ريشه نام تاجيک


ریشه نام تاجیک چیست

این مطلب را یکی  از دوستان که از اساتید دانشگاهی است در فیس بوک نوشته بود. من پاسخی بدان نوشتم ولی چون فکر کردم شاید برای بعضی دیگر هم جالب باشد در اینجا می آورم. البته بنظرم این دوست عزیز مطلب را کاملا از جائی نقل قول مستقیم کرده باشند. نقل قول آن دوست در فیس بوک چنین است:

” تازی، تازیک و یا تاژیک، شیوه‌ی تلفظ ایرانیان از نام قبیله‌ی طایی و به معنای عرب است، که در زبان پارسی میانه و زبان پارتی به کار می‌رفت. گفته می‌شود که قبیله‌‌ی طایی نخستین اعرابی بودند که ایرانیان در دوران پیش از اسلام با ایشان مواجهه داشتند. بعدها این واژه را برای همه اعراب به صورت عمومی بکار بردند. در دوران پس از اسلام و ورود اعراب مسلمان به ماوراءالنهر این لغت تغییر معنا داد و در مقابل قبایل ترک ساکن در ترکستان غربی، به همه‌ی مسلمانان آن نواحی فارغ از قومیتشان تازیک یا تاژیک گفتند.
شکل سغدی واژه‌ی تازی همان واژه‌ی تاجیک است که امروزه هنوز برای فارسی‌زبانان ماوراءالنهر و بخش شرقی فلات ایران استفاده می‌شود. نام تازی ظاهراً تغییریافته‌‌ی واژه طی‌زی است به معنای کسی که در قبیله طی زندگی می‌کند. برخی نیز تازی را منسوب به تاز به معنی تازَنده و مهاجم می‌انگارند که یادآور یورش‌های گاه‌ و بیگاه اعراب به شهرهای ایران است. بعدها ایرانیان این نام را به کل عربان اطلاق کردند.
در پارسی میانه تازی را تازیک می‌گفتند.”

پاسخ من:

سلام خانم تقی. این نقل قول شما تنها یکی از نظرات در خصوص واژه تاجیک یا تاژیک است. من در سیر مطالعاتی ام دو سه هفته ای است که به مطالعه در خصوص اقوام افغانستان رسیده ام. کتب زیادی ندارم شاید حدود 50 جلد ولی در میان آنها کتب مرجع مهم وجود دارد.

در کتاب افغانستان رنگین کمان اقوام نوشته علی نجفی( مسیح ارزگانی)، مرکز مطالعات و انتشارات میراث خراسان ( افغانستان) چاپ دوم 1390 ؛ ضمن اینکه این نظر را معرفی کرده 14 نظر دیگر را هم آورده که از جمله  شماره های:

6-  تاجیک به معنای قوم آریائی نژاد از ریشه تات است.

8- قول دیگر در باب این لفظ این است که لفظ تاجیک از ریشه ترکی است و اصل آن به معنای ” تبعه ترک” بوده است… برخی منابع دیگر نیز تاجیک ها را آریائی های آمیخته با ترک دانسته اند. و…

و خیلی چیزهای دیگر.

من هنوز کارم به نتیجه نرسیده است و از جمله کتاب بعدی که کنار دست گذاشته ام تا بخوانم بنام ” مقام تاجیکان در تاریخ افغانستان” نوشته حق نظروف، انتشارات شیخ الاسلام احمد جام، چاپ اول 1380 در 707 صفحه است.

کتاب سراج التواریخ نوشته ملا فیض محمد کاتب هزاره که معروفترین کتاب است و به قولی بعد از تاریخ بیهقی بهترین نثر را دارد؛ به دلیل اینکه 7-8 جلد قطور است شاید فرصت خواندن کامل آن را پیدا نکنم، اما همین شخص کتاب کوچکتری دارد به نام  نژاد نامه افغان، مولف ملافیض محمد کاتب هزاره، مقدمه و تحشیه و تعلیقیه از ” حاج کاظم یزدانی” ، ناشر موسسه مطبوعاتی اسماعیلیان، چاپ اول قم  1372. این کتاب که اتفاقا ً مرجع مهمی هم به حساب می آید در صفحه 138 نوشته:

” فرقه تاجک مخفف تاجیک- این فرقه که در نژاد از عرب است در بدو ظهور اسلام بر اروپا و آفریقا و ایشیا ( مقصود آسیا میباشد) مستولی و متصرف و در اکثر مقبوضات خود متمکن و با اهالی آن مخلوط شده، رفته رفته از اضافت کاف تصغیر بر لفظ تازی که نام فارسی عرب است تازیک و ابدال زا به جیم تاجیک و از کثرت استعمال “یا” حذف و تاجک شد.”

اما در توضیحات زیر نویس از تعلیقیه نویس چنین آمده است:

” تاجک در اصل تازی و تاجیک بوده است که ایرانیان به قبیله ( طی)، یکی از قبایل عرب اطلاق میکردند و بعدا ً این کلمه را به همه عربها اطلاق کردند و در هنگام فتوحات اسلامی چون عربها به ترکستان حمله ور شدند، ترکها این کلمه را از ایرانیان گرفته و به مطلق عرب و فارس اطلاق کردند، تا رفته رفته به فارسی زبانان، مخصوصا ً به فارسی زبانان خراسان علم گردید. تاجیکها به شهادت زبان و قیافه اشان، با اقوام (هند و اروپائی ) پیوند می خورند، هیچ دلیلی بر عربیت آنها نداریم.”

خود این تعلیقیه نویس، آقای حسینعلی یزدانی ( حاج کاظم) کتاب جالبی دارد بنام پژوهشی در تاریخ هزاره ها ، ناشر شریعتی افغانی ، جلد 1و2 چاپ چهارم 1390 که البته این یکی راخوانده ام .

کتاب هائی هم مثلا کتاب غلام محمد غبار “افغانستان در مسیر تاریخ “را پیشتر خوانده بودم ولی دوباره در این زمان باید آنها را بخوانم.

نتیجه ای که از مجموع نوشته ها و کتب گرفته شده این است:

تاجیک ها اقوام آریائی یا هندو اروپائی هستند.

اما در خصوص ریشه کلمه تاجیک یا تاژیک یا… نتیجه موثقی ندیدم. همه حرفها حدسیاتی است که ظاهرا ً هیچکدام هم ریشه محکمی ندارند و یا صاحب نظران نتوانسته اند بطور دقیق و محکم آن نظر را ثابت بکنند.

شاد و سلامت باشید.

اضافات

قسمت فوق را همان موقع در فیس بوک گذاشتم ولی حالا که دو روز از نوشته پیشین میگذرد به نکته جالبی در کتاب مقام تاجیکان در تاریخ افغانستان نوشته حق نظروف، انتشارات شیخ الاسلام احمد جام، دوشنبه 1999 برخوردم.

در صفحه 22 چنین آمده:

” … بر علاوه این باید یاد آور شد، که اصطلاح تاجیک در اول پیدایش خود به صفت پیروان آئین زرتشتی استفاده می شده است، که به نشان افتخار و سرافرازی تاج واره مخصوصی برسر می گذاشتند. “

همانطور که پیشتر به کتاب افغانستان رنگین کمان اقوام اشاره داشتم نویسنده آن کتاب 15 گونه تعبیر و تفسیر برای نام و ریشه تاجیک ارائه داده که ازجمله در هفتمین چنین نوشته است:

7- …

((” … و بعضی مورخین [ در] وجه تسمیه قوم تاجک [ تاجیک] چنان نوشته اند که یکی از شاهان تاتاری سرداری را از قوم خود در صله خدمتی تاجی بخشید، از آن زمان اولاد او تاجیک [ دارای تاج] مشهور شد و بعضی اولاد شاهان مغلیه تورانی را تاجیک می گویند و در اکثر کتب فارسیه ذکر ترک و تاجیک در تذکرات قوم مغلیه تورانی دیده شده …)) [ آق باش قاجار  272].

چنانکه دیده می شود در همین چند سطر کوتاه ( شماره 7 از کتاب رنگین کمان) دو نظریه ارائه شده که با دومین کاری ندارم بلکه همان اولی که درباره تاج صحبت میکند مد نظر است و مقایسه آن با آنچه در کتاب نظروف آمده که به وضوح دیده می شود دو نظر بسیار دور از یکدیگر ارائه شده است.  یکی ریشه را در تاتارها که اقوامی مغول هستند می بیند و دیگری در زرتشتیان ایرانی یا آریائی نژاد. پس کدام یک میتواند صحیح باشد و اساسا ً از میان تمام 16-17 نظریه ای که تنها در اینجا اشاره شده کدام میتواند صحیح باشد شاید هیچ کدام ونظریه دیگری صحیح باشد.

حال از این آشفته بازار می خواهم کمک بگیرم و اشاره ای بکنم به دو سه مطلب دیگر که در همین هفته اخیر نوشتم و به بررسی ریشه بعضی کلمات مانند ” خنزر و پنزر” ، ” عن  یا ان  به معنی گه ” و ” چَرت و پرَت” پرداختم؛ در آنجا اشاره کردم که بررسی این کلمات به دلیل اینکه منابع قدیم نیز کاملا  ً دقیق و قابل ِ استناد ِ صد در صد نیستند، من نیز نمیتوانم با قاطعیت تمام ادعا بکنم آنچه نوشتم صد در صد درست است، هر چند به نوشته ها و استدلالاتم اعتقاد دارم. حال این یک نمونه از تناقضات در ارائه ریشه تاجیک را هم برای اثبات آن حرفم قبول بفرمائید.

نکته مهم اینجاست که تاجیک ها، اگر همان تازی ها به حساب بیایند بیشتر در افغانستان و کشور

تاجیکستان هستند و نه در ایران.  پس چرا باید عرب ها تمام مردمان شرق عراق یا ایرانیان تا تاجیکستان را تازی بنامند؟  البته من نمیدانم که کردها را هم تازی مینامند یا خیر ولی ظاهرا آنها را تازی نمیدانند در اینصورت مقداری به حل مسئله نزدیک تر می شویم.

خوب است یکی از نظرات را بررسی کینم، آن نظریه ای که میگوید این اعراب بودند که مردمان این قسمت را تازی ( برگرفته از تاجیک ) نامیدند.

در این رابطه ظاهرا بهترین استدلال میتواند چنین باشد که کلمه اصلی ” تاژیک ” و ” تاژیکی” بوده که چون عرب ها ” ژ” ندارند آن را به ” تاجیک ” و یا ” تازیک ”  تبدیل کرده اند. و بعد آن را مختصر کرده و ” تازی” و ” تاجی” کرده اند.

ولی چرا ” تاجی ” وجود ندارد؟

شاید بتوان فرض کرد آنها ابتدا “تاژیک” را به ” تاجیک ” و بعد ” تازی” تبدیل کردند. سپس ” تازی” رواج یافت و آن دیگری ” تاجی” از میان رفت. اما جالب است که کلمه تاج در عربی به همین معنی تاج در فارسی هست و معروفترین فرهنگ لغت عربی به عربی ” تاج العروس” نام دارد و خروس هم تاج دارد.

اما آن نظری که صحبت از این می کند که در ابتدا ایرانیان از نام قبیله  ” طی” یا ” طائی” که حاتم طائی نیز از همان است کلمه ای ساخته و بعد این نام به خود ایران بازگشته است، مسلما ً نمی توان پذیرفت که این نظر چندان قوی و بر اساسی محکم بنا شده باشد. زیرا ایرانیان در زمان ساسانیان (که حکومتی طولانی داشتند) پایتخت اشان در مدائن (در عراق کنونی) قرار داشت و با قبایل بسیار بزرگ عرب مانند حمیریان و غسانیان همسایه بودند و در اساس بیشتر جنگهائی که بنام ایران و روم نامیده می شود میان این دسته اعراب حائل میان این دو امپراطوری صورت میگرفت. بهرام گور را همین اعراب تربیت کردند و مُنذر بزرگترین و معروفترین ملک آنها بسیار قدرتمند بود. حال چرا باید میان این همه طوایف و مردان قوی نام طی را به اعراب بدهند؟ سئوالی است که پاسخ اش بنظر من این است که چنین فرضیه ای درست نیست.

حتی در متون قدیمی نیز از اعراب نام برده شده است و نیازی نبود که نام جدیدی برای آنها آنهم بر چنین مبنائی ساخته شود. حتی در جائی دیده نشده است که برای نامیدن اعراب آنها را ” طی زی” و یا ” طی زیان” و یا حتی آنرا  بصورت ” تازیان” نوشته باشند. این کتابت در خصوص نام اعراب نه در پیش از اسلام و نه بعد از اسلام دیده نشده است.

نتیجه

اگر قرار بود اعراب که همسایه ساسانیان بودند نامی بر مردمان این قسمت بگذارند چرا می بایست نام آن قبایل یا طوایفی را که در دورترین نقطه از آنها بودند بر تمام مردمان این منطقه بگذارند؟ چرا نباید آنها را ساسانی می نامیدند؟ خراسان که به اعراب نزدیک تر از تاجیکستان بود و در آن زمان نیز سرزمینی مشخص و صاحب نام بود و ابومسلم را هم خراسانی و یاران خراسانی عباسیان نامیدند پس چرا ایرانیان و در مجموع پارسی گویان منطقه را خراسانی نگفتند؟

بیشترین احتمال از نظر من در باره ریشه نام تاژیک:

– نام  تاژیک (و نه تاجیک یا تازیک) در همان شرق ایران کنونی ساخته شده است.

– اعراب که در عرض مدت کوتاهی توانستند باین منطقه برسند با این نام برخورد کردند و درنگارشها یا گزارشات خود با مرکز خلافت از این نام استفاده کردند.

– از زمانیکه ابومسلم بنام خراسانی ( معلوم نیست واقعا از اهالی خراسان بوده بلکه بعضی منابع او را یمنی می دانند. طبری مجموعه آنها را ” یاران خراسانی عباسیان ” مینامید به معنی کسانیکه در خراسان بودند حتی اعراب و نه اینکه حتما خراسانی باشند. من این موضوع را مفصل تر نوشته ام و در سایتم هست) وارد ماجرا می شود داستان خراسانیان با مرکز خلافت پیوند عمیقی پیدا می کند.

– پس از آن خاندان برامکه هستند که در دربار هارون الرشید مقام و منزلت بالائی داشتند. خاندان آنها اساسا ً از بلخ و از بزرگان معبد نوبهار بودند. به احتمال قوی این خاندان از تاژیکان بودند و چون در کنار خلیفه قرار داشتند زمانیکه اعراب می خواستند از آنها نام ببرند نمی گفتند ایرانیان و یا خراسانیان بلکه می گفتند ” تاجیکان” و یا ” تازیکان” ؛ که البته چون عربها ” ژ” نداشتند برای آنها تفاوتی نمیکرد که به جای آن ” ز”  و یا  ” ج”  بکار ببرند. در نتیجه هر دو املاء نیز متداول گشت.

– در اینجا باید یک پرانتز باز شود. اگر برامکه با نام تاژیک به معنی کسانیکه تاج  بر سر دارند پیوسته باشند و خود نیز تاجی بر سر داشتند ( به داستان تاج که در بالا آورده شد توجه شود) که باعث می شد اعراب آنها را تاجیک یعنی تاج به سر بنامند؛  پس تئوری بودائی بودن آنها از میان میرود و آنها میابیست زرتشتی بوده و معبد نوبهار نیز آتشکده زرتشتیان بوده باشد. این نظر البته معقول تر از آن است که برامکه را بودائی میداند زیرا این زمان که مصادف با اواخر ساسانیان بود دین زرتشتی به عنوان دین برتر و غالب در میان ایرانیان تصویب و محرز شده بود و به احتمال قریب به یقین تعداد بودائیان کاهشی فاحش یافته بود.

–  مامون خلیفه عباسی از مادر( ام ولدی مراجل – تاریخ کامل ابن اثیر جلد هشتم صفحه 4744) متعلق به خراسان و احتمالا ً تاژیک  بود. بنابراین او می توانست از این نام بیشتر استفاده بکند و آن را در دستگاه خلافت جا بیندازد. مامون مدتی مرو را پایتخت خود قرار داد و با خراسان روابط تنگاتنگی داشت.

– مامون برای حفاظت خود و خلافتش پای خراسانیان و ترکان را به سرزمین های اعراب یا بطور مشخص عراق کنونی باز کرد. مخصوصا ً ترکان ازاین زمان شروع به مهاجرت به غرب کردند. ترکان ِ افغانستان بسیار نزدیک به تاجیکان بودند تا سایر ایرانیان و مخصوصا ً ایرانیان ساکن ِ ایران کنونی، زیرا هنوز پایشان به داخل ایران باز نشده بود.

تداخل نژادی میان ترکان و تاژیکان بسیار زیاد است.

– مامون با پوران دختر حسن بن سهل برادر فضل ابن سهل سرخسی ( متولد سرخس) [معروف به ذوالریاستین، زیرا هم ریاست دیوان را داشت و هم ریاست ارتش را] ازدواج میکند که بزرگترین جشن ازدواج برپا می شود. خاندان سهل سرخسی  و بسیار ثروتمند بودند. همانطور که از نامشان پیداست از اهالی سرخس بودند و مسلما ً از اعراب مهاجر نبودند زیرا نام دختر آنها پوران بود.

پس دیده می شود که در دربار خلفای عباسی مملو از ایرانیانی بود که بیشتر از افغانستان کنونی و یا خراسان بزرگ ( شامل افغانستان کنونی و خراسان ایران) بودند. احتمال قوی آن است که آنان پارسی زبانان تاژیک بودند.

بدین ترتیب مجموعه این نکات باعث گردید تا به مرور تمام مناطق میان اعراب و تاجیکستان(اعراب به آنجا رسیده بودند) به این نام خوانده شد.

بهر کیفیت هنوز جای بحث باز است و ریشه این نام بطور دقیق معلوم نیست، چنانچه در ادامه مطالعاتم به پاسخ یا نتیجه کامل و دقیق رسیدم به اطلاع خواهم رساند. ولی متاسفانه اکنون فرصت آن را ندارم تا بیشتر راجع به این موضوع تحقیق بکنم.

5 فوریه 2014  برابر 16 بهمن 1392

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

پليس اپسالا يک اسلحه خطرناک در کيف من کشف و توقيف کرد


پلیس اپسالا یک اسلحه بسیار خطرناک در کیف من کشف و توقیف کرد!

امروز پنج شنبه 11 سپتامبر طبق معمول حدود ساعت 17 داشتم به طرف استخر می رفتم که دقیقا ً در مرکز شهر است. مسیر عادی از طرف کتابخانه مرکزی شهر بطرف استخر را رفتم دیدم آنرا بسته اند ظاهرا ً یک عده ای سخنرانی و تظاهرات داشتند بعد فهمیدم بنوعی حمایت از اسرائیل است. اهمیت ندادم وارد پاساژ در همان نقطه شدم تا از درب دیگر خارج شوم و این منطقه را دور زده باشم دیدم آن درب را کامل بسته اند. بطرف درب سوم رفتم و بیرون آمدم چند پلیس ایستاده بودند تا مردم را کنترل بکنند من هم که دیدم بالاخره باید یک پست کنترل را رد شوم و این یکی تا استخر فقط 20 – 30 متر فاصله داشت خواستم رد شوم که پلیس من را نگه داشت تا ساکم را بگردد. به آنها دادم لباس های استخر باضافه حوله و شامپو بود؛ یکباره دیدم تیغ صورت تراشی را برداشت. گفتم من دارم به استخر میروم و همیشه بعد از آن صورتم را می تراشم. در کمال پرروئی و بی ادبی گفت اینها را به تو نمیدهم و باید هم برگردی. گفتم: این استخر که داری تابلویش راه هم می بینی میخواهم بروم آنجا. این زن پلیس بسیار بی ادب و متکبر اجازه نداد و داشت مشکل هم ایجاد می کرد. چیزی نگفتم و برگشتم.
احمق نمی دانست که اگر من واقعا آدم خطرناکی هستم این راه ندادن هیچ مشکلی ایجاد نمی کند بلکه به سادگی می توانم از طرف دیگر یا ورودی دیگری وارد شوم.
احتمالا این تیغ صورت تراشی را می خواهند در تلویزیون به عنوان آلت جرم که از مردم یا مخالفان تظاهرات گرفته اند نمایش بدهند و در پروندهای پلیس به عنوان افتخاری برای خود ثبت بکنند.
به نظر می رسد یکی از شرایط استخدام پلیس در سوئد بهره پائین هوشی باشد.
پلیس سوئد یکی از بی عرضه ترین و در عین حال بدترین و خشن ترین پلیس های دنیا است بطوریکه همه مردم را اخته کرده اند و کسی جرات ندارد صدایش در بیاید.

نکته جالب اینکه همین هفته ( یکشنبه انتخابات مجلس و دولت سوئد برگزار می شود و بهمین دلیل سخنرانی ها و… زیاد است) رفتم به محل تبلیغات حزب چپ سوئد. خانمی پرفسور که مسئول ایالتی بود را در جمع عده ای دیدم. به آنها گفتم: شما اشتباه بزرگی مرتکب شدید که در برابر هر چیزی که حزب دمکراتهای سوئد ( آن را حزبی نژاد پرست و… معرفی می کنند) عکس العمل تند نشان دادید. همین کارهای شما باعث رشد و معروفیت بیشتر آنها شد. حضور بیش از حد پلیس ( حتی مسلح و روی بام ها) برای جلوگیری از زد و خورد باعث می شد که مطبوعات نیز آن رابزرگ بکنند و در نتیجه به نفع دشمنان شما تمام شد و آنها به سومین حزب بزرگ تبدیل شدند. نتیجه اکنون در حالیکه شما ( تمام احزاب چپ، سوسیالیست و محیط زیست و دو حزب دیگر) در کنار یکدیگر بی کار نشسته اید محل آنها مملو از جمعیت است. توجه کنید که من بیشترین حرفها را بر علیه اسرائیل و یهودیت و صهیونیسم می نویسم ولی کاری بمن ندارند زیرا گرفتن من باعث معروفیت من و مراجعه مردم به سایتم می شود. در ایران نیز من را بخاطر نوشته هایم نمی گیرند زیرا در آنصورت آنها نیز من را معروف کرده اند و مردم برای خواند نوشته های من حساس می شوند. در مورد من توطئه سکوت اجرا می شود یعنی حسن بایگان وجودندارد.

جمع آنجا حرف من را کاملا تائید کردند.

اتفاقا ً دو سخنرانی که بعد از همان صحبت های من صورت گرفت ابدا ً با عکس العمل چپ ها و سوسیالیستها روبرو نشد که از جمله همین سخنرانی امروز بود. و در نتیجه اطراف سخنرانی امروز خالی بود و کسی برای اعتراض نیامد و از اهمیت آنها کاست.

ولی پلیس تیغ ریش تراشی من را به عنوان آلت جرم ضبط می کند!!! چه پلیس مسخره ای!!!

اپسالا – سوئد      11 سپتامبر 2014    حسن بایگان

پس گفتار: این نامه به پلیس و دادگاه اپسالا رسما ً ارائه و در دفتر ورودی آنها ثبت شد.

جلسه با وزير دفاع سوئد


جلسه با وزیر دفاع سوئد

امروز( چهار شنبه 3 سپتامبر 2014) قرار بود ساعت 9 صبح با وزیر دفاع سوئد جلسه ای داشته باشیم.

به دوستان ( همگی از کشورهای مختلف و غیر ایرانی بودند) گفتم می دانید که من در این چنین جلسات (به دلائل مشخص که ذکر آنها در اینجا وقت گیر است) شرکت نمی کنم و حاضر نیستم با چنین افرادی  سر یک میز بنشینم ولی اینبار بخاطر کمک به شما می آیم.

وزیر، صبح امروزبه دلیل  تصمیم گیری برای یک مسئله اضطراری ( ظاهرا اکراین و جلسه با سران اروپا) نتوانست بیاید ولی دست راست خود را فرستاد.

پس از مقداری صحبت توسط دوستان  و اشاره به وقایع منطقه نوبت بمن رسید.

ابتدا چنین شروع کردم:

من ایرانی هستم و اپوزیسیون دولت ایران، ولی با توجه به وقایعی که در منطقه می گذرد می بینم که تنها آلترناتیو برای حفظ استقلال ایران و دور نگهداشتن ایران از جنگ هائی که در همسایگی ما میگذرد همین رژیم بهترین است.

جالب اینکه دیدم آنها نه از روی تمسخر بلکه از روی تائید واقعی سرشان را تکان دادند.

در ادامه گفتم:

حالا می خواهم به مسائل فلسطین به پردازم:

اگر نوار غزه جزئی از اسرائیل است پس اسرائیل دارد شهروندان خود را می کشد که این با دمکراسی مغایرت دارد.

اگر نوار غزه کشور دیگری است چرا شما در برابر این جنایات ساکت هستید ولی برای اکراین  سر و سینه می زنید ( اکراین پایتخت اولیه روسیه و پایه گذار کشور روسیه بود). ولی آمریکا از چند هزار کیلومتر آنطرف تر و بدون داشتن هیچ رابطه تاریخی، فرهنگی و… در امور آنها مداخله منفی و غیر سازنده می کند.

شما در شناخت مردم و تاریخ منطقه خاورمیانه و در نتیجه، تصمیم گیری از اساس به کج راه رفته اید.

یهودیان اولیه عرب بودند و همه این را می دانند و می توانید از همین دوستان عرب حاضردر جلسه بپرسید که تاریخشان با آنها یکی است، پس از ابراهیم آنها به دو دسته شدند. دوستان با سر حرف من را تائید کردند که برای نمایندگان دولت سوئد تازگی داشت.

عرب نیز معنای قومی و نژادی ندارد بلکه عرب یعنی بیابانگرد یا بدوی.  اما یهودیان کنونی، ابدا ً ارتباطی با آن یهودیان اولیه ندارند.

اگر آنها در آن زمان یهودی نژادی بودند اکنون اینها یهودی مذهبی هستند یعنی دین اشان یهودی است.

از همه بدتر اینکه اینها افرادی را در کشورهای مختلف ( مثلا روسیه  با چشمان آبی) پیدا می کنند و بعد از اینکه این شخص دین یهود را پذیرفت او را به فلسطین می فرستند و خانه فلسطینیان را خراب می کنند و برای اینها به عنوان  یهودی خانه می سازند.

من اسرائیل را کشوری آپارتاید نمی شناسم زیرا آپارتاید به رنگ نگاه می کند؛ اسرائیل یک کشور سکتاریستی است که به دین افراد نگاه می کند و می خواهد هر کسی غیر یهودی است را از آن کشور بیرون بکند و به جای آنها یهودی ( دینی و نه  نژادی) وارد بکند.

رفتار و روش اسرائیل همان است که اخیرا ً داعش شروع کرده است؛ یعنی داعش دنباله رو اسرائیل است. اگر شما عمل اسرائیل را تائید می کنید پس حق ندارید رفتار داعش را محکوم بکنید. اگر داعش را محکوم می کنید، اسرائیل را هم باید محکوم بکنید.

زیرا اسرائیل کشوری فقط برای یک دین (یهودی) است و غیر یهودیان را یا می کشد و یا مجبور به فرار می کند.

از طرفی فلسطینیان، یونانی بودند اما اگر در غرب گفته شود که عرب ها (یهودیان) دارند یونانیان (فلسطینیان) را می کشند آنگاه افکار عمومی اروپا عکس العمل نشان می دهد زیرا آنها خود را وارث تمدن یونان می دانند و با عرب جماعت مخالف هستند.

یکی از مشکلات شما ( در کلیت غرب) اینجاست که دروسی که در باره تاریخ و دین و… منطقه در دانشگاههای شما تدریس می شود کاملا ً غلط و بی ارزش و البته جهت دار و در جهت شستشوی مغزی شماست.

اشاره دیگر این بود:

هر شهری مرکزی دارد مثلا همین شهر ما شاید دو سه قرن پیش مرکزش یک میدان کوچک بود ولی همواره شهر در حول آن گسترش یافت و حالا بزرگ شده است.

دنیا نیز اینچنین است، مرکز و قلب و روح دنیا خاورمیانه است.

هرچند کشوری مانند آمریکا قوی و ثروتمند پیدا شده ولی هنوز کمترین اتفاق در خاورمیانه برای همه دنیا مهم است. آمریکا کشوری جانبی است همانند پولداران که خانه هایشان خارج از شهر است ولی وابسته به مرکز شهر هستند.

ادیان یهودی، مسیحی و اسلام که بیشترین کشورهای دنیا را در بر گرفته  اند از این منطقه در آمدند و در نتیجه بر اهمیت آن می افزایند.

پس از صحبت های من نمایندگان دولت صراحتا گفتند که دانش آنها در خصوص منطقه و تاریخ منطقه واقعا ً ناقص است.

در زمانی که صحبت می کردم می دیدم که همه با تمام وجود گوش می دهند مخصوصا ً یکی از آقایان با چشمان و دهان باز من را نگاه می کند و بعد از جلسه گفت: حرفهای تو واقعا ً فیلسوفانه و فلسفی بود، من تابحال چنین چیزهائی را  نشنیده بودم و نمی دانستم.

صحبت های من تلنگر تندی برای بیدار شدن احزاب دست راستی حاکم بر سوئد بود که از این بابت راضی هستم. حتی اگر یک نفر بطور واقعی بیدار شده باشد کاری مثبت است و شاید او چند نفر دیگر را هم بیدار بکند. حتی بسیاری از دوستان حاضر در جلسه هم با چنین مسائلی آشنا نبودند.

3 سپتامبر 2014   

12 شهریور 1393

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

ادامه بحث فلسفي در زمان


ادامه بحث فلسفی در زمان

در خصوص زمان مباحث فلسفی زیادی صورت گرفته است که من نیز اخیرا ً در مقاله ای بدان پرداختم. یکی از مهمترین مباحث را امام محمد غزالی در رد نظرات فلاسفه در کتاب ” تهافت الفلاسفه” مطرح کرده است. در مقابل ابن رشد در کتاب ” تهافت التهافت” به رد نظرات غزالی پرداخته است. مباحث فلسفی ابن رشد باعث گردید تا دانته در کتاب معروفش ” کمدی ” ( در ایران به نام کمدی الهی ترجمه شده) که اقتباسی از کتاب ” اردا ویراف نامه” ایران ِ ساسانی است ابن رشد را به جهنم بفرستد. خود این مسئله نشان می دهد که دانته نیز خود غزالی ی ایتالیا بود. یعنی او نیز فلسفه را در ایتالیا به بن بست کشید.

مبحث زمان در فلسفه به جنگ با خدا می رسد یعنی اینکه: آیا زمان، خدا را هم شامل می شود یا نه؟

من در اینجا به نکته ای از این مسئله اشاره می کنم که به نظرم نمی آید در جای دیگری آمده باشد.

متکلمان یا کسانیکه با پذیرش بی چون و چرای دین، می خواهند با استفاده از شیوه فلاسفه خدا را ثابت بکنند در نهایت به آنجا رسیده اند که خدا ازلی و ابدی است و زمان شامل او نمی شود یعنی پیش از او زمان نبوده و بعد از او هم نخواهد آمد. یعنی ماضی و آینده شامل خدا نمی شود.

بر مبنای استدلال فوق چنین نتیجه گرفته می شود:

چون خدا ازلی و ابدی است و زمان شامل او نمی شود، ازل و ابد برای خدا یکی است و فاصله زمانی میان آنها نیست. یعنی ازل منطبق بر ابد است.

به زبان ریاضی چنین است:

خدا از منهای بینهایت تا باضافه بینهایت است. با این تفاوت که هیچ فاصله ای چه مسافتی ( مسافت همان مکان است) و چه زمانی میان این دو بینهایت نیست. در نتیجه خدا از منهای بینهایت به نقطه صفر و از آنجا به باضافه بینهایت نمی رود بلکه این دوبینهایت برای او برروی هم قرار دارند.

در نتیجه آنچه خدا آفریده در همین مقطع است و ازلی و ابدی هستند. یعنی انسان ها نیز ازلی و ابدی هستند و در نتیجه جزئی از خدا و یا خود خدا هستند.

اما چگونه است که زمان شامل انسانها می شود در حالیکه در میان ازل و ابد هیچ زمانی نیست!

پاسخ به اینگونه سئوالات را باید کسانی بدهند که با داشتن کمترین دانش از جهان، می خواهند مسائل این چنینی را پاسخ بدهند و قبول ندارند که دانش بشر برای پاسخ به سئوالات هستی در حد صفر است.

اعتراف به نادانی، عقل است.

آگست 2014   شهریور 1393

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

اعتراف به ناداني عقل است. تلاش برای اثبات آنچه نميدانيم ناداني است.هستي چيست؟ آيا خدا و يا ماده وجود دارند؟


اعتراف به نادانی عقل است!

تلاش برای اثبات آنچه نمی دانیم نادانی است!

هستی چیست؟

آیا خدا و یا ماده وجود دارند؟

   سالها پیش در دانشکده فیزیک دانشگاه اپسالا در وقت استراحت هنگام صرف چای از پرفسوری که استاد علوم فضائی بود، پرسیدم: در بالای جو زمین چیست؟  او فورا ً گفت: ” هیچ”.

