سن عقل، سن عقل سياسی و سن عقل فلسفی


سن عقل

سن عقل سیاسی

سن عقل فلسفی

امام محمد غزالی تنها انسان ضد فلسفه روی زمین نبود بلکه در همین عصر وزمانه بسیاری از کسانیکه بعنوان فیلسوف معرفی میشوند خود ضد فلسفه ترین افراد هستند؛ حال یا آگاهانه چنین میکنند و یا خود نمیدانند که چه میکنند؛ در اینجاست که میتوان گفت:

آنانیکه خود را فیلسوف میدانند ولی نمیدانند که دارند به فلسفه ضربه میزنند  نادان ترین مردمانند.

آنانیکه خود را فیلسوف میدانند و میدانند که دارند به فلسفه ضربه میزنند جنایتکارترین مردمانند.

زیرا که فکر در زندگی انسان مهمترین نقش ها را داراست.

در هفته های اخیر  دو جایزه به دو ایرانی داده شد که ذهن مرا از زاویه ای خاص بخود مشغول کرد. هرچند مطمئناً در طول  سالهائیکه این جوایز توزیع ( و به غیر ایرانیان داده) شده نه ماهیت جوایز و نه ماهیت گیرندگانشان تفاوت چندانی با این دو مورد نداشته اند  ولی  وقتی انسان از یک کشور معین است  بیشتر با مسائل آن کشور آشنا میباشد و بهتر میتواند این گونه برخوردها را درک کرده و مورد تجزیه و تحلیل قرار بدهد. از جانبی دیگر وقتی مورد یا مسئله ای برای مردمی از یک کشور پیش میآید آنها بیشتر از سایرین در جریان قرار میگیرند مثلاً توزیع همین جوایز به ایرانیان  شاید به گوش مردمان سایر کشورها نرسد؛  همچنانکه در سالها پیشین هم که چنین جوایزی توزیع شده بود در نظر وسایل ارتباطات جمعی ایرانی بی اهمیت بوده و به گوش ایرانیان رسانده نشده است.

این دو جایزه یکی از جانب دولت آمریکا و مربوط به حقوق بشر و دمکراسی بود و دیگری از جانب سازمان ملل و تحت همان عناوین و برای  شخصی که او را  فیلسوف  نامیدند.

در خصوص جایزه اول که بعنوان دفاع از حقوق بشر به یک زن ایرانی داده شد، موضوع چندان پیچیده نیست؛ جایزه ای است از جانب کشوری که هیچگونه حقوقی و از جمله حقوق بشر یا انسانی را برای هیچ کسی ( حتی در کشور خود) بغیر از جناح قدرتمند در کشور خود قائل نیست و سالیانه هزاران نفر انسان بیگناه را که مسلماً از دید آنها انسان یا بشر به حساب نمیآیند مستقیماٌ میکُشد  که  توهینی به بشریت وانسانیت است.  مسلماً کسی  که آن را بپذیرد در ردیف همان ها قرار میگیرد.  تقدیس جنایت از خود جنایت بدتر است.

این جوایز صد در صد سیاسی و برای چهره سازی از افرادی مشخص  جهت دخالت در امور سایر کشورها میباشد.

در خصوص  حقوق بشر و دمکراسی و ماهیت این کشورها و در مجموع حکومت، دولت، سیستم و… توضیح بیشتر در نوشته های قبلی من آمده و نیازی  به ارائه چیز دیگری  در اینجا و در آینده نیست.

اما در خصوص مورد دوم که اعطاء جایزه ای از جانب سازمان ملل به یک مرد ایرانی و تحت عنوان مدافع آزادی و دمکراسی و… است موضوع شکل دیگری دارد زیرا  در آنجا از او بعنوان یک فیلسوف نام برده شده است. در اینجا موضوع فیلسوف نامیدن چنین اشخاصی مهم است و از این زاویه مورد بررسی قرار میگیرد.

یک فیلسوف میبایست فردی کاملاً مستقل بوده هرآنچه را که غیر انسانی یا ضد بشری است از جانب هر کسی و در هر مقطعی بدون هیچ ترس و محافظه کاری و …  مورد نقد قرار بدهد.

آنانیکه در راه دفاع از ترم های دمکراسی و امثالهم که تنها حیله های تاکتیکیِ موقتِ کثیفِ سیاسی هستند که در این مقطع تاریخی،  برای گمراه کردن اذهان مردم بکار میروند تلاش میکنند، نه تنها فیلسوف نیستند بلکه نامیدن آنها  بدین نام توهینی است به فیلسوفان واقعی.

چنین افرادی اگر کارمندان دستگاههای سیاسی نباشند یعنی آگاهانه جنایت را تقدیس نکنند؛  در بهترین حالت  تنها ا فراد ساده فریب خورده ای هستند که در پی توجیه حرف های قدرتمندان میباشند یعنی  گاو گیج دنباله رو.

سن عقل، سن عقل سیاسی و سن عقل فلسفی

آرزو میکردم در این مقطع فرصت میشد به بررسی مفصلِ فلسفی ی ” سن عقل؛ سن عقل سیاسی و سن عقل فلسفی”  میپرداختم  لیکن متاسفانه بدلایلی اکنون فرصت آن نیست ولی از آنجا که این نکته ای مهم و در رابطه با صحبتهای فوق میباشد بطور مختصر مورد بررسی  قرار میگیرد تا ماهیت کسانیکه باصطلاح امروزی فیلسوف نامیده میشوند ولی در اصل ضد فلسفه و فیلسوفان میباشند کمی روشن شود.

سن عقل

سن عقل برای هرکاری متفاوت است حتی ساده ترین کارها تنها در سن وسالی قابل انجام استکه شخص مراحلی را پشت سر گذاشته باشد.

مثلاً راندن یک دوچرخه از هر سن و سالی ممکن نیست زیرا سوای اینکه شخص باید بمرحله ای  از تکامل فیزیکی که کنترل بدن را به او میدهد برسد  باید  به آن مرحله نیز رسیده باشد که بتواند مسائل و مشکلات حول و حوش را تجزیه و تحلیل کرده و عکس العمل مناسب و بموقع از خود بروز بدهد. بعضی اوقات هردو نکته با هم به یک نقطه ( مناسب برای کاری) میرسند و در مواردی یکی بر دیگری پیشی میگیرد مثلاً شخص می تواند بالانس دوچرخه را حفظ کند ولی  درک درست و کافی از شرایط اطراف خود نداشته باشد.

یک انسان میتواند در سن حدود 25 سالگی پزشک یا مهندس بشود و پس از آن با کمی تجربه کارهای پیچیده مهندسی را انجام بدهد و یا امراض مردم را معالجه کند یعنی به سن عقل برای این امور رسیده است. ولیکن برای درک مسائل اجتماعی و سیاسی و مخصوصاً فلسفی زمان بسیار بیشتر و تجربیات بسیار زیادی لازم است تا شخص به سن عقل سیاسی و یا عقل فلسفی برسد.

برای کوتاه کردن کلام از چند مثال استفاده میشود.

در چند هزار سال پیش در میان زرتشتیان سن بلوغ 15 سال بود و کسی را که باین سن میرسید با بستن علامتی مخصوص رسماً بعنوان فردی بالغ یا کامل وعاقل در جامعه میپذیرفتند.

حتی تاهمین چند دهه پیش سن  بلوغ  که زمان ازدواج را نیز رقم میزد برای پسران در میان اکثر ملل جهان 15  سال  و برای دختران از این هم کمتر (که معمولا اولین نشانه های زنانگی در آنها بود)  در نظر گرفته میشد. این بدان معنی بود که دختر و پسر در این سن وسال میتوانستند خانواده تشکیل بدهند و کلیه نیازهای یک زندگی عادی خانوادگی را برآورده کنند. در واقع آنها به سن عقل برای اینکار  

( سن عقل زندگی) رسیده بودند همانند همین نسل قبلی یا پدر و مادران ما.

در همان قرون گذشته حتی بزرگترین پادشاهان کسانی بودند که از سنین جوانی بدین مقام میرسیدند. بسیاری از کشورگشایان بزرگ جهان زیر 20 سال سن داشتند.

میتوان تصور کرد که چه گستردگی فکری و سیاسی ای لازم بود تا بتوان سرزمین های بدان بزرگی را با انواع مشکلات و توطئه های بیرونی و درونی حفظ کرد و البته چنین توانی در چنان مردانی با چنان سنینی وجود داشت. یعنی آنان به سن عقل سیاسی، عقل کشورداری و کشورگشائی رسیده بودند.

اکنون دیگر آن دوران سپری شده و کمتر کشوری سن عقل برای  تشکیل خانواده و ورود به زندگی بزرگسالانه را 15 سالگی میداند زیرا مردمان در این سن هنوز در کلاسهای پائین مدارس مشغول به تحصیل و فراگیری هستند و اگر هم به بازار کار وارد شوند کاری ارزشمند و یا کاری فکری بدانها داده نخواهد شد. آنها در این سن وسال  نمیتوانند هیچ کدام از نیازها و هزینه های  یک خانواده را برآورده کنند. پس سن عقل زندگی 15 سالگی نیست و بسیار فراتر است و در بعضی جوامع اکنون به حدی میان 25 – 30 سال رسیده است. همچنین سن  پختگی عقل زندگی  برای مرد را میتوان حدوداً 40 سالگی در نظر گرفت.

سن عقل سیاسی

در  سالهای اخیر سن عقل جوان و فعال برای سیاسیون را 50 میدانند.

دلیل اینکه چرا این سن که در گذشته حدود 20 بود  اکنون  به 50 رسیده  چندان پیچیده نیست و بصورت خلاصه میتوان به گسترده شدن موضوعات در جهان اشاره داشت زیرا دیگر فراگیری آنها تا 20 سالگی امکان ندارد. اکنون 20 تا 30 سالگان در سازمانها جوانان احزاب سیاسی فعال هستند.

اما وقتی 50 سالگی سن جوانی در عقل سیاسی بحساب بیاید پس سن پختگی عقل سیاسی حتماً بالاتر از آن است و کمتر از آن سن کودکی در سیاست.

سیاست بیشتر شبیه شطرنج است زیرا انسان با یک مورد مرده یا جامد که تنها یک طرف برای حل مشکل حرکت میکند روبرو نیست  بلکه همواره شخص سیاسی با نیروئی مقابله دارد که او نیز فرد یا افرادی زنده و متفکر هستند پس همیشه باید مترسد حرکتی غیر منظره باشد که شاید در تمامی طول تاریخ نیز نمونه اش صورت نگرفته است. سیاست یک مبارزه است که دو یا چند طرف زنده در آن شرکت دارد.

سن عقل فلسفی

فاکتورهای زیادی  در رسیدن به عقل ( سیاسی، فلسفی ووو) دخالت میکند که بواسطه  آنها رسیدن به سن عقلِ سیاسی یا فلسفی و غیره  برای افراد مختلف یکسان نخواهد بود.

حتی ممکن است بعضی افراد در تمام عمر خود و علیرغم تلاش، به عقل سیاسی و یا فلسفی نرسند.

در گذشته های دور اندک افرادی که نابغه به حساب میآمدند در سنین حدود 20 سالگی مطالبی میگفتند و مینوشتند که هنوز هم با ارزش هستند. ولی بطور عادی از حدود 30 سالگی  بود که افراد تحصیلکرده  مطالب ارزنده خود را ارائه میدادند. در میان بزرگان پارسی نویس امثال سهروردی در چنان سنینی مطالبی نوشتند که هنوز خواندن آن برای هر متفکری جالب بوده و پایه و اساس خوبی برای  تفکر و فلسفه است،  بطوریکه مطالعه آنها میبایست در رشته فلسفه دانشگاههای جهان اجباری شود؛ و نه نوشته های امثال  مارکس، راسل، هوسرل، هایدگر و…  و یا میشل فوکو که بالاخره در سنین بالا اعتراف کرد که دهها سال نوشتم ولی همه اش اشتباه بوده است.  فوکو عاقل تر از دیگران بود زیرا بالاخره فهمید که اشتباه میکرده ولی آنانیکه این نادانی خود را ندانستند و در آن حالت مردند از او خیلی بدتر هستند. و بدتر از اینها کسانی اند که بعنوان استاد و…  در دانشگاهها نشسته اند و این نادانی باصطلاح فلاسفه  را نمیدانند و یا میدانند و چشم روی هم میگذارند و به شاگردان بیچاره تکلیف میکنند تا این نوشته ها را  بعنوان بالاترین عقل ها بخوانند.

احمد بن محمد بن مسکویه در جاویدان خِرَد چاپ تهران 2535 ، با همکاری موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل، صفحه 201 چنین میگوید:

” ده  کس اند که خود را به رنج و محنت و عنا  می اندازند و هم غیر خود را،  یکی صاحب اندک عملی که تکلیف میکند و خود را به محنت و کلفت میاندازد که علوم دیگر را مطالعه نماید و بحث کند و

نمی تواند کرد و به حق آن علوم قیام نمی تواند نمود  پس خود را به رنج و عنا می اندازد که آن علوم را درس گوید و نمی تواند گفت  و هر که را پیش او درس می خواند و از وی علم اخذ می کند و

می آموزد نیز به رنج می اندازد، دوم…”

همچنین در صفحه 203 میگوید:

” سزاوارترین کسی که از وی باید حذر کرد سه کس اند: یکی دشمن فاسق، دوم یار بی وفای غدار، سیوم پادشاه جابر.”

یک ضرب المثل کاملاً درست پارسی نیز میگوید: دشمن دانا بلندت میکند برزمینت میزند نادانِ دوست.

سن عقل فلسفی در این دوره با قرون گذشته بسیار فرق کرده و بسیار بالاتر رفته است.

در گذشته تمام آنهائی که فیلسوف نامیده میشدند در رشته های دیگر علمی دست داشتند. مثلاً در یونان  قدیم ریاضیات را الزام آور میدانستند و بعدها فیزیک در درجات بالا قرار گرفت.  

در ایران امثال فارابی و ابن سینا و خیام و… همه از سایر علوم  بیشترین بهره ها را داشتند بطوریکه دروس یا نوشته های علمی آنها در طی قرون متمادی تدریس میشده است.

بارزترین مثال ابن سینا است که از بزرگترین فلاسفه تاریخ ایران و جهان اسلام و شاید جهان بود ولی اکثریت ایرانیان او را تنها بعنوان یک پزشک میشناسند و کتاب او بنام قانون سالیان سال بزرگترین کتاب مرجع پزشکی بود در حالیکه مقام او در فلسفه بسیار بالاتر از مقام اش در پزشکی بوده و هست.

مثالی دیگر؛  آنچه سهروردی در باره ماهیت نور گفته هنوز قابل تعمق و بررسی در دانشگاهها است.

آنچه دانشمندان و فلاسفه قدیم جهان اسلام در باره خلاء گفته اند هنوز از نظریاتی که در دانشگاههای جهان بعنوان واقعیت خلاء پذیرفته شده دقیق تر است و نظریات جدید را زیر سئوال میبرد.

 از این موضوع نتیجه گرفته میشود که فلسفه یک علم انتزاعی نیست که فیلسوف تنها آن را مطالعه کند. فیلسوف باید بتواند  در سایر علوم هم پیشرو باشد و آنچه را  در سایر علوم با مشکلی لاینحل گره خورده بطریق فلسفی حل نماید یا راه حلی ارائه بدهد که در آینده بتوان از آن مسیر به راه حل رسید.

بدینترتیب با توجه به اینکه علوم مختلف در جهان نسبت به قرون و حتی دهه های گذشته بسیار پیشرفت کرده بنابراین برای دانستن حد معقول یا قابل قبولی از آنها که بتواند کمکی به افکار فلسفی باشد سالهای زیادی وقت لازم است بطوریکه دیگر نمیتوان در سنین آنانیکه ذکر شد مطالب عمیق فلسفی نوشت.

سیاست و فلسفه

یک فیلسوف واقعی باید کاملاً مستقل باشد تا بتواند سیاست و تمام آنچه را که غلط، ضد انسانی،

حیله گری و… است به نقد بکشد. 

یک فیلسوف باید به مسائل تئوریک سیاسی بپردازد وگرنه فیلسوف نیست.

برای داشتن دانشی مناسب در سیاست نیز باید سالها وقت گذاشت خصوصاً اینکه تجربه در سیاست امری  اجتناب ناپذیر است و تئوری بتنهائی بکار نمیآید.

با توجه به اینکه اکنون 50 سالگی در سیاست جوانی بحساب میآید و یک فیلسوف نیز باید مدت زیادی را صرف فراگیری این علم بکند، در نتیجه برای بدست آوردن درک عمیق فلسفی باید عمر زیادی را در مسائل گوناگون گذاشت تا به نقطه ای  رسید که بتوان بدان نام فلسفه و فیلسوف نهاد.

اما فلسفه از سیاست بازی کاملاً بدور است. چنانچه فیلسوفی وارد بازیهای سیاسی عملی یا سیاست بازی  شد آنگاه جایگاه خودش را بعنوان فیلسوف خدشه دار میکند و یا حتی از دست میدهد.

شجاعت و سن عقل فلسفی

از نکات مهمی که در میان فلاسفه یونان مطرح میشد شرکت در جنگ بود آنها معتقد بودند کسانیکه در جنگی شرکت نکرده اند و خود را در معرض خطر مرگ قرار نداده اند از ضعف بزرگی برای فیلسوف شدن رنج میبرند و نمیتوانند فیلسوف بشوند زیرا شجاعت آنها محک نخورده است. این امری صحیح است و دراین زمان نیز صدق میکند، حال اگر موقعیت جنگ برای کسی پیش نیاید موارد مشابه حداقل در حد دعوا ( زد و خورد) و تهدید جانی  وجود دارد.  شجاعت در فلسفه از مهمترین هاست.

شجاعت سن عقل فلسفی را در انسان پائین میآورد. هرچه شجاعت فرد بیشتر باشد سریعتر به سن عقل فلسفی میرسد و هرچه کمتر باشد دیرتر،  و آنکه شجاعت ندارد ابداً فیلسوف نخواهد شد.

معلوم نیست کسیکه تنها با خواندن چند کتاب در دانشگاه ( معمولاً هم این کتابها به یک دسته نویسنده خاص اروپائی مربوط میشود که نام چند تن از آنها آورده شد) آنقدر درک و فهم و شجاعت و…  پیدا کند که بتوان باو نام فیلسوف داد. معلوم نیست که چنین فردی در اثر کمترین فشار یا تهدیدی حرفهائی بزند یا بنویسد که تنها در جهت حفظ  جان و منافع خودش باشد و در نتیجه هیچ ارتباطی با فلسفه بمعنی واقعی نداشته و نهایتاً بدینترتیب گفتار و کردارش ضد فلسفه و فلاسفه بشود.

بهر صورت بررسی مفصل اینها و بسیاری مطالب دیگر به آینده ای نامعلوم ارائه میشود. نامعلوم باین دلیل که آینده نامعلوم است و کارهای زیادی در دست هست که باید به اتمام برسد. اما اینکه این مقدار اندک نوشته شد باین خاطر بود که نمیشد از چنین توهین هائی به بشریت و فلاسفه آنهم تحت لوای دفاع از حقوق بشر و دمکراسی  و زیر عنوان فیلسوف گذشت؛  و لازم بود در این موقعیت مناسب با این عمل  ضد فلسفه و فلاسفه، برخورد میشد.

اما کسانیکه چنین جوایزی برایشان در نظر گرفته میشود:

1 – یا آنرا میپذیرند یعنی بر بدترین جرم و جنایات ضد بشری که توسط  بدترین ها در جهان صورت میگیرد، دانسته یا ندانسته مهر تائید زده و سر تعظیم فرود میآورند.

2 – عقل و شجاعت و بشر دوستی دارند و این جوایز را نخواهند پذیرفت.

برای یک فیلسوف واقعی  شرم آورترین وضعیت زمانی استکه از جانب جنایتکاران مورد تمجید قرار بگیرد. اگر چنین شد او یک شانس دیگر دارد تا خود را از چنین لکه ننگی رها کند و آن مخالفت با پذیرش چنین جوایز و تقدیرهاست.

اما اگر کسی چنین جوایزی  را پذیرفت دیگر فیلسوف نیست و جای  شرمساری هم برای فلاسفه واقعی نخواهد بود.

در عصر حاضر آنکه ( فیلسوف یا هر انسانی) بطور واقعی با جرم و جنایت ضد بشری که توسط حاکمان و دولتهایشان صورت میگیرد مبارزه میکند هیچگاه مورد تقدیر آنها قرار نمیگیرد بلکه برعکس همیشه بنوعی تحت فشار است؛  یا در چنبره توطئه سکوت است  یا  ترور شخصیت میشود و یا حتی اگر بتوانند او را بصورت فیزیکی از روی زمین محو میکنند.

                                                                   مارچ 2010  اسفند 1388

                                                                                              اپسالا – سوئد

                                                                                                        حسن بایگان

hassan@baygan.net

www.baygan.org

رئيس جمهور يا رئيس جمهوری و ضعف زبان پارسی

رئیس جمهور یا رئیس جمهوری

و ضعف زبان پارسی

این روزها بدلیل رنگ پرچمی که درپشت سر آقای احمدی نژاد در یک جلسه مصاحبه مطبوعاتی آبی دیده شده سرو صداهای زیادی براه افتاده اما یک نکته دیگر نیز در این میان مطرح است که ظاهراً کسی ندیده یا سواد نرسیده یا متوجه نشده است و آن به مبحث دانش زبان پارسی ( و زبان سیاسی) باز میگردد. در همان صفحه پشت سر آقای احمدی نژاد با حروف درشت نوشته شده بودمصاحبه مطبوعاتی رئیس جمهور.

این نوشته نشان میدهد که تا چه حد دانش زبان فارسی ما ضعیف است و نیاز به بازنگری جدی دارد.

جمهور کلمه ای عربی است بمعنی مردم. اما جمهوری که از همین کلمه گرفته شده بعنوان یک سیستم یا نظام سیاسی تلقی میشود.  بنابراین درست آن است که گفته و نوشته شود ” رئیس جمهوری”  یعنی رئیس حکومتی که سیستم آن جمهوری است ولی چنانچه نوشته شود ” رئیس جمهور”  بدین معنی خواهد بود که ایشان رئیس مردم است. برای روشن شدن معادل انگلیسی آن آورده میشود:

جمهوری معادل ریپابلیک است و جمهور معادل پی پل ( مردم).

ضعفهای  زبان پارسی آنچنان وسیع است که شاید باور کردنش مشکل بوده و باعث تعجب شود.

اکنون بیشتر از سه سال است روی این ضعف ها کار میکنم و تاکنون در حدود 30 نکته مهم و کلی جمع آوری کرده که با توضیحاتی بسیار مختصر به بیشتر از 70 صفحه آ 4  که کتابی 100 صفحه ای یا بیشتر خواهد شد رسیده و در آینده ارائه خواهد گردید.  با بررسی این نکات متوجه خواهیم شد که تا چه حد زبان پارسی ما ضعیف و دارای اشتباهات و نقائص فاحش است و باید بطور اساسی به بازنگری  و اصلاح آن پرداخت؛ برای حل آن نیز راه حل ارائه شده است. حتی اینجانب اعتراف میکنم حتماً در همین مطلب کوتاه  چندین و چند اشتباه مرتکب شده ام که خود نیز از آنها آگاه نیستم.

اما بی دقتی و ضعف در کنترل نوشته ها  دیگر از حد معقول گذشته است. اینکه کلمات و حتی اعداد و ارقام و آمارها بدون دقت در نوشته ها و تلویزیون میآید امری بظاهر عادی شده است، در حالیکه افرادی را که در این امور هستند و دقت دارند دچار سردرگمی میکند.

در غرب این مسائل بسیار مهم است و کمترین اشتباه در نوشته ها را ابداً  نمیپذیرند.

بعنوان نمونه هم اکنون در حال مطالعه تاریخ هرودت هستم که انتشارات دانشگاه تهران چاپ دوم آنرا در همین دهه 80 شمسی منتشر کرده است. این کتاب مملو از اشتباهات املائی و انشائی و حتی چاپی است که در بسیاری موارد انسان را دچار سردرگمی میکند.

تا زمانیکه مردمان کشوری و مخصوصاً دانشگاهها که باید مظهر علم و دقت علمی باشند تا این حد بی توجه و بی انظباط هستند توقعی از کشور برای پیشرفت و توسعه در امور مختلف در سطح جهانی نباید داشت.  بررسی این مسئله البته گسترده تر از اینهاست که در جای خود بدان پرداخته خواهد شد.

                                                                      اسفند 1388   فوریه 2010

                                                                        حسن بایگان        اپسالا – سوئد

hassan@baygan.net

www.baygan.org

نگاهی فلسفی به حافظه تاريخی

نگاهی فلسفی به حافظه تاریخی

دوستی محترم و با دانش چند بار داستانی را تعریف کرد، بدین ترتیب:

از فیلسوفی پرسیدند بهترین اختراع انسان چه بود؟ پاسخ داد: پاک کن.

مقصودش این بود که انسان میبایست خیلی چیزها مخصوصاً حوادث بد و ناگوار را از ذهنش پاک کند، همانطور که پاک کن را برای پاک کردن نوشته های اشتباه استفاده میکنند.

حال این داستان چقدر واقعیت دارد موضوعی استکه بدلیل نداشتن نوشته ای کتبی از چنان شخصی نمیتوانم چیزی راجع به آن بگویم اما.

تفاوت های زیادی در این میان هست، وقتی شخصی چیزی مینویسد تا آنگاه که به بیرون ارائه نشده قابل رفع و تغییرات است که از پاک کن استفاده میشود. مثلاً در این عصر و زمانه مطالب با کامپیوتر نوشته میشود و در صورت اشتباه بودن نیز از پاک کن خاص آن استفاده میشود.

مثال بهتر و دقیق تر در باره این نکته فلسفی،  خود همین نکته یا این کلمات قصار( در باره پاک کن) است که اکنون توضیحاتش ارائه میشود.

سالها با این گفته آن دوست بسر بردم و چندین بار نیز آنرا در حدی محدود بکار گرفتم؛ تا اینکه  چند روز پیش که قصد نگارش مطلبی درباره حافظه تاریخی را داشتم مطلب را با همین کلمات  قصار

(همچنانکه در این نوشتار دیده میشود) و با نظر مثبت و پذیرش آن، شروع کردم.  لیکن در میانه راه  متوجه شدم که این گفته صحیح یا دقیق و کامل نیست، در نتیجه آنرا به کناری گذاشتم و تنها پس از نقل قول آن دوست (همین چند سطر اولِ شروع مطلب)، نوشتار باین شکل فعلی در آمد. در نتیجه در حالیکه آن قبلی را کاملاً از حافظه کامپیوتر پاک نکرده ام ( و در کناری دارم) ولی بدلیل اینکه انتشار نخواهد یافت، مورد دیگری میشود! چگونه:

تا زمانیکه مطلبی منتشر نشده و نزد خود شخص است، کسی از آن اطلاعی ندارد و میتواند آنرا بهر شکلی بخواهد تغیییر بدهد و یا حتی منتشر نکند؛  در اینصورت نوشته قبلی تنها بعنوان تجربه( تاریخ) تنها برای خود آن شخص باقی میماند؛ ولی وقتی مطلبی منتشر شد آنگاه بصورت تجربه یا تاریخ بشر در میآید. صحبت  بر سر آن نیست که چه تعدادی باید آنرا بخوانند تا اینکه تاریخ بحساب بیاید بلکه موضوع بر سرآنستکه دیگر از دست یک فرد خارج شده و در اختیار عموم قرار گرفته است خصوصاً در عصر حاضر که وقتی چیزی در اینترنت آمد کسی نمیداند سر از کجا در میآورد و در چه جاهائی راجع به آن بحث میشود و یا تاثیر میگذارد.

چنانچه مطلب قبلی که نوشته ام  از کامپیوترم کاملاً پاک شود دیگر وجود ندارد. در این وضعیت هرچند هنوز در ذهنم باقی است اما پاک کردن آن از ذهن مسئله دومِ همان داستانِ ” پاک کن” است که به حافظه تاریخی نیز باز میگردد.

چنانچه نوشته پیشین من درباره ” پاک کن” از حافظه کامپیوتر پاک شود یعنی اینکه دیگر هیچ امکانی نباشد تا شخصی بدان دست یابد و آنرا منتشر کند آنگاه تنها در ذهن من باقی میماند و هیچ کس دیگر در جهان از آن مطلع نخواهد شد. اما اگر این نوشته کنونی که جای آن قبلی را میگیرد منتشر شود آنگاه نه تنها در ذهن تعدادی جای خواهد گرفت بلکه بعنوان یک سند حداقل در جائی در جهان ثبت یا نگهداری خواهد شد. زیرا در جهان مکان هائی هستند که هر برگی را که منتشر میشود نگهداری میکنند.

اما چنانچه نوشته حاضر منتشر شود آنگاه چگونه میتوان آنرا پاک کرد؟

امکان پاک کردن آن ( والبته همانطور که گفته شد هر نوشته دیگری) در سطح جهان ( در عصر حاضر) غیر ممکن است، اما میتوان آنرا از دسترس مردم دور نگهداشت و این کاری است که اکنون سالهاست در جهان صورت میگیرد. یعنی اینکه در تمامی جهان  مردمان بطور عام و یا قدرتها از  نوع بزرگ یا کوچک آن  ودر مجموع هر شخص یا نیروئی، هر کدام بنا بر موقعیت و توان خود، آنچه را دوست دارند تبلیغ و ترویج میدهند و آنچه را دوست ندارند ویا مخالف خود میبینند به انواع مختلف در پی سانسور و  نابودی اش بر میآیند ودر کمترین حالت به فراموشخانه میفرستند.

شرح حال این نوشته من  تنها یک نمونه خاص در رابطه با فلسفه از حافظه تاریخی بود.  

نمونه های دیگر افکاری استکه تمامی مردم جهان در طول روز در ذهن دارند، تا زمانیکه آنها تنها در فکر خودشان است مسئله خاصی پیش نمیآید،  ولی زمانیکه آن افکار بصورت حرف یا عمل در آمد آنگاه  کار بصورت دیگری در میآید.  زیرا در اینصورت استکه در اکثر مواقع چون به منافع دیگران برخورد میکند عکس العمل سایرین را نیز درپی دارد. هرچه موقعیت افراد حساس تر باشد حرف و عمل آنها افراد بیشتری را در بر میگیرد.  مثلاً آنگاه که رئیس یک کشور حرفی را میزند که به منافع کشورخود وسایرین باز میگردد صحبت میلیونها انسان و عکس العمل آنها مطرح میشود. در چنین حالاتی است که مسئله حساس میشود و تاریخ کشور و یا کشورها را شامل میشود. در چنین مواقعی پاک کردن آنها دیگر باهیچ پاک کنی امکان ندارد و هنوز پاک کنی اختراع نشده تا بتوان با آن چنین مسائلی را پاک کرد اما اینکه آیا ممکن است در آینده چنین پاک کنی اختراع شود امر دیگری است.

تنها چیزی را که میتوان نام برد زمان است که البته بسته به نوع مورد و حساسیت یا اهمیت آن مدت آن متغیر میباشد.

