکار شدن فراخوان عباسیان در خراسان

در این سال ابومسلم خراسانی از خراسان به نزد ابراهیم رهبر شد. او میان وی  و خراسان آمد و شد میکرد.

…..

به یکی از روستاهای نسا شد و مردی شیعی را دید و درباره اسید از او پرسید. او را راند و گفت: در این شارستان مایه گزند بود…………  و ( ابو مسلم) اسید و همه شیعیان را فراخواند.

 در این سطور باز از شیعیان نامبرده شده اما کدام شیعیان بنظر میرسد مقصود از کلمه شیعیان ، طرفداران باشد که نتیجه میشود پیروان عباسیان.

صفحه 3217

ابومسلم به مرو آمد و نامه رهبر به سلیمان بن کثیر داد که او را میفرمود فراخوان را آشکار سازد. ابومسلم  را بر این کار گماشتند و گفتند: مردی از خاندان ( پیامبر) است. مردم را به فرمانبری از عباسیان خواندند و به نزد کسانی که در دور و نزدیک بودند، پیک و پیام و فرمان دادند که فراخوان آشکار سازند و مردم را به فرمانبری از عباسیان خوانند.

اینجا یک دعوت آشکار و علنی برای عباسیان صورت میگیرد و مقصود از مردی از خاندان پیامبر همان رهبر عباسیان است.

صفحه 3218

پرچم سیاه برای عباسیان در یکشب در 60 روستای خراسان بهمت ابو مسلم برافراشته میشود و مردم جامه سیاه میپوشند.

توجه شود که پوشیدن لباس سیاه رسمی نبود که ابومسلم پایه گذاشته باشد و مربوط به تشکیل سپاهی با نشانه تسلیم در برابر ابومسلم و یا رنگ لباس سپاه ابومسلم باشد.  بلکه به عربها و روابط میان آنها مربوط میشد و در این رابطه  دستوری بوده که از طرف رهبری مدعی خلافت به او داده بودند.

برای اطلاع بیشتر در رابطه با سیاه پوشیدن به مقاله قبلی اینجانب در رابطه با خانواده خزیمه و سیاه پوشیدن  در  همان ایام در میان اعراب و هدف آن و… مراجعه شود.  البته در  متون مرجعی که در قرون بسیار پیشین نوشته شده باین نکته اشاره شده  که در اینجا تنها دو نمونه آورده میشود.

عبدالقاهر بغدادی در الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب اسلام چاپ سوم 1358 انتشارات اشراقی   صفحه 60 بصراحت نوشته کهلباس سیاه نشانه بنی عباس بوده و بنابراین پوشیدن این رنگ نشانه طرفداری از آنها بوده است. رنگ پرچم عباسیان نیز سیاه بوده است.

علی بن حسین مسعودی ( قرن سوم ه ق) نیز در کتاب مروج الذهب چاپ هفتم 1347 اتنتشارات علمی و فرهنگی در صفحات 249 و 250 آنجا که از سقوط بنی امیه بدست بنی عباس نام میبرد به همین رنگ سیاه به نشانه سمبل بنی عباس اشاره دارد.

صفحه 3220

نیز در این سال خازم بن خزیمه بر مرورود چنگال گسترد و کارزار نصر را کشت. انگیزه آن کار این بود که چون خواست در مرورود جنبش آغازد ( و او از شیعیان بنی عباس بود)، بنی تمیم او را از این کار باز داشتند.

در اینجا بصراحت از شیعه بنی عباس نام میبرد و اینکه خانواده خزیمه از شیعیان یا پیروان بنی عباس بوده اند.

( پیشتر در باره خانواده خزیمه مقاله مفصلی نوشته ام. هدف اصلی از آن مقاله نیز دوکلمه بود از جمله ای  از کتاب تاریخ طبری بدینترتیب ” شیعیان خراسانیتان” که برداشت محقق محترم  آقای دکترپیروز مجتهدزاده با اتکا بهمین نکته آن بوده که خانواده خزیمه ایرانی و خراسانیند ولی دیده میشود که تکیه بر یک جمله کفایت نمیکند و این خانواده عرب و از طرفداران یا شیعیان بنی عباس بودند).

صفحه 3221 :

گزارشی دیگر درباره ابومسلم

درباره سرگذشت ابومسلم جز آنچه یاد کردیم، گفته شده است. گویند: ابراهیم رهبر به هنگام روانه شدن ابومسلم به خراسان، دختر ابونجم را به زنی به وی داد و کابینش بپرداخت و به سرکردگان جنبش بنی عباس نوشت که از او فرمانبری و شنوائی داشته باشند. 

ابو مسلم از مردم  ” خطرنیه سواد کوفه” بود. پهلوان ( پیشکار) ادریس بن معقل عجلی بود و کارش به دوستی و سر سپردگی در برابر محمد بن علی، سپس پسرش ابراهیم بن محمد و سپس دیگر رهبران از دوده محمد کشید. او هنگامی به خراسان آمد که هنوز نوجوانی بود. سلیمان او را نپذیرفت و ترسید که نیروی گرداندن کارهای ایشان را نداشته باشد، از این رو،  او را برگرداند.

در این جملات  ابو مسلم را از اهالی اطراف کوفه میداند که در 19 سالگی به خراسان آمد.

ذکر یک نکته در رابطه با مقدمه ای که آورده شد در همینجا ضرورت پیدا میکند. زمانیکه قرار باشد با داشتن چنین اطلاعاتی و بر مبنی چنین منابعی  وارد بحث با افرادی شد که دانش آنها افواهی است و در ضمن روی آنهم تعصب داشته و مصر هستند؛ آنوقت دیده میشود که انسان خودش را مسخره کرده و این افراد در پشت سر بریش اش خواهند خندید؛  پس بهتر است سکوت کرد.

