ماجرای روستای قالینی و ویروس آمریکائی

ماجرای روستای قالینی و ویروس آمریکائی
پیشگفتار: دیروز تصمیم داشتم مطلب زیر را بنویسم ولی متاسفانه نشد و حالا آنرا می نویسم.


سال ۱۳۵۱بعنوان سپاهی دانش همراه دوست نازنینی که اکنون آمریکاست به روستائی به نام قالینی در بین راه شیراز به جهرم تبعید شدیم. روستائی دور افتاده بود که تا جاده اصلی چند ساعت پیاده راه بود و تنها حدودا هفته ای یکبار ماشینی به آنجا می آمد. مسئولین که با من و دوستم مشکل داشتند به خیال خود ما را به جایی دور افتاده تبعید کردند.
اما آنجا برای من مانند بهشت بود. روستایی بود آباد با تقریبا تمام میوه جات و محصولات عالی خوراکی و چشمه سارانی بی همتا. بطوریکه وقتی مدت خدمت به پایان رسید باورم نمی شد که باید آنجا را ترک کنم ته دلم میخواست تمام عمر همانجا میماندم و هنوز هم این احساس در دلم هست. حتی چند سال پیش که به ایران رفتم خیلی تلاش کردم شاید به نوعی سری به آنجا بزنم و شاید خانه ساده ای تهیه کنم و همانجا بمانم. 
اما از همه بهتر مردمان بسیار خوب و مهربان و بی آلایش آن روستا بود. آنقدر با آنها صمیمی شده بودیم که حد نداشت و خود آنها می گفتند تا بحال هیج معلمی مانند شما اینجا نیامده است.
اما دخترانش در زیبائی در دنیا نظیر ندارند. من که از شهر بزرگ و متمدن و با فرهنگ غربی ی آبادان آمده بودم و دخترانش زیباترین لباسهای مد روز را می پوشیدند و مینی ژوپ (دامن کوتاه) مد بود و همه جور آرایش و عشوه گری میکردند وقتی آن دختران را دیدم با دوستم صحبت میکردم که اینها واقعا زیبای طبیعی و بی نظیر‌ هستند.
بهر حال
روزی از شهر دو سه نفر برای واکسن زدن آمدند، پس از معرفی و مطمئن شدن از همه چیز به آنها اجازه واکسن زدن دادیم.
نکته: در مسیر انحرافی از جاده اصلی به جاده خاکی و بسیار بد روستای ما (قالینی) یک پاسگاه ژاندارمری بود که اتفاقا هر وسیله ای یا شخصی میخواست به آنجا بیاید را کنترل می کرد. در نتیجه این افراد نیز کنترل شده بودند.
آنها کارشان را انجام دادند و رفتند.
روز بعد هنگامی که بچه ها را سر صف آماده رفتن به کلاس کرده بودبم یکی از دختران حددد ۱۰ تا ۱۲ ساله بیهوش شد و افتاد.
در چنین شرایطی کنترل بچه های روستائی غیر ممکن است به سرعت یکی از آنها بدون هیچ اجازه ای از طرف ما بطرف خانه آن دختر رفت و خانواده او را مطلع کرد. در اندک زمانی تعدادی از روستائیان به مدرسه آمدند.
روستائیان تنها حساسیت و سئوالشان در باره افرادی بود که روز قبل آمده بودند و اینکه آیا آنها واقعا از طرف دولت بودند یا کسانی غریبه. آنها برای این حساسیت دلیل می آوردند که: 
تا چند دهه پیش (که بسیاری از آنها بخاطر می آوردند) ما اسبهای زیاد و زیبائی داشتیم تا اینکه آمریکائیان بیماری خاصی به اسبهای ما دادند که همه آنها مردند و اکنون ما حتی برای مراسم عروسی محبور هستیم چندین روستا را زیر پا بگذاریم تا شاید در جائی اسبی پیدا شود زیرا تمام اسبهای این منطقه را آمریکائیان از بین برده اند.