مثالی بسیار روشن: زمانیکه مسائلی بین دو کشور پیش میآید که نهایتاً میان آنها جنگی رخ میدهد این بعنوان یکی از وقایع مهم تاریخ آن کشورها ثبت میشود و در این صورت امکان ندارد که بتوان آنرا پاک کرد. ممکن است این وقایع پس از مدتی اهمیت و یا حساسیت اولیه خود را از دست بدهد ولی در تاریخ و حافظه تاریخ ثبت است. کمااینکه برای تمامی کشورها و ملل در طول تاریخ اشان  جنگهای بسیاری رخ داده اما آنها اکنون باصطلاح آن جنگها را فراموش کرده اند و شاید با بسیاری از دشمنان دیروز دوست امروزی هستند ولیکن در اساس این مسائل فراموشی نشده اند و همیشه باقی اند. ولی قانون نانوشته یا راه و چاره زندگی بشر چنین است که نمیتواند بخاطر چنان اتفاقاتی برای تمام طول تاریخ آینده خود دشمنی وخصومت بخرج بدهند و یا همیشه آنرا جلوی چشم داشته و سرلوحه روابط خود قرار بدهند. پیشتر در مطلبی نوشته بودم که: ” در سیاست دوست و دشمن وجود ندارد و درعین حال همه دوست و همه دشمن هستند”. مثلاً در همین اروپا در یک صد سال گذشته دو جنگ بسیار بزرگ و چندین جنگ کوچکتر رخ داد و آنها میلیونها تن از یکدیگر را کشتند، ولی اکنون آنچنان با هم دوست هستند وروابط گرم دارند که انگار ابداً چنان اتفاقاتی نیافتاده است. ولیکن نباید اشتباه کرد و تصور نمود که آنها جنگها را فراموش کرده اند بلکه همانطور که دیده میشود آنها همواره در تمام رسانه هایشان بطور مدام از این جنگها یاد میکنند و همواره هوشیار هستند.

در اینجا میتوان از  بکناری نهادن صحبت کرد ولی پاک کردن حرفی کاملاً اشتباه است. حتی چنانچه عده ای بخواهند چنین وقایعی را کاملاً بفراموشی بسپارند کاری بسیار غلط انجام داده اند.

گذشته ( تاریخ ) هر فرد یا کشوری  حافظه آنهاست هر کس بخواهد آنها را فراموش کند( پاک کند) کار درستی انجام نداده است. شاید تنها آنانیکه دیوانه مینامیم، گذشته ها را فراموش میکنند و البته آنهم نه بصورت صد در صد وگرنه چنان انسانی حتی راه رفتن و کارهای ابتدائی خود را نیز نمیتواند انجام بدهد. پاک کردن کامل گذشته یعنی حتی فراموش کردن راه رفتن.

بیائیم بر سر صحبتی که از ابتدا همه را به اشتباه انداخت اینکه انسان باید وقایع بد، سخت، تلخ  و از این قبیل را کاملاً فراموش کند؛ در اینجا بود که صحبت پاک کن مطرح شده بود.

میدانیم  وقتی چیزی با مداد نوشته میشد و بعد با پاک کن آنرا پاک میکردند دیگر از میان رفته بود. توجه شود که در زمانهای  پیشتر نوشته ها با جوهر بود و پاک کردن آنها بسیار سخت بود و در بعضی موارد که نوشته ها بر روی پوست بود بهترین  راه شستن  و یا سوزاندن بود.  پس از اختراع مداد،  پاک کن نیز اختراع شد ولی بهر صورت مقصود آن  فیلسوف ( چنانچه دوست من از روی سند و مدرک صحبت کرده بود و چنان صحبتی و گوینده ای وجود داشته بوده) از میان بردن چه بصورت شستن و چه پاک کردن ویاهر طریق دیگر بوده است.  ولیکن پاک کردن یک نوشته آنهم در آن زمانها، با پاک کردن تاریخ انسان یا جامعه کاملاً مغایرت دارد. هیچ انسان و جامعه متشکل و عاقلی نباید بهمین سادگی سعی در پاک کردن گذشته خود بکند؛ هرچند که این امری غیر ممکن است.

تاریخ ( گذشته) و اتفاقاتش را نباید بهمین سادگی پاک کرد بلکه باید آنرا همیشه در نظر داشت تا درسی برای آینده باشد.  برای پاک کردن گذشته یک کشور یا ملت باید تمام مدارک کتبی یا مادی باقی مانده را از میان برد و در ضمن تا چندین نسل نیز از آنها صحبتی نشود تا اینکه  چیزی  یا خاطره ای  ازگذشته به نسل های بعدی نرسد، و این امری است که در این عصرغیر ممکن میباشد. ولی بسیاری اتفاقات در قرون گذشته برای مردمان سراسر جهان افتاده که به نسبت اهمیت آنها بمرور از خاطره ها محو شده لیکن تاثیر آن بصورت تجربه در اعمال و رفتار آنها باقی مانده است.

 نتیجه اینکه تمام چیزها را نمیتوان بسادگی با هم مقایسه کرد و بسادگی از پاک کردن صحبت نمود و آنرا به همه چیز ربط داد  مثلاً به همین مسئله حافظه تاریخی.

متاسفانه آنجا که شخص یا جمعی از مردم گذشته ای از خود را که در مواردی بسیار مهم نیز میباشند از یاد میبرند و یا تحت تاثیر بعضی تبلیغات یا جو چنین میشوند در مسیری بسیار اشتباه افتاده اند و راه رشد خود را محدود کرده اند.

بعضی وقایع از حیطه قدرت و اختیار انسان خارج است و بنابراین چنانچه حادثه خوب یا بدی بوجود آید انسان با بخاطر سپردن آن نمیتواند تاثیری بر ایجاد یا عدم چنین وقایع در آینده بگذارد مثلاً  حوادث طبیعی چه خوب و چه بد در اختیار انسان نیست. هرچند این نیز به نوعی به انسان تاکید میکند که برای جلوگیری از مثلاً حوادثِ بدِ بعدی راه و چاره ای بیاندیشد و در مواردی انسان به مقابله پرداخته مثلاً به ساخت خانه های ضد زلزله پرداخته است. اما ماجراهائی که خود انسانها مستقیماً در ایجادشان  دست دارند امر دیگری است همانند جنگ ها که مسبب آنها خود انسانها هستند واز خارج بر انسانها تحمیل نمیشود؛ پس در این موارد حافظه تاریخی بسیار مهم و حیاتی است.

فراموش کردنِ مواردی حساس از گذشته  دور یا نزدیک تفاوتی با دیوانگی ندارد.

دیوانگان کسانی هستند که چندان خاطره ای از گذشته ندارند و نمیتوانند از آن حوادث و خاطرات تلخ و شیرین برای زمان حال و آینده بهره ببرند. پس زمانیکه فرد یا جامعه ای واقعه مهمی از گذشته یا تاریخ خود را فراموش میکند و تحت تاثیر یک سری وقایع همان لحظه ( جو ایجاد شده) قرار میگیرد عملش فرقی با اعمال دیوانگان ندارد و در آینده چنانچه بهوش یا بر سرعقل آمد  باید بپذیرد که عملش همان بوده که نامبرده شد.

ایرانیان و حافظه تاریخی

گفته شد که فراموش کردن همه چیزها صحیح نیست، حتی وقایع تلخ را نیز نباید بهمین سادگی بفراموشی سپرد وگرنه انسان حافظه تاریخی اش را از دست میدهد و درنتیجه عبرتی از گذشته نمیگیرد.

مخصوصاً بعضی وقایع تلخ بسیار مهم هستند و انسان  باید آنچنان هوشیاری بخرج بدهد تا دوباره در زندگی اش تکرار نشود.

فراموش و مخصوصاً پاک کردن یعنی اجازه تکرار دادن.

باید در حد معقولی گذشته را بخاطر سپرد تا چراغ راه آینده باشد.

پس در این میان نگاه به گذشته نه باید افراطی باشد و نه تفریطی .

اما متاسفانه ایرانیان بسیار فراموشکار هستند و گذشته های تلخ را زود از یاد میبرند.

بررسی تاریخی این مقوله نیز خود نکته ای بسیار جالب است.

در اولین نگاه و بررسی  بنظر میرسد دلیل این فراموشی، وقایع تاریخی بسیاری است که در طی قرون بر این یکی از باستانی ترین کشورهای جهان که در عین حال چهار راه حوادث جهان نیز بوده گذشته است؛ وهمین کثرت وقایع باعث گردیده تا هر واقعه تلخی را هم بسرعت همانند هزاران واقعه دیگر درنظر آورده  و خیلی زود به فراموشی سپرده و به زندگی عادی همان روز باز گردند.

نمونه هائی در همین سالهای اخیر داشته ایم که از جمله جنگ 8 ساله ایران و عراق بود که میلیونها کشته و زخمی و بیخانمان برجای گذاشت که هنوز زخمی ها و صدمه دیدهای آن زنده اند.  ولی نه تنها نسل جدید بلکه حتی همان قدیمی ها اعم از آنهائی که از صحنه جنگ دور بوده اند و یا آنهائیکه در جنگ بوده اند آنرا فراموش کرده اند.

هرچند فراموش کردن این حادثه عظیم تاریخی صحیح نیست اما از طرفی دیگر میبایست آنرا بعنوان موضوعی که ملکه ذهن باشد و تمامی فکر انسان را بخود مشغول کند بکناری گذاشت.  بدینصورت که هم آنرا بعنوان حادثه ای مهم همیشه در خاطر داشت تا در آینده از آن استفاده شود و هم از افراط  و اینکه تمامی هوش و حواس بر آن معطوف شود کناره گرفت؛ زیرا حاصل آن کینه ورزی و تماماً بفکر انتقام کشیدن است که ضربه اش هر چند در ظاهر و ابتدا معلوم نباشد ولی  در اساس و در دراز مدت بهمان فرد یا جامعه بازمیگردد.

بدترین نتیجه فراموشکاری ( در خصوص جنگ 8 ساله) آنستکه بسیاری از مردمان عاملین اصلی شروع این جنگ ( کشورها، دولتها و شرکتهای بزرگ بین المللی)  و آنانیکه باعث گردیدند تا اینهمه خسارت جانی و مالی بر کشور و ملت وارد شود  را فراموش کرده ( که بنوعی تبرئه کردن آنهاست) و حتی در مواردی بعضی از مردمان با آنها همکاری کنند و یا آنها را بعنوان بهترین مردمان و کشورهای آزاد معرفی و حمایت کنند.  در حالیکه هنوز در ماهیت این کشورها یا دولتها یا شرکتهای فراملیتی هیچ تغییری رخ نداده است و همان هستند که بودند و حاضرند برای اندکی پول هزاران هزار انسان را در هر کجای دنیا(عراق، افغانستان، فلسطین، رواندا، سودان، سومالی و… و ایران) قتل عام کنند و به هیچ کسی از پیر و جوان و زن و مرد رحمی نکنند؛  پس باید اینچنین انسانها را در حیطه همان فراموشکارانی که در ردیف دیوانگان هستند قرار داد.

بنابراین همانطور که در متن آمد نه تنها نمیتوان چنین گذشته هائی را از تاریخ پاک کرد بلکه حتی فراموش کردن و یا نادیده گرفتن و یا حتی کم اهمیت برخورد کردن با این مسائل نیز کاملاً غلط است.

درجه اهمیت مسائل گوناگون متفاوت است و دراین میان چنین موردی برای یک کشور و ملت در حالیکه هنوز زمان زیادی از آن نگذشته و مخصوصاً اینکه اتفاق خاصی هم که وضعیت دنیا را آنچنان متحول کرده باشد که دیگر خطری از جانب این کشورها ( آمریکا، اسرائیل، و سایر کشورهای ثروتمند اروپائی که بصورتی مستقیم در این جنگ 8 ساله بر علیه ایران عمل کردند) احساس نشود صورت نگرفته است.

مردمانی که لجبازی تاریخی دارند

در مقابل این دسته از مردمان فراموش کننده مردمان دیگری هستند که ابداً نمیخواهند چیزی را  که بر آنها رفته فراموش کنند هرچند که دهها سال و حتی قرن ها از آن گذشته باشد که از همه اینها بدتر یهودیان ( صهیونیست) هستند که کار را از حافظه تاریخی فراتر برده به لجبازی تاریخی رسانده اند. شاید مسئله اینها برعکس ایرانیان باشد بدینصورت که وقایع تلخ زیادی بر آنها نگذشته باشد؛ بهمین دلیل، حاضر به فراموش کردن نبوده و همیشه هم در فکر انتقام کشی مخصوصاً از طریق مالی (اقتصادی) باشند. بهر صورت این دسته مردم اگر کمترین ضربه ای ببینند طرف مقابل را به خاک سیاه مینشانند و دنیا را نیز وادار میکنند که همواره تا قیام قیامت  برایشان اشک بریزند و هیچگاه نه از خاطر میبرند و نه اجازه میدهند دیگران آنرا از خاطر ببرند. آنها همیشه با این وقایع زندگی میکنند. شاید یکی از دلایل وجود یا بقای یهودیت نیز در همین نکته باشد زیرا به این طریق نوعی از همبستگی و حفظ وحدت میان آنها بوجود میآید.

از جهتی دیگر؛  اینکه این دسته از مردم همیشه به این نکات میپردازند، باعث میگردد تا به آنها تلقین شود که همیشه در یک حالت تهاجم قرار دارند و همه دنیا برعلیه آنها در حال توطئه است و میخواهند آنها را از میان بردارند. در واقع بنوعی میتوان گفت آنچه که  بعنوان تئوری توطئه معروف شده

ریشه اش در همین گروه مردمان و تفکر آنها نهفته است.

این دسته مردم خاص هدف دیگری را هم از این کار یا تهاجم دنبال میکنند و آن انحراف فکری در افکار عمومی مردم جهان است تا بدینوسیله کارهای خلافی که در جهان انجام میدهند تحت الشعاع قرارگرفته و مردم بفکر محکوم کردن آنها نیفتند.

مثالی معروف میگوید:

” از شخصی پرسیدند: کِی از مسافرت آمدی.

پاسخ داد: فردا.

گفتند: فردا که هنوز نیامده.

گفت: پیش میافتم تا پس نیافتم. “

حکایت این جماعت نیز چنین است همیشه ادعای طلب میکنند تا همه در موضع دفاعی قرار بگیرند و کسی از آنها سئوال نکند تا مجبور به پاسخ باشند؛ بلکه دیگران را در جایگاه محکوم میگذارند تا فکر آنها همیشه در پی دفاع از خود باشد و در نتیجه بفکر حمله و محکوم کردن این دسته از مردم نیفتند.

نتیجه

برای نگاه به هر مسئله و حرکتی باید گذشته را پیش رو داشت و با دیدی دقیق و واقع گرا که ناشی از تجربه یا عملکردهای گذشته است و با توجه به ماهیت و موقعیت کنونی آن مسئله یا حرکت و مسائل مربوط به آن، پا پیش گذاشت.

این دستورالعملی کلی برای تمام انسانها و ملل درتمام طول تاریخ وبرای تمامی عملکردهاست.

چشم ها و فکرها باید باز باشد و گذشته یا تاریخ (تجربه) را راهنمای عمل قرار داد تا در جرگه دیوانگان قرار نگرفت.

جهانیان و مخصوصاً مردمانی همانند مردم ایران، هر تاریخی را که گذرانده باشند میبایست تغییری در رفتار و شیوه تفکر خود به گذشته ایجاد کنند و از آنهمه بی تفاوتی نسبت به گذشته و فراموشکاری برگشته در شرایط حساس کمی نیز به فکر و حافظه خود فشار بیاورند تا گذشته های حداقل  نه چندان دور را جلوی چشم آورده  و از آن درسهای تاریخی کمک بگیرند.

آن دسته نیز که لجبازی تاریخی دارند باید بدانند که در دراز مدت ضربه اساسی و ریشه ای خواهند خورد زیرا که این نوع  دید به جهان و حرکت بر این مبنا کاملاً  کور و غلط میباشد.

                            فوریه 2010    بهمن 1388

                                                             حسن بایگان – اپسالا- سوئد

hassan@baygan.net

www.baygan.org

بحثی در استقلال، آزادی ، دمکراسی ، برابری و مستعمرات سوپر نوين

بحثی در

استقلال، آزادی، دمکراسی، برابری

و مستعمرات سوپر نوین

پیش گفتار

سال پیش در نوشتاری راجع به تصوف و عرفان ( بدلایلی هنوز انتشار کاملِ  بیرونی  نیافته) اشاره به نکته ای داشتم که بواسطه عام بودن و نیزارتباطش با این مطلب استثناً دوباره آورده میشود. البته  تنها مضمون کلی آن میآید تا بتوان نکته ای در ارتباط با این نوشتار بدان اضافه کرد؛ آن نکته چنین است:

برای هر چیزی باید تعریف دقیقی وجود داشته باشد. اگر تعریف درست و دقیقی از مسائل یا ترم ها نباشد آنگاه هر جریان یا  شخصی میتواند هرتفسیر و تعبیری که بخواهد ارائه بدهد. مثلاً چنانچه از پزشکی  تعریف درستی نباشد آنگاه هر عطار و یا حجامت کننده و یا… میتواند خود را پزشک بنامد.

مورد دیگری که به آن نوشتار مربوط میشد شعر بود. اینکه برای شعر تعریف وجود دارد وگرنه هرکسی چند کلمه ای نوشت میتواند ادعا کند شاعر است. از طرفی چون  سبک های مختلف شعری هم وجود دارند نه تنها اشعار در این دسته بندی ها قرار میگیرند بلکه شعرا  نیز  وابسته به نوعی  سبک شعری  میشوند و میگویند فلان شاعر به فلان سبک شعر میگوید.

این سخن عام است و بسیاری موارد دیگر را هم در بر میگیرد که فعلاً  ضرورت نام بردن از آنها نیست ولی در بسیاری مطالب دیگر در آینده از این سخن استفاده خواهد شد زیرا بسیاری ترم های تعریف نشده وجود دارند که موردسوء استفاده قرارمیگیرند.

در خصوص موضوعات سیاسی مورد بحث این نوشتار نیز بهمین ترتیب است.

چنانچه برای ترم های سیاسی و از جمله استقلال، آزادی، دمکراسی و برابری  تعریفی نداشته باشیم هر کسی میتواند هرآنچه را میخواهد بگوید؛ و کسی  نمیتواند و حق هم ندارد بر دیگری خرده بگیرد.

مثلاً در حالیکه تعریفی دقیق و مورد قبول همگان برای دموکراسی وجود ندارد چگونه و بر چه اساسی کشوری میتواند کشور دیگری را متهم به نداشتن دمکراسی کرده و برایش خط و نشان هم بکشد.

برای مردم نیز بهمین ترتیب است، زمانیکه آنها تعریفی از دمکراسی ندارند چگونه میخواهند بگویند خواستار دمکراسی هستند و یا اینکه در کشورشان دمکراسی هست یا نیست.

در چنین حالتی بیان این جملات یا تنها تکراری طوطی وار میباشد، یا تحت تاثیر نفوذ قدرتمندان است و یا حرفیست بی پشتوانه برای  نشان دادن  اینکه اهل علم و دانش سیاسی بوده  و مترقی هستند.

در خصوص آزادی، برابری، حقوق بشر  و استقلال نیز همین روال صادق است. زماینکه دولتی تعریفی دقیق از این ترم ها ندارد چگونه میتواند سایرین را به نداشتن آنها محکوم کند در حالیکه آن دیگری نیز میتواند همین ادعا را درباره این یکی و سایرین بکند.

مردمی هم  که میخواهند از این ترم ها صحبت کرده آنها را قبول یا رد کنند، میبایست حداقل یکبار هم که شده به اینها بطور جدی فکر کرده و سعی کنند حداقل یک صفحه راجع به آنها بنویسند تا مطمئن بشوند برای اعتقادشان میتوانند حداقلی از استدلالی را داشته باشند.

اما ظاهراً آنچه که در جهان عمل میکند همان قانون جنگل است.

زیرا هر کشوری که ثروت و قدرت دارد حرفش را به کرسی مینشاند؛ و متاسفانه مردم عادی نیز که دستشان به جائی نمیرسد و از طرفی وظیفه  یا کار اصلی اشان هم یافتن پاسخی برای این ترم ها

( و در کل بررسی مسائل سیاسی، اجتماعی و…) نیست  تنها به وسایل ارتباط جمعی کشورها توجه کرده و آنها را ملاک و معیار قرار میدهند.

نکته تاسف انگیز دیگراینکه همیشه اعمال و زندگی ثروتمندان درنظر فقرا و عامه مردم درست میآید.

متاسفانه در جهان کنونی، عقل و انسانیت نیست که عمل میکند بلکه پول و قدرت است که تعیین کننده میباشد و بهمین دلیل برای منافع ثروتمندان، سیاه را سپید و سپید را سیاه  نشان میدهند و مردم نیز باور میکنند؛  برای این گمراه کردن هم از افراد تحصیلکرده با مدارک بالا استفاده میشود.

حال این مسئله که چنین افرادی که نوشته هایشان بصورت میلیونی در تمام دنیا ترجمه، چاپ و منتشر شده و بعنوان افکار برتر جهان  در دانشگاهها نیز تدریس میشوند از عناصر وابسته به نیروهای پشت پرده قدرت میباشند، امری استکه از دید مردم مخفی میماند. این مخفی کاری هم درمحدوده همین ترم ها (آزادی، برابری، استقلال و دمکراسی) و دانشِ تفسیرشان قرار میگیرد.

متاسفانه این گمراه شدن تنها مردم عادی را شامل نمیشود بلکه بسیاری یا در واقع اکثریت نیروهای فعال سیاسی و حتی کادرهای علمی دانشگاه ها را هم شامل میگردد که خود نشانگر قدرت شستشو دهندگی مغزها توسط  نیروهای اصلی صاحب قدرت در پشت پرده است.

ورود به مطلب

این نوشتار به دسته ای از اساسی ترین موارد سیاسی پرداخته، سعی دارد آنها را تا حد ممکن روشن کند. مواردی که بدون توجه بآنها تمامی جنگ ها، انقلابات، شورش ها، تظاهراتها و کلیه حرکات و  حتی نظرات و تئوری های سیاسی بیشتر به بازی گرفتن خود و دیگران شباهت دارد و در مواردی تنها حرکاتی کور میباشند.

مقولات استقلال، آزادی ، دمکراسی و برابری  و مقایسه میان آنها و در ارجحیت قرار داشتن یکی بر دیگری از مسائل مهمی است که سیاسیون در برنامه کاری خود میبایست بدان توجه کافی و دقیق داشته و آنرا در سرلوحه برنامه های خود قرار بدهند.

دانستن این مقولات وارجحیت دادن یکی بردیگری برای مردمان عادی جامعه از آن جهت اهمیت دارد که هدف اصلی قدرتمداران در ارائه دادن تعاریف گمراه کننده از این ترم ها هستند؛  تا با بدست آوردن حمایت آنها و در اختیار گرفتن نیرویشان  در حرکات سیاسی از آنها سوء استفاده بکنند.

هرچند همگان  کم و بیش با این ترم ها آشنا هستند زیرا هرشخصی در زندگی عادی و روزانه اش با  این موضوعات  از زوایای گوناگون روبرو میباشد؛  ولی داشتن تعریف و دانش درست  و قابل توجیه و دفاع، وهمچنین درارتباط  سیستماتیک قرار دادن این مقولات و تشخیص اولویت یکی بر سایرین از مواردی استکه معمولاً فراموش میشود.

در اینجا به بحث مفصلِ فلسفی در خصوص این ترم ها یعنی در تمام روابط زندگی پرداخته نمیشود بلکه تنها از منظر سیاسی ( اخیراً به ” فلسفه سیاسی” معروف شده) و نقش اشان در امور کشور به آنها نگریسته میشود. زیرا چنانچه قرار باشد از منظر فلسفی تمام و کمال، بدین ترم ها نگریست آنگاه باید به تمام زوایای آنها در تمامی موارد زندگی نظر و دقت کرد؛ و این امری استکه از موضوع  بررسی ما فراتر میرود پس شاید در جای دیگری بدان پرداخته شود.

برای روشن شدن مسئله و از جمله نشان دادن گستردگی فلسفی این موضوعات چند مثال آورده میشود.

آزادی

بعضی انسانها  آزادی را در شکل لباس پوشیدن یا آرایش مو میدانند و دیگرانی این عقیده را به تمسخر گرفته و فریب و تحمیق و یا ساده گرفتن مسائل میدانند.

در میان اهل تصوف، دسته ای گوشه نشینی و تسخر زدن به دنیا را اوج برتری و آزادی و رهائی از همه چیزمیدانند. آنها مخصوصاً کسانی را که بدنبال مال وثروت میروند انسانهائی حقیر و پست و اسیر مال دنیا میدانند که برای اندکی پول و مال دنیا زندگی و آزادیخود را به اسارت فروخته اند. این دسته مردم و درویش مسلکان به دنیا پرستانِ  پول دوست با دیده بسیار تحقیر آمیز نگریسته،  چنین نظراتی را در نوشتارهای خود برای مردمان به میراث گذاشته اند. از قضاء این افراد در میان ایرانیان و سایر مللی که امثال شان وجود دارند بسیار مورد احترام و حتی سرمشق بوده، جزء  بزرگان علم و ادب  و اخلاق بشمار میآیند.

همین اهل طریقت در خصوص ظاهر از جمله لباس و شکل آرایش به صور مختلف فکر میکنند ولیکن اکثراً نسبت بدان و تجملات بی اعتنا هستند و چنان افرادی را به هیچ نمیگیرند.

اما در برابر اینها باید پذیرفت که جهان نیز با گوشه گیری مردمان نمیتوانست پیشرفت بکند و در نتیجه دسته ای دیگر از مردمان ( حتی در میان اهل طریقت) آن دسته اهل تصوف افراط گرا  را مورد عتاب قرار میدهند.

در حاشیه باید اشاره شود که بعضی معتقدند، دلیل عقب ماندن جوامع شرقی همین فرهنگِ  تسخر زدن بر دنیا و صوفیگری و درویش مسلکی است؛ امری که در اروپا چندان خریداری ندارد. همین امر یک فاصله عظیم فرهنگی میان این  دو جامعه ایجاد میکند که باید در امور سیاسی یا قوانین روابط اجتماعی در نظر گرفته شود.

بعضی کشورها و جوامع درمقابل مواد مخدر ویا وجود فاحشه خانه و مواردی این چنینی  سخت گیر  نیستند و وجودشان را آزادی مینامند و بعضی دیگر بسیار سخت گیرند  مثلاً  در اروپا موضع سوئد  در این مسائل کاملاً  با کشورهای همسایه  مانند آلمان و دانمارک در تقابل قرار دارد. در سوئد نه تنها فاحشه جریمه میشود بلکه جریمه مرد بیشتر از فاحشه است با این استدلال که اگر مشتری نباشد فاحشگی پیش نمیآید. عقاید مردم عادی نیز در خصوص این مسئله کاملاً متفاوت است.

در این مثال با دو نوع  برخورد با بعضی اعمال یا کارها بعنوان آزای شغل یا حرفه روبرو میشویم زیرا دیده میشود بنابر سیاست بعضی کشورها بعضی کارها بعنوان شغلی عادی تلقی شده و آزاد است  والبته برایش مالیات هم میپردازند؛ ولی همانها در بعضی دیگر کشورها نه تنها شغل شناخته نمیشود بلکه جزء کارهای خلاف و ممنوعه میباشند.

عده ای آزادی را داشتن روزنامه های سکسی،  برنامه های تلویزیونی درخصوص سکس و زیباترین دختر و ازاین دست مسائل دانسته و نبودن آنها را عدم آزادی میدانند در مقابل  گروهی  دیگر ( حتی درکشورهائی  که این گونه کارها صورت میگیرد) آنها را نقد و محکوم میکنند. با نگاه  بعضی جریانات سیاسی اینها آزادیهای بورژوازی و برای فریب و گمراه کردن مردم است و از دید  مذهبیون اموری ضد اخلاقیات و برای نابودی دین است.

بسیاری سئوالات  دیگر نیز پیش میآیند مانند:

آیا آزادی یعنی داشتن روابط جنسی پیش از ازدواج؟

آیا آزادی یعنی داشتن رابطه جنسی با دیگری حتی با داشتن همسر و بعد از ازواج؟

رابطه آزادی جنسی با ازدواج چگونه است؟ چرا در کشورهای غربی داشتن رابطه جنسی از سنین نوجوانی آزاد است ولی ازدواج در همان سنین آزاد نمیباشد ( ممنوع است و ثبت نمیشود) ولی جالب استکه اگر بدون ازدواج در همین سنینی که ازدواج ممنوع است صاحب فرزند بشوند ایرادی ندارد؟

چرا در کشورهای غربی که ادعای آزادی میکنند برای داشتن رابطه جنسی میان افراد مسئله سن را مطرح میکنند در حالیکه همان افراد با همان سنین برای بعضی کارهای دیگر که قاعدتا در آن باید کم سن بحساب بیایند آزاد هستند؟

چرا انسانها در هر رابطه ای که بایکدیگر ایجاد میکنند مجبورند خود را محدودتر  کنند و در نتیجه مقداری از آزادیهای خود را از دست بدهند. در نتیجه وقتی انسانها در یک جامعه گسترده قرار میگیرند هر چه این گستردگی بیشتر باشد آزادیهای بیشتری را از دست میدهند و محدودیتهای بیشتری را  باید بناچار بپذیرند؟

چرا بعضی کشورها با اعتقادات مذهبی بعضی رفتار و کردار وحتی لباس پوشیدن را آزاد نمیگذارند؟

اصولاً نقش تمامی مذاهب (بلااستثنا) در تمام دنیا در محدود کردن آزادیها تا چه حد است؟

نقش سایر اعتقادات مثلاً کمونیسم که سالها در قدرت حکومتی بود در محدود کردن آزادیها چقدر است؟

تقابل سنت ها  با آزادیها چگونه است؟

آزادی های مطبوعاتی و داشتن رادیو و تلویزیون خصوصی و امثالهم چگونه است؟

آزادی عقاید و دین چگونه است؟

آزادی کار و حرفه چگونه است؟

نقش هرکدام از ما مردم بعنوان یک شهروند عادی در محدود کردن آزادیهای اجتماعی و آزادیهای فردی دیگر مردمان تا چه حد است و خود ما یکدیگر را تا چه حد محدود میکنیم؟

آزادی  داشتن تعداد همسر چه ازجانب مرد و چه از جانب  زن چگونه است؟ چه کسی و بر چه مبنا و ملاکی تعداد زوج یا زوجه را تعیین میکند؟ چرا در بعضی کشورها مردم آزاد نیستند بهر تعدادی که بخواهند همسر بگیرند ولی آزادند بهر میزان که بخواهند معشوق یا معشوقه بگیرند؟

آزادی در داشتن تعداد اولاد چگونه است؟ چرا در کشوری (چین) تعداد را محدود میکنند و در کشوری مانند سوئد علیرغم امتیازاتی هم که میدهند منحنی زاد ولد نسبت به مرگ منفی است؟

آیا مردم آزادند هرگونه که میخواهند در هرجا رفتار کنند؟

مثلاً در خصوص همان طرز لباس پوشیدن؛ دیده میشود که در آن کشورهائی هم که ادعای برترین آزادیها را دارند مردم آزاد نیستند تا هر لباسی را در هرمکانی بپوشند و بهمین دلیل از ورود افراد حتی با لباس های معمولی در بعضی مکانها جلوگیری میشود.

توجه به همین موضوع از زاویه ای دیگر نیز بسیار جالب و مهم است؛  لباس در اساس برای حفظ انسان از گزندهای مختلف مثلاً سرما بوده است.  مردمان نقاط مختلف جهان برمبنای شرایط محیط طبیعی و آب و هوائی و با امکانات موجود خود نوعی از لباس مناسب را به تجربه قرون ایجاد کردند. اما اکنون مردم تحت تاثیر مد لباس میپوشند. هرچند تنوع خوب است و از جهتی دیگر امکانات تهیه و دوخت لباس از مواد مختلف گسترده شده است که در مقایسه با سالیان پیش بسیار متفاوت است  و این موضوعات تاثیر زیادی در شکل لباس و ظاهر انسانها ایجاد کرده است ولیکن  بعنوان نمونه در دورانهائی دیده شده که مد دامن کوتاه ( مینی ژوپ)، زنان و مخصوصاً دختران جوان را وادار میکند که در سرمای زمستان از آن نوع لباس که ابداً مناسب فصل نیست استفاده کنند.