باز هم باید اشاره شود که این منابعی که نام برده شد جزء منابع اصلی و مرجع برای کلیه متفکران و محققین است که مطمئن نیستم حتی 1 در 1000 ایرانیان از این منابع مطلع باشند واز آن بدتر ارزش آنها را بدانند. در پایان نتایج دیگری نیز ارائه خواهد شد.

مسلما هر کسی نمیتواند به نادانی  و یا بیسوادی خود پی ببرد؛  رسیدن به این مرحله  تلاش و دانش بسیار لازم دارد و شاید بتوان گفت این مرحله بالاترین مرحله عقل و دانش در هر امر، نکته و دانشی است.

در مقابل این سخنان ( ابن اثیر)،  میرغلام محمد غبار که یکی از فرهیختگان افغانستان میباشد در کتاب ارزشمند خود ” افغانستان در مسیر تاریخ” انتشارات جمهوری چاپ ششم 1374 که در سال 1967 در کابل نوشته تصویر دیگری از تولد ابومسلم میدهد.  او در صفحه 76 چنین مینویسد:

قیام مردم ابومسلم خراسانی:

ابومسلم عبدالرحمن در سال 720 در قریه سفیدنج (سپید دژ) از مضافات شهر انبار ( سرپل کنونی) در شمال افغانستان متولد شد.او تحصیل کرده بود، و زبان و ادب عرب میدانست، قامتی متوسط، جرده گندمی  و چهره جذاب داشت. زبانش فصیح و قلبش قوی، حتی قسی بود. در سختی زندگی، اندوه خود را و در کامیابیها، مسرت خود را نشان نمیداد. این چنین شخصی در 19 سالگی قدم به صحنه سیاست گذاشت و چون از بین توده نشئت گرفته بود، توانست از عدم رضائیت توده های مردم در زیر سنگینی دولت مستبد اموی، استفاده نماید.

توجه شود که در آنزمان مردم خراسان هنوز کاملا اسلام را نپذیرفته بودند. چند سطر بعد قسمتی از نامه محمد بن علی از سران عباسیان  به طرفداران خود در خراسان را آورده است. این فرد  تشکیلات مخفی  را در خراسان براه انداخت :

“… پس متوجه خراسان شوید که شجاعت آنها معلوم است و دلهای شان از عقاید مختلفه و فساد، بلکه از دین تهی است، ایشان آزار دیده، مستعد جنبش و خواهان تغییر خلافت اند، آری خراسانی ها پیکرقوی، سینه پهن، سربزرگ، ریش انبوه، صدای هولناک، سخن درشت ودهن دهشت آور دارند”.

در دنباله این جمله از اعزام مبلغین و دستگیری آنها صحبت میکند و میگوید:

“… ولی مردم که با قبایل ربیعه و یمانی مهاجر خویشاوندی داشتند، توسط آنها این مبلغین را با ضمانت خود رها کردند و…”.

در ادامه همین سطور میافزاید که در این جنبش،  فرقه راوندیه به طرفداری از عباسیان برخواستند و فرقه خوارج نیز در سال 734 برعلیه دولت اموی قیام کردند.

مسعودی در مروج الذهب صفحه 241 مینویسد: ” سابقا در کتاب اوسط سخنان راوندیه را که از مردم خراسان و غیر خراسانند و شیعه فرزندان عباس بن عبدالمطلب اند، یاد کرده ایم”.

مسعودی در ادامه مقداری از استدلالات راوندیان را در برتری عباسیان برسایرین ذکر میکند و اینکه آنها از ابوبکر و عمر بیزاری میجویند ولی بیعت با علی را روا میدارند بجهت آنکه عباس آنرا روا دانسته است.

غبار در صفحه 78 مینویسد:

و اما ابومسلم در افغانستان:

بعد از آنکه ایالات مسلمان شده را از تسلط اعراب آزاد ساخت، و ایران را از طرفداران دولت اموی پاک کرد، در سال 752 به ماورالنهر سوقیات کرد و حاکم عربی ” زیاد” را بکشت و به این ترتیب یک دولت بزرگ خراسانی تشکیل نمود که خود در راس آن قرار داشت.

نویسنده (غبار) از طرفی این حرکت ابومسلم را سرآغاز شکسته شدن امپراطوری بزرگ اسلامی و تجزیه شدن آن در کشورهای مختلف یعنی در غرب وشرق مقر خلافت، میداند.

اول اینکه باید توجه کرد محمد غبار بدلیل افغانی بودن، به اسناد ومدارک ناب و خاصی در آن کشور دسترسی داشته و انسان با دانشی است که نباید نوشته هایش را دست کم گرفت.

