مطلبی در باره اسلام و چند موضوع تاریخی!

مقدمه توضیحی

چندی پیش صحبتهائی پیش آمد که ناچارا نامه ای نوشته برای دوستان فرستاده شد. پس از آن متوجه شدم که این گونه مسائل، سئوالات و یا مشکلات عام است و برای اکثریت ایرانیان کم و بیش وجود دارد. پس صلاح در آن دیده شد که با اندکی تغییرات بسیار بسیارجزئی ( بابت اینکه مطلب برای کسانیکه در بحث نبودند قابل فهم تر بشود) در اختیار عموم قرار بگیرد. شاید که مورد استفاده قرار گرفته و اگر کسانی  در بعضی نکات با همین مشکلات روبرو هستند زمینه اولیه در اختیار آنها باشد و چنانچه مایل بدانستن  بیشتر و تحقیق باشند بتوانند  مسیر مشخص و ساده ای را دنبال کنند. اما نامه چنین بود:

دوستان سلام

امیدوارم که شاد و سرحال باشید.

طی چند روز گذشته دوبار در منزلم دو بحث متفاوت صورت گرفت که نیاز به بعضی توضیحات دارد.

 همانطور که شاهد بودید من در هر دومورد تنها چند کلمه کوتاه صحبت کردم، ابتدا به توضیح دلیل این امر میپردازم.

اول اینکه وقتی صحبتی مطرح میشود که در آن زمینه فکری قبلی،  ندارم و آن صحبت نیز حساس است سکوت میکنم تا به مطالعه بپردازم آنچنانکه  روز سه شنبه 23 ژانویه در منزلم صراحتا گفتم، بدلیل اینکه تابحال بدین نکته ( شیعه ویا سنی بودن عباسیان) توجه دقیق نکرده بودم حرفی نمیزنم تا مطالعه بکنم.

نکته دیگر اینکه بعضی اوقات صحبتهائی میشنوم که برایم واقعا عجیب است و چون جو را مناسب نمیبینم سکوت میکنم زیرا ممکن است دیگران حرفهای مرا عجیب ببینند و آنگاه که بدلایلی ( از جمله کمبود وقت برای دادن توضیحات کافی)، برداشتی درست نشود ممکن است بعدها در محافل دیگر بصورتی غیر مطرح گردد و آنگاه تابخواهم آنرا اصلاح کنم زمان زیادی را میبرد و برداشتهای نادرستی از انسان خواهد شد.

نهایت کلام اینکه چون این مباحث در خانه من صورت میگرفت شرط ادب ایجاب میکرد که بیشتر شنونده باشم.

با این مقدمه به بررسی آنچه سه شنبه (23 ژانویه) در باره عباسیان مطرح شد پرداخته میشود.

1-  مهمترین نکته برای شروع،  توضیح کلمه ” شیعه” است زیرا که بقیه نکات دنباله آن هستند.

از کتاب شرح و تفسیر آیات قرآن بر اساس تفسیر نمونه تالیف جعفر شریعتمداری جلد دوم چاپ 1374 بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛  تعریفات آورده میشود واز توضیحات اضافه نویسنده برای کوتاهی کلام صرفنظر میشود.

شیعه: ( مریم/ 69) در اصل لغت بمعنی گروهی است که با هم برای انجام کاری تعاون میکنند.

شیع: ( انعام/ 159) جمع ” شیعه” از نظر لغت به جمعیت و گروهی گفته میشود که دارای خط مشترکی هستند و یا به معنی فرقه ها و دسته ها و پیروان افراد مختلف است، بنابراین مفرد آن به معنی دسته ای است که پیروی از مکتب معینی میکند این معنی لغوی شیعه است، ولی اصطلاحا معنی خاصی دارد و به کسانی گفته میشود که بعد از پیغمبر پیرو مکتب امیرالمومنان علی میباشند و نباید معنی لغوی و اصطلاحی آن را با هم اشتباه کرد.

توضیحات دیگری در این قسمت آمده که تنها  نوشته طبرسی در مجمع البیان را میآورم. او مینویسد:

شیعه بمعنی ” پیرو و تابع ” است و شیعه علی به پیروان او و آنهائی که اعتقاد به امامتش دارند گفته میشود.

اشیاع: ( قمر/ 51) جمع شیعه به معنی کسانی است که از سوی فردی به هرطرف میروند و امور مربوط به او را نشر و شیاع میدهند و او را تقویت میکنند و اگر شیعه به معنی پیرو استعمال شود نیز از همین جهت است.

تشیع: ( نور/19)  در اصل از ماده ” شیع” به معنی ((انتشار پیدا کردن و شایع و آشکار شدن )) است.

آیه مورد نظر ( نور/19) ناظر  به ممنوعیت اشاعه فحشا است (از آوردن آیه و تفسیر آن خوداری میکنم).

در کتاب فرهنگ فرق اسلامی نوشته دکتر محمد جواد مشکور چاپ دوم 1372، انتشارات بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی؛ چنین آمده:

شیعه: شیعه در لغت به معنی پیروان و یاران و تابعان است و چون شیعیان به ولایت حضرت علی بن ابی طالب و به پیروی از مکتب روحانی آن حضرت اعتقاد داشتند از این جهت ایشان را شیعه علی یعنی پیروان علی گفته اند که بعدها در اثر کثرت استعمال مضاف الیه علی را از آخر آن حذف کردند و معروف به شیعه شد.

بعد از این قسمت ایشان برای روشن شدن اختلاف شیعه و مخالفان اموی ایشان به گذشته و اختلاف میان بنی هاشم و بنی عبد شمس در روزگار جاعلیت میپردازد که داستانی طولانی است. البته در همین نوشتار از این موضوع بهره گرفته میشود.

بر همین اساس (معنی شیعه) است که در کتاب سلیم بن قیس هلالی که بعنوان اولین کتاب حدیثی و تاریخی از قرن اول اسلام شناخته شده در صفحه 518 آمده:

” … واینان یهود و بنی امیه و شیعیانشان هستند که در روز قیامت شقی و گرسنه و تشنه با صورتهای سیاه میشوند”.

در اینجا یهودیان وسایرین هم دارای شیعیان شناخته شده اند. همین نکته استکه باعث میگردد تا بهنگام مطالعه متون (که احتمالا چند نمونه را در ذیل خواهم آورد) میبایست متوجه معنی این کلمه و کاربردش در جاهای مختلف بود.

سلیم بن قیس2 سال قبل از هجرت در منطقه کوفه متولد و هنگام وفات محمد 12 ساله بود. او در جنگهای بسیاری مانند جمل و صفین و نهروان با علی همراه بود و پس از قتل علی با فرزندانش حسن و حسین همراه بوده و از اصحاب وفادار امام مجتبی بحساب میآید. او در سال 76 هجری در نوبند فارس فوت کرده و ظاهرا همانجا مدفون شد.

در صفحه 516 کتاب، حدیثی آورده بدینترتیب که پیامبر اسلام با علی صحبت میکند و آیه ای میآورد و از او میپرسد میدانی این آیه در باره چه کسانی است و علی پاسخ میدهد که ” خدا و رسولش بهتر میدانند”.

فرمود (مقصود محمد است):

” اینان شیعیان تو و یارانت هستند. وعده من با آنان حوض کوثر در …..”  و در ادامه میگوید ” تو و شیعیانت را فرا میخوانند، و شما با پیشانی نورانی و مسرور و سیر و سیراب می آیید”.

در اینجا دوبار از شیعیان علی و از زبان محمد نام میبرد حال چقدر این حدیث درست باشد از عهده این مقاله خارج است.

نقل ها قول از کتاب سلیم چاپ هفتم 1384 انتشارات دلیل ما میباشد. کتاب سلیم پس از او دست بدست میگردد تا به شیخ طوسی متوفا 460 هجری میرسد. شیخ طوسی که اکثر کتب شیعه به او منتهی میشود صاحب کتابخانه عظیمی در بغداد بود. او موسس حوزه علمیه نجف اشرف است.