باید دقت کرد و دید این چگونه فشاری استکه از سرمای زمستان هم بیشتر است و آن را هم آزادی نام می نهند.

متقابلاً در جوامعی دیگر بر مبنای تفکرات دینی مردم را اجبار به پوشیدن لباسهائی خاص میکنند که در مواردی در گرمای شدید مردم مجبور به پوشیدن لباسهای نامناسب میشوند.

واقیت در تمام دنیا چنین است که؛ مردم آزاد نیستند تا هر چه میخواهند در هرجائی بگویند. مردم آزاد نیستند تا هر چیزی را بنویسند و یا هر موضوع یا عکسی را منتشر کنند. مردم آزاد نیستند تا برای هر موضوع فکری که بخواهند تبلیغ کنند  یا یکی را محکوم کنند. مردم آزاد نیستند بهر کجا خواستند بروند و هرکاری خواستند بکنند. مردم آزاد نیستند هر حرفه ای را خواستند انتخاب یا ایجاد کنند. مردم حتی آزاد نیستند از هر خیابان یا کوچه ای  گذر کنند. و بسیاری محدودیتهای دیگر که لیست بسیار درازی میشود.

پس اگر کسی براین تصور باطل هست که در کشورهائی مثلاً کشورهای اروپائی تمام چنین آزادیهائی هست و کنترلی وجود ندارد در خیالات باطل سیر و سفر میکند حتی اگر در این کشورها زندگی بکند.

حال اگر این آزادیها و از جانبی دیگر آزادی واقعی وجود ندارد، دلیلش چیست؟

اساساً آزادی واقعی چیست؟

اینها سئوالاتی هستند که  پاسخ بعضی در همین نوشتار آمده است و شاید با کمی گسترده دیدن آنها بتوان به پاسخ کامل رسید.

بهر صورت موضوع آزادی موارد زیادی را در زندگی بشر از طرز لباس پوشیده، راه رفتن و رفتار با سایرین  تا هزاران نکته ریز و درشت را  در برمیگیرد و در هر موردی نیز نظرات متفاوت بسیاری وجود است.

اینها تنها اندکی از نکات راجع به آزادی بود که میبایست در مسائل عام فلسفی مورد بحث قرار بگیرند که ظاهراً هم  با سیاست رابطه ای ندارند؛ هرچند بعضی از اینها به سیاست بسیار نزدیک است و بعضی از اینها هم  بنابر اعتقاد  گروهی از مردم و حکومتها عین سیاست است.

اما در واقع تمام اینها توسط  سیاست کنترل میشوند و قدرتمندان اصلی که سیستم میگذارند به تمامی این موارد برای پیشبرد مقاصد خود نیاز دارند. اینها ابزارهائی هستند که گرچه در ظاهر رابطه اشان با سیاست دیده نمیشود ولیکن از عمده ترین وسایل برای کنترل جامعه و حفظ  قدرت و ثروت میباشند.

تفاوت در شناخت آنجاستکه؛  در کشورهای ثروتمند غربی شیوه و روش تحمیل و استفاده  از این ابزار بسیار پیشرفته بوده و بصورتی میباشند که در انظار عامه مثبت تلقی میشوند  در نتیجه بعنوان فاکتوری سیاسی دیده نمیشوند ولی در کشورهائیکه توسط اینها  دیکتاتوری خوانده میشوند مردم را بخاطر همین مسائل به مخالفت سیاسی میکشند.  همینجاست که دانش ترم ها و ارجحیت دادن به آنها  بهم میریزند.

برابری

در خصوص برابری نیز بحث بهمین منوال گسترده میباشد مثلاً:

اگر میگویند مردم با هم برابرند پس چرا در هنگام پرداخت دستمزد، برمبنای نوع کار و افراد مختلف تفاوت حاصل میشود؟

چگونه استکه برای کارهای مختلف هرفردی را از جامعه نمیتوان انتخاب کرد بلکه باید افرادی متناسب را یافت و در نتیجه دستمزد متفاوت پرداخت؟

اگر فردی جثه ضعیفی دارد و نمیتواند کار سنگینی را انجام بدهد ولی قادر است کاری فکری را انجام بدهد که شخصی با جثه دو تا سه برابر او نمیتواند انجام بدهد، آیا باید میان دستمزدهای آنها تفاوت باشد در حالیکه هرکدام میتوانند کاری انجام بدهند که از دیگری برنمیآید؟

چرا بعضی بدون اینکه کار خاص و یا واقعاً مفیدی انجام بدهند صدها و یا هزاران برابر کسانیکه واقعاً جامعه را میچرخانند دریافت میکنند؟

چرا کسیکه کاری سخت و طاقت فرسا را در سخت ترین شرایط آب و هوائی انجام میدهد دستمزدی بسیار کمتر از کسی میگیرد که در اتاقی با دمای مطبوع  و راحت نشسته و کارهائی میکند که چون نیک بنگریم در زندگی بشر و توسعه آن  تاثیری ندارد؟

آیا برابری یعنی همه باید یک اندازه حقوق بگیرند و یک طرح یا شکل منزل و امکانات داشته باشند؟

یا اینکه در هر مقطع از تاریخِ بشر، انواع کارها حقوق و مزایائی خاص دارند و این برابری است؟

در خصوص برابری زن و مرد چطور آیا واقعاً آنها با هم برابرند؟ اگر چنین است چرا مردها باید کارهای سخت، سنگین و خطرناک را انجام بدهند  مثلاً ماهها در سخت ترین شرایط آب و هوائی درسنگرهای  جنگ بنشینند ولی زنها در خانه های گرم و راحت باشند؟

آیا کسی که جانش را بخطر میاندازد و ممکن است کشته و یا برای تمام عمر ناقص العضو بشود میتواند حقوقش برابر و یا حتی کمتر از کسی باشد که ابداً خطر نمیکند؟

چه چیز عزیزتر و باارزش تر از جان آدمی استکه باید بابتش دریافت بیشتری داشت؟

مبنای چنان محاسبه ای چیست؟

آیا موضوع برابری زن و مرد تنها در خصوص روابط جنسی است؟

برابری در داشتن تعداد اولاد چگونه است؟ آیا همه باید به یک تعداد فرزند داشته باشند؟

چرا بعضی میتوانند بهر تعداد که بخواهند همسر بگیرند وفرزند داشته باشند ولی عده ای حتی هزینه داشتن یک همسر را هم نمیتوانند تامین کنند و اگر داشته باشند و صاحب فرزند شوند اولاد آنها از همان ابتدا مهر نابرابری و شغلی کم درآمد و بسیار سخت بر پیشانی دارد؟

برابری برمبنای رنگ و دین چگونه است؟

آیا مردم در کردار، رفتار و گفتار واقعاً برابرند وجامعه بهمه بیک میزان اجازه این رفتارها را میدهد؟

آیا واقعاً در تمامی جوامع تمامی انسانها از تمامی امکانات و مزایا  بطور برابر برخوردارند؟

آیا در تمامی جوامع قانون برای همه بطور یکسان  رعایت شده و همه را برابر میبیند؟

در نتیجه موضوع برابری واقعاً به چه صورت است؟

و در نهایت دیده میشود که یک بحث بسیار گسترده  فلسفی- اجتماعی پیش میآید.

استقلال

موضوع استقلال فردی در جامعه نیز بر همان روال  آزادی و برابری گسترده میباشد.

انسان از چه چیزی مستقل میشود؟

آیا استقلال مالی از خانواده استقلال واقعی ا ست؟

آیا استقلال یعنی مستقل یا بی نیاز بودن از سایر مردم؟

و بسیاری سئوالات دیگر که اتفاقاً در این نوشتار چون استقلال اساسی ترین موضوع است بدان بیشتر از سایر ترم ها پرداخته میشود.

دمکراسی

 دموکراسی ترمی سیاسی است و روشی در اداره کشور؛  بنابراین موضوعی فردی نیست و یک فرد نمیتواند بگوید من دمکراسی دارم؛ ولی میتواند بگوید در کشور یا جامعه ای که زندگی میکنم دمکراسی وجود دارد؛ یا میتواند بگوید وجود ندارد و من برای  دمکراسی در کشورم تلاش میکنم. هرچند معلوم نیست تا چه حد با این ترم آشناست و تا چه حد درست میبیند و میگوید.

موضوع یا ترم دموکراسی بدلیل اینکه تئوریزه نشده و تعریف دقیق و قابل قبولی از آن نیست، از جانب هر کسی و هر دولتی بنوعی برداشت میشود و چون از آن سوء استفاده سیاسی زیادی میشود در نتیجه نسبت به سایر ترم ها سردرگمی بیشتری ایجاد میکند.

اکنون شاید با همین مختصر روشن شده باشد که ورود به این مقولات از دید کامل فلسفی چه میزان گسترده بوده و زمان لازم دارد. ولی حال که بعضی شرایط  سیاسی پیش آمده ایجاب کرده تا به آنها نگاهی بشود بهتر آنستکه تنها به قسمتِ سیاسی موضوع پرداخته تا در آینده و درموقعیت مناسب دیگری باین مقولات از زاویه گسترده تر فلسفی نگاه شود.

رابطه آزادی و استقلال

اولین قدم برای درک آزادی، برابری و دمکراسی   فهم و دانش از استقلال و مستقل بودن کشور میباشد، در اینجاستکه افراد جامعه متوجه میشوند، آیا میتوانند آزاد و برابر باشند  و در جامعه ای دمکراتیک زندگی میکنند یا نه.

موضوع آزادی به دو صورت مورد نظر قرار میگیرد:

1-  آزاد  بودن  کشورها.

2-  آزادی های  درون کشورها.

1-  آزاد  بودن کشورها

آزادی یک کشور با  مستقل بودن (استقلال) گره خورده و یکی بحساب میآیند  یعنی کشور غیر مستقل  کشوری آزاد بحساب نمیآید.کشور غیر آزاد(غیرمستقل) بعبارتی دیگر” مستعمره” حساب میشود.

بنابراین کشوری که آزاد( مستقل) نیست، مبحث آزادیهای سیاسی بطور کامل از آن رخت برمیبندد.

در این دسته کشورها هیچ نوعِ  واقعی از آزادی  سیاسی، نظامی، اقتصادی، اجتماعی، رسانه ای، فرهنگی، آموزشی و یا هرنوع دیگری را که تصور بکنیم، نمیتواند وجود داشته باشد.

اَشکال، روش ها و سیر تکاملی استعمار

استعمار در طی قرون اشکال مختلفی بخود گرفته است.  در این عصر و زمانه بعضی از کشورهای غیرآزاد یا مستعمره، ظاهری آزاد و بسیار آراسته دارند بطوریکه شاید کسی نتواند تصور کند چنین کشورهائی مستعمره و تحت استثمار خارجی میباشند.

در سالهای پیشین مستعمرات بطور مستقیم توسط  نیروهای نظامی کنترل و اداره میشدند. هرچند ظاهراً در این شیوه تفاوتهائی مثلاً میان هخامنشیان، رومیان، اعراب و مغولان وجود داشته ولی همواره وجود نیروئی هراندازه اندکِ نظامی و گاه استفاده ازآن ضرورت داشته است و خراج بصورت مستقیم و علنی گرفته میشد. دراین بحث شیوه مستعمراتی این دسته را ” کلاسیک” نام گذاری میکنیم. در دوره کلاسیک در زمانها و موارد بسیار کشورهای تحت سلطه از وضعیت رفاهی خوبی برخوردار بودند که میتوان گفت به نسبت مستعمره گران فعلی امکانات بیشتری در اختیار سرزمین های تحت سیطره قرار داشت.  

اختیارات گسترده ای  که از جانب شاهنشاهان ایران به شاهان کشورهای تحت حاکمیت داده میشد از امتیازاتی است که در دورانهای اخیر چندان دیده نشده است.

در دوره ای از تاریخ قدرت امپراطوری روم در سوریه رقم میخورد و حتی در تواریخ آمده که در مقطعی زنان سوری از مردان رومی در اداره امپراطوری روم قدرت بیشتری داشتند.

از مزایای  حکومتهای قدرتمند آن دوران آرامشی بود که  سراسر سرزمین های گسترده تحت سیطره را فرا میگرفت؛ همین امر دلیل مهمی برای رشد و تعالی ملل از جنبه های گوناگون بود.

در قرون نه چندان دور اکثر کشورهای اروپائی مانند انگلیس، فرانسه، اسپانیا، هلند و… اقدام به گرفتن مستعمرات کردند، که تا همین اکنون نیز نمونه هائی از آن باقی است. شیوه مستعمراتی آنها را شیوه

” کلاسیک نوین”  مینامیم زیرا تفاوتهائی با آن شیوه قدیمی تر(کلاسیک) داشته است.

فشار بر مستعمرات و گرفتن حقوق مردم در این دوره بسیار بیشتر از دوره پیشین بود. نمونه های بارز آن که هنوز میلیونها شاهدان عینی آنها زنده میباشند موقعیت مردم هند در زمان سلطه انگلیسیها، الجزایر در دوره تسلط فرانسوی ها و بسیاری کشورهای دیگر افریقائی در دوران تسلط  کشورهای اروپائی میباشد، که با حضور نظامی سرکوبگر همراه بودند.

اکنون بدانجا میرسیم که چون مهمترین هدف مستعمره کردن بهره وری اقتصادی  میباشد در چند دهه اخیر شیوه کار تا حدود زیادی تغییر کرده و دیگر خراج بصورت مستقیم و علنی و تحت نام خراج به مستعمره گر پرداخت نمیشود.

دلایل این تغییرات اساسی نیز کاملا مشخص و مربوط به تغییر در مجموعه سیستم اداره کشورها  و نیز کوچک شدن جهان اعم از توسعه ارتباطات، سرعت تجارت و حمل ونقل، رشد و وابستگی صنایع به یکدیگر، گسترش بانکها و شیوه های بانکی، و نقش پول کاغذی در مراودات است. برهمین اساس اکنون نیز با پیش آمدن کنترل کامپیوتری و مبادله کالا با پول بدون اینکه پولی در دست باشد و مستقیما با کالا معاوضه بشود، بازهم تغییری دیگر ایجاد شده است؛ زیرا باید متوجه بود از آنجا که پولی در دست نیست و اکثراً بصورت حساب در بانکها میباشد چنانچه مشکلی ( سرکشی)  پیش بیاید میتوان حساب افراد یا کشورها را با چند دکمه کامپیوتر بست ( بلوکه کرد) و آنها را به ورشکستگی و فلاکت انداخت و بدینوسیله اختیار و کنترل افراد و کشورها را در دست داشت. حتی در مواردی بسادگی قراردادهای بین المللی زیر پا گذاشته شده و بدینطریق سرمایه ضعیف ها را ( به اعتبار نیروی نظامی خود) بالا میکشند.

اما نکته مهمی هم که در سطور آینده  بیشتر بدان پرداخته میشود پیدایش رژیم استعمارگر اسرائیل است که بدلیل نداشتن نیروی انسانی کافی  نیروی نظامی اش هم اندک است.  رژیم حاکم بر اسرائیل بدلیل این ضعف بزرگ نمیتواند مستقیم در کشورهای دیگر نیروی نظامی داشته باشد بنابراین باید از روشی استفاده کند که در آن با کمترین نیروی انسانی بیشترین ثروت را بدست آورد.

یکی دیگر از بزرگترین ابزارهای  سلطه گران در روش جدید استعماری، رسانه ها و تاثیر بر افکار عمومی میباشد.  با استفاده از رسانه ها و شستشوی مغزی افکار عمومی  میتوان نیروی زیادی را بسیج کرد و همه گونه سود برد. از جمله با انحراف فکری ایجاد شده چهره استعمارگر را دگرگونه و خیرخواه نشان داد.  بطوریکه علناً سیاه را سپید و برعکس نشان میدهند و بسیاری از مردمان نیز که مسحور شده اند این شعبده بازی ها را باور میکنند.

باید توجه داشت که در اساس قسمت زیادی از این فریب ها و تحمیق ها  برای  مردمان خود کشورهای ثروتمند غربی است که این نیز قسمتی از برنامه استثمار و استعمار همین مردم میباشد؛ زیرا باید از نیروی آنها استفاده های بسیار (از جمله برای جنگ ها)  بشود.

از رسانه ها و تبلیغات استفادهای بسیاری میشود از جمله آنها تغییر فرهنگ و حتی دین است.

یک راه دیگر برای سلطه نفوذ مذهبی است مثلاً کره جنوبی را که کشوری بودائی مذهب بود با کمک میسیونرهای مذهبی، مسیحی کردند که این کار منافع سیاسی زیادی برای استعمارگران مسیحی و یهودی دارد.

اکنون  جنگی مذهبی در جهان درگیر است ولیکن از آن نامی برده نمیشود. در اساس این جنگ را یهودیانِ صهیونیست براه انداخته اند اما چهره خود را پشت پرده پنهان نموده اند و بجای آن مسیحیانِ صهیونیست را بدون اینکه صهیونیست بودن آنها مشخص شود جلو انداخته اند.

درهمین دوره حاضر نیز در مواردی ممکن بوده و هست که برای باصطلاح سرکوب یا سربراه کردن کشوری از نیروی نظامی استفاده بشود. بهرصورت هرچند شیوه استفاده از نیروی نظامی هنوز  در جهان وجود دارد و در نقاطی همانند افغانستان و عراق اعمال میشود اما به آن روش گذشته نیست.

باید توجه داشت که در اساس جنگ در این دو کشور باضافه لبنان و فلسطین تنها میان آمریکا و همپیمانانش با این کشورها نیست بلکه در آنطرف نیز کشورهای دیگری هستند که نمیخواهند سلطه این مهاجمان تکمیل شود.  پس در اساس جنگ میان این دسته مهاجمان با کشورهای دیگری مانند روسیه، چین، ایران و… میباشد که قسمت گرم و تعیین کننده اش در عراق و افغانستان و لبنان و چند جای دیگر جهان میباشد. زیرا چنانچه آمریکا و همپیمانانش در این جنگها پیروز شوند سلطه استعماری آنها بر جهان بنوعی تکمیل میشود و دیگر این دسته دوم حرف زیادی برای گفتن نخواهند داشت و چه بسا خود نیز مجبور شوند سر تسلیم فرو آورند و مستعمره بشوند.

هرچند درگیریهائی درچند نقطه دیگر جهان مانند کره شمالی هست ولی مرکز بحران جهانی وآنچه که تکلیف قدرت در جهان را روشن میکند در همین منطقه از آسیاست.

بالانس قدرت جهانی در منطقه خاورمیانه رقم میخورد.

یک سئوال

از آنجائیکه هدف اصلی استعمار بهره وری اقتصادی است این سئوال پیش میآید:  

حال که چنین است و از طرفی  در تمام دنیا مردم  یا اکثریت غالب افراد یک کشور توسط گروهی اندک استثمار میشوند آیا میتوان گفت که تمام کشورهای جهان مستعمره اند؟

در پاسخ به این پرسش باید گفت:

یک تفاوت اساسی مشخصه اصلی و بیان کننده مستعمره از غیر مستعمره میباشد و آن  وجود

سرمایه داران ملی و غیر ملی استکه در کنار آن حکومت و دولت ملی یا غیر ملی را نیز ایجاد میکنند.

استثمار از زمانهای بسیار پیش بوده و حتی در ابتدائی ترین جوامع با کمترین جمعیت این امر صورت میگرفته؛  اما زمانیکه جمعی از جمعی دیگر که رابطه ای  ریشه ای  و ارگانیک با هم نداشته باشند بهره  ببرد و آنرا در جائی دیگر و برای افراد و هدفی دیگر صرف کنند آنرا استعمار باید  نامید.

چنانچه سرمایه داران بزرگ و اصلی خود را وابسته به آن کشور بدانند در اینصورت کشور مستعمره نیست هرچند مردم را استثمار بکنند.

در مقابلِ سرمایه داران ملی، دسته ای از سرمایه داران قرار دارند که بهره وری اشان برای همان کشور یا ملت نیست وصرف جای دیگری میشود در اینصورت این استثمار همراه با استعمار است.

این دسته افراد در واقع دل وایمانشان جای دیگری است حتی اگر در آن کشور باشند؛  وچون اساساً  دل و دین اشان جای دیگری است پس در آنجا زندگی نمیکنند بلکه اقامت دارند. اکثر این سرمایه داران علیرغم اینکه در کشورهای غربی ظاهراً اقامت دارند و دارای خانه میباشند اما کاشانه خود را آنجا نمیدانند و در نتیجه تماماً در کشورهائی دیگر( چندین کشور) خانه و ملک و سرمایه گذاری دارند بدون اینکه نام و نشانی از این مسئله علنی بشود. پس زمانیکه احساس خطری بشود مثلاً این کشورها  بطرف سقوط اقتصادی بروند و کشور دیگری رشد کند بسرعت تغییر مکان و شهروندی میدهند.

در عصر حاضر بانکهای بزرگ خصوصی اساس اقتصاد بسیاری از کشورهای جهان را  دردست دارند. سودهای کلانی که بدست صاحبان بانکها میرسد در جای دیگری خرج میشود و یا در اساس صاحبان آنها هیچگونه وابستگی به آن کشورها احساس نمیکنند.

بدهکاری دولتها به بانکهای خصوصی یکی از مشخصه های استعمار است. دولتهای غربی ( قریب به اتفاق آنها) هرکدام صدها میلیارد دلار یا یورو به این گونه بانکها بدهکاری دارند. این بدهکاری سیستم استعماری را تکمیل میکند زیرا بدهکار نمیتواند برای طلبکار مخصوصاً که بانک ( آنهم خصوصی) باشد تعیین تکلیف کرده و یا خط مشی تعیین کند ولی برعکس آن کاملاً صادق است.

در دوران استعماری کلاسیک بارها اتفاق افتاده که شاه برای بعضی هزینه ها مثلاً جنگ، نیازمند وام گرفتن از مردانی ثروتمند میشد اما چنین نبود که آن افراد میتوانستند برای شاه تعیین تکلیف بکنند. در یک مورد مشخص تاریخی، وقتی شاه ایران چنین مبلغی را از فردی بسیار ثروتمند خواست تنها خواهش او از شاه این بود که در برابر این وام او را از طبقه ای که در آن قرار میگرفت یک طبقه بالاتر ببرد ولی ابداً با این کار موافقت نشد. البته چنانچه چنین افرادی سعی در مخالفت و ندادن وام میکردند امکان داشت که شاه تمام هستی آنها رابگیرد و حتی سرشان را هم برباد بدهند.

لیکن اکنون در غرب چنین نیست و دولتها از سرمایه داران وام میگیرند و در اساس در بسیاری موارد همین سرمایه داران دولتها را وادار به جنگ کردن و گرفتن وام میکنند تا هم اینکه ثروتشان بیشتر شود و هم قدرت ونفوذشان بر دولت و حکومت بیشتر گردد.

در سیستمی هم که  سرمایه داران  کشورهای غربی ایجاد کرده و بنام آزادی مطرح میشود بانک ها تمامی قدرت را در دست دارند و کسی و دولتی نمیتواند به آنها کمترین فشاری بیاورد وگرنه بعنوان حرکتی ضد آزادی و دمکراسی معرفی و با آنها برخورد سختی خواهد شد.

در این جوامع بانکها بر دولت حکومت میکنند.

بورس بازی از دیگر حیله هائی استکه تنها عده ای خاص و انگشت شمار با سرمایه های میلیارد دلاری یا یوروئی در صدر سیاست گذاری و کنترل تمام و کمال بازار بورس نشسته و ثروت مردم را بسادگی غارت میکنند. آنها همچنین  بنوعی سلطه ای  قوی و اثر گذار بر صنایع، شرکتها و… و کشورها و دولتها اعمال میکنند.

صنایع بزرگ به شرکتهای بزرگ فروخته میشوند که صاحبان آنها حتی ممکن است ساکن کشور دیگری باشند؛ در نتیجه آنچه در وحله اول برای صاحبان آنها مطرح میباشد سود شخصی است و منافع ملی آن کشور برایشان اهمیتی ندارد.

در کشورهای غربی اساس اقتصاد کشور برمبنای مالیات است و این مالیات در اصل از خود مردم گرفته میشود و صاحبان صنایع مالیات نمیپردازند حتی از سود صادراتشان  نیز سهم قابل توجهی به دولتها پرداخت نمیشود.

بررسی یک پیچیدگی

دراینجا یک نزدیکی و یک پیچیدگی مشخص میشود.

اینکه جهان بطرفی رفته که سرمایه گذاری خارجی امری عادی شده است و در نتیجه تمام کشورها باین طرف میروند و از آن گریزی ندارند بنابراین:

آیا تمامی این کشورها یکدیگر را استثمار و استعمار کرده اند؟

آیا باید این امر را منفی دانست و متوقف کرد؟

البته توقف این امر شاید کاری امکان ناپذیر باشد اما میتوان آنرا کنترل کرد. در غرب این کنترل صورت میگیرد اما در جهت محدود کردن بعضی کشورها یا مردمان بعضی کشورها مثلاً مسلمانان. این کشورها از سرمایه های سرمایه داران کشورهای ثروتمند حاشیه خلیج پارس استفاده میکنند؛ از آنها امکانات زیادی را میگیرند ولی محدودیتهای بسیاری  برایشان قائل میشوند و حتی هر کارخانه و  یا شرکتی را به آنها نمیفروشند. بعد از فروش نیز آنها اختیارات زیادی در امور ندارند.

نکته اصلی که در رابطه با استعمار قرار میگیرد اینستکه این دسته سرمایه گذاران خارجی  هیچگونه قدرت تعیین کننده یا اثرگذاری دراداره کشورهای غربی را نداشته واساساً رابطه ای با جناح های قدرت و کسانیکه در دولت قرار میگیرند و اهرم های سیاسی را در اختیار دارند، ندارند.

از جانبی دیگر بارها آنها را فریب داده اند  از جمله اینکه در اساس سرمایه های آنها بنوعی گرو دست غرب در آمده است.  مثلاً سرمایه داران عربستان  سعودی صدها میلیارد دلار پول نقد در بانکهای آمریکا داشتند و چند سال پیش بدلایلی این مسئله مطرح شد که آنها ممکن است پولهایشان را از بانکهای آمریکا خارج کنند؛  در آنصورت ورشکستگی  بانکهای آمریکا و حتی خود آمریکا نیز حتمی بود. اما این مردمان ابداً کنترل و اختیاری بر پولهای خود نداشتند و بهیچ وجه نتوانستند قدمی از قدم بردارند و چندی بعد نیز با اعلام ورشکستگی بانکهای آمریکا دراساس بیشترین ضربه را این دسته سرمایه داران وابسته خوردند.

پولهای این مردم بانکهای آمریکا را پر کرده بود و به بانکداران امکان میداد تا با این پولها در هرکجا بخواهند فعالیت اقتصادی داشته باشند. پس دیده میشود که این دسته سرمایه گذاران ( سرمایه داران وابسته) نه تنها نمیتوانند کشوری را مستعمره کنند بلکه خود نیز علیرغم داشتن سرمایه و بهره وری از کشورهای دیگر، کشورهایشان مستعمره بحساب میآیند زیرا هیچ قدرت خاصی برای اعمال بر جائی ندارند.

از طرفی بعضی دیگر مانند سرمایه داران یهودی یا مسیحی- صهیونیست دست بسیار بازی دارند و کنترل اصلی اقتصاد، سیاست، ارتش، صنعت، تجارت و مخصوصاً وسایل ارتباطات جمعی کاملاً در اختیار آنهاست، همین جاست آن نکته اصلی که استثمار را به استعمار پیوند میدهد.

در این کشورها بدلیل قدرت متشکل وگسترده یهودیانِ صهیونیست که غالب ارگانهای مالی و بسیاری از ارگانهای تجاری و صنعتی را در اختیار داشته و بر دولت نیز کنترل دارند؛  و نیز عدم دلبستگی و وابستگی عمیق و ریشه ای این مردم به سرزمین هائی که در آنها سرمایه دارند؛ استثمار صورت گرفته، همآهنگ با استعمار میشود.

پس دراساس کشورهای غربی مستعمراتی سوپر نوین هستند که مورد استثمار قرار میگیرند. 

نفوذ و کنترل بر امور مالی، تجاری، صنعتی، رسانه ای، امور آموزشی  و همچنین ارگانهای دولتی مانند دولت، ارتش، سازمانهای علنی  و موازی امنیتی و غیره  مهر مستعمره  را بریک کشور میزند.

در این کشورها دولت  خدمتگزارِ صاحبان اصلی قدرت میباشد که در پشت پرده  اداره کنترل تمامی امور را در اختیار دارند.

این صاحبان اصلی قدرت دارای تشکلات خاص و مخفی  و با نظمی آهنین هستند که بصورت هرمی اداره شده و تمامی دستورات آنها باید اجرا شود.

اهمیت نیروی نظامی

هرچند گفته شد در این دوره استعمار اساسش بر کاربرد نیروی نظامی نیست ولی ابداً بدان معنی نیست که نیازی به نیروی نظانی نیست بلکه برعکس؛ برای تمامی سوء استفاده ها و بهره وری ها مخصوصاً آنجا که کار به زیر پا گذاشتن قرار دادهای بین المللی و ندادن پول صاحبان حساب در بانکها میرسد این نیروی نظامی و قدرتِ مخصوصا موشکی و اتمی آنهاست که حرف زور آنها را بکرسی مینشاند. اگر چنین نبود آنها نمیتوانستند چنین کارهائی بکنند و بدلیل همین امر است که از قوی شدن قدرت نظامی سایرین بویژه اتمی شدن ایران میترسند.

چنانچه تمام کشورها قوی و قدرتمند بوده و تقریباً همگی در یک سطح و مخصوصاً  دارای بمب اتمی باشند آنگاه جلوی بسیاری از خلافکاریها و ستم ها و از جمله جنگ ها گرفته میشود.

این کشورها در بسیاری کشورها بنام خود پایگاه نظامی دارند و در نقاطی نیز بنام ناتو نیرو دارند.

2-  آزادیهای درون کشورها

اکنون به مورد دوم یا آزادیهائی میرسیم که مربوط به درون کشورها میباشد.

آزادی درونی کشورها دروحله اول در ارتباط مستقیم با آزادی خارجی یا استقلال است.

آزادی درونی کشورهای غیر مستقل کاملاً تحت الشعاع  و پیرو است؛ در این کشورها هر آنچه که در حیطه قوانین قرار میگیرد بوسیله کشور یا نیروئی که سلطه اش حاکم است تعیین میشود.

بنابراین سوای هر ظاهری که دیده شود در اساس، آزادی به معنای واقعی در این کشورها وجود ندارد.

سلطه گران در کشورهای تحت سلطه برهمه امور، مستقیم و غیر مستقیم دست داشته و اثر میگذارند.

آنها سیستم میسازند؛  نه تنها سیستم سیاسی و اقتصادی بلکه تمامی آنچه را که لازم است و مخصوصاً بر فرهنگ تاثیر میگذارند و فرهنگی مناسب خود میسازند.

بحث مفصل را میتوان در نوشتارهای مختلف چندین قرن پیش بخوبی مشاهده و مطالعه کرد، من نیز در نوشتاری پیشتر به بررسی این موضوع پرداخته ام و دیگر ضرورتی بر تکرار تمام و کمال آن نیست بلکه تنها اندکی بدان پرداخته میشود.

آزادی تنها در کشورهای مستقل میتواند  وجود داشته باشد و در آنجا میبایست مورد بحث قرار بگیرد. کشورهای مستعمره ابتدا باید برای آزادی از استعمار مبارزه کنند تا بعد به مبارزه برای آزادی های درونی برسند.