لیکن از همین نوشته برمیآید مردمانی از ” یمان” ( یمن) در آنجا ساکن بوده اند که ” ابن اثیر” ابومسلم را از آنان دانسته است. از طرف دیگر هردو او را 19 ساله  و تقریبا به یک نام ( عبدرحمان و عبدالرحمن) خوانده اند؛ یعنی بعضی نکات میان هر دو یکسان است. حال این اختلاف فاحش برسر محل تولد ابو مسلم از کجاست؟

اگر در حوالی کوفه متولد شده پس احتمال یمانی بودن او زیاد است هر چند در آنجا نیز خراسانیان حضور داشتند.  حتی اگر در افغانستان ( کنونی) متولد شده باشد باز هم میتوانسته عرب  و یمانی باشد زیرا آنجا مملو از عربها بود؛ در این صورت اعلام استقلال خراسان را چگونه باید توجیه کرد. این نکته نیز چندان پیچیده نیست زیرا عرب بودن حتما بمعنی پیروی از خلیفه و  عدم اعلام کشور مستقل نیست. همچنانکه ایرانی بودن مترادف مخالفت با دستگاه خلافت نبوده چنانکه محمد غبار در همان صفحه 77 اشاره دارد که سفاح اولین خلیفه عباسی، یک ایرانی بنام ابو سلمه جعفر همدانی را بوزارت میدارد و البته خاندان برمکی در دستگاه خلافت از همه معروفترند. اکنون نیز بسیاری از ایرانیان برای غیر ایرانیان و حکومتهای جنایتکاری همانند اسرائیل و آمریکا خدمت و مزدوری میکنند و وطن خود را فدا میکنند.

پس این عمل ابومسلم ( اعلام استقلال)،  بمنزله حکم داشتن حکومت و کشوری برای خود را میتوانسته داشته باشد.  یعنی او نیز بطور طبیعی  آرزوی پادشاهی داشته است؛ همانطور که سایر اعراب ساکن آن منطقه نیز میخواستند تا حکومت مستقل و خارج از حیطه قدرت خلیفه را داشته باشند و درگیری میان آنها هیچ پایانی نداشته است.

 بهر صورت دیده میشود که با خواندن یکی دو کتاب و آنهم ناقص نمیتوان به نتیجه رسید.

اما باز هم برای روشن شدن گوشه های دیگری از این بحث به یک نکته دیگر آنهم با توجه به کتاب ارزشمند محمد غبار میپردازیم.

یکی از نکات اصلی در دانستن تاریخ، شناسائی جغرافیای، منطقه است. پس زمانیکه صحبت از افغانستان و خراسان میکنیم باید جغرافیای سیاسی این دو را بشناسیم وگرنه تمامی تحلیل هایمان اشتباه خواهد این مسئله حتی در مورد بررسی مسائل فرهنگی و غیره نیز صادق است. اما غبار چه مینویسد.

او در صفحه 9 بخش سوم از کتاب خود زیر عنوان ” نام های تاریخی و بیرق کشور” توضیحات بسیار فشرده و قابل تامل و خوبی را میدهد  که بدلیل ارزش آن و اینکه ایرانیان عزیز یک جانبه تاریخ را میخوانند و از گذشته خود خبر نداشته و بدلیل همین بی دانشی به افغانستان و افغانها ( که  جزء جدانشدنی از تاریخ کشورشان  خودشان است) توهین میکنند؛ تماما آورده میشود.

چنانچه لازم باشد در مقاله مفصلی کلیه اشتباهات و نادانی های ایرانیان در باره تاریخ ایران و رابطه ایران و افغانستان را در نوشتار دیگری بررسی خواهم کرد. حال نوشته غبار:

نامهای تاریخی و بیرق کشور

1- آریانا:  قدیمترین نام افغانستان که از عهد اویستا( هزار سال قبل از میلاد) تا قرن پنجم میلادی در طول یکنیم هزار سال برین مملکت اطلاق میشد، نام ” آریانا” بود که مفهوم ( مسکن آریا) داشت. در اویستا این نام بشکل ” ایریانا”  ذکر گردیده که در مقابل آن نام ” توریانا”  قرار داشت. یعنی آریائی های توریائی ماورای جیحون که در حالت بدوی زندگی داشتند. در هرحال همین نام ایریانا و آریانا افغانستان بود که بعدها در مملکت فارس ( پارسه) با تغییری اندکی ( ایران) قبول شد.

2- خراسان: بعد از قرن سوم میلادی کلمه خراسان که در معنی مشرق و مطلع آفتاب است پیدا شد، و از قرن پنجم میلادی تا قرن نزدهم مسیحی در طی یکنیم هزار سال نام مملکت افغانستان بشمار رفت.

3- افغانستان: در قرن نونزدهم خراسان جای خودش را به اسم تازه ( افغانستان) گذاشت. در قرن دهم کلمه ( افغان) که معرب ( اوغان) بود در مورد قسمتی از قبایل پشتون کشور در آثار نویسندگان اسلامی پدیدار شد و به تدریج مفهوم آن وسیع تر شده میرفت تا در قرن هژدهم حاوی کلیه پشتونهای کشور گردید. و اما نام ( افغانستان) برای بار اول در قرن سیزدهم در مورد قسمتی از ولایات شرقی کشور اطلاق گردید. در قرن چهاردهم این اسم مخصوص علاقه تخت سلیمان و ماحول آن در مشرق کشور بود. در قرن شانزدهم علاقه های جنوب کابل عنوان ملک ( افغان) گرفت در قرن هژدهم از دریای سند تا کابلستان و از نزدیک کشمیر و نورستان تا قندهار و ملتان، مسکن افغانها خوانده شد. بالاخره در قرن نزدهم نام ( افغانستان) به صفت رسمی کشور قرار گرفت.

غبار در دنباله مطالبی در باره بیرق یا پرچم افغانستان آورده و نشان داده اولین بار نقش شیر روی پرچم غزنویان در افغانستان بوده، اما برای خلاصه کردن کلام این قسمت آورده نمیشود.

برای تکمیل این نوشتار کوتاه باید اشاره کرد که مقصود از خراسان ( واحتمالا آریانا)، افغانستان کنونی و شاید قسمت عمده یا تمامی خراسان کنونی ایران است.