کمی صحبت کردیم و دیدم او خیلی جدی و با قاطعیت اصرار دارد و می گوید آنجا ” خلاء ” به تمام معنی است و به عنوان استادی که تخصص اصلی اش همین مسئله بود کاملا ً قاطع و از بالا برخورد می کرد. من که حالت او را دیدم متوجه شدم که بحث با او به جائی نخواهد رسید و به قول معروف این دکان او و امثالهم است و نمی خواهد با بحث های فلسفی – منطقی به جنگ آموزه هایش و آنچه را که سالها به دانشجویان خود یاد داده رفته و همه آنها را زیر سئوال ببرد.

   سالیان دور و یا نه چندان دور، بشر که هوا را نمی دید فکر می کرد که میان او و سایر موجودات هیچ چیزی نیست ولی از تکان خوردن درختان و سایر اشیاء توسط باد دچار تعجب می شد و آن را به نیروهائی خارق العاده که بعدها بر آن نام خدا گذاشت( یونانیان آن را خدای باد نامیدند)، نسبت می داد. تا اینکه بالاخره بشر متوجه شد که میان او و سایر اشیاء ” هیچ چیز” نیست، بلکه ” چیزی هست ” که نام آن را هوا گذاشت که نوعی ماده است با تفاسیری فیزیکی وشیمیائی که برای آن داد که مثلا فاصله میان اتم های هوا بیشتر از جامدات و مایعات است؛ چیزهائی که اکنون درسطوح پائین مدارس تدریس می شود.

بشر حتی ” بو” را هم  “هیچ چیز” می پنداشت تا روشن شد که ” بو” همان ذرات بسیار ریز ماده  است که برای بشرغیر قابل دیدن می باشد.

چرا ما باید اصرار بکنیم که در خارج از جو هیچ چیزی نیست و خلاء کامل است. شاید چیزی هست با شکل خاص فیزیکی و شیمائی  که هنوز دانش ما به حد کافی برای یافتن و یا شناخت آن نرسیده است.

بیائیم به مسئله خلاء ، نور، حرکت، زمان و مکان نگاهی بیاندازیم.

نور چیست و رابطه آن با خلاء چگونه است.

   در مورد مسئله ” نور” که چیست خیلی بحث ها شده و تئوریهای متفاوتی ارائه شده است.

در خصوص بعضی تئوری ها این سئوال مهم پیش می آید که اگر در بیرون از جو زمین  خلاء مطلق است پس نور چگونه می تواند از آن عبور کند در حالیکه برمبنای آن تئوری  نور برای حرکت خود نیازمند ماده می باشد.

همچنین در خصوص امواج الکترونیکی: اگر در خارج از جو زمین هیچ چیزی نیست پس این امواج چگونه حرکت می کنند و خود را به ساتلیت می رسانند و به زمین باز می گردند. از آن فراتر امواجی که برای موشکهائی که چند سال پیش به خارج از منظومه شمسی پرتاب شده، فرستاده می شود و از آنها به کره زمین پاسخ فرستاده می شود، چگونه می توانند در این خلاء عظیم حرکت بکنند.

موضوع این است که اگر در خارج از جو هیچ چیزی وجود ندارد و خلاء مطلق حاکم است پس امواج فرستاده شده قادر به ادامه حرکت نیستند. زیرا ماده ای از انواع فرستنده ها (که اکنون به طور بسیار گسترده و به صورت حتی تلفن موبایل همراه همه مردمان است) صادر نمی شود؛ بلکه این امواج  بواسطه فعال شدن مواد حرکت می کنند و اگر ماده ای وجود نداشته باشد حرکت امواج در خلاء متوقف می شود.

تئوری نور نیز بر همین مبنا می تواند مورد بررسی قرار بگیرد. اگر نور ماده است پس به قول سهروری می توان نور را جمع آوری کرد. تئوری سهروردی چنین بود: اگر نور ماده است پس با بستن درب یک غار می توان نوری که به درون آن تابیده را در آنجا محبوس کرد.

نکته دیگر اینست که اگر نور ماده است پس این ماده از منبع نور کم می شود در نتیجه مثلا در یک لامپ چراغ برق باید بعد از مدت کمی تمام آن سیمی که منبع نور است بصورت ماده پراکنده شده و مصرف بشود.  بهمین ترتیب خورشید باید به سرعت کوچک بشود و در مقابل کراتی که ماده منتشر شده از خورشید به آنها می رسد بزرگتر بشوند. حتی جانداران ( مثلا ً انسان) نیز باید بواسطه دریافت مقداری از مواد منتشر شده از خورشید به نوعی بزرگتر از آنچه که فعلا هستند می شدند؛ و در طول زندگی نیز آنانیکه نور بیشتری از خورشید دریافت می کنند از سایرینی که در قطب هستند و نور بسیار کمی دریافت می کنند، بزرگتر باشند.

اما اگر نور چیز دیگری و همانند موج است و یا سایر مواد را فعال کرده به عنوان ناقل مورد استفاده قرار می دهد، پس چگونه می تواند از هیچ ( خلاء) بگذرد زیرا نیازمند یک واسطه ( ماده) می باشد.

همین نکات کافی است تا به شک و تردید بیفتیم که:

به سادگی نمی توان پذیرفت که در خارج از جو زمین و در این دنیائی از کهکشان ها “هیچ چیز” وجود ندارد و ” خلاء مطلق” است.

هر چند در علم هوا- فضا بررسی پلاسما که دور خورشید را گرفته و تاثیر آن برزمین انکار ناپذیر میباشد، پذیرفته شده است، ولی این پلاسما نیز منطقه محدودی در اطراف خورشید را فرا گرفته است و به تمام کهکشانها نمی رسد.

زمان چیست؟

   سئوال مهم دیگری که سالیان طولانی مخصوصا ً فلاسفه را بخود مشغول کرده ” زمان ” است.

در این خصوص نیز سالیان طولانی تئوری های گوناگونی ارائه شده است ولی هنوز پاسخ دقیقی به دست نیامده است.

چندی پیش با یکی دیگر از پرفسورهای با تجربه دانشگاه اپسالا ( این دانشگاه یکی از بهترین ها در دنیاست و این شخص متخصص لیزر بود) که به تازگی باز نشسته شده بود در خصوص زمان صحبت کردم. در نهایت گفت: این سئوال را از اینشتین کردند و او در پاسخ ساعت را جلوی آنها گذاشت و گفت این زمان است. چیزی نگفتم تا اینکه مدتی بعد در یک سفر دریائی فرصتی دست داد تا مفصل  باهم صحبت کنیم و به اینجا رسیدم که این آدم بی عقل( اینشتین) که یهودیان او را همانند بسیاری دیگر (مثلا ً سلیمان) که کاهی بودند و آنها را کوه کردند، مزخرف ترین یا احمقانه ترین حرف ممکن را زده است.

وقتی صحبت از زمان در علم  و فلسفه می شود به یکی از مهمترین مسائل پرداخته می شود. مثلا ً زروانیان معتقدند که زمان مادر همه چیز است. بعضی می گویند زمان یعنی حرکت و… پس چیزی باید در حال گذار باشد که ساعت را برای سنجش آن درست کرده باشند. ساعت زمان سنج است و نه زمان.

در واقع یکی از مباحث اصلی فلسفه بر سر این است که آیا زمان، خدا را هم شامل می شود یا نه.

اما این نابغه بی عقل ساعت را جلوی یک عده از خود نادان تر می گذارد.

متاسفانه زمانیکه کسی را تا این حد بزرگ می کنند اگر ناعاقلانه ترین و مزخرف ترین حرف ها را هم بزند دیگران تحت تاثیر قدرت تبلیغاتی ای که او را بزرگ کرده است قرار گرفته و  آن مزخرفات را هم به عنوان حرف معقول  و حتی علمی می پذیرند.

متاسفانه علم مغلوب تبلیغات شده و در نتیجه  یک نوع توقف در علم و ضربه ای عمیق بر رشد و توسعه در زندگی بشر ایجاد گردیده و می شود.

تئوری بیگ بنگ یک تئوری مذهبی و غلط است

   در خصوص بیگ بنگ نیز مسائل همانند موارد فوق است.

برای درک مسائل جهان و فلسفه، بسیاری دروس فنی و غیره و از جمله نجوم  را خوانده ام؛ در آنجا صحبت برسر بیگ بنگ بود که این سئوال را مطرح کردم: طبق این تئوری، بیگ بنگ در یک ماده یا یک چیز اتفاق افتاد و آن چیز بعد از انفجار شروع به بزرگ شدن نمود. در نتیجه بیگ بنگ نمی تواند ابتدای همه چیز باشد بلکه قبل از آن چیزی بوده است. در نتیجه اگر بیگ بنگ را به پذیریم باید بگوئیم ما تا مرحله بیگ بنگ را می توانیم حدس بزنیم. البته اگر این حدس یا تئوری درست باشد.

بر طبق نظریه بیگ بنگ همه عالم هستی در یک لحظه بسیار بسیار کمتر از ثانیه ( حتی اگر یک میلیاردیم ثانیه هم باشد باز هم شامل زمان شده است) بر اثر ” یک انفجار بزرگ در هیچ ” بوجود آمد. یعنی همه چیز با این عظمت 14 میلیارد سال نوری اش در محیطی مملو از ” هیچ ” بوجود آمده است.

حالا چند سئوال ساده مطرح می شود.

1- آیا آن چیز اولیه که بیگ بنگ در آن صورت گرفته خودش هم “هیچ” بوده و انفجار این ” هیچ” در ” هیچ” صورت گرفته؟

آیا مقصود از ” هیچ چیز” همان ” هیچ” است که ابدا ً وجود ندارد و در بعضی معادلات ریاضی معادل صفر است که اگر آن را به عنوان صفر ( هیچ) در هر عددی ضرب کنیم باز نتیجه صفر یا هیچ است؟

در اینصورت اگر این ” هیچ ” منفجر شده و عالمی با وسعت 14 میلیار سال نوری ایجاد کرده  این عالم نیز هیچ است و ابدا ً وجود ندارد و این 14 میلیارد سال نوری نیز توهمی بیش نیست.

در نتیجه ما و هیچکدام از کرات و کهکشان ها وجود نداریم و در نتیجه خدا هم وجود ندارد یعنی آفریننده ای هم وجود ندارد زیرا چیزی  وجود نداشته و چیزی هم آفریده نشده است.

نکات دیگری که مطرح می شود این است:

1- آیا انفجاری توسط  هیچ در یک چیز صورت گرفته است؟

2- آیا انفجار یک چیز در چیز دیگری صورت گرفته است؟

3- آیا انفجار یک چیز در هیچ صورت گرفته است؟

در نتیجه 4 آلترناتیو مهم مطرح می شود که جوابی برای آنها نداریم. حتی شاید سوای این 4 آلترناتیو که به ذهن ما می رسد چیزهای دیگری هم باشد که ما ابدا ً هیچ آگاهی یا ذهنیتی نسبت به آنها نداریم.

یک نکته دیگر را هم باید در نظر گرفت: آن انفجاری که بتواند 14 میلیارد سال نورش دوام بیاورد و مسیری آنچنان طولانی را طی بکند باید بسیار بسیار عظیم باشد.

از جانبی دیگر چنین انفجاری یک مسیر رابه طرف ما طی کرده و مسلما ً در مسیر مخالف نیز رفته است در نتیجه باید گفت حداقل دو بار 14 میلیارد سال نوری یعنی 28 میلیارد سال نوری، بزرگی عالم تا این زمان است و این نور هنوز در حال طی کردن مسیر است زیرا وقتی به ما رسید کاملا پایان نیافت بلکه هنوز توان طی مسیر بیشتری را دارد.

اما ریشه چنین تئوریها و افکار ( بیگ بنگ) در مذاهب سامی است زیرا آنها عقل را مبنای بررسی قرار نمی دهند بلکه از ابتدا کتابی را به عنوان کتاب مقدس و صد در صد کامل پذیرفته اند و بعد میخواهند همه چیز را برمبنای آن تعبیر و تفسیر بکنند. در نتیجه اگر حرف یا تفکری با کتاب آنان همخوانی نداشته باشد از میان واقعیت عقلی و کتاب، کتاب مقدس را قبول می کنند.

تئوری بیگ بنگ همان تئوری ایجاد عالم و بشر، توسط خدا است که آقای جرج لیمایتره  کشیش و فیزیکدان بلژیکی سعی کرد آن را علمی بکند. متاسفانه این تئوری کاملا غلط، بی منطق و بی پایه توانسته سالیان طولانی به عنوان علم در جهان مطرح بشود.

اگر همه این جهان با 14 میلیارد سال نوری گستردگی (که تاکنون بشر بدان پی برده) هیچ است یعنی وجود ندارد پس خدا هیچ چیزی را نیافریده است.

اما اگر چیزی هست پس:

1 – جزئی از وجود خداست در نتیجه ما هم جزئی از وجود خدا هستیم و بنابراین اگر خدا ما را برای اعمالمان( برای آن شکنجه های وعده داده شده) به جهنم بفرستد، خود را و تن و بدن خود را شکنجه داده است.

2- اگر همه این عالم با 14 میلیارد سال نوری جدای از خدا است پس 2 چیز در جهان وجود دارد  یکی خدا و دیگری عالم جدای از خدا و این یعنی ثنویت، حتی اگر خدا آن را آفریده باشد!

باز در اینصورت:

الف: خدا همه چیز را از هیچ آفریده است!

ب- خدا همه چیز را از چیزی و یا از وجود خود آفریده است!

پس حتی اگر خدا همه چیز را از هیچ آفریده یعنی همه چیز و از جمله بشر ازلی نبوده اند، با اینحال  بر مبنای وعده های کتب و یا تفاسیر کتب مذاهب سامی ما ابدی خواهیم بود یعنی در ادامه به اندازه خدا عمر خواهیم کرد؛ در نتیجه تفاوتی  میان ما و خدا نخواهد بود و این ثنویت به تمام معنی است.

یعنی بشر به خاطر تنها چند دهه زندگی میلیاردها میلیارد سال در بهشت و یا جهنم به سر خواهد برد.

آیا جهان را خدائی آفریده است؟ آیا جهان مادی است؟

تا همین چند هزار سال پیش بشر که تازه به اندکی دانش دست یافته بود و به احتمال قریب به یقین تنها جانداری بود که به هستی و چگونگی پیدایش آن فکر می کرد توصیفات مختلفی ارائه داد تا به این نقطه رسید که خدایانی یعنی قدرتهائی خارج از زمین و در آسمان این چیزها را آفریده اند.

اما اندیشه چگونگی ایجاد عالم بواسطه اینکه به مرور با مسائل اجتماعی یا زندگی عادی و اداره امورات بشر گره خورد در اختیار گروه خاصی قرار گرفت که نام روحانیون یا رهبران مذهبی به خود گرفتند. در نتیجه دکانی برای یک عده باز شد و این عده در طی ده ها قرن قدرت خود را گسترش دادند تا اکنون که می بینیم هرکدام از این ادیان دستگاه های عظیم قدرت و حاکمیت برای خود  در سراسر جهان ایجاد کرده اند.

در طی این مدت بسیاری از همین افراد زمانیکه توجیهات هستی بواسطه پیشرفتهای بشر نیاز به تغییراتی داشت و بواسطه آن دین جدیدی می آمد تغییر عقیده می دادند  و دین جدید را تبلیغ می کردند و در نتیجه همچنان نسل به نسل به عنوان روحانیون باقی می ماندند.

در آخرین تحولات در اروپا، ربی های یهودی و رهبران دین میترائی به کشیشان مسیحی تبدیل شدند.

بعد از اسلام مغ های زرتشتی، مسیحیان و بعضی یهودیان در ایران به آخوند ها تبدیل شدند.

در منطقه خاورمیانه (به اصطلاح عربی) و شمال آفریقا نیز کشیشان مسیحی و رهبران مذهبی بت پرستان و سایر ادیان به آخوندهای اسلامی تبدیل شدند.

در هر صورت میان ادیان سامی از همه نظر( بیان هستی، دستورات شرعی، شیوه زندگی، قوانین اجتماعی و…) تفاوت های بسیاری وجود دارد که باعث می گردد آنها بهیچ وجه نتوانند با هم یکی بشوند. حتی هر کدام از این ادیان نیز به فرق گوناگون تقسیم می شوند که هرکدام نیز تفاسیر متفاوتی از مسائل مختلف ارائه می دهند بطوریکه حتی فرق مختلف یک دین نمی توانند با یکدیگر سازش بکنند.

نتیجه اینکه، اگر خدای آفریننده عالم فقط یکی بود پس می بایست اثبات وجودش و دستورات شرعی و اجتماعی و… برای همه یکی می بود. در حالیکه این تفاوت ها آنچنان است که آن اعمالی را که این یکی می گوید تا با انجامش به بهشت رفت آن دیگری نقض و دلیل رفتن به جهنم می داند. آنها حتی یکدیگر را بواسطه داشتن دین و یا مذهبی سوای خود مستحق جهنم می دانند و جنگهای بزرگ مذهبی در جهان براه می اندازند.

حتی آن دستوراتی که در کتب مقدس به خدا نسبت می دهند که باید برای همه عالم و در تمام طول تاریخ بشر قابل اجرا باشد در هیچ عصری برای حتی محدوده کوچکی قابل اجرا نبوده و نیست واساسا ً همین یکی از بزرگترین دلائل اصلی و اساسی ایجاد فرقه های مختلف در ادیان است.

اما اگر در چند هزار سال پیش، انسانها با آن دانش بسیار اندک خدایان و سپس خدائی آنچنان آفریدند باید آنها را تلاشگرانی عاقل دانست زیرا آنها همانند امروز از گستردگی چند میلیارد سال نوری و بسیاری مسائل علمی دیگر که امروزه در اختیار ماست، اطلاعی نداشتند. ولی اگر در این عصر مخصوصا ً آن کسانیکه ادعای تحصیلات عالیه دارند به دنبال استدلالات چندین قرن پیش می روند و در پی توجیه آنها بر می آیند، آدم های عاقلی نیستند.

پدران ما عاقل بودند و با آن میزان اندک دانش استدلالاتی کردند ولی آنانیکه حرفهای آنها را هنوز مقدس می دانند و همینطور دربست پذیرفته اند و مخصوصا ً سعی در توجیه آن دارند، نادان هستند.

در همین رابطه فواصل میلیاردها سال نوری، بشر تا کنون توانسته تنها به 14 میلیارد سال آن اطمینان حاصل کند ( اینشتین ِ دیوانه در کتابش تمام عالم را تنها 3 میلیارد سال نوری می دانست) و هنوز معلوم نیست بالاتر از آن چه مقدار دیگر وجود دارد که حتی عقل ما قادر به دادن هیچ عددی برای آن نیست. پس:

این عالم چیست؟ و این نور چگونه این همه فاصله را طی کرده است؟ آیا اساسا ً چیزی وجود دارد؟ آیا هیچ یا خلاء مطلق وجود دارد؟ آیا حرکت وجود دارد؟ زمان را چگونه باید توضیح داد؟

آیا می توان تصور کرد که چیزی ( خدا) شامل زمان، مکان و حرکت نشود، ولی چیزهائی که وجود دارند و یا ندارند بیافریند که شامل تمام این موارد بشوند؟؟؟ هیچ چیز این داستان منطقی، معقول و یا قابل بیان و توجیه بنظر نمی رسد!!!

نتیجه:

شخصا ًاعتراف به نادانی می کنم؛ یعنی پاسخی برای بیان هستی و چگونگی بوجود آمدن عالم و اینکه این جهان و هستی چیست، ندارم؛ و این عقل است.

اما کسانیکه سعی می کنند با این اندک دانشی که بشر بدان دست یافته همه عالم و چگونگی هستی را توجیه و بیان کنند نادان هستند.

این اندک دانشی که بشر بدان دست یافته تنها برای اینکه به بی دانشی خود و گستردگی عالم و سئوالات سخت در این خصوص آگاه شویم، کافی است و نه برای پاسخ و توجیه بیان هستی و عالم.

ژوئن 2014   تیرماه 1393

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

ريشه کلمه “عن” و يا “ان” به معني گُه و يا مدفوع از کجاست


!ریشه کلمه ” عن ” یا ” ان ” به معنی گُه و یا مدفوع از کجاست

شاید این کلمه ” عن” و یا ” ان ” از نوادر کلماتی باشد که هر ایرانی آن را بارها بکار برده است.

کاربرد آن نیز تقریبا ً دو گونه بیشتر نیست1-  اشاره به مدفوع است 2- تحقیر شخصی یا چیزی.

با وجودیکه با این کلمه از زمان کودکی همانند شاید تمام کودکان آشنا بودم ولی هیچگاه نوشتن آن را بدرستی نمیدانستم زیرا کلمه ای ادبی نبود و کاربردی در نوشته ها نداشت. تا اینکه در این روزها که در حال مطالعه تاریخ افغانستان هستم در کتاب تاریخ …. نوشته …. به کلمه عنعنه برخورد کردم. با مراجعه به دو سه فرهنگ لغتی که همیشه در رختخواب کنار دستم هست دیدم که رابطه ای میان عنعنه و ” عن ” یا ” ان” نمی تواند باشد پس به سایر کتب مراجعه کردم.

قدیمی ترین فرهنگ لغتی که این کلمه در آن آمده دهخدا است که خود از جائی دیگر و نه چندان دور گرفته است.

عن- [ع َ] (اِ) در تداول عامه و زبان کودکان؛ براز، غایط ، گُه، گوه، اَن. و گاه نیز به صورت صفت برای آدم بد و یا چیز نامرغوب و بسیار بد بکار رود. ( از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده)

عن ترکیب: بسیار زشت و بد ترکیب. ( از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده)

عن کردن: ریدن، تغوظ کردن:

    نشسته بود فقیهی بصدر مجلس درس                      بجای لفظ ” عن” اندر کتاب خود ” من” دید 

    قلمتراش و قلم برگرفت و ” من” ” عن” کرد            از آن سپس که در او بود اندکی تردید

    یکی ز طلاب این دیده و گفت با دگران                   جناب آقا عن کرد، جمله عن  بکنید

شعر از ایرج میرزا

اما در دهخدا زیر کلمه “ان” چنین آمده:

ان. [ ا َ] (اِ) در تداول عامیانه گُه ، پلیدی، نجاست. فضله آدمی و جانوران دیگر. ( یادداشت مولف). . رجوع  به عن شود.

در کتاب فرهنگ فارسی عامیانه ؛ ابولحسن نجفی، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم 1378 چنین آمده است:

اَن/ عَن. مدفوع، غایط.

ان به تن مالیدن و توی آفتاب نشستن. کنایه از کوس رسوائی خود را زدن، رسوایی خود را به نمایش گذاشتن و به آن تفاخر کردن.

اَن ترکیب. نوعی دشنام ( مترادف: اکبیری)

ان چُس کردن. بی اندازه ناز و نوازش کردن و دردانه بار آوردن ( بچه ای را)

اَن دماغ. فضولات بینی ( مترادف: مف): (( فردا صبح اعلامیه دربار صادرشد که هرچند عن دماغ ِ ذات ِ ملوکانه نیم میلی متر بیرون آمده بود اما وضع مزاجی اعلیحضرت رویهم رفته رضایت بخش است.)) ( توپ مروازید 88-89)

انش گرفتن. احتیاج به اجابت مزاج داشتن؛ ( مجازا ً.) به شدت مشمئز شدن ( مترادف: اُقش نشستن): (( آدم انش می گیرد توی صورت او نگاه کند!))( شبگرد، 191)

آن کسی با گهش قاطی شدن. دست و پای خود را گم کردن و ندانستن که چه باید کرد ( مترادف: گه گیجه گرفتن): (( دو تا مهمان که در خانه اش را بزنند، بلانسبت شما، انش با گهش قاطی می شود.)) [(( صله ارحام)) 130]

ان کسی حلوای عزایش شدن. به کلی درماندن و عاجز شدن: (( دیدی که ناخوشی چه بلا سرت آورد و به چه پیسیت انداخت که انت حلوای عزات شده بود؟)) [ شکر تلخ 439] (( حمله دار خودش را مخفی کرده و دستیارانش که عنشان حلوای عزایشان شده است این در و آن در می زنند و کاری از دستشان ساخته نیست. )) [ حاجی دوباره، 186]

ان ِ ملا. مبلغی ( مختصر) علاوه بر مبلغ اصلی: سی هزار تومان حقوقم است به اضافه یک ان ملا.))(( این اتومبیل را می شود به قیمت خوبی خرید، ان ملا هم ندارد[ خرج اضافی از قبیل حق دلالی و انعام و غیره هم ندارد].))

کتاب کوچه اثر بسیار ارزشمند احمد شاملو که متاسفانه با مرگ او بسیار ناقص ماند، علیرغم اینکه 11 جلد قطور آن منتشر شد تنها به حرف  ج رسید. به قول خودش این نوع کتابها نیز تمام و یا کامل نمیشوند زیرا روزانه مردم کلمه می سازند. در این کتاب نیز راجع به این کلمه اندکی آمده است.

کتاب کوچه، احمد شاملو،انتشارات مازیار، چاپ چهارم 1383

حرف الف دفتر اول:

اَن:

نجاست. بول. گُه. بخصوص که دارای پیوست نباشد، چرا که در آنصورت سنده خوانند. در کتابت آن را به  “ع” نیز نوشته اند:

نشسته بود فقیهی …

همان شعر ایرج میرزا که در فوق آورده شده است.

کنایه از هر چیز پلید و نفرت انگیز است. چیزی یا کسی که مورد نهایت تنفر و انزجار دیگران باشد.

اَن را می خورند، به خاطر هسته اش.

بچه مردنی، از انش پیداست.

هر کی انش میاد، یاد منش میاد.

ان تو ماتحت آلاسکا شدن.

ان گرفتن

ان مال کردن.

ان ترکیب.

اندان یا اندان.

 ان دماغ یا اندماغ.

اندماغو.

اندون.

ان گز.

ان ( یا گه ِ) نپخته.

ان ملا.

انینه و یا عنینه.

فرهنگ فارسی دکتر معین،انتشارات امیرکبیر،چاپ هشتم 1371

ان: (ِ ا) ( عم.) گه، پلیدی، نجاست.

 در فرهنگ 3 جلدی عمید،انتشارات امیرکبیر،چاپ دوازدهم 1389 کلمات ” ان” و یا ” عن” ( به معنی گه و یا پلیدی)  نیست.

اینها چیزهائی بود که من توانستم در فرهنگ لغات ها پیدا کنم. همانطور که دیده می شود و پیشتر اشاره کردم  ظاهرا ً این کلمه جدید است یعنی در همین یک سده اخیر ساخته شده است و در نتیجه در کتب قدیمی تر دیده نمی شود. در ضمن هیچ کجا نیز به ریشه آن پرداخته نشده است و نکته دیگر آنکه به دوگونه ” ان” و ” عن” نوشته می شود.

به نظر من برای یافتن ریشه آن میبایست به کلمه “عنتر” و یا ” انتر” مراجعه کرد زیرا احتمال قوی آنست که این کلمه کوتاه شده این دو باشد.

از آنجا که کلمه” عن ” و یا  ” ان” بصورت کلمه ای مستقل، با ریشه، قدیمی و تثبیت شده در هیچ فرهنگ لغتی نیست در نتیجه باید پذیرفت که ریشه اش در کلمه ای دیگر است که در آن تغییراتی ایجاد شده است. حدس من این است که نزدیک ترین کلمه به آن عنتر و یا  انتر است که هر دو اینها نیز باعث گردیده اند که دو املاء  برای آنها ” عن ” و ” ان”  درست بشود که ریشه در همین دو کلمه با یک معنی دارند.

فرهنگ فارسی عامیانه ، ابوالحسن نجفی:

انتر/ عنتر. 1- میمون نر، بوزیرنه ( که معمولا ً کسی به نام لوطی آن را دور میگردند و به آهنگ تنبک می رقصاند و می جهاند): (( عمع جان لوطی شده بود و زن حبیب آقا عنترش.)) ( دخیل بر پنجره. 44) . 2- ( کاربرد صفتی.) بی ریخت و بد ادا: (( نگاهش کن، چه ریخت ِ عنتری پیدا کرده! آأم حالش به هم می خورد!)) ( بادها، 213)

انتری/ عنتری. نوازنده دوره گرد ( که غالبا انتر همراه دارد).

دهخدا:

انتر. رجوع به عنتر شود.

عَنتر. (ع َ ت) و (  ُع َ ت) و (  ُع ُ ت) ( ع  اِ) مگس یا خرمگس. ( منتهی الارب). ( آنندراج) خرمگس. ( ناظم الاطباء). مگس و گویند مگس ازرق و کبود رنگ، و یک دانه آنرا عنترة گویند. ( از اقرب الموارد).

– پستانداری است از راسته پریمات ها، جزو دسته میمونهای دم دار، از گروه کاتاریئین ها، که جدار بین سوراخ بینی آن نازک است. دم این حیوان هر گز کیرنده نیست. انتهای بدن وی نزدیک به نشیمنگاه دارای پینه های قرمز رنگ است. رقاصان و مطربان دوره گرد انواع مختلف این حیوان را جهت رقاصی تربیت میکنند. ( از فرهنگ فارسی دکتر معین). بخوردار را دید که مانند عنتران بداختر در سر قبر پدر به امید عفو جرائم مضطر گردیده. ( مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه)

عنتر باز: بازی دهنده عنتر. عنتری. رجوع به عنتری شود.

فرهنگ دکتر معین:

 در این فرهنگ کلمه انتر نیست. اما عنتر را تقریبا همان چیزی نوشته که در دهخدا آمده است. یکی نوعی مگس است و دیگری نوعی میمون. و بصورت صفت بمعنی زشت آمده است.

فرهنگ عمید:

انتر- بوزینه، پهنانه، مهنانه، گپی، میمون کوچک دمدار که کفل هایش بی مو و سرخ رنگ است و انتر بازها او را تربیت میکنند و کارهای خنده دار میکند.

عنتر (ع) یک قسم مگس بزرگ کبود رنگ، خرمگس، واحدش عنترة. در فارسی نوعی از بوزینه را هم میگویند ((نگا. انتر))

نکته قابل توجه: در زبان عربی  انتر وجود ندارد. اما عنتر به معنی خرمگس هست و هیچ ارتباطی میان عنترعربی ( خرمگس)  و بوزینه نیست یعنی کلمه عنتر به معنی نوعی از میمون فارسی است.

نتیجه گیری:

کلمه ” عن” و یا  ” ان” که از کلمه انتر و یا عنتر فارسی به معنی میمون یا زشت گرفته شده است. احتمال اول آن است که مادران برای اینکه مستقیما کلمه گه را به بچه هایشان نگویند کلمه انتر یا عنتر یعنی زشت را بکار میبردند. پس از مدتی ریشه کلمه گم شده و خلاصه یا کوتاه شده کلمه ” عن” و یا “ان” معادل گه پذیرفته شد.

پس گفتار:

در خصوص نتیجه گیری هائی که درباره  بعضی لغات یا مسائل ارائه کرده ام قسم نمی خورم که  صد در صد این چنین است ولا غیر. زیرا اولا برداشتهای افراد میتواند متفاوت باشد. دوم اینکه یک موقعی در این خصوص مسائل منبعی دقیق وجود دارد که سوای هم این حرفها را میتواند بگوید ولی در دسترس نیست یا هنوز در گوشه ای دارد خاک میخورد و انتشار عمومی نیافته است. سوم اینکه منابع کامل و صد در صدی در دست ندارم و این منابع نیز خود در مواردی دارای اشکال هستند که با اندکی توجه به  نقل قول ها از همین منابع، اندکی از مشکلات و ضعف های آنها مشخص می شود.

بر همین اساس است که بعضی اوقات نتیجه گیری های من با همه آنها متفاوت است زیرا نتیجه ای از مجموعه این بحث ها و نظرات میگیرم.

مثلا در خصوص کلمه عنتر و انتر که در بعضی فرهنگ لغات آنها را به هر دو صورت و در بعضی دیگر به یکی از صور نوشته اند. همچنین معنای آنها را متفاوت قید کرده اند مشخص میگردد که فرهنگ لغات مختلف برداشت های متفاوتی از این کلمه دارند. برای اینکه کلام زیاد طولانی نشود از آوردن مثال از سایر فرهنگ لغاتی که دارم حتی ترکی، کردی، گیلکی، عربی به عربی و… و تقریبا به همه آنها سرکشیدم خودداری میکنم. همچنین از بحث های دیگر صرف نظر میکنم.

اما آوردن یک مثال شاید بد نباشد. یکی از موارد اختلاف میان فرهنگ لغات  کلمه عناب است. در بعضی عُناب با ضم (ع ) به معنی میوه ای معروف آمده است و در بعضی دیگر با فتح آمده در حالیکه بعضی این کلمه با فتح را به معنی انگور فروش که از کلمه ” عنب” ( با فتح عین) به معنی انگور است میدانند. این مسئله برای افرادی مثل من که زبان عربی اشان بسیار ضعیف است مشکل آفرین است.