تفاوت مبارزه برای آزادی در کشورهای مستعمره و غیر مستعمره

اکنون باین نکته میرسیم که هرچند ممکن است آزادی، برابری و دمکراسی در جامعه یا کشوری مستقل نیز وجود نداشته باشد اما مبارزه در این دو دسته از کشورها کاملاً متفاوت میباشد. زیرا کشورهای غیر مستقل ابتدا باید برای استقلال مبارزه کنند.

برای کسب استقلال در کشورهای مستعمره سوپر نوین، میبایست به مبارزه ای سوپر نوین دست زد زیرا شکل استقلال طلبی آنها از اشکال کلاسیک خارج شده و همانند مبارزه با انگلیس در هند  یا  با فرانسه در الجزایر و امثالهم  نیست که علناً با نیروهای مسلح خارجی روبرو بودند.

در اینجا باید با نیروئی  مبارزه کرد که ظاهراً خودی است و بر تمامی ارگانهای اداره کننده کشور سلطه دارد. از طرفی چنان مینماید که کشور مستقل است و بهترین آزادیها در آن وجود دارد پس  در این مبارزه ممکن است وصله های بدی نیز به آزادیخواهان چسبانده شود.

در اینجا باید با سیستم حاکم یا موجود در جهت سرنگونی اش جنگید و زمانیکه  مبارزه با سیستم شروع میشود در همان نطفه با اتهام هائی مانند مبارزه با عوامل ضد آزادی و دمکراسی، روبرو شده  و خفه میگردد.

در این کشورها نیروهای ملی در هر موقعیت اجتماعی و یا مالی، حتی تا سطح سرمایه داران بسیار بزرگ وجود دارند؛ اما چگونه است که نمیتوانند خود و مردم را متشکل کرده و از بند استعمار رها کنند؛ این امریست  پیچیده  و بحث بزرگی را در برمیگیرد.

بررسی چهار دسته کشورها در جهان

در این مرحله ما به چهار دسته کشورها برخورد میکنیم  که با تعاریف آورده شده میتوان وضعیت آزادی، برابری و دمکراسی را در آنها دید.

دسته اول-  کشورهای فقیر و ضعیفی هستند که تقریباً علناً بصورت مستعمره بوده و استثمار میشوند. این دسته کشورها زیرسلطه استعماری کشورهای غربی هستند و کار جدی هم برای رهائی نمیتوانند بکنند. از جانبی سلطه بر این کشورها توان کشورهای غربی را بالا برده است. در این جوامع نمیتوان صحبتی از آزادی و برابری در مسائل عادی و اجتماعی زندگی داشت. دمکراسی نیز امری است که تنها در حیطه کشورهای مستقل میگنجد و در این کشورها مصداقی نمییابد.

با اینحال سلطه گران انگشت روی مسائل داخلی این کشورها ( آزادی، برابری، دمکراسی، حقوق بشر و…) میگذارند تا نه تنها این مردمان را سردر گم کنند بلکه مردم خود را نیز فریب بدهند.

دسته دوم-  کشورهائی هستند که تلاش دارند از زیر سلطه غرب بیرون بیایند. اینکه آنها بتوانند بطور جدی از این معضل رها شوند بستگی به مسائل دیگری دارد که از جمله تغییر قدرت در جهان است.

این تغییر قدرت نیز بیشتر بستگی به همبستگی کشورهای آسیائی دارد مخصوصاً آنها که حول کنفرانس شانگهای جمع شده اند؛  چنانچه این وحدت با پیوستن چند کشور دیگر مانند ایران، هند، پاکستان و… تقویت شده و در برنامه کاری خود همکاری با سایر کشورهای تحت فشار غرب را گنجانده  و همکاریهای نظامی در حد پیمان ناتو بایکدیگر داشته باشند آنگاه وضعیت جهان تغییری اساسی خواهد کرد و در واقع  کفه ترازوی قدرت در جهان بطرف این دسته کشورها خواهد چرخید.

در این دسته کشورها کشمکشی میان امکان وجود یا عدم وجود آزادی، برابری و دمکراسی درگیر است زیرا بهر حال تعدادی جرات و موقعیت آنرا دارند تا برای اینچنین حقوقی قد علم کرده و صحبت کنند و حتی بصورتی تند یا خشن یا شورش با حکومت برخورد کنند.

دسته سوم- امثال کشورهای اروپائی و آمریکا میباشند که تحت سلطه نیروهائی خاص قرار دارند بطوریکه علیرغم اینکه بظاهر مستقل هستند ولی عملاً تحت نفوذ نیروهای قدرتمند پشت پرده میباشند که بدلیل وابستگی های خاص آنها، این کشورها از صورت کشورهای مستقل و آزاد خارج شده  بصورت کشورهائی تحت سلطه استعمار و استثمار در آمده اند در حالیکه از نظر اقتصادی کشورهایشان جزء ثروتمندترینها درجهان هستند. البته همین امر باعث مخفی ماندن مستعمره بودن و بسیاری از ضعف ها و مشکلات اساسی کشور و جوامع اشان میباشد.

در این دسته  کشورها حتی سرمایه داران بزرگ ملی گرا  نیز توان مقابله جدی با نیروهای غیر ملی را ندارند. زیرا این نیروها که در اساس همان یهودیان صهیونیست هستند بدلیل پراکندگی اشان در تمام دنیا و اتحادی که بواسطه سازمان مخفی هرمی ایجاد کرده اند این توان را دارند تا سرمایه دار ملی متخاطی یا زبان دراز را در جائی گیر انداخته و ثروتش را برباد دهند. در نتیجه این افراد از حرکتهای جدیِ ملی گرایانه برعلیه استعمارگران میترسند.

این دسته کشورهاعلیرغم ظاهر آزاد و با تمام ادعاهائی که میکنند از دستور کار بعنوان کشورهای آزاد و مستقل خارج میشوند و در جرگه کشورهای مستعمره قرار میگیرند؛ در نتیجه در این کشورها از آزادی، برابری و دمکراسی نیز خبری نیست.

تااینجای بررسی بیک تفاوت میان دو نوع مستعمره یعنی دسته سوم  و دسته اول میرسیم.

دسته اول بسیار فقیر هستند و سرمایه های سرقت شده آنها به این دسته سوم منتقل میشود و در نتیجه این یکی دارای ثروت میشود. همین ثروت باعث میگردد تا بسیاری از فجایع پشت پرده و از جمله همان چهره استعمار شده و غیر مستقل بودن کشورهای دسته سوم از دیدگان پنهان بماند ولی دسته اول با چهره ای فقیر، خشن و کریه نمایش داده میشود.

دسته دوم چیزی میان این دو دسته است و گاه درگیر مبارزه با دسته سوم میباشد که این مبارزه بیشتر درون کشور خودشان  وبا حامیان دسته سوم صورت میگیرد.

کشورهای  دسته سوم  تحت سلطه نیروهائی قرار دارند که بدلائل متعدد و مشخص ملی گرا نیستند و تنها بدنبال منافع خود در هرکجای دنیا میباشند؛ این امر باعث میگردد تا در هنگام خطر از حمایت کشورهای مربوطه سرپیچی کنند. از جانب دیگر چون قدرت اصلی در دست آنهاست بنابراین سیستمی هم که در کشور پیاده میشود در جهت منافع آنهاست و نه در راستای منافع ملی.

دولت نیز در اختیار آنهاست و برای آنها کار میکند و نه برای مردم و کشور؛ پس در این کشورها دولتها نمیتوانند  در نهایت امر ملی باشند.

هرچند در این کشورها بظاهر رای گیری صورت میگیرد و مردم نمایندگان خود را انتخاب میکنند که شاید در میان آنها تعدادی نیز ملی گرا باشند اما از آنجا که اساس سیستم کشور و دولت  برپایه دیگری ریخته شده است و در ضمن عناصر اصلی اداره کننده کشور از جانب ارگانها و تشکلات مربوط  به قدرتهای اصلی پشت پرده میباشند در نتیجه از تعدادی اندک عناصر ملی (که  ضمناً شاید بسیاری از آنها نیز با این نکات آشنا نباشند) کاری برنمیآید و عملاً آنچه که خواست قدرتمندان و صاحبان اصلی کشور است پیش میرود؛ وآنچه هم که آنها میخواهند اساس اش بر ملی گرائی نیست پس کشور بصورت غیر محسوس و کاملاً مخفی تحت سلطه استثمارگران غیر ملی است که تفاوت خاصی با مستعمرات ندارند و میتوان آنها رامستعمرات سوپر نوین نامید.

در کشورهای غربی قدرتِ حاکمه استعماری فرهنگ سازی کرده آن سیستمی را که میخواهد بصورتی بسیار زیرکانه پیاده میکند.قدرت حاکمه آن نوع آزادیهائی را که برایش مناسب است رواج میدهد و آن دسته ای که ممکن است برایش مشکل ساز شود را کنترل کرده و تحت نظارت (مخفی و یا علنی) آزاد میگذارد؛ و آن دسته ایکه برایش مشکل آفرین شده را یا بصورت غیر محسوس بعقب رانده و به خفه شدن نامحسوس میکشاند و یا علناً خفه میکند. بهمین دلیل آنچه که بعنوان آزادی در این کشورها تبلیغ میشود و بدان افتخار میکنند در اساس نوعی کنترل و بزیر سلطه کشیدن نوین و زیرکانه است.

باید توجه داشت؛  ثبات و آنچه آزادیهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی بنظر میآید  و سایر مسائل مانند رفاه اجتماعی وغیره،  تنها تا زمانیکه ثروت وجود دارد مثبت بنظر میرسد و  بمجرد بروز بحرانی جدی  چهره کریه یا واقعی آن عیان میشود. زیرا از جمله مسائلی که در این کشورها نابود شده ولی بعنوان آزادی مطرح میگردد خانواده واخلاقیات میباشد. از طرفی دیگر فرهنگ و سنت های جوامع که حاصل صدها سال زندگی مردم است، بهم ریخته درحالیکه چیزی درست و برنامه ریزی شده جایش را نگرفته است بلکه بصورتی مکانیکی از بین رفته اند.

در کشورهای غربی علیرغم ادعای آزادی (سیاسی)  و دمکراسی، در عمل  چنین نیست و تمام اپوزیسیون واقعی تحت نظارت کامل بوده بطورغیرمحسوسی با فرستادن نیروهای امنیتی و یا خودی همه چیز تحت کنترل قرار میگیرد، و بدینترتیب آنها نیز عملاً از صورت اپوزیسیونی واقعی، ملی گرا و مستقل خارج میشوند. البته در این کشورها درمواردی اپوزیسیون سازی  کاذب و تاکتیکی هم میکنند.

دسته چهارم- آنها نیز تحت سلطه نیروهای استثمارگر( داخلی) هستند اما از آنجا که این نیروها در اساس ملی میباشند، کشورهائی مستقل (آزاد) بحساب میآیند.

در این کشورها نیز قدرتمندان در جهت منافع خود سیاست گذاری میکنند. پس صحبت از آزادی سیاسی تنها تا زمانی استکه برای قدرتمندان ایجاد خطر نکند.

این دسته کشورها هرچند در ظاهر شاید سخت گیرتراز کشورهای مستعمره غربی بنظر برسند ولی برای بررسی این مسئله باید اختلافات میان این دسته و دسته سوم و مستعمره کنندگان را دید زیرا یک جنگ شدید میان آنها درگیر است که قسمت گرم آن در کشورهای عراق، افغانستان و لبنان و چند کشور دیگر جریان دارد.  پس برای گمراه کردن مردم هر دو دسته،  یک جنگ رسانه ای بسیار قوی در جریان است که بدلیل استفاده غربی ها از سیستم و روش های  بهتر ظاهراً  موفق تر هستند.  زیرا نه تنها توانسته اند مردمان خود را فریب بدهند بلکه بر روی مردمان دسته چهارم نیز نفوذ دارند.

اضافه بر آن همانطور که گفته شد چون اعمال و کردار ثروتمندان در نظرعام  درست میاید و سعی در تقلید از ثروتمندان میکنند این امر کمکی جدی به  نشان دادن حقانیت  آنها و پیشبرد مقاصدشان میکند.

کشورهای دسته چهارم بدلیل اینکه از تشکلی منسجم  بایکدیگر (همانند دسته سوم) برخوردار نیستند قدرت مقابله با دسته سوم را ندارند.  راه چاره آنها تنها در ایجاد یک تشکل قوی است تا جهان حداقل دو قطبی  بشود.

در کشورهای دسته چهارم نیز سرمایه گذاری خارجی هست ولیکن از آنجا که اداره امورات کشور

(دولت، مجلس، ارتش، سازمانهای امنیتی، بانکها، رسانه های جمعی و…) در دست عوامل داخلی یا ملی است غیر آزاد  و یا مستعمره بحساب نمیآیند.

نمونه کشورهای دسته چهارم  در عصر حاضر روسیه، چین، هند و ایران میباشند.

آزادی سیاسی    یا   کنترل سیاسی

در مبحث بررسی آزادیهای سیاسی باید دید تا چه حد هر کشوری اجازه میدهد مردم یا شهروندان هر حرکتی را میخواهند انجام بدهند و اساساً از چه نقطه یا مرحله ای کنترل شروع میشود تا به آنجا برسد که شخص بعنوان عنصری خطرناک مورد پیگرد جدی و حتی بازداشت قرار بگیرد.

در این قسمت بررسی باید بجرات گفت که تمامی دولتها بلااستثنا میخواهند تا کلیه شهروندان و مردمان ساکن کشور از همان ابتدا و قبل از اینکه کمترین فکر سیاسی را در سر داشته باشند تحت کنترل باشند؛  تا چنانچه احتمالاً خواستند از مرحله اولیه ( بگذار بگوئیم نقطه صفر هر چند که این کلمه کاملاً دقیق و فراگیر نیست) بالاتر بروند لحظه به لحظه تحت نظر ویژه باشند.

حال این مسئله که؛ آیا ممکن است بتوان تمامی مردم را در تمام لحظات زیر نظر داشت؟  شاید برای کسانیکه با مسائل سیاسی و علمی و در کنار آن جاسوسی و ضد جاسوسی آشنا نیستند عجیب یا غیر ممکن بنظر برسد، اما چنین نیست و این امکان برای بعضی دولتها کاملاً وجود دارد.

برای بررسی این نکته ابتدا باید متوجه یک تفکیک در میان کشورها بود. دراین مرحله تفاوتهای  بسیار زیاد و اساسی میان کشورهای پیشرفته صنعتی با کشورهای پائین تر وجود دارد و هرچه این عقب ماندگی مالی، علمی، تکنولوژیکی  بیشتر باشد تفاوت در کنترل عملکرد مردم نیز بیشتر میشود.

در کشورهای توسعه یافته که علم و تکنیک بطور اعم از میان آنها بیرون میآید سیستم کنترل سیاسی بشکل بسیار پیشرفته ای صورت میگیرد بطوریکه از چشم عموم مردم پنهان میماند. وقتی به این مسئله بی تفاوت کردن مردم را نیز بیفزائیم آنگاه چنین کنترلی برای مردم عادی ابداً دیده نمیشود.

در این کشورها هر انسانی از همان ابتدای تولد در بسیاری ادارات و سازمانها آشکار و پنهان ثبت نام میشود و در تمام مراحل رشد هر حرکت او ثبت میگردد.

حال زیاد به عقب نرویم و همین دهه اخیر که پیشرفتهای علمی امکانات کنترل را بسیار بیشتر کرده  بررسی کنیم.

از زمانیکه یک انسان مراحل نوزادی و اولیه کودکی را گذراند و پای کامپیوتر نشست و تلفن موبایل بدست گرفت ( در بعضی کشورها از چهار سالگی شروع میشود) آنگاه کنترل ها کاملاً شکل جدی و رسمی بخود میگیرد و تمام تماس ها و سایتهائی که کودکان وارد آنها میشوند در کامپیوترهای بسیار بزرگ و پر حافظه ثبت میشود کامپیوترهائی که روزانه میلیاردها پیام و… را در خود ذخیره میکنند.

(در اینجاست که اگر قرار است کسی یا تشکلی عمل  تروریستی  واقعی انجام بدهد باید بتوانند این دستگاهها را از کار بیندازند ( سابوتاژ) و به این بانک اطلاعاتی آسیب برساند.)

نگران باز خوانی آنها نیز در صورت لزوم نباید بود زیرا به آسانی میتوان آن چیزی را که لازم است  یافت.  برای اینکه معلوم شود که اینکار چقدر ساده است توجه کنید که چگونه با نوشتن چند کلمه در موتورهای جستجوگر میتوان افراد یا شرکتها یا… را  با آسانی یافت. البته برای سازمانها امنیتی کار بسیار ساده تر است و آنها تمام اطلاعات را بصورت علمی از همان ابتدا دسته بندی کرده  آنهائی را که خطرناک بنظر میرسند مورد توجه قرار میدهند.

ورود به کامپیوترهای شخصی و کنترل آنها نیز از ساده ترین و عادی ترین انواع کنترل هاست.

جاسوسی که همیشه همراه ماست.

تلفن همراه بعنوان جاسوسی که با میل ورغبت با خودمان حمل میکنیم تمام مسیر حرکت و گفتارهایمان را مشخص و ضبط میکند.

تلفن همراه حتی اگر بسته باشد باز هم باطری کوچک و مخفی که در آن کار گذاشته شده همه چیز را ثبت میکند و در موقع لزوم میتوانند آنرا بازخوانی کنند. هرچند در هر لحظه نیز مسیر حرکت شخص بوسیله همین تلفن ها رد یابی میشوند.

کامپیوتر جاسوس ثابت در خانه ها و تلفن موبایل جاسوس سیار و همراه اشخاص میباشد البته کار تنها به این دو جاسوس بی سروصدا ختم نمیشود.

خرید از هرمغازه ای با کارت نشانگر مسیر شخص است. چنانچه شخصی خریدهایش مثلاً بلیط هواپیما را با پول نقد بخرد مورد شک پلیس قرار گرفته و ممکن است در فرودگاه مورد بازپرسی قرار بگیرد.

توجه شود در این کشورها اگر کسی  تنها با حدود چند صد دلار به بانک مراجعه کند بانک از دریافت آن خوداری میکند و باید شخص دلیلی برای داشتن این مقدار پول داشته باشد. در حالیکه چندین برابر چنین مبالغی در دست هر آدم معمولی در کشورهای باصطلاح در حال توسعه هست.

اینکه مردم غرب مجبور هستند کار استخدامی داشته باشند و مالیات بپردازند نوعی از کنترل تمام و کمال است.  چنانچه کسی در اداره مالیات ثبت نشده باشد و وضعیت مالیاتی سالیانه اومشخص نباشد بعنوان فردی خلافکار بطور جدی تحت تعقیب پلیس و دادگاه و مقامات امنیتی قرار میگیرد.

در این کشورها امکان ندارد کسی پرونده مالیاتی که در واقع در آن بسیاری از اطلاعات اصلی مانند نوع کار، محل کار، محل اقامت، میزان درآمد و…  آمده را نداشته باشد. در این کشورها زمانیکه قرار است برای جائی  سوء سابقه ارائه شود همین اداره مالیات ( ونه پلیس برخلاف کشورهای عقب مانده مانند ایران) برگه ای میدهد که در آن تنها نام شخص، آدرس، وضعیت تاهل و تعداد فرزندان آمده است. این بدان معنی است که تمامی پرونده این شخص برای پلیس و مقامات امنیتی کاملاً معلوم است و از طریق اداره مالیات تائید میشود.

در این کشورها برای هر کاری ( یک آرایشگاه، یک کیوسک کوچک سیگار فروشی و حتی از آنهم کوچکتر) بلا استثنا باید شرکت تاسیس کرد و در نتیجه بیلان مالی سالیانه ارائه کرد. این امر باعث میگردد تا کنترل مالیاتی بر تمام امور اقتصادی کشور برقرار شود. اما شاید با همین مختصر مشخص شده باشد که با این کنترل مالیاتی تنها هزینه های دولت نیست که تامین میشود بلکه این راه بهترین و ساده ترین راه کنترل  امنیتی- سیاسی است که نه تنهاهزینه ای ندارد بلکه سرمایه ای هم برای دولت  میآورد. اما باید به این نکته توجه کرد که در سیستم مالیاتی غرب این آخرین خریدار یا مصرف کننده است که مالیات را میپردازد یعنی عموم مردم و نه سرمایه داران حاکم بر تمام سیستم کشور.

در جامعه ای مانند ایران اشخاص میتوانند هزینه خود و حتی یک خانواده کامل را تامین کنند در حالیکه ابداً نشانی از محل کار آنها درجائی نباشد و برای تمام عمر نیز ندانند مالیات یعنی چه.

حال باید مقایسه کرد و دید در این رابطه مردمان کدام یک آزادتر هستند.

جالب توجه و تکمیل کننده بحثی که در ارتباط با دسته بندی چهارگانه اشاره شد چنین استکه مردمان کشورهای غربی  از سالیان بسیار پیش تحت این کنترل ها ( کامپیوتر وتلفن موبایل و…) بوده اند ولی نمیدانستند و آنگاه که این مسئله افشاء شد هیچ عکس العمل جدی حتی از جانب نیروهای سیاسی آنها که قاعدتاً زیر کلید قرار میگرفتند و باید اعتراض میکردند صورت نگرفت. در مقابل آن، اخیراً قرار شده این مسئله  در ایران اجرا شود ولی سروصدای بسیاری در اعتراض به این موضوع از جانب مخالفین رژیم صورت گرفت و این نوع کنترل را محکوم کردند، اینها غافل بودند که چنین کنترلی سالهاست در غرب صورت میگیرد و فکر میکردند ایران مبتکر و اولین مجری این نوع کنترل در جهان شده است.

دور بودن ازعلم روز و مسائل جاسوسی و کنترلها  در جهان به دانش سیاسی ضربه میزند.

این تنها اندکی از سیستم پلیسی در این کشورهاست بطوریکه حتی یک شب را نمیتوان در جائی بسر برد که بتوان از دیدها مخفی کرد مگر اینکه حداقل از موبایل دزدی استفاده  و تمام هزینه ها را نقدی پرداخت و بسیاری کارها و امکانات که از پیش آماده شده باشند. پس بی دلیل هم نیست که بسیاری مردم همیشه مقدار زیادی پول نقد در خانه نگهداری میکنند.

در این کشورها نه تنها برای تغییر ظاهر خانه مثلاً تغییر رنگ و یا اضافه یا کم کردن پنجره باید با ارائه نقشه و درخواست، اجازه نامه رسمی دریافت کرد بلکه حتی اگر قرار باشد بعضی تغییرات درون خانه انجام بگیرد باید بهمان ترتیب اجازه گرفت.  مسلماً بخشی از این کارها برای نظم و ایمنی خانه و ظاهرمحیط است؛  ولی بیشتر آن برای کارهای پلیسی- امنیتی میباشد تا چنانچه موقعی لازم باشد به

خانه ای برای هر موردی حمله بشود از پیش نقشه تمام زوایای منزل در اختیار پلیس امنیتی باشد.

ورود پلیس امنیتی به منازل از امور عادی است زیرا وقتی شخص برای کار یا امری از منزل خارج میشود بسادگی پلیس امنیتی میتواند وارد آن منازل شده هرکاری بخواهد بکند.

تا اینجا تنها به اندکی از کنترل امنیتی اشاره شد که اگر با دقت بدان نگریسته شود مشخص میشود که تمام حرکات مردم زیر کنترل است و چنانچه بخواهند حرکتی بکنند که بقول معروف کمی پایشان  از

گلیم اشان درازتر بشود در همانجا قطع میشود. این بظاهرآزدی بقیمت کنترل تمام و کمال سیاسی است.

با این توضیحات اندک مشخص میشود که وضعیت آزادی سیاسی در کشورهای غربی به چه صورت است وتفاوت میان واقعیت و ظاهر قضیه تا کجاست.

 البته کنترلها در اروپا سخت تر از آمریکا میباشد و این بدلیل تفاوتهای اجتماعی این دو جامعه است.

با کمی دقت روشن میشود در کشورهائی که هنوز کامپیوتر و تلفن موبایل  رواج  نیافته و از هنگام تولد نیز افراد ثبت نام و یا کنترل آنچنانی نمیشوند چقدر کنترل سخت است.  مخصوصاً هرچقدر این کشورها عقب افتاده تر باشند و در آنها قبایل بیشتری نقش بازی کنند کار سخت تر میشود.

باین نکات اگر خصوصیات خاص کشورهای شرقی و سنتی را هم اضافه کنیم کار برای پلیس امنیتی بسیار سخت تر میشود. مثلاً در این کشورها چون مردم دارای اقوام بسیاری هستند و یا وابستگی قومی قبیله ای دارند، میتوانند برای مدتهای طولانی به میان قبیله یا اقوام خود بروند بدون اینکه ماموران امنیتی بدانند که او کجاست. کار در این کشورها بگونه ای استکه میتوان یک لشکر چریک را در شهری جای داد بدون اینکه پلیس امنیتی از آنها مطلع شود، زیرا اجاره کردن منزل نیز کاری آسان است؛ اموری که در غرب صنعتی ابداً امکان پذیر نیست.

باید پذیرفت در کارهای امنیتی  کشورهای صنعتی بسیار پیشرفته ترند وسایرین  دنباله رو آنها میباشند و هرچه علم و تکنیک بیشتر پیشرفت کند این کنترلها دقیق تر و سخت تر میشوند.

اپوزیسیون کنترل شده جهت تظاهر به آزادی

آنجا که مسئله به برخورد با مخالفین سیاسی میرسد چنانچه آنها خارج از سیستم باشند و بخواهند با سیستم به مبارزه برخیزند تا موقعیکه خطری واقعی بحساب نمیآیند و همه چیزشان (با تمام وسایلی که گفته شد باضافه مامورین امنیتی که بعنوان اعضاء در آن سازمانها هستند) تحت کنترل میباشد، آزادند و از این مسئله بعنوان آزادی در کشور استفاده تبلیغاتی هم میشود.  گروههای کمونیستی  چنین هستند زیرا هرچند ظاهراً اینها میخواهند سیستم را عوض کنند ولی از آنجا که اکنون کمونیسم بعنوان یک تفکر سیاسی مطرود در جوامع جهانی شناخته شده است، نمیتوانند نیروی قابل توجهی را جلب کنند و از طرفی از آنجا که بعنوان احزاب یا سازمانهای سیاسی فعالیت میکنند در میان آنها انواع  و اقسام جاسوسان از بسیاری از سازمانها ی جاسوسی جهان وجود دارند.

اجازه ظاهری فعالیت به یک چنین نیروهائی و کنترل آنها در عمل، برای چنان کشورهائی بسیار مفید است زیرا همراه  با ادعای آزادی سیاسی در جامعه  امکان رشد و خطر آفرین شدن را از آنها سلب میکند و اطلاعات سیاسی زیادی نیز از آنها بدست میآورند چرا که با این عمل میتوانند تمام فعالین سیاسی و هر حرکت احتمالی را از همان ابتدا زیر نظر داشته باشند. همچنین مردم بطرفی سوق داده میشوند که باور میکنند در کشورشان آزادی هست و در نتیجه معتقد میشوند که نباید در چنین کشورِ آزادی،  سازمان یا حزبی مخفی  یا علنی برای از میان بردن سیستم ایجاد شود؛ زیرا مخالف دمکراسی میباشد.

لیکن کنترل  نیروهای مذهبی ای  که بصورت سکت عمل میکنند ( مانند یهودیان صهیونیست) غیر ممکن است زیرا ورود بدانها امکان ندارد.

ازطرفی چون خود این نیروها میتوانند بعنوان شهروندان عادی وارد سازمانهای امنیتی کشورها شوند از دو مزیت برخوردار میشوند  وبهمین دلیل میتوانند بر این کشورها حکومت کنند.

در مقابل در کشورهائی مانند ایران که از چنین سیستم پلیسی پیشرفته ای همانند غرب بهره نمیبرند و از جانبی در صورت صدور اجازه آزادی احزاب ممکن است افرادی با وابستگی های خاص مذهبی یا قومی تشکلاتی ایجاد کنند که دولت ( و هیچ نیروی دیگری) نتواند در آنها ( مخصوصاً در کادر رهبری ) نفوذ کند کار مشکل میشود.

غرب از سکولاریزم برای خرد کردن نیروهای مذهبی و بیرون راندن  آنها از سیاست وهمچنین  از دمکراسی برای علنی و خرد کردن اپوزیسیون و نیز نفوذ بسیار ساده در آنها، استفاده میبرد و با این عمل قدرت اصلی در اختیار ثروتمندان سازماندهی شده ( در تشکلات مخفی) قرار میگیرد.

مبارزه میان ثروتمندان و کلیسا در غرب از قرن ها پیش شروع شد و نهایت قدرت دولتی از دست کلیسا بدر رفت.

با اینحال دین با سیاست عجین است و شعار جدائی دین از سیاست ترفندی سیاسی است که توانسته بسیاری را بفریبد. دین و رهبران دینی بطور آشکار و نهان (حتی در سکولار ترین کشورها) در سیاست دخالت دارند. دلایل بسیاری برای اثبات این موضوع میتوان آورد که در جای دیگری بدان پرداخته خواهد شد ولی از  مهمترین آنها نفوذ دین در فرهنگ و دیگری ثروت بسیار زیادی است که در اختیار مرکزیت ادیان ( کلیساهای مسیحیان بسیار ثروتمندتر ازمسلمانان هستند) میباشد و همچنین عشق بقدرت که در رهبران دینی وجود دارد. اما میزان دخالت دین های مختلف در سیاست کشورها بستگی به مسائلی چند دارد که در نتیجه متفاوت میباشند.

آن قدرت اصلی و متمرکز پشت پرده ایکه درغرب وجود دارد هنوز در کشورهائی نظیرایران ایجاد نشده و چون چنین کشورهائی  نمیتوانند کنترل مخفیانه همه چیز( دولت، ارتش، سازمانهای امنیتی، احزاب سیاسی محلی- قومی- و…) را در اختیار داشته باشند، وجود چنین آزادیهای ظاهری که در غرب هست و بکمک اشان میآید، برای این دسته کشورها مشکل آفرین خواهند بود بهمین دلیل از اجرای آن عاجزند.

امپراطوری یهودیان صهیونیست

اسرائیل پایگاه اصلی استعمار کنندگان کشورهای غربی

برای اینکه مسئله استعمار و استعمارگر و مستعمره  در عصر حاضر کاملاً روشن شود  به  بارزترین مورد یا بزرگترین استعمارگر عصر حاضر پرداخته میشود.

همانطور که در این نوشتار بارها اشاره شد یهودیان صهیونیست بزرگترین استعمار کنندگان در جهان هستند. این دسته مردم بنابر اذعان خودشان (که واقعیت نیزمیباشد) قدرتشان در پراکنده بودنشان در تمامی اقوام و کشورهای جهان است.  آنها در کمترین یا کوچکترین گروهای قومی نیز عنصری یهودی مذهب دارند و اخیراً نیز از توان مسیحیان صهیونیست و بعضی مسلمانان صهیونیست سود میبرند.

یهودیان صهیونیست برای کنترل جهان و مستعمرات خود نیاز به پایگاهی مستقل داشتند و بهمین دلیل اسرائیل را ایجاد کردند.

در این منطقه کوچک که بصورت پایگاه و محل سکونت ” سکت مذهبی” درآمده است آنها با خیال راحت دفاتر اداره کننده سایر ملل و کشورها را برقرار کرده اند زیرا غیراز افراد ” سکت یهودی” هیچ شخص دیگری اجازه ورود به این محل قرنطینه شده را ندارد و در این میان  حتی خودشان را هم کنترل میکنند.