حال چنانچه وسعت افغانستان کنونی را با خراسان کنونی ایران جمع کنیم و از طرفی خراسان کنونی ایران را از ایران کم کنیم مساحت آنها تقریبا برابر میشود.  با توجه باین گستردگی و نیز انسجامی تاریخی که در حکومت این خطه گسترده و جود داشته و اینکه سایر نقاط با یکدیگر از چنین پیوستگی و داشتن حکومت متحد ویا پیوستگی قومی سود نمیبردند این خطه، ازسایرین متمایزمیشد.

بهمین دلیل تسلط بر خراسان بمعنی تسلط بر همه ایران محسوب میشد.  زیرا سایر بلاد در میان خراسان و مقر خلافت که در عراق بود قرار میگرفت. بهمین دلیل خلفا تلاش داشتند تا آن نقطه را حفظ کنند. از طرف دیگر این نقطه مرز شرقی امپراطوری بحساب میآمده و سقوط آن میتوانسته زنگ خطر جدی برای سقوط کل امپراطوری باشد که نهایتا نیز چنان شد و بعد از چند بار تسلط بر مقر خلافت که توسط اقوام فرا آمده از شرق صورت گرفت؛ عاقبت مغولها از مناطق شرقی خراسان آمدن و زمانیکه خراسان بعنوان سنگر مقدم و قویترین ها فروریخت تمام خلافت نیز شکست خورد و  از هم پاشید.

حال پس از نگاهی مختصر به قسمتی دیگر از تاریخ  که اتفاقا در همین مباحث میان دوستان نیز مطرح شده بود و میبایست بدان نیز بعنوان یک مشکل اساسی در دانش تاریخی عموم ایرانیان پرداخته میشد؛  باز میگردیم به بحث اصلی و کتاب ابن اثیر.

کتاب تاریخ ابن اثیر صفحه 3222

او فراخوان را به کرانه های خراسان فرستاد؛ مردم گروه گروه به کیش ایشان درآمدند و افزون گشتند و فراخوانان در سراسر خراسان پراکنده شدند. ابراهیم رهبر برای او نوشت که بسال 129/ 747م  در نویدگاه ( جای حج گزاری)، با او دیدار کند تا فرمان خویش درباره آشکار ساختن فراخوان به او رساند. باید قحطبه بن شبیب را با خود بیاورد و آنچه از دارائی ها در نزد وی گرد آمده است، بدو رساند. او چنان کرد و با گروهی از شیعیان و سرکردگان روانه شد. نامه رهبر به دستش رسید که بدو میفرمود به خراسان باز گردد و فراخوان خود را در آنجا آشکار سازد. چیزی نزدیک به آنچه گذشت، یاد کرد که دارئی ها را با قحطبه روانه کرده است و قحطبه روانه گشته، در کنار و گوشه ای از خراسان فرود آمده است. خالد برمک و ابوعون را فراخواند و این دو همراه دارائی های شیعیان بر او در آمدند که آن را از ایشان ستاند و به سوی ابراهیم رهبر رهسپار گشت.

در اینجا با توجه به مجموعه نوشتار مشخص میشود که صحبت از شیعه همان شیعه عباسی یا طرفداران عباسیان است وگرنه دلیل نداشته که آنها پولهای شیعیان علی را برای عباسیان بفرستند.

تصور میشود که آوردن سند کافی باشد؛ اگر هم کافی نیست حقیقتا دیگر وقتی برای کار بیشتر ندارم؛ کتب مرجع در این رابطه زیاد است و علاقه مندان خود میتوانند به آنها مراجعه کنند.

در اینجا تنها اشاره ای میشود به کتاب ابو منصورعبدالقاهر بغدادی ( فوت 429 ه ق)  الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب چاپ سوم 1358 انتشارات اشراقی صفحه 42  که بنقل از ابوالحسن اشعری؛ خوارج را کسانی نامیده که هم علی و هم عثمان و هم اصحاب جمل و حکمین و راضی شوندگان بداوری در میان علی و عثمان و کسانیکه تصویب رای حکمین یا یکی از آندورا کردند کافر نامیدند.  بنابراین خوارج نمیتوانستند سنی و یا شیعه علی باشند.

بغدادی در کتاب خود  که از مهمترین کتب مرجع میباشد گزارشهای جالبی ارائه میدهد و در این باره نیز چندبار موضوع خوارج را تکرار میکند.

اما به نکات فوق میتوان چند نکته را اضافه کرد.

عباسیان و خانواده علی از یک ریشه بودند. بنابراین همانطور که دکتر مشکور نوشته بود آنها در برابر امویان متحد بودند.

عباسیان درمواردی مثلا در مورد امام رضا او را به ولایتعهدی برگزیدند اما ظاهرا خود آنها او را کشتند. ضمن اینکه اکثر سایر امامان نسل علی در زمان عباسیان ازمیان رفتند که بزعم شیعیان علی، عباسیان قاتل آنها هستند.

پیشتر در مقاله ای نشان دادم که معاویه خلافت را با پادشاهی  تلفیق کرد. برا ی شیرین تر کردن مطلب اشاره ای هم به کتاب تاریخ گزیده تالیف حمدالله مستوفی قرن هشتم هجری میشود. او در جای جای کتاب بجای لفظ خلیفه از پادشاه استفاده کرده است. قسمتی از نوشته او در شرح حال خلفا  بعنوان نمونه ارائه میشود.

صفحه 277  المنتقم الله:  ولید عبدالملک بن مروان بعد از پدر بحکم وصیت و بیعت پادشاه شد.