یک نکته قابل توجه اینکه کلمه معادل گه، عن ووو در زبان های اروپای هست و در بسیاری از آنها تقریبا یکی است که شیت میگویند. در زبان سوئدی نیز شیت یا خیت میگویند که اتفاقا از کلمات تقریبا روزمره است که شاید روزانه هر کسی چندین بار استفاده میکند بطوریکه من به شوخی به آنها میگویم اگر این کلمه شیت ( گه ) در زبان شما نبود اکنون شما برای صحبت کردن خیلی مشکل داشتید. آنها حتی وقتی میخواهند بگویند فلان چیز در حد بسیار عالی خوب است میگویند: گه خوب ( شیت برا). “شیت”  یعنی ” گه”  و ” برا” ( با کسر ب)  یعنی خوب. و زمانیکه بخواهند بالاترین مرحله خوب را بگویند یک کلمه ” لعنتی” هم به آن اضافه میکنند: ” یولیت شیت برا ” . یولیت (با فتح ی و سکون ل و ی) ( لعنتی، شیطان) که رویهم می شود ” لعنتی گه خوب” یعنی ” در حد بی نهایت خوب”.

این قسمت را اضافه کردم زیرا بعضی ایرانیان شرم حضور و یا عفت کلام  را بدرستی نمی فهمند. به عنوان یک نمونه  مهم و مشخص باید به فرهنگ لغت نویسان اشاره کرد. وظیفه فرهنگ نویس آن نیست که به سلیقه خودش شرم حضور و یا عفت کلام  به خرج بدهد و بعضی کلمات را سانسور بکند بلکه باید کلمات مورد استفاده روزانه را در کتاب خود بیاورد.

این گونه کلمات که روزانه تقریبا همه مردم در صحبت هایشان بکار می برند جای شرم حضور و یا عفت  کلام  ندارد. اکنون روی سخنم را بطور مشخص به آنانی می کنم که در هنگام دیدن تیتر این نوشته شاید رنجیده شده و آن را زشت دانسته و مطلب نخوانده اند؛ در حالیکه در عمل خودشان این کلمه را بکار میبرند. به نظر من مشکل در خود این افراد است و باید خود را اصلاح بکنند.  

حسن بایگان    فوریه 2014 بهمن 1392    اپسالا سوئد

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

بيدل دهلوی، عرفان، تصوف و فلسفه


 بیدل دهلوی

عرفان – تصوف – فلسفه

مقدمه

چندی پیش با یکی از دوستان ادیب افغانی راجع به برگزاری کنگره سوم عرُس بیدل  در ایران صحبت کردم تا شاید آنها نیز به این کنگره علاقمند شوند؛  گفت:  برای ما عجیب است که ایرانیان بیدل را  نمی شناسند زیرا برای تمامی ما در آن منطقه ( افغانستان، تاجیکستان، هند و پاکستان) بیدل شناخته ترین شاعر و ادیب  بوده و حتی فراتر از حافظ می باشد. شوکه شدم زیرا من هم تا پیش از این دعوت چیز زیادی به غیر از نام  بیدل نمی دانستم.

خوشبختانه از دوسال پیش که شروع به نوشتن کتابی راجع به عشق کردم بناچار می بایست عقاید صوفیان را نیز در این باره می نوشتم. این امر باعث گردیده بود تا  اندکی  با اهل طریقت، عرفان، تصوف و… آشنا شوم.

پس از اینکه موضوع بیدل پیش آمد به سراغ کتابها و مخصوصا ً متون مرجع قدیمی راجع به عرفان و تصوف  رفتم و متوجه شدم که پس از این همه عمر و ایرانی بودن یکی از اساسی ترین مسائلی را که برای شناخت ایران و فرهنگ آن (مخصوصا ً بعد از اسلام تا زمان حال ضروری است) نمی دانستم.

متاسفانه این ضعف بزرگ نه تنها من بلکه دامن قریب به اتفاق ایرانیان و به احتمال قریب به یقین تمامی جوامع اسلامی( که مسلما ً در تمامی آنها نوعی از اهل طریقت هست) را هم گرفته است.

اما ضعف اصلی این نادانی در کجا بوده  و هست؟

از حدود 35 سال پیش که دانشجو بودم زمانیکه می شنیدم دوستانی از حلاج صحبت می کنند با حسرت به آنها نگاه می کردم و می گفتم خوش به حالشان که حلاج را می شناسند ولی من چیزی نمی دانم حتی تا این اواخر هم که چیزهائی ( از جمله کتاب لوئی ماسینون) را خواندم باز هم چیزی نمی فهمیدم.

از آن فراتر از همان کودکی مانند همه ایرانیان می شنیدم که ” ما ایرانیان عرفان  و… داریم”  ولی باز نمی دانستم  اینها نیز  چه هستند.  بهمین دلیل  ابدا ً به خودم اجازه نمی دادم تا نام حلاج و حلاج ها و یا صحبتی از عرفان و تصوف و… برزبان بیاورم.  تا این دعوت پیش آمد و با توجه به سوابق مطالعاتی  قبلی این بار بطور جدی برای یافتن پاسخ سئوالاتم تمام نیرویم را گذاشتم اما هر چه گشتم کمتر یافتم.

در اینجا بود که ازهمان ابتدای کار متوجه شدم  به چه دلیل نمی فهمیدم، و حداقل من می دانستم که نمی دانم ولی دیگران فکر می کردند که می دانند.

زیرا مشکل در جائی بوده و هست که کسی نمی تواند دلیلی برای فهمیدن داشته باشد. مشکل در نبودن تعریف بوده و هست.

زمانیکه تعریفی از این ترم ها نباشد هر کس می تواند دانسته یا نادانسته ادعائی بکند.

مثلا زمانیکه تعریفی از پزشک نباشد هر عطار وحجامت کننده ای هم می تواند بگوید پزشک است.

هر شغلی  یا در کلیت هر چیزی  تعریفی دارد؛ چنانچه تعریف درست و مشخصی از چیزی در دست نباشد یک سردرگمی تمام عیار بوجود می آید که در نتیجه هر کسی چیزی می گوید و خود را هم برحق می داند.

فرض کنیم فردی نوشته ای را بعنوان شعر ارائه دهد مسلما ً آگاهان فن با توجه به تعاریف موجود از شعر تشخیص می دهند که این نوشتار می تواند شعر باشد یا نباشد.

مثال دیگر اینکه شخصی شعری بگوید و ادعا کند که یک قصیده گفته است. با تعاریفی که از قصیده، غزل و… هست می توان فهمید که درست می گوید یا نه.  تشخیص ارزشمند بودن و یا بی ارزش بودن آن نیز برای اهل شعر امکان دارد.

بنابراین آنچه که پایه و اساس کار می باشد تعاریف هستند. چنانچه تعریفی از چیزی در دست نباشد آنگاه هر کس می تواند ادعائی بکند و نتیجتا ً سردرگمی بیداد خواهد کرد.

حال می توان فهمید وقتی در این آشفته بازار چیزی ارائه شود ودیگرانی هم بدون داشتن تعریف  بخواهند آنرا نقد کنند؛ نتیجه اش چه خواهد بود.

اکنون باید اعترافی  صادقانه  و بدون شکسته نفسی بکنم ( از شکسته نفسی بیزارم زیرا در آن یک نوع خود بزرگ بینی و تفخر کاذب نسبت به مردم می بینم؛ از خود بزرگ کردن هم متنفرم زیرا که  کاذب است، پس بعنوان یک فیلسوف هر آنچه را که واقعی و یا درست بدانم و هر آنکه را فکر می کنم هستم می گویم، حال دیگران هر فکری می خواهند بکنند)؛  برای دانستن تمامی آنچه که در این تاریخ قدیمی و غنی وجود دارد تمام عمرم هم کفاف نمی دهد و اکنون تنها در ابتدای راه هستم ولیکن از آنجائیکه این کار نیز در حیطه تخصص و حرفه من نیست دلیلی هم برای اینکه تمامی عمرم صرف آن بشود نمی بینم. در نتیجه آنچه که در اینجا می نویسم دارای ضعف هائی خواهد بود.  به همین دلیل این نوشته برخلاف نوشته های دیگرم است.  زیرا تا پیش از این یکی،  تا از نوشته ای کاملا ً و از ته دل راضی نبودم ارائه نمی کردم اما این بار این کار صورت می گیرد آنهم به دلایلی که مهم ترین هایشان چنین است:

در این راه و در این زمان اندک به نکاتی برخورد کردم  که متوجه شدم اگر تمام عمر من یا تمامی اهل این فن  در این راه صرف بشود( چنانچه 14 قرن شد) به نتیجه نخواهد رسید؛  مگر اینکه  به ضعفهائی که در این نوشتار بدانها اشاره می شود پرداخته شده و پاسخ درست پیدا گردد.

این بود که با علاقه زیاد این مدت کوتاه را با تمام وجود و تمام وقت، صرف مطالعه و نگارش کردم تا زمینه ای مناسب برای تحقیقِ درست ارائه شود و حاصل آن  که می تواند کار پایه مناسبی باشد ارائه می شود. پس این نوشته به همین شکل منتشر می شود.

شرح دعوت شرکت در عُرس بیدل

اکنون که به اینجا رسیدیم باید بگویم، زمانیکه دعوت به حضور در کنگره بیدل را دریافت کردم بدون هیچ مکث و تاملی کتبا ً آنرا رد کردم؛  به این دلیل ساده و روشن که ادیب نیستم و چیزی از این موضوعات نمی دانم و نه تنها یک بیت شعر نگفته ام بلکه از قواعد و… شعری هیچ نمی دانم.  بنابراین نه تنها شعر بیدل بلکه شعر هیچ شاعر دیگری را نمی شناسم و  صلاحیت بررسی آنها را در خود   نمی بینم.

پس از چند تماس و اصرار آنها، گفتم:  بدین شرط می پذیرم که به آن موضوعی که مورد علاقه ام است و حرفی برای گفتن دارم بپردازم. زیرا نگاه من به مسائل فلسفی است آنهم با فلسفه ای خاص و کاملا ً نوین و مستقل؛  بنابراین در بررسی این موضوع چیزهائی را از زاویه ای ویژه  می بینم و در این بین آنچه را فکر می کنم ضروری یا مهم یا اساسی است مورد بررسی قرار می دهم.

پس از آن بود که به سراغ  شرح حال بیدل رفتم؛  و در همان ابتدا که دیدم او را از خانواده ای صوفی وقلندر می نامند کنجکاوی ام کاملا ً تحریک شد که این ترم ها که همه ایرانیان بدان افتخار می کنند و  به رخ همدیگر  و جهانیان می کشند  چیست که من جیزی از آنها  نمی دانم.  و از اینجا بود که ماجرا آغاز شد.

از این بابت کمال تشکر را از کانون ادبیات ایران-  برگزار کنندگان عُرس بیدل-  دارم که ناخواسته مرا در مسیری انداختند که بدون  شناخت آن درک فرهنگ ایران ( و غالب کشورهای جهان) برایم غیر ممکن بود. و اگر تا آن موقع فکر می کردم چیزی از فرهنگ ایران می دانم بعد از آن متوجه شدم که واقعا ً چیزی نمی دانستم.

ایران سرزمین بزرگی است  با تاریخی بسیار قدیمی که شاید به جرات بتوان گفت عظیم ترین نقش یا تحول را در تمدن بشر بازی کرده است. زیرا اولین کشوری بود که توانست نتیجه و حاصل زحمات تمامی مردمان و اقوام پیشین در تمامی منطقه را جمع و جور کرده و شکل وسازمان دهد.  نتیجه آن نیز شکل یابی تمدن جدید بشری بود. در پرتو این پادشاهی بزرگ، مردم بسیاری از نقاط  جهان       می توانستند با آرامش به تجارت و سیاحت و… بپردازند. در همین راستا بود که علوم و تمدن ها با هم برخورد کرده یکدیگر را صیقل دادند و رشد یافتند.

چنین کشوری تا پایان آن زمانیکه کشورهائی بصورت مستقل و جداگانه در جهان وجود خواهند داشت پایدار می ماند.  پس این کشور و مردم نمی توانستند بعد از آمدن اعراب به سادگی همه چیز خود را به کناری بنهند.  به همین جهت شیوه عملکرد آنها کاملا ً قابل تامل است.

بررسی تاریخ و فرهنگ کشوری با قدمت و عظمت ایران کار اندکی نیست و باید کارهای زیادی صورت بگیرد. متاسفانه بدلایل بسیار در چند قرن اخیر یک افت شدید بر تحقیقات و شناختِ خود،  بر این کشور حاکم شده است که باعث گردیده  کار زیادی برای  نسل حاضر و نسل های آینده گذاشته بشود.

اینکه نسل ما تنها ضرب المثل ها و اشعار و…  گذشتگان را بداند بدون اینکه با ریشه واقعی آنها آشنا باشد ضعف بزرگی است که باید با زحمت زیاد از دوش آیندگان برداشت تا دوباره آن بزرگی و عظمت به این مردم  و کشور باز گردد.

جغرافیای تاریخی ایران

حال که باید به فرهنگ چنین جامعه ای قدیمی پرداخته شود  شناخت جغرافیای تاریخی منطقه ای که از آن نام می بریم کاملا ً الزامی است. بدون این شناخت حرفها از ریشه غلط می باشد پس در همین ابتدا یک نگاه بسیار کلی به جغرافیای آن منطقه ای که ایرانی نژاد یا آریائی شناخته می شوند، می اندازم. صحبت ازمنطقه ایرانی نژاد یا آریائی ارتباطی با صحبت های نژادپرستانه مخصوصا ً  آنگونه که بعضی یهودیان در مورد خودشان مطرح می کنند ندارد.  برترین مرجع برای این بررسی کتاب         “اوستا” است، در کنار آن متون قدیمی مانند ”  ِمهابهارات ” و امثالهم هستند که ریشه یک قوم بزرگ را  که در مهاجرتی طولانی مدت به نقاط وسیعی رفتند، نشان می دهند.

پس از مشخص شدن مرزهای ایران قدیم و سرزمین های آریائی نشین به این نکته می رسیم که آیا باید  امثال بیدل را که در هند ( کنونی)  می زیسته و اکنون برای ایرانیان  کشوری و مردمی دیگر و دور بنظر می آید، ایرانی دانست؟ هر چند ریشه اش به گروهی از ترکان می رسد؟

آنچه را که از گذشته ای  حدود چندهزار سال پیش می توان مناطق ایرانی نشین و یا مناطقی با فرهنگ ایرانی نامید ناحیه ای است که یک سرش به مرزهای چین و از این طرف به سرزمین های اعراب  می رسد.

از حدود 60 کیلومتری شمال بمبی بطرف کلکته رودخانه ای است که جنوب آنرا دکن گفته و می گویند و شمال آنرا بهارات ( هندوستان) می نامند و هنوز هم ایالتی بنام ” بیهار” وجود دارد. این قسمت شمالی که تا بنگال  را شامل می شده  تماما ً در محدوده  فرهنگ و…  ایرانی قرار داشته؛  به همین دلیل است که کتاب یا حماسه بزرگ رزمی ” مهابهارات” ( بهارات بزرگ)  در واقع قسمتی بزرگ از تاریخ و فرهنگ  اقوام آریائی به حساب می آید که خوشبختانه بالاخره به همت تنی چند از ایرانیان به پارسی ترجمه شد. این کتاب برای شناخت تاریخ و فرهنگ ایران  از منابع معتبر می باشد.

” ِمها ” به معنی بزرگ به احتمال قوی ریشه همان کلمه ” مِه و مِهین ” یعنی بزرگ است که متاسفانه اکثریت ایرانیان به اشتباه ” مَهین” به معنی پست و خفیف می گویند. همین ریشه یابی کلمات خود کمک اصلی و بزرگی به یافتن ریشه اقوام می باشد.

دیگر اینکه کتاب ” اوستا”  قسمت هائی از تاریخ، سرزمین و فرهنگ آریائی ها را روشن می کند و در این میان ” وندیداد” به وضوح مناطق یا سرزمین های  آریائی نشین را مشخص می کند و از آنجا می توان پراکنده شدن این قوم بزرگ (بعنوان  یکی از چند قوم اندک ولی سازنده جهان)  را شناخت.

در همین نکات است که پیوستگی ” بودا ”  نیز با ایران مشخص می گردد. بودیسم دینی  بود که به دلایلی و از جمله قدرت گرفتن دین دیگر ایرانی (زرتشتی) مجبور شد بیشتر به بهارات و دکن و از آنجا به سیلان برود؛ و از جانب شرق نیز در میان چشم بادامی ها راه  باز کند بطوریکه از بزرگترین ادیان جهان بشود.

اکنون با این توضیحات بسیار مختصر، به سراغ  بیدل می رویم.

شرح حال مختصری از بیدل

شرح حال بیدل را همه می دانند و در بسیاری کتب و نشریات آمده است،  پس  در اینجا تنها به اندک نکاتی  از زندگی او اشاره می شود.

ابوالمعالی میرزا عبدالقادر فرزند عبدالخالق عظیم آبادی؛ به سال  1054 ه ق در عظیم آباد پتنا در هند به دنیا آمد او اصلا ً از طایفه ترکان چغتای برلاس  بود.  پدرش به سبب عقیده راسخی که به مقام عبدالقادر گیلانی داشت او را عبدالقادر نامید.  پدرش را در 5 سالگی از دست داد.  مادرش او را به مکتب فرستاد و توانست در مدت کوتاهی خواندن و نوشتن را بیاموزد و قرآن را ختم کند. اما  مادر  را نیز در سن کمتر از 7 سالگی از دست داد.  پس عمویش میرزا قلندر که  مردی سپاهی، قلندر و شاعر پیشه بود سرپرستی او را بعهده گرفت.

با توجه به چنین پیشینه خانوادگی،  بیدل از ابتدا در خانواده ای صوفی و قلندر به دنیا آمد، ریشه گرفت و رشد نمود. عمویش از قلندرانی بود که به او آموزشهای نظامی و سوارکاری می داد و در عین حال با پشتکار زیاد سعی در با سواد کردن بیدل می کرد و مقادیر زیادی  شعر را دراختیار ش  می گذاشت تا مطالعه کند.  بیدل از همان کودکی استعداد زیاد و طبع بالای شعرگویی خویش را به نمایش گذاشت.

این مختصری از شرح حال بیدل است که برای بررسی و شناخت او در این نوشتار لازم بود.

در مجموع برا ی شناخت  دانشمندان  یا شعرا و نویسندگان  و مفاهیم مورد نظر آنها در نوشتار و یا اشعارشان، چند چیز را باید بررسی کرد ولی در این نوشتار تنها به تعداد اندکی از آنها توجه می شود.

نگاهی به وضعیت شعر در گذشته و حال

در گذشته  شعر برای عده ای  وسیله ای برای بیان عقاید بود. مخصوصا ً بعد از پاگیری اهل طریقت در ایران، آنها در پی بیان افکار خود به روشی بودند که عموم مردم را خوش بیاید و از این طریق به گسترش نظرات خود به پردازند. همچنین مسلما ً می خواستند که خود واطرافیان شان  نیزاز آن اشعار لذت ببرند.  پس شاید بتوان گفت اکثر آنها شعرگو بودند هر چند که در بیان اشعار از شعرا  برتر بودند.  دلیل  این برتری نیز آن بود که غالبا ً از دانش علمی و هنری برتری  نسبت به دیگران برخوردار بوده  و همگی دارای  انگیزه بودند.

یکی از نمونه های بسیار جالب عبید زاکانی است. او که در ادبیات  و بسیاری علوم زمانه از برجستگان  بود زمانی که دید برای گفته های پر مغزش ارزشی قائل نمی شوند و پولی بدست        نمی آورد تا زندگی اش را اداره کند  به  روش جدیدی روی آورد که هجو بود.  او می خواست نشان بدهد که این کار بسیار ساده تر از بیان مسائلی بود که مطرح می کرد  و حقیقتا ً به خوبی نشان داد این دسته افراد چقدر با استعداد و برجسته اند. عبید توانست آثاری جاویدان برای تمامی عالم انسانی  خلق کند.

شعرگویان کسانی بودند که کار اصلی آنها چیز دیگری بود و شعر را به عنوان وسیله ای برای بیان افکار خود مورد استفاده قرار می دادند.

با اندکی دقت معلوم می گردد این شعر گویان اکثرا ً اهل طریقت  بودند و آنها هم که نبودند ا ز اصطلاحات اهل طریقت استفاده می کردند.

در این میان تنها استثناء  شکاکین ( و برترین چهره آنان خیام)  بود  که مقصودشان از آنچه می گفتند با آنچه که تعابیر صوفیانه دارد کاملا ً  مجزاست.

خیام یک شعر گوی به تمام معنی بود. زیرا کار اصلی او چیز دیگری بود ولی برای بیان افکار و نگاهش به هستی از ابیاتی کوتاه و بسیار گویا استفاده کرده است. آنچه که او در اشعارش می گوید مثلا  شراب، به همان معنی می مستی آور دارای الکل می باشد. ولی مورد اهل طریقت پیچیده و دیگرست.

در کنار شعر گویان عده ای  شاعر بودند، بدین معنی که برای لقمه نانی مجیز قدرتمندان را می گفتند  گاه بدون اینکه ابدا ً  بدان معتقد باشند و حتی در مواردی برعکس عقیده خود شعر می گفتند.  برای اینها شاعری حرفه و دکانی بود و هرکسی به آنها مبلغی می پرداخت برایش شعری مناسب حال می سرودند. هرچند در میان شعر گویان نیز کسانی  بودند که برای تامین معاش شعر هم می سرودند یعنی بطور مشخص برای فلان شاه یا فرمانروا شعر می گفتند بدون اینکه احساسات  و یا افکار شاعر  در بیان این اشعار دخیل باشد بلکه تنها قافیه و قواعد شعری و کلماتی که برای آن شخص خوش آیند باشد را رعایت می کردند.

بیدل دهلوی از جمله شعرگویان بود.  زیرا شعر در دست او وسیله ای برای ابراز عقاید بود. او در زمانی که دارای شهرت بود  حاضر نشد برای شاهان شعر بگوید و شاید این یکی از دلایلی باشد که پارسی گویان شرق ایران او را بر سایرین ترجیح می دهند.معروف است؛ زمانیکه در دربار یکی از فرمانروایان کار می کرد و آن شخص فهمید که بیدل شاعر بزرگی است از او خواست تا در  ثنایش  شعری بگوید اما بیدل از این حرف رنجید و آنجا را ترک کرد.

پس  باید عقاید صوفیانه- قلندرانه بیدل را  شناخت  تا دید که او در پی بیان افکار خود بوده،  سپس فهمید که از این منظر چه می خواسته بگوید؛ و بعد متوجه گردید که با چه استادی برای بیان نظرات خود از قریحه شعریش  سود  برده است.

با چنین دیدی است که متوجه خواهیم شد انگیزه ای  پشت پرده باعث می گردیده تا  بیدل ها بتوانند اشعاری زیبا ، دل انگیز و شورانگیز بسرایند. همین انگیزه بوده که تحولی در شعر پارسی بوجود آورد وگرنه تا پیش از اینکه تصوف جای خود را در میان عده ای از دانشمندان باز کند و آنها شروع به شرح عقایدشان در قالبهای شعری بکنند، شعر پارسی در سطح خوبی نبود.  حتی چند قرن سکوت بر آن حکمفرما بود. و از این زاویه و اهمیت آن  نیز بود که بررسی اهل طریقت، تصوف، عرفان، فلسفه و…  در دستور کار این نوشتار قرار گرفت.

در خصوص سایرین از مولوی گرفته (که صوفی کاملا آشکاری بود) تا امثال حافظ که کمتر به قلندر

( بعضی او را ملامتی می دانند) بودن او توجه می شود، اگر این شناخت وجود نداشته باشد شناختی هم از اشعار آنها بدست نمی آید.

    هرچند شاید لطف خواندن اشعار این بزرگان علم وادب برای عامه مردم، در همین ندانستن باشد؛  زیرا زمانیکه آنها را شناخت آنگاه موضع گیری شروع می شود و قضاوت از نگاه به زیبائی شعر به متن متوجه می شود. در این حالت ممکن است بسیاری از کسانیکه اشعار این بزرگان را موافق حال خود می دیدند دیگر چنین نباشند و حتی ممکن است موضع مخالف بگیرند.

مردم عادی محو زیبائی شعر می شوند و تا آن  میزان  به مضمون توجه می کنند که در حد ساده و ابتدائی تفسیری شود که برایشان قابل فهم باشد و در همین حد  نیز بتوانند برای خود تعابیر دلخواه بیابند.

اگر بخواهیم بر شعر وشاعری در زمان حال اشاره ای داشته باشیم باید گفت؛  شعر بدلایل مشخص در عصر حاضر از ارزش سابق برخوردار نیست. تعداد شعرگویان نیز بسیار کم شده و شعرا  نیز اکثرا ً به دلیل عدم آگاهی دقیق از مضامین عرفانی، اشعارشان از معانی دقیق و درست بی بهره است.

انگیزه (همانند اهل طریقت) نیز که از رکنهای اصلی می باشد وجود ندارد پس تنها می ماند احساس خشک و خالی شاعر.  همانند اعرابی ئی که در بیابان بیک باره احساساتش به غلیان می آمد و شعری می گفت که از نظر احساسی بسیار هم زیبا می بود. البته اگر مثلا ً شتر اعرابی در بیابان تلف می شد و او به آن دلیل از روی آه و افسوس یا سوز و گداز شعری می گفت آنگاه دو موضوع  فوق با هم تلفیق می شد و شعری غنی و در ضمن با مضمون یا با انگیزه سروده می شد.

هرچند در این نوشتار مشخص می گردد که بسیاری از شعرای قدیم نیز در اشعارشان چندان در یک مسیر فکری ثابت و دقیق حرکت نکرده  و در بسیاری موارد ضد و نقیض صحبت کرده اند که ناشی از همان آشفتگی در تعاریف اهل طریقت، عرفان و تصوف و… است  ولیکن بهر حال آنچه آنها      می گفتند از انگیزه های بسیار قوی بهره داشت و هرکدام بنوعی می خواستند بازگو کننده تفکری باشند. مخصوصا ً سر سلسله ها به شعر پناه می بردند و آنرا وسیله خوبی برای نفوذ در میان مردم یافته بودند.

برای گفتن یک تفکر حتما نمی بایست فیلسوف بود بلکه این بزرگان علم و ادب نظراتی مذهبی، اخلاقی  و اجتماعی و… داشتند که سعی در بیانش با استفاده از شعر می کردند.  بنابراین  پشتوانه قوی  فکری – عقیدتی اشعارشان را غنای بسیار می بخشید.  پس  چنانچه در زمان حاضر نیز شاعری باشد که از اعتقادی قوی و افکاری ویژه  برخوردار باشد مسلما ً اشعارش غنای خاصی خواهد یافت.

چنانچه در متن شعری، فکری نهفته نباشد و تنها زیبائی آن مطرح باشد موضوعی دیگر است؛  زیرا که تنها قرار دادن چند کلمه زیبا که با یکدیگر نیز در یک هارمونی زیبا و خوش آهنگ و مطابق با قواعد شعری قرار بگیرند بدون اینکه دارای  معنی و مفهموم  مشخص وخاصی باشند چیزی بی معنی است که در بهترین حالت برای استفاده در کنار موسیقی خوب است. البته این نوع هم در ایران طرفداران پروپا قرصی ندارد زیرا در موسیقی ایرانی  شعر نقش مهمی  بازی می کند و مردم

موسیقی ای را که دارای شعر زیبا و با مفهوم نباشد دوست ندارند و بیشتر به آن نوع موسیقی گوش  می دهند که اشعار زیاد و خوبی داشته باشد.

این برخلاف موسیقی کنونی غرب است که در آن موسیقی بدون کلام بیشتر کاربرد دارد و آنجا هم که چند کلمه شعر پیدا می شود آنقدر بی معنی است که ابدا ً احتیاج به فکر کردن ندارد و در موارد بسیار تهوع آور می باشد و در بیشتر موارد تخریب کننده فکر؛ زیرا این نوع موسیقی فکر کردن را از انسان سلب می کند و بهمین دلیل سیاسیون و گردانندگان کشور برای اینکه مردم از فکر کردن بدور بیفتند چنین نوعی از موسیقی ( از جمله دیسکوئی، رستورانی و…) را رواج می دهند.

باید بیاد داشت، تعدادی از موسیقی های  غربی دهه های اخیر که دارای شعرهای نسبتا خوبی بودند بنوعی دراین جوامع جاودانه شده اند مانند ایمَجین ( تصور کن) اثر جان لنون.

شناخت بیدل نیازمند چه چیزهائی است

شخصیت بیدل در میان  صوفیان و قلندران شکل گرفت بنابراین برای شناخت او و درک اشعارش باید عرفان و شاخه های اهل طریقت مانند  تصوف، ملامت، فتوت و… و مخصوصا ً قلندری  را شناخت.

البته تنها بیدل نبود که به جهت شرکت مستقیم در مجامع اهل طریقت و در آمدن در کسوت آنان  چنین شخصیتی گرفت؛  بلکه تاثیر این افکار و مکاتب بر کل  ایران و منطقه  و در شکل دادن به فرهنگ   جوامع اسلامی،  بسیار جدی بوده که متاسفانه به دلایل بسیار(انحرافات در میان خودشان و مخصوصا ً خفه کردن آن  توسط شرعییون) این موضوع نه تنها برای عموم مردم روشن نیست بلکه حتی برای اهل فن نیز چندان مشخص نبوده و آنان  نیز در نوشته های خود  راجع به اینها راه خطا رفته اند یا اشتباهاتی اساسی دارند.

براین اساس می توان گفت همین نکته  یکی از دلایل مهمی استکه این جوامع علیرغم هر آنچه که از تاریخ و فرهنگ کشور باستانی خود دم می زنند از درک یا شناخت  دقیق  و صحیح فرهنگ خود عاجزاند.

به صراحت می توان گفت بعد از دهها قرن هنوز تعریف درست و دقیقی از این ترم ها ارائه نشده است.

پس در اینجا به اختصار در باره مفاهیم ِ ترم های اصلی  به صورتی کلی  صحبت می شود.  مهمترین دلیل اختصار این است که بتوان در کمترین کلمات اصل مطلب را گفت تا خوانندگان نیز در کمترین مدت به توانند به اصل مطلب پی ببرند. زیاده گوئی، بیشتر سردرگمی ایجاد می کند و به کار هرکسی هم نمی آید بلکه تنها برای متخصصین است که می خواهند در جزئیات بروند. اما اگر کلیات و اساس  را درست ندانیم در شکافتن مطلب یا ورود به جزئیات  اشتباهات گسترده تر می شود.

در واقع از آنجائیکه تعریف درست و دقیقی از این ترم ها وجود ندارد آشفتگی عمیقی در شناخت، تفسیر و بیانِ نوشته ها و شخصیت نویسندگان و شعرای  گذشته، وجود دارد.

تلاش اصلی این نوشتار نشان دادن این ضعف و آشفتگی و ارائه تعریفی از این ترم هاست.

بررسی بعضی ترم ها

در اینجا به چند ترم یا موضوع اصلی و اساسی نگاه می شود. هر چند بررسی و توضیح این ترم ها بسیار مشکل است اما  سعی می شود تعریفی از آنها ارائه گردد.

این ترم های اصلی عبارتند از عرفان،  تصوف، گنوسیسم و فلسفه.

در ابتدا برای اینکه کار تعریف و توضیح این ترم ها آسان تر و قابل فهم تر بشود یک مقایسه میان چهار دسته کاملا ً مشخص از افراد و تفکرات  انجام می گیرد.

1-  کنفوسیوسیسم، بودیسم و اسلام؛ اینها افکار و مذاهبی هستند که ریشه و  مبداء  و بسیاری چیزهای دیگرشان کاملا مشخص بوده، قابل انکار نیستند  و زیر سئوال نمی روند.  مثلا کسی  واقعی بودن وجودی  پایه گذارانشان  را ابدا ً نمی تواند زیر سئوال ببرد.

اولی  چینی است و به عنوان فلسفه و راهی همراه قوانین اجتماعی برای زندگی  مطرح می شود. پایه گذار این تفکر کنفوسیوس است که تقریبا ً همه زندگی و گفتار او مشخص و واقعی است.

دومی آریائی است و آئین خاصی به حساب می آید که با مذاهب سامی تفاوتهای اساسی دارد و روش

ویژه ای را همراه صلح،  برای زندگی  بیان می کند و پایه گذار آن ” بودا”  بود.  او  با گوشه گیری و غور و تفکر در خود و اطرافش ( ونه دقیقا ً آنچه عرفان ومکاشفه نامیده می شود) به نتیجه ای رسید  و شاید  بهمین دلیل  عده ای عرفان ایرانی را ادامه روش بزرگان ایرانی قبل از اسلام، همانند بودا،  میدانند.

سومی  دین ( از ابتدا سیاسی) است و بعد ها از دل آن  اهل شریعت، اهل طریقت و عرفان اسلامی  بیرون آمدند. مخصوصا ً همه چیز این یکی از آن دوتای دیگر مشخص تر است.