آنها در این قرنطینه کوچک تمامی اطلاعات جاسوسی، نظامی، اقتصادی، صنعتی، بورس، فرهنگی و… تمام دنیا را جمع میکنند و مطمئن هستند که بدست هیچ کشوری نخواهد افتاد.

همچنین میدانند چنانچه روزی این ” قرنطینه سکتاریستها” با خطر از میان رفتن روبرو بشود میتوانند با خیال راحت پروندهای تمامی اعمال خلاف انسانی خود را نابود کنند. ولی چنانچه درهر کشوری چنین تشکیلاتی را براه بیاندازند حداقل  یک در صد احتمال درز آن بدیگران میباشد؛  لیکن در این” پناهگاه  داراکولا”  چنین احتمالی فعلاً نمیرود.

تنها مشکل آنها زمانی است که این سرزمین را از دست بدهند و یا بر اثر اتفاقی و یا جنگی اسناد جمع آوری شده بیکباره از میان بروند آنگاه سیستم آنها در جهان بشدت ضربه خواهد خورد.

چرا صهیونیستها میخواهند فلسطینیان را از سرزمین خود بیرون کنند

یهودیان صهیونیست بدو دلیل در پی بیرون راندن ساکنین اصلی آن سرزمین یعنی فلسطینیان هستند و برای اینکار شهرک سازی میکنند.

1-  وعده ای که در عهد عتیق آمده است که این البته بیشتر دست آویز است.

2-  میخواهند این سرزمین را بطور تمام و کمال و بدون هیچ ملت و مذهب دیگری کاملاً تحت اختیار خود داشته باشند تا قرنطینه ای کامل ایجاد کنند.

وجود فلسطینیان  برای چنین هدفی مشکل زاست  زیرا تا این مردم در آنجا هستند امکان دارد روزی سرزمین مادری خود را پس بگیرند. ولی با بیرون کردن کامل فلسطینیان و یکدست کردن ساکنین

( فقط یهودیان) این مشکل از پیش پای آنها برداشته خواهد شد. اینکه چنین امری ممکن باشد بحث دیگری است  زیرا نه تنها مسلمانان بلکه بعضی مسیحیان  و بسیاری دیگر نیز حاضر باین امر نیستند.

آمریکا مستعمره اسرائیل

چنین تظاهر میشود که اسرائیل بصورت یک پایگاه نظامی برای آمریکا در منطقه میباشد در حالیکه کاملاً برعکس است و این اسرائیل میباشد که آمریکا را بصورت مستعمره خود در آورده است. مخصوصاً وقتی صحبت از آن میشود که آمریکا با کمکهای مالی و نظامی خوداسرائیل را نگهداشته است؛  چنانچه با استدلالات مستعمراتیِ بیان شده  نگاه  دقیقی بشود، معلوم میگردد که در واقع آمریکا دارد مانند یک مستعمره هزینه زندگی مردم اسرائیل را از جیب مردم خودش میدهد همانند مستعمره ای که خراج میپردازد و از طرفی  بعنوان نیروی نظامی در خدمت اسرائیل با هزینه مردم آمریکاست.

در حالیکه آمریکا هیچ دسترسی به هیچ چیزی در اسرائیل ندارد مثلاً هیچ کنترل و نفوذی بر دستگاه امنیتی آن (موساد) ندارد؛ برعکس اسرائیل بر تمامی ارگانهای دولتی آمریکا اعم از نظامی، امنیتی

( سی – آی – ا  و سایرسازمانهای موازی) و تمامی سیستم اقتصادی، تجاری، فرهنگی، رسانه ای و…  در بالاترین سطوح  ریاست ، مدیریت و مالکیت دارد.

نباید ساده بود و دچار این فریب شد که قدرت اسرائیل در آمریکا  بواسطه لابی ها است.

نیروهای صهیونیستی تا مغز استخوان دولت آمریکا نفوذ دارند و در اساس آنها هستند که رئیس جمهور و دولت را تعیین میکنند و در میان وزراء و بزرگترین مشاوران و طراحان و تئوریسین های

سیاست های آمریکا نشسته اند؛  پس نیازی ندارند درکریدورها برای جلب حمایت بدوند؛ این فریب تنها برای ساده لوحانِ  بدور از سیاست است. در واقع دیگران باید در راهروها بدنبال یهودیان صهیونیست جهت جلب حمایت بدوند. داستانی هم که گاهگاه آمریکا مطرح میکنند و یا بصورت فیلم سینمائی به نمایش میگذارند که نفوذ جاسوس بدرون سازمانهای ( چندین و چند سازمان امنیتی در آمریکا هست و تنها یکی آنهم  سی – آی – ا  نیست بلکه سازمانهای موازی بسیار زیادی وجود دارند) امنیتی بسیار مشکل است وبالاخره دستگیر میشوند برای گمراه کردن اذهان است؛ زیرا  بالاترین مقامات سازمانهای امنیتی و اطلاعاتی ( و سازمانهای موازی) آمریکا در اختیار یهودیان صهیونیست میباشند که برای اسرائیل کار میکنند.

این نفوذ تنها در آمریکا نیست بلکه در تمامی کشورهای غربی نیز کم و بیش وجود دارد.

رابطه آمریکا با اسرائیل دقیقاً نمونه خوب و عیانی برای  نشان دادن مستعمرات سوپر نوین میباشد.  این درحالی استکه یهودیان صهیونیست از همین نکته که دیگران فکر میکنند اسرائیل پایگاه و مهره آمریکاست سود میبرند.

آنها همیشه عادت دارند که به نتیجه نگاه کنند و نه به شعار؛ و در این مورد خاص همینکه دارند

سودشان را میبرند و مرحله به مرحله سیاستهای خود را پیش برده و به هدف نهائی اشان نزدیک میشوند کافی است. در ضمن با وجود چنین تفکری در میان عامه مردم، آنها مظلوم نشان داده میشوند و کسی نیز نسبت به آنها حساس نمیشود.

این سیاست کلی آنهاست که همیشه خود را مظلوم نشان بدهند تا طرف مخاصمه قرار نگیرند هر چند که در عمل غالب جنایات بیشمار قرن اخیر بدست و توطئه آنها بوده است.

همین تفکر است که مردم آمریکا را نیز در چنین اشتباهی فرو برده که از اسرائیل در جهت منافع آمریکا استفاده میشود ودر نتیجه بنوعی سکوت و عدم اعتراض تن در داده اند.

ولی چنانچه اسرائیل فریاد میزد که آمریکا ( و بلکه سایر کشورهای غربی) مستعمره و بردگان آنها هستند آنگاه سروصدای مردم بلند میشد که ما بردگان اسرائیل شده ایم و هزینه دیگران را میپردازیم.  پس با این سیاست کارها برای صهیونیستها بهتر پیش میرود.

صهیونیستهای یهودی، غرب و بسیاری کشورهای دیگر را بزیر سلطه استعماری خود در آورده اند. این جدیدترین نوع استعمار و یا سلطه بر سایر کشورهاست زیرا همانطور که گفته شد در سالهای پیشین کشورهای سلطه گر و سلطه اشان عیان بود و مردم میدانستند که با چه نیروئی باید مبارزه کنند ولی در خصوص این استعمار سوپر نوین، مردم نه تنها دست به مبارزه ای برای آزادی نمیزنند بلکه با سلطه گر ابراز همدردی نیز میکنند.

روش مستعمراتی اسرائیل همان استکه ماکیاول در کتاب ” گفتارها”  بیان کرده است.

کسانیکه گفتارها اثر ماکیاول را خوانده باشند باین سیاست  صهیونیستهای یهودی  بهتر پی خواهند برد. ماکیاول بروشنی میگوید: نباید آنانی را که زیر سلطه دارید تحریک کرده و نشان دهید که بر آنها سلطه دارید چه اینکار باعث خشم و عصیان آنها میگردد.

اما آنچه که باید بدان توجه کرد استفاده بسیار مهم دیگری است که یهودیان صهیونیست از این مظلوم نمائی و از اینکه آنها تحت فشار و تهدید تمامی جهانیان هستند میبرند.

آنها با این حیله موفق شده اند یهودیان را همچنان یهودی و حول خود باقی نگهدارند. این شگرد به یهودیان تلقین میکند که باید با هم متحد شوند زیرا توطئه ای جهانی برای از میان بردن یا کشتن آنها در جریان است. چنین تهدیدهائی همیشه اقلیت ها را ( ازهرنوع  و در هرجا) به  نوعی همبستگی و نیز کار کردن  

( فعالیت)  بیشتر از سایرین وامیدارد.

اگر چنین تلقینی به یهودیان نشود مخصوصاً در کشورهای اروپائی و آنجائیکه تعصب مذهبی ندارند بفوریت یهودیان در سایر مردم با دین ها و بی دینی ها  ذوب میشوند و در عرض مدت کوتاهی ( شاید یکی دونسل) دیگر چیزی از یهودیان و یهودیت باقی نمیماند.

نگاهی به فرزندان مهاجرین در کشورهای غربی این مسئله را کاملاً نشان میدهد که چگونه آنها دیگر به عقاید و ادیان والدین اشان تمایلی نشان نمیدهند.

در کشورهای لائیک غربی زمانیکه یهودیان صهیونیست اینچنین متحد شوند بسادگی میتوانند کشورها را در اختیار بگیرند. از این جهت آنها بر لائیک بودن و ترم های کاذبی مانند دمکراسی در این کشورها اصرار دارند زیرا لائیک بودن این کشورها بدلیل ترسی که در وجود یهودیان ایجاد کرده اند نمیتواند بر یهودیان نفوذ کند و آنها را در خود حل نماید و تنها بر سایرین ( ادیان دیگر) اثر میگذارد.

اگر این تهدید کاذبی که صهیونیستها برای فریب یهودیان تبلیغ میکنند برداشته شود آنگاه نیازی نیست تا کسی برای نابودی یهودیان یا یهودیت ( مخصوصاً در غرب) قدمی بردارد.

صهیونیستها برای  بقای خود همیشه دشمنی ( حتی کاذب) برای یهودیان میتراشند و بهمین دلیل  نه تنها هنوز دست از سر آلمانیها و جنگ دوم جهانی برنمیدارند بلکه از بعضی سخنان مانند آنچه رئیس جمهوری ایران آقای احمدی نژاد گفت دقیقاً در این راستا سود زیادی میبرند.

رابطه با اسرائیل

ابتدا باید گفت رابطه کشورها با یکدیگرامری کاملاً طبیعی است. هیچ کشوری نمیتواند خود را ایزوله کرده و تحت هر استدلالی از برقراری رابطه با سایرین پرهیز نماید.

اما رابطه با اسرائیل امر دیگری است  زیرا  یک کشور واقعی نیست  وهمانند یک کشور عمل  نمیکند بلکه بیشتر یک پایگاه عملیاتی یا مقر فرماندهی(آنهم تنها برای یک سکت مذهبی) است.

برای فهمیدن بهتر این نکته باید اسرائیل را با محلی که در آن گروهی مافیائی تشکیل جلسه میدهند تا عملیاتی را برنامه ریزی کنند مقایسه کرد.

یک مقایسه دیگر میتواند با گروه های فراماسیونری باشد. آنها نیز در محل های مخفی خود جلساتی خاص دارند و برنامه ریزی هائی میکنند.

اما چنانچه این نیروهای فراماسیونری در تمام جهان میتوانستند خود را متشکل کنند و زیر یک پرچم جمع شوند آنگاه آنها نیز نیاز به یک مرکز جهانی داشتند تا در آنجا جلسات خود را برگزار کنند در اینصورت آیا میشد آنها را هم یک کشور با تعاریف امروزی جهان نامید و به عضویت سازمان ملل نیز در آورد؟!!!

در اینجا باز به همان گفتار ابتدای این نوشته بازگشت میشود که اساساً تعریف یک کشور و دولت چیست؟ اما بنظر میرسد این تعریف وجود دارد؛ پس این تداخل ایجاد شده و شناخت و پذیرش اسرائیل بعنوان یک کشور در سازمان ملل  تنها میتواند نتیجه همان قانون جنگل باشد.

رابطه آزادی با دمکراسی

دمکراسی ترمی کاملاً نامفهوم استکه ازجانب هیچ دولت،  سازمان یا شخصی که طرفدار یا مدعی اش است تعریف دقیق، درست و یا معقولی ارائه نشده است بلکه بیشتر بصورت یک ترم چماقی برای سرکوب و سوء استفاده در آمده است.

دمکراسی ظاهراً نوعی روش حکومتی استکه در آن میتواند آزادی وجود داشته باشد یا نداشته باشد.

چنانچه به ریشه این مسئله و بهمان زمان افلاطون و ارسطو و نوشته های آنها نگاه کنیم دیده میشود که در یونان قدیم دمکراسی که تنها دولت شهرهای محدود و کوچک را دربر میگرفت، حتی در همان میزان نیز نمیتوانست تمامی ساکنین را شامل شود مثلاً  بطور مشخص در همانجا از بردگان صحبت میشود؛ همچنین از تفاوتهائی میان مردمان عادی و نیز از ضعفهائی صحبت میشود که در نتیجه افلاطون را بر آن میدارد تا دمکراسی را بدترین سیستم بنامد و مدینه فاضله خود را مطرح کند.

در آن دوران دمکراسی بعنوان یک سیستم مطرح بود ولی اکنون تنها بعنوان یک روش که زیر کلید سیستم قرار گرفته در آمده است.

از آنجائیکه دمکراسی ترم مشخص و تئوریزه شده ای نیست،  میتواند با تعابیر خاص و مورد نظر صاحبان قدرت و حکومت( و نه تعابیر افلاطونی و کلاسیک) در هر جائی ( چه کشور مستقل و چه غیر مستقل) ادعای وجود داشته باشد.

در کشور غیر مستقل و غیر آزاد آنچه که بعنوان آزادی و دمکراسی ارائه میشود تصویر غلطی است که بوسیله تبلیغات به خورد مردم میدهند. دقیقاً همانند داستان آن شیاد که عکس مار را بعنوان نوشته و دانش یا سواد واقعی در مقابل نوشته مار که از جانب فردی با سواد ارائه میشد نشان داد و مردم که از سواد بهره ای نداشتند عکس مار را به جای نوشته مار پذیرفتند.

در این کشورها همانند شعبده بازان آنچه را به مردم نمایش میدهند و مردم میبینند و باور میکنند و یا درنهایت گیج و سر درگم میشوند، در حقیقت وجود ندارد.

آزادی و دمکراسی به مفهوم کلاسیک یا افلاطونی  در این کشورها تنها تصویری خیالی و شعبده بازی است.

چنین ادعا میشود که در کشورهای مدعی دمکراسی، آزادی هم وجود دارد اما ابداً چنین نیست زیرا ارتباط یا پیوستگی آزادی با استقلال بیشتر است تا با دمکراسی ضمن اینکه دمکراسی روش است و نه سیستم.

در کشورهای آزاد یا مستقل (غیر مستعمره) آزادی درونی میتواند وجود داشته باشد، یا نداشته باشد، زیرا در نهایت خود مردم آن کشور( حتی استثمارگر زیرا که ملی است) تصمیم میگیرند و سیستم میگذارند.

در کشور غیر مستقل و غیر آزاد( مستعمره)، هیچ گونه آزادی درونی  واقعی  وجود نخواهد داشت،

زیرا مردمان آن کشور در تصمیم گیریها  دانسته یا ندانسته نقش اصلی را ندارند و دیگران برایشان تصمیم گیری کرده و سیستم میگذارند.

رابطه دمکراسی با سایر ترم ها مانند برابری و حقوق بشر نیز برهمین روال آزادی با دمکراسی میباشد.

آیا دمکراسی و حقوق بشر امر  درونی کشورهاست؟

با همین تعاریف و توجیهات ناقصی که در باره دمکراسی ارائه میشود  یک نکته در آن مشخص میگردد اینکه ظاهراً دمکراسی روشی استکه تنها به درون کشورها مربوط میشود زیرا:

کشورهای باصطلاح دمکراتیک در خارج از محدوده جغرافیائی خود با خیال راحت  و حتی با افتخار جنایتهای بیشمار و علنی ضد بشری مرتکب میشوند که اتفاقاً به حقوق بشر نیز ارتباط  پیدا میکند. هرچند این حرکت حتی در همان زمان افلاطون و از طرف دولت شهرهای یونان ( دمکراسی یونانی) نیز صورت میگرفت.

شاهد تاریخی:

آن لوحی ( 538 ق م) که از کورش بزرگ بجای مانده و بعنوان اولین منشور یا بیانیه حقوق بشر در جهان شهرت یافته و بهمین دلیل اکنون نسخه ای از آن در سازمان ملل گذاشته شده است، به چه دلیل چنین نامی گرفته است؟

چرا عده ای از بزرگترین دانشمندان جهان در 1348 ه ش  در کنار آرامگاه کورش در پاسارگاد جمع شدند و از او بنام اولین بنیان گذار آزادی و حقوق بشر نام بردند و او را ستودند؟

زیرا؛ در تمامی یادماندهای پیش از کورش نظیر آنچه آشور نصیرپال پادشاه آشور (884 ق م) در کتیبه خود به جای گذاشته؛ آنچه سِناخریب پادشاه آشور ( 689 پ م) نوشته، یا در کتیبه آشور بانیپال

(645 ق م)  پس از تصرف شوش آمده، و یا نبوکد نصر دوم پادشاه بابل ( 565 ق م) نوشته اند؛  تماماً افتخار به پیروزی های همراه با خونریزی و کشتارهای پس از آن و به اسارت کشیدن و بردگی مردمان میباشند؛ در حالیکه کورش تماماً برخلاف آنها کرده و در آن کتبه نوشته است، بهمین دلیل آنرا اولین منشور آزادی و حقوق بشر نام نهادند.

این شاهد واقعی و  سند رسمی تاریخی- جهانی باین دلیل آورده شد تا بوضوع تمام نشان داده شود آنچه که مربوط به حقوق بشر است و بعنوان اولین اعلامیه حقوق بشر در جهان شناخته شده است اتفاقاً در رابطه با رفتار با مردمان کشورهای دیگر است و تنها مربوط به مردمان کشور خودی نمیشود.

بیائید و با موازین حقوق بشر استدلال کنید که چرا آمریکا بدلیل حمله به  برجهای دوقلویش  حق داشت 8 سال جنگ و بدبختی را بر مردم یک کشور اعمال کند و دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان را که ابداً از هیچ چیزی اطلاع نداشتند و شاید هنوز هم نداشته باشند  قتل عام کرده و تمامی مردم کشور را به خاک سیاه بنشاند.

هرچند این شک هنوز باقیست که خود آمریکا و اسرائیل حمله به برج های دوقلو را تدارک دیده بودند.

آن کودکان بیگناه و بی خبر از همه جا که شاید نام کشورهای همسایه اشان ( حتی شهرهای کشورشان) را هم ندانند تا چه رسد باینکه دستشان به آمریکا برسد، چه گناهی مرتکب شدند که باید آماج بدترین ستم ها و فقر و… باشند آنهم بنام انتقام از کشتار آمریکائیان در برج های دوقلو.

عمل آمریکا همان نوع افتخاری است که امثال آنانی که نام اشان در مقابل نام کورش آمد، در یادماندهای تاریخی خود  برجای گذاشتند؛ آنچه که اکنون بعنوان قوانین وعملکرهای ضد حقوق بشر در برابر عملکرد حقوق بشری کورش قرار دارد.

مسلماً کشتن زنان و اطفال بیگناه، والدین و اقوام آنها را وادار به انتقام کشیدن میکند اما در این  وضعیت به این دسته مردم ستم کشیده و ناچار و دست از دنیا بریده، تروریست اطلاق میشود!!!

جای تعجب اینجاستکه بسیاری از مدعیان روشنفکری در جهان، فریب این شعارها را میخورند و بدنبال این ترم های کاذب و تعریف نشده میروند. هرچند شاید یکی از دلایل این باشد که آنها آلترناتیو دیگری را نمی بینند هچنانکه در چند دهه پیش مردم بدلیل نبود آلترناتیو بدنبال کمونیسم میرفتند.

نگاهی و نقدی  بر اعلامیه جهانی حقوق بشر

در صدو هشتاد و سومین اجلاس عمومی، مجمع عمومی ملل متحد در قصر شایلو در پاریس در 10 دسامبر 1948 با 48 رای موافق در برابر 8 رای ممتنع اعلامیه جهانی حقوق بشر به تصویب رسید. در اسناد جلسه چنین آمده است:

“این هشت کشور تاکید میکنند که با مجموعه – اعلامیه- مخالف نیستند، بلکه بعضی از مواد آن را تائید نمیکنند”.

چنانچه اکنون – با توجه بهمین مختصری که در این نوشتار آمده-  نگاهی باین اعلامیه انداخته شود، متوجه خواهیم شد که چه میزان ضعف، نقص و ایرادات اساسی میتوان بر این اعلامیه وارد کرد بطوریکه نیاز به بازنگری کلی  و تغییرات در اساس آن الزامی مینماید تا حدی که نیاز به اصلاح تمام مواد آن و حتی نوشتن اعلامیه ای جدید و انسانی که بتواند نشاند بدهد که واقعاً خودِ اعلامیه توانسته مضمون حقوق بشر را بفهمد و همه انسانها را برابر ببیند، ضروری بنظر میرسد.

اما اگر در همین حد نیز بدان استناد کنیم و آنچه را بعضی کشورها به اعتبار همین اعلامیه ابراز میکنند و بر مبنای آن سایرین را محکوم کرده وبرای خود مجوز دخالت در امور دیگران صادر میکنند،  بپذیریم؛ آنگاه به این حداقل نکات ذیل میرسیم که در محدوده این نوشتار است.

1- آفریقای جنوبی که به این اعلامیه رای ممتنع داد از آن زمان تا  همین یکی دو دهه پیش علنی ترین شکل نژاد پرستی ( آپارتاید) را بنمایش میگذاشت. و در این میان نه تنها غرب بدان ایراد نمیگرفت بلکه در عمل همانها پشت این آپارتاید قرار داشتند. ولی حالا بیکباره از خواب بیدار شده معنی حقوق بشر را فهمیدند و برای دنیا مدرسه تعلیم و تربیت وهمچنین دادگاه و پلیس اجرائی براه انداختند.

2- در آمریکا تا همین یکی دو دهه پیش نژاد پرستی  بصورتی کاملاً علنی بود و هنوز نیز کاملاً از میان نرفته است این نژادپرستی با حمایت کامل دولت و سیستماتیک بوده و هست.

هیچگاه کشوری به این عدم رعایت حقوق شهروندی و نژادپرستی آشکار استناد نکرد تا دلیلی برای حمله به آمریکا و آفریقای جنوبی باشد و یا حداقل منافع آنها را درجائی به خطر بیاندازد. ظاهراً علت همان قانون جنگل است؟

3- سازمان ملل هیچ مجوزی برای هیچ دولتی صادر نکرده تا بعنوان قاضی و مجری  در باره عدم رعایت حقوق بشر در کشوری وارد عمل شود ولی آمریکا و اروپا چنین مجوزی را خودشان به خودشان داده اند. البته اگر هم که قرار است برای دفاع از حقوق بشر در کشوری اقدام شود باید دولت آن مورد مجازات قرار بگیرد درحالیکه حرکات آمریکا بیشتر مردم کشورها را مورد هدف قرار میدهد.

4- اگر امروز قرار است با نژاد پرستی مبارزه شود باید با بدترین  و ریشه دارترین نوع آنها مبارزه کرد و آن هم به غیر از افکار صهیونیستی و پایگاه آن ( اسرائیل)  نیست.

5- باید به وضعیت فلسطینیان رسیدگی  و وضعیت شهروندی آنها بر مبنای اعلامیه حقوق بشر( که اتفاقاٌ در این مورد اعلامیه مستنداتی مشخص دارد) رسیدگی شود.

6- باید آنچه در اروپا برعلیه شهروندان صورت میگیرد وبا مواد اعلامیه در تضاد است متوقف شود.

به این لیست میتوان بسیاری موارد را اضافه کرد و لیکن همین مشت را باید نمونه خروار گرفت.

برابری

مطابق آن اصل اساسی که گفته شد، برابری نیز تنها در میان جوامع و مردمان آزاد امکان وجود دارد.

در کشورهائی که مستقل نیستند و در نتیجه آزادی بمعنی واقعی وجود ندارد نمیتواند صحبتی هم از برابری در میان باشد.

نمیتوان پذیرفت یا حتی تصور کرد کسانیکه کشوری را مستعمره خود میدانند در هیچ رابطه ای  خود را با مردمان تحت سلطه برابر بدانند هر چند در ظاهر این مسئله دیده نشود.

هیچ کشور یا مردم مستعمره گری قوانینی نمیگذارند که سود و ثروت بین دو کشور یا دو ملت بطور برابر تقسیم شود، اگر چنین بود دیگر صحبتی از استعمار و استثمار نبود.

پس وقتی کشوری بطور آشکار یا نهان مستعمره شده  قوانینش نیز بصورتی خواهد بود که عیان یا پنهان منافع مستعمره گران (چه ساکن آنجا باشند و چه نباشند) را تامین کند و یک نابرابری اساسی و جدی وجود خواهد داشت.

در کشورهای آزاد موضوع شکل دیگری است. در اینجا هرچند امکان برابری میان مردمان هست ولی اینکه بطور واقعی بدان توجه و عمل شود نکته ای استکه بستگی به فاکتورهای زیادی دارد، در صدر آنها چنین استکه همیشه نیروهائیکه قدرت را در دست دارند برای خود حق و حقوق ویژه قائل میشوند.

در گذشته های نه چندان دور این حق وحقوق علنی بود ولی دراین عصر موضوع کمی ظاهر نرم تری بخود گرفته و ظاهراً قوانینی که در کشورها نوشته میشود همه را شامل میگردد ولیکن از آنجا که قانونگذاران ومجریان در سطوح بالا دست در دست هم دارند  مخصوصاً زمانیکه موضوع جرم های بزرگ پیش میآید از همان نقطه آغاز یعنی پیدا کردن جرم تا اثبات و … میبایست افراد رده بالای این مراجع وارد عمل شوند، و چون این افراد با هم روابط پشت پرده دارند نهایت همه چیز در نطفه خفه میشود.

امثال پلیس های معمولی و دادگاهها و … برای مردمان عادی است وگرنه هیچ پلیس یا قاضی عادی جرات ندارد به ذهن اش خطور کند که مقامی بلند پایه و یا بسیار ثروتمند را تحت پیگرد قرار دهد و کمترین بازخواستی از او بکند. بلکه تنها راه برای محاکمه آنها تغییر سیستم است و همین جاست که آنها آزادی واقعی سیاسی را در جامعه نمیخواهند و نمیدهند.

یک نکته مهم را هم باید در نظر گرفت؛ جرم ها یا خلاف های بزرگان کشورها نیز در رده ای بالا است ودر سطحی نیست که هر پلیس یا کارمند معمولی بدان پی برده یا امکان دخالت بیابد.

نباید فراموش کرد تمام این نکاتی که در خصوص نبود برابری در کشورهای مستقل ذکر شد در کشورهای غیر آزاد نیز صدق میکند باضافه آنچه که در خصوص این دسته مزید بر علت است.

اما در روابط بین کشورها( اعم از آزاد و مستعمره) و در سیاستِ میان آنها اندیشه برابری و روابط  برابر وجود ندارد بلکه هر کشوری سعی دارد تا خود را بالاتر از دیگران قرار بدهد.

موضوع نژاد پرستی

مستعمره گر حتی برای  اثبات برتری خود استدلالات نژادی نیز دارد که ممکن است عیان بگوید یا نگوید ولی در حقیقت ماجرا تاثیری ندارد.

یهودیان صهیونیست برای گمراه کردن مردم توجه آنها را بسوی دسته ای خاص از نژادپرستان سوق میدهند. در حالیکه اولاً این نژاد پرستان در پشت پرده توسط خود یهودیان تقویت میشوند تا همیشه مستمسک ساخته شده ای وجود داشته باشد، دیگر اینکه این دسته نژاد پرستان قدرتی ندارند و نفوذ یهودیان و سازمانهای امنیتی در آنها بسیار آسان است. چنانچه سازمانهای امنیتی نتوانند در این تشکلات نفوذ کنند پس باید بحال آنها افسوس خورد و نام سازمان امنیت و اطلاعات را از آنها گرفت.

کنترل و از میان بردن این دسته نیروهای نژاد پرست بسیار ساده است  ولی اگر آنها را  ریشه کن نمیکنند دلیلش همان خواست صهیونیستها برای انحراف افکار عمومی و توجه دادن مردم بسوی این نژادپرستان بی قدرت است؛ یعنی ترساندن مردم از دشمنی  که اساساً قدرتی ندارد و بیشتر از یک لولوی سرخرمن نیست.

البته این نکته نباید با وجود تفکرات نژاد پرستانه در جوامع اشتباه شود؛ بهمین دلیل برای مبارزه جدی و واقعی با تفکرات ریشه دار نژاد پرستانه  ابتدا  باید با استعمار و در این عصر با استعمار اعمال شده  توسط صهیونیستها مبارزه کرد.

تفکرات نژاد پرستانه را نیز نباید با ترس از  بیگانگان اشتباه گرفت.

از آنجائیکه یهودیان صهیونیست بعنوان استعمارگر و استثمارگر خود را برتر از مردم عادی یا شهروندان کشورهای اروپائی و آمریکائی میدانند ( این یکی نژاد پرستی واقعی است) با برملا شدن این تفکر مورد نفرت قرار خواهند گرفت، در نتیجه برای گمراه کردن اذهان عمومی یک دشمن  بنام نژادپرستان برای آنها ساخته و از آن  لولوئی برای ایجاد وحشت و بکار گرفتن افکار مردم ( منحرف کردن افکار) سود میبرند. از این موضوع آنها بهره برداریهای دیگری هم میکنند مثلاً جالب استکه در عین حالیکه یهودیان صهیونیست بزرگترین نژادپرستان جهان هستند  دائماً مردمان اروپا و آمریکا را تحت یک فشار روحی روانی قرار داده اند که آنها در جنگ دوم قربانی نژادپرستی شده اند و با این شگرد اجازه فکر کردن را از مردم برای رسیدن به نتیجه ای برعلیه خود آنها ( صهیونیستها) میگیرند.

به بیانی دیگر این همان فرهنگ سازی بعنوان بخشی از سیستم سازی است.

با این فشار و شستشوی مغزی مردم ( مقصود بیشتر سیاسیون، متفکران، خبرنگاران و کسانیکه باید بیشتر به این مسائل بپردازند میباشد)  بجای اینکه به مسائلی مانند عوامل اصلی پشت پرده جنگ اول و دوم جهانی و نقش صهیونیستها دراین جنگها(حتی کشتار یهودیان توسط صهیونیستها) وامثالهم بپردازند تمام فکر و ذکر و مسائل کشورهای اروپائی و آمریکا این شده که بطور روزانه برای کشته شدن یهودیان در جنگ دوم اشک بریزند و کودکان را از مدارس با این سمئله بگریانند و در مقابل از سایرین و مخصوصاً مسلمانان دیو بسازند. درحالیکه در آن جنگ میلیونها انسان دیگر در تمامی نقاط جهان کشته شدند و بسیاری مسائل دیگر اتفاق افتاد که باید بدانها پرداخت، ولی همه در سایه این موضوع قرار گرفته اند.

بررسی  اِشکالاتی در برابری

مشکلاتی در کاملاً  برابر دیدن مردمان در همه چیز بوجود میآید.

در مسائل اجتماعی مساوی دیدن در مواردی همه چیز را عین یکدیگر دیدن نیست؛ مثلاً برای یک جرم مشخص اگر قرار باشد جریمه ای را که از یک فرد فقیر میگیرند با یک فرد ثروتمند یکسان باشد آنگاه هر چند ظاهراً برابری رعایت شده ولی انصاف و عدالت رعایت نشده و بدینسان برابری نیز بطور دقیق رعایت نشده است.