صفحه 282 القادر بصنع الله: یزید بن عبدالملک بن مروان، بعد از عم زاده، به پادشاهی رسید.

صفحه 284 المنصور بالله: هشام بن عبدالملک بن مروان، بعد از برادر به پادشاهی رسید.

و تعداد بیشتری از آنها را در کتاب خود نام میبرد و پادشاه مینامد.

عباسیان تا پایان دفتر خلافت اسلامی برسریر قدرت بودند.

نتیجه ای که میتوان از این مباحث گرفت اینستکه:

عباسیان خود فرقه ای جدا و مستقل در مسلمانان هستند که نه سنی(کامل) بودند و نه شیعه علی ؛ بلکه شیعه عباسی هستند. زیرا امویان دشمنان بسیار قدیمی و قبل از اسلام آنان بودند و نمیتوانستند آنان را کاملا تایید کنند. از طرفی خاندان علی را هم برسر کار نیاوردند بلکه خود قدرت را بدست گرفتند و تلفیقی از خلافت و پادشاهی را اجرا کردند؛ و البته شاید همین نکته نیز باعث گردید که آنها خود را بعنوان یک فرقه مذهبی مطرح نکنند و در نتیجه با پایان گرفتن قدرت سیاسی اشان قدرت معنوئی آنها نیز فروکش کرد و نتوانست بعنوان یک فرقه مذهبی قوی باقی بماند.

با عنایت به نکات فوق بایدگفت؛ نگاه به اسلام از منظر تنها شیعه و سنی دیدن تمامی مسلمانان، ضعفی اساسی در دانش ما از اسلام است. در همین کتاب نامبرده از دکتر مشکور نام بیشتر از 900 فرقه اسلامی آورده شده که تنها تعدادی از آنها از شعبات سنی و شیعه هستند و بسیاری از آنها کاملا متفاوتند. هر چند خود من مثلا در همین کتاب آقای غبار اسم فرقه هائی را دیدم که بسیار مهم و بازیگر عمده در مسائل سیاسی آن خطه بودند که نام اشان در کتاب دکتر مشکورنیامده است. حتی دیده میشود که دکتر مشکور نیز شیعیان عباسی را جدای از شیعیان علی و احتمالا بهمان مفهوم شعبه ای مستقل از شعبات مختلف اسلامی منظور نظر داشته است.

من بنوعی دسته بندی معتقدم که برای فهمیدن بعضی نکات نوشتارهایم باید توضیح دهم.

برای اینکه موضوع بسادگی روشن و تفهیم شود  مثالی مشخص آورده میشود.

اسلام دین است که به مذاهب مختلف تقسیم میشود مانند  سنی؛ شیعه علی وغیره.

هرکدام از این مذاهب ممکن است به فرقه هائی تقسیم شوند مانند حنفی، مالکی و غیره در مذهب سنی و شیعه اسماعیلی، شیعه دوازده امامی و… در مذهب شیعه علی.  

این دسته بندی ممکن است از جانب بعضی با انتقاد شدید روبرو شود زیرا مثلا همین مالکی و حنفی ووو را اکثرا و یا تماما بعنوان مذهب معرفی میکنند. در حالیکه عنوان کتاب نوبختی  ( فرق الشیعه)  دقیقا اشاره باین دارد که در زیر عنوان شیعه دسته های کوچکتری قرار میگیرند که فرقه نامیده میشوند.

اکنون از زاویه دیگری به مسئله نگاه میکنیم.  در همان صدر اسلام علی را میکشند که این تنها یک قسمت از برنامه بوده که باجرا در آمد. زیرا قاتلین چند نفر بودند که تصمیم داشتند همزمان چند تن دیگر از جمله معاویه را بکشند تا بقول یا خیال خود تفرقه از میان مسلمانان برداشته شود. پس آنها نمایندگان  فکری گروهی بودند که نه شیعه علی و نه سنی  را قبول نداشتند.

از این نمونه ها بسیار است که جای ذکر و بررسی تمام آنها واین نکات در این مختصر نیست.

در خاتمه برای اینکه اندکی از گستردگی شیعیان و خصوصا شیعیان علی را مشخص کرده باشیم بغیر از شیعیان 12 امامی و اسماعیلیه بذکر نام تعدادی از غلات شیعیه علی یعنی کسانی که در مقام علی غلو کردند تاجائی که بعضی از آنها او را بمقام خدائی رساندند پرداخته میشود. این مسئله نشان میدهد که شیعه حتما به 12 امام نمیرسد که این خود گوشه دیگری از بحث ما را روشن میکند.

تعدادی ازغلات شیعه علی:

ازدریه، اسحاقیه، امریه، بزیغیه، بشیریه، بللیه، بیانیه، تمیمیه، جناحیه، حارثیه، خطابیه،ذمامیه، ذمیه، رجعیه، سبائیه، سلمانیه،شریعیه، شریکیه، شلمغانیه، طیاریه، علیاویه( علیائیه)، عمیریه، عینیه، غرابیه، غمامیه، کسیفیه، کودیه، لاعنیه، محمدیه، مخطئه، معمریه، مغیریه، مفضلیه، موسویه، میمیه، نصیریه، نمیریه، یعقوبیه

نتیجه ای که از این بحث میتوان گرفت آنستکه  صرف بکار بردن کلمه ” شیعه”  باعث ایجاد مشکل میگردد وباید مشخص صحبت کرد و مثلا گفت ” شیعه علی” که  مشخص کننده پیروان علی است.  اما در همین جا نیز مشکل ایجاد میشود که کدام گروه از شیعیان علی؛  اثنی عشری و یا 6 امامی

( اسماعیلیه) و یا… بنابراین آنجا که در فحوای کلام نمیتوان این معنی را مشخص کرد باید نام کامل را بکار برد.