همچنین حسن بن موسی نوبختی ( قرن چهارم هجری) در تنها کتابی که از او باقی مانده ( و از معتبرترین کتابهای مرجع میباشد) بنام ” فرق الشیعه” ترجمه  محمد جواد مشکور چاپ دوم 1381 انتشارات علمی و فرهنگی در صفحات 20 و 21 چنین مینویسد:

” 49( گروه نخستین که شیعیان میباشند هواخواه علی بن ابی طالب(ع)هستند که شیعه یعنی پیروان او خوانده شدند. ایشان از زمان پیغمبر و پس از او به دوستی علی نامبردار بودند، و از دیگران گسسته و به وی پیوستند و او را پیشوا و راهنمای خود ساختند.

مقداد بن اسود، سلمان فارسی، ابوذر جندب بن جناده غفاری، عمار بن یاسر، و دیگر دوستان علی از این دسته بودند. ایشان از کسانی هستند که در تشیع اسلام پیشگام بودند. زیرا نام شیعه قدیم است، و پیروان ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیغمبران – که درود برهمه آنان باد –  نیز به این اسم خوانده شده اند.”

با توجه به تمام این نکات مشخص میگردد که کلمه شیعه بمعنی پیرو هم اکنون یعنی در همین زمان  حاضر نیز میتواند هر شخص یا گروهی را شامل شود و مثلا گفت شیعه فلان یا بهمان شخص در هر گوشه ای از جهان.

2-  حال به نکته دیگری از بحث آنشب میرسیم.  یکی معتقد بود عباسیان شیعه بودند و دیگری آنها را سنی میدانست. برای روشن کردن پاسخ این موضوع از چند جا قطعاتی آورده میشود.

الف: دکتر جواد مشکور در همان کتاب در بحث با عنوان ” شیعه عباسیه” مینویسد.

شیعه عباسیه: چنانکه در مقاله شیعه گذشت نسبت عباسیان به عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف عم پیامبر اسلام میرسد. در اواخر دوره امویان کسانی که با آن طایفه دشمنی داشتند طرف خاندان مخالف آنان یعنی بنی هاشم را گرفتند و چون عباسیان از بنی هاشم بشمار میرفتند به یاری ایرانیان موفق شدند که بر حریف و دشمن خود پیروز گردند.

در سال 100 هجری محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب که در حمیمه از ناحیه شراه از شهرستان بلقای شام میزیست با ابو هاشم عبدالله بن محمد حنفیه  نواده حضرت علی ملاقات کرد.

ابو هاشم که امام ” کیسانیه” بود وصیت کرد بعد از اوامامت به محمد بن علی بن عبدالله بن عباس برسد. به همین جهت اکثر ” کیسانیه” که هواخواه امامت ابو هاشم بودند، پس از او به امامت محمد بن علی بن عبدالله گرویدند و از آن تاریخ دعوت امامت بنی عباس صورت شرعی و روحانی گرفت.

عباسیان به این بهانه که اولاد علی از حق امامت خود به نفع آنان صرف نظر کرده اند بنای دعوت و پیشرفت را گذاشتند و از محبوبیت آل علی بسود خود استفاده کردند.

دکتر مشکور در تکمیل این مطلب یکی دوصفحه دیگر شرح حال این ماجرا را مینویسد که از آن صرف نظر میشود.

دو نکته دیگر هم باید از همین نویسنده و تاریخدان ذکر میشود. او در توضیح شیعه در صفحه 281 اضافه میکند: ” تاآغاز قرن نهم هجری مردم ایران سنی مذهب بودند و به جز چهار شهر سبزوار، کاشان، قم و آوه ( آوج) همگی سنی مذهب بودند”.

دیگر اینکه در همان صفحه مینویسد: ” در زمان ایلخانان مغول الجایتو یا سلطان محمد خدابنده به هدایت ابن المطهر علامه حلی ( درگذشته در 726ه) مذهب شیعه را پذیرفت. الجایتو بر اثر ملول شدن از مباحث شافعیان و حنفیان و تبلیغات اطرافیان شیعی خود به مذهب تشیع گروید و دستور داد تا نام خلفای ثلاثه را از خطبه و سکه بیاندازند”.

باید توجه کرد که این پذیرش توسط شاه یا سلطان، حاکم بر ایران سالها پیش از صفویه صورت گرفته است.

حال قسمتی از کتاب ” تاریخ جبیب السیر” تالیف خواند میر ( تولد 880- وفات 942 ه ق)  انتشارات کتابفروشی خیام چاپ دوم 1333 جلد دوم صفحه 200؛  تحت عنوان:

” ذکر انجام روزگار بنی مروان وانتقال دولت و اقبال به عباسیان”.

راویان اخبار متقدمین این حکایت را چنین گفته اند که چون کسان مروان در حمیمه ابراهیم امام را گرفتند؛ ابراهیم برادر خود عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس را که ملقب به سفاح بود ولیعهد گردانید و عبدالله باتفاق برادر خویش ابوجعفر منصور و بعضی دیگر از اعیان عباسیان پوشیده و پنهان از حمیمه بکوفه شتافت و ابو سلمه خلال آنجماعت را در گوشه نشانده کیفیت آمدن ایشان را با امرا ئ خراسان درمیان ننهاد زیرا که داعیه آن داشت که یکی از اولاد امجاد امیرالمومنین علی علیه السلام و التحیه را بر مسند خلافت نشاند  بناء علی هذا در آن اوقات سه مکتوب نوشته و التماس قبول خلافت کرده نزد سه بزرگوار از عترت سیدابرار صلی الله علیه و آله الاطهار فرستاد اول امام جعفر بن محمد باقر دوم عبدالله بن حسن بن علی المرتضی سیم عمر بن علی بن الحسین علیم السلام اما امام همام جعفر الصادق علیه السلام چون میدانست که بحسب تقدیر آنهم تیسیر پذیر نیست نامه ابو سلمه را قبل از آنکه مطالعه نماید بسوخت و عبدالله بن حسن و عمر بن علی نیز درین باب باآنحضرت مشورت نمودند و بقبول آن مسئولیت اقبال نفرمودند طرفه آنکه قبل از بازگشتن قاصد ابوسلمه از مدینه که مسکن آن سه عالیمقدار بود امرائ خراسان پی بمنزل عباسیان بردند و غرض ابوسلمه را دانسته ابوسلمه نیز بحسب ضرورت بعدم متابعت پیش آمد و سفاح را از گوشه انزوا بیرون آورد و بدار الامارة برد و در روز جمعه از جمعات ربیع الاول یا ربیع الاخر یا جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و مائه سفاح بحشمت هر چه تمامتر بمسجد جامع شتافته بخلاف بنی امیه ایستاد و خطبه خواند و بعد از امامت نماز جمعه کرت دیگر بر منبر صعود نموده خطبه فصیح  بلیغ آغاز کرد و…

این قسمت نشان میدهد که ابو سلمه تلاش کرد تا یکی از نوادگان علی ابن ابی طالب را راضی بخلافت کرده بر مسند بنشاند لیکن آنها قبول نکردند و در نتیجه بنی عباس خطبه خلافت را بنام خود خواندند. البته اینکه بنی عباس خطبه را پیش از رسیدن پاسخ منفی اولاد علی خواندند ( و میدانستند که قاصد بطرف آنها رفته است)؛  بدین معنی است که عباسیان برای پاسخ اولاد علی ارزشی قائل نبودند و یا اینکه میخواستند پیش از آمدن پاسخ اعلام خلافت کرده باشند تا در صورتیکه یکی از اولاد علی پیشنهاد خلافت را پدیرفته بود کار از کار گذشته باشد.

اما برای روشن شدن باز هم بیشتر بعضی نکات قسمتهائی از جلد 7 کتاب الکامل فی التاریخ

( معروف به تاریخ ابن اثیر) نوشته ابن اثیر ( 555- 630 ه ق) چاپ دوم 1378 انتشارات اساطیر آورده میشود.

 در صفحه 3165 آمده: پیروان بنی عباس

در این سال ابراهیم بن محمد (( رهبر )) ابو هاشم بکیر بن ماهان را به خراسان فرستاد و سفارش و دستور کار و شیوه رفتار خود را روانه ساخت. بکیر به مرو آمد و پیشگامان و فراخوانان را به نزد خود خواند و نامه او را به ایشان داد وفرمود که از پسر (( رهبر)) پیروی کنند. ایشان او را به رهبری پذیرفتند و آنچه را از هزینه های شیعیان گرد آورده بودند، بدو دادند و بکیر آنها را به نزد ابراهیم برد.