مبداء و پایه گذاران  این هرسه کاملا ً مشخص هستند. هرچند هرکدام از این پایه گذاران از افکار، اعمال، آداب و…  پیشینیان استفاده برده اند ( که امری کاملا طبیعی است) اما بهر صورت این آنها بودند که تمامی گذشته را سازماندهی و منسجم کردند  و خود نیز چیزهائی  بدانها افزودند و همه را درقالبی مشخص ارائه دادند.

در نتیجه برای بررسی اینکه ابتدای این افکار از چه تاریخی است؟ چه کسی آنها را ارائه کرده؟ فلان اتفاقات در کجا رخ داده؟ و بسیاری سئوالات دیگر جوابها روشن هستند و پیچیدگی خاصی وجود ندارد.

2- یهودیت؛  بنیان گذار، ابتدا یا تاریخ شروع  و بسیاری چیزهای دیگرش ابدا معلوم نبوده همه چیز در هاله ای از ابهام وافسانه و داستان می باشد. حتی در کتاب مقدس آنها ( عهد عتیق)  تضاد های فاحش بسیاری دیده می شود بطوریکه در یک صفحه چیزهائی دیده می شود که کاملا یکدیگر را نفی می کنند. آشفتگی در عهد عتیق که بالاترین و مهمترین مرجع یا کتاب مقدس یهودیان است بیداد میکند. از جانبی  نگارش این کتاب در طی قرون صورت گرفته است.

از طرفی ظاهرا ً هنوز برای کسی امکان ندارد تا تشخیص و توضیحی میان یهودیان نژادی که میبایست ریشه اشان به همان داستانهای عهد عتیق و زمان ابراهیم و عرب برسد با یهودیانی که بعد ها  دین یهود را پذیرفته اند، بیابد و ارائه دهد.  گروهی از سیاهان آفریقائی  خود را یهودیان اصلی نامیده اند عده ای در اروپا با چشمان آبی چنین ادعائی دارند و حتی  تعداد زیادی کردها چنین می گویند و این لیستی طولانی از مردمانی گوناگون است.

بنابراین یهودیت  دقیقا در برابر دسته اول قرار میگیرد. یعنی برای کمترین سئوال نمی توان پاسخ درست و دقیقی یافت و همه چیز سر در گم و آشفته است. هرچند شواهد انکار ناپذیر نشان می دهد که یهودیان اصلی و یا اولیه عرب ( بیابانگرد، بدوی) بودند.

3- مسیحیت؛  در حالتی بینابینی میان داشتن تاریخ و رهبر و ابتدای شروع افکار مدونِ و مشخص،  تا نداشتن آن گرفتار آمده است. پس مسیحیت میان دسته اول و دوم قرار دارد اما بیشتر بطرف دسته دوم تمایل دارد.

وجود مسیح با چنان توصیفات کاملا ً زیر سئوال است.  زیرا پدر او مشخص نیست و مادرش نیز بهم چنین. آنچه بنام مریم معرفی می شود تنها یک نام است در حالیکه اگر او یهودی بود می بایست همانند سایر یهودیانی که اسم اشان در عهد عتیق و جدید آمده شجره نامه داشته باشد کمااینکه یوسف نامی که به عنوان شوهر او معرفی می شود شجره نامه اش در عهد جدید کاملا ً مشخص شده است. بسیاری چیزها هم که به مسیح نسبت می دهند معجزاتی است که به غیر از خرافات موجود در آن زمان نام دیگری ندارد. حتی موضوع  و شکل اعدام او آنقدر زیر سئوال است که حد ندارد.

مسخره آنجاست که عده ای سعی دارند مسیح را  یهودی معرفی کنند و نمی دانند که خدائی را که به عنوان پدر او معرفی می کنند نمی تواند یهودی باشد زیرا در آن صورت همه چیزها در مورد خدائی که آن چنان تصویری  از او ارائه می دهند بهم می ریزد. صحبت آنها بدین معنی است که خدا یهودی بوده،  پس  خدا حادث خواهد بود و یهودیت قدیم،  بنابراین یهودیت می شود خدا و خدا می شود پیرو  و ایجاد شده توسط یهودیت.

اگر هم گفته شود چون مریم یهودی بوده و یهودیان از مادر ارث می برند و نه از پدر.  پاسخ این است که اولا ً وجود مریم و بعد هم یهودی بودن او محرز نیست ولیکن اگر اینها را هم به پذیریم آنگاه،  آیا باید مریم یهودی را برتر از خدا دانست؟  آیا اگر پدرعیسی، خدا بوده  نباید او را پسر خدا و  ورای  ادیان  و در اینجا یهودیت دانست؟

4- زرتشتی؛  دینی است که  در این تقسیم بندی میان مسیحیت و دسته اول  قرار می گیرد ولیکن بیشتر بطرف دسته اول متمایل است. یعنی پایه گذار آن زرتشت و بسیاری چیزهای دیگر کاملا ً مشخص است ولیکن در خصوص زمان ِ( کاملا ً دقیق) زرتشت  و نکاتی دیگر،  سئوالات  باقیست که بیشتر به دلیل تاریخ  بسیار قدیم این دین  و از میان رفتن آثار آن است؛  پس نیازمند کارهای تحقیقی وباستان شناسی گسترده می باشد.

حال با این مقدمه برگردیم به بحث اصلی.  عده ای بر این عقیده اند که  عرفان اسلامی همان گنوسیسم یونانی است و از آن فراتر اینکه عرفان و تصوف از یونانیان و گنوسیسم گرفته شده است.

شاید بتوان گفت این پیچیدگی همه را ( حداقل در میان جوامع اسلامی ) سردرگم کرده است.

برای یونانیان و یهودیان کار بسیار ساده است زیرا آنها یاد گرفته اند تا همه چیز را ساده ببینند بدین صورت که خود را محور یا مرکز بدانند و بگویند دیگران از آنها گرفته اند و بدین ترتیب کار تحقیق و…  برایشان ساده  و حتی بسته شده  و باین ترتیب راه رشد را برخود بسته اند. در حالیکه در اکثر موارد نه تنها صحیح نمی گویند بلکه کار برعکس است و این آنها هستند که پیرو و دنباله رو بوده و از دیگران مخصوصا ً از تمدنهای قدیمی تر و دولتهای قوی مانند ایران ایده، فکر، دین، راه و روش ، و آداب و رسوم  گرفته اند.

از این نقطه شروع می کنم:

اینکه گنوسیسم از یونان سرچشمه گرفته و یا برعکس  از ایران یا  مصر به آنجا رفته هنوز دقیقا ً مشخص نیست؛ رهبر و تاریخ مشخصی نیز برای آن وجود ندارد. بهمین ترتیب برای تصوف یا در اصل برای اهل طریقت نیز نمی توان این نکات را مشخص کرد. پس این موضوع همانند مورد شماره 2 یا یهودیت است که در فوق آمد؛  دلیل ارائه آن مثال و دسته بندی  نیز در اینجا و این مقایسه مشخص می شود.

البته احتمال قوی تر آن است که گنوسیسم از ثنویت ایرانیان ِ زرتشتی به سرزمینهای غربی رفته باشد.

در این نوشتار سعی می شود برای این سئوالات پاسخی نزدیک به واقعیت یافته و ارائه شود.

اما حال که موضوع چنین پیچیده است وما در میان 4 مورد نمونه فوق،  درسخت ترین جایگاه قرار داریم؛ یعنی نه شخص  پایه گذار، نه تاریخ شروع ،  نه محدوده ای که این افکار ابتدا از آنجا شروع شده باشد هیچ کدام در دست نبوده، همچنین کتابی ( همانند کتب افراد نامبرده در فوق)  که اولین کتاب مشخص با بعضی ویژگیهائی که به سئوالاتی اساسی پاسخ دهد در اختیارمان بگذارد، وجود ندارد؛  وبسیاری از ضعف ها و کمبودهای دیگر؛  چگونه باید به نتیجه و پاسخ مناسبی برسیم؟

راه حلی برای یافتن پاسخ

   برای دستیابی به پاسخ سئوالات و یا حل این مشکل من  یک نظریه  و یک نوع دسته بندی  و تعاریفی از این ترم ها را مطرح می کنم  و امیدوارم  با نقد دیگران صیقل بخورد تا این ابهام  از سرراه برداشته شود  و  بتوان همه چیز را روی غلطک یا روال صحیحی انداخت. و بدین ترتیب  تحقیق در مورد  مسائلی مانند شیوه فکری شعرا، نویسندگان  و صاحبان اندیشه  آسان شده،  در نتیجه بتوان به مقصود آنها پی برد و درسی درست از تاریخ یا گذشتگان گرفت.

انتخاب مقطع مناسب تاریخی برای بررسی

   پیدا کردن ریشه افکار  دراین جوامع که بهم بسیار نزدیک و تاثیر گذار بوده اند بسیار مشکل است و همانند آنست که بخواهیم  پیدا کنیم اولین انسان کجا بوده؛  یا اولین نوع ماهی کدام یک از ماهیان موجود است.

برای آنکه کار آسان شود ابتدا باید از یک مقطع معین شروع کنیم.  یعنی یک مقطع از تاریخ را مبداء مطالعه و بررسی این بخش از تاریخ فکر و فرهنگ انسان قرار دهیم.

برای این کار هیچ مقطعی بهتر و روشن تر از اسلام نیست.  زیرا  بسیاری از چیزهایش که برای این بحث لازم است کاملا ً مشخص است و خود در قلب این بحث قرار دارد.

شروع اسلام یک تفکیک اساسی میان دو مقطع تاریخی پیش و پس از خود بوجود می آورد که از

جنبه های بسیار قابل توجه است و دراین موردِ بخصوصِ بحث ما،  مقطع بسیار خوب و مناسبی برای بررسی افکار مردمان است. حتی  بنظر می رسد این مقطع از جنبه های دیگر هم  آنچنان برای مردمان جهان مهم است که  جهانیان می توانند آنرا بعنوان مبداء  تقویم ( سال شمار) مشترک جهانی انتخاب کنند.

بعد از اسلام، ایرانیان و مردمانی بسیار در شرق ایران و غرب عربستان آ نرا پذیرفتند. از این بابت تغییرات بزرگی در جهان شروع شد.

دین و افکار اسلامی به مرور و طی چند قرن بر ایران غالب شد.

چندی پس از قدرت گیری عربها  نهضت ترجمه آثار یونانیان به عربی  شروع شد. اولین کارهای ترجمه از همان زمان امویان شروع شد و مشهور چنان است که  نخستین کسی که کتابهای یونانی را به عربی برگرداند خالد بن یزید بن معاویه بود.

برای نهضت ترجمه چند دوره را به حساب می آورند. اما یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین کسانی که این نهضت را شکل داد و نهضت ترجمه پس از او شکل واقعی گرفت حنین بن اسحق  باشد که از جمله آثار جالینوس را ترجمه کرده است. او در 194 ه ق  درحیره به دنیا آمد.

ظاهرا ً دیده می شود که تصوف و عرفان  پیش از نهضت (واقعی) ترجمه متون یونانی شروع شد. در آینده خواهیم دید که تاثیر ترجمه ها بیشتر برآنچه فلسفه نامیده می شود بود و نه برعرفان و تصوف.

هیچ گاه نباید تحت تاثیر قرار گرفت  که این ترجمه کردن ها به آن معنی است که علوم اجتماعی در این سر دنیا نبوده؛ بلکه باید بیاد داشت که بزرگترین علمای یونانی در مصر تحصیل کرده بودند؛ ولی این بار قرار بود تا آثار آنان به این طرف دنیا برگشت داده شود.  تمامی این مردمان همسایه یکدیگر بودند و همواره بر یکدیگر تاثیر می گذاشته اند.

اکنون پس از انتخاب مقطع مناسب و اینکه تا حدودی مشخص شد ریشه های طریقت و عرفان و حتی فلسفه پیش از ورود  افکار یونانی به مسلمانان ( و از این طریق به ایران)  در میان این مردمان وجود داشته،  به مرحله ای رسیدیم تا تعریف ها ارائه شود. با این تعاریف همچنین استقلال ِ طریقت و عرفان اسلامی از یونان کاملاً مشخص می گردد.

تعاریف

اهل شریعت:

اهل شریعت کسانی هستند که مسائل شرعی را در ارجهیت می دانند.

 اهل طریقت:

اهل طریقت کسانی هستند که طریقت را در مرتبه ای  برتر دانسته، مقدم بر اعمال شرعی  می دانند.

با توجه به این تعاریف صوفیان، ملامتیان، فتوتیان، قلندران وغیره اهل طریقت به حساب می آیند.

بیشترین گروه اهل طریقت که از آنها نام برده می شود صوفیان هستند. اما اثبات اینکه بعضی از اهل طریقت ازاین دسته جدا شده اند کار چندان ساده ای  نیست، مثلا ً در مورد اینکه قلندران از صوفیان جدا شده باشند مدرک موثقی در دست نیست، بلکه چنانچه در مبحث قلندران بررسی خواهد شد ریشه آنها بیشتر به ایرانیان و تفکرناب تری از ایرانیان می رسد که این موضوع از طرز لباس پوشیدن تا بسیاری از آداب، رفتار و اعمال آنها معلوم می شود.

در بیان تعریف و رابطه میان گروههای مختلفِ اهل طریقت( تصوف، فتوت، ملامت، درویشی، قلندری و… ) تا کنون مرجعی که اینها را از همان قدیم یا ابتدا بطور دقیق بیان کند، نیافته ام.  شاید در جائی آمده باشد که متاسفانه از دسترس من دور مانده است حتی ممکن است شخص دانائی تعریف دقیقی ارائه داده باشد که در طول تاریخ از میان رفته و یا نسخه ای از آن در جائی هست ولی هنوز پیدا نشده و بصورت گسترده منتشر نگردیده است.  نهایتا ً احتمال قریب به یقین آنست که تعریف و تفسیر دقیقی وجود ندارد وگرنه این چنین آشفتگی در میان نمی آمد.

ظاهرا ً از اولین دائرة المعارف های مهم و مرجع  تصوف اسلامی و بزبان پارسی،  طبقات صوفیه خواجه عبدالله انصاری (396 کهندز هرات – 481 هرات  ه ق) است که بنابراقوال برگرفته از طبقات الصوفیه سلمی (325 نشاپور – 414 نشاپور)  است. ولی اندک مدتی پس از آن کتابهای زیادی نوشته شد که تقریبا ً همگی بیشترین مطالب خود در خصوص تاریخ  تصوف را از این یکی گرفتند.

از جمله کشف المحجوب اثر هجویری ( فوت حدود 470)  است و ظاهرا ً  تنها شرح تعریف مستملی بخاری ( 434 ه ق) بر آن مقدم است. کشف المحجوب کتاب نسبتا ً کاملی است که به بسیاری از مطالب پرداخته است.

از کتابهای  مهم و با ارزش دیگری  که با فاصله کمی منتشر شدند  رساله قشیریه و نفحات الانس  میباشند.

پس از سالها نیاز به کتابی که اصطلاحات اهل طریقت را توضیح دهد؛ عبدالرزاق بن احمد بن ابی الغنائم- محمد قاسانی یا کاشانی یا کاشی یا قاشانی ملقب به کمال الدین را  بر آن داشت تا ” فرهنگ اصطلاحات الصوفیه”  را بنویسد. او با اینکه در قرن 7 هجری قمری به دنیا آمد و بسیار نزدیک به صوفیان اولیه و اولین نویسندگان یا تئوریسین ها بود و از جانب  دیگر در آن دوران علوم بسیار زیادی همانند امروز نبود تا افکار را مشغول کند و بنابراین می بایست می توانست افکار و سخنان گذشتگان را به سادگی  درمی یافت؛ با این حال نتوانست  فرهنگ  دقیقی ارائه بدهد؛ خواندن کتاب او در مواردی سردرگمی در تعاریف و مفاهیم را بیشتر می کند.

اهل طریقت هر زمان به شاخه های بیشتری تقسیم می شدند و هر شیخ یا  رهبری نظرات جدیدی را   ارائه می داد که در نتیجه به آشفتگی ها  دامن می زد.

مطالعه آثار دانشمندان و محققین برجسته سالهای  نه چندان دور و اخیر نیز  نشان می دهد که علیرغم  دانش وسیع و ارزشمند شان، آنان  نیز سردرگم مانده اند بطوریکه در نوشته هایشان دوگانگی و چندگانگی ها ی بسیاری دیده می شود.

تصوف چیست.

اهل تصوف دسته ای از اهل طریقت هستند. آنها از اولین هائی بودند که به طریقت متمایل شدند.

صوفیان، قلندران، ملامتیان، فتوتیان، درویشان و…  همگی اهل طریقت اند.

بنظر می رسد اولین کسانیکه گرایش به تصوف اسلامی پیدا کردند در همان قرون اولیه و میان اعراب بین النهرین بودند.  علت آن نیز نمی تواند پیچیده باشد زیرا سلطه با اعراب بود و در آن منطقه که نزدیک به محل تولد اسلام و مقر حکومت اسلام بود،  بیشترین  و حساس ترین مسائل می گذشت.

در آن زمان و در آن منطقه قدرت خلیفه زیاد بود و چون اوایل اسلام بود آنها با فشار برمردم و بیان مسائل شرعی سعی داشتند هر چه بیشتر مردم را مسلمان کرده  زیر کلید خود بگیرند. روحانیون نیز که با استفاده از مسایل شرعی،  پیرو  و در نتیجه درآمد  کسب می کردند بدان  دامن می زدند. اما ظاهرا ً در برابر این مسائل عده ای پیدا شدند که عکس العمل نشان دادند و مطرح می کردند که مسائل یا روابط اخلاقی و انسانی ( طریقت) مهم تر از مسائل شرعی است.

همین جاست که شعارها یا مسائلی مانند این مطرح شد:  می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن.

مسلما ً یک رهبر مذهبی اهل شریعت نظرش بر این است که می خوردن مردم آزاری را در پی دارد و منبر سوزاندن موقعیت او را به خطر می اندازد. اما شاید بتوان این نکته را از نظر اهل طریقت چنین تفسیر کرد؛ می خوردن امری نیست که کاملا ً نفی یا حرام شده باشد. از جانبی می توان می خورد بدون اینکه مردم را آزار داد، می خوردن همواره با اذیت و ستم بر دیگران همراه نیست بلکه حتی میتواند برعکس باشد.  منبر نیز برای مردم و اهل طریقت نکته ای اساسی و از واجبات دین نیست و بدون آن نیز می توان دین را حفظ کرد؛ اما اگر بتوان خود را حفظ کرد و مردم آزاری نکرد مهم ترین کار را انجام گرفته است. شاید برای درک دقیق این ضرب المثل می بایست از این طرف شروع کرد که در واقع سوزاندن تمثیل است و اصل و اساس آنست که مردم آزار نباشیم در آن صورت هر آنچه را که بد است انجام نخواهیم داد و به کسی آسیبی زده نمی شود؛ در نتیجه شاید منبرهم آتش زده نمی شود.  البته چنانکه دیده می شود در همین شعار نیز نقاط ضعف وجود دارد.

تصوف باعث گردید که ملل غیرعربِ مسلمان که به دنبال راهی برای فرار می گشتند وسیله ای بیابند.  بدینسان بود که ایرانیان در همان سالهای اول این ایده را فرا گرفته و بصورت بزرگترین گروه صوفیان در آمدند و تصوف اسلامی ایرانی از عرب جدا شد. اما گسترش و فراگیر شدن این مسئله نیازمند زمان بیشتری بود  تا اینکه از قرن پنجم به بعد شدت گرفت.

در اینجا باید به یک نکته دیگر اشاره کرد و آن داستانی است که در کتاب مسیحیان (عهد جدید) آمده و جریان بهم زدن دکان کَهنه ها ( روحانیون یهودی) توسط  عیسی مسیح است که نشانگر نوعی مبارزه با چپاول مردم توسط روحانیون بود. شاید این هم  یکی از ریشه های  طریقت ( در میان یهودیان  و مسیحیان)  باشد یعنی خسته شدن مردم از روحانیون که سعی می کردند بهر وسیله ای از آنها پولی بدست آورند و درنتیجه مردمی که خسته شده بودند و شجاعت داشتند، بساط روحانیون را بهم می زدند.

برای بررسی گسترش طریقت و تصوف در ایران باید چند نکته را بررسی کرد. یکی تغییرات در وضعیت جامعه و دیگر نقش شعر. این بررسی در قسمتهای بعدی صورت خواهد گرفت.

عرفان

عرفان یعنی دانش و در اینجا به معنی شناختن؛  شناختن حق یا خدا از طریق کشف و شهود.

عرفان بنابر تعریفی دیگر  شناختن یا شناختن حق تعالی معنی میدهد و  در اصطلاح مراد شناسائی حق یا خداست و نام علمی است در علوم الهی که موضوع آن شناخت  حق و اسماء و صفات اوست که به طریق کشف و شهود حاصل شود.

عارف

عارف کسی است که به شناخت خدا از طریق عرفان ( کشف و شهود) می پردازد تا اینکه به این شناخت برسد.

حال  به مرحله ای  رسیدیم  تا نتیجه ای را که قرار بود از یکی از نکاتی که در ابتدا مطرح شد بگیریم:

با توجه به این تعاریف از عرفان و عارف و اینکه عرفان اسلامی پس از اسلام پیدا شد نمی توان ارتباطی میان گنوسیسم یونانی و عرفان اسلامی یافت زیرا:

آنگاه که اسلام تولد یافت تمدن یونانی از میان رفته بود و قرنها بود که رومی ها حکومت داشتند. از طرفی دیگر در این منطقه ایرانیان  صاحب قدرت بودند، حتی سرزمین مکه به نوعی تحت سلطه ایران بود.

از جانب دیگر زمانی که یونانیان ( پیش از رومی ها) در تاریخ صاحب قدرت و آن فلاسفه و افکاری بودند که از آنها و تاثیراتشان  صحبت می شود،  به تک خدائی اعتقادی نداشتند.

با توجه به تعریف عرفان به سادگی مشخص می شود: عرفان که راهی برای رسیدن به خداست تنها در صورتی که یک یا حداکثر دو  خدای مشخص  باشد امکان دارد.

در یونان قدیم تعداد خدایان بسیار زیاد بود و در مواردی خدایان آنها با آدمیان وصلت می کردند. مثلا ً زئوس که خدای خدایان آنان بود با زنی زمینی وصلت می کند و هرکول نتیجه آن است.  زئوس همچنین اروپا دخترِ آگنور پادشاه فنیقیه را هم می دزدد و اروپا، مینوس و ساریدون و رادامانت را میزاید.

توجه شود که این افسانه از پیوندهای نزدیک میان یونانیان و فنیقیه ها ( لبنانیهای کنونی) حکایت دارد.

بسیاری خدایان دیگر نیز چنین کردند.  بنابراین یونانیان احتیاجی نداشتند تا از راهی مخصوص (عرفان ، کشف و شهود) به خدا برسند؛  زیرا صحبت از یک خدا نبود بلکه  تعداد زیادی خدایان بودند که خودشان به میان آنها می آمدند و از میان آنها همسر می گزیدند  و حتی می دزدید، که نشان می دهد آن خدایان آنقدر قدرت نداشتند تا به سادگی زورشان به انسانها برسد. در موارد بسیاری از انسانها با خدایان درگیر می شدند و دست و پنجه نرم می کردند.

در میان یهودیان نیز چنین بود و یعقوب یک شب تا صبح با خدا کشتی گرفت و از بابت همین کشتی گرفتن بود که لقب اسرائیل گرفت.

یونانیان با خدایان خود رابطه نزدیک فامیلی داشتند و قوم وخویش بودند،  پس برای رسیدن به آنها راهشان آسان بود و می بایست مسیری مادی را طی می کردند  نه مسیری روحانی و فکری،  در نتیجه نیازی به گوشه گیری و عبادت نداشتند پس یونانیان ابدا ً نیازی به کشف و شهود نداشتند.

باید پرسید، مردم  یونان که برای هرچیزی خدائی داشتند،  طریق  عرفانی ی  همانند آنچه در میان مسلمانان بود را برای رسیدن به کدام یک از خدایان و برای چه می خواستند؟

آیا برای رسیدن به ” خدای باد” بود؟  این خدای باد و رسیدن به او را برای چه می خواستند؟

آیا برای رسیدن به ” خدای” جنگ” بود؟

آیا برای رسیدن به خدای موسیقی و… بود؟

رسیدن به این خدایان را برای چه می خواستند؟

آیا برای یونانیان هدف و راه رسیدن به هرکدام از این همه خدایان، همانند رسیدن به خدا برای صوفیان بود؟

پاسخ من بطور صریح ” نه”  می باشد.

با این تفاصیل ابدا بنظر نمی رسد بتوان پذیرفت که عرفان و تصوف اسلامی ( مخصوصا ً عرفان و تصوف اسلامی ایرانیان) از گنوسیسم  یونانی  سرچشمه گرفته شده باشد.

عرفان و تصوف اسلامی (ایرانی) از گنوسیسم یونانی بهره خاصی ندارد اما برعکس با تعاریف و استدلالات ارائه شده  می توان این احتمال را داد که گنوسیسم یونانی و یونانیان از شیوه های فکری رفتاری ایرانیان قبل از اسلام  بهره گرفته باشند زیرا:

یونانیان پس از سالیان دراز چندین خدائی، آنگاه که تحت سلطه رومی ها قرار داشتند با ” میترائیسم” روبرو شدند و به همراه رومی ها و بسیاری مردمان تحت سلطه رومی ها آنرا پذیرفتند.

زمانیکه مسیحیت به اروپا آمد درگیری اصلی اش با این دین یا آئین ایرانی بود. به همین دلیل بسیاری از عقاید، آداب و رسومی که در مسیحیت اروپائی است از همان میترائیسم گرفته شده است. آدابی همانند برپائی کاج و گذاشتن ستاره بربالای آن و بسیاری آداب و مراسم مذهبی دیگر.  حتی همین بابا نوئل آنها که سابقه زیادی هم ندارد از ایرانیان به آنها سرایت کرده است.

از این فراترعده ای بطور یقین می گویند تولد مسیح همان تولد میترا  است که با شب یلدا مطابقت دارد و تنها در همین اواخر بود که با تغییر تقویم چندروز فاصله میان این دو افتاد.

از طرف دیگر هر چند مسیحیتِ تک خدائی 3-4 قرن پیش از اسلام،  اروپا را فرا گرفت اما در ایران زرتشتی ( البته این توجه هست که هم زمان بودیسم، زروانی، میترائیسم و … در ایران بوده ) که وسعت اش از هند تا مرزهای یونان (و بعدها مرزهای روم) می رسید، ( تک یا دو خدائی زرتشتی موضوع بحث دیگری است اما حداکثر از دوخدای اصلی تجاوز نمی کرد) رواج داشت.  بنابراین اگر قرار بود چنین موضوعی ( عرفان)  برای رسیدن به خدا مطرح باشد،  می بایست ابتدا در میان این مردمان جوانه زده باشد.

با این تفاسیر باید گفت که گنوسیسم یونانی برای خودش چیز مستقل و ناقصی است که با گنوسیسم زمان رومی ها شکل واقعی گرفته است متفاوت است.

حال اینکه گنوسیسم واقعا ریشه اش در خود یونان بوده و یا از جای دیگری سرچشمه گرفته موضوعی استکه از حوصله بحث ما خارج است. اما فلوطین ( قرن سوم بعد از میلاد) که پیرو افلاطون بود و مقاله ای ( رساله نهم از انئاد دوم تحت عنوان ” پاسخ به اصحاب نحله گنوسی – کسانیکه جهان و سازنده آن را بد می دانند”) در رد گنوسیسم دارد اشاره اندکی به گنوسیسم در افکار افلاطون ( رساله تیمائوس) دارد اما در نوشته های افلاطون آن گنوسیسم رومی دیده نمی شود. جالب ترین نکته آنکه همین فلوطین را می توان اولین کسی دانست که گنوسیسم و رسیدن به خدا را سیستم داد وبقیه را باید به نوعی پیرو او دانست.

این است بهترین نمونه برای نشان دادن سردرگمی کسانیکه در پی اثبات نظراتی هستند که خود نیز دقیقا به آن آگاه نیستند.

یک نکته دیگر نیز قابل توجه است؛ اینکه در متون مذهبی ادیان سامی ( مخصوصا ً اسلام) اشاره شده خداوند آدم و حوا را از بهشت بیرون و بروی زمین،  و از قضای روزگار  در سراندیب ( سیلان) و  نواحی آن طرف سرزمین های ایرانی نژاد انداخت؛ که می تواند نشان  آن باشد که داستان آفرینش و تک خدائی از ایرانیان به آنها رسیده است.  در توجیه این مسئله باید اضافه کرد، این نواحی برای ایرانیان نواحی دور از دسترس و پرت به حساب می آمده پس شاید به همین دلیل گفته اند که خداوند انسانهای اولیه را به نقاط دور و غیر قابل زندگی تبعید کرده بود وبعد به سرزمین های آباد (آریائی نشین) آمدند.

می دانیم که داستانهای  اساطیری ایرانیان از اهورمزدا تا اولین انسان و… چندان از داستانهای ادیان سامی دور نیست.  با توجه به مطالب دیگری که پیشتر در باره این مسائل نوشته  واشاره داشتم که به احتمال قریب به یقین “عهد عتیق”  در زمان شاهان اولیه هخامنشی و با حمایت های همه جانبه

( مخصوصا ً مادی) آنها نوشته شده؛ در نتیجه می توان تصور کرد که بسیاری از عقاید آنها بر این کتاب و بر این مردم تاثیر گذاشته باشد.

ورای آن معمولا ً افکار یک امپراطوری قدرتمند همیشه بر زیر دستان،  خوش و قابل قبول می آید؛  مخصوصا ً افکار ایرانیان که در آن زمان منطقی تر از دیگران به نظر می آمد. به همین دلیل می توان پذیرفت که داستان آفرینش و تک خدائی از ایرانیان به سامی ها رفته باشد و از آنجا به مسیحیت و به رومی ها رسیده و گنوسیسم رومی را تشکیل داده است که نمود اصلی آن را باید در اناجیل ممنوعه که اخیرا تعدادی از آنها پیدا شده که ظاهرا ً به همین دلیل ممنوع شده بود و نیز  فلوطین ( قرن سوم میلادی)  که شاید بزرگترین تئوریسین یا سیستم دهنده گنوسیسم اروپائی است دید.

توجه به اساطیر باب ئیلی ها و سایر قدرتمندان آن منطقه نیز نشان می دهد که آنها از تک خدائی به شکل کنونی اش بسیار دور بوده اند و هر آنکه از تک خدائی دور بوده از گنوسیسم یا عرفان هم دور بوده و هست. مثلا ً در همین عصر حاضر نیز کسانی که خدا را قبول ندارند اعم از بت پرستان و یا ماتریالیستها و… هیچ رابطه ای هم با گنوسیسم و عرفان ندارند.

آن زمان که مسیحیت به اروپا رسید قدرت در دست رومی ها  بود و نه یونانی ها. اگر چه تاثیر هلینیسم  بر رومی ها جای تردید ندارد لیکن آمدن آنها به سرزمینهائی  در شرق و جنوب مدیترانه که  تحت سلطه یونانیان نبودند رومی ها را با فرهنگهای دیگری نیز آشنا کرد که از آنها نیز تاثیر گرفتند.

از طرف دیگر هر چند یهودیان به نوعی تک خدائی و نه تک خدائی از نوع اسلام رسیده بودند لیکن آنها زیر سلطه رومی ها بودند ودین یکی از نکات تفرقه انداز میان آنها بود و بنابراین نمی توانستند به میزان زیاد برهم  تاثیر بگذارند.

این افکار غلط  که می خواهد همه چیز غرب و حتی جهان را به یونانیان و یا یهودیان به چسباند ریشه در جای دیگری دارد که بررسی آن  نیز از حوصله این نوشته خارج است.

بسیاری چیزهائی که در رابطه با گنوسیسم یونانی و عرفان اسلامی ( مخصوصا ً ایرانی) گفته شد درباره عرفان یهودی نیز صدق می کند. مضافا ً اینکه یهودیان مردمان متنوعی بودند که ظاهرا ً یک قوم خاص نبودند و در هر گوشه ای از جهان، مردمانی که افکار دینی یهودیت را می پذیرفتند خود را یهودی می نامیدند.  بنابراین هر کدام نیز نوعی از فرهنگ و فکر را وارد آن دین کردند. کمااینکه از نزدیکان پیامبر اسلام تعدادی یهودی بودند وهم زمان عده ای از ایرانیان  یهودی (مذهب) بودند.  پس به نظر می رسد یهودیان تک خدائی نوع جدید را از ایرانیان اقتباس کرده باشند؛  زیرا داستانهای آفرینش آنها با افکار و افسانه های ایرانیان بسیار مطابقت دارد. آن پذیرش یهوه که بعد از موسی و توسط یوشع به اسباط تحمیل یا دیکته یا دستور داده شد ریشه سیاسی داشت و برای متحد کردن آنها بود و ریشه دینی اش بسیار کم تر از ریشه سیاسی آن بود و بهر حال با داستان آفرینش فاصله داشت.