جالب آنجاستکه مردم در عین حالیکه صحبت از برابری میکنند لیکن نابرابری را هم میخواهند و هرکدام دوست دارند از دیگران برتر باشند و این  برتری را  حتی با پوشیدن لباس، اضافه کردن جواهر و  زینت آلات و امثالهم به خود، داشتن و نشان دادن اتومبیل مدل جدید تر و گرانتر و بسیاری چیزهای ساده،  به رخ یکدیگر میکشند.

برابری از آن دسته اموری است که چنانچه بطور کامل برقرار شود یعنی همه متحدالشکل بوده و بیک میزان از همه چیز اعم از پوشیدنی، خوردنی، محل سکونت و… برخوردار باشند، یعنی همه در همه چیز مانند و شبیه هم باشند چیز جالبی نیست.

اساساً اگر اندکی نابرابری طلبی در بشر وجود نمیداشت شاید رشد و تکاملی هم در زندگی بشر بوجود نمیآمد.

برابری یا تساوی کامل یا مطلق همه چیز را یکدست و یک شکل میکند در حالیکه تنوع و کمی بالا و پائین بودن در زندگی بشر کاملاً طبیعی و شاید بتوان گفت زیباست زیرا  تنوع زندگی است و زندگی متنوع میباشد و انسانها نیز تماماً متفاوت از یکدیگر از تمامی وجوه ظاهری و باطنی هستند. همین امر باعث میگردد تا عده ای دارای ثروت بیشتری نسبت بدیگران باشند و این نیز امری اجتناب ناپذیر است. اما  ِاشکال کار آنجاستکه این نابرابری  به تمامی امور و بدون حد و حصر بَست داده شود؛ در آنصورت مواردی پیش میآید که اگر رعایت یا کنترل نشود آنگاه از حیطه حق و حقوق انسانی خارج شده ایم و دقیقاً مرز بین حقوق و برابری برای همه مردم، با تمام حقوق برای قدرتمندان عوض میشود.

مثلاً در مسائل جهانی زمانیکه کشوری قدرتمند به بهانه های واهی و با فریب مردم جنگی نابرابر را به کشوری دیگر و آنهم برای منافع و کسب ثروت  تحمیل میکند که حاصل آن مرگ و فلاکت انسانهاست؛ در اینجا باید با این موضوع بعنوان نمونه بارز نابرابری ( و پایمال کردن حقوق بشر) برخورد کرد.

ولی اینکه بعضی کشورها از نظم و سیستم و تکنو لوژی و…  برتری برخوردارند و میتوانند منافع بیشتری در جهان کسب کنند امری طبیعی بوده  و حداقل در این عصر و زمانه حق آنهاست؛ و نباید این بهره وری را با استثمار اشتباه گرفت چرا که اینجا صحبت از بازار و مبادله آزادانه و با اختیار میباشد.

درون یک کشور نیز چنین است و نباید اجازه داد تا ثروت تعیین کننده حق و حقوق و نابرابری باشد  بلکه انسانیت باید ملاک باشد.

همزمان با پذیرش میزانی از نابرابری ها در جوامع، در مواردی (مخصوصاً اداره کشور) نباید قدرت را در اختیار ثروتمندان  قرار داد زیرا  کنترل و حد برابری ونا برابری کاملاً از دست خارج میشود.

چند فاکتور مهم تاثیر گذار بر ترم ها در کشورهای مختلف

برای بررسی وضعیت ترم های سیاسی و اجتماعی ( آزادی، برابری، دمکراسی، حقوق بشر و…) در جوامع مختلف فاکتورهای ریز و درشت زیادی مثل وضعیت فرهنگی جوامع و همچنین دین و اعتقادات ( اگر چنانچه بخواهیم آنها را سوای مسئله فرهنگی بدانیم) بمیان میآیند. ولی چون قصد این نوشتار بررسی موضوع از زاویه سیاسی است پس به بررسی مسائل اجتماعی پرداخته نمیشود.

در بررسی سیاسی  فاکتورهای چندی عمل میکند اما یکی از آنها بسیار مهمتر از سایرین میباشد که در اینجا بدان پرداخته میشود و آنساختار سیاسی اجتماعی جوامع است.

برای بررسی این فاکتور مقایسه میان چند کشور بسیار گویاتر از هر چیزی میباشد.

در دسته بندی ارائه شده در سطور پیشین، کشورهای اروپائی و آمریکا در دسته سوم قرار گرفتند. این دسته خود بدو گروه تقسیم میشوند،  یکی آمریکا و کانادا و دیگری کشورهای اروپائی.

کشورهای آمریکا و کانادا جزو کشورهای به اصطلاح بی تاریخ به حساب میآیند. اینها کشورهائی هستند که از تاریخ پیدایش و ایجادشان زمان زیادی نمیگذرد.

با پیدایش قاره آمریکا تعدادی از اروپائیان به این قاره هجوم آوردند و با به حاشیه راندن ساکنین قبلی که به سرخ پوستان ( هندی ها) معروف شدند تمامی قدرت کنترل این سرزمین را بدست گرفتند و خود نیز بدو دسته شمالی و جنوبی تقسیم شد. این نکته وابسته بدان بود که اهالی کدام کشورهای اروپائی بیشتر به کدام منطقه رفتند. بهر صورت وضعیت چنین شد که پس از مدتی تقریباً همه مهاجر به حساب آمدند زیرا از کشورهای مادر یعنی آنجا که مهاجرت کرده بودند بریدند.

در این بررسی میان آمریکا و کانادا، آمریکا را برمیگزینیم.  در این کشور پهناور به نسبت وسعت اش جمعیت زیادی در آن زندگی نمیکنند ولیکن در نهایت تعداد چند صد میلیون نفر جمعیت ساکن آن قابل توجه است.

نکته مورد نظر این بحث چنین است: افرادی که بدانجا رفتند و آنها که هنوز بدانجا مهاجرت میکنند بدلیل اینکه از یک انسجام یا وحدت یا سازمان مشخص  برخوردار نیستند بعد از مدتی در این کشور حل شده و حداکثر پس از یکی دو نسل آمریکائی میشوند یعنی دیگر رابطه ای میان آنها و کشور مادر و پیروی از یک سازماندهی مشخص، باقی نمیماند. همه نیز یک زبان واسط (انگلیسی) را پذیرفته اند.

در آمریکا دیده نمیشود مردمانی از یک قوم یا نژاد یا ملت در گوشه ای از کشور جمع شده و احیاناً زمانی ادعای استقلال یا جدا شدن از آن کشور را بکنند.

تنها مورد استثنا یهودیان هستند که اکثریت آنها از همان لحظه تصمیم به مهاجرت (به آمریکا یا هر نقطه دیگر در جهان) با یک ارتباط سیستماتیک مذهبی حرکت میکنند و در نتیجه انسجامِ گروهی- دینی

( سکتی) خود را حفظ کرده  در آن جوامع حل نمیشوند. آنها حتی وابستگی خود به جماعتهای کوچک قبلی خود در کشور مبداء را حفظ میکنند. این امر نه تنها بدلیل فرهنگهای متفاوت میان یهودیان نقاط مختلف جهان و حتی  یک کشور است بلکه برای حفظ آن نظام یا شکل تشکیلاتی جهانی یهودیان هم میباشد.

اروپا اما شکل دیگری دارد. این قاره از تاریخ قدیمی تری برخوردار است و بعضی کشورهای آن مانند یونان و ایتالیا از تاریخ بسیار قدیمی برخوردار میباشند. در این قاره کشورهای بسیار زیادی وجود دارند که از بسیاری جهات با یکدیگر متفاوت میباشند. اما نکته قابل توجه آنستکه در این قاره نیز اکثر کشورها از تنوع قومی و فرهنگی گسترده برخوردار نیستند و در ضمن سعی میکنند تا به انواع مختلف همه شهروندان را تحت یک زبان و فرهنگ در آورند. در این کشورها اگر قومی ادعای استقلال بکند بسته به نوع کشور با آن برخورد متفاوت میشود مثلاً در حالیکه صدای گروهای ملی در انگلیس، اسپانیا و امثالهم خفه میشود یوگسلاوی کوچک را تکه پاره کرده و از آن چندین کشور ساختند.

حال اگر در مقابل این کشورهای غربی دسته دیگر را بررسی کنیم موضوع خیلی روشن میشود.

 برای اینکار بهترین نمونه ایران است زیرا کشوری با تاریخی بسیار قدیمی است همچنین اولین کشوری بوده که سیستم اداره کشور بصورت دولتی مدرن ( شاهنشاهی) را برقرار کرد از جانبی دیگر بقایای یک شاهنشاهی را همچنان در خود حفظ کرده؛ بقایائی که میتواند بزرگترین مشکل برایش باشد؛ و اساساً بررسی ما نیز بهمین نکته و تفاوتش با دسته دیگر مربوط میشود.

امپراطوری یا صحیح آن است گفته شود شاهنشاهی ایران، متشکل از مجموعه ای سرزمین های شاه نشین بود که طی هزاران سال وقایع بسیاری را از سرگذراند ولی هر بار که قد علم کرد دوباره بصورت شاهنشاهی در آمد. این به چه معنی است.

بدینصورت است که همیشه مجموعه ای از اقوام گوناگون از جنبه های مختلف قومی، نژادی، فرهنگی، زبانی و دینی را با سیستم حکومتی متفاوت بعنوان شاه نشین (بعدها خان نشین خوانده شد) در خود داشته است.

تا همین چند دهه پیش نیز تقسیم بندی کشور بصورت ایالتی ولایتی بود و هر کدام حاکمان خود ( خان  که اصطلاحی مغولی معادل شاه است) را داشتند.  بهمین دلیل نیز قوانین حقوقی – جزائی یا در مجموع قوانین اجتماعی برای ولایات مختلف متفاوت بود.

تقسیم استانی  سیستم جدیدی بود که هدف آن برون رفت از سیستم شاهنشاهی ( مجموعه شاه نشینها یا خان بازی)  وایجاد کشوری بود که بتوان تا حدودی قوانین غربی را در آن پیاده کرد یعنی قوانینی یکدست برای همه ملل و اقوام و ادیان و فرهنگها برقرار نمود.

این یکی از معضلات اساسی در جامعه ای مانند ایران است که در کشورهای غربی وجود ندارد.

در آمریکا قوانین ایالتی میباشد ولی در آنجا مشکل به گستردگی ایران نیست زیرا در ایالات آنجا ادیان ، زبانها وفرهنگهای مختلف و همچنین مردمی بصورت اقوام مشخص و متشکل وجود ندارد.

در مناطق مختلف ایران مردم گوناگونی زندگی میکنند که هنوز بحث اینکه آنها قوم هستند یا ملت و… در میان است. هر دسته از این  مردمان در قسمتهای مختلف ایران در سرزمین های وسیعی زندگی میکنند که از لحاظ زبان، پوشاک، نوع منازل، غذا، مذهب و بسیاری مسائل دیگر یکسان هستند و با دیگران متفاوت؛ و در مواردی نفوذ دولت مرکزی بر آنها بسیار مشکل است.

در ایران حتی آنانی هم  که نسل اندر نسل در این کشور بدنیا آمده اند زمانیکه به نقطه ای دیگر از کشور میروند که زبانی غیر از زبان مادری اشان است بفوریت مشخص میشوند. بطوریکه حتی ممکن است نتوانند ارتباطی باسایرین برقرار کنند.

در ایران هنوز درصدی از مردمان زندگی میکنند که زبان مشترک کشور یعنی پارسی را بلد نیستند و رفتن آنها به مناطق دیگر همانند رفتن به کشوری دیگر است.

ایران کشوری استکه میلیونها عرب در جنوب، میلیونها کرد در غرب، میلیونها لر در بیشتر نقاط جنوب و غرب، میلیونها بلوچ در شرق ، میلیونها ترک در اکثر نقاط ازمرکز ایران بطرف غرب و صدها هزار ترکمن در شمال شرق اش بطور متمرکز زندگی میکنند.

بسیاری اقوام یا ملل دیگر نیز در نقاط مختلف زندگی میکنند مانند مازنی ها، گیل ها، پارس ها،

ایلامی ها، بندریهای جنوب و… که در کنار آن باید اقلیتهای قومی (غیر متمرکز در یک منطقه) دیگری مانند ارامنه را افزود.

ادیان نیز جای خود را دارند مانند یهودیان که در میان تمامی اقوام پراکنده هستند و زرتشتی ها.

در میان این اقوام گوناگون مسئله دین و تفکیک شدن آنها به مذاهب مختلف ( مانند شیعه، سنی و…) نیز مشکل دیگری بر مشاکل میافزاید. زیرا یکی از مواردی که در طول تاریخ میان اقوام و ملل متخاصم پیش میآمد پذیرفتن ادیان و مذاهب مختلف بود تا زیر کلید یکدیگر نروند و همین مسئله تفاوتهای زیادی در فرهنگ آنها ایجاد میکرد که تاثیر آن هنوز هست و عمل میکند.

اختلافات میان مذاهب (مثلاً شیعه و سنی) تنها در پذیرش یک نحله از دین نیست بلکه نشانگر اختلافات و تضادهای بسیار زیاد در میان معتقدان به نحله های مختلف است که البته اختلاف مذهب نیز بنوبه خود بر آنها تاثیر گذاشته بدانها تداوم میبخشد.

 از مشکلات ایران چنین است که هنوز صداهای جدائی طلبی بلند است و چنانچه کمی از قدرت مرکزی کاسته شود امکان تلاشی کشور هست. این مسئله زمانی حساس تر میشود که نگاهی به کل منطقه انداخته بشود.  منطقه ای که پر آشوب ترین نقاط جهان است و اکنون سالهاست بزرگترین جنگهای جهان در آنجا درگیر است.

 در این کشاکش جهانی در منطقه خاورمیانه، ایران نیز شدیداً درگیر است و بعضی از دشمنان این کشور خواستار سرکوب و بزیر سلطه کشیدن این کشور هستند و حاضرند کار را تا بدانجا بکشند که با کمک بعضی اقوام یا ملل کشور را تجزیه بکنند.

مخصوصاً بعد از ضربه ای که اسرائیل در لبنان و در جنگ غزه از کسانی خورد که بیشترین حمایت را از ایران گرفتند وهمین ضربه ها  بزرگترین مشکلات را برای یهودیان صهیونیست در جهان آفرید، اسرائیل میخواهد تا ایران تجزیه بشود.

یک نمونه، رابطه مشکلات داخلی عراق با ایران

بعنوان مثال یا مشکلی کاملاً مشخص که در همین روزها در جریان است میتوان از عراق نام برد. عراق پس از سرنگونی صدام، بصورتی در آمده که کردهای آن از مزیت حکومتی فدرال برخوردار شده اند. این روزها که نزدیک به انتخابات مجلس عراق میباشد کردها در تلاش هستند تا عرب های ساکن آنجا را بیرون کنند و کردهائی را که خارج از آنجا هستند و ادعا میشود صدام آنها را کوچانده بازگردانند.

این اولین زنگ خطر برای عراق است زیرا ممکن است در آینده کردها ادعای کشوری مستقل بکنند و عراق تجزیه بشود. این مسئله به اینجا ختم نمیشود زیرا این جدائی، زنگ خطری برای ایران و ترکیه و شاید سوریه است که کردهای آنها نیز کشوری مستقل بخواهند.  مشکل آنجاستکه در صورتیکه کردهای عراق اولین کشور کردنشین را ایجاد کنند آنگاه به حمایت از کردهای سایرکشورها برمیخیزند آنگاه جنگی میان این کشورها بوقوع میپیوندند و چون کردها بصورت متمرکز در یک منطقه درون ایران، ترکیه و سوریه عمل میکنند و از خارج ( کشورهمسایه- عراق- با صدها کیلومتر مرز مشترک) حمایت میشوند نگهداشتن آنها غیر ممکن بنظر میرسد. دراینجا کشورها به مرحله تجزیه میرسند.

در ایجاد این مناقشه نقش یهودیان کرد که چند صد هزار نفر هستند بسیار بارز میباشد. بسیاری از آنها  هم اکنون از اسرائیل با ماموریتهای نظامی در چهره عیان و پنهان به بخش کرد نشین عراق آمده اند.

حال اینکه چقدر کردها حق دارند و اینکه چقدر حق دارند عرب ها و ترک هائی را که بهر ترتیب اکنون سالهاست در آنجا ساکن شده اند بیرون بکنند مسئله ای بحث برانگیز است و شاید بتوان آنرا با بیرون کردن کردها از آنجا و یا راندن ایرانی الاصل ها از عراق به ایران توسط صدام مقایسه کرد. پاسخ باین سئوالات یا مشکلات امری نیست که باین سادگی از جائی بیرون بیاید زیرا چنین مسائلی  که ممکن است نهایتاً به جنگ و کشتارهائی وسیع بکشد بسیار حساس هستند.

در شرق ایران نیز عده ای از بلوچ ها را به جدائی طلبی تحریک کرده اند که کارشان همراه با عملیات چریکی و کشتار است.

تا همین چندی پیش آذریهای آذربایجان را تحریک به جدائی کرده بودند.

عربها را نیز صدام تحریک به جدائی کرده بود.

باید توجه کرد زمانیکه این اقوام برای چنین مسائلی تحریک شده و دست به عملیات یا فعالیتهای جدائی طلبانه میزنند  ورود نیروهای امنیتی یا نظامی به مناطق و درون آنها بسیار مشکل و در مواردی غیر ممکن است زیرا مبارزین آنها براحتی میتوانند خود را درون مردم مخفی کنند.

ولی غرب با این مشکلات ابداً روبرو نیست.

نگهداری و برنامه ریزی  برای چنین کشورهائی  باندازه ای  متفاوت و مشکل تر از کشورهای غربی است که ابداً قابل مقایسه با یکدیگر نیستند.

شاید اکنون که اروپا بنوعی وحدت رسیده  برای کسانی چنین تصور شود که میتواند الگوئی برای کشورهائی مانند ایران باشد، ولی چنین نیست، زیرا قرار نیست آنها زیر یک سقف زندگی کنند واین وحدت هرگاه شکسته بشود هر کدام کشور خود را دارند ولیشکست وحدت در کشوری مانند ایران یعنی متلاشی شدن کشور و بوجود آمدن چندین کشور جدید در جهان.

سایر کشورهای شرقی نیز هنوز از این مشکلات رنج میبرند.  در افغانستان چنین مشکلی هست و بهمین دلیل جمع و جور کردن آنها ( پس از حمله آمریکا) کار آسانی نیست.

هندوستان کشوری است که تنوع در آن بیشتر از سایرین است و مسائل و مشکلات خاص دیگری دارد اما یکی از شانس هائی که دارد اینستکه باکشورهای زیادی هم مرز نیست بلکه بیشتر اطراف آنرا آب گرفته و مرز زمینی اش در شرق ، غرب و جنوب تقریباً کاملا تنها دریاهای وسیع میباشد. در غرب تنها  با پاکستان هم مرز است که با هم مشکلات زیادی دارند. همین چند دهه پیش بود که از هندوستان سه کشور هند، پاکستان و بنگلادش را ساختند.

روسیه اما پس از فروپاشی حکومت سوسیالیستی خود را از قید ملل دیگر جدا کرد، اینکه تا چه حد این عمل با بررسی و توجه باین نکته بوده که خود را از قید مشکلاتی که با سایر ملل بوجود میآید رها کند و خود را بصورت کشورهای غربی درآورد موضوعی است که پاسخش را نمیدانم ولی نهایت اینکه کشور گسترده ای بنام روسیه کنونی  دیگر چندان با مشکل مردمانی با سایر فرهنگها و ادیان و زبان و… درگیر نیست.

شاید اکنون مقداری از مشکلات موجود در این دو دسته جوامع و تفاوت گسترده اشان با یکدیگر مشخص شده باشد،  و در نتیجه نگاه ساده انگارانه به مسایل و مقایسه یا در واقع کپی برداری از سیستم غرب  بکناری گذاشته بشود.

نباید تصور کرد نتیجه ناچار توسعه و تکامل بشر به غرب ختم میشود چنین تصوری کاملاً غلط است. وظیفه متفکران و سیاسیون است تا مسیر درست و مناسب هر جامعه ای را در جهان بیابند.

وضعیت و تعریف ترم ها در زمان جنگ

وضعیت تمامی ترم ها که تنها تعدادی از آنها مطرح شد نه تنها در میان کشورهای آزاد و مستعمره متفاوت است بلکه آنچه که تا بحال در اینجا مورد بحث قرار گرفت تنها شامل زمان صلح بود و در زمان جنگ یا موقعیتهای اضطراری  دیگر عمل نمیکنند.

اگر تعریف واقعی یا نزدیک به یقین این ترم ها را تنها در کشورهای مستقل بپذیریم حتی در این کشورها نیز در زمان جنگ دیگر نمیتوان آنها را بهمان شکل دید و یا بکار گرفت.

در میان رومیان که حکومت جمهوری برقرار بودهرگاه جنگی فرا میرسید شخصی را بعنوان دیکتاتور انتخاب میکردند و برای مدت جنگ اختیارات تصمیم گیری را باو میدادند تا بتواند با خیال راحت و بدون بحث و مجادله با دیگران هر آنچه را فکرمیکند صحیح است وهر برنامه ای دارد پیش ببرد.

هم اکنون نیز در جهان بدون اینکه کشورها اعلام رسمی بکنند عملاً چنین است و بطور مشخص

در آمریکا این اختیار یعنی دیکتاتور بودن را به رئیس جمهور قبلی “جورج بوش” و اکنون  به

” باراک اوباما” داده اند و در آنجا نیز مقررات زمان جنگ انجام میشود هر چند آمریکاهزاران کیلومتر از منطقه جنگی بدور است.

در منطقه بحرانی خاورمیانه که جنگهای بزرگ جهان در گیر میباشد قوانین  قوانینِ زمان جنگ است حال چه اعلام بشود و چه اعلام نشود. اما اگر در کشوری مانند ایران با شدت عمل نمیشود شاید بدلیل روحیه خاص این مردم است که بواسطه تاریخی طولانی و از سر گذراندن وقایع زیاد  بسرعت خود را با شرایط جدید هرچند هم سخت باشد تطبیق میدهند و آنرا سهل میگیرند.

بنابراین در بررسی مسائل سیاسیِ و اجتماعی ( آزادی، برابری، دمکراسی و…)  در مناطق مختلف جهان این فاکتور مهم را حتماً باید درنظر داشت وگرنه تمامی تحلیل ها وازآن بدترعملکردها از ریشه غلط بوده و ضربه زننده است.

خلاصه و نتیجه کلام

– استقلال اصل و اساس هر جامعه و فرد بوده آن چیزی استکه تمامی مردم و جوامع باید برایش بیشترین تلاش را کرده  در صدر همه برنامه ها  قرار دهند.  سایر ترم ها زیر سایه این یکی قرار میگیرند.

– شرافت و وجه انسانی در استقلال است وبر تمام گوهرها برتری دارد.

– در جوامع انسانی تمام انسانها بهمدیگر نیاز دارند و هیچ کاری بدون همکاری وسیع جمعی مردمان پیش نمیرود. این همکاری و نیاز بهمدیگر با عدم استقلال متفاوت است.

– هیچ کشور و فرد غیر مستقلی، از آزادی و برابری واقعی برخوردار نیست.

– هیچ کشور یا فرد غیر مستقل و غیر آزاد نمیتواند هیچ برنامه ای مناسب خود  داشته باشد.

– دمکراسی ترمی بدون تعریف مشخص است که هر جامعه ای مستقل یا غیر مستقل میتواند ادعای آنرا داشته باشد، هر چند در اساس و در نزدیکترین وضعیت به تعاریف کلاسیک و افلاطونی  تنها میتواند در کشورها و جوامع مستقل وجود داشته باشد.

– هر  سیستم یا روشی را نمیتوان بعنوان  دمکراسی و آزادی دانست. زیرا حکومتگران اصلی و آنانیکه کشورها را مستعمره کرده و ملتها را استثمار میکنند سعی در سیستم سازی دارند که شامل اساسی ترین مسائل جوامع میشود. برای این سیستم سازی نیاز بفریب مردم و بازی با ترم ها میباشد.

– در تمامی کشورهای مستقل یا غیر مستقل و هر آنجا که ثروتمندانِ قدرتمند در صدر حکومت بوده و سیستم گذارند؛ آزادی، برابری، دمکراسی و سایر چنین ترم ها در جهت منافع آنهاست و مردمان تا حدی امکان حرکت سیاسی و اجتماعی دارند که به قدرت و ثروت آنها آسیبی وارد نشود.

– هر کشور و جامعه ای  ویژه گیهائی دارد که کپی برداری از آنها برای جوامع دیگر صحیح نیست.

– آزادی و برابری مطلق وجود ندارد.

– ترم هائی مانند حقوق بشر، تروریست و غیره را نیز باید درهمین روابط  وبهمان ترتیب  ترم های توضیح داده شده  دید و تفسیر و تبیین کرد.

–  ارجحیت ترم ها بر یکدیگر باید با توجه به تمامی مسائل گفته شده و مخصوصا شرایط  ویژه هر کشور یا منطقه و موقعیت جنگ  یا صلح  باشد.

– نباید تحت تاثیر جوهای ساخته شده کاذب قرار گرفت و واقعیتهای جامعه را فدای آنها کرد مخصوصاً در منطقه آشوب زده و جنگی خاورمیانه باید دید که واقعاً آنچه شعارهای دمکراسی و آزادی میگوید مهمتر میباشد و یا حفظ استقلال و وحدت و در این میان از کدام یکی به قیمت دیگری باید گذشت.

توضیح بعدالتحریر:

برخی مسائل مطروحه در این نوشتار مکمل اشان پیشتر نوشته شده و میتوان آنها را در آدرس سایت ارائه شده اینجانب یافت.

بعضی دیگر بصورت نیمه تمام از سالها پیش نوشته شده و در حال تکمیل میباشند؛ مانند مطلبی با تیتر” درباره سمبل ها” که مربوط به شرایط زندگی و شیوه پوشش انسانها بوده و این مسئله را از دورانهای اولیه بشر (هزاران سال پیش)  تا زمان حال بررسی میکند. نکته مهم در آن مقاله پرداختن  به چگونگی پیدایش سمبل های متفاوت در میان مردمان بوده بحثی تاریخی- جامعه شناسانه میباشد.

رابطه تمدن با مقولات آورده شده در این نوشتار، برای کوتاهی کلام  در نوشتاری دیگر ارائه میشود. در آنجا  مشخص میگردد که آنچه بعنوان تمدن نوین بشر و یا تمدن غربی  نامیده میشود با توجه به اینکه این کشورها مستعمره نامیده شدند چگونه باید توجیه و تفسیر گردند و آیا اساساً چنین تمدنی وجود دارد و یا خیر.

مسئله درویش مسلکی و صوفیگری که تفاوت زیادی میان جوامع شرقی و غربی ایجاد میکند موردی است که در مقاله ” درباره تصوف و عرفان” مورد بررسی قرار گرفته و بزودی ارائه میشود.

موضوع بررسی و نقد جامع بر اعلامیه جهانی حقوق بشر از جمله موارد جالب و مهمی است که شاید در آینده و چنانچه وقت باشد بدان پرداخته خواهد شد.

بعضی مطالب دیگر نیز هست که  در همین روابط  و مسائل فلسفی قرار میگیرند که مقداری ازهرکدام آنها نوشته شده و بمرور ارائه میشوند.

 نکته آخر:  

چنانچه کسی تصور کند، اگر بنابراستدلال های این نوشته در غرب آزدی نیست، چگونه است که من میتوانم چنین مطلبی را بنویسم؛ پاسخ اینگونه است:

1-  به پارسی مینویسم زیرا بزبانهای آنها ابداً در جائی منتشر نخواهد شد. این تجربه را نزدیک به دو دهه پیش بدست آوردم که در نوشتاری دیگر در سایتم هست.

2-  اینجانب سالهاست از بسیاری مزایای عادی زندگی ازجمله حق استخدام در این کشور ( توسط پلیس امنیتی) محروم شده ام و با فشار مالی  با زندگی درویشی بسر میبرم.  فشارهای گوناگون زیادی بر من اعمال میشود که بجز شکنجه روحی – روانی نامی دیگر نمیتوان بر آن نهاد.  بنابراین آنچه که در این نوشتار آمده ( مجازات برای درگیر شدن با سیستم موجود) را با پوست و استخوانم حس کرده ام.

البته تمامی این فشارها را توفیقی اجباری میدانم، از طرفی دیگر ثروت و قدرت بلای فیلسوفان است.

3- مورد تهاجم فیزیکی قرار گرفته ام که باعث شکستگی دستم شده است.

این مطالب را نیز با توجه به تهدیدها، به بهای جانم مینویسم. مسئول هرگونه مرگ غیر طبیعی و یا بظاهر طبیعی من  نیز یهودیان صهیونیست، اسرائیل و موساد خواهند بود.

4- ترسی از مرگ ندارم زیرا کسیکه به فلسفه ای کامل میرسد خود بخود ترس از مرگ نیزاز وجودش میگریزد در غیر اینصورت هنوز بدان مرحله نرسیده است.

                                                        آبان 1388  نوامبر 2009

                                                                        حسن بایگان – اپسالا – سوئد

hassan@baygan.net

www.baygan.org

نهادهای مدنی و حرکتهای غير مدنی

نهادهای مدنی ایران و حرکتهای غیر مدنی

پس از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری در ایران  وقایعی رخ داد که آزمونی برای همه بود.

در این وقایع از بالاترین مقامات کشور تا نیروهای خارج از حکومت و نیز مردم عادی هرکدام بنوعی امتحان خود را دادند ولی شاید هیچکدام به بررسی دقیق عملکرد خود و دادن نمره قبولی یا مردودی ننشست؛ شاید مهمترین دلیلش آنستکه هنوز جوی که تمامی مردم را گرفته بود، رهایشان  نکرده است.

در این میان ارزیابی عملکردهای اشتباه نهادهای مدنی در ایران امری  ضروری استکه نیازمند مقدمه کوتاهی میباشد.

تا چند روز پیش از انتخابات و آن مناظره جنجال برانگیزتلویزیونی که در آن آقای احمدی نژاد همه چیز را بهم زد هیچ کسی بیرون از رژیم فکر نمیکرد و انتظار نداشت ( حتی آنها نیز که بر مبنای بعضی اطلاعات و یا بر مبنای تحلیل های سیاسی میتوانستند اختلافات درون حاکمیت را حدس بزنند) که بیکباره و بدین شکل و در این مقطع  چنین مسائلی عیان شود.

آنچه باعث گردید تا آقای احمدی نژاد در چنان مقطعی و بدانصورت مسائلی را مطرح کند بحثی استکه بررسی دقیق آن با این میزان اطلاعات از عهده کسی برنمیآید و از حوصله بحث ما نیز بیرون است.

نکته دیگری که همه را غافلگیر کرد و موضوع این بحث است حرکات بعد از انتخابات میباشد.

هنوز اندکی از پایان انتخابات نگذشته بود که اظهار نظرها و شعارهای من بردم، من بردم شروع شد؛ تا این جای کار در همه جای دنیا صورت میگیرد و چیز عجیبی نیست. با ارائه اندکی از آراء سروصدای بازندگان بلند شد که تقلب شده است، تا اینجای کار هم اشکالی ندارد. اما اشکال کار از آنجا شروع میشود که کسانیکه نسبت به آراء اعتراض داشتند بناگهان دست به شورش یا کودتا زدند.

از اینجا استکه  بحث اصلی این نوشتار و اشاره به نهادهای مدنی و نقش آنها شروع میشود.