توجه شود که این وقایع در همان زمانها و مراحل بقدرت رسیدن عباسیان بوده و در اینجا نیز از شیعیان نام میبرد البته در چند جای دیگر هم از شیعیان نام میبرد که آنها نیز در ذیل آورده میشوند. حال باید دید آیا این شیعیان، شیعیان علی هستند و یا شیعیان بنی عباس. یعنی آن نکته ای که در ابتدای سخن بدان پرداخته شد و گفته شد عدم شناخت  ” شیعه” مشکل آفرین خواهد شد.

صفحه 3184

چون شیعیان سستی و ناتوانی عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز را دیدند، چشم آزمندی به او دوختند و مردم را به فرمانبری از عبدالله بن معاویه خواندند و در مزگت انجمن کردند و برشوریدند و به نزد عبدالله بن معاویه رفتند و او را از خانه اش بیرون آوردند و به درون کاخ بردند و عاصم بن عبدالعزیز را از رفتن به کاخ با زداشتند و او به برادرش به حیره شد.

در این بخش نیزاگر ابتدا به ساکن شروع کنیم بسادگی نمیتوان فهمید این شیعیان کدامین هستند.

در این جا مجبورم به چند نکته در حاشیه این بحث ( اما البته کاملا  در ارتباط با مجموعه بحث) و بسیار مهم اشاره بکنم زیرا پای ابومسلم خراسانی پیش میـآید که ایرانیان نسبت بدان حساس هستند نیز گوشه مهمی از تاریخ ایران و اسلام هردو باو برمیگردد .

ابن اثیر در هنگام بیان این ماجرا در همین سطور به ابومسلم اشارتی دارد زیرا که او در بقدرت رسانیدن عباسیان نقش اساسی بازی کرد. آنچه ابن اثیر مینویسد بسیاری از تصاویر در ذهن ایرانیان را بهم میریزد. البته این شک ایجاد میشود که ممکن است ابن اثیر اشتباه کرده باشد. از این نکته میخواهم نتیجه بگیرم که در یک بررسی علمی نمیتوان تنها به اتکا یک نوشته حتی اگر نویسنده و یا نوشته ای را بعنوان مرجع پذیرفته باشیم  نتیجه قاطع گرفت بلکه باید مجموعه ای از نظرات و نوشته ها را بررسی کرد.

صفحه 3199: پیروان بنی عباس

در این سال، سلیمان بن کثیر ولاهظ بن قریظ و قحطبه رو به سوی مکه آوردند و با ابراهیم بن محمد رهبر در این شهر دیدار کردند و بیست هزار درم و دویست هزار دینار و مشک و بسیاری کالاها به یکی از بردگان او دادند. ابومسلم با ایشان بود و سلیمان به ابراهیم گفت: این برده توست.

در این جمله معلوم نیست مقصود از برده نامیدن ابومسلم همان برده بمعنی متداول است و یا اصطلاحا چنین گفته شده زیرا صفحات بعدی چیز دیگری را نشان میدهد.

صفحه 3207: پیروان بنی عباس

در این سال ابراهیم رهبر، ابومسلم خراسانی ( عبدرحمان بن مسلم) را که نوزده ساله بود، به خراسان فرستاد و به یارانش نوشت: من فرمان های خود را به او دادم؛ از او فرمانبر و شنوا باشید زیرا او فرماندار خراسان و همه جاهائی است که پس از این بر آن چیره گردد.

در این قسمت نام اصلی ابو مسلم عربی است واز جای دیگری به خراسان اعزام میشود ( شواهد بیشتر در پی میآید). البته پذیرش این جوان بعد از مقداری جروبحث ووو صورت میگیرد.

در چند سطر پائین تر ملیت ابو مسلم را مشخص میکند و دستوراتی باو میدهد.

” تو( مقصود ابو مسلم است. توضیح از اینجانب) مردی از خاندان مایی؛ سفارش مرا گوش کن؛ به این تبار یمانی بنگر؛ پیوسته ایشان باش و همراهی ایشان گزین زیرا خدا این کار جز به یاری ایشان استوار نسازد؛ به مردم ربیعه در کارشان گمان مند باش و بدان که مضریان دشمنانی در همسایگی تواند. هرکه را نپسندیدی، بکش و اگر بتوانی همه تازی زبانان خراسان را ازدم تیغ بی دریغ بگذرانی، دمی درنگ مکن. هر پسری که به پنج بدست رسد و مایه گمان مندی تو گردد، او را سرببر و با این پیر ( سلیمان بن کثیر) مستیز و سر از فرمان او بر مپیچ. اگر در کاری دچار گمان گشتی تنها با من در میان بگذار.

در این سطور ابومسلم را عرب و از همان طایفه ابراهیم رهبر خوانده است. 

جالب است میبینیم تمام  کشتار های ابومسلم که از او چهره ای وحشتناک (  چندین ده هزار و بلکه به روایتی دیگر بیشتر از صدهزار انسان را کشت) ساخت از کجا و به دستور چه کسی صورت گرفته است. کشتارهای ابومسلم از وحشتناکترین و بیرحمانه ترین کشتارهای تاریخ بوده است که بدلائلی روی آن سرپوش گذاشته میشود.

صفحه 3216: آشکار شدن فراخوان عباسیان در خراسان

در این سال ابومسلم خراسانی از خراسان به نزد ابراهیم رهبر شد. او میان وی  و خراسان آمد و شد میکرد.

…..

به یکی از روستاهای نسا شد و مردی شیعی را دید و درباره اسید از او پرسید. او را راند و گفت: در این شارستان مایه گزند بود…………  و ( ابو مسلم) اسید و همه شیعیان را فراخواند.

 در این سطور باز از شیعیان نامبرده شده اما کدام شیعیان بنظر میرسد مقصود از کلمه شیعیان ، طرفداران باشد که نتیجه میشود پیروان عباسیان.

صفحه 3217

ابومسلم به مرو آمد و نامه رهبر به سلیمان بن کثیر داد که او را میفرمود فراخوان را آشکار سازد. ابومسلم  را بر این کار گماشتند و گفتند: مردی از خاندان ( پیامبر) است. مردم را به فرمانبری از عباسیان خواندند و به نزد کسانی که در دور و نزدیک بودند، پیک و پیام و فرمان دادند که فراخوان آشکار سازند و مردم را به فرمانبری از عباسیان خوانند.

اینجا یک دعوت آشکار و علنی برای عباسیان صورت میگیرد و مقصود از مردی از خاندان پیامبر همان رهبر عباسیان است.

صفحه 3218

پرچم سیاه برای عباسیان در یکشب در 60 روستای خراسان بهمت ابو مسلم برافراشته میشود و مردم جامه سیاه میپوشند.

توجه شود که پوشیدن لباس سیاه رسمی نبود که ابومسلم پایه گذاشته باشد و مربوط به تشکیل سپاهی با نشانه تسلیم در برابر ابومسلم و یا رنگ لباس سپاه ابومسلم باشد.  بلکه به عربها و روابط میان آنها مربوط میشد و در این رابطه  دستوری بوده که از طرف رهبری مدعی خلافت به او داده بودند.

برای اطلاع بیشتر در رابطه با سیاه پوشیدن به مقاله قبلی اینجانب در رابطه با خانواده خزیمه و سیاه پوشیدن  در  همان ایام در میان اعراب و هدف آن و… مراجعه شود.  البته در  متون مرجعی که در قرون بسیار پیشین نوشته شده باین نکته اشاره شده  که در اینجا تنها دو نمونه آورده میشود.

عبدالقاهر بغدادی در الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب اسلام چاپ سوم 1358 انتشارات اشراقی   صفحه 60 بصراحت نوشته کهلباس سیاه نشانه بنی عباس بوده و بنابراین پوشیدن این رنگ نشانه طرفداری از آنها بوده است. رنگ پرچم عباسیان نیز سیاه بوده است.

علی بن حسین مسعودی ( قرن سوم ه ق) نیز در کتاب مروج الذهب چاپ هفتم 1347 اتنتشارات علمی و فرهنگی در صفحات 249 و 250 آنجا که از سقوط بنی امیه بدست بنی عباس نام میبرد به همین رنگ سیاه به نشانه سمبل بنی عباس اشاره دارد.