عرفان و تصوف  یهودی چیز دیگری بود که بررسی آن نیز از حوصله این مختصر خارج است.

در خصوص عرفان یهودی تنها باید گفت که: در عهد عتیق اشاره ای وجود ندارد که از آن بتوان چیزی شبیه عرفان و شیوه های “عرفا”  جهت وصول بخدا یافت.

در آنجا عهد عتیق و در میان یهودیان عده زیادی هستند که هرکدام تا چند کلمه حرف می زدند به عنوان نبی معرفی می شدند اما از روشهای عرفانی یعنی گوشه گیری و رسیدن به خدا ووو خبری نیست. پذیرش یهوه به عنوان خدای اصلی داستان دیگری  است که در زمان یوشع و به دلایل سیاسی – نظامی و برای اتحاد و با زور و تهدید صورت می گیرد.

شاید بعضی بخواهند حرکت بودا را به همین عرفان نسبت بدهند و از جمله بعضی استدلات  این نوشتار را هم شاهد بگیرند، لیکن به نظر نمی رسد که چنین باشد زیرا بودا  در مسیر دیگری سیر و سلوک داشت. او برای رسیدن به خدا گوشه گیری اختیار نکرد بلکه هدف دیگری داشت که نیروانا است. بودا پس از سالها گوشه گیری به نتیجه ای رسید و به میان مردم رفت و آموزشهای خود را شروع کرد.

اهداف بودا قسمت مهمی از اعتقادات قدیم ایرانیان و مخصوصا ً بیشتر آن قسمت  ” نور”  است که سهروردی (شیخ اشراق) سعی در تلفیق اش با اسلام داشت.

بررسی این مطلب  در اینجا نمی گنجد زیرا  بررسی این نور که چه نوری است و چه چیز را در انسان زنده می کند مبحث مفصلی است لیکن با عرفان اسلامی که رسیدن به خدا باشد فاصله  دارد.

کافی است اشاره شود آنجا که ایرانیان در مقام مژده بهم می گویند:  “چشمت روشن” و در پاسخ میشنوند؛ ” چشم دلت روشن” ،  مسلما ً ریشه در همین تاریخ پیش از اسلام دارد. تفسیر این جمله به طور مختصر و تقریبی چنین است که می گویند:

آرزو می کنم  چشمت به نور الهی روشن شود.  و در پاسخ:  منهم آرزو می کنم  نور خدائی  دلت را روشن کند.  اینها بزرگترین  و بهترین آرزوها برای یکدیگر است.

 هرچند جای این بحث باز است که شاید همین نکته قسمتی از افکار تک خدائی سامی را تشکیل داده است اما: مسلما ً به همین دلیل هم بوده که صلاح الدین ایوبی دستور قتل شهاب الدین سهروردی را داد.

اگر گفته شود شیوه فکری و روش  بودا  بر ایرانیان و ساکنین مسلمان آن منطقه که پیشتر بودائی بودند تاثیر گذاشته واقعیت است ولی همواره باید بخاطر داشت:  بودا اساسا ً جزء شکاکان به حساب می آید.

تاثیر ایرانیان زرتشتی، بودائی، مانوی و مزدکی بر عرفان اسلامی و ایجاد تغییرات در آن نیز امری کاملا ً عادی است و همین نکات نیز می باشند که باعث ایجاد ِفرَق گوناگون می شوند.

اینکه آیا اساسا ً ایرانیان طریقت را برای رهائی از یوغ عربها ایجاد کردند مبحثی است که بدان اندکی پرداخته خواهد شد.

نتیجه آنکه گنوسیسم یونانی با عرفان اسلامی فاصله بسیار زیادی دارد. گنوسیسم رومی با عرفان ایرانی رابطه دارد و می توان گفت: آنچه گنوسیسم رومی و عرفان اسلامی یا ایرانی نامیده می شود در میان یونانیان چندین خدائی وجود نداشته است.

برای درک دقیق تر تفاوت ها میان روش بودا با عرفان اسلامی باید به یک نکته مهم دیگر توجه کرد. محمد پیامبر مسلمانان در آن هوای گرم عربستان به غار حرا می رفت. در چنان شرایط جوی غارها از هوای بهتری برخوردارند ضمنا ً جای آرامی برای تفکر بود. محمد در آن مکان به تفکر و شکل دادن به افکار و اندیشه های خود می پرداخت و پس از اینکه به نتیجه مناسب رسید آنگاه آن آیه معروف گفته شد. این شیوه محمد را نمی توان با عرفان یکی دانست زیرا اگر چنان بود او می بایست ندای ” انا الحق” سر می داد ولی او گفت رسول خدا است و به هیچ وجه خود را در مقامی که عرفا قرار می دهند نگذاشت. حتی او به آسمان رفت اما معراج او با آنچه که عرفا می گویند و جز خودشان (خدا)  کسی را ندیدند بسیار متفاوت است. محمد به خدمت خدا می رسد و حتی نمی تواند جمال او را به بیند. پس دیده می شود که:  

از همین مرحله  یک تفاوت اساسی در خصوص مسائل الهی میان دو دسته اهل طریقت و اهل شریعت پیدا می شود.  این تفاوت که اختلاف زیادی ایجاد کرد کار را میان آنها به جاهای باریک کشاند و هنوز هم ادامه دارد.

از همین جا نیز یک  تفاوت  بسیار اساسی  میان محمد و بودا دیده می شود؛  و هم زمان با اینکه گوشه نشینی آنها در یک راستا نبود با اهداف اهل طریقت نیز تفاوت دارند.  در واقع این هر سه (بودا، محمد و عرفا) با هم متفاوتند.

هر چند اهل طریقت پیرو اسلام هستند اما آن نقطه آخری که عارفانی نظیر حلاج بدان می رسند از اسلام محمد بدور می افتند و در نتیجه خارج از دین خوانده می شوند. بدین معنی که چگونه می توان مسلمان و پیرو محمد بود، در حالیکه محمد خودش را خدا نخواند ولی پیرو او خدا باشد. در این صورت پیرو می شود خدا و محمد می شود پیرو  و یا رسول او؛ و این امری است عجیب.

در همین جاست که یک آشفتگی دیگر در میان افکار ناپخته و یا  سازماندهی یا تنظیم نشده اهل طریقت هویدا می گردد.  باین نکته در جای دیگری از این نوشتار پرداخته شده است که چون این طریقت بدون داشتن یک متفکر و فکر یا ایده ای دقیق و تئوریزه شده شروع شد هر لحظه به شاخه هائی تقسیم شد و می شود و هر کدام برای خود توجیهی ارائه می دهند که در واقع تئوری جدیدی است که ممکن است از دیگری و یا حتی از ریشه خود بسیار دور و یا در تقابل باشد.

اما  در میان مسلمانان تعدادی خود را خدا نامیدند بدون اینکه طریق عرفان را طی کرده باشند و از مسیر دیگری رفتند؛ از آن میان و نزدیکترین ها به عصر ما همین باب و بهاء الله هستند. 

نگاهی به آشفتگی در افکار اهل طریقت

حال که باینجا رسیدیم بهتر است عمق این آشفتگی و یا رسیدن هر شخصی به نقطه ای  با مثال مشخصی گفته شود.

چندی پیش در همین شهر اپسالا شخصی سخنان عجیب و بسیار ناسیونالیستی در حد ضدیت کور با عرب ها می گفت مثلا ً اینکه اعراب ابدا ً اهل علم و فکر نداشته اند و همه آنانیکه به اسم مشاهیر اسلامی مطرح می شوند ایرانی اند و چند اسم آورد.  با احترام و آرامش گفتم کم لطفی نکنید اعراب اگر متفکرانی بیشتر از ایرانیان نداشتند کمتر هم  نداشتند.  یکباره از کوره در رفت و شروع به بی ادبی کرد. کمی تحمل کردم و باز او در ادامه صحبتهای دیگری در همین ردیف کرد تا بدانجا رسید که گفت مولوی و عطار ضد اسلام بودند و چون من با همان لحن ملایم گفتم چنین نبوده او این بار با شدت بیشتری حرفهای ناشایست زد. من که چنین حالتی را حالت انسانی سالم و معقول نمی دانم با احترام و آرامش خداحافظی کردم. چند روز بعد شخصی را دیدم که ادعا می کرد رهبر گروهی از صوفیان

( نعمت الهی) در سوئد است. از ماجرا اطلاع داشت و گفت که آن فرد آدم بی ادبی است اما آن شخص همان حرفها در خصوص مولوی و…  را از من یاد گرفته بود.  گفتم هر چند فکر می کنم اشتباه می کنی اما باز هم مطالعه کرده بعد با هم صحبت می کنیم.

پس از چندی او را دیدم؛ گفتم آقای جواد نوربخش رهبر طریقه ای از صوفیان اخیرا ً فوت کرده است. گفت که بله ما وابسته به همان هستیم و با او نیز ملاقات داشته ام. پرسیدم نام فرقه شما چیست و او نمی دانست که ذوالریاستینی هستند. در حین صحبت گفت: ما اصلا ً  مسلمان نیستیم. گفتم:  رهبر شما که خود را مسلمان می دانست و حتی عده ای می گویند شاه نعمت الله ولی  اولین صوفی شیعه بود و در زمان حاضر نیز بیشترین وابستگان به شاه نعمت الله  شیعه هستند. او حرفهائی در پاسخ گفت و حتی از زبان  آقای جواد نوربخش نقل می کرد که چیزهای دیگری بود و هیچ نشانی از شناخت از طریقه ای که ادعای قبول آن را داشت، در آن نبود؛ در حالیکه به ادعای خودش سوئدی ها از او دعوت می کنند تا برایشان صحبت کند و بابت این صحبت ها پول خوبی هم به او پرداخت می کنند.

اما آیا او راست میگفت و آنها مسلمان نبوده و حتی ضد اسلام بودند  و یا باید به نوشته آقای نوربخش به عنوان رهبر فرقه اعتماد کرد؟

سوای اینکه این فرد ساده ترین وابتدائی ترین نکات و مسائل را نمی دانست؛  به نظر می رسد کلا ً  در این فرقه ها هر کسی می تواند هرچه که خودش فکر می کند و یا می خواهد بگوید و  باشد. شاید به همین دلیل هم بوده که عده ای از مخالفان اهل طریقت از همان قرون گذشته این افراد را ” بی سواد” می نامیدند. بهر صورت این سر درگمی در شناخت خود در اهل طریقت معلوم نیست تا کجا می خواهد ادامه بیابد.

آقای جواد نوربخش در همان صفحات اولیه کتاب خود بنام ” زنان صوفی” می نویسد:

“… تا در این روزگار ما که برای بسیاری مشایخ صوفیه موضوع تصوف دکانی برای اعتبار و ثروت شده است، و در این دکان ها همه نوع متاعی را می توان یافت جز کالای تصوف.

باید بگویم تصوف اول حال بود، بعد قال شد، اکنون نه حال است و نه قال.”

آیا واقعا چنین استکه  بعضی از صوفیان از اسلام کاملا  ً جدا شده و حتی ضد اسلام شده اند ولی همچنان به این شاخه های اسلامی وابسته هستند؟

البته آنچنان که در چند سطر پیش گفته شد زمانی که فردی به مرحله ای می رسد که حلاج رسید، دیگر خود را خدا می بیند و در نتیجه ازدین برتر می شود. ولی واقعا ً این آشفتگی در میان صوفیان را چگونه باید جمع و جور کرد و دسته بندی نمود؟  این قسمت از آن آشفتگی های بسیار گسترده ی تصوف و در مجموع اهل طریقت است.

در مورد مولوی نیز چنین است.

او در بسیاری از اشعارش ذکر بندگی خدا و محمد و خاندانش را می کند و درجائی خلاف آن می گوید.

آیا مولوی چند دوره را طی کرد یا همواره بالا و پائین می رفت؟

آیا به قول معروف مولوی  نان را به نرخ روز می خورد؟  و یا آنکه چنانکه خود گفت:

           هر کسی از ظن خود شد یار من                           از درون من نجُست اسرار من

آیا واقعا ً او درونی اسرار آمیز داشت؟  و یا این همان سردرگمی اهل طریقت است که باعث می گردد خود دچار آشفتگی باشند و هر روز گفتارشان با روز پیش فرق بکند؟

آیا اینکه مثنوی را بدون ذکر نام خدا  و با نام خودش شروع کرد معنی خاصی ( ضد خدا بودن و یا خود را خدا دیدن) دارد؟ اگر چنین است چه چیزی باعث شده که در میان اهل شریعت  نیز از احترام زیادی برخوردار باشد؟

در خصوص عطار نیز همین را می توان گفت:

عطار در ” تذکرة الاولیا” ارادت خود را به پیامبر اسلام و خاندان او مخصوصا ً امام جعفر صادق پایه گذار و یا بقولی تئوریسین فقه جعفری و شیعه 12 امامی به صراحت ابراز می کند. جالب است که عطار امام جعفر صادق را ” عارف” می نامد. او می نویسد:

” کلمه ای چند از آن حضرت بیارم، که ایشان همه یکی اند. چون ذکراو کرده آمد ذکر همه بود. نبینی قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند؟ یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی. …”

در این گفته شاید به توان رابطه ای با همان داستان سیمرغ  یافت و در نتیجه تحلیل  در مورد سیمرغ، به معنی رسیدن به خدا و خود خدا شدن را ممکن است نفی بکند. اما باز نظر من بر این است که در این قسمت که شروع  و ابتدای کتاب است او دارد ارادت خاص خود به خاندان پیامبر را ابراز می کند واین 12 را یکی دیدن بدین معنی است که همه این 12 فرزندان ِ دختری محمد به یک اندازه بزرگ و عزیز و محترم اند.

اما در ” منطق الطیر”  مسئله سیمرغ  دیگر است و به نظر می رسد که عطار مراحلی را گذرانده و به نقطه دیگری رسیده و در آن مرحله معتقد شده که می توان با ریاضت و از راه عرفان به خدا رسید.

یک نکته ضعف دیگر در عطار که شاید تمامی  تذکره نویسان را شامل شود آورده می شود تا مشتی باشد از خروار و نمونه ای برای اینکه نشان داده شود چگونه اشتباهات فاحش در نوشتارهای اهل طریقت بیداد می کند.

عطار در همان اوایل  تذکره الاولیا به شخصیت ” حسن بصری” می پردازد. او می نویسد: حسن بصری از کوزه ای که متعلق به حضرت محمد بود آب می خورد و محمد پیامبر اسلام می گوید “چندان که از این آب خورد، علم من در اوسرایت کند”.

باز می نویسد:

” نقل است که روزی پیغمبر – علیه السلام – به خانه ام سلمه شد و حسن را در کنار او نهادند. پیغمبر – علیه السلام – او را دعا کرد. هر چه یافت، از برکت آن دعا بود.”

عطار در ادامه از نامگذاری حسن بصری توسط عمر بن خطاب می نویسد.

و باز ادامه می دهد که اوخرقه از علی ابن ابی طالب گرفت.

اشتباهات این قسمت وقتی کامل تر می شود که می نویسد وقتی حسن بصری سخن رانی می کرد “رابعه عدویه ” که پیر زنی شده بود در آنجا حضور می یافت و اگر او نمی آمد حسن بر منبر نمی شد تا جائیکه عده ای اعتراض کردند که ” اگر پیر زنی نباشد چه شود؟ “

چنانچه به تاریخ تولد ها نگاه شود چنین است که حضرت محمد در سال 10 هجری وفات یافت و حسن بصری در سال 21 هجری متولد ( وفات 110 ه ق)  شد. بنابراین تمامی داستان راجع به اینکه او از کوزه آب متعلق به پیامبر آب خورده و علم لدنی و…گرفته کاملا اشتباه یا کذب است. همین مسئله در مورد اینکه علی ابن ابی طالب ( تولد 30 عام الفیل – شهادت 40 ه ق)  به او خرقه داده می تواند صدق کند زیرا علی و خاندان او در اوایل مخالف اهل طریقت بودند و به همین دلیل است که فرقه های تصوف شیعی تا قرن ها ایجاد نشد. و به همین دلیل استکه بعضی می گویند اولین فرقه تصوف شیعی را  شاه نعمت الله ولی  پایه ریخت و در حالیکه عده ای او را سنی می دانند و نه شیعه. یعنی اینکه روش طریقت در میان شیعیان علی حتی بعد از شاه نعمت الله ولی (ولادت 22 رجب 730  ه. ق. –  وفات 827 تا 834 ه. ق.) آمده است.

اگر علی بن ابی طالب به حسن بصری خرقه داده بود بدان معنا می بود که خود او صوفی می بوده در حالیکه علی ابدا ً صوفی نبود بلکه اگر هم از آن تفکرات مطلع بود با آن کاملا در تقابل بود.

حتی داستان عمر ( فوت 23 ه ق) نیز می تواند زیر سئوال باشد.

اما رابطه حسن بصری با رابعه عدویه:  در بحث هائی که در باره مرگ او صورت گرفته بیشترین امکان را ( با استنادات تاریخی)  به سالهای 180 و بیشتر 185 می دهند. ظاهراً اینکه عده ای سعی دارند تا وفات رابعه را به 135 ه ق برسانند برای این است که او را نزدیک به حسن بصری بکنند. اما حتی اگر این داستان را هم بپذیریم رابعه نمی توانسته در زمان حسن بصری پیرزنی بوده باشد  درحالیکه 25 سال بعد از مرگ حسن بصری می میرد و حسن نیز 89 سال عمر کرده بود. یعنی داستان برعکس بوده و حسن بصری پیرمردی بوده و رابعه زنی جوان.

اینها تنها چند نکته اندک بود که از کتاب عطار انتخاب شد تا نشان داده شود تا چه حد در نوشتار این بزرگان اشتباه وجود دارد ونباید به اصطلاح نوشته های آنها را همانند آیه قرآن دانست. امثال این اشتباهات در نوشته های عطار باز هم هست و در نوشتار سایرین هم کمتر یا بیشتر وجود دارد.

اما یک نکته مهم تر اینکه:  تذکرة الاولیا با اظهار ارادتی بسیار به امام جعفر صادق و در کنار او خاندان رسول آغاز می شود و با شرح حال حلاج به پایان می رسد. به نظر می رسد این انتخاب بی هدف نبوده است. اما منطق الطیر کتابی دیگر است که از نقطه ای دیگر شروع می شود و در نقطه ای دیگر تمام می شود.

من هرجا گشتم تا ببینم کدام یک از این دو کتاب زودتر نوشته شده چیزی نیافتم اما حدسم بر این است که  یک تغییر فکری در عطار پیدا شده که در نتیجه نمود آنرا در این دو کتاب می بینیم و حاصل آنکه منطق الطیر بعد از تذکره الاولیا است؛ چرا؟ و اهمیت طرح این مثال  به عنوان نمونه ای از خروار چیست!

در منطق الطیر دسته ای از مرغان که همان  رهروان هستند به دنبال حق می گردند و رهبری بنام هد هد دارند که می تواند همان پیر طریقت باشد.

در این کتاب آن اشعاری که تنها از این مرغ ها حرف می زند به نسبت کل کتاب زیاد نیست اما عطار آنها را قسمت بندی کرده و در میان آنها شواهدی  می آورد.

این کتاب برخلاف مثنوی مولوی  و تذکره الاولیا  با نام خدا آغاز می شود بعد به ذکر مناقب  رسول و بعد خلفای راشدین می پردازد و پس از مطلبی چند به سراغ مرغان می رود واین داستان واقعا ً به زیبائی و استادی و با شیرینی وصف ناپذیری دنبال می شود که الحق در این مورد باید تحسین شود.

عطار به داستان رابعه و حلاج (که در زمان اعدام  روی خود را با خون خود سرخ می کند) و بسیاری از رسولان و افراد دیگر می پردازد.  بنظر می رسد او در این سیرو سلوک و به قولی گذشتن از هفت شهر عشق یک مسیر تغییر فکری را دنبال می کند که نتیجه آن در آخر معلوم می شود که به نوعی همان ” اناالحق”  است زیرا وقتی آن سی مرغ به سیمرغ می رسند،  چاوش می گوید که اگر چهل یا پنجاه مرغ هم بودید همان 40 – 50 را می دیدید و این یعنی یکی شدن.

در اینجا حتی می توان به آن قسمت از تذکره الاولیا که راجع به 12 و 1 و یکی شدن آنهاست توجه کرد. آیا میان آنها رابطه ای هست و یا همان سردرگمی همیشگی است و نباید فریب خورد؟

متاسفانه از آنجائیکه در آن زمان فن چاپ نبوده و ظاهرا ً نسخه ای به خط خود عطار در دست نیست نمی توان به نسخه ایکه نسخه برداران نوشته اند چندان مطمئن بود زیرا آنها در بسیاری موارد سوای اشتباهات در نوشتار، متن را هم دستکاری می کردند. به نظر معقول تر می رسد که در این سیر و سلوکی که عطار کرده نهایتا به ” انا الحق ” رسیده باشد. اما از طرفی  به نظر می رسد چند کلمه توسط نسخه برداران تغییر داده شده است زیرا با نتیجه ای که انتظار می رود کمی مغایرت پیدا می کند و همین باعث گردیده تا در تفسیر و اطمینان از این نکته کمی شک و تردید ایجاد شود. بهر صورت نتیجه ای که می خواستم از طرح این نکته بگیرم حاصل شد اینکه؛ عطار به عنوان یک نمونه از سردرگمی از میان اهل طریقت نشان داده شود؛ او حتی این سردرگمی را در آخرین  ” الحکایه و التمثیل ” ها بروشنی  بیان می کند. جالب اینکه می نویسد:

                چون بمرد اسکندر اندر راه دین              ارسطاطالیس گفت ای شاه دین 

اینکه اسکندر را کشته راه دین می داند چگونه قابل توجیه و تفسیر است. و بدتر از آن اینکه ارسطاطالیس ( ارسطو فیلسوف معروف و معلم اسکندر) او را شاه دین می خواند!!!

……

              کاف کافر باینجا بحق المعرفه                           دوستر دارم ز فای فلسفه

آیا واقعا ً عطار به عنوان اهل طریقت که رابطه اشان با فلسفه ، برخلاف اهل شریعت، بد نبود کفر را برتر از فلسفه می داند؟  این چه معنی دارد؟

از این حکایت های پیچیده در این کتاب زیاد است که شاید نتیجه سردرگمی عطار باشد و نه اینکه خوانندگان قادر به درک او نباشند.

یک نکته مهم دیگر اینکه امام جعفر صادق کاملا ً ضد طریقت و صوفی گری بود. اگر چنین نبود نمی توانست پایه گذار فقه جعفری و یا سیستم دهنده شیعه جعفری باشد. پس چرا عطار این چنین نسبت به او ادای احترام کرد؟ این نیز نشانگر سردرگمی ها و یا تغییرات فکری در این بزرگان است.

بنظر میرسد هیچ اهل طریقتی سیستم فکری منسجمی نداشته است.

 رابطه عرفان و تصوف

جالب استکه بعضی عرفان را همان تصوف بیان کرده اند. بعضی  دیگر عرفان را دنباله و یا  پیرو تصوف می دانند و بعضی برعکس تصوف را نتیجه عرفان.  برای روشن شدن موضوع باید به  تعاریف عرفان و تصوف توجه کرد تا در یک مقایسه کار ساده تر شود.

تصوف،  گرایش بیشتر به طریقت در برابر تمایل به شریعت و یا مسائل فقهی است.

عرفان، راه رسیدن به خدا است که اهل طریقت و از جمله صوفیان طی می کنند.

اختلاف صوفیان یا بهتر است گفته شود اهل طریقت با شرعیون ( اهل شریعت) در همین ترجیح دادن یکی بر دیگری است.  رسیدن  به خدا از طریق عرفان  برای هر کسی مقدور نیست، بلکه تنها تعداد اندکی ازعارفان بدان می رسند.

عرفا ابدا ً از راه توجه به شرعیات  به خدا نمی رسند.

بهر صورت یک اختلاف یا تضاد یا مبارزه دائمی میان اهل شریعت و اهل طریقت وجود دارد.

عرفان و تصوف دو مورد جداگانه هستند و نباید عرفا ن را همان تصوف  تصور کرد.

عطار در داستان سفر سیمرغ  اشاره دارد به  تعداد زیادی از مرغان که همان انسانهائی هستند که قدم در طریق عرفان گذاشته  وارد کارزار می شوند اما تنها سی مرغ به نهایت می رسند. این سی مرغ که به روایتی تنها یک مرغ و همان مرغ افسانه ای ایرانیان می باشد، سمبلی است از اینکه یک نفر از هزاران به انتهای خط می رسد.  و این مرغ  (که اگر هم سی مرغ بوده اند)  تنها خودش را  آنجا میبیند و دیگرهیچ .

پس بعد از این همه سفر دور و دراز که عارف برای یافتن حق تعالی یا خدا طی می کند نهایت خودش رامی بیند واز اینجاست که ” انا الحق”  پیدا می شود.

شاید بتوان مقصود عطار را چنین روشن تر بیان کرد. مردم بسیار زیادی قدم در راه شناخت و رسیدن به خدا  از طریق عرفان می گذارند. اما تنها تعداد اندکی به مقصد می رسند و آنهائی که به مقصد می رسند نه تنها با هم یکی می شوند بطوریکه اختلافی میان 30 و 1 باقی نمی ماند بلکه آنها چون به خدا می رسند چنین می شوند، در این حالت با خدا یکی می شوند و از این جاست که ” انالحق”  یعنی من خدا هستم  پیدا می شود.

این ” اناالحق”  گفتن به شیوه های گوناگون در میان دسته ای از طریقتیان آمده است. حلاج و امثالهم نیز از همین ها بودند.

حلاج بعلت آنکه  در این راه شجاعانه مقاومت کرد و به قتل رسید،  ورد زبانها شد و  زنده ماند؛  بدون این که عامه مردم طی این سالیان بدانند چرا ” اناالحق”  گفت و معنی آن کلمه یعنی چه.

توجه شود که از زبان  مسیح نیز چنین می گویند و این نشان می دهد که داستان خدا شدن، قدیم است و شاید بخاطر همین نکته است که بعضی عرفان را برگرفته از مسیحیت یا یهودیت و یا یونان و گنوسیسم می دانند در حالیکه رومیان را فراموش می کنند ولی به اشتباه یونانیان را نام می برند.

خواجه عبدالله انصاری در ” رسائل فارسی” می گوید:

” آنچه حسین منصور گفت من گفتم، اما او آشکارا گفت و من نهفتم.  زنده نشدم تا نسوختم، داند که این جامه نه من دوختم.”

توجه به این نکته از خواجه هرات جالب است. اگر خواجه خود را خدا به مفهوم قادر مطلق می دید پس نمی بایست از چیزی بترسد و مخفی بگوید، زیرا اگر ” حق”  شده بود می بایست تمامی قدرت را میداشت و می توانست همه چیز را تغییر دهد و تمامی دشمنان را به سادگی نابود کند. بنابراین وقتی او از بیان صریح می ترسد و پرهیز می کند و اشاره ای این چنین به مرگ دارد بدین معنی است که میداند انسانی خاکی است و اگر زیاده روی کند مثل آب خوردن همانند حلاج پوستش را می کَننند و او هم طاقت چنین مرگی را ندارد. پس جای تامل باقی می ماند که این چگونه ” انا الحقی” است.

حافظ و بسیاری دیگر نیز  به حسین منصور ( حلاج) اشاره دارند و همه آنها که از او یاد کرده اند جرمش  را این می دانند که اسرار ( رسیدن به حق از طریق عرفان) را هویدا می کرد.

از میان تعداد زیاد صوفیان تنها تعداد اندکی به درجه عارفی می رسند و بعضی کسان نیز همانند ابن عربی شیخ اکبر و یا عارفی بزرگ می شوند.

اهل شریعت برای رسیدن به خدا ( خدا شدن) تلاش نمی کنند بلکه سعی بر نزدیکی به خدا دارند و برای این کار از مسیر اعمالی مانند روزه، نماز، دعا و…  حرکت می کنند.  در حالیکه اهل طریقت از مسیر دیگری می روند.  البته بنظر نمی رسد تمامی فرقه های اهل طریقت سعی داشته باشند حتما ً  به خدا برسند که در نتیجه باید قدم در راه عرفان بگذارند.

ظاهرا ً بعضی گروهها و مخصوصا ً بعضی از قلندران  ابدا ً برای خدا شدن  تلاشی نمی کنند.

پس هر اهل طریقت و صوفی ای، عارف نیست.

عارفی درجه یا مرحله ایست که هر کسی بدان نمی رسد. اما شاید بتوان گفت هر عارفی، اهل طریقت و به احتمال بیشتر صوفی استزیرا حصول به حق از طریق کشف و شهود در کار اهل شریعت نیست، زیرا اینها با تاکید بر اعمال شرعی به مرحله نزدیکی به خدا می رسند و از طرفی اینها بالاترین مرتبه یا مرحله ای خاص از اوج عرفانِ عارف  یعنی ” انا الحق” یا خدا شدن را کفر می دانند و معتقد نیستند که انسان می تواند بدان مرحله برسد و به همین دلیل هم  بود که حلاج را کشتند.

اما از جمله کسانیکه در ایران استثناً از دل شریعت برخواسته ادعاهائی تقریبا ً در همین ردیف کردند یکی باب ( نخست ادعای بابیت و سپس مهدویت)  بود و دیگری بها الله ( ادعای من یظهر الله  و موعود) که شرح آنها دیگر است.

داستان مسیح نیز چیز دیگری است و البته نمونه های دیگری هم هست؛  ولی  چون هدف آن بود که زمینه های اصلی آنهم  به اختصار بیان شود به همین میزان بسنده می شود.

نهایت اینکه آن ” اناالحقی” که عده ای اهل طریقت می گفتند با ” اناالحقی” که سایرین می گفتند و حتی معجزه نیز می کردند و به زمین و دریا حکم می راندند (مسیح)،  تفاوت داشت.

ملامتی، فتوت، قلندری، درویشی و عیاری

   یکی از مسائل یا نکات مهمی  که در شناخت این طریقت ها باید دانست این است که: هرکدام از اینها جدای از دیگران و مستقل اند  و در عین حال در رابطه با سایرین می باشند.

همواره در تمامی ادیان یا تفکرات یا فلسفه ها  پس از چندی شعباتی از آنها جدا می شوند که ممکن است از هرکدام نیز زیر شعباتی پیدا شود. این امری طبیعی است زیرا که در ابتدا ئیکه فکری ارائه میشود  در یک محیط  محدود است و با سئوالات اندکی روبرو می گردد و به آنها پاسخ  می دهد. اما پس از چندی سئوالات جدیدی مطرح می شود که شک و تردیدهائی  را برمی انگیزد و بعضی افراد جوابهای خاص خود را ارائه می دهند که در نتیجه از سایرین جدا می شوند.

بدین صورت است که عده ای به گوشه ای می نشینند  و حتی حاضر نیستند  موری  زیر پایشان کشته شود و عده ای از همان ریشه فکری دست به اسلحه می برند.  پس باید دید امثال بیدل دهلوی   که خواسته یا ناخواسته در چنان محیط و تربیتی قرار می گیرند علیرغم اینکه در دسته بندی اصلی مسلمانانی اهل طریقت می باشند؛  در کدام  گروه از زیرشاخه های صوفیان، قلندریان،  ملامتیان، فتوتیان یا… قرار می گیرند.

شناخت این نکات برای شناخت بیدل مهم است.  زیرا مسلما ً این افکار و این شکل تربیت است که شخصیت بیدل را ساخته  و  وادارش می کند تا اشعاری به سراید که نمود بیرونی و بازگو کننده افکار و عقایدش می باشد.

از آنجا که اولین گروه شناخته شده اصلی و معروف از اهل طریقت که خود را از شریعت جدا کردند صوفیان نامیده شدند بنظر می رسد که برای عده ای اهل طریقت با صوفی  یک معنا را تداعی کرد و می کند در حالیکه نشان داده شد که چنین نیست.

موضوع گروههای مختلف قلندران کمی پیچیده تر است و به نظر نمی رسد در اساس و در ابتدای پیدایش از زیرشاخه های جدا شده از تصوف باشند؛  بلکه احتمال دارد خود اهل طریقتِ مستقلی بودند. 

در خصوص قلندران حرف و حدیث بسیار است. آنها در یک زمان در مناطق مختلف به صور مختلف بوده اند و از طرفی در طی زمان نیز  به اشکال کاملا ً متضاد در آمده اند. مثلا ً معروف است که آنها در ابتدا سروصورت و ابرو را می تراشیدند و در لباس پوشیدن و بعضی آداب از ایرانیان باستان پیروی می کردند اما پس از چند قرن ( به گفته مقریزی در سنه 761، به دستور ملک مصر حسن بن محمد بن قلاون) این بدعت ها را ترک کردند. قلندران در هیبت های بسیار متفاوت، در آدابی بسیار گوناگون و در رفتار و سلوکی کاملا متضاد با یکدیگر دیده شده اند. شاید آنچه باعث می گردید که در طی قرون علیرغم این همه تضادهائی که با هم داشته باز هم همگی خود را قلندر بنامند همان ریشه مشترک باشد.