قدر مسلم اینکه چهار نفری که بعنوان کاندیدای ریاست جمهوری انتخاب شدند خود قانون اساسی و سایر قوانین موجود در کشور را پذیرفته بودند و این امر نیز از طرف مسئولین مربوطه تایید شد. بنابراین آنها که خود را کاندیدای این مقام کردند و خود نیز سالیان سال در پست های بالای دولتی و کشوری و حتی نخست وزیری فعالیت داشته اند قاعدتاً  بهتر و بیشتر از سایر شهروندان ( مخصوصاً آنها که در کارهای سیاسی و این دسته از امور قرارندارند) با این قسمت از قوانین آشنا هستند.

زمانیکه نتایج آراء اعلام میشود میبایست مطابق قوانین عمل کرد و اعتراض نمود یعنی میبایست مسیر قانونی اعتراض را طی کرد. این گونه عملکرد مخصوصاً میبایست از جانب آنانیکه خود را کاندیدای بالاترین مقام اجرائی کشور میکنند صورت بگیرد تا دیگران نیز از قوانین پیروی کنند. ضرب المثلی میگویند قانون بد،  بهتر از بی قانونی است. حال به این پرداخته نمیشود که قوانین کشور بد است یا خوب وغیره، بلکه بدین نکته توجه میشود که همین افراد که تا چند ساعت پیشتر تمامی قوانین را پذیرفته بودند و خود را مهیای اجراء آن بعنوان بالاترین مقام اجرائی کشور میکردند چگونه بیکباره در مقابل آن قرار میگیرند و خلاف آن عمل میکنند.

آیا در قانون اساسی و یا قانون انتخابات آمده استکه چنانچه به سلامت انتخابات شک (یا حتی اطمینان) دارید، حق دارید شورش و تظاهرات بکنید؟ اگر موقعیت برعکس بود یعنی آقای موسوی بر قدرت و احمدی نژاد در موقعیت اکنون او بود و چنین میکرد آقای موسوی بعنوان رئیس دولت چه میکرد؟ بگذریم از اینکه در دوره نخست وزیری خود نشان داد که چه کرد ولی انسان تغییر میکند؛ ولیکن او با این عمل خود نشان داد که اگر بجای احمدی نژاد بود بسیار بدترازاحمدی نژاد با مخالفین رفتار میکرد.

فرض دیگر اینکه اگر در همین شرایط ، موسوی برنده اعلام میشد و احمدی نژاد صدها هزار تن از طرفدارن خود را بخیابانها میکشید آیا آنگاه میبایست رای گیری دوباره صورت میگرفت؟

فرض را بر آن بگذاریم که آقای احمدی نژاد تقلب و یا کودتا( توجه شود که این اصطلاح را اولین بار من در یکی از نوشته هایم بکار بردم و حالا هرکس از آن بنفع خود استفاده میکند بدون اینکه به اساس نوشته ام توجه بکند) کرد. اولاً چنین امری ( اگر استفاده از تغییر آراء یا تقلب را بتوان کودتا نامید و… به همان نوشته قبلی ام مراجعه شود) اگر کودتا هم بود، اما راه برخورد با آن از مسیر قانونی باز بود و نیازی به شورش و شلوغ کردن و کشیدن مردم به خیابانها و به بازی گرفتن خون مردم نبود. معمولاً در کودتاها اعلام حکومت نظامی میشود و تمامی راههای اعتراضی مسدود میگردد ولی در این خصوص چنین اعلامی نشد بر عکس برای شمارش آراء اعلام آمادگی گردید.

در خصوص اختلاف پیش آمده در آراء  چنانچه نهادهای مدنی نقش خود را بدرستی یعنی بیطرفانه ایفا میکردند میتوانستند جایگاه خوبی را درمیان مردم و بالنتیجه دستگاه حاکمه بیابند تا  آنجا که بجای درخواست از مجامع بین المللی برای نظارت، از همین نهادهای مدنی – ملی  درخواست بشود و در نتیجه کشور بسوی مدنیت گامی سریع و بلند بردارد.

وظیفه نهادهای مدنی چه بود، چه بایست میکردند و نکردند.

حالا چه باید بکنند.

وظیفه نهادهای مدنی در چنین مواردی حفظ بیطرفی و گرفتن جانب حق و مردم است. نهاد مدنی میبایست جدای از حکومت و حکومتیان عمل کند.

متاسفانه در وقایع بعد از انتخابات  نهادهای مدنی شناخته شده در ایران که ادعای دفاع ازحقوق بشر و مردم را داشتند بدون حفظ  بیطرفی بسرعت به حمایت از آقای موسوی و تظاهرات های صورت گرفته پرداختند. این موضوع نشان داد که این نهادها یا هنوز به رسالت و کار خود آشنا نیستند و یا بواسطه اینکه از حامیان اولیه و پایه گذاران آنها در میان جناح موسوی بودند اصل بیطرفی را کنار گذاشتند. همانطور که گفته شد و همه نیز میدانند آنچه که میان دو جناح در گرفت درواقع امری درونی یا درون حاکمیت یا باصطلاح درون خانواده بود. هرچند مردم حق دارند در چنین مواردی که شکاف ایجاد میشود بنابر دیدگاه و مصالح خود یکی را انتخاب و حمایت کنند اما وظیفه نهادهای مدنی مدافع حقوق بشر و آزادی و… دفاع از حقوق مردم است و در این مورد خاص نمیبایست جانب یکی از طرفین را میگرفتند.  

مسلماً از میان طرفداران نزدیک هر دو جناح ( بدلیل انسجام و یا سازماندهی که میانشان بود) کسی کشته نشده واگر هم چنین شده اتفاقی بوده است. در چنین شرایط  کسانی بیشرین آسیب را میبینند که بدون سازماندهی و برنامه و مخصوصاً به تنهائی وارد صحنه میشوند. در این میان حتی دیده میشود کسانی همانند خانم ندا آقا سلطان که برمبنای اظهارات خانواده اش کاری به این مسائل نداشته و یا حداقل در آن روز و آن شرایط کاری نداشته است کشته میشود. وظیفه نهاد های مدنی مانند؛ دفاع از خصوص بشر یا کانون وکلا ( و حالا که قرار شد صریح بگویم خانم شیرین عبادی که اکنون بعنوان یک وزنه در ایران مطرح شده است و امثالهم) این استکه جدای از دولت به پیگیری این مسئله بپردازند که چرا و چگونه چنین افراد بیگناهی کشته میشوند. بسختی میتوان پذیرفت که دولتها که سعی در آرام کردن وقایع حتی با کمک پلیس و زور را دارند انسان بیگناهی را بدینصورت به قتل برسانند زیراکه بیشتر جو را آشفته و هیجان زده میکند، مگر بواسطه اشتباه و یا نادانی فردی.  پس باید به بررسی این نکته نیز پرداخت که چه کسی یا گروهی دیگر در این میان از چنین قتل ها و جنایاتی سود میبرند.

پس ازهمه این مسائل باید باین نکته بازگشت که مسئول واقعی این کشته ها و خسارات وارد آمده کیست؟ موسوی یا احمدی نژاد؟

متاسفانه در این وقایع تعدادی از هموطنانمان کشته شدند که نه تنها تعداد کثیری از خانواده را داغدار کردند بلکه تمامی مردم ایران را نیز در غم و اندوه فرو بردند. ولیکن در میان تمامی این غم و اندوه باید هوشیار بود و بدور از جو ایجاد شده و منافع شخصی به تفکر نشست که چرا چنین شد و مسئول و مقصر اصلی و واقعی کیست؟ و اینکاری استکه مسئولیتی سنگین را برعهده نهادهای مدنی میگذارد.

ممکن است گفته شود که در این مسائل نهاد مدنی قدرت زیاد و مخصوصاً اجرائی ندارد اما این مهم نیست بلکه اولاً، اینکه حرف حقی از جائی برمیخیزد مهم است. دوم اینکه این حرف بگوش عده ای خواهد رسید و مهمتر آنکه با پیگیری بیطرفانه، این نهاد ها در میان مردم وجه ملی پیدا میکنند و در طی یک پروسه میتوانند بدلیل همین وجه با نوشتن یک نامه و یا یک حرکت کوچک دولتها را مجبور به تصمیم گیری یا تغییر تصمیم و یا پاسخگوئی ووو بکنند. در اصل حرکتهای درست و معقول و بیطرفانه نهادهای مدنی است که میتواند به شکل گیری جامعه مدنی و جهت دادن آن در مسیر دموکراسی کمک بسیاری بکند.

ولی متاسفانه آنچه  نهادهای مدنی و سردمداران آنها در وقایع اخیر ایران کردند کاملاً برخلاف حرکت یا وظیفه اصلی یا رسالت چنین نهادهائی بود و نشان داد که یا این نهاد ها وظایف خود را نمیدانند و یا اینکه میدانند و عمداً چنین میکنند.

من از همان روز اول به جمهوری اسلامی و قانون اساسی رای ندادم و در هیچکدام از رای گیریها نیز بدلیل مخالفت شرکت نکردم. ولی با اینهمه آیا این دلیلی میشود که در کشور شلوغی و اغتشاش براه بیاندازم و هرحرکتی را که خواستم و یا برخلاف منافع یا عقایدم بود با خشونت بزیر سئوال ببرم؟ پاسخ نهادهای مدنی باین سئوال چیست؟

با اینحال چنانچه اشخاص یا سازمانهائی که از اساس نظام جمهوری اسلامی را قبول ندارند حرکتی بکنند باز عملشان را میتوانند به نوعی توجیه کنند ولیکن چنانچه افرادی که در نظام هستند و آنرا قبول دارند و مخصوصاً کسی که خود را کاندیدای اجرای آنها ( بعنوان رئیس جمهور) میکند، چنین بکند اوج سرگشتگی یا آنارشیست یا جنون فردی است که برای فرونشاندن عقده ها و یا کینه های خود از دیگران مایه میگذارد؛ و یا اوج اختلافاتی است میان گروه حاکم که به قیمت جان مردم از هم پوئن میگیرند؛ و همین جاست که وظیفه اصلی نهادهای مدنی است؛ که متاسفانه در ایران ابداً بدان عمل نکردند بلکه  برعکس خود نیز به آشفتگی ها دامن زدند و مقداری از مسئولیت ها نیز بعهده آنها قرار گرفته است.

در خصوص شروع محاکمات.

همانطورکه در این نوشتار بصراحت بیان شد مسئول اصلی راه اندازی این وقایع آقای موسوی است و خود ایشان بدان افتخار میکند اما روی دیگر قضیه اینستکه چنانچه ایشان ذره ای شهامت داشتند میبایست با پای خود قدم در این راه میگذاشت و تمامی مسئولیت این وقایع را بعهده میگرفت. این کار باعث میگردید تا بسیاری از مسائل پشت پرده نیز بنفع کشور و ملت حل بشود. ولی ظاهراً همانطور که در آن وقایع مردم را جلو انداخت اکنون نیز خود را پشت حفاظ قایم کرده و در عوض تظاهر به انسانیت کرده و بملاقات خانواده کشته شدگان میرود تا سیر وقایع و مقصر را شکل دیگری نشان بدهد. از طرفی  این روزها در مصاحبه هایش دائماً داعیه طرفداری از قانون اساسی  و اصل جمهوری اسلامی را میکند که در این شرایط بسیار معنی دار است؛ اما از زاویه ای که در این نوشتار مطرح شد مسئولیت او را سنگین تر میکند.

آقای موسوی شجاعانه و مردانه تمامی مسئولیتها را بعهده بگیرید و برمبنای آن تقاضای آزادی محاکمه شدگان را بکنید و نه شعارهای تو خالی و از دور و در جای امن نشسته بدهید.

آقای موسوی:

نترسید نترسید، اعدام نخواهید شد.

نترسید نترسید؛ زندان نخواهید شد.

نترسید نترسید؛ …………………..

از جانب دیگر ظاهراً مسئولین دولتی نیز از این ماجرا آگاه نیستند و به عوض برخورد با عامل اصلی و کسی که دیگران را به خیابانها کشانده به سراغ بعضی افراد دیگر رفته اند که در میان آنها حتی مردمان عادی نیز وجود دارند. این بازی مسخره راه به جائی نخواهد برد. در چنین مواردی که مسئولین و صدرنشینان چنین  عمل میکنند، وظیفه نهادهای مدنی است که به نفع عامه مردم و کشور وارد ماجرا بشوند ولی متاسفانه آنها نیز چنان هستند که نوشته شد.

اما سئوال یا موضوع آخر اینکه، آقای موسوی بدون رعایت هیچکدام از مراحل قانونی که خود میخواست بالاترین مقام اجرائی آنها باشد عمل کرد و صدهاهزار تن مردم ناراضی از جهات مختلف را( که حتی میتوان گفت بسیاری از آنها  او را  قبول نداشتند و بخاطر مسائل و خواستهای دیگری به خیابان آمدند) به خیابانها کشید. انتظار او چه بود؟  آیا این بود که دولت یا تمامی مسئولین بگویند آقای موسوی شما نشان دادید که قدرت دارید و چون قدرت دارید حق هم دارید  بنابراین اکنون شما رئیس جمهور خواهید بود؟   و یا باهمین استدلال بگویند، انتخابات دوباره صورت خواهد گرفت؟

در هر دو مورد چنین استکه قوانین و قانون اساسی  بخاطر ایشان نادیده گرفته شود در حالیکه هنوز هم ایشان میگویند به قانون اساسی اعتقاد دارند و وفادارند!!!

در دوره دوم انتخابات ریاست جمهوری جرج بوش در آمریکا او مرتکب تقلب انتخاباتی شد و بهمین دلیل با درصد اندکی توانست رقیب خود ” جان کری” را شکست بدهد. ولی رقیب او چه کرد؟ آیا مردم یا رای دهندگانش را به خیابانها کشید و چنین حرکاتی را کرد؟ خیر ایشان همان مراحل قانونی موجود را طی کرد.  نتیجه آن چه شد؟  علیرغم اثبات این موضوع  باز هم جرج بوش رئیس جمهور شد و انتخابات دوباره صورت نگرفت.

بیان این مسئله نه برای آن بود که گفته شود نتیجه ای در نهایت گرفته نمیشود و یا اینکه در کشور دیگری هم (که یک دنیا ادعاهای پوچ دارد) چنین وقایعی اتفاق میافتد بلکه با این نمونه میتوان بسیاری درسهای دیگر گرفت همچنین بسیاری از این نمونه ها را نیز میتوان در همه جا دید و سرمشق گرفت تا بعنوان یک نهاد مدنی حرکتی مناسب انجام داد.

نهایت آنکه هر چند همیشه گفته ام “از تکرار دوباره یک مطلب همانند معلم ها کاملاً پرهیز میکنم” اما علیرغم اینکه پیشتر در مطلبی این صحبت ها را کردم ولیکن بنظر میرسد به چند دلیل مورد توجه قرار نگرفت از جمله انشاء خاص آن بود که شاید بعضی ها عمق آنرا متوجه نشدند.  پس چون موضوع  در رابطه  با خون مردم بیگناهی است که بناحق ریخته شده  دوباره و اینبار از زاویه ای دیگر و با انشائی عامیانه تر و صریح تر و حتی  با  نام بردن از بعضی  افراد و نهادها نوشته شد.

برای اینکه به عهد خود وفا کرده و نقدی از خود نیز ارائه داده باشم باید بگویم: از جمله کسانی هستم که از پیش از انقلاب با رژیم شاه مبارزه کردم و بعد از آن نیز با رژیم جمهوری اسلامی.  در زمان آقای موسوی نیز سختی ها کشیدم و مجبور به فرار از ایران شدم وگرنه همانند هزاران تن دیگر که در شهرها  و در زندانها شهید شدند، شهید شده بودم. در تمام این مسائل و موارد هیچگاه دیگران را جلو نینداختم و خودم پشت آنها قایم شوم؛ همیشه در جلو بودم و درآینده هم خواهم بود.

در وقایع اخیر پرچم هیچکدام را بدست نگرفتم؛ زیرا از همان دوران طفولیت یاد گرفتم که نباید دنبال هرکسی راه افتاد و هرگاه عده ای بخیابانها ریختند بدنبال آنها دوید. هر حرکت خیابانی و مخالفت با رژیم حاکم حتماً صحیح و مترقی نیست؛ مخصوصاً در اینگونه وقایع که درگیریها درون خانوادگی است. انسان نباید داخل مسائل خانوادگی بشود وگرنه میان دوطرف له میشود.

هرچند میشد با وارد شدن به این درگیریها از آن بعنوان یک تاکتیک سیاسی برای تند کردن اختلافات استفاده کرد ولی از آنجا که این عمل با جان مردم بازی میکرد، دیگر اینکه وضعیت امنیتی وثبات کشور را بهم میزد و نیز توان کشور را در قبال سایر کشور ها تضعیف، و همچنین بعنوان حرکتی انقلابی مغایر با حرکتهای رفرمیستی در جهت تحولات آرام و صلح آمیز بود و چندین دلیل دیگر از ورود فعالانه  بدان پرهیز کردم که این خود نوعی عمل آگاهانه بود تا شاید سایرین نیز آرام بشوند. مهمترین نکته اینکه چون اپوزیسیون خارج از رژیم توان زیادی نداشت تا بتواند به حرکات جهتی  ضد کلیت رژیم یا جهتی در تغییرات اساسی  و ریشه ای بدهد؛  پس ورود بدین حرکات بغیر از بازیچه شدن و تحریک مردم به بازیچه دست دیگران شدن نبود.

ممکن است بعضی تصور کنند که با ادامه و گسترش این حرکت مسیر رسیدن به آزادیهای مدنی کوتاه میشد اما ضرباتی که از جنبه های دیگر وارد میشد به احتمالِ قوی، گسترده تر میبود. ادامه این ماجرا که میتوانست به یک آشوب سراسری کشیده شود، میتوانست فاجعه های بسیاری را ببار آورد که در نهایت تنها با سازش میان دو جناح میتوانست آرام گردد.

بررسی اختلافات اساسی دو جناح که به وضعیت اقتصادی و روابط بین المللی و مسائلی دیگر باز میگردد بسیار گسترده است؛ پس چون بررسی این مسائل از حیطه این نوشتار خارج است در همین جا متوقف میشود زیرا اساس کار این نوشته  بررسی حرکات و عملکرد های نهادهای مدنی بود. ولی با همین مختصر دیده میشود که چگونه ممکن بود که فاجعه انسانی گسترده تری بوجود آید.

اما در خصوص دادگاه و اتهام محاکمه شوندگان باید بصراحت گفت:

ماجرا چندان مخملی و از خارج برنامه ریزی شده نبود بلکه اختلافات اساسی درونی رژیم بود.

و اگر خارجیها دستی در کار بردند این همان موردی است که اندکی از دلایل و مضراتش در همین چند سطر بالا تر آورده شد.

نهادهای مدنی در این مقطع باید وضعیت خود را کاملاً و صراحتاً روشن نمایند و پیش از آنکه در محاکماتی که صورت میگیرد حتی یک نفر بیگناه محکوم شود آن کسانی را که مسئول اصلی هستند چه از جانب موسوی و چه احمدی نژاد بزیر سئوال ببرند.

مهمتر از همه اینکه نباید اجازه داد تا ماجراها به انحراف کشیده شود و در نتیجه نه تنها خون بیگناهان پایمال شود بلکه درسی هم از وقایع بنفع کشور گرفته نشود.

مسئولین واقعی این حرکات و کشتار میبایست از طریق پیگیری های نهادهای مدنی برای مردم مشخص شوند تا به محاکمه کشیده شوند و نیز تجربه بزرگی از مدنیت و حکومت مردم سالاری بدست آید که میتواند پایه ریزیِ قویی برای آینده باشد.

هنوز ریشه اختلافات و این شورش یا کودتا و کشتار بطور دقیق برای مردم معلوم نیست و ظاهراً هم هر دو دسته سعی در پنهان داشتن واقعیت ها را دارند و شاید بهمین دلیل نیز از فراخواندن موسوی به دادگاه صرفنظر شده است. ولی این وظیفه نهادهای مدنی استکه بکمک مردم و کشور بیایند؛ و در این راه کارهای زیادی دارند تا انجام بدهند. اگر چنین نکنند دیگر نمیتوان آنها را نهاد مدنی نامید.

                                  یکم آگست 2009       10 مرداد 1387

                                                   اپسالا – سوئد           حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

رفرم و روش های رفرميستی

رفرم و روشهای رفرمیستی  رایاد بگیریم.

کودتا یا کودتا در کودتا درون حاکمیت

وقایع اخیر بعد از دهمین انتخابات ریاست جمهوری از زوایای گوناگون قابل تامل، بررسی و

درس گیری است. از جمله این نکات نگاه به وقایع از زاویه انقلاب و رفرم میباشد.

بدون اینکه نیازی به سالم بودن و یا نبودن انتخابات داشته باشیم واینکه کدام کاندیدا بر حق است هدف اصلاح دانش خودمان از مفاهیم استکه  نتیجتاً روش ما را در زمان های شرایط مختلف مشخص میکند.

پیش از انقلاب بهمن مسئله انقلاب در میان مذهبیون چندان جایگاهی نداشت و این تنها کمونیستها بودند که با این تئوری بطور جدی سرو کار داشتند. در روزهای نزدیک به بهمن بمرور اصطلاح انقلاب در میان کسانیکه به رهبری خمینی قدرت را در دست گرفتند مطرح شد؛ این نیز بدلیل حضور جناح های نه چندان متعصب مذهبی و بیشتر ملی گرا بود که سیاسی بودند و در این ائتلاف وارد شدند.

البته انقلاب ایران  با انقلابات مورد نظر کمونیستها بسیار متفاوت بود؛ از جانبی در همان حدی هم که پیش آمد مورد نظر خمینی نبود اما بهر حال قدرت به او منتقل شد؛ با این تفاوت که بدلیل آشفتگی ها وانقلاب مسلحانه در تهران و بعضی شهرستانهای بزرگ کنترل مملکت و سازماندهی آن بسیار طول کشید؛ و برای مدتی سوای آن شد که بطور معمول در کشورها میباشد، ودر ایران هم بود.

این موضوع دارای نکات مثبت و منفی است اما در هر صورت بنظر میرسد که رهبری انقلاب

علاقه ای نداشت که شیرازه تمامی ارگانهای اداری بدان شکل از هم بپاشد. هنوز حکومت انقلابی، کشور و حتی خودش را جمع و جور نکرده بود که جنگی 8 ساله که سومین یا چهارمین جنگ بزرگ قرن بیستم بود بر ایران تحمیل شد. این جنگ رژیم را ناخواسته در مسیر دیگری انداخت.

هر چند این تنها رژیم ایران نبود که در مسیری کاملاً ناشناخته قرار گرفت که آینده اش را ابداً نمیتوانست پیش بینی کند بلکه حتی تمامی دنیا و مخصوصاً قدرتهای بزرگ که روی ایران حساب میکردند نمیدانستند که چه خواهد شد. در واقع همه با هم کمک کردند تا ندانند آینده چه خواهد شد.

پس از پایان جنگ و آرامشی که بمرور به ایران میآمد نه تنها حاکمیت بلکه مردم و نیروهای سیاسی مخالف رژیم نیز در یک مسیر تحول از احساسات تند انقلابی به طرف عقلانیت قرار گرفتند.

جنگ در کشورهای همسایه ایران که ابتدا در افغانستان و بعد در عراق شروع شد زنگ خطری بود که دولت و ملت و اپوزیسیون را به فکر انداخت که مبادا ایران نیز به همان منجلاب کشورهای همسایه گرفتار آید و از طرفی چند شقه شود. این بود که شعارهای رژیم به طرف ملی گرائی گرایش پیدا کرد و مردم نیز از رژیمی قدرتمند که آرامش و ثبات را تضمین کند حمایت کردند.

در کنار اینها تحولاتی اقتصادی  در جامعه صورت گرفت،هرچند تورم بوجودآمده مشکلاتی ایجاد میکرد و جای انتقادات زیادی دارد اما از طرفی کار بگونه ای شد که مثلاً  قیمت هر خانه کلنگی  در حد خانه ای نسبتاً خوب در اروپا رسید، این مسئله باعث گردید که مردم خود را پولدار بدانند و زبان اعتراض پیدا کنند. زیرا میان فقر و فناتیسم رابطه مستقیم است و در جامعه ایران فقر، سکوت را هم  بدنبال میآورد ولی با پولدار شدن، فناتیسم از میان رفته و زبان مردم هم  به اعتراض باز میشود.

حال بعد از این مختصر از سیر وقایع به بررسی رفرم میرسیم.

پس از طی این مسیر پر نشیب و فراز، نسلی که در طی تنها چند دهه، از سرنگونی سیستمی 2500 ساله تا بزرگترین جنگهای قرن و فقر شدید و ثروت و جنگهای داخلی و… را دیده و بقول معروف بنوعی فولادی آبدیده شده بود باین نتیجه هم رسید که باید از انقلاب  صرف نظر کرد.

شاید خمینی حق داشت که انقلاب نمیخواست زیرا نمیخواست که همه چیز آشفته بشود  حتی آقای بازرگان ( نخست وزیر وقت) همان اوایل انقلاب در تلویزیون حاضر شد و بصراحت گفت که ما یک باران اندک و مناسب میخواستیم اما سیل آمد، و اشاره اش به انقلاب بود.

پس از اینهمه تجربیات نیروهای اپوزیسیون خارج از رژیم و حتی اکثریت وسیعی از آنهائیکه در سالهای اولیه با رژیم مسلحانه جنگیدند از فکر انقلاب روی گردانیده و مسیر اصلاحات و رفرم را مناسب دیدند.

تعریفی از رفرم

رفرم تغییرات جزئی در  فکری، سیستمی، حکومتی، روشی یا… است.

از مشخصات اصلی رفرم روش آن استکه  بدون جنجال و خشونت صورت میگیرد درست برعکس انقلاب که در آن خشونت وجود داشته و انقلابیون خواستار تغییرات در اسرع وقت میباشند.

انقلاب از بیرون صورت میگیرد اما رفرم از درون، مثلاً در جریانات سیاسی، انقلاب معمولاً توسط نیروهائی بیرون از حاکمیت انجام میشود و حاکمیت را از قدرت انداخته خود بجای آن مینشیند اما در رفرم حرکات درون رژیم است و اگر در نهایت کار بصورتی خاتمه یابد که گروه دیگری خارج از حاکمیت قدرت را بدست بگیرد، این امر بصورتی بسیار کند و بدون خونریزی و خشونت های عظیم خواهد بود.

رفرم ایجاد تغییرات است در یک چیز؛ که ممکن است این تغییرات اندک  پس از  چند مرحله تغییر، آن چیز اولیه را به چیز دیگری تبدیل کند؛ اما انقلاب تبدیل کردن یک چیز به چیز دیگری است در یک مرحله بسیار کوتاه و یکباره.

یک نکته دیگر هم که به بحث ما ارتباط پیدا کرده و لازم به تعریف است کودتا میباشد.

کودتا امری نظامی است درون یک حکومت، بدینصورت که وقتی درگیری میان دو جناح درون حاکمیت به مرحله ای میرسد که قابل حل نیست؛ جناحی که در حاشیه قدرت است با یک حرکت تند (معمولاً نظامی) قدرت را بدست میآورد.

آیا آنچه که پس از انتخابات گذشت با رفرم مناسبتی دارد؟ ویا

کودتا یا کودتا در کودتا و ضد کودتا

در همان روزهای آخر نزدیک به انتخابات، درگیری لفظی میان دو جناح بالاگرفت. حملات آقای احمدی نژاد به آقای رفسنجانی و افشای اختلاص های مالی باعث گردید که هر دو در برابر هم کاملاً جبهه بگیرند.

اما از همه مهمتر تهدیدی بود که آقای رفسنجانی  بصورتی کاملاً علنی و بسیار تند تحت نامه ای به آقای خامنه ای رهبر کشور داشت و در آن جناح خامنه ای را بشدت مورد حمله قرار داد؛  و آنجا که از آتش و دودی که در چشم میرود نام برد، نشان داد که آماده جنگ شده  و مسئله از رفرم گذشته است و شاید همه آماده یک نبرد یا کودتا میشوند.

بهمین دلیل بود که پس از اعلام نتایج دستور حمله صادر شد و آتش آن دودی را که آقای رفسنجانی گفته بود با وزاندن بادی شعله ور کرد.

اگر این دو جناح درون رژیم در موقعیت دیگری بودند شاید بنوع دیگری مصالحه میکردند اما این کار را نکردند و هر دو که از یکدیگر بسیار عصبانی شده بودند بروی هم تیغ کشیدند.

آنچه که صورت گرفت در محدوده انقلابات مخملی و غیره نمیگنجد بلکه نوع خاصی از کودتا بود که در آن بجای استفاده از نیروی نظامی مردم را بشیوه انقلاب به خیابانها ریختند تا جناح قدرتمند درون حاکمیت را وادار به تسلیم نمایند. یعنی آنها از جان مردم مایه گذاشتند.

زیرا در چنین شرایطی هیچ آسیبی به رهبران نمیرسد حتی کمترین آسیب به هواداران نزدیک آنها نمیرسد بلکه این مردم عادی هستند که بدلیل انفرادی و سازماندهی نشده بودن بدنبال این یا آن گروه براه میافتند و کشته شده یا آسیب میبینند.

این مسیری که  در حاکمیت نشستگان پیشه خود کردند ابداً مسیر رفرم نبود و نیست. آنها برای تقسیم قدرت و ثروت به بن بست رسیدند و در نتیجه جنگ را تنها راه چاره دیدند. این مسئله نیز باین سادگی پایان نمیگیرد بلکه باید آنها به تقسیمی مورد رضایت هر دو طرف برسند وگرنه تا آن زمان این جدال ادامه دارد.

اما اگر سردمداران رژیم قوانین رفرم را زیر پا گذاشتند و خشونتی نزدیک به انقلاب را پیشه کردن آیا نیروهای اپوزیسیون در حد خود باین مسئله توجه کرده و راهی رفرمیستی در پیش گرفتند یا نه؟
جواب این سئوال را در مورد هر سازمان و یا تشکل سیاسی خود آن سازمان باید بدهد و کار این نوشتار نیست. ولی در کلیت میتوان گفت که در چنین شرایطی مردم تحت تاثیر قرار گرفته و بدون توجه به اینکه  در واقع این جنگی میان دو جناح رژیم است که برای آن از کیسه مردم هزینه میکنند و آنها را بصورت لشکر خود به میدان میفرستند، بدلیل خواسته های اجتماعی و آزادیها و… به میدان آمدند.

شاید بتوان گفت که این تجربه بسیار خوبی برای نسل جدیدی بود که در همین رژیم متولد و رشد یافته بود. همچنین  مردم  توانستند نشان بدهند که در این میان خواسته هائی دارند که در این جدال درونی رژیم آنها هم بدنبال خواسته های خود هستند.

اما نکات منفی در آن نیز بود زیرا در این میان ملاک و معیار مردم برای انتخاب جناح ها بعضاً بر مبانی بسیار ابتدائی، پیش پا افتاده، غیر مهم و غیر اساسی برای یک کشور بود.

آیا راهیکه ایرانیان خارج از کشور رفتند با  روشهای رفرمیستی نزدیک بود؟

در حمایت از داخل ، ایرانیان خارج از کشور نشان دادند که تحولی اساسی در آنها پیدا نشده و بهمان روشهای سنتی قدیمی عمل میکنند.

ایرانیان خارج از کشور بدلیل وجود نیروهای اپوزیسیون خارج از رژیم، گرفتار مسائل دیگری شدند و آن آشفتگی و عدم انسجام و مشخص کردن خواسته هایشان بود. بعضی شعارهای جناح موسوی بعنوان ناجی را میدادند و عده ای نیز هردو را محکوم میکردند و پرچم سازمان و عکس رهبر خود را بلند میکردند.