صفحه 3220

نیز در این سال خازم بن خزیمه بر مرورود چنگال گسترد و کارزار نصر را کشت. انگیزه آن کار این بود که چون خواست در مرورود جنبش آغازد ( و او از شیعیان بنی عباس بود)، بنی تمیم او را از این کار باز داشتند.

در اینجا بصراحت از شیعه بنی عباس نام میبرد و اینکه خانواده خزیمه از شیعیان یا پیروان بنی عباس بوده اند.

( پیشتر در باره خانواده خزیمه مقاله مفصلی نوشته ام. هدف اصلی از آن مقاله نیز دوکلمه بود از جمله ای  از کتاب تاریخ طبری بدینترتیب ” شیعیان خراسانیتان” که برداشت محقق محترم  آقای دکترپیروز مجتهدزاده با اتکا بهمین نکته آن بوده که خانواده خزیمه ایرانی و خراسانیند ولی دیده میشود که تکیه بر یک جمله کفایت نمیکند و این خانواده عرب و از طرفداران یا شیعیان بنی عباس بودند).

صفحه 3221 :

گزارشی دیگر درباره ابومسلم

درباره سرگذشت ابومسلم جز آنچه یاد کردیم، گفته شده است. گویند: ابراهیم رهبر به هنگام روانه شدن ابومسلم به خراسان، دختر ابونجم را به زنی به وی داد و کابینش بپرداخت و به سرکردگان جنبش بنی عباس نوشت که از او فرمانبری و شنوائی داشته باشند. 

ابو مسلم از مردم  ” خطرنیه سواد کوفه” بود. پهلوان ( پیشکار) ادریس بن معقل عجلی بود و کارش به دوستی و سر سپردگی در برابر محمد بن علی، سپس پسرش ابراهیم بن محمد و سپس دیگر رهبران از دوده محمد کشید. او هنگامی به خراسان آمد که هنوز نوجوانی بود. سلیمان او را نپذیرفت و ترسید که نیروی گرداندن کارهای ایشان را نداشته باشد، از این رو،  او را برگرداند.

در این جملات  ابو مسلم را از اهالی اطراف کوفه میداند که در 19 سالگی به خراسان آمد.

ذکر یک نکته در رابطه با مقدمه ای که آورده شد در همینجا ضرورت پیدا میکند. زمانیکه قرار باشد با داشتن چنین اطلاعاتی و بر مبنی چنین منابعی  وارد بحث با افرادی شد که دانش آنها افواهی است و در ضمن روی آنهم تعصب داشته و مصر هستند؛ آنوقت دیده میشود که انسان خودش را مسخره کرده و این افراد در پشت سر بریش اش خواهند خندید؛  پس بهتر است سکوت کرد.

باز هم باید اشاره شود که این منابعی که نام برده شد جزء منابع اصلی و مرجع برای کلیه متفکران و محققین است که مطمئن نیستم حتی 1 در 1000 ایرانیان از این منابع مطلع باشند واز آن بدتر ارزش آنها را بدانند. در پایان نتایج دیگری نیز ارائه خواهد شد.

مسلما هر کسی نمیتواند به نادانی  و یا بیسوادی خود پی ببرد؛  رسیدن به این مرحله  تلاش و دانش بسیار لازم دارد و شاید بتوان گفت این مرحله بالاترین مرحله عقل و دانش در هر امر، نکته و دانشی است.

در مقابل این سخنان ( ابن اثیر)،  میرغلام محمد غبار که یکی از فرهیختگان افغانستان میباشد در کتاب ارزشمند خود ” افغانستان در مسیر تاریخ” انتشارات جمهوری چاپ ششم 1374 که در سال 1967 در کابل نوشته تصویر دیگری از تولد ابومسلم میدهد.  او در صفحه 76 چنین مینویسد:

قیام مردم ابومسلم خراسانی:

ابومسلم عبدالرحمن در سال 720 در قریه سفیدنج (سپید دژ) از مضافات شهر انبار ( سرپل کنونی) در شمال افغانستان متولد شد.او تحصیل کرده بود، و زبان و ادب عرب میدانست، قامتی متوسط، جرده گندمی  و چهره جذاب داشت. زبانش فصیح و قلبش قوی، حتی قسی بود. در سختی زندگی، اندوه خود را و در کامیابیها، مسرت خود را نشان نمیداد. این چنین شخصی در 19 سالگی قدم به صحنه سیاست گذاشت و چون از بین توده نشئت گرفته بود، توانست از عدم رضائیت توده های مردم در زیر سنگینی دولت مستبد اموی، استفاده نماید.

توجه شود که در آنزمان مردم خراسان هنوز کاملا اسلام را نپذیرفته بودند. چند سطر بعد قسمتی از نامه محمد بن علی از سران عباسیان  به طرفداران خود در خراسان را آورده است. این فرد  تشکیلات مخفی  را در خراسان براه انداخت :

“… پس متوجه خراسان شوید که شجاعت آنها معلوم است و دلهای شان از عقاید مختلفه و فساد، بلکه از دین تهی است، ایشان آزار دیده، مستعد جنبش و خواهان تغییر خلافت اند، آری خراسانی ها پیکرقوی، سینه پهن، سربزرگ، ریش انبوه، صدای هولناک، سخن درشت ودهن دهشت آور دارند”.

در دنباله این جمله از اعزام مبلغین و دستگیری آنها صحبت میکند و میگوید:

“… ولی مردم که با قبایل ربیعه و یمانی مهاجر خویشاوندی داشتند، توسط آنها این مبلغین را با ضمانت خود رها کردند و…”.

در ادامه همین سطور میافزاید که در این جنبش،  فرقه راوندیه به طرفداری از عباسیان برخواستند و فرقه خوارج نیز در سال 734 برعلیه دولت اموی قیام کردند.

مسعودی در مروج الذهب صفحه 241 مینویسد: ” سابقا در کتاب اوسط سخنان راوندیه را که از مردم خراسان و غیر خراسانند و شیعه فرزندان عباس بن عبدالمطلب اند، یاد کرده ایم”.

مسعودی در ادامه مقداری از استدلالات راوندیان را در برتری عباسیان برسایرین ذکر میکند و اینکه آنها از ابوبکر و عمر بیزاری میجویند ولی بیعت با علی را روا میدارند بجهت آنکه عباس آنرا روا دانسته است.

غبار در صفحه 78 مینویسد:

و اما ابومسلم در افغانستان:

بعد از آنکه ایالات مسلمان شده را از تسلط اعراب آزاد ساخت، و ایران را از طرفداران دولت اموی پاک کرد، در سال 752 به ماورالنهر سوقیات کرد و حاکم عربی ” زیاد” را بکشت و به این ترتیب یک دولت بزرگ خراسانی تشکیل نمود که خود در راس آن قرار داشت.

نویسنده (غبار) از طرفی این حرکت ابومسلم را سرآغاز شکسته شدن امپراطوری بزرگ اسلامی و تجزیه شدن آن در کشورهای مختلف یعنی در غرب وشرق مقر خلافت، میداند.

اول اینکه باید توجه کرد محمد غبار بدلیل افغانی بودن، به اسناد ومدارک ناب و خاصی در آن کشور دسترسی داشته و انسان با دانشی است که نباید نوشته هایش را دست کم گرفت.

لیکن از همین نوشته برمیآید مردمانی از ” یمان” ( یمن) در آنجا ساکن بوده اند که ” ابن اثیر” ابومسلم را از آنان دانسته است. از طرف دیگر هردو او را 19 ساله  و تقریبا به یک نام ( عبدرحمان و عبدالرحمن) خوانده اند؛ یعنی بعضی نکات میان هر دو یکسان است. حال این اختلاف فاحش برسر محل تولد ابو مسلم از کجاست؟

اگر در حوالی کوفه متولد شده پس احتمال یمانی بودن او زیاد است هر چند در آنجا نیز خراسانیان حضور داشتند.  حتی اگر در افغانستان ( کنونی) متولد شده باشد باز هم میتوانسته عرب  و یمانی باشد زیرا آنجا مملو از عربها بود؛ در این صورت اعلام استقلال خراسان را چگونه باید توجیه کرد. این نکته نیز چندان پیچیده نیست زیرا عرب بودن حتما بمعنی پیروی از خلیفه و  عدم اعلام کشور مستقل نیست. همچنانکه ایرانی بودن مترادف مخالفت با دستگاه خلافت نبوده چنانکه محمد غبار در همان صفحه 77 اشاره دارد که سفاح اولین خلیفه عباسی، یک ایرانی بنام ابو سلمه جعفر همدانی را بوزارت میدارد و البته خاندان برمکی در دستگاه خلافت از همه معروفترند. اکنون نیز بسیاری از ایرانیان برای غیر ایرانیان و حکومتهای جنایتکاری همانند اسرائیل و آمریکا خدمت و مزدوری میکنند و وطن خود را فدا میکنند.