گوناگونی فرقه ها و افراد در تمامی تفکرات، ادیان و… امری عادی است. مثلا ً در اسلام، مسیحیت، یهودیت، بودیسم، کنفوسیوسیسم و… از افراد پارسا، برجسته و دانشمندان بزرگ  تا آدم هائی فراری از زهد، پارسائی، دانش آموختن، کار و فعالیت  وجود دارند. پس برمبنای یک یا چند مورد نباید همه را یک پارچه دید.

ظاهرا ً قلندری ریشه اش در ایرانِ پیش از اسلام می باشد و در ابتداء اسلام نوعی مبارزه با عربها بوده است که در ادامه تغییرات زیادی در آن پیدا شد.

اهل طریقت به شاخه های چندی تقسیم شد و آنها نیز به زیرشاخه هائی. این شاخه شاخه شدن به آنجا رسید که گروهی کاملا ً بی آزار، گروهی تنبل و گوشه نشین، گروهی خشن، گروهی جوانمرد، گروهی ملامت خواه و دسته ای قلندر و… شدند.  ولی این تفاوتها باعث نمی گردد تا گفته شود فلان یا بهمان طریقتی نیست کمااینکه اکثر ادیان نیز به هم چنین شاخه شاخه شدند ولی نمی توان گفت که فلان دسته را باید از آن دین خارج دانست.

 نهایت اینکه اهل طریقت مسلمانند و در مورد صوفیان می توان دسته ای از آنها را  ” صوفیان مسلمانِ  ایران”  نامید. هرچند بعضی از آنها به صورت فردی در اوج  افکار خود به نوعی از دین خارج شدند و خود را خدا خواندند و یا ادعاهای دیگری در همین ردیف کردند اما عموم آنها مسلمانند و در غیر این صورت دیگر اهل طریقت نیستند و در نتیجه دیگر صوفی یا قلندر یا ملامتی ووو نخواهند بود.

عیاران

در این میان دسته دیگری هستند بنام ” عیاران “ که در تمامی سرزمین ایران و مخصوصا ً خراسان بزرگ پراکنده بوده اند.

بعد از اسلام بارزترین نمونه آنها ” صفاریان” میباشد که از 254 ه ق _ 868 م  تا 290 ه ق _ 903 م. در قسمتی از ایران حکومت کردند و به طور مستقیم با خلیفه بغداد وارد جنگ شدند. اینکه چقدر عیاران را باید نزدیک به  قلندران دانست خود مسئله ای قابل بررسی می باشد. اما جالب است گفته شود خالکوبی از مشخصه های پهلوانی و عیاری بوده و دسته ای از این عیاران در افغانستان حتی پاهای خود را  نعل می کوبیدند و در هنگام راه رفتن صدای آن بگوش می رسید.  با توجه به اینکه خالکوبی در آن زمان کاری بسیار زجر آور بوده  و از آن سخت تر نعل کوبیدن، می توان تصور کرد که این دسته تا چه حد از اعتقاد و  اراده قوی  برخوردار بوده اند.

داستان عیاران و فداکاری هایشان در راه ضعفا بسیار است و معروفترین آنها کتاب سمک عیار است؛ اما همین گروه نیز بعدها به انحراف کشیده شد.

ظاهرا ً باید عیاری را از روش های خاص ایرانی دانست.

مسلما ًعیاران پس از اسلام ( با پذیرش اسلام)  مسلمان بودند ولی چون رفتارشان با اهل شریعت جور در نمی آمد و بزرگترین دسته آنان ( صفاریان) با خلیفه بغداد برای رهائی ایران جنگیدند می توان آنها را نیز به نوعی اهل طریقت دانست.

فلسفه و مسئله فلسفه و مخالفین آن

در اینجا به تعریف فلسفه برمبنای آنچه  تاکنون معنی و تعبیر یا تفسیر شده پرداخته می شود. هرچند بیان و تعریف خود من از فلسفه چیز دیگری است و لیکن در آن صورت یک بحث وسیع دیگری شروع می شود که از حوصله این نوشتار خارج است، نظرم درباره فلسفه و در اصل فلسفه خودم را در کتابی مستقل ارائه خواهم کرد.

مسلما ً فلسفه در تمامی مناطق جهان از ایران تا چین و از مصر تا یونان وجود داشته  اما به دلایلی مارک فلسفه بر آنچه که در یونان بود خورده شده است که غلط  میباشد. فلسفه در چین و هند اگر بالاتر از یونان نبود از آن هم پائین تر نبوده است؛  لیکن از این بحث نیز صرف نظر می شود.

پس از اسلام و ترجمه متون یونانی، این متون بر بعضی تاثیر گذاشت که از مهمترین  افراد در میان اعراب، کندی (فوت 258 ه ق) است.  و در میان ایرانیان فارابی(و 260 – ف 339)  و ابن سینا ( و 370 – ف 428) می باشند.

فارابی متاثر از شیوه استدلالات و مباحثات یونانی ( که به فلسفه شهرت یافت)، همین روش را پی گرفت  و چون پیروی از ارسطو کرد لقب معلم ثانی را گرفت.

این شیوه پس از فارابی توسط ابن سینا به کار برده شد و او شهره عالم گردید. اما چرا امثال اینها در نظر عده ای منفور شده اند بطوریکه  دانته ( و 1265- ف 1321) در کتاب ” کمدی الهی”  (که بزرگترین کتاب رومیان است بطوریکه حتی زبان رومیان را تغییر داد و زبان دانته  ومنطقه او  را زبان ایتالیای امروز گرداند)، ابن سینا را به جهنم می فرستد؟

این مسئله یا شیوه برخورد دقیقا ً ارتباط یک سری افکار و پیوستگی روشهای اهل شریعت در تمام ادیان و در همه نقاط مختلف جهان را  نشان می دهد.

دسته ای که به فیلسوفان معروف شده اند با شیوه ای خاص به بحث و بررسی مسائل جهان آفرینش ودستورات الهی می پرداختند. این بررسی هرچند در جهت نفی خدا نبود اما با این حال مورد پذیرش

دسته  دیگر نبود.  بیشترین کسانیکه با این نوع بحث و استدلال ( فلاسفه) و شیوه آنها مخالفت داشتند اهل شریعت بودند.

اهل شریعت قوانین الهی را دربست پذیرفته نیازی به اثبات نمی دیدند و نمی بینند.

آنها مبنا و اصل همه چیز را اعتقادات مذهبی  (که ممکن است برای آن کتابی هم مانند عهد عتیق، عهد جدید یا قرآن داشته  باشند) قرار می دهند و آن را دربست پذیرفته و از این نقطه می خواهند به اثبات سایر چیزها بروند. آنها برای اثبات هر چیز آیه یا حدیث یا نکته ای از کتاب مقدس و یا وضعیت زندگی رهبر یا رهبران  دینی خود می آورند و آنرا اساس استدلالات قرار می دهند. یعنی با همان اعتقادات به جنگ دیگران می روند و انتظار دارند تا دیگران اعتقادات آنها را بعنوان اصل به پذیرند و به بحث وارد شوند.  پس در واقع همه چیز برای آنها اثبات شده است و نیازی به بحث و اثبات نیست.

اما فلاسفه ( حتی اگر  مذهبی و معتقد به کتابهای مقدس  باشند)  سعی می کنند از طرق دیگر؛ و کمک گرفتن  از علوم روز اعم از عملی یا  فنی  یا عقلی  یا مباحث اجتماعی و… آن دین و اعتقادات و دستوراتش را ثابت کنند که البته چنین فلاسفه مذهبی را باید کلامی نامید و نه فیلسوف.

بر همین اساس باید گفت این دسته از  فلاسفه؛  فیلسوف دارای مکتب نیستند، بلکه کسانی هستند که سعی دارند فلسفه قدیمی و متعلق به دیگری را با کمک علوم زمان برای عصر یا زمان خود اثبات کنند یا تطبیق دهند.

(این بحثی است که در آینده و در کتابی که در باره فلسفه خودم ارائه می دهم  مفصل خواهم شکافت و نامی را که بر گروههای مختلف باید نهاد ذکر خواهم کرد.) 

بنابراین شکلی که فلاسفه مطرح می کردند برای اهل شریعت یا روحانیون  دردسر آفرین بود.  زیرا وادارشان می کرد که به استدلالهائی مطابق علم زمان بپردازند و این مسئله می توانست دائما ً آنها را به چالش های جدیدی بکشد و عده ای را به شک بیاندازد. در ضمن  این گونه مباحث آنچه که زندگی مادی روحانیون را هم تامین می کرد بزیر سئوال می برد.

استثنائات بسیار اندکی  وجود داشته است؛  مثل امام ( حجت الاسلام) محمد غزالی ( و 450 ه ق – فوت 505 ه ق) ( و 1058 م – فوت 1111 م) که بعضی او را صوفی می نامند.

به دلیل اهمیت نقش غزالی در میان متفکران پس از خود، در اینجا اندکی به او پرداخته می شود.

با تعریف های ارائه شده در این نوشتار صوفی شدن محمد غزالی در اواخر عمر زیر سئوال می رود. زیرا:

اولا ً  لقب  امام و حجت الاسلام متعلق به اهل شریعت است و برای اهل طریقت بیشتر لقب شیخ  بکار می رود.

دیگر اینکه غزالی هرچند در ” تهافت الفلاسفه”  به جنگ فلاسفه  با همان سلاح خودشان ( فلسفه) رفت اما در آخر کتاب آن  حکم معروف شرعی را صادر می کند.  قاعدتاً چنین احکامی را اهل شریعت صادر می کنند و غزالی در آن ایام  یک روحانی برجسته ( حجت الاسلام) و اهل شریعت بود.

چنانچه محمد غزالی  بعدها صوفی شده بود؛  می بایست حکم اش را پس می گرفت.

سبک نوشتار فلسفی غزالی در” تهافت الفلاسفه” بدین دلیل نبود که او شیوه فلاسفه را پذیرفته بود بلکه او به عنوان یک اهل شریعت همواره پذیرش خدا و کتاب مقدس را شرط اصلی و اساسی و پایه  قرار می داد او یک متکلم به تمام معنی بود.

اگر بخواهیم تصور کنیم که غزالی دو دوران را گذرانده یعنی در سالهای آخر عمر از اهل شریعت به اهل طریقت پیوسته با تعاریف ارائه شده به جائی نمی رسیم.  زیرا اگر او در اواخر عمر راه طریقت را پیشه کرده بود می بایست آن فتاوی یا احکام شرعی را در مورد فلاسفه نقض می کرد یا صراحتا ً  پس می گرفت.  پس چون اینکار را نکرده باید احتمال اولی  را بدان داد که غزالی اهل شریعت و همان امام و حجت الاسلامِ اهل شریعت باقی مانده بود.

شاید اگر غزالی عمر بیشتری می کرد در این مسیر تحولات عقیدتی به جای دیگری می رسید و لکن تنها 3-4 سال پس از نگارش ” المنقذ من الضلال ” که در آن شرحی از تغییر و تحولات فکری خود را شرح داده فوت می کند.

بعضی انسانها در طول زندگی شاید اصلا ً تغییری در فکر یا دین یا فلسفه اشان داده نشود اما برخلاف آنها کسانی هستند که مراحل مختلفی را می گذرانند که به اصطلاح می توان گفت حاصل گذر از هفت شهر عشق باشد هفت شهری که همه اش عشق و شیرینی نیست بلکه زجر و سختی است.

بعضی معتقدند غزالی در یکی از آخرین کتب خود بنام ” المنقذ من الضلال” که در سالهای آخر عمر نوشته ؛ نظرش رابرگردانده است.  متاسفانه متن کامل کتاب در اختیارم نیست اما در بعضی کتب دیگر نقل قول های مستقیمی از این کتاب دیده ام که از آنجائیکه همان برخوردهای سابق را با موضوعات داشته، بنظر نمی رسد تغییر چندانی که نشان پیوستن به اهل طریقت باشد در نوشته هایش باشد.

یکی از پیچیده گیهای  شناخت اهل طریقت از اهل شریعت همین نکات است زیرا به مجرد اینکه شخصی جزئی حرکتی از جهتی به جهت دیگری بکند یا عملی انجام بدهد که به نظر عده ای مطابق با رفتار دسته ای دیگر بیاید فورا ً او را به دسته دیگر نسبت می دهند.  حتی ممکن است دسته دیگر برای بزرگ کردن خود افراد صاحب نام را با اتکاء  به بعضی چیزها بخود نسبت بدهند.

در یکی از نقل قولهای مستقیم از ” المنقذ من الضلال” در قسمتی از سئوالِ از غزالی چنین آمده است:

” نخستین بار از فن کلام چه سود گرفتی؟ و دوم مرحله از طریق تعلیمیه ( باطنیه) که در درک حقایق جمودی بر تقلید امام ناطق دارند چه فهمیدی؟ و سوم بار مقام فلسفه و تفلسف را که بدان رسیده بودی چرا از نظر افکندی و آن را بدور انداختی؟ و آخر کار چرا رشته تصوف را پسندیدی و آن را از همه اهواء و عقاید برگزیدی؟

در این قسمت می گوید چرا رشته تصوف را پسندیدی؟  اینجا اشاره می کند ” رشته تصوف”  و

” پسندیدن”  و اشاره ای دقیق به صوفی شدن که در آن صورت می بایست مراحل ویژه ای همانند پوشیدنِ لباس مخصوص ( خرقه یا قبا یا…) باشد و یا طی کردن هر آنچه را که مربوط به آن طریقت خاص است، ندارد. همانطور که گفته شد اگر او صوفی می شد می بایست لقب شیخ می گرفت و حجت الاسلام کنار می رفت.

در واقع از این مختصر معلوم نشد که غزالی چه بر داشتی از تصوف داشته است. این نیز از سردرگمی های نبودن تعریفی مشخص از ترم های نام برده شده است.

از این نقل قول کوتاه چند برداشت می توان کرد:

یکی اینکه غزالی واقعا ً به یکی از سلسله های طریقت پیوسته بوده.

دیگر اینکه او تنها در مرحله گرایش اولیه یا بررسی برای پیوستن بوده.

سوم آنکه او رشته تصوف را برای مطالعه برگزیده و معلوم نبوده در آینده بدان می پیوسته ویا از آن  نیز همانند سایرین کناره می گرفت.

باید  دو نکته مهم دیگر را هم در نظر داشت:

1- غزالی انسان بسیار با هوش و فرهیخته ای بود و چنانچه به طور جدی به اهل طریقت می پیوست آنگاه با توجه به تبحری که در نوشتن داشت مسلما ً در این باره مطالب مفصلی می نوشت تا اینبار تفکر یا راه جدیدی را که انتخاب کرده بود توضیح داده و درباره اش تبلیغ کند. مسلما ً این کار مستلزم نفی افکار قبلی یا اهل شریعت می بود. در چنین وضعیتی موضوع باین سادگی طی نمی شد.

غزالی انسان معمولی همانند میلیونها اهل طریقت واهل شریعت نبود که در برابر ساده ترین سئوالات وامیمانند و یا حرفهائی می زنند که ناقض شریعت یا طریقت خودشان است. او می بایست آن تفکر جدید را با استدلال می پذیرفت و همچنین می توانست در برابر دیگران از آن دفاع کند و حتی در  رد آنها کتاب می نوشت.

پذیرش اعتقادی جدید برای افرادی در چنین رده ای  مسلما ً در پی سالها مباحثه است و نه کاری یک شبه. آن مباحث نیز اگر به صورت مکتوب منتشر نشود از دیده ها پنهان نمی ماند.

2- با توجه به نکته فوق اگر غزالی واقعا ً به یکی از فرقه های اهل طریقت پیوسته بود با توجه به شخصیت و مقام غزالی آن فرقه از این مسئله سود تمام را می برد و در پی تبلیغی گسترده از این کار برمی آمد. چنانچه غزالی صوفی شده بود امکان نداشت این فرقه ها ساکت بمانند و وابستگی او را به خود اعلام نکنند و هزاران مرید آن فرقه برای ملاقات او فرسنگها راه  نپیمایند. بنابراین باید پرسید غزالی به کدام سلسله یا فرقه از تصوف پیوسته بود؟

غزالی کسی نبود که در صورت پیوستن به فرقه ای از اهل تصوف در مقام یک مرید پائین مرتبه بماند بلکه او از همان زمان پیوستن در مقامی بالا جای می گرفت و احتمال اینکه خود نیز در آینده سر سلسله می شد نزدیک به یقین بود.

اما باز هم باید به یک نکته دیگر توجه کرد. اگر غزالی واقعا ً تا این حد تغییر کرده بود در نتیجه ابن الرشد ( تولد 520 – وفات 595 ه ق)  نقد معروفش ( تهافت التهافت)  بر کتاب ( تهافت الفلاسفه) غزالی را  به شکل دیگری می نوشت.

باز هم باید گفت با این استدلالات نمی توان تنها بر مبنای یکی دو کلمه گفت که غزالی صوفی شده بود. از همه مهمتر باز به این نکته می رسیم که نبود تعریفی به معنای واقعی از ترم های یاد شده باعث میگردد تا این مشکلات لاینحل باقی بمانند.

آنچه که بنظر دقیقتر می رسد آنست که غزالی هنوز مراحل  کامل  تکامل  فکری را طی نکرده بود و معلوم نیست اگر زنده می ماند به “اناالحق ” می رسید و یا به ” شکاکیت “.

نقش دانته در این میان

معلوم نیست تا چه حد دانته ( و 1265 م – فوت 1321 م) از این حکم غزالی اطلاع داشته  که ابن سینا را به جهنم روانه کرده است. بهر صورت شاید بتوان نتیجه گرفت که ابن سینا  برای دانته سمبل فلاسفه اسلامی بود و بهمین دلیل به جهنم فرستادن او یعنی به جهنم فرستادن تمامی فلاسفه اسلامی.

دانته سایر فلاسفه یونان مانند ارسطو، سقراط، افلاطون، آناکساغورس، طالس و بسیاری دیگر از فلاسفه وحتی امثال دیوجانس را به جهنم فرستاده است. جالب آنجاست که همه اینها را بهمراه صلاح الدین ایوبی که شکست دهنده اصلی مسیحیان بنظر میرسد در یک مقام از جهنم قرار می دهد. به نظر می رسد اگر این لطف را در حق صلاح الدین روا داشته بخاطر کشتن شیخ اشراق باشد زیرا هیچ دلیل دیگری به نظر نمی رسد که این مسیحی  بسیار متعصب یا بسیار فناتیک چنین لطفی را در حق بزرگترین دشمن خود بکند مگر اینکه فلاسفه را خطرناکتر می دانسته و به خاطر اینکه صلاح الدین یکی از بزرگترین دشمنان عقیدتی اش را از میان برده  مورد عفو واقع می شود ومقام او را در بدترین جاهای جهنم قرار نمی دهد.

یک دلیل دیگر، فرستادن ابن الرشد به جهنم و در همان محل فیلسوفان است. دانته از ابن الرشد به عنوان ” صاحب تفسیر بزرگ”  نام میبرد.

ابن الرشد در کتاب تهافت التهافت با استدلالات قویِ  فلسفی به جنگ کتاب تهافت الفلاسفه امام محمد غزالی برخواست. اما دانته، غزالی را علیرغم نوشتاری فلسفی به جهنم نفرستاد و این به معنی تائید غزالی به عنوان یک اهل شریعت می باشد.

ریشه رنسانس و در نتیجه تمامی تحولات در غرب، برخورد آنها با تمدن شرق اسلامی بود. اما از آنجا که ریشه این جنگ بیشتر به مسائل مذهبی (شرعی)  برمی گشت پس باید پذیرفت که تاثیر اصلی بر غرب و ایجاد رنسانس را فلاسفه شرق و اهل طریقت گذاشتند. زیرا غرب ابدا اسلام و مسائل شرعی آنرا  نپذیرفت.

افکار فلاسفه و اهل طریقتِ جهان اسلام  به میان مسیحیان نفوذ کرد و دلیل اساسی رونسانس شد.

بهر صورت تقریبا ً تمام آنچه که به عنوان فلسفه  بعد از اسلام مطرح شد در اثبات خدا بود اما از طریق دیگری غیر از روشهای شرعی ( پذیرش بدون بحث و قید و شرط)؛  یعنی اینها مباحثی بودند در اثبات وجود خدا، باضافه مباحثی در مسائل یا علوم اجتماعی که آنها نیز نهایت ریشه در اعتقادات مذهبی داشتند.

افکار شکاکین مانند خیام به صورت مدون یا فلسفی چندان رواج نیافت هر چند تعداد آنها کم نبود ولیکن در بهترین وضع فقط همان اشعار خیام بود که آنچنان باقی ماند؛ و هیچ گروه مشخص متشکل و قوی برمبنای این اعقتاد ( شکاکیت) بوجود نیامد.

فیلسوفان و محققین،  و رابطه آنها با طریقت

در میان نوشته های محققین و دانشمندان گذشته های دور و  نزدیک،  در تقسیم بندی و یا جای دادن بعضی افراد در رده صوفی یا فیلسوف سردرگمی ایجاد شده است.  مثلا ً در خصوص شهاب الدین سهروردی ( شیخ اشراق) این سردرگمی به وضوح دیده می شود؛  زیرا  نمی دانند که او را صوفی خطاب کنند و یا فیلسوف.  پس توضیح مختصری در این باره ارائه می شود.

پیشتر تعریف  صوفی ارائه  و معلوم شد که یک صوفی می تواند عارف  باشد و به بالاترین درجات 

( شیخ ا کبر، شیخ کبیر، شیخ الشیوخ و…)  برسد. همچنین  نشان داده شد کسانی مانند حسین ابن منصور( حلاج) به  چه  مرحله ای می رسند. این مرحله ای است که بسیاری از بزرگان صوفیه  بدان غبطه می خوردند و بسیاری از آنها همانند شیخ محمود شبستری  در گلشن راز به تمجید از حسین ابن منصور می پردازند و همین ها هستند که نام حلاج را آنچنان بزرگ کردند. لیکن فیلسوفان مورد دیگری هستند.

فلاسفه: در تعریف عام و رایج در جامعه؛ بررسی نکات با شیوه ای خاص را اصطلاحا ً  فلسفه می گویند و آنانیکه در این مباحث وارد می شود فیلسوف نامیده می شوند.

این تعریفی است که میتوان برای آنچه در گذشته و حال، فلسفه و فیلسوف میگویند ارائه داد.

محققین:  دسته دیگری که در قرون اخیر بطور وسیعی گسترش یافته اند محققین می باشند.  محققین به کالبد شکافی می پردازند.  آنها در کتب به تحقیق برای یافتن  واقعیات مثلا ً  تواریخ  یا زمان واقعی وقایع،  یافتن زمانهای حیات افراد، محل ها  و…، می پردازند.  مثلا سعی می کنند محل دقیق فلان واقعه را بیابند بر همین مبنا است که بهعنوان مثال محققین هنوز در پی یافتن محل دقیق معبدی که میگویند سلیمان ساخته می باشند و چون هیچ اثری از چنین معبدی  پیدا نشده، هر چه  می گذرد شک بر نبودن  معبدی که توسط سلیمان ساخته شده باشد، بیشتر به یقین تبدیل می شود.

از طرف دیگر دیده می شود آن شیوه ای که امام محمد غزالی بکار برد او را فیلسوف نکرد. هرچند او روش فلسفی را می دانست و چنانچه می خواست می توانست بجای پذیرش لقب ” امام” یا ” حجت الاسلام”  به راهی برود که لقب ” فیلسوف” بر او اطلاق شود لیکن او نخواست و تنها از شیوه فلاسفه به عنوان اسلحه ای بر علیه خودشان استفاده برد.

در مورد این بحث نیز چنین است، زیرا که امام غزالی ریشه اش در چیز دیگری بود و در این مبارزه با فیلسوفان با سلاح خود آنها به جنگ اشان رفت و خود نیز بدان اذعان کرد. او در این نبرد میخواست بگوید که فیلسوفان اشتباه می کنند و راه غلطی را دنبال می کنند. اما بدست گرفتن اسلحه فلاسفه برای مبارزه اش با آنها او را فیلسوف نکرد زیرا بدان اعتقاد نداشت و از این روش تنها ه عنوان یک وسیله یا اسلحه استفاده برد.

در مورد سهروردی ( شیخ اشراق) کار بگونه دیگری است. او شخصیتی خاص و با اعتقاداتی ویژه بود و در عین حال مطالبی با شیوه فلسفی می نوشت. اوسعی داشت تا فلسفه قدیم ایران را در افکار جدید ادغام کند. سهروردی هم  اهل طریقت (از نوعی خاص) و هم  فیلسوف به معنی رایج بود و هر دو لقب بر او وارد است. کمااینکه هم اکنون بسیاری  افراد مذهبی اند و فیلسوف نیز خوانده میشوند.

نگاهی به بعضی شرایط تاریخی

    پس از بقدرت رسیدن صفویه تعداد بسیار زیادی از دانشمندان و شعرا به هندوستان و دربار امیران گورکانی (که اصلا ً از بازماندگان تیمور گورکانی و مغول بودند) پناه بردند. این امیران مغول که تحت تاثیر محیط ایرانی آن سرزمین پارسی گو شده بودند و حتی می توان گفت بالاترین خدمات را به ادبیات پارسی کردند با روی گشاده دانشمندان و شاعران فراری را پذیرفتند.

مسلما ً مهاجرت این تعداد گسترده اندیشمندان تاثیر زیادی بر فرهنگ و ادبیات پارسی دراین سرزمین گذاشته است.

فرار این عده ( در دوران حکومت صوفیان) که تعداد زیادی از آنان جزء اهل طریقت به حساب میآیند،  نشان از اختلافات اساسی میان فرقه های گوناگون اهل طریقت دارد.

رابطه شعر با پیشرفت تصوف

   برای بررسی تاثیر شعر بر گسترش تصوف ابتدا باید باین نکته پرداخته شود که چرا پیش از رودکی  (وفات 329 ه ق)  شعر در ایران آنچنان ضعیف بود که حتی می گویند،  نبوده؛  و رودکی  پدر شعر پارسی است. این نکته که چرا رودکی را اولین شاعر پارسی گو می دانند ( و حداکثر یکی دو نفر گمنام را به عنوان شاعرانی پیش از او معرفی می کنند)  باید کاملا مورد توجه قرار بگیرد.

واقعاً چگونه ممکن است کشوری به قدمت ایران  برای چندین قرن  شعر وشاعری و نثر نداشته باشد؟ 

همه می دانند که شعر در میان اعراب از سابقه و قدرت بسیاری برخوردار بوده است. اعراب به شعر بسیار اهمیت می دادند بطوریکه یک شعر می توانست جنگی براه اندازد و یا برعکس متوقف کند. شعر بزرگترین هنر آنها از سالیان بسیار دور بوده  وشعر گوئی آنچنان در میان آنها رواج داشته و عادی بوده که گاه عربی بیابان گرد اشعار بسیار زیبائی می گفته که همه را به تحسین و بوجد میآورده است. اعراب 7 قطعه از بهترین اشعار بزرگترین شعراشان  را انتخاب کرده و با حروف زرین نوشته بردیوار مکه  آویزان کرده بودند و آنها را معلقات سبعه می گفتند.

علیرغم اینکه شعر در میان ایرانیان قبل از اسلام به پای اعراب نمی رسیده ولی شعر وجود داشته،  پس چه شد که برای یک دوره طولانی تا آمدن رودکی راکد مانده بود. اینکه چه چیز آنرا متوقف کرده بود مخصوصا ً برای این بحث مهم است.

مسلما ً سامانیان ( از 261 تا 389 ه ق) که زبان پارسی را زنده کردند در این میان نیز نقش مهمی داشتند. اما اینکه متشرعان در این رکود چقدر تاثیر داشته و دیگر اینکه آمدن سامانیان چه میزان فرصت ایجاد کرد تا عده ای از اهل طریقت پیدا شوند و با کمک استعاره در اشعار برای بیان نظرات خود فرصتی ایجاد کنند از نکات قابل بررسی است.

شعر گوئی راه را به صورت گسترده ای جلوی پای اهل طریقت گشود و باعث گردید تا بدین وسیله در میان مردم نفوذ کنند. اهل شریعت هم که نمی توانستند بر این اشعار ایرادات اساسی بگیرند و یا آنها را از زاویه ارتداد و مثلا ترویج شرابخواری و…  بمیز محاکمه بکشند،  دچار سردرگمی شده بودند. آنگاه نیز که  اهل شریعت خواستند از همین شیوه و شگرد و استعاره های  شعری استفاده کنند به دلایل عدیده نمی توانستند با اهل طریقت به رقابت جدی بپردازند. این مسائل باعث می گردید که مردم این اشعار را فرا بگیرند و در همه جا ورد زبان اشان باشد.  این گستردگی در استفاده از اشعار اهل طریقت توانست به میزان بسیار وسیعی بر فرهنگ جامعه پارسی زبان تاثیر بگذارد.

غالب مردم نمی دانستند سرایندگان این اشعار واقعا چه می گفتند  زیرا آنها را بدرستی نمی شناختند؛ هر چند ممکن بود بدانند که فلان  شخصی که فلان شعر را گفته صوفی یا عارف یا قلندر و یا… بوده است. متاسفانه بنظر می رسد این عدم شناخت در دوره های اخیر بیشتر شده باشد.

باید توجه داشت  در گذشته که فن چاپ وجود نداشت و نوشتن یک کتاب،  کار ساده ای نبود ( تا چه رسد که در نسخ زیادی نوشته شود)  شعر کار را راحت می کرد.  زیرا حفظ کردن نظم  آسان تر از نثر بود مخصوصا ً اگر ریتم و آهنگی زیبا و مناسب  آوازخواندن داشت، و از کلماتی زیبا و دلنشین سود می برد. پس هر کس یا گروهی که می توانست از این نکات در شعر گوئی بهتر استفاده کند نفوذ بیشتری پیدا می کرد.

چنانچه بخواهیم برای قدرت نفوذ شعر در میان مردم در گذشته معادلی درعصر کنونی بیاوریم باید آنرا با تبلیغات  مقایسه کنیم که چگونه با تبلیغات می توان افکار مردم را شکل داد یا ساخت  یا شستشو داد یا تحریک و یا … کرد.

 نقش سماع

   در کتب قدیم چنین آمده که ابو سعید ابوالخیر ( و 357 – ف 440) اولین کسی بود که سماع را در خراسان ( نیشابور) برپا کرد و نزدیک بود جانش را برسر این کار نهد.

به طور قطع شعر و همراهی اش با سماع ( در اینجا مقصود موسیقی و رقصی خاص است که رویهم می شود شعر- رقص و موسقی) تحولی ایجاد کرد؛  زیرا روحیه خاصی را در مجالس اهل طریقت ایجاد می کرد. باین دلیل می توانست افراد بیشتری را بخود جلب کند.

حتی هم اکنون بعضی گروههای مذهبی در اروپا از این شگرد استفاده می کنند و هرکدام بهتر از این کار استفاده کند نیروی بیشتری را بخود می کشد. مثلا یک گروه کاملا فناتیک مسیحی – صهیونیست

( کاملا وابسته به اسرائیل) که در این قرن و عصر وزمانه به بیشترین خرافات دامن می زند و معجزات عجیب و غریبی را وعده می دهد (که کذب محض و شارلاتانی می باشد)،  توانسته در صد  بالائی از مردمان شهر اپسالا در سوئد را که یک شهر دانشگاهی هم به حساب می آید در عرض چند سال بخود جذب کند.

بنابراین وقتی می بینیم در این عصر و زمانه و حتی در چنین نقطه ای از جهان می توان مردمان را با موسیقی و رقص و بعضی شگردها ( مانند معجزه که برابر همان کرامات صوفیان است)، تا بدین حد بخود جذب کنند، می توان تصور کرد که مردم خسته شده از مراسم خشک اهل شریعت بطرف مراسم اهل طریقت  که همراه با شعر وموسیقی بود گرایش پیدا کنند.

استفاده از موسیقی در مراسم ساکنین شرق ایران تا هند بسیار نفوذ کرد و به صورت قوالی در آمد. حتی اخیرا و پس از روی کار آمدن رژیم اسلامی در ایران، آنها نیز دریافتند که می توانند در بعضی مراسم از دست زدن بجای سینه زدن استفاده کنند زیرا اینکار روحیه دیگری در مردم ایجاد می کند.

تاثیر شعر و عرفان بر جامعه و اهل شریعت

بعد از اینکه اهل طریقت توانست مفاهیم مورد نظر خود را درقالبهای زیبا مانند: عشق، معشوق، روی زیبا، شراب، زلف یار، کمانِ ابرو، تیر مژگان و… بگنجاند و این امر مورد پذیرش عامه مردم و در نتیجه اهل شریعت قرار گرفت؛  به مرور زمان سایرین  چه اهل شریعت و چه افرادی غیر و خارج از این دودسته نیز توانستند از این مفاهیم استفاده ببرند. حتی دیده شده است که در همین سالهای اخیر بعضی از اهل شریعت که دربالاترین مقامات روحانی نیز قرار دارند از کلمات و اصطلاحات اهل طریقت استفاده می کنند.  و از آن فراتر رفته مثلا  خود را رند (خمینی در اشعارش) و قلندر می نامند.