اما آنچه که مربوط به مبحث رفرم میشود همانگونه که گفته شد در آنها دیده نشد و آنها بهمان روشهای سابق یعنی تظاهرات در خیابانهای کشورهای خارجی پرداختند. اینعمل معادل همان روشهای انقلابی پیشین است تنها با این تفاوت که سفارتی را اشغال نکردند آنهم شاید بدلیل آن بود که بسیاری از آنها که چند روز قبل رای داده بودند از وضعیت سفرهای خود به ایران نگران بودند. پس اگر وضعیت رژیم کمی متزلزل میشد اشغال سفارت هم بعید بنظر نمیرسید.

رفرم و افکار رفرمیستی و حرکات رفرمیستی چیزی نیست که تنها میبایست از جانب رژیم یا در بالا صورت بگیرد بلکه همین سازمانهای سیاسی اپوزیسیون و مردم نیز باید آنرا فرا بگیرند.

سردمداران رژیم اختلافاتشان به جای سختی رسید و در این حالت رفرم و رفرمیسم و حرکات رفرمیستی را کاملاً به کنار گذاشتند و مردم و نیروهای اپوزیسیون خارج از رژیم نیز در حالیکه نیازی به دنباله روی از روشهای آنها را نداشتند، همان کارها را کردند.

یکی از بدترین کارها که شخصیت ملی و فردی مردمان کشوری مانند ایران را به حقارت میکشد تظاهرات خیابانی در اروپا وآمریکاست. این راهپیمائی ها و شعارها در خارج بغیر از نگاههای تحقیر آمیز و فقیه اندر سفیه غربیها به ایرانیان چیز دیگری ندارد.

از یک تجربه شخصی بگویم: چند سال پیش شخصی از اهالی برمه با حالتی که مخصوصاً سعی میکرد ترحم مرا جلب کرده و مظلومیت مردمشان در مقابل رژیم را نشان بدهد بمن گفت که رژیم ما، مردم را در خیابانها با مسلسل به گلوله میبندد. من بعنوان یک ایرانی که خود نیز درگیر این مسائل بودم وقتی این تعریف را شنیدم فکر کردم عجب دولت و مردم عقب افتاده ای آیا شما نمیتوانید راهی صلح آمیز و معقول پیدا کنید. این حرف او و مردمش را در نزد من کوچک کرد.  از همانجا بود که شوکی عظیم بمن دست داد و فکرکردم پس وقتی این غربیها ما ایرانیان را درحال تظاهرات و چنین اظهار نظرهائی میبینند به ما نیز بهمین چشم نگاه میکنند و در دل خود میگویند عجب مردمان وحشی و عقب افتاده ای.

در اینجا وارد این موضوع نمیشوم که خود این دولتها تا چه حد در راه اندازی جنگها ووو داخلی کشورها سهیم هستند بلکه تاکیدم بر آنستکه؛ انسان خودش بایدعاقل باشد و اجازه دخالت دیگران در کارهایش را ندهد.

نمونه دیگر برای درک مطلب مجاهدین هستند؛ بجرات میتوان گفت که بغیر از اعضاء مجاهدین خلق در خارج، بقیه ایرانیان از دیدن آنها که با نشان دادن عکس هائی در خیابانهای کشورهای خارجی میخواهند نشان بدهند که رژیم ایران وحشی است وآنها تنها راه نجات ایران هستند، زجر میشکند و از این عمل مجاهدین متنفر هستند.

ایران کشوری مستقل با محدوده جغرافیائی مشخص میباشد؛ و درست همانگونه که اگر درخانواده ای مشکلی پیش آید میبایست خود آنها و درون خود آنرا حل کنند وگرنه  بیرون رفتن مشکل مشکلات بیشتری برآن میافزاید در یک کشور نیز چنین است.

نظری به همین کشورهای اروپائی و آمریکا بیاندازید. هرمشکلی که دارند درون خود حل میکنند. دراین کشورها نیز مردم مورد شکنجه و آزار قرار میگیرند حتی در تظاهراتهای مسالمت آمیز مورد ضرب قرار میگیرند وکشته هم میشوند اما به دیگران متوسل نمیشوند؛ در حالیکه آنها نیز شهروندانی در خارج از کشورشان دارند.

نباید ناگفته گذاشت که مسلماً در چنین شرایطی اعتراض و حرکتهای اعتراضی در مقابل سفارتخانه ها و دفاتر رسمی دولت ایران کاری ناشایست نیست زیرا همانند اعتراض درون کشور است. اما ایستادن در خیابانهای شهر یا راهپیمائی با این استدلال که صدایمان را بگوش جهانیان برسانیم  همان روشهای انقلابی و عقب افتاده است و نشانگر آنست که تلاشی برای یافتن روشهای رفرمیستی درون ایرانیان خارج صورت نگرفته است؛ این عقب ماندن از تحولات است.

صدایمان را در خیابانها کشورهای خارجی بگوش چه کسانی میخواهیم برسانیم؟ مردمانی که خود هزاران گرفتاری دارند و ابداً حوصله توجه به مشکل دیگران را ندارند؟

بغیر از افراد سیاسی یا کسانیکه علاقه ای به مسائل سیاسی دارند بقیه مردم از دیدن این تظاهراتها ناراحت میشوند و در نهایت  بآنها بعنوان مردمانی مزاحم آسایش و آرامش شخصی و شهروندی اشان نگاه میکنند؛ و با خود میگویند بما چه مربوط است اینها مشکلاتشان را برای ما آورده اند. 

نکته مهم آنستکه اساسا از دست مردم عادی این کشورها کاری برنمیآید و توان هیچ فشاری را نه تنها بر دولت ایران بلکه بر دولتهای خودشان برای تاثیر بر ایران ندارند. نهایت اینکه وقتی فردای آنروز بهر کجا برویم بما به چشم حقارت یا دلسوزی در حق انسانی بدبخت و ناتوان نگاه میکنند.

کار سیاسی و پیشبرد سیاست راههای بسیاری دارد که باید آنها را یافت.

یکی از مهمترین کارهای اپوزیسیون خارج از کشور تشکیل جلسات است. جلساتی برای فراگیری و آماده کردن خود برای هماهنگی در شرایط خاص و نیز چگونگی نفوذی رفرمیستی در سیستم و حکومت. جلساتی در کمال متانت با حضور افراد تاثیر گذار بر سیاست کشورها و با حفظ وجه ملی در تمام شئونات رفتاری و گفتاری.

آخر کلام

حرکت جناح رفسنجانی- موسوی که بدون هیچ تاملی و طی مسیر قانونی؛ احساسات مردم را بجوش آورده و به خیابانها کشیده و مسیری کودتائی – انقلابی را طی کرد، اشتباه بود واز مسیر رفورم خارج شد.

اگر چنین بوده که جناح خامنه ای در انتخابات تقلب کرده است پس آنها ابتدا یک کودتا ضد نیروهای ضعیف تر درون حاکمیت انجام دادند که با ضد کودتای رفسنجانی روبرو شد و این ضد کودتا با ضد دیگری روبرو شد.

حال چنانچه کار بدینجا خاتمه یابد و دو جناح با هم به توافقی برسند میتوان امیدوار بود که دیگر چنین مسائلی پیش نیاید. با اینحال آمدن مردمان عادی که هیچ وابستگی خاصی به جناح ها نداشتند و

خواست های خود را مطرح میکردند مثبت  و زنگ خطری برای هر دو جناح بود تا هشیار بشوند که باید به خواستهای مردم نیز توجه کنند.

اما اگر کار بدینجا خاتمه نیابد و نخواهند به مصالحه برسند (که امری بعید بنظر میرسد) مرحله بعدی، از اغتشاشات کوچک گذشته و کار به جنگ داخلی خواهد کشید؛ زیرا هر دو جناح نیروهای مسلح در اختیار دارند.

مردم در ایران حرکتشان را به امید حمایت از خارج نکردند و نخواهند کرد. از جانبی ایرانیان خارج کشور نیز احساس همدردی با داخل را دارند و میخواهند کاری بکنند اما نباید دست بهر کاری بزنند؛ بلکه باید راههای مناسب و رفرمیستی مناسب را بیابند بطوریکه به وجه و غرور ملی و انسانی ایرانی

ضربه ای نزنند.

                                                       تیر 1388    ژوئن 2009     اپسالا- سوئد

                                                                                               حسن بایگان

hassan@baygan.net

hassan@baygan.org

www.baygan.org

انقلاب مخملی

اسرائیل استارت انقلاب مخملی

در وقایع اخیر را زد

وقایع اخیر بعد از دهمین انتخابات ریاست جمهوری  ایران را باید از زوایای گوناگون مورد بررسی قرار داد زیرا که درسهای زیادی را از آن میتوان فرا گرفت. این واقعه که پس از گذشت 30 سال از انقلاب میان قوی ترین جناح های حاکمیت اتفاق افتاده نوع شکاف میان حاکمیت، خواسته های اقشار مختلف مردم و نیز نوع حرکتهای آگاهانه و ناآگاهانه و بسیاری نکات دیگر را نشان داد. اساساً وظیفه محققین و تئوریسینهای علوم سیاسی و نیز سیاسیون  بررسی این مسائل از تمامی زوایا میباشد.

در اینجا هدف محدود به بررسی بخشی کوچک و مهم از ماجرا  یعنی  نقش یک نیروی خارجی در این وقایع است. برای تمامی نیروها شناخت چگونگی عملکرد دول خارجی مهم است مخصوصاً برای نیروهای ملی گرا این مسئله از اهمیت بیشتری برخوردار است زیرا که آنها از دست درازی سایرین در امور کشورشان بسیار نگران میباشند چرا که این امر با استقلال کشور ارتباط پیدا میکند.

در اینجا به نقش اسرائیل و آنچه که در ایران بعنوان انقلاب مخملی شناخته میشود نگاهی میشود.

چنانکه تمامی دست اندر کاران سیاست میدانند انقلاب مخملی بدینصورت استکه چند جوان گمنام که هیچ سابقه سیاسی ندارند را برمیگزنند و در حالیکه نشان میدهند این افراد فقط از روی دلسوزی و عشق به وطن یکباره از خواب بیدار شده اند آنها را جلو میاندازند و مردم نیز که از ماجرا بی اطلاع هستند بدنبال آنها براه میافتند، در حالیکه تمامی برنامه ها در جای دیگری ریخته شده و پیگیری میشود. این جوانان بظاهر ساده نقش خود را خوب فرا گرفته اند و در عین حالی که نقش یک وطن پرست ساده ( هالو) را بازی میکنند اما آدم های باهوشی هستند و کار خود را خوب بلد هستند و دقیقاً هم حد و حدود اختیارات خود را میدانند و کاملاً مطیع فرمان رهبران پشت پرده میباشند. اینها در واقع نقش یک هنرپیشه را بخوبی بازی میکنند که نقش او ایفای فردی ساده و وطن پرست است.

علاقمندان به این موضوع میتوانند اطلاعات بیشتر را از منابع گوناگون بدست آورند زیرا هدف دراینجا دادن تمامی اطلاعات نیست بلکه در همین حد کافی میباشد و با این مقدار به ماجراهای بعد از وقایع اخیر پرداخته میشود.

در وقایع اخیر در بعضی نقاط دنیا نیروهائی بعنوان جوانان با حرکاتی ظاهراً خود جوش بکار گرفته شدند که چنانچه آنانیکه در آن شهرها زندگی میکنند با دانشی تا همین حد از انقلابات مخملی به مسائل حول و حوش خود نگاه کنند ردپای انقلاب مخملی را میبینند. اما در این کار باید روابط این افراد با پشت پرده نشینان را پیدا کرد که بچه صورت است و چگونه بهم ربط  پیدا میکنند؛ این امر مشکلی استکه نیاز به ارتباطات گسترده دارد.

در اینجا به نمونه شهر اپسالا که خود در آن زندگی میکنم میپردازم؛ برای اینکار باید ابتدا از تاریخ یک حرکت سیاسی تحت عنوان کلیسا شروع کرد.

از حدود 20 سال پیش حرکت مذهبی مسیحی کوچکی در اپسالا شروع شد. این حرکت که کپیه ای از نمونه های موجود در آمریکا بود بعد از سالها اکنون بعنوان بزرگترین کلیسای شهر در آمده که بر مبنای حدسیات و آمارهای غیر رسمی حدود 10 % جمعیت شهر رابعنوان عضو خود دارد که در صد واقعاً بالائی میباشد.

این تشکل که خود را ” سخن زندگی ” مینامد در واقع یک کلیسای مسیحی – صهیونیستی است که  توسط اسرائیل راه اندازی شده و بجای اینکه برای مسیحیت تلاش کند برای اسرائیل فعالیت میکند بطوریکه اعضاء آن روزانه برا ی بقای اسرائیل ( دقیقاً اسرائیل بدون هیچ گزافه گوئی) دعا میکنند.

از جانبی تفکرات و حرکات غالب دراین کلیسا بصورتی استکه حتی فناتیک ترین حزب الهی های ایران نمیکنند. آنها به آنچنان خرافات های مذهبی ( اعم از معجزات و…) معتقدند که انسان از تعجب از اینکه در قرن بیست و یکم در قلب اروپا اینچنین مردمی پیدا میشوند دهانش باز میماند.

آنها برای هدف اصلی خود از میان تمامی مردم دنیا نیرو ( عضو) گرفته و از آنها استفاده سیاسی میکنند. از جمله بدون اینکه اعضاء ساده (که اکثریت را هم دارند) متوجه باشند از آنها برای خبر چینی که خدمتی بزرگ به کارهای جاسوسی است استفاده میکند. از آنجا که اکثریت اعضاء ساده این تشکل (در واقع جاسوسی) از سرخوردگان از قبیل الکلی ها، معتادان، بزهکاران، یا افرادی سرخورده و افسرده  از زندگی و در همین ردیف بوده و سرکاری با سیاست و شگردهای سیاسی و جاسوسی ندارند ابداً نیز نمیتوانند متوجه شوند که بصورت چه منبع عظیم اطلاعاتی برای این سازمان سیاسی – جاسوسی ( و نه کلیسای مسیحی) در آمده اند.

کار بجائی رسیده که تمامی سازمانهای امنیتی- جاسوسی دنیا اعم از  سوئد، آمریکا، انگلیس و…  و ایران برای دستیابی به اطلاعات که بصورت روزانه و گزارش های عادی از زندگی مردم و روابط آنها با یکدیگر و… میباشد به آنجا نیرو فرستاده اند بطوریکه اکنون ” کلیسای سخن زندگی” بصورت یک تشکل پیچیده و مملو از جاسوس و خبر چین در آمده است.

در این میان تعداد زیادی از ایرانیان نیز به این محل وابسته شده اند که بصورت هفتگی جلسات خصوصی نیز دارند و بصورتی سازماندهی شده اند که برای هر گروه سردسته ای وجود دارد.

اخیراً و با قدرت گرفتن این تشکل اسرائیلی و پیش آمدن وقایع ایران آنها دقیقاً شیوه انقلاب مخملی را پیاده کردند. آنها با جلو انداختن چند جوان نا شناخته ( از خانواده های افراد وابسته به این سازمان که کمتر کسی این مسئله را میدانست) اعلامیه ای برای دعوت به راهپیمائی دادند.  ظاهر اعلامیه  بسیار ناشیانه بود که میخواست نشان بدهد این افراد جوانانی هستند که نه بکار سیاسی وارد هستند و نه سواد پارسی اشان کافی است.

نکته مهم دیگر اینکه هیچ امضائی پای اعلامیه نبود و معلوم نمیکرد چه کسی دعوت کننده است. نمونه اعلامیه آنها در سایر کشورها ( مثلاً آمریکا) نیز صادر شده، یعنی اینکه این یک نمونه کلی بوده که برای آنها در تمام کشورهائی که نیرو داشته اند فرستاده شده است.

اما در عمل تمامی نیروهای این تشکل بکار افتادند تا مردم را برای راه پیمائی بسیج کنند.

آنها با تماسهای زیاد تلفنی و روشهائی که امروزه همه میدانند تعدادی از مردم را به تظاهرات کشیدند.

این افراد بعد از راهپیمائی روز 5 شنبه 25 ژوئن برابر با 4 تیر، قرار رفتن به استکهلم در روز جمعه را میگذارند که تعداد بسیار کمتری از تظاهر کنندگان به استکهلم میروند و در همانجا بود که حمله به سفارت ایران نیز صورت میگیرد.

نکته هائی که در این رابطه قابل بررسی میباشند.

اولاً هیچکس از شرکت کنندگان عادی نمیدانست که برنامه ریزی از طرف این سازمان مذهبی- سیاسی است و اکثر اعضاء ایرانی (و تعدادی غیر ایرانی) این سازمان در این راه پیمائی شرکت کرده اند.

2- مردم عادی که بیشتر بزعم خود برای دفاع از مردم درون کشور آمده بودند حتی زمانیکه به آنها گفته میشود این یک تظاهرات ساده و ایرانی نیست بلکه از نوع انقلاب مخملی است نمیتوانستند این موضوع و اهمیت آنرا متوجه بشوند و معنی انقلاب مخملی را بفهمند. این از نکات بسیار مهم است زیرا در اساس این وظیفه نیروهای سیاسی است که باید خیلی زودتر از مردم عادی متوجه این نکته بشوند و مردم را از این نوع حیله های سیاسی که هدفش در دست گرفتن جنبش مردم است آگاه کنند و البته این کار نیز زمان میخواهد.  نیروهای سیاسی باید این نکته را نیز بر تجربیات خود اضافه کنند تا چنانچه بار دیگری پیش آمد خیلی سریع به عمق ماجرا پی برده سایرین را از توطئه خارجیان

مداخله گر مطلع کنند.

3- کسانیکه هر روز برای اسرائیل ( و نه ایران) دعا میکنند بیکباره برای ایران سینه میدرند!!!

4- اگر وقایع درون ایران ادامه  بیابد در صورتیکه این جریانات افشاء نشوند بدلیل ارتباط ارگانیکی که میان آنها در دنیا هست مخصوصاً در این آشفتگی که میان نیروهای اپوزیسیون میباشد و اینکه رهبری مشخصی ندارند آنگاه شاهد آن خواهیم بود که بیکباره این نیروها از چند گوشه دنیا بعنوان جوانانی بظاهر ایرانی و وطن پرست کاندیدای از قبل معلوم شده خود را بعنوان رهبر جدید انقلاب یا جنبش اعتراضی ایران به ایرانیان معرفی میکنند. در اینجاست که اگر هنوز این توطئه برای اپوزیسیون مشخص نشده باشد شاید تمامی قافیه را از دست بدهند.

اما حقیقت اینستکه اپوزیسیون ایران با تمام آشفتگی و پراکندگی اش از دانش و پشتوانه سیاسی  خوبی برخوردار است و آنچه که بعنوان انقلابات مخملی در بلوک شرق انجام گرفت در ایران نمیتواند صورت بگیرد. یک دلیل اساسی  و کافی برای اثبات این موضوع اینستکه بلوک شرق تحت خفقان خاصی قرار داشت و فعالین سیاسی آن از تجربه بین المللی بهره کافی نداشتند اما ایرانیان از چندین دهه پیش از انقلاب بهمن در کشورهای غربی بوده اند و دانش خوبی از مسائل  و شگردهای مختلف سیاسی دارند.

نهایت اینکه باید هوشیار بود و مردم را نیز آگاه کرد که تنها و به صرف ابراز مخالفت در دام هر نیروئی نیفتند و دنبال هر تظاهراتی حرکت نکنند. باید دید که چه کسی یا نیروئی تظاهرات یا حرکات را ترتیب داده و پای اعلامیه ها را که امضاء کرده و سابقه آن و هدف آینده آنرا نیز دانست.

اگر بعضی مردم انتقاد میکنند که در انقلاب بهمن اشتباه کردند و بدنبال نیروئی افتادند که خواسته های آنها را برآورده نکرد و نمیتوانست بکند (یا درمجموع هر انتقاد درست و یا نادرستی دیگری که دارند)، باید متوجه باشند که اساس انتخابِ اشتباه، عدم شناخت است. پس مردم باید متوجه باشند که اشتباه را تکرار نکنند؛ مثالی میگوید بار اول اشتباه است ولی نه بار دوم.

بنابراین باید چشم ها را باز کرد و بدنبال هر کسی و هر جریانی براه نیفتاد. اگر کردید و دوباره گرفتار شدید به کسی ( دولت و فریب دهندگان) چیزی نگوئید بلکه اول خودتان را نقد و سرزنش کنید.

برای انتخاب سیاسی، هشیار عمل کنید. اگر چنین نکردید و گرفتار همان مشکل یا بدتر شدید  بجای اینکه بدنبال مقصر از بیرون بگردید اول به خود نگاه و انتقاد کنید. متاسفانه مردم همیشه در هر اشتباهی که میکنند بدنبال دیگری میگردند تا گناه را بگردنش بیاندازند و خود را تبرئه کنند که اینکاری غلط است. در همین مورد حرکت اسرائیل و راه اندازی تظاهرات مخملی  که استارت انقلاب مخملی است، در واقع این وظیفه نیروهای سیاسی است که هوشیار باشند و فریب نخورند و مردم را نیز آگاه کنند، پس اگر فریب خوردند باید در اولین قدم به نقد خود بنشینند.

من آنچه را لازم بود گفتم و مسئولیتی انسانی- وجدانی را که برعهده ام بود انجام دادم حال خود دانید.

اما آخرین سخن اینکه، تمام تلاشم این بوده و هست تا نسل بعدی بهتر از نسل من باشد. اگر بسهم خود نتوانم به چنین امری کمک کنم باید از خود و عملم شرمسار باشم. بنابراین هنگامیکه ببینم جوانانی صادق و وطن پرست با نیتی انسانی گام پیش مینهند تا در آینده جای ما را پر کنند از صمیم قلب خوشحال میشوم. اما این جوانان باید خود را در یک پروسه عملی نشان بدهند و نه بصورت مخملی (ظهور بیکباره، عمل شعبده بازی) پیدا بشوند.

عمر ما محدود است و هرچه که هست تنها امانتی استکه باید چیزی بر آن افزوده  و به آیندگان بسپاریم. پس سعی کنیم برای نسل های آینده که همان فرزندان و نواده گانمان هستند چیزهای خوبی باقی بگذاریم.

                                                  تیر ماه 1388      ژوئن 2009

                                                                                         اپسالا – سوئد

                                                                                                           حسن بایگان

hassan@baygan.net

www.baygan.org

دلارهای آمريکائی و شيوه معرکه گيری

75 ملیون دلار آمریکا و

شیوه جدید معرکه گیری

چند روز پیش باری دیگر دولت آمریکا رسما مبلغ 75 ملیون دلار برای سرنگونی دولت ایران اختصاص داد. اینبار نیز همانند دفعات پیش این مبلغ باید در اختیار ایرانیانی قرار بگیرد که برای پول و قدرت همه چیز خود را میفروشند.

همانطور که در دوره های پیشین افرادی برای دستیابی به اندکی از این پول، براه افتادند که حتی سواد نوشتن  فارسی ساده را هم نداشتند( تا چه رسد به دانش نگارش مطالب سیاسی)؛ اینبار نیز چنین افرادی براه افتاده اند.  

یکی از آنها که اولین نمونه از این نوع میباشد و میتواند نام خود بعنوان اولین فردی که شیوه معرکه گیری را وارد مبارزه سیاسی کرده  در تاریخ ایران ثبت کند؛ شخص ناآشنائی در سیاست و علوم اجتماعی بنام ” هومر آبرامیان ” است. او هم اکنون به دوره گردی و معرکه گیری ( با حمایت سلطنت طلبان)  بجای مبارزه سیاسی افتاده است.

هفته گذشته براثر یک اشتباه سراز جلسه عجیب و غریبی در آوردم. اشتباه بدلیل تشابه اسمی شخص مذکور با “یروان آبراهامیان”  یکی از ارامنه ایران  که از برجسته ترین آکادمیسین ها در تاریخ و مسائل ایران و ساکن خارج از کشور میباشد،  صورت گرفت.

تمامی ایرانیانی که عمر خود را در فعالیت سیاسی اجتماعی گذرانده اند همدیگر را میشناسند. آنها میدانند هیج فردی یکشبه وارد هیچ حرفه ای مخصوصا سیاست نمیشود؛  خصوصا اینکه در سن و سال بالای 60 سال باشند. این بدان معنی استکه چنین افراد ناشناخته ای که یکشبه پیدا میشوند شک برانگیز هستند.

با این مقدمه برای روشن کردن دلیل  رفتن بآن محل، به آنچه گذشت پرداخته میشود.

دو مورد اساسی در آن تجمع اندک، از این شخص قابل بررسی است.  بطوریکه ابدا بخودم اجازه نمیدهم تا این حرکت و معرکه گیری را سخنرانی بنامم. این دو مورد چنین اند:

1- شیوه اداره.

2- مسائل مطرح شده.

از آنجائیکه این دو مورد با هم کاملا مربوط و متداخل هستند بنابراین هر دو با هم و نه مجزا طرح و بررسی  میشوند.

در ابتدا معرفی مختصری از ایشان صورت گرفت که معلوم شد ابدا سابقه خاصی یا ویژه ای در هیچ موردی ندارد.  

پس از آن خانم مجری به ایشان صندلی را که پشت میز قرار داشت  نشان داده و با احترام  گفتند که میتواند از این مکان استفاده کند. اما با کمال تعجب ایشان گفتند که ترجیح میدهند همانطور ایستاده و در حال قدم زدن روی سن صحبت کنند و در حالیکه بهمین صورت در روی سن بزرگ حرکت میکرد دومین شوک را وارد آورد و گفت ” هیچ مطلبی را آماده نکرده است و همین طور صحبت میکند”.

او طبق معمول چنین افرادی؛ برای فریب زنان با یک گریز بسیار پیش پا افتاده  و مبتذل موضوع را به زنان کشید و همینطور یکی دو ساعت روی سن این ور وآن ور رفت و حرفهائی زد که 90 % آنها ( بقول دوستان 100 در صد) ابدا با واقعیت، تاریخ، منطق و عقل ووو جور در نمیآمد.

در زمان تنفس تقریبا تمام مردان  در بیرون سالن جمع شده از  صحبتهای مبتذل،  بی پایه و بی کلاس این شخص انتقاد کردند.  

در نیمه دوم جلسه همین شیوه بکار رفت و پاسخ به اولین سئوال یا انتقاد نیز همان حرکات و حرافی بیربط بود.

جالب اینکه در پایان  جلسه اوج  بی دانشی خود را نشان داده  گفت ” من اساسا با تئوری مخالفم”. 

در حالیکه این بینوا نمیدانست که اگر تمامی همین مزخرفاتی را که ارائه  و برای آن معرکه میگرفت  بعنوان تئوری معرفی میکرد،  حداقل برای خود نوعی ” مشروعیت ناقص الخلقه”  دست و پا میکرد.

مهمترین کاری که در جهان مطرح است ارائه تئوری میباشد مخصوصا در مسائل سیاسی   تمام صحبتها بر روی تئوری و ارائه تئوری مناسب میگردد. هر حرکتی بدون تئوری مناسب که برروی آن کار کافی شده باشد؛ بغیر از حرکت گاو گیج اسم دیگری ندارد.

هر چند ایشان سعی داشت مرده ریگ فرهنگ چند هزار سال پیش ایران را برتر از تمامی فرهنگها نشان بدهد اما خود ایشان ابدا کمترین دانشی از مفهموم فرهنگ نداشت و نمیدانست که فرهنگ چیز ثابتی نیست و تنها فرهنگهای ثابت را میتوان در دورافتاده ترین جنگلهای آفریقا و یا در میان اوبرجین ها (بادمجانها) در استرالیا یافت.  او نمیدانست که اگر بدنبال آن فرهنگ قدیمی است، آنهم باین شکلی که او سینه چاک میدهد؛  بهتر بود اول از همه کراوات نمیزد و لباس همان دوران را بتن میکرد.  زیرا که لباس ( ظاهر فرد) خود اولین نشان و نماد فرهنگی است که در اولین برخورد با اشخاص خود را نشان میدهد. دومین نشانه فرهنگ هر فرد یا جامعه ای زبان است ووو؛ حال خود شرح طولانی قصه بخوان.

ایشان که خود آسوری (که در اصل از نژاد و یا گروه سامی ) بود بطرز عجیبی سنگ ایران زمان های حتی پیش از هخامنشیان را بسینه میزد در حالیکه خود ابدا چیزی ازتاریخ و جغرافیای سیاسی آن زمان نمیدانست.

اما جالبتر از همه اینکه در طول معرکه گیری  بارها و بارها تمامی ایرانیان و مخصوصا افراد حاضر در جلسه را بصراحت و با لحن بد و بی ادبانه ای  به نادانی، بیسوادی ووو متهم میکرد.

راستش  در طول حدود 35 سال فعالیت  حرفه ای سیاسی و… و شرکت در صدها جلسه؛ فردی تا بدین حد بی سواد؛  شیاد و  مخصوصا بی تربیت ندیده بودم.  حال او با اینهمه بی ادبی میخواست درس فرهنگ و ادب بدهد.

باید اشاره شود که در عرض این چند روز با خودم بسیار مبارزه کردم تا این شخص را فراموش کنم و نام چنین فردی در نوشته هایم نیاید زیرا که باعث حقارت است.  اما نهایتا بدین نتیجه رسیدم که:

این شخص نمونه ای  برای تجربه ای جدید از طرف اسرائیل ( و آمریکا ) است و این نوشتار در اصل برخورد به یک حرکت است و نه یک فرد خاص با این خصوصیات؛  بنابراین از ذکر مکرر نام این شخص پرهیز شده است.

سیاسیون ایران چندین دهه تلاش کردند تا فرهنگی معقول را در مبارزات خود وارد کنند. اما اکنون اسرائیل دارد شیوه کثیف و مبتذلی  از نوع معرکه گیری را وارد مبارزات سیاسی میکند؛  که باید با آن شدیدا برخورد کرد و اجازه نداد تا ابتذال وارد کارزار سیاسی بشود.

پیشتراین روش بدرون گروهای مذهبی مسیحی (بیشتر مسیحیان- صهیونیست)  وارد گردید تا با تحت تاثیر قرار دادن یا سحر و یا هیپنوتیزم کردن مردم  آنها را خام کنند.

این روش همانند  معرکه گیری  استکه در ایران تا همین چند دهه پیش نیز رایج بود.

این شخص در صحبتهایش حتی تفاوت دولت و حکومت؛ اسطوره و افسانه  را با فرهنگ و… وبسیاری دیگر چیزها را ابدا نمیدانست و احتمالا ابدا به گوشش نخورده بود.

او میگفت که یونانیان اوستا را به آنجا بردند و آن را سرمشق  و راهنمای خود قرار دادند. در حالیکه او نمیدانست یونانیان دارای خدایان  خود بودند و افکار دینی آنها با زرتشتی بسیار فاصله داشت.  بیچاره نمیدانست آنچه که پیش از مسیحیت به آنجا رفت میترائیسم بود که زرتشت با آن بسیار مخالفت کرد.

او برای اینکه مردمانی ساده را مسحور دانش خود کند از اصطلاحاتی استفاده میکرد که معمولا دیگران نشنیده اند و بنابراین معنی و تفسیر واقعی آنرا نمیدانند و بنابراین فکر میکنند که او درست میگوید و انسان با دانشی است. از این میان   سوشیانتها و امشاسپندان را میتوان ذکر کرد که آنها را کاملا اشتباه تفسیر کرد.

او در مورد مشیه و مشیانه و بسیاری از اصطلاحات دیگر کاملا در خطا بود.

برای پاسخ دقیق مسائل و اصطلاحات مطروحه در اوستا،  میتوان به بسیاری از منابع و از جمله به  تحقیقات مرحوم استاد پور داوود که بیشتر از 40 سال عمر خود را در هند به تحقیق در این