پس این عمل ابومسلم ( اعلام استقلال)،  بمنزله حکم داشتن حکومت و کشوری برای خود را میتوانسته داشته باشد.  یعنی او نیز بطور طبیعی  آرزوی پادشاهی داشته است؛ همانطور که سایر اعراب ساکن آن منطقه نیز میخواستند تا حکومت مستقل و خارج از حیطه قدرت خلیفه را داشته باشند و درگیری میان آنها هیچ پایانی نداشته است.

 بهر صورت دیده میشود که با خواندن یکی دو کتاب و آنهم ناقص نمیتوان به نتیجه رسید.

اما باز هم برای روشن شدن گوشه های دیگری از این بحث به یک نکته دیگر آنهم با توجه به کتاب ارزشمند محمد غبار میپردازیم.

یکی از نکات اصلی در دانستن تاریخ، شناسائی جغرافیای، منطقه است. پس زمانیکه صحبت از افغانستان و خراسان میکنیم باید جغرافیای سیاسی این دو را بشناسیم وگرنه تمامی تحلیل هایمان اشتباه خواهد این مسئله حتی در مورد بررسی مسائل فرهنگی و غیره نیز صادق است. اما غبار چه مینویسد.

او در صفحه 9 بخش سوم از کتاب خود زیر عنوان ” نام های تاریخی و بیرق کشور” توضیحات بسیار فشرده و قابل تامل و خوبی را میدهد  که بدلیل ارزش آن و اینکه ایرانیان عزیز یک جانبه تاریخ را میخوانند و از گذشته خود خبر نداشته و بدلیل همین بی دانشی به افغانستان و افغانها ( که  جزء جدانشدنی از تاریخ کشورشان  خودشان است) توهین میکنند؛ تماما آورده میشود.

چنانچه لازم باشد در مقاله مفصلی کلیه اشتباهات و نادانی های ایرانیان در باره تاریخ ایران و رابطه ایران و افغانستان را در نوشتار دیگری بررسی خواهم کرد. حال نوشته غبار:

نامهای تاریخی و بیرق کشور

1- آریانا:  قدیمترین نام افغانستان که از عهد اویستا( هزار سال قبل از میلاد) تا قرن پنجم میلادی در طول یکنیم هزار سال برین مملکت اطلاق میشد، نام ” آریانا” بود که مفهوم ( مسکن آریا) داشت. در اویستا این نام بشکل ” ایریانا”  ذکر گردیده که در مقابل آن نام ” توریانا”  قرار داشت. یعنی آریائی های توریائی ماورای جیحون که در حالت بدوی زندگی داشتند. در هرحال همین نام ایریانا و آریانا افغانستان بود که بعدها در مملکت فارس ( پارسه) با تغییری اندکی ( ایران) قبول شد.

2- خراسان: بعد از قرن سوم میلادی کلمه خراسان که در معنی مشرق و مطلع آفتاب است پیدا شد، و از قرن پنجم میلادی تا قرن نزدهم مسیحی در طی یکنیم هزار سال نام مملکت افغانستان بشمار رفت.

3- افغانستان: در قرن نونزدهم خراسان جای خودش را به اسم تازه ( افغانستان) گذاشت. در قرن دهم کلمه ( افغان) که معرب ( اوغان) بود در مورد قسمتی از قبایل پشتون کشور در آثار نویسندگان اسلامی پدیدار شد و به تدریج مفهوم آن وسیع تر شده میرفت تا در قرن هژدهم حاوی کلیه پشتونهای کشور گردید. و اما نام ( افغانستان) برای بار اول در قرن سیزدهم در مورد قسمتی از ولایات شرقی کشور اطلاق گردید. در قرن چهاردهم این اسم مخصوص علاقه تخت سلیمان و ماحول آن در مشرق کشور بود. در قرن شانزدهم علاقه های جنوب کابل عنوان ملک ( افغان) گرفت در قرن هژدهم از دریای سند تا کابلستان و از نزدیک کشمیر و نورستان تا قندهار و ملتان، مسکن افغانها خوانده شد. بالاخره در قرن نزدهم نام ( افغانستان) به صفت رسمی کشور قرار گرفت.

غبار در دنباله مطالبی در باره بیرق یا پرچم افغانستان آورده و نشان داده اولین بار نقش شیر روی پرچم غزنویان در افغانستان بوده، اما برای خلاصه کردن کلام این قسمت آورده نمیشود.

برای تکمیل این نوشتار کوتاه باید اشاره کرد که مقصود از خراسان ( واحتمالا آریانا)، افغانستان کنونی و شاید قسمت عمده یا تمامی خراسان کنونی ایران است.

حال چنانچه وسعت افغانستان کنونی را با خراسان کنونی ایران جمع کنیم و از طرفی خراسان کنونی ایران را از ایران کم کنیم مساحت آنها تقریبا برابر میشود.  با توجه باین گستردگی و نیز انسجامی تاریخی که در حکومت این خطه گسترده و جود داشته و اینکه سایر نقاط با یکدیگر از چنین پیوستگی و داشتن حکومت متحد ویا پیوستگی قومی سود نمیبردند این خطه، ازسایرین متمایزمیشد.

بهمین دلیل تسلط بر خراسان بمعنی تسلط بر همه ایران محسوب میشد.  زیرا سایر بلاد در میان خراسان و مقر خلافت که در عراق بود قرار میگرفت. بهمین دلیل خلفا تلاش داشتند تا آن نقطه را حفظ کنند. از طرف دیگر این نقطه مرز شرقی امپراطوری بحساب میآمده و سقوط آن میتوانسته زنگ خطر جدی برای سقوط کل امپراطوری باشد که نهایتا نیز چنان شد و بعد از چند بار تسلط بر مقر خلافت که توسط اقوام فرا آمده از شرق صورت گرفت؛ عاقبت مغولها از مناطق شرقی خراسان آمدن و زمانیکه خراسان بعنوان سنگر مقدم و قویترین ها فروریخت تمام خلافت نیز شکست خورد و  از هم پاشید.

حال پس از نگاهی مختصر به قسمتی دیگر از تاریخ  که اتفاقا در همین مباحث میان دوستان نیز مطرح شده بود و میبایست بدان نیز بعنوان یک مشکل اساسی در دانش تاریخی عموم ایرانیان پرداخته میشد؛  باز میگردیم به بحث اصلی و کتاب ابن اثیر.

کتاب تاریخ ابن اثیر صفحه 3222

او فراخوان را به کرانه های خراسان فرستاد؛ مردم گروه گروه به کیش ایشان درآمدند و افزون گشتند و فراخوانان در سراسر خراسان پراکنده شدند. ابراهیم رهبر برای او نوشت که بسال 129/ 747م  در نویدگاه ( جای حج گزاری)، با او دیدار کند تا فرمان خویش درباره آشکار ساختن فراخوان به او رساند. باید قحطبه بن شبیب را با خود بیاورد و آنچه از دارائی ها در نزد وی گرد آمده است، بدو رساند. او چنان کرد و با گروهی از شیعیان و سرکردگان روانه شد. نامه رهبر به دستش رسید که بدو میفرمود به خراسان باز گردد و فراخوان خود را در آنجا آشکار سازد. چیزی نزدیک به آنچه گذشت، یاد کرد که دارئی ها را با قحطبه روانه کرده است و قحطبه روانه گشته، در کنار و گوشه ای از خراسان فرود آمده است. خالد برمک و ابوعون را فراخواند و این دو همراه دارائی های شیعیان بر او در آمدند که آن را از ایشان ستاند و به سوی ابراهیم رهبر رهسپار گشت.