پس گفتار:
در پیش گفتار اشاره به این داشتم که قصد نوشتن این مطلب را دیروز داشتم ولی متاسفانه نشد. امروز دیدم که آقای خامنه ای درپاسخ به آمریکائیان به چند نکته اشاره دارد که چندان بی جا و بی منطق نیست.
از طرفی این روزها کتاب “اشرف افغان بر تختگاه اصفهان” به روایت اسناد هلندی ها که توسط دکتر ویلم فلور هلندی منتشر و در ایران ترجمه شده را مطالعه میکردم. بسیاری نکات جالب یاد گرفتم و بسیار بیشتر از آن سئولاتی است که در مغزم ایجاد شد. ظاهرا برای بررسی این مقطع از تاریخ کاری ارزشمند صورت نگرفته و کارییست بسیار سخت که نیازمند گروهی متخصص و صرف سالهاست. مخصوصا باید اسناد هلندی ها و انگلیسی ها و حتی پرتقالی ها را کاملا دقیق بررسی کرد.
از جمله نکات مهم این بود: با خواندن داستان از طرف هلندی ها حسی بطرفداری از هلندی های خوب و راست گو و درست کردار ایجاد میشد و نفرتی از ایرانیان و مخصوصا افغانهای دروغگو، حیله گر، غیرقابل اعتماد، کسانیکه زیر قول خود میزنند و… 
میدانیم که از قدیم گفته اند: هرکسی تنها به قاضی رفت راضی برمیگردد. خواندن یا شنیدن حکایت یا ماجرای یکطرف چنین حسی را ایجاد میکند. همین تاثیری است که فیلم ها نیز بر انسان میگذارند و گاه یک قاتل جنایتکار … چون نقش اول شده فیلم بصورتی میشود که تماشاچیان خواهان زنده ماندن او حتی کشتن افراد بیشتری توسط او می شوند.
اخبار نیز یکطرفه است و کسانیکه فقط اخبار یک طرف را پیگیری میکنند شستشوی مغزی می شوند. 
بهر حال فقط به یک نکته از این کتاب اشاره میکنم. 
در این کتاب شخصی هلندی بنام “اتلام” مسول کمپانی هند شرقی، بیشترین گزارشات را نوشته. 
به نوشته اتلام تلاش او برای خریدن جزیره هرمز کار خوبی بوده اما ساکنین جزیره مردمانی حیله گر بودند که پولهای زیادی از او گرفتند ولی به سختی مقاومت میکردند تا پرچم هلند در قلعه جزیره برافراشته نشود. داستان طولانی است تا اینکه درصفحه ۱۸۱ کتاب آمده؛ یکباره ۱۸ نوامبر ۱۷۲۸ خبر رسید که باروخان شاهبندر (رییس گمرکات) به آنطرف می آید. برای استقبال از او انگلیسی ها و هلندی ها هم میروند (وقتی اتلام میرسد می بیند انگلیسی ها پیشتر از او همراه شاهبندر بودند). در این کتاب به اختلافات انگلیسی ها و هلندی ها و… اشاره دارد که خود درسی تاریخی است که باید از اختلافات درونی دشمن استفاده کرد. بهر حال در کتاب آمده که بناگاه باروخان همچنانکه سواره اسب میراند شمشیر کشید و دستور دستگیری هلندی ها که آقای اتلام هم جزو آنها بود را میدهد. کاری که جرات زیادی میخواست. 
در کتاب از ایرانی ها و افغان ها به این دلیل شکایات بسیاری شده و اتهاماتی از قبیل دروغگو بودن به وعده عمل نکردن و… و درمقابل راست گو بودن و به وعده عمل کردن و… هلندی ها آمده است.
تا اینجای ماجرا را وقتی شخص میخواند نفرتی از افغانها و ایرانیان در او ایجاد میشود و دلش بحال هلندی های خوب می سوزد مخصوصا اینکه اتلام که جوانی ظاهرا خوش فکر و بسیار با اخلاق و … بود در زندانها شکنجه میشود و در آخر همراه دو هلندی دیگر که با او دستگیر شده بوند در زندان میمیرد که این داستان میتواند غربی ها را بسیار تحت تاثیر قرار بدهد و چهره ای وحشی از ایرانیان و افغانان بنماید که به سختی قابل پاک شدن است. 
اما یکی دو صفحه بعد داستان باز میشود و دلیلی از افغانها برای اینکار آورده می شود که داستان را مشخص میکند. آنها میگویند: 
شما بدون اجازه شاه ایران (اشرف افغان که در اصفهان بود) جزیره هرمز را متصرف شده و پرچم خود را در آنجا بالا برده اید باید آنرا پائین بیاورید. (صفحه ۱۸۶)
در این کتاب چندین بار نویسنده مجبور میشود که اشاراتی به چنین نکاتی (اجحافات استعمارگرانه) بکند.
خواندن اینچنین کتب تاریخی کمک زیادی به دانش سیاسی امروز میکند. مثلا انسان متوجه می شود که ۳۰۰ سال پیش کشورهای غربی که به تمام دنیا رفته بودند یک سیستم پیچیده تجاری – نظامی ایجاد کردند که از جمله در یک ارتباط سریع و مشخص با یکدیگر در تمام نقاط دنیا بودند نقاطی که گاه طی مسیر دریائی آنها ماه ها طول می کشید. و اکنون آنها تجربه چند صد ساله دارند.
در همین کتاب بدون اشاره مشخص و یا توضیحات در باره بعضی مردمان (که از جمله ضعف های ترجمه کتاب می‌باشد) در بعضی جاها اشاره به افرادی از اندونزی یا هند و یا… دارد که در خدمت شرکت هلندی در ایران میباشند و حتی بعنوان نیروی نظامی (میتوان گفت به نوعی مزدور) آنها هستند. شرکتی ظاهرا تجاری که نیروهای نظامی و اسلحه گرم در سطحی بالاتر از حکومت وقت ایران داشت.

در سفرهایم به قلعه هائی برخوردم که همین هلندی ها یا پرتغالی ها یا … در کشورهای مختلف ساخته بودند که مشخص میکرد آنها به درجه بالائی از دانش نظامی رسیده بودند. آنها که حاکمان دریا بودند معمولا جزیره ای را انتخاب کرده و در آن قلعه مناسبی می ساختند و در مقابل مردمان آن منطقه ابدا توان دست یابی به آنها را نداشتند.
بررسی همین کتاب ویلم فلور کاریست طولانی ولیکن تا این حد که به بحث امروز جهان نزدیک است اکتفا می شود.
حسن بایگان
اپسالا- سوئد
۲۲ مارس ۲۰۲۰ سوم فروردین ۱۳۹۹

USAIran