حال سراغ بقیه نکات برویم.

3-  دوستی میگفت که محمد پیامبر مسلمانان در تماس مستقیم با یونانیان از آنان ایده زیادی گرفت و تا آنجا پیش رفت که به معلم ثانی و شیخ اشراق رسید.

پاسخ:  محمد در اواخر قرن ششم میلادی زندگی میکرده؛  در حالیکه از پیش از تولد مسیح،  رومیان  جای یونانیان را گرفته و حاکم بر سوریه و لبنان بودند. از طرفی فاصله آنها تا مکه و مدینه بسیار زیاد بود ضمن اینکه این مناطق و حتی خود مکه و مدینه تحت حاکمیت ایران بود.

اما اینکه فلسفه، فرهنگ و… یونانی بر رومیان سیطره داشته، نکته ای است که همه بدان اذعان دارند و این امکان را نیز نمیتوان نادیده گرفت که احیانا رومیان و حتی یونانیان ( که هنوز تعداد نسبتا زیادی از آنها در آن منطقه بودند) به عربستان جنوبی سفر میکردند و افکار و مسائل خود را نیز منتقل میکردند. حتی سفرهای محمد به سایر نقاط میتوانسته به آشنائی او با افکار سایر ملل کمک کرده باشد.

لیکن خود محمد بیشتر افکار وعقاید اش را از زرتشتی، یهودی ومسیحی گرفت و بسیار کم و شاید اصلا تحت تاثیر فرهنگ یونانی نبود.

هنوز نیز این ارتباط و رفت وآمدهای یونانیان به منطقه مخصوصا لبنان قطع نشده است حتی بزرگترین خواننده حاضرعرب  زنی است باسم فیروز و ساکن لبنان که اصلا یونانیست و یکی دو نسل پیش به این کشور آمدند ولی کمتر عرب زبانی است که اصلیت این زن را بداند. این زن یکی از برجسته ترین چهره های هنری با شخصیتی بسیاراستثنائی،  والا و انسانی میباشد که عشق و علاقه شدیدی به لبنان داشته و هیچگاه خود را یونانی معرفی نکرده و بدینجهت کمتر کسی از پیشینه خانوادگی او اطلاع دارد. این زن خواننده در زمانیکه  در دهه 1970اسرائیل با تحریکات خود جنگی را میان مسلمانان و مسیحیان براه انداخت گفت؛  تا زمانیکه این جنگ و برادر کشی خاتمه نیابد آواز نمیخواند ؛ او تا بدین حد خود را لبنانی میدانست.

این مثال تنها بعنوان یک نمونه، نشانگر پیوستگی میان این دوجامعه است. اساسا بسیاری از محققین معتقدند که فلسطینیان از یونان مهاجرت کردند و بهمین جهت ریشه آنها عرب نیست بلکه آریائی است. پس این روابط ریشه بسیار بسیار کهنی دارد. بزرگترین فلاسفه یونان در مصر تربیت شدند. پیوستگی و روابط میان این اقوام همجوار بسیار گسترده بوده و این گستردگی نیز کاملا طبیعی بوده است.

از طرفی دیگرا ینکه چرا محمد و اسلام بیشتر عقاید و آداب دینی را از زرتشتی گرفتند ( که حتی به اشتباه بیشتر ایرانیان آنها را برگرفته از یهودیان میدانند) اندکی  پیشتر نوشته بودم و در آینده به بعضی دیگر اشاره خواهم کرد. توجه شود که اشاره به آداب دینی شده و این نکته با بیان داستانهائی از گذشته تفاوت دارد. بررسی این نکته بحث مفصلی را میطلبد که در اینجا فرصت آن نیست.

اما تارسیدن به معلم ثانی یا فارابی (وفات فاراب 260 ه ق) زمان خیلی بیشتری از افول قدرت یونانیان سپری شده بود. شیخ اشراق یا سهروردی هم که حکمت اشراق از اوست در 587 ه ق بقتل رسید. آنچه که همه میگویند و از نوشته های ایندو نیز عیان است؛ این هردو تحت تاثیر فلسفه یونان بودند ولی اینکه مستقیما یونانیان آنها را تعلیم داده باشند  در جائی ندیده ام ولی چنانچه مدرکی ببینم مسلما میپذیرم. آنچه که در تواریخ آمده چنین استکه  مدتها پس از قدرت گیری اعراب با ترجمه کتب یونانیان به عربی متفکران زمان  فرصت مطالعه آنها را یافتند و تاثیر گرفتند.

4- تا آنجا که در کتب دیده ام برجسته ترین مراجع شیعه از لبنان آمدند و آنرا ترویج وسامان دادند مانند:

محمد بن حسین عاملی ( منسوب به جبل عامل در لبنان) معروف به شیخ بهائی که نیازی به معرفی ندارد.

محمد ابن علی بن حسین بن علی بن حسن مشغری معروف به حرعاملی ولادت مشغر جبل عامل؛

و البته بسیاری دیگر که فعلا فرصت لیست کردن اسامی  نیست و ضرورتی هم ندارد. علاقمندان میتوانند خود بسراغ مطالعه و پیدا کردن اسامی بروند.

اینکه علمای شیعه از بحرین آمده باشند ممکن است و حتی ممکن است از جاهای بسیار دیگری هم آمده باشند زیرا با قدرت گرفتن یک حکومت ” شیعه علی” بهترین کار برای علمای مذهبی همین مهاجرت میبوده؛  ولیکن بنظر میرسد که بزرگترین متفکران  شیعه همان لبنانی ها بوده اند.