در اینجا با توجه به مجموعه نوشتار مشخص میشود که صحبت از شیعه همان شیعه عباسی یا طرفداران عباسیان است وگرنه دلیل نداشته که آنها پولهای شیعیان علی را برای عباسیان بفرستند.

تصور میشود که آوردن سند کافی باشد؛ اگر هم کافی نیست حقیقتا دیگر وقتی برای کار بیشتر ندارم؛ کتب مرجع در این رابطه زیاد است و علاقه مندان خود میتوانند به آنها مراجعه کنند.

در اینجا تنها اشاره ای میشود به کتاب ابو منصورعبدالقاهر بغدادی ( فوت 429 ه ق)  الفرق بین الفرق در تاریخ مذاهب چاپ سوم 1358 انتشارات اشراقی صفحه 42  که بنقل از ابوالحسن اشعری؛ خوارج را کسانی نامیده که هم علی و هم عثمان و هم اصحاب جمل و حکمین و راضی شوندگان بداوری در میان علی و عثمان و کسانیکه تصویب رای حکمین یا یکی از آندورا کردند کافر نامیدند.  بنابراین خوارج نمیتوانستند سنی و یا شیعه علی باشند.

بغدادی در کتاب خود  که از مهمترین کتب مرجع میباشد گزارشهای جالبی ارائه میدهد و در این باره نیز چندبار موضوع خوارج را تکرار میکند.

اما به نکات فوق میتوان چند نکته را اضافه کرد.

عباسیان و خانواده علی از یک ریشه بودند. بنابراین همانطور که دکتر مشکور نوشته بود آنها در برابر امویان متحد بودند.

عباسیان درمواردی مثلا در مورد امام رضا او را به ولایتعهدی برگزیدند اما ظاهرا خود آنها او را کشتند. ضمن اینکه اکثر سایر امامان نسل علی در زمان عباسیان ازمیان رفتند که بزعم شیعیان علی، عباسیان قاتل آنها هستند.

پیشتر در مقاله ای نشان دادم که معاویه خلافت را با پادشاهی  تلفیق کرد. برا ی شیرین تر کردن مطلب اشاره ای هم به کتاب تاریخ گزیده تالیف حمدالله مستوفی قرن هشتم هجری میشود. او در جای جای کتاب بجای لفظ خلیفه از پادشاه استفاده کرده است. قسمتی از نوشته او در شرح حال خلفا  بعنوان نمونه ارائه میشود.

صفحه 277  المنتقم الله:  ولید عبدالملک بن مروان بعد از پدر بحکم وصیت و بیعت پادشاه شد.

صفحه 282 القادر بصنع الله: یزید بن عبدالملک بن مروان، بعد از عم زاده، به پادشاهی رسید.

صفحه 284 المنصور بالله: هشام بن عبدالملک بن مروان، بعد از برادر به پادشاهی رسید.

و تعداد بیشتری از آنها را در کتاب خود نام میبرد و پادشاه مینامد.

عباسیان تا پایان دفتر خلافت اسلامی برسریر قدرت بودند.

نتیجه ای که میتوان از این مباحث گرفت اینستکه:

عباسیان خود فرقه ای جدا و مستقل در مسلمانان هستند که نه سنی(کامل) بودند و نه شیعه علی ؛ بلکه شیعه عباسی هستند. زیرا امویان دشمنان بسیار قدیمی و قبل از اسلام آنان بودند و نمیتوانستند آنان را کاملا تایید کنند. از طرفی خاندان علی را هم برسر کار نیاوردند بلکه خود قدرت را بدست گرفتند و تلفیقی از خلافت و پادشاهی را اجرا کردند؛ و البته شاید همین نکته نیز باعث گردید که آنها خود را بعنوان یک فرقه مذهبی مطرح نکنند و در نتیجه با پایان گرفتن قدرت سیاسی اشان قدرت معنوئی آنها نیز فروکش کرد و نتوانست بعنوان یک فرقه مذهبی قوی باقی بماند.

با عنایت به نکات فوق بایدگفت؛ نگاه به اسلام از منظر تنها شیعه و سنی دیدن تمامی مسلمانان، ضعفی اساسی در دانش ما از اسلام است. در همین کتاب نامبرده از دکتر مشکور نام بیشتر از 900 فرقه اسلامی آورده شده که تنها تعدادی از آنها از شعبات سنی و شیعه هستند و بسیاری از آنها کاملا متفاوتند. هر چند خود من مثلا در همین کتاب آقای غبار اسم فرقه هائی را دیدم که بسیار مهم و بازیگر عمده در مسائل سیاسی آن خطه بودند که نام اشان در کتاب دکتر مشکورنیامده است. حتی دیده میشود که دکتر مشکور نیز شیعیان عباسی را جدای از شیعیان علی و احتمالا بهمان مفهوم شعبه ای مستقل از شعبات مختلف اسلامی منظور نظر داشته است.

من بنوعی دسته بندی معتقدم که برای فهمیدن بعضی نکات نوشتارهایم باید توضیح دهم.

برای اینکه موضوع بسادگی روشن و تفهیم شود  مثالی مشخص آورده میشود.

اسلام دین است که به مذاهب مختلف تقسیم میشود مانند  سنی؛ شیعه علی وغیره.

هرکدام از این مذاهب ممکن است به فرقه هائی تقسیم شوند مانند حنفی، مالکی و غیره در مذهب سنی و شیعه اسماعیلی، شیعه دوازده امامی و… در مذهب شیعه علی.  

این دسته بندی ممکن است از جانب بعضی با انتقاد شدید روبرو شود زیرا مثلا همین مالکی و حنفی ووو را اکثرا و یا تماما بعنوان مذهب معرفی میکنند. در حالیکه عنوان کتاب نوبختی  ( فرق الشیعه)  دقیقا اشاره باین دارد که در زیر عنوان شیعه دسته های کوچکتری قرار میگیرند که فرقه نامیده میشوند.

اکنون از زاویه دیگری به مسئله نگاه میکنیم.  در همان صدر اسلام علی را میکشند که این تنها یک قسمت از برنامه بوده که باجرا در آمد. زیرا قاتلین چند نفر بودند که تصمیم داشتند همزمان چند تن دیگر از جمله معاویه را بکشند تا بقول یا خیال خود تفرقه از میان مسلمانان برداشته شود. پس آنها نمایندگان  فکری گروهی بودند که نه شیعه علی و نه سنی  را قبول نداشتند.

از این نمونه ها بسیار است که جای ذکر و بررسی تمام آنها واین نکات در این مختصر نیست.

در خاتمه برای اینکه اندکی از گستردگی شیعیان و خصوصا شیعیان علی را مشخص کرده باشیم بغیر از شیعیان 12 امامی و اسماعیلیه بذکر نام تعدادی از غلات شیعیه علی یعنی کسانی که در مقام علی غلو کردند تاجائی که بعضی از آنها او را بمقام خدائی رساندند پرداخته میشود. این مسئله نشان میدهد که شیعه حتما به 12 امام نمیرسد که این خود گوشه دیگری از بحث ما را روشن میکند.

تعدادی ازغلات شیعه علی:

ازدریه، اسحاقیه، امریه، بزیغیه، بشیریه، بللیه، بیانیه، تمیمیه، جناحیه، حارثیه، خطابیه،ذمامیه، ذمیه، رجعیه، سبائیه، سلمانیه،شریعیه، شریکیه، شلمغانیه، طیاریه، علیاویه( علیائیه)، عمیریه، عینیه، غرابیه، غمامیه، کسیفیه، کودیه، لاعنیه، محمدیه، مخطئه، معمریه، مغیریه، مفضلیه، موسویه، میمیه، نصیریه، نمیریه، یعقوبیه

نتیجه ای که از این بحث میتوان گرفت آنستکه  صرف بکار بردن کلمه ” شیعه”  باعث ایجاد مشکل میگردد وباید مشخص صحبت کرد و مثلا گفت ” شیعه علی” که  مشخص کننده پیروان علی است.  اما در همین جا نیز مشکل ایجاد میشود که کدام گروه از شیعیان علی؛  اثنی عشری و یا 6 امامی

( اسماعیلیه) و یا… بنابراین آنجا که در فحوای کلام نمیتوان این معنی را مشخص کرد باید نام کامل را بکار برد.