این نوع استفاده اگر بر این مبنا نباشد که معنی ترم هائی  مانند رند و قلندر را نمی دانند احتمال دیگر این می تواند باشد که این  افراد ( رندان و قلندران و…)  در تاریخ ایران به عنوان مردمانی شریف  و نجیب و انسانهائی وارسته و… شناخته شده اند و داشتن لقبی از آنان مورد فخر و برجستگی می باشد؛ امری که قاعدتا برای اهل شریعت در اساس غیر قابل قبول بوده و می باید باشد.

از جانب دیگر  با دو گونه استفاده  از  مفاهیم عرفان و عارف روبرو می شویم.  یعنی به غیر از اهل طریقت،  سایرین اعم از اهل شریعت و یا سایرینی دیگر نیز از این مفاهیم استفاده می کنند . آنها از کلمات عرفان و عارف به عنوان لقبی برجسته  برای افراد خودشان استفاده می کنند.

با  تعریفی که در این نوشتار از عرفان و عارف شد،  تنها اهل طریقت می توانند به روش عرفان و طی مراحل خاصی، عارف بشوند.  اهل شریعت و سایرین ابدا نمی توانند  و نباید بخواهند  چنین مسیری را طی کنند در نتیجه به مقام عارفی  نمی رسند.

اما دیده می شود که این کلمات و القاب بهر شکلی و برای هر کسی استفاده می شود؛  براین مسئله نیز جوابی همانند سطور پیش باید ارائه داد. بدین ترتیب که:

عده ای چون با این مفاهیم آشنا نیستند فکر می کنند اینها القاب هستند که در ایران زیاد بوده و هست و جهت احترام زیاد و بالا بردنِ چاپلوسانه و کاذب افراد بکار برده می شود.

دسته  دیگر افرادی هستند که قاعدتا باید این مفاهیم را بدانند ( مقصود آنانی هستند که درمراتب بالای اهل شریعت قرار دارند)  ولی آنها نیز این القاب را بکار می برند. این یکی را نیز باید بهمان ترتیب بالا تعبیر و تفسیر کرد.  بدین معنی که عارف و عرفان ترم هائی هستند که به عنوان درجه بالائی از  ریاضت و علم و معرفت از علوم الهی در جامعه پذیرفته شده اند ( و این علیرغم خواست اهل شریعت است) ولیکن اینها نیز مجبور به پذیرش و تسلیم در برابر قدرت این افراد و ترم ها شده اند. پس اهل شریعت نیز این القاب را همانند رتبه های بالای اهل شریعت برای خود بکار می برند.

در اینجا مشخص می گردد که چنانچه تعاریف عرفان، عارف، تصوف و… ارائه شده از طرف اینجانب مورد قبول قرار بگیرد آنگاه بسیاری از القاب و … و نیز اشعاری که سروده شده می بایست با نگاه دیگری نگریسته شوند.

نگاهی به بعضی  تاثیرات ایرانیان و یهودیان بر اسلام

   هرچند اقوام و افکار مختلف هرکدام تاثیرات متفاوتی بر اسلام گذاشتند اما در اینجا تنها به چند نکته بسیار مهم و اساسی که دررابطه با بحث این نوشتار می باشد، اشاره می شود.

بعد از اسلام یهودیانی که مسلمان شدند بر آن تاثیر گذاشتند،  و ایرانیان نیز تاثیری، که هر کدام  متفاوت از دیگری است.

تاثیر یهودیان.

   برای ساده تر کردن مطلب از دو نمونه خوب و جالب استفاده می شود.

یکی از اولین یهودیانی که مسلمان شد عبدالله بن سبا می باشد. او در صدر اسلام زندگی می کرد و اولین کسی بود که شیعه علی را در حد افراطی بوجود آورد و او را خدا نامید بطوریکه پس از مرگ علی  ابن ابی طالب گفت اگر هزار بار هم خبر مرگ علی  را بیاورند باور نمی کنم او خداست و نخواهد مرد. بعضی می گویند حتی علی ابن ابی طالب با او در این افکار افراطی اش برخورد میکرد.

دومین یهودی که تاثیر زیادی بر اسلام  گذاشت کعب الاحبار بود.  در مورد او داستانها بسیار است و معروف استکه بیشترین خرافات را او وارد اسلام کرد و بیشترین تاثیر را بر عُمَر گذاشت.

در حالیکه محمد پیامبر اسلام یکی از عاقل ترین انسانهای روی زمین بوده و هست و بدرستی میگفت من معجزه ای ندارم یعنی آنچه را خرافاتیون زمان به عنوان معجزات پیامبران قبلی بیان می کردند را با زبانی مودبانه رد می کرد.  اما این مردمانی که سالیان سال با خرافات های غیر معقول و بسیار عقب افتاده بزرگ شده بودند بالاخره موفق شدند خرافات را وارد اسلام کنند بطوریکه در همین قرن 21 نیز رهبران اسلام بجای اینکه با قاطعیت به مبارزه با آن برخیزند خود را ضعیف تر از آن میبینند تا حرفی بزنند و از طرفی خود نیز گرفتار بلا شده اند.

اگر محمد به صراحت از انجام کمترین معجزه ( خرافات یا کارهای دروغین و کاذب) کناره گرفت؛ اکنون خرافاتیون از یک قبر سنگی که معلوم نیست آیا واقعا در آن مرده ای هست یا نه،  و یا تنها  تکه سنگی است که نشانی از دوره بت پرستی ( سنگ پرستی ) می باشد، معجزه می خواهند.

تاثیر ایرانیان

   تاثیر اصلی که ایرانیان  بر اسلام گذاشتند دیگر است. یک نمونه جالب سلمان پارسی است.

هرچند سلمان پارسی که خود زمانی ادعای پیامبری داشت از اولین کسانی بود که اسلام آورد و کمکهای زیاد نظامی  به اسلام کرد؛ اما او کارهای زیاد دیگری کرد که هنوز کسی به درستی آنها را بررسی نکرده است. برمبنای بعضی متون مرجع تاریخی، سلمان پارسی بود که همان دعای ایرانیان یعنی ” بنام یزدان پاک”  را به عربی  ”  بسم الله الرحمن الرحمن”  تبدیل کرد که از انسانی ترین و مهربانانه ترین جملات بوده و انسانها را بسوی لطف و محبت به یکدیگر سوق می دهد.

در اینجا صحبت از تاثیر دیگری است که گروه دیگری از ایرانیان یعنی اهل طریقت  براسلام گذاشتند ونوعی خاص از اسلام  یا مسلمانی را ایجاد کردند.

بر مبنای اکثر متون مرجعی که از صدها سال پیش باقی مانده هر چند شاید چند نفر اولین صوفیان عرب بودند اما از همان اوایل اکثر آنان را  ایرانیان تشکیل می دادند و آنها صوفیگری را به ایران و مخصوصا خراسان کشیدند و از آنجا گسترش یافت و به هر نقطه ای که رسید بر آنجا و فرهنگش تاثیر گذاشت و تاثیر گرفت پس در هر نقطه ای به شکلی در آمد.

صحبت از تاثیر گسترده ادیان ایرانی مانویت، مزدکی، بودائی و زرتشتی و سایر ادیانی که از آنها ممکن است نامی باقی نمانده باشد بر اسلام و مخصوصاً ایرانیان مسلمان شده و طریقت کاملا بجاست. و از اینجاست که تصوف اسلامی ایرانی ایجاد شد و خود را از سایرین جدا کرد.

بدلیل تاثیر ادیان و فرهنگ و تمدن ایرانی مخصوصا ً شرق ایران بر صوفیگری معلوم می گردد که صوفیگری ایرانی ( که نوعی مبارزه به سبک ایرانی نیز بود) ارتباط چندانی با صوفیگری غربی و یا  صوفیگری اسلامی عربی،  یهودی و یا مسیحی ندارد.

عاقبت اهل طریقت

   طریقت و تصوف  که د ر ابتدا مخالف تقسیم قدرت یا سلسله مراتب و بسیاری آداب شریعت بود به مرور زمان خود آنچنان در این دام غرق شد که از آن نیز فراتر رفت و سر سلسله های طریقت به عرش اعلا  رسیدند و بسیاری کرامات به آنها نسبت داده می شد که از همان معجزات و خرافات، نه تنها چیزی کم نداشت بلکه در مواردی بسیار فراتر بود. بسیاری از رهبران آنها نیز به مفت خوارگی افتادند و برای خود دستگاهی براه انداختند و مریدان را به انواع  خواری و ذلت واداشته و می دارند.

اهل طریقت به صدها  فرقه در انواع آداب و رسوم  و شیوه ها و… تقسیم شد:

گروهی  به گوشه گیری پرداختند.

 دسته ای اسلحه بدست گرفتند.

بعضی بیکارگی و دریوزگی پیشه کردند و درمقابل کسانی برضرورت داشتن کار و حرفه تاکید کردند.

تعدادی به شرابخواری روی آوردند و عده ای شدیدا  ضد آن شدند.

رقص و سماع در میان یک دسته عادی شد  و برعکس عده ای برعلیه آن  برخواستند.

عده ای همجنس باز شدند و دسته ای مخالف آنان.

گروهی ریش و گیسو بلند کردند و دسته ای حتی ابروهایشان را هم تراشیدند.

بهر صورت در میان آنها هر نوعی را می توان یافت.  شاخه شاخه شدن آنها دلیل شکست اشان در برابر اهل شریعت و در نتیجه به کناری افتادن آنها شد.

اینکه آنها پایه گذار مشخصی نداشتند تا همه به او  و دستوراتش اقتدا کنند می توانست دلیل اصلی دیگری برای این همه شاخه شاخه شدن ها و نهایت افول عظیم آنها باشد.

 این بود عاقبت اهل طریقت،  بطوریکه در جامعه به فراموشی سپرده شدند و اکنون ایرانیان از آنها بیشتر از نامی را نمی دانند.

ایرانیان از اهل طریقت وتصوف  بی اطلاعند و حتی از صوفی بودن  بسیاری از اندیشمندان و شعرا ( مانند سعدی و حافظ) کاملا بی خبرند،  و از تاثیر عمیق آنها بر جامعه ایرانی  دانشی ندارند.

شرابخواری اهل طریقت

   ابو حنیفه(ایرانی الاصل) پایه گذار مذهب حنفیه،  یکی از 4 فرقه  اصلی و بزرگ سنی مذهبان  میباشد  که در 80 ه ق  در کوفه به دنیا آمد و در 150 ه ق  در همان شهر از دنیا رفت. 

ابو حنیفه ” نبیذ”  را که نوعی مشروب سکر آور بود حلال کرد. اینکه چنین فتوائی دراوایل اسلام صادر شد و از جانبی دیگر در فرهنگ ایرانیان شرابخواری وجود داشته؛  می توانستند دست بدست هم بدهند و شرابخواری را به راحتی به درون بعضی اهل طریقت  وارد کند. بدین ترتیب نمی توان با قاطعیت گفت  هر آنجا که صحبت از شراب یا می میشود استعاره ای صوفیانه است؛ بلکه ممکن است مقصود همان شراب دارای الکل و مستی آور باشد. بر این روال معلوم نیست مقصود از کلماتی مانند  ( زلف، یار، معشوق و…) نیز همان معانی صد در صد صوفیانه باشد بلکه ممکن است مقصود  واقعا زلف یار و معشوقی زمینی  و امثالهم باشد.  پس باید با اشعار صوفیان و مخصوصا ً قلندران مانند بیدل و حافظ با احتیاط برخورد کرد و برای بررسی مفاهیم مورد نظر آنها بسیاری نکات را در نظر گرفت؛  مثلا  در مورد شراب باید به مذهب آنان توجه کرد. هرچند که سایرین نیز شراب می خوردند زیرا در فرهنگ قدیم ایران امری رایج بوده ( برخلاف استفاده از مواد مخدر که ممنوع بوده) اما مخصوصا ً حنفیان چون آنرا حرام نمی دانند پس در خوردن آن مشکلی ندارند.

پایان سخن

   در این نوشتار سعی شد نشان داده شود که در طی بیشتر  از هزار سال تاریخ تصوف و عرفان اسلامی هیچگاه تعریف درست و دقیقی که به معنی واقعی کلمه ” تعریف”  باشد، ارائه نشده است.

این ضعف بزرگ باعث گردیده تا هر کس در طی این مدت طولانی به هر شکلی در آید و خود را به تصوف، قلندری، درویشی و… بچسباند.

از جانب دیگر در همین ادوار کسانی سعی کردند تا گذشتگان را ( و حتی افرادی در زمان حیات خود را) نقد یا ستایش یا…  بکنند.  پس باید به صراحت گفت زمانیکه تعریف درستی از این ترم ها وجود نداشته و ما در میان بزرگان و رهبران برجسته ی  این تفکرات آشفته فکری و عدم انسجام می بینیم، تفسیر کنندگان نیز به اشتباهات بیشتری سوق داده می شوند.  به قول مولوی که خود دچار دوگانگی یا چند گانگی بود:

            هرکسی از ظن خود شد یار من                      از درون من نجست احوال من

وقتی مولوی می گوید هر کسی او را به نوعی تعبیر می کند و این تعبیر بر مبنای علاقه و یا خواست و یا آن چیزی است که آن شخص می خواهد ببیند، می باشد؛  پس این همان داستان فیل در تاریکی است.

اما هیچ کسی نمی تواند واقعیت را در این تاریکی ببیند زیرا تعریفی برای اینکار نیست تا روشنائی راهشان باشد. از طرف دیگر خود مولوی ( در اینجا همواره مقصود مولوی ها یا تمامی این فضلا و عرفا و اهل طریقت هستند) نیز دچار تناقض گوئی است؛  پس در نتیجه  می توان تصور کرد که مفسر نظرات سر از کجا ها که در نخواهد آورد.

نتیجه و راه چاره:

1- راه چاره آنستکه نیروی اصلی ی همگی دست اندرکاران صرف یافتن و ارائه  تعریف دقیقی از این واژه ها یا ترم ها بشود. این راهی است که می تواند به کمک شناخت تاریخ و فرهنگ جامعه بیاید.

در این رابطه اصراری نیست حتما آن  تعاریفی  که من ارائه داده ام صد در صد پذیرفته بشود بلکه میتوان آنها را به عنوان مبنا قرارداد تا به تعریفی درست و دقیق رسید، حتی اگر تعاریف من کاملا ً رد شوند. پس از آن مرحله  استکه می توان به تحقیق در باره موضوعات و افکار نویسندگان و مخصوصا شعرا که حرف اشان بیشتر در لفافه و بزبان استعاره است پرداخت.

2- به همین روش کنونی ادامه داد.  زیرا همان طوریکه در مطلب نیز آورده شد که مردم عادی زمانیکه معنی شعری را نمی فهمند وبهر صورتی که خود می خواهند تعبیر می کنند از اینکار بیشتر لذت می برند؛ متفکرین هم می توانند به همین روش خود ادامه بدهند و فقط از اینکار لذت ببرند.  چرا  که واقعا هم تفریح خوب و لذت بخشی است وقتی می توان سالها  نشست و بر سر یک بیت شعر چانه زد و هر کسی تعبیر و تفسیری ارائه بدهد و با این داستان یا بازی و تفریح  تا قیام قیامت  خوش بود.

اما این بازی و تفریح کمکی به مملکت و فرهنگ جامعه نمی کند.

نگاهی به زبان پارسی

   حال باید  به سراغ  یک نکته دیگر رفت و آن نگاه به ضعف های زبان پارسی است. لیکن پیش از ورود به این مبحث ضروری است  چند نکته روشن شود.

زبان پارسی یکی از قدیمی ترین زبانهای  دنیاست که در طول تاریخ طولانی خود در برخورد  با  زبانهای دیگر غنی و گستردگی یافت اما اکنون سالیان سال است که هیچ کوشش  درست و اساسی  برای اصلاح آن بعمل نیامده است. در نوشتاری که در پی خواهد آمد تعدادی از مشکلات زبان پارسی با ذکر دلایل ارائه می شود. از جهتی به این نکته اشاره می شود که چه تفاوتهائی میان زبان پارسی در میان پارسی گویان جهان بوجود آمده و چرا؟ 

مثلا همین ایرانیانی که به هند رفتند  در ابتدا با زبانی سخن می گفتند و می نوشتند که در آن روزگار در ایران و در مناطق محل سکونت اشان گفتگو می شد، اما پس از گذشت چند نسل تفاوتی میان اولاد آنها با پارسی گویان ایرانی ساکن مناطق غربی بوجود آمد. بررسی مختصر این نکته و دلایل آن  که می تواند به شناخت شعرا و نویسندگان گذشته و آثار آنها و از جمله بیدل دهلوی کمک کند از جمله اهداف نوشتار زیر است که چنانچه گفته شد ترجیح داده شد بجای تکرار شرح حال بیدل به این نکات  پرداخته شود.

شناخت  سخنوران نیازمند شناخت افکار موجود در آن زمان؛  و همچنین دین یا فکر و فلسفه ای استکه آن اشخاص بدان وابسته بوده اند.

با این مقدمه در اینجا تنها به بررسی مشکلات وضعف های زبان پارسی پرداخته میشود.

توجه: به دلیل طولانی شدن مطلب از ارائه ادامه مطلب راجع به زبان که تا بحال بیشتر از 50 صفحه نوشته شده، خوداری می شود و در آینده به صورت مطلبی جداگانه ارائه خواهد شد.

                                                    حسن بایگان – اپسالا – سوئد

                                                                       آبان 1387  اکتبر 2008

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

اضافات

   بازگشت به مقدمه مقاله که نوشتم ” از این نوشتار راضی نیستم و کامل نیست”؛ اکنون که 5 سال از آن زمان گذشته و توانسته ام مطالب بیشتری را مطالعه بکنم، نوشته را تکمیل تر کرده سعی می کنم قاطعانه تر صحبت کنم.

   ابتدا ً اینکه اگر قرار باشد نظرات همه اهل طریقت را یک به یک بخوانم و بشکافم نه تنها عمرم جواب نمی دهد بلکه عمرم را هم تباه کرده ام. من با بررسی کلی نظرات آنها در نهایت نشان می دهم که هیچ کدام از آنها نیز خود نمی دانستند واقعا ً چه می گویند. در اینجاست که باید بگویم  ” اقرار به نادانی عقل است”.

   واقعیت این است که خود اهل طریقت و عرفان و گنوسی نیز به درستی به گفته های خود آگاه نبوده و نیستند. هیچ کدام از اینها نمی دانستند ( وپیروان کنونی آنها نیز در این زمان نمی دانند) که میزان دانش ( عقل ) آنها حتی با دانش امروز برای شناخت عالم  و هستی بسیار بسیار اندک است و این کار را باید به سالهای بسیار زیاد آینده سپرد و شاید بشر هیچگاه نتواند پاسخ را بیابد. توضیحات بیشتر را در کتابی که مختص فلسفه ام است نوشته و در آینده منتشر می کنم.

شاید قوی ترین و دسته بندی شده ترین و دقیق ترین افکار گنوسی  را بتوان در سخنان فلوطین  که توسط  شاگردش فرفوریوس جمع آوری شد، یافت. با اینحال چون این تفکر گنوسی از ریشه غلط است همه آنها (حتی فلوطین با تمام کم گوئی اش نسبت به امثال ابن عربی) برای اثبات آنها به زیاده گوئی پرداخته اند.  چنانچه با دقت نوشته های فلوطین، ابن عربی و همه دیگرمدعیان تصوف و عرفان و گنوسیسم مطالعه شود تناقض در صحبت های هر کدام از آنان بیداد می کند و این در حالی است که نظرات تک تک آنها با سایرین متفاوت است.

این چنین افکار در میان یهودیان، مسیحیان، مانویان و مندائیان و در کل منطقه به نوعی و نه دقیقا ً هم شکل و همگون بوده است، وهر کدام نیز برای خود نوعی تعبیر و تفسیر داشته اند.

تفاوت میان گنوسیسم و عرفان اسلامی:

توضیح اولیه اینکه من تخصص در عرفان مسیحی و یهودی ندارم زیرا نه تنها منابع کافی از آنها در اختیارم نیست (که ناشی از عدم ترجمه  آنهاست) بلکه اگر هم بود فرصت زیادی برای مطالعه همه آنها لازم بود زیرا مطالعه ده ها کتاب آنهم با دقت کافی زمان زیادی می خواهد. بهر حال به نظر می رسد با میزان مطالعه ای که انجام داده ام  مقداری از ریشه صحبت های اینها را هم فهمیده باشم.

گنوسیسم که در میان ادیان و تفکرات پیش از اسلام ریشه ای قوی داشت بیشتر بر مبنای ثنویت بود. ثنویت نیز ریشه ای قوی در زرتشتی دارد. ثنویت در میان ادیان منطقه به اشکال مختلف وجود داشت. در کتاب عهد عتیق چند خدائی  زیاد بود و آن داستان آفرینش هم که بعنوان اولین کتاب آمده و مارک توراة یا اسفار خمسه یا 5 کتاب موسی را خورده است بطور قطع نمی تواند متعلق به موسی باشد زیرا بعد از مرگ موسی و توسط یوشع به یهودیان امر می شود تا یهوه را به پرستند که شاید برای ایجاد وحدت میان آنها بوده است. اما این یهوه نیز با یک خدای کامل و مشخص همانند آنچه در اسلام آمده تفاوت دارد و در میان یهودیان حداقل ثنویت بوده است تا اینکه به احتمال قوی در زمان پادشاهان هخامنشی عهد عتیق به رشته تحریر در می آید و بر همین اساس داستان آفرینش از این قسمت جهان وارد کتاب عهد عتیق می شود.

یونانیان بطور مشخص دارای چندین خدا بودند و بعد از آنها رومیان تحت تاثیر میترائیسم ایرانی بودند، تا زمانی که مسیحیت آمد، در آن زمان ادبیات گنوسی در منطقه بسیار قوی بود و بسیاری از متون مسیحی و حتی چندین انجیل با ادبیات گنوسی نوشته شد که مورد تحریم اهل کلیسای رسمی قرار گرفت.

بحث در این خصوص بسیار طولانی است اما خلاصه چنین است:  گنوسی که پایه آن حداقل آن بر ثنویت بود با عرفان اسلامی که در آن زمان به یک خدا رسیده بودند تفاوت اساسی دارد.

 در میان مسلمانان عرفان شکل دیگری سوای گنوسی یافت. اما در این میان مسلمانان، شیعیان علی با تصوف و عرفان و اینکه می توان به خدا رسید مخالف بودند زیرا اگر چنین چیزی امکان داشت در قدم اول محمد پیامبر مسلمانان باید به آن نقطه می رسید ولی محمد ابدا ً چنین ادعائی نکرد. در مرحله بعدی این رسیدن به خدا باید نصیب امامان آنها از علی تا بقیه اولادانش و فاطمه و بعد هم سایر فرزندان آنها می شد در حالیکه آنها چنین ادعائی نکردند و به همین دلیل تصوف در میان شیعیان نبود عده ای معتقدند شاه نعمت الله ولی اولین صوفی  شیعه علی بود و بعضی در شیعه علی بودن او تردید دارند. بهر حال مدارکی هست که بعضی امامان کاملا ً و با صراحت با عرفان و تصوف مخالفت کردند. اما اینکه بعضی مسلمانان علی را به مقام خدائی رساندند بقول اکثریت محققین ریشه  در یهودیان و بطور مشخص عبدالله بن سبا یک یهودی مسلمان شده در همان زمان علی دارد که البته این نوع تفکر از همان عرفان یهود و یا عرفان و گنوسی موجود در منطقه سرچشمه می گیرد و ریشه در همان تفکری دارد که داستان هائی همانند عیسی مسیح را بعنوان فرزند خدا ساختند.

هر چند من تنها یک کتاب که تحقیقات چند دهه اخیر است دیدم که معتقد است اساسا ً شخصی به نام عبدالله بن سبا وجود نداشته است. ولی نویسنده یا محقق در آنجا استدلال محکم و دقیقی نیاورده است.        عبدالله بن سبا و دیگر افسانه های تاریخی نوشته علامه سید مرتضی عسکری انتشارات دانشکده اصول الدین چاپ ششم 1387.

نکته قابل توجه در خصوص علی ابن ابی طالب ( و بعضی دیگر پس از او) آن است که او را به واسطه تناسخ خدا نامیدند و نه اینکه علی بواسطه عرفان و اشراق به خدا رسید. نظر آنها چنین است که علی از همان ابتدا خدا بود  که بر روی زمین آمد همانند مسیح.   به این دلیل صحبت ها یا استدلالات غلاة علی یا علی الهی ها با اهل عرفان یا طریقت و رسیدن به خدا کاملا ً متفاوت است.

جالب اینکه بعضی محققان غربی  اسماعیلیان را گنوسی میداند( به کتاب ادبیات گنوسی ترجمه ابوالقاسم اسماعیل نژاد، نشر اسطوره، چاپ اول 1388مراجعه شود).  این خود نشان می دهد که کلیه محققان (حتی غربی) در بررسی این موارد دچار سردرگمی هستند. زیرا همانطور که گفته شد غلاة شیعه علی معتقد نیستند که علی ابن ابی طالب  بواسطه مکاشفه به الوهیت رسید؛ بلکه او را از هنگام تولد خدا می دانند. در نتیجه آنها نمی توانند گنوسی باشند ضمن اینکه از پایه های اساسی گنوسی ثنویت است.

اما از میان همه نکات می توان به کتاب ” انسان کامل ” نوشته ابن عربی که از بزرگترین و پرکارترین های اهل تصوف و عرفان است اشاره کرد. سرتاسر کتاب مملو از حرافی است که سعی میکند محمد را  ” انسان کامل”  نشان بدهد و خود نیز در حرفهایش گرفتار سردرگمی می شود.

در مقابله با عرفان و تصوف، میرزا ابوالقاسم بن حسن گیلانی معروف به قمی ( 1151- 1231) آنها را به نقد کشیده است مخصوصا ً در سه رساله ی  اجازه ذکر، ایمان فرعون، رد بر صوفیه و وحدت وجود.

    کتاب سه رساله در نقد عرفان؛ نوشته میرزای قمی، مقدمه و تصحیح حسین لطفی- سید علی جبار گلباغی ماسوله، بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، چاپ سوم 1390.

در این کتاب میرزای قمی با شدت تمام چند نکته اساسی از نوشته های ابن عربی را به نقد کشیده و با استدلالات ساده و کما بیش منطقی ( از این جهت کما بیش منطقی زیرا که  خود او از دید یک مسلمان شیعه آنها را نقد کرده و بر خود او و نقدهایش  نیز نقدهائی وارد است) ضعف های اساسی آنها را نشان داد او از همان ابتدای سخن ابن عربی که نوشته شبی در خواب رسول خدا را دیده شروع می کند.

صفحه 204:

… ” من در خواب نیک بشارت دهنده دیدم در دمشق رسول خدا را و به دست آن حضرت کتاب بود، پس به من فرمود که: این کتاب فصوص الحکم است، این را بگیر و به مردم برسان که به آن منتفع شوند. پس من گفتم: فرمان می برم و اطاعت می کنم خدا و رسول و اولو الامر ما را. پس من به آرزوی خود رسیدم…”.

صفحه 206

اشکال بر کلام محیی الدین

هرگاه این را دانستی، برمی گردیم بر سررویای محیی الدین، راست می گوید و در واقع چنین در خواب دیده، و محض از برای خدعه و تسخیر کم مایگان و تلبیس بر امر ایشان این خواب را جعل نکرده که همین که این اسناد به رسول خدا (ص) می دهد کم مایگان بی اختیار از عقب او می روند و تمیز حق و باطل در قوه ایشان نیست.

و ثانیا بر فرض تسلیم که راست می گوید، از کجا معلوم شد که آنچه دیده رسول خدا (ص) بوده؟ شاید شیطان امین خود را چنان وانموده که رسول خدا ( ص) است….

صفحه 207

” محیی الدین که صورت پیغمبر (ص) را ندیده بود که در عالم خواب جزم کند که صورت آن جناب است از کجا جزم کرد که آن جناب را دیده است؟…”

میرزای قمی ملاصدرا و حلاج وبایزید بعضی دیگر راهم به نقد می کشد.

صفحه 214

بایزید گفت که: (( لا اله الا انا))، و (( لیس فی جبتی سوی الله))، و (( سبحانی ما اعظم شانی)). و حسین بن منصور گفت: (( انا الحق)). ولکن این رفتار هم بر وجهی دیگر موجب انکار شریعت می شود.

میرزای قمی بارها ابن عربی را با صفاتی دیگر می نامد.

صفحه 230

” و محیی الدین (ابن ) عربی شقی- که سزاوار است به این مسمی شود به (( ممیت الدین)) یا (( ما حی الدین)) – در اول کتاب فتوحات گفته است : (( سبحان من اظهر الاشیاء و هو عینها)) یعنی تنزیه میکنم و پاکیزه می دانم کسی را که ظاهر کرده است همه اشیاء را و او خود عین آن هاست.”

در دنباله استدلال ِ علاء الدوله سمنانی را می آورد که می گوید معنی این حرف یعنی اینکه فضله (مدفوع) هر کسی هم باید مثل او باشد بدین معنی که فضله خدا هم مثل خداست و باید ابن عربی از این حرف خود شرم کند.

اما صحبتهای عزیز بن محمد نسفی ( قرن 7 هجری) که به عنوان عارف مشهور است در کتاب ” بیان التنزیل” در خصوص انسان کامل مختصر و گویا و صریح است. نسفی در این کتاب به بسیاری مسائل عرفانی پرداخته و آنها را در کوتاه ترین جملات و بسیار صریح و روشن تر از هر کسی بیان کرده است. او مسئله وحدت وجود یا خدا شدن و بسیاری مسائل دیگر را که سایر عرفا مخفی می کردند و یا بسیار پیچیده و سردرگم و گیج کننده گفتند به صراحت و به زبان بسیار ساده و عامه فهم مطرح میکند.

بیان التنزیل، عزیز بن محمد نسفی؛ تصحیح سید علی اصغر میر باقری فرد، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، چاپ اول 1379.

البته برای مسیحیان نیز مسیح انسان کامل است. اما در تعریف انسان کامل همه آنها سردرگم هستند و زمانیکه با دقت، و بدون تعصب و از پیش تصمیم به تائید یا تکذیب گرفتن این نوشته ها، به بررسی آنها پرداخته می شود به سادگی سردرگمی تمام این نویسندگان معلوم می شود. شاید به همین دلیل بوده که 4 انجیل را از میان حداقل 28 انجیل انتخاب کردند و آنهائیکه بیشتر به تصوف نزدیک بود کنار نهادند و حتی تا مرحله محو آنها پیش رفتند.

 ریشه افکار مذهبیون بر مبنای خدائی می باشد که داستانش در کتب آنها آمده است و در نتیجه برای اثبات بقیه مسائل که با واقعیات زمان تطبیق نمی کرد مجبور به سخن پردازی های بی اساس شده اند. مخصوصا ً در این زمان که انسان به گستردگی عالم پی برده و تاکنون به 14 میلیارد سال نوری آن آگاه شده است وقتی این نکته را با صحبت های انسان کامل ابن عربی و بعضی دیگر که با استناد به آیاتی می گوید خدا انسان را به شکل خود آفریدهمه چیز بهم می ریزد یعنی اینکه خدا دست و پا و چشم و گوش و… همانند انسان دارد پس دارای یک شکل خاص است و در نتیجه در یک حجم می گنجد.   اما اینکه اگر ما یعنی انسانها و سایر جانداران و در واقع این مجموعه 14 میلیارد سال نوری جزوی از خدا نیستیم پس یک ثنویت بوجود می آید یعنی یک طرف خدا است و یک طرف این مجموعه عظیم. البته این سئوال را در متن نوشته آورده  و اشاره کرده ام که بعضی مثل حلاج معتقد بودند که همه ما نیز جزئی از خدا هستیم و… و اما در مقابل میرزای قمی میگوید اگر چنین است پس فضله یا مدفوع هم خداست.

بهر حال اگر یک معتقد به خدا از اهل شریعت مخصوصا ً از نوع ادیان سامی جرات بکند و به این مسائل فکر بکند آنگاه تناقضات برایش روشن می شود. ولی رهبران مذهبی برای اینکه راه فکر کردن را بر روی مردم ببندند تا آنها از دین روی نگردانند و در نتیجه دکان آنها تعطیل نشود می گویند هرکسی به خدا و هستی فکر بکند دیوانه می شود. آنها به همین دلیل درب را بر روی فلسفه بستند.