5- اما تحقیر اشرف افغان از آن نکات تاسف باردر دانش تاریخی  ایرانیان است.

مگر اشرف با بقیه سلاطین بعد از اسلام ( فعلا وارد مبحث پیش از اسلام نمیشوم) چه فرقی دارد. تمامی آنها خوارزمشاهیان، سلجوقیان، غزنویان ووو آنها نیز همان باصطلاح پابرهنه هائی

( اصطلاحی که مردم ایران در باره اشرف افغان بعنوان تحقیر بسیار بکار میبرند بدون اینکه حتی بدانند که اگر هم واقعا بدون کفش آمده بود؛ در همان افغانستان پا برهنه رفتن و حتی نعل کردن کف پا نشان پهلوانی و عیاری بوده است که شرح آن در کتاب غبار آمده است) بودند که برسر قدرت حکومتی چنگ انداختند و چون پابرجا ماندند دیگر از سابقه آنها چشم پوشی شد.

چنانچه اشرف افغان نیز میتوانست برسریرقدرت دوام بیاورد همانند دیگران میشد،  یعنی صاحب ثروت و مکنت و سابقه اش هم نیک میگردید.

ظاهرا کسی باین نکته نپرداخته و متاسفانه بنده نیز فرصت پرداختن به همه موضوعات را ندارم اما؛ باید این نکته را نیز بررسی کرد که چنانچه اشرف افغان میتوانست قدرت حکومتی بدست آورده را با اقتدار تمام حفظ کند؛  آیا ایران میتوانست مسیر بهتری را برای ترقی  طی کند؟

این نکته را میبایست در نظر گرفت که قدرت مرکزی ایران بسیار ضعیف شده بود. اگر اشرف افغان که از همه نظر از خوارزمشاهیان و سلجوقیان به ایرانیان سرزمین کنونی ایران نزدیکتر بود ، میتوانست قدرت را حفظ کند شاید از بسیاری آشوبها و جنگهای داخلی بعدی جلوگیری میشد و شاید بهمین دلیل ایران مسیر رشد بهتری را طی میکرد.

دوست دارم در همین جا نکته ای را  که سالیان دراز در دل داشتم و شفاها میگفتم، کتبا نیز اعلام کنم زیرا در رابطه مستقیم با این نوشتار و مخصوصا موضوع اشرف افغان است.

بعد از جنگهای اول و دوم که آلمان شکست خورد سالیان سال بشدت تمام و حتی اکنون نیز آلمان ( و ایتالیا) را به انواع جنایات و… محکوم میکنند.  حال تصورش را بکنید که اگر آلمان و هم پیمانانشان پیروز میشدند آیا باز هم همین صحبتها میشد؟ پاسخ صراحتا منفی است.  زیرا در آنصورت قدرت بدست این طرف جنگ میافتاد ودر نتیجه نه تنها چنین تبلیعاتی ( برعلیه خودشان) نمیکردند بلکه برعکس تمامی جنایات آن جریان شکست خورده یعنی انگلیس، فرانسه و آمریکا و یهودیان صهیونیست برای مردم جهان بیان و رومیشد و مسلما درآن صورت چهره دیگری از ماجرای جنگهای اول و دوم جهانی و دستهای پشت پرده و… ارائه میشد که زمین تا آسمان با آنچه اکنون گفته میشودتفاوت میکرد. شاید آنگاه چهره دست اندر کاران پشت پرده جنگ که در اصل همان یهودیان صهیونیست برای ایجاد اسرائیل بودند بصراحت وسادگی برای تمامی مردم بیان میشد و مردم ماجرای جنگ و چگونگی اهداف و شروع شدن آنرا میدیدند ومیدیدند که کشته شدن یک پرنس نمیتوانست دلیلی برای ایجاد چنین جنگی و کشته شدن ملیونها انسان و آنهمه خرابی و ویرانی باشد. و در آنصورت نیز بررسی واقعیت آنچه که بعنوان کشتار یهودیان ( هولوکوست) مطرح میشود شکل دیگری میگرفت و مشخص میشد که تا چه حد یهودیان صهیونست در این کشتار دست داشتند تا  بدینوسیله یهودیان فقیر را مجبور به مهاجرت به فلسطین بکنند.

حال در ادامه بررسی و مقایسه اشرف افغان با سایرین باید پرسید مگر نادر شاه از اول کفش های آنچنانی  و یا  چکمه های ساق بلند قرمز رنگ نشانه پادشاهی را برپا داشت؟

حالا که  به اینجا رسیدیم یک پرانتز باز کرده و یک نکته دیگر را هم که سالها در ذهن دارم ولی موقعیت و یا رابطه مناسبی برای بیان آن دست نداده بیان میکنم اعم از اینکه با موضوع ارتباط مستقیم داشته باشد یا نه؛ هرچند که در اساس با موضوع اصلی بحث مرتبط میباشد.

در غرب ناپلئون را بعنوان نابغه ( نظامی) معرفی میکنند و ما مردم بیچاره شرق نیز ( ببخشید) همانند گاو گیج بدنبال حرفهای آنها میرویم.  بنده نیز سالیان دراز تحت تاثیر همین  شعارهای پوچ قرار داشتم. کار به جائی رسیده بود که ایرانیان متفکر برای قمپوز در کردن و افتخار خریدن میگفتند؛  نادر شاه،  ناپلئون ایران است.