حال سراغ بقیه نکات برویم.

3-  دوستی میگفت که محمد پیامبر مسلمانان در تماس مستقیم با یونانیان از آنان ایده زیادی گرفت و تا آنجا پیش رفت که به معلم ثانی و شیخ اشراق رسید.

پاسخ:  محمد در اواخر قرن ششم میلادی زندگی میکرده؛  در حالیکه از پیش از تولد مسیح،  رومیان  جای یونانیان را گرفته و حاکم بر سوریه و لبنان بودند. از طرفی فاصله آنها تا مکه و مدینه بسیار زیاد بود ضمن اینکه این مناطق و حتی خود مکه و مدینه تحت حاکمیت ایران بود.

اما اینکه فلسفه، فرهنگ و… یونانی بر رومیان سیطره داشته، نکته ای است که همه بدان اذعان دارند و این امکان را نیز نمیتوان نادیده گرفت که احیانا رومیان و حتی یونانیان ( که هنوز تعداد نسبتا زیادی از آنها در آن منطقه بودند) به عربستان جنوبی سفر میکردند و افکار و مسائل خود را نیز منتقل میکردند. حتی سفرهای محمد به سایر نقاط میتوانسته به آشنائی او با افکار سایر ملل کمک کرده باشد.

لیکن خود محمد بیشتر افکار وعقاید اش را از زرتشتی، یهودی ومسیحی گرفت و بسیار کم و شاید اصلا تحت تاثیر فرهنگ یونانی نبود.

هنوز نیز این ارتباط و رفت وآمدهای یونانیان به منطقه مخصوصا لبنان قطع نشده است حتی بزرگترین خواننده حاضرعرب  زنی است باسم فیروز و ساکن لبنان که اصلا یونانیست و یکی دو نسل پیش به این کشور آمدند ولی کمتر عرب زبانی است که اصلیت این زن را بداند. این زن یکی از برجسته ترین چهره های هنری با شخصیتی بسیاراستثنائی،  والا و انسانی میباشد که عشق و علاقه شدیدی به لبنان داشته و هیچگاه خود را یونانی معرفی نکرده و بدینجهت کمتر کسی از پیشینه خانوادگی او اطلاع دارد. این زن خواننده در زمانیکه  در دهه 1970اسرائیل با تحریکات خود جنگی را میان مسلمانان و مسیحیان براه انداخت گفت؛  تا زمانیکه این جنگ و برادر کشی خاتمه نیابد آواز نمیخواند ؛ او تا بدین حد خود را لبنانی میدانست.

این مثال تنها بعنوان یک نمونه، نشانگر پیوستگی میان این دوجامعه است. اساسا بسیاری از محققین معتقدند که فلسطینیان از یونان مهاجرت کردند و بهمین جهت ریشه آنها عرب نیست بلکه آریائی است. پس این روابط ریشه بسیار بسیار کهنی دارد. بزرگترین فلاسفه یونان در مصر تربیت شدند. پیوستگی و روابط میان این اقوام همجوار بسیار گسترده بوده و این گستردگی نیز کاملا طبیعی بوده است.

از طرفی دیگرا ینکه چرا محمد و اسلام بیشتر عقاید و آداب دینی را از زرتشتی گرفتند ( که حتی به اشتباه بیشتر ایرانیان آنها را برگرفته از یهودیان میدانند) اندکی  پیشتر نوشته بودم و در آینده به بعضی دیگر اشاره خواهم کرد. توجه شود که اشاره به آداب دینی شده و این نکته با بیان داستانهائی از گذشته تفاوت دارد. بررسی این نکته بحث مفصلی را میطلبد که در اینجا فرصت آن نیست.

اما تارسیدن به معلم ثانی یا فارابی (وفات فاراب 260 ه ق) زمان خیلی بیشتری از افول قدرت یونانیان سپری شده بود. شیخ اشراق یا سهروردی هم که حکمت اشراق از اوست در 587 ه ق بقتل رسید. آنچه که همه میگویند و از نوشته های ایندو نیز عیان است؛ این هردو تحت تاثیر فلسفه یونان بودند ولی اینکه مستقیما یونانیان آنها را تعلیم داده باشند  در جائی ندیده ام ولی چنانچه مدرکی ببینم مسلما میپذیرم. آنچه که در تواریخ آمده چنین استکه  مدتها پس از قدرت گیری اعراب با ترجمه کتب یونانیان به عربی متفکران زمان  فرصت مطالعه آنها را یافتند و تاثیر گرفتند.

4- تا آنجا که در کتب دیده ام برجسته ترین مراجع شیعه از لبنان آمدند و آنرا ترویج وسامان دادند مانند:

محمد بن حسین عاملی ( منسوب به جبل عامل در لبنان) معروف به شیخ بهائی که نیازی به معرفی ندارد.

محمد ابن علی بن حسین بن علی بن حسن مشغری معروف به حرعاملی ولادت مشغر جبل عامل؛

و البته بسیاری دیگر که فعلا فرصت لیست کردن اسامی  نیست و ضرورتی هم ندارد. علاقمندان میتوانند خود بسراغ مطالعه و پیدا کردن اسامی بروند.

اینکه علمای شیعه از بحرین آمده باشند ممکن است و حتی ممکن است از جاهای بسیار دیگری هم آمده باشند زیرا با قدرت گرفتن یک حکومت ” شیعه علی” بهترین کار برای علمای مذهبی همین مهاجرت میبوده؛  ولیکن بنظر میرسد که بزرگترین متفکران  شیعه همان لبنانی ها بوده اند.

5- اما تحقیر اشرف افغان از آن نکات تاسف باردر دانش تاریخی  ایرانیان است.

مگر اشرف با بقیه سلاطین بعد از اسلام ( فعلا وارد مبحث پیش از اسلام نمیشوم) چه فرقی دارد. تمامی آنها خوارزمشاهیان، سلجوقیان، غزنویان ووو آنها نیز همان باصطلاح پابرهنه هائی

( اصطلاحی که مردم ایران در باره اشرف افغان بعنوان تحقیر بسیار بکار میبرند بدون اینکه حتی بدانند که اگر هم واقعا بدون کفش آمده بود؛ در همان افغانستان پا برهنه رفتن و حتی نعل کردن کف پا نشان پهلوانی و عیاری بوده است که شرح آن در کتاب غبار آمده است) بودند که برسر قدرت حکومتی چنگ انداختند و چون پابرجا ماندند دیگر از سابقه آنها چشم پوشی شد.

چنانچه اشرف افغان نیز میتوانست برسریرقدرت دوام بیاورد همانند دیگران میشد،  یعنی صاحب ثروت و مکنت و سابقه اش هم نیک میگردید.

ظاهرا کسی باین نکته نپرداخته و متاسفانه بنده نیز فرصت پرداختن به همه موضوعات را ندارم اما؛ باید این نکته را نیز بررسی کرد که چنانچه اشرف افغان میتوانست قدرت حکومتی بدست آورده را با اقتدار تمام حفظ کند؛  آیا ایران میتوانست مسیر بهتری را برای ترقی  طی کند؟

این نکته را میبایست در نظر گرفت که قدرت مرکزی ایران بسیار ضعیف شده بود. اگر اشرف افغان که از همه نظر از خوارزمشاهیان و سلجوقیان به ایرانیان سرزمین کنونی ایران نزدیکتر بود ، میتوانست قدرت را حفظ کند شاید از بسیاری آشوبها و جنگهای داخلی بعدی جلوگیری میشد و شاید بهمین دلیل ایران مسیر رشد بهتری را طی میکرد.

دوست دارم در همین جا نکته ای را  که سالیان دراز در دل داشتم و شفاها میگفتم، کتبا نیز اعلام کنم زیرا در رابطه مستقیم با این نوشتار و مخصوصا موضوع اشرف افغان است.