نکته دیگر اینکه این گونه تفکرات عرفانی  از مسلمانان سنی مذهب بیرون می آمده و تنها بعد از شاه نعمت الله ولی شیعیان علی نیز به آن طرف کشیده شدند و اینکه چه شد که شیعیان علی نیز  بالاخره بدان روی آوردند بحث گسترده دیگری است. مخصوصا اگر آن را در کنار علی الهی ها قرار دهیم، هر چند گفته شد ریشه خدا دانستن علی چیز دیگری است شبیه مسیح که از اول خدا بود و به زمین آمد در حالیکه عرفا از راه ریاضت یعنی عرفان به اشراق و خدا شدن می رسند.

در خصوص ریشه یهودیان به نوشته من تحت عنوان ” یهودی، عرب و یونانی ” که چند سال بعد از این مقاله نوشته شد مراجعه نمائید.

اما در این فاصله کتاب غزالی ” المنقذ من الضلال” را تهیه و مطالعه کردم. آنچه که می توانم اضافه کنم آنست که: اگر امام محمد غزالی در آخرین مرحله از تحولات عقیدتی به تصوف رسیده بود پس باید مسیری را می رفت تا به خدا برسد. یعنی خود نیز خدا بشود یا بفهمد که از اول پاره ای از وجود خدا بوده است و در نتیجه از اول خدا بوده است.

لیکن این استدلال عرفا نیز جای تعجب دارد. اگر آنها جزئی از خدا بودند پس چرا اینقدر نادان بودند و از اول و ابتدا نفهمیدند که جزئی از خدا بودند. زیرا چنین استدلالی به این معنی است که اجزائی از وجود خدا  نادان است و به واقعیت وجودی خود پی نبرده است و جالب تر اینکه از میان میلیون ها افراد بشر فقط تعدادی انگشت شمار به این نکته پی می برند که می توان نتیجه گرفت بیشتر اجزاء وجود خدا نسبت به خود نادان است و اگر خدا نسبت به خود نادان است پس چگونه می تواند نسبت به سایرین دانا باشد.

در این میان اجسام ( میلیاردها سیاره و ستاره) و گیاهان و حیوانات بحث دیگری هستند زیرا ظاهرا چنین است که آنها دارای عقلی همانند انسان برای ورود به این مباحث نیستند؛  و این نیز به این معنی است که یا اینها جزئی از خدا هستند که در نادانی به سر می برند یعنی جزئی از وجود خدا حتی نسبت به خودش هم نادان است؛ و یا اینکه آنها جزئی از وجود خدا نیستند؛ و هرچند ازلی نبودند ولی ابدی خواهند بود؛ ولی نکته اصلی آن است که در چنین حالتی یک ثنویت ایجاد می شود یعنی یک خدا هست و یک عالم، که چون جزئی از خدا نیست در نتیجه خدا نمی تواند نه تنها از ذرات اتمی آن مطلع باشد بلکه از ذرات درشت آن نیز بی اطلاع است و در ضمن قدرت و کنترلی بر آنها ندارد.

نتیجه آنکه این سردرگمی و در پی استدلال گشتن برای اثبات چیزی که نمی توانند با عقل و منطق ثابت بکنند به عرفان و تصوف و گنوسیسم ختم نمی شود. بلکه این مشکل تمام ادیان و به خصوص ادیان سامی( یهودیت، مسیحیت و اسلام) است. آنها هر گاه وارد بحث می شوند با تعداد بسیار زیادی سئوالات برخورد می کنند که برای پاسخ به آنها میانشان اختلاف می افتد و در نتیجه شاخه جدیدی ایجاد می شود. این اختلافات در تمامی مسائل فقهی، کلامی، سیاسی و سایر مسائل فرهنگی، اجتماعی و…  بروز می کند. برای همین بود که در ادیان سامی  فلسفه ممنوع شد. دانته در کتاب خود ” کمدی” ابن سینا و ابن الرشد را به جهنم می فرستد زیرا آنها با فلسفه سروکار داشتند و امام محمد غزالی هم فلسفه را بست.  مذهبیون حتی از بحث های کلامی هم وحشت دارند.

اعتراف به نادانی عقل است. ولی کسانیکه دین برایشان دکان است نمی خواهند چنین اعترافی بکنند.

هرگاه نیز شخصی پیدا می شود و از مقام به اصطلاح روحانی خود می گذرد و دین را رها می کند فورا ً دکانداران ِ دین افرادی را که به عنوان ذخیره دارند جایگزین می کنند و این جدیدالمقام ها بدتر از قدیمی ها می شوند.

گنوسیسم یونانی و رسیدن به خدا

در انواع  گنوسیسم یونانی قبل از فلوطین رسیدن به خدا یا وجود ندارد و یا بسیار ضعیف است. زیرا با وجودیکه خدایان آنها کاملا شبیه انسان هستند و حتی زنان زمینی را می دزدند و با آنها هم خوابگی میکنند با اینحال حتی فرزندانی که از آنها بوجود می آید خدا نمی شوند. شاید یکی از تنها استثنا ت هرکول است. هرکول پسر زئوس بزرگترین خدای یونانیان ( و به روایتی خدای خدایان) است که مادرش را از زمین دزدید و حامله کرد. با اینحال هیچگاه در زمان حیاتش به او وعده پیوستن به خدایان را ندادند بلکه پس از مرگش و به دلیل اینکه کارهای بسیار بزرگی انجام داد او را پذیرفتند.

افلاطون اشاره اندکی به خدا شدن دارد ولی این خدا شدن اساسی نیست و در نتیجه میان او و نو افلاطونیان  به خصوص فلوطین (که همیشه هم خود را پیرو افلاطون می داند) اختلاف است.

در میان گنوسیست ها نیز همانند اهل طریقت تفاوت های بسیاری وجود دارد و حتی علیرغم اینکه فلوطین مقاله ای ضد گنوسیسم نوشته با این حال او را جزء گنوسیست ها می شمارند.  و حتی به نظر من او بود که گنوسیسم را به اوج رساند و تاثیر عمیقی بر تمام آنها گذاشت و از آن فراتر راه را برای آنچه که عرفان و تصوف اسلامی است هموار کرد.

نوشته های فلوطین در همان قرون اولیه به عربی ترجمه شد و بطور قطع بر مسلمانان اهل طریقت تاثیر گذاشت.

همین ترجمه ها و یا نهضت ترجمه بود که باعث گردید ایرانیان برای کسب علوم عقلی روی به فراگیری زبان عربی بیاورند زیرا آنها توان ترجمه مستقیم از یونانی و یا لاتین به پارسی  را نداشتند وگرنه شمشیر عرب ها برگردن آنها برای اینکه عربی بخوانند و بنویسند قرار نداشت.

نوامبر 2013  آبان 1392

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

پس گفتار:

   همانطور که متوجه شدید این مطلب در آبان 1387  اکتبر 2008  نوشته شده ولی اکنون که  دسامبر2013 برابر با آذر 1392 است منتشر میشود. دلیل این امر چنین است:

برای مدتی فکر می کردم شاید بتوانم به طریقی موفق شوم  تعدادی از نوشته های منتشر نشده ام را به صورت کتاب منتشر کنم. به همین دلیل حتی سال پیش 1391 که در ایران بودم تماس هائی گرفتم و بعضی قول دادند که تحت نام ناشر- مولف و به صورت نیمه قانونی ( البته با هزینه خودم و قبول تمام مسئولیت ها) آن را چاپ کنند ولی بعد از مدت ها تلاش آنها نیز جرات این کار را نیافتند. در حالیکه حتی طرح روی جلد را هم تهیه کرده بودم. هرچند در آن موقع صحبت بر سر انتشار نوشته دیگر من در باره عشق بود.

نکته جالب و قابل تامل دیگر اینکه سال پیش در مراسم تدفین دکتر داریوش کارگر تقریبا تمام ناشران ایرانی به همین شهر ما آمده بودند در این میان تنها یکی از آنها کمی جرات کرد واز من پرسید: حسن داستان انتشار کتابت به کجا رسید؟ پاسخ دادم: کسی جرات ندارد مطلبی را که نام من زیر آن باشد منتشر بکند. همین شما اگر این کار را بکنید صهیونیستها و فراماسیونرهای حاکم بر سوئد  بیچاره ات کرده، کارت را به ورشکستگی می کشانند و به خاک سیاه می نشانندت. سرش را بزیر انداخت و در حالیکه شرمندگی را درچهره اش می دیدم سکوت کرد و بقیه مدت را با هم بودیم و دیگر راجع به این موضوع نیز صحبتی نکردیم. و من در دل او را تحسین می کردم که حداقل این یکی آنقدر مردانگی و شرافت داشت که چنین سئوالی را بکند ولی سایرین از ترس خودشان را به نشنیدن و ندیدن می زنند و با این حال لاف شجاعت زده و صحبت از آزادی در غرب می کنند.

دو سه ماه پیش بعد از انتشار مطلب ” اسماعیل چگونه سمع الله شد” که در آن تقریبا همین نکات فوق را به عنوان پس گفتار نوشته بودم جوانی تازه از راه رسیده و پر انرژی در فیس بوک تماس گرفت که حاضر است نوشته های من را در ایران منتشر کند.

پرسیدم مطمئن هستی.

گفت: مگر نوشته های تو ازعلی دشتی  بدتر یا خطرناک تر است که من آنها را منتشر کردم.

گفتم: بله بسیار بدتر وخطرناکتر است، علی دشتی  چیز زیادی نگفت. او اندکی نقد براسلام داشت که خیلی بیشتر از آن را حتی در قرون گذشته نوشته بودند. ولی نوشته های من یک فلسفه جدید است که همه فلسفه ها و ادیان را در دنیا به چالش کشیده بزیر سئوال می برد و از ریشه رد می کند. نوشته های من خطری  برای همه ادیان و فلسفه ها و قدرتمندان در همه جای جهان است. اول شما نوشته های من را در سایتم دقیق بخوان بعد تماس بگیر.

حالا می بینم که آن همه شور و هیجانی که اونشان می داد و فکر می کرد همان فردای صحبت ما نوشته هایم را بصورت کتاب منتشر می کند، فروکش کرده و تا همین امروز هم خبری از او نیست.

 بهر حال اکنون که مطمئن شدم هیچ کسی در دنیا جرات چاپ نظراتی جدید که با قدرت در برابر سایرین می ایستد و انحرافات و جنایات و مخصوصا ً انحرافات فکری ای که بنام دین و یا فلسفه در مردم ایجاد می کنند را نشان می دهد، ندارد؛  به ناچار به همین شکل بر روی اینتر نت می گذارم. به امید اینکه روزی انسان های شجاعی پیدا شوند و حاضر به انتشار این نوشته ها به صورت کتاب و ترویج و تبلغ آنها باشند.

نکته پایانی:

در آخرین روزهائی که قرار بود به ایران بروم و مقاله را در عرس بیدل بخوانم از طرف دولت ایران ممنوع الورد اعلام شدم. در اصل من ممنوع البیان هستم وگرنه چند سالی است قبل از این ماجرا و بعد از آن  برای دیدن خانواده به ایران میروم.

متن نامه انتقادی – اعتراضی که به دلیل این ممنوع الورودی برای گردانندگان عرس بیدل فرستادم به همراه سایر مکاتبات در فرصت مناسب در سایتم خواهم گذاشت.

من به عنوان یک فیلسوف صاحب مکتب ( فیلسوف واقعی که بسیار بالاتر از نبی و رسول است) طرفداران فکری شجاع می خواهم. انسان های ترسو را به عنوان طرفدار و حامی نمی پذیرم.

دسامبر 2013  آذر 1392

اپسالا – سوئد

حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

آب و شراب در پارسي، عربي و قرآن


آب و شراب در پارسی و عربی و قرآن

   چند وقت پیش در جائی که مولوی و حافظ خوانی بود مسئله شراب مطرح شد. در میان صحبتها شخصی که همانند تعداد زیادی از ایرانیان تحت تعصبات شدید پان ایرانیستی و ضدیت با عرب قرار دارند ( مخصوصا ً اینکه تمام دانش خود را از رسانه های مغرض و یا بی سوادی که  در غرب  هستند میگیرند) می گفت: عرب ها که شراب نداشتند! عرب ها آب نداشتند بخورند تا چه رسد به اینکه انگور و شراب داشته باشند.

   من مقاله ای در باره ماهیت وریشه عرب و عرب زبانان و… در سایتم دارم ولی این دسته افراد از آن توضیحات اطلاعی ندارند و زمانیکه از عرب صحبت می کنند تمام مردم و کشورهای عرب زبان را عرب میدانند ولی با اینحال چشم اشان بسته است که اگر همه اینها عرب هستند پس  باید دید که بزرگترین مناطق سر سبز و قابل کشاورزی مانند ایالت انبار درعراق متعلق به آنهاست. این منطقه آنقدر حاصل خیز بود ومحصول  گندم میداد که به انبار (غله) معروف شده بود وهمواره بواسطه دجله و فرات که پر آب ترین رودخانه های منطقه هستند آب یاری می شد و می شود. به دلیل همین سرسبزی ، وفور نعمت و موقعیت استرتژیک بود که شاهان ایران از همان زمان کورش پایتخت خود را به آن سرزمین منتقل کردند.

بررسی معنای کلمات شراب و آب

   شراب به معنی نوشیدنی یا آشامیدنی، کلمه ای عربی است. مصدر آن  شرب به معنی نوشیدن یا آشامیدن است و به ده ها گونه صرف می شود.

   آب در معنای عام اش معادل شراب و شاید بیشتر برابر مایع در عربی است.

در عربی برای آب خوردن کلمه خاصی هست و ” ماء” می گویند. یعنی هر جا بخواهند آن آب که مایه حیات بشر و مایعی زلال و بی بو و قابل خوردن است  بگویند، ” ماء” می گویند.

   شراب در معنای عام هر مایعی است جهت شرب یا نوشیدن. اما آنجائیکه در قرآن برای مایعاتی گداخته  از کلمه شراب استفاده شده، بدان معنی نیست که آنها قابل نوشیدن هستند بلکه گفته شده که چنین مایعاتی  به جهنمیان بزور و جهت تنبیه نوشانده می شود. در سطور پائین با آوردن آیات این نکته روشن تر خواهد شد.

شراب و آب یک معنای عام دارند ولی زمانی  که برای یک چیز خاص استفاده می شوند باید کلمه دیگری که تکمیل کننده آن است اضافه شود تا خاص یا مشخص شود. مثلا در پارسی باید گفت:

آب خوردن، آب حیات، آب حیوان، آب انگور، آب تلخ، آب آتشین، آب تاختن ( شاش کردن و گمیز انداختن)، آب دهان، آب دیده ( اشک)، آب زرشک، آب انار، آب لیمو ووو.

بعضی ترکیب های آب با کلماتی دیگر معنائی غیر از آب( مایع) می دهند مانند:

آب گردنده ( آسمان)، آب کمان ( زور کمان)،آب جگر داشتن ( مست بودن و توانگر و پر دل بودن)، آب زیر کاه ( نیرنگ باز) ، آب روی ( حیثیت، شرف)، آب خشک ( شیشه و آبگینه) ووو.

یک نکته اینکه ” گل آب ” در  پارسی معادل ” ماء الورد” در عربی است؛ اما کلمه عربی آن دقیق تر است. زیرا در ایران گل آب ( گلاب) را از گل سرخ می گیرند، و در عربی معادل ” گل ” بصورت عام کلمه ” زهر” است ولی معادل ” گل سرخ”  کلمه  ” ورد ” است.  پس زمانیکه عرب می گوید

” ماء الورد” دقیقا یعنی ” آب گل سرخ “. در حالیکه در پارسی ما ” سرخ”  را از” گل آب “

می اندازیم در نتیجه یک معنی عام پیدا می کند که می تواند  آب ِ گل  دیگری غیر از ” گل سرخ ” هم باشد. بنابراین چنانچه بخواهیم به صورت پارسی دقیق بگوئیم باید گفت ” آب ِ گل سرخ” و نه ” گل آب” پس دیده می شود که از نظر کلمه سازی نیز جابجائی در کلمات صورت گرفته است و بجای اینکه آب اول بیاید، گل اول آمده است.

عرب اگر از گل آب ( گلاب)  به معنی عام و یا مخصوصا ً آبی که از گلی زرد رنگ گرفته می شود نام ببرد می گوید: ماء الزهر.

 از جانبی  در  نوشتن  ” گل آب”  نیز مشکلاتی دیده می شود زیرا ” گلاب ” نوشته می شود یعنی

” آ ” به ” ا ”  تبدیل شده است که البته اگر ما خواندن پارسی را دقیق و همانند بعضی دیگر مانند عرب ها و یا سوئدی ها انجام بدهیم آنگاه که می نویسم ” گلاب ” دیگر نمیتوانیم ” گل آب ” بخوانیم زیرا باید گلاب را گل + اب  و ” اب” را که شبیه همان معنی ” پدر” در زبان عربی است، تلفظ کنیم.

شاید همین نکته کوچک برای بعضی کسان که فقط بدلیل اینکه در زبان عربی 4 حرف پ، چ، گ، ژ وجود ندارد آن را ناقص تر از زبان پارسی می دانند کافی باشد تا متوجه شوند که زبان عربی کامل تر از زبان پارسی است.

بد نیست توجه این دسته افراد را به این نکته نیز جلب کرد که 8 حرف از الفباء پارسی عربی است یعنی کلماتی که این حروف را دارند عربی هستند. در نتیجه اگر این 8 حرف را از الف باء پارسی کم کنیم می بینیم که تعداد حروف الفباء عربی بیشتر از پارسی است.

بعضی کلمات ترکیبی با آب که معنی می و یا باده می دهند:

آب حرام، آب آتش زای، آب آتشین، آب تلخ

بعضی کلمات که معنی می یا باده میدهند:

ام الخبائث، توبه سوز، زبان بند خرد، آتش جام، آتش سیال، خون تاک، خون رز، اشک دختر تاک، خون خم، خون کبوتر، بنت العنب، زهر مینا، عقیق ناب و لعل مذاب

بررسی کلمات شراب، سکر و خمر در قرآن

در قرآن تفاوت  سه کلمه شراب، سکر و خمر را به وضوح می توان دید.

آیه هائی که در آنها کلمه شراب آمده:

1- سوره 6 انعام آیه 69.   

شراب من حمیم…

در اینجا شراب حمیم یعنی نوشیدنی جوشان که البته قابل نوشیدن نیست و برای شکنجه می نوشانند.

2- سوره 10 انعام آیه 4 .  

و الهم شراب من حمیم…

شراب حمیم یعنی آب یا مایع یا نوشیدنی جوشان.

3- سوره 16 نحل آیه 10.

هوالذی انزل من السماء ماء لکم منه شراب و منه شجر فیه تسیمون                                              در اینجا آبی (باران) است که از آسمان می آید برای نوشیدن و رشد گیاهان.

در این آیه تفاوت میان ماء ( آب نوشیدنی) و شراب( نوشیدن ِ آب) کاملا مشخص است.

4- سوره 16 نحل آیه 68.  

للشاربین…

اشاره به آشامندگانی است که امعاء و احشاء حیوانات را می نوشند.

5- سوره 16 نحل آیه 71.  

یخرج من بطونها شراب…

یعنی نوشیدنی که از شکم آنها بیرون می آید.

6- سوره 18 کهف آیه  28…

الوجوه بئس الشراب و سائت مرتفقا ً،

آشامیدنی از گداخته فلزات در جهنم. مسلما ً کسی آن را نمی نوشد بلکه به زور می نوشانند.

7- سوره 38 ص ایه 41 . …

مغتسل بارد و شراب..

چشمه آ ب سرد و مقصود آب ِ خوردن سرد گوارا می باشد.

8- سوره 38 ص آیه 51

بفاکهة کثیرة و شراب…

بهشت و میوه ها و نوشیدنی های  گوارا،

9- سوره 76 الدهر آیه 21. …

و سقیهم ربهم شرابا ً طهورا ً..

و خدایشان به ایشان آشامیدنی پاکیزه داد.

در تمام این سوره ها شراب بمعنی مایع و نوشیدنی است که در مواردی مانند آب و نوشیدنی های گوارا است و در مواردی مایعی است که به زور در حلق میریزند و مایه رنج و مرگ است مانند آب جوشان که قابل نوشیدن نیست.

آیه هائی که در آنها شرابک، شرابه، فشاربون، فشربوا آمده است:

1- سوره 2 بقره آیه 261 .

فانظر طعامک و شرابک …

به خوراک و نوشیدنی ات نگاه کن.

2- سوره 35 فاطر آیه 13 .

فرات سائع شرابه و هذا ملح…

دو دریا با هم یکی نیست یکی آب شیرین قابل نوشیدن و یکی آب شور دارد.

3- سوره 2 بقره آیه 250 . فمن شرب منه فلیس منی…

داستان یهودیان است و آشامیدن یک نوع آب.

4- سوره 56 واقعه آیه 54.

فشاربون علیه من الحیم.  

به آنها آب جوشان نوشاند.

5- سوره 56 واقعه آیه 55.

فشاربون شرب الهیم.  

پس آب آشامندگانید آشامیدن تشنه.

6- سوره 26 شعرا آیه 155.

… قال هذه ناقه لها یشرب و لکم شرب یومه معلومه.

گفت این ناقه من است و مر آنراست آب خورش و مر شما راست آب خورش.

7- سوره 54 القمر آیه 28. 

… بینهم کل شرب محتضر.

و آگاه کن ایشان را که آب قسمت است میانشان و هر حصه آبی حاضر کرده شده است.

8- سوره 2 بقره آیه 250.

… فشربوا  منه الا قلیلا ً منهم.

داستان یهودیان است که فقط تعداد کمی نوشیدند.

9- سوره 7 اعراف آیه 29. 

… وکلو و اشربوا و لا تسرفو…

و بخورید وبیاشامید…

 آیه هائی که در آنها کلمه سکر آمده است:

1- سوره 16 النحل آیه 69 . 

و من ثمرات النحیل و الاعناب و تتخذون منه و سُکرا ً و رزقا ً جسنا ً ان فی ذلک لایه لقوم یعقلون.

و از ثمرات درختان خرما و انگورها می گیرند و از ان شکری و روزی خوب را بدرستیکه هر آینه آیتی است برای جمعی که در می یابند به عقل.

در اینجا مقصود گرفتن شکر و شیرینی ( سُکر یعنی شکر) است.

2- سوره 15 الحجر آیه 72 . 

لعمرک انهم لفی سَکرتهم یعمهون.

به جان تو که ایشان در مستی اشان حیران می زیستند.

در اینجا صحبت از مستی است. سَکر با فتح است.

آیه های راجع به خمر و مستی:

1- سوره 4 نشاء آیه 43.  

لا تغربوا الصلوة و انتم سکاری.

زمانیکه مست و یا ناپاکید نماز نخوانید.

2- سوره 47 محمد آیه 15. 

…و انهار من خمر لذة للشاربین…

… وجوی های می  برای نوشندگان…

 در اینجا ” خمر”  کاملا معادل ” می” یا ” باده” است.

این آیه میتواند بسیار سئوال برانگیز باشد زیرا وعده می دهد که در بهشت نهرهای خمر( می) برای نوشیدگان آن ( یعنی کسانیکه دوست دارند شراب یا می بنوشند) وجود دارد. پس چرا در این جهان باید نفی  بشود؟!

3- سوره 2 بقره آیه 219.

یسئولنک عن الخمر و المیسر قل فیها…

از تو راجع به خمر و قمار میپرسند بگو در آنها منافع و مضرات هست.

در این آیه موضع نرم و دوگانه گرفته شده است.

4- سوره 5 المائده آیه 90 و 91. 

90 – یا ایهالذین امنو انما الخمر والمیسر و الانصب الاذلام ذجس من عمل الشیطان فاجتبوه لعلکم تفلحون

91- انما یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوة والبغضا فی الخمر والمیسر ویصدکم عن ذکر الله و عن الصلوة فهل انتم منتهون.

 در دو آیه اخیر موضع سختی برابر خمر( می) و قمار گرفته شده و آنها را اعمال شیطان نامیده است.

این آیات سه مرحله یا دستور در مورد نوشیدن خمر ( می – باده) را نشان می دهد:

1- تائید و وعده نوشیدن خمر( می) در بهشت

2- موضع دوگانه تائید و نفی نوشیدن خمر ( می)

3- نفی نوشیدن خمر( می)

از بررسی بیشتر این مسئله که کدام آیه زودتر آمده و چرا این تغییر در کلام حاصل شده و… به دلیل خارج شدن از موضوع اصلی بحث صرف نظر می شود.

 نتیجه لغوی: معنای کاربردی کلمه شراب در فارسی به عنوان می و باده مست کننده با شراب در عربی کاملا  متفاوت است.

چرا ” شراب ” که کلمه ای عربی است و ابدا ً به معنی ” می” نیست  جای کلمه ” می”  را گرفت؟

استدلال منطقی چنین می تواند باشد:

پس از سالها که شریعت، خوردن خمر( می یا باده) را بطور جدی ممنوع کرد مردم برای  پرهیز از آنکه بگویند می، باده، آب آتشین و یا چندین نام دیگر که وجود داشته کلمه ” شراب ” عربی را انتخاب کردند یعنی می خواهند آب بخورند یا چیزی بنوشند.

استفاده طولانی مدت از کلمه شراب باعث شد  نسل های بعدی به مرور دلیل انتخاب و معنی اصلی این کلمه را فراموش کردند و در نتیجه کلمه ” شراب” به جای ” می ”  در زبان پارسی جای خود را تثبیت کرد. کمااینکه در این دوره که حکومت اسلامی است و اگر کلمه ” شراب” از دهان کسی بیرون بیاید معادل ” می ”  و ” خمر ”  گرفته می شود، مردم به گذشته بازگشته اند و می گویند ” آب شنگولی”.

کلمه آب شنگولی در فرهنگ نفیسی ( ناظم الاطباء ) وجود ندارد بلکه آب شنگرفی ( شراب لعلی و اشک خونین) هست.

در لغت نامه دهخدا نیز این کلمه ترکیبی نیست. اما خود شنگَل به دو معنی یکی نام نوعی از غله و دیگری به معنی عیار و راهزن است که نزدیکترین معنی میتواند آب گرفته شده از غله باشد مانند آب جو که مستی آور هم می باشد.

نتیجه ای که می توان گرفت: آب شنگولی یا آب شنگلی کلمه ترکیبی  است که جدیدا ً ساخته اند.

در غرب نیز بعضی مواقع می گویند ” تشنه هستم باید چیزی بنوشم “. در اینجا دقیقا ً مقصود این است که تشنه نوشیدن چیزی الکل دار هستند.

در قاموس قرآن تالیف سید علی اکبر قرشی،انتشارات دارالکتاب الاسلامیه، جلد 1-2  چاپ سیزدهم 1390 در ذیل عنوان خمر نقل قولی دارد که در اینجا آورده می شود.

صفحه 302

” در المیزان ذیل آیه 90 مائده میگوید: از زمخشری در ربیع الابرار نقل شده گوید: در باره خمر سه آیه نازل شد: (( یسئلونک عن الخمر و المیسر)) بعد از این آیه بعضی از مسلمانان شرب خمر میکردند و بعضی ترک نمودند تا اینکه مردی شراب خورد و داخل نماز شد و پریشان گفت، آیه (( یا ایها الذین امنو لاتقربوا الصلوة و انتم سکاری)) نازل گردید. سپس بعضی شراب خوردند حتی عمر بن الخطاب نیز خورد و با استخوان شتری سر عبدالرحمن بن عوف را بشکست و بعد نشست و شروع کرد به نوحه خواندن بر کشتگان جنگ بدر از مشرکان و شعر اسود بن یغفر را در نوحه خود میخواند و آن این است:

                    و کاین بالقلب قلیب بدر                     من القنیات و الشرب الکرام

                    و کاین بالقلیب قلیب بدر                    من السری المکامل بالسنام

                    ایو عدنا ابن کبشه ان نحیی                 و کیف حیاة اصداء وهام

                    ایعجز ان برد الموت عنی                  وینشرنی اذا بلیت عظامی

                    الا من مبلغ الرحمن عنی                   بانی تارک شهر الصیام

                   فقل لله: یمنعنی شرابی                       وقل لله: یمنعنی طعامی

این ماجرا به رسول خدا (ص) رسید خارج شد در حالیکه علامت خشم در چهره اش نمایان بود و ردای خویش را می کشید چیزیکه در دست داشت بالا برد تا عمر را بزند، عمر گفت: به خدا پناه می برم از غضب خدا و رسولش. پس خدا آیه نازل فرمود:

91 –  انما یرید الشیطان ان یوقع بینکم العداوة والبغضا فی الخمر والمیسر ویصدکم عن ذکر الله و عن الصلوة فهل انتم منتهون.

جز این نیست که میخواهد شیطان که بیندازد میان شما دشمنی و کینه در خمر و قمار و باز دارد شما را از یاد خدا و از نماز پس آیا شما هستید بازایستادگان.

عمر گفت: بس کردیم.

صفحه 304 چنین نوشته:

ایضا ً در المیزان ج 2  ص 207 از کافی از علی بن یقطین نقل شده:  مهدی عباسی از حضرت موسی بن جعفر (ع) پرسید: آیا شراب در کتاب خدا حرام است مردم فقط نهی شدنش را میدانند حرام بودنش را نمی دانند؟  امام (ع) فرمود: بلکه آن حرام است. گفت در کدام محل از کتاب خدا تحریم شده است یا اباالحسن؟ فرمود: قول خدا (( انما حرم ربی الفاحش ماظهر منها و ما بطن و الاثم و البغی بغیر الحق)) تا فرمود اما اثم، آن بعینه خمر است خدا در محل دیگر فرموده: (یسئلونک عن الخمر و المیسر قل فیهما اثم کبیر و منافع للناس و اثمهما اکبر من نفعهما) فاما اثم در کتاب خدا آن شراب و قمار است و اثم آنها از نفعشان بیشتر است چنانکه خدا فرموده.

مهدی گفت: ای علی بن یقطین این فتوای هاشمیه است باو گفتم: راست گفتی یا امیرالمومنین حمد خدائی راست که این علم را از شما اهل بیت خارج نکرده است.

گوید: پس به خدا قسم مهدی صبر نکرد تا گفت: راست گفتی ای رافضی.

نبیذ

نبیذ نوعی می ( خمر) مست کننده است که از خرما و یا انگور میگیرند. اما در قرآن نامی از این نوع بسیار معمول ” می ” که مورد مصرف عامه بوده نیامده است. بهمین دلیل بعضی از فرق اسلامی این دو را حلال می دانند.

شرابخواری یا می خواری در ایران

ظاهرا ً سه دوره مشخص در تاریخ ایران پیش از اسلام را میتوان مشخص کرد.

1- بر مبنای کورش نامه اثر گزنفون، در زمان کورش در میان پارس ها ” می ” جزو جیره جنگی محسوب می شد.

2- افسانه ای قدیمی هست که: مردی از دست زنش سر به صحرا گذاشت . چون قصد مردن کرد       ” می ”  نوشید در این هنگام شیری بر او وارد می شود و در نبرد با شیر او موفق به کشتن حیوان می گردد. خبر به شاه می رسد و چگونگی کشتن شیر توسط  یک انسان( آنهم انسانی عادی و نه نظامی) که بسیار ضعیف تر از آن حیوان است را جویا می شود. زمانیکه متوجه می شود نوشیدن شراب چنین دلیری در او ایجاد کرده بود دستور می دهد تا همه مردم ” می”  بنوشند.

3- در زمان بهرام یکی از سردارنش برایش مقدار زیادی سیب می آورد و بعد به خانه ای بیرون شهر میرود و ” می” زیاد می نوشد و از خود بی خود می شود پرندگان چشمان او را در آورده و می خورند و او کور میگردد. پس از این واقعه شاه نوشیدن ” می ” را ممنوع کرد.

این داستان در فرهنگ معین چنین آمده است:

گیرو- پهلوان ایرانی که از ده  برای بهرام گور خروارها  نار و سیب و  به و  دسته گل  آورد و در بزمگاه بهرام هفت جام می پیاپی بخورد و از مجلس بیرون آمد و بتاخت و در دامنه کوهی پیاده شد وبخفت. کلاغی از کوه فرود آمد و چشمانش را بکند. این خبر به بهرام گور رسید وی از شنیدن آن اندوهگین شد و خوردن ” می” را منع کرد. فردوسی این داستان را در شاهنامه آورده است.

اگر این داستان با داستان تحریم خمر( می) در اسلام ( در فوق آورده شد) مقایسه شود همواره  دلائلی این چنینی برای نفی بعضی چیزها دیده می شود. اما در صحت آنها میتوان شک کرد مثلا در همین خصوص داستان گیرو پهلوان بهرام در هیچ جائی دیده نشده که بهرام نوشیدن مشروبات الکلی را شخصا ً متوقف کرده باشد. پس احتمال اینکه این داستان ساختگی باشد وجود دارد.

اشاره: ترجمه بعضی آ یات  قرآن که ترجمه ای کلمه به کلمه میباشد؛ از قرآن منتسب  به هفت نفر از علماء حوزه علمیه قم، چاپ کتابفروشی علمی 1337 شمسی، گرفته شده است.

اپسالا سوئد             دسامبر 2013                حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

USAIran