برای من این سئوال مانده که چطور میشود شخصی مانند ناپلئون که از خانواده ای سلطنتی و نظامی بود را نابغه نامید درحالیکه بنابر آمار رسمی ( که تعداد دقیق آنرا اکنون بخاطر ندارم) با بیشتر از 500000 نفر لشکر به روسیه هجوم میبرد ولی با حدود 50000 نفر یا 10 در صد برمیگردد یعنی براحتی نزدیک به 500000 انسان را به کشتن میدهد بدون اینکه نتیجه ای بگیرد. او در زمان حیات خود نه تنها در نهایت از جنگهایش هیچ پیروزی بدست نیاورد بلکه فرانسه کاملا شکست خورد

( شکست آخر و فاجعه بار او در واترلومعروف است) و خود او هم ناکام شده  در تبعید مرد.

مثال ایرانی میگوید: جوجه راآخر پائیز میشمارند.

برخلاف ناپلئون، نادر شاه از خاک بلند شد. ایران را کشوری متحد، یکپارچه و قوی کرد سرزمینهای بسیاری را فتح نمود و خودش خودش را شاه کرد.

نادر چون آنچنان سابقه خانوادگی نداشت در آن ماجرای معروف که سلاطین هند بدنبال سابقه خانوادگی اش و… بودند؛ خودش را با غرور و افتخار تمام چنین معرفی کرد. من نادر پسر شمشیر و…   یعنی همه چیزم را از خودم و بقدرت شمشیر و تدبیر بدست آوردم و اگر شما شکست خوردگان بخواهید سابقه خانوادگی اتان را برخ من بکشید آنگاه با این شمشیر از همه چیز و حتی زندگی بری خواهید شد.

این را میگویند مرد پیروز و سردار برجسته نظامی،  مرد بزرگ و نابغه ای خارق العاده. او آنچنان با درایت و عاقل بود که حتی  در آن لحظه خاص چنان جملاتی را بر زبان آورد. از جهتی دیگر دیدیم بعد از اینکه شاه شد و صاحب قدرت و جاه؛  موقعیتش تثبیت میشود و گذشته خانوادگی اش فراموش میگردد؛ آنچنانکه پس از بقتل رسیدنش،  اکثر قبایل و صاحبان قدرت در ایران،  خانواده او را لایق سلطنت دانستند.

بنظر من در مقایسه میان ناپلئون و نادر باید گفت ناپلئون آنقدر در برابر نادر کوچک است که حتی نمیتوان گفت ناپلئون، نادر فرانسه است؛ زیرا ابدا قابل مقایسه با نادر نیست و بر مبنای استدلال فوق حرفی هجو است.

حال فهم این که چرا  ناپلئون برای ایرانیان میشود نابغه و نادر شاه میشود سایه این ابر مرد!!! برایم بمیزان زیادی مشکل است و یا بی تعرف بگویم  حرفی بسیار مسخره و مزخرف است.

موضوع دیگری که در جلسه دیگری مطرح شده بود  و در رابطه با مسائل فرهنگی  ( در اساس  در جامعه سوئد و ایران بود) را در موقعیت دیگری بررسی خواهم کرد.

                                                            با آرزوی خوش کامی برای همه

                                                 جمعه   26 ژانویه 2007     6 بهمن 1385

                                                                                      اپسالا –   حسن بایگان

hassan@baygan.net

توضیحات

اکنونکه نزدیک به سه سال از نوشتار بالا میگذرد ضروری است تا یک نکته بدان اضافه شود.

پس از انتشار مطلب فوق با مطالعه کتب مختلف متوجه شدم که رنگ سیاه متعلق به خانواده عباسی بوده و دیگران نیز رنگهائی برای خود داشته اند. اما یک نکته دیگر و جالب که باعث گردید تا این سطور آورد شود مطلبی است که در اینجا مستقیماً از کتاب مغازی ( تاریخ جنگهای پیامبر اسلام) تالیف محمد بن عمر واقدی ( متوفی 207 ه ق)، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ دوم 1369 آورده میشود.

صفحه 187 کتاب:

” چهار نفر از اصحاب پیامبر (ص) در میان همه سپاه علامت و نشان داشتند، یکی از ایشان ابودجانه بود که دستاری سرخ بسته بود و خویشان او میدانستند که هرگاه دستار سرخ بر سر ببندد، بسیار خوب جنگ خواهد کرد؛ علی (ع) هم با پارچه پشمی سفیدی مشخص بود؛ زبیر با دستاری زرد نمایان بود و حمزه با پر شتر مرغ. “

در متن کتاب مطالبی آمده که در رابطه با همین رنگها و علائم قرار میگیرد.

یک نتیجه که من میتوانم از این علائم بگیرم آن پری است که در مراسم تعزیه اربعین حسین ابن علی در ایران بر کلاهخُود طرفداران حسین دیده میشود که بر اساس نوشته واقدی میبایست ریشه در علامت حمزه داشته باشد، اما در این مراسم از علامت علی ابن ابی طالب چیزی دیده نمیشود.

در خصوص کتاب مغازی  باید اشاره داشت که از معتبرترین متون اسلامی است زیرا که نویسنده به زمان محمد بن عبدالله  بسیار نزدیک بوده است.

در اهمیت شخصیت نویسنده اینکه محمد بن سعد کاتب واقدی ( 168 – 230 ه ق) که صاحب کتاب مشهور طبقات میباشد لقب کاتب واقدی را بدلیل نزدیکی اش  به این شخص بدست آورده است.

                                                          حسن بایگان

                                                           اپسالا –  سوئد

                                                           دوم دسامبر 2009

USAIran