بعد از جنگهای اول و دوم که آلمان شکست خورد سالیان سال بشدت تمام و حتی اکنون نیز آلمان ( و ایتالیا) را به انواع جنایات و… محکوم میکنند.  حال تصورش را بکنید که اگر آلمان و هم پیمانانشان پیروز میشدند آیا باز هم همین صحبتها میشد؟ پاسخ صراحتا منفی است.  زیرا در آنصورت قدرت بدست این طرف جنگ میافتاد ودر نتیجه نه تنها چنین تبلیعاتی ( برعلیه خودشان) نمیکردند بلکه برعکس تمامی جنایات آن جریان شکست خورده یعنی انگلیس، فرانسه و آمریکا و یهودیان صهیونیست برای مردم جهان بیان و رومیشد و مسلما درآن صورت چهره دیگری از ماجرای جنگهای اول و دوم جهانی و دستهای پشت پرده و… ارائه میشد که زمین تا آسمان با آنچه اکنون گفته میشودتفاوت میکرد. شاید آنگاه چهره دست اندر کاران پشت پرده جنگ که در اصل همان یهودیان صهیونیست برای ایجاد اسرائیل بودند بصراحت وسادگی برای تمامی مردم بیان میشد و مردم ماجرای جنگ و چگونگی اهداف و شروع شدن آنرا میدیدند ومیدیدند که کشته شدن یک پرنس نمیتوانست دلیلی برای ایجاد چنین جنگی و کشته شدن ملیونها انسان و آنهمه خرابی و ویرانی باشد. و در آنصورت نیز بررسی واقعیت آنچه که بعنوان کشتار یهودیان ( هولوکوست) مطرح میشود شکل دیگری میگرفت و مشخص میشد که تا چه حد یهودیان صهیونست در این کشتار دست داشتند تا  بدینوسیله یهودیان فقیر را مجبور به مهاجرت به فلسطین بکنند.

حال در ادامه بررسی و مقایسه اشرف افغان با سایرین باید پرسید مگر نادر شاه از اول کفش های آنچنانی  و یا  چکمه های ساق بلند قرمز رنگ نشانه پادشاهی را برپا داشت؟

حالا که  به اینجا رسیدیم یک پرانتز باز کرده و یک نکته دیگر را هم که سالها در ذهن دارم ولی موقعیت و یا رابطه مناسبی برای بیان آن دست نداده بیان میکنم اعم از اینکه با موضوع ارتباط مستقیم داشته باشد یا نه؛ هرچند که در اساس با موضوع اصلی بحث مرتبط میباشد.

در غرب ناپلئون را بعنوان نابغه ( نظامی) معرفی میکنند و ما مردم بیچاره شرق نیز ( ببخشید) همانند گاو گیج بدنبال حرفهای آنها میرویم.  بنده نیز سالیان دراز تحت تاثیر همین  شعارهای پوچ قرار داشتم. کار به جائی رسیده بود که ایرانیان متفکر برای قمپوز در کردن و افتخار خریدن میگفتند؛  نادر شاه،  ناپلئون ایران است.

برای من این سئوال مانده که چطور میشود شخصی مانند ناپلئون که از خانواده ای سلطنتی و نظامی بود را نابغه نامید درحالیکه بنابر آمار رسمی ( که تعداد دقیق آنرا اکنون بخاطر ندارم) با بیشتر از 500000 نفر لشکر به روسیه هجوم میبرد ولی با حدود 50000 نفر یا 10 در صد برمیگردد یعنی براحتی نزدیک به 500000 انسان را به کشتن میدهد بدون اینکه نتیجه ای بگیرد. او در زمان حیات خود نه تنها در نهایت از جنگهایش هیچ پیروزی بدست نیاورد بلکه فرانسه کاملا شکست خورد

( شکست آخر و فاجعه بار او در واترلومعروف است) و خود او هم ناکام شده  در تبعید مرد.

مثال ایرانی میگوید: جوجه راآخر پائیز میشمارند.

برخلاف ناپلئون، نادر شاه از خاک بلند شد. ایران را کشوری متحد، یکپارچه و قوی کرد سرزمینهای بسیاری را فتح نمود و خودش خودش را شاه کرد.

نادر چون آنچنان سابقه خانوادگی نداشت در آن ماجرای معروف که سلاطین هند بدنبال سابقه خانوادگی اش و… بودند؛ خودش را با غرور و افتخار تمام چنین معرفی کرد. من نادر پسر شمشیر و…   یعنی همه چیزم را از خودم و بقدرت شمشیر و تدبیر بدست آوردم و اگر شما شکست خوردگان بخواهید سابقه خانوادگی اتان را برخ من بکشید آنگاه با این شمشیر از همه چیز و حتی زندگی بری خواهید شد.

این را میگویند مرد پیروز و سردار برجسته نظامی،  مرد بزرگ و نابغه ای خارق العاده. او آنچنان با درایت و عاقل بود که حتی  در آن لحظه خاص چنان جملاتی را بر زبان آورد. از جهتی دیگر دیدیم بعد از اینکه شاه شد و صاحب قدرت و جاه؛  موقعیتش تثبیت میشود و گذشته خانوادگی اش فراموش میگردد؛ آنچنانکه پس از بقتل رسیدنش،  اکثر قبایل و صاحبان قدرت در ایران،  خانواده او را لایق سلطنت دانستند.

بنظر من در مقایسه میان ناپلئون و نادر باید گفت ناپلئون آنقدر در برابر نادر کوچک است که حتی نمیتوان گفت ناپلئون، نادر فرانسه است؛ زیرا ابدا قابل مقایسه با نادر نیست و بر مبنای استدلال فوق حرفی هجو است.

حال فهم این که چرا  ناپلئون برای ایرانیان میشود نابغه و نادر شاه میشود سایه این ابر مرد!!! برایم بمیزان زیادی مشکل است و یا بی تعرف بگویم  حرفی بسیار مسخره و مزخرف است.

موضوع دیگری که در جلسه دیگری مطرح شده بود  و در رابطه با مسائل فرهنگی  ( در اساس  در جامعه سوئد و ایران بود) را در موقعیت دیگری بررسی خواهم کرد.

                                                            با آرزوی خوش کامی برای همه

                                                 جمعه   26 ژانویه 2007     6 بهمن 1385

                                                                                      اپسالا –   حسن بایگان

hassan@baygan.net

توضیحات

اکنونکه نزدیک به سه سال از نوشتار بالا میگذرد ضروری است تا یک نکته بدان اضافه شود.

پس از انتشار مطلب فوق با مطالعه کتب مختلف متوجه شدم که رنگ سیاه متعلق به خانواده عباسی بوده و دیگران نیز رنگهائی برای خود داشته اند. اما یک نکته دیگر و جالب که باعث گردید تا این سطور آورد شود مطلبی است که در اینجا مستقیماً از کتاب مغازی ( تاریخ جنگهای پیامبر اسلام) تالیف محمد بن عمر واقدی ( متوفی 207 ه ق)، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ دوم 1369 آورده میشود.

صفحه 187 کتاب:

” چهار نفر از اصحاب پیامبر (ص) در میان همه سپاه علامت و نشان داشتند، یکی از ایشان ابودجانه بود که دستاری سرخ بسته بود و خویشان او میدانستند که هرگاه دستار سرخ بر سر ببندد، بسیار خوب جنگ خواهد کرد؛ علی (ع) هم با پارچه پشمی سفیدی مشخص بود؛ زبیر با دستاری زرد نمایان بود و حمزه با پر شتر مرغ. “

در متن کتاب مطالبی آمده که در رابطه با همین رنگها و علائم قرار میگیرد.

یک نتیجه که من میتوانم از این علائم بگیرم آن پری است که در مراسم تعزیه اربعین حسین ابن علی در ایران بر کلاهخُود طرفداران حسین دیده میشود که بر اساس نوشته واقدی میبایست ریشه در علامت حمزه داشته باشد، اما در این مراسم از علامت علی ابن ابی طالب چیزی دیده نمیشود.

در خصوص کتاب مغازی  باید اشاره داشت که از معتبرترین متون اسلامی است زیرا که نویسنده به زمان محمد بن عبدالله  بسیار نزدیک بوده است.

در اهمیت شخصیت نویسنده اینکه محمد بن سعد کاتب واقدی ( 168 – 230 ه ق) که صاحب کتاب مشهور طبقات میباشد لقب کاتب واقدی را بدلیل نزدیکی اش  به این شخص بدست آورده است.

                                                          حسن بایگان

                                                           اپسالا –  سوئد

                                                           دوم دسامبر 2009

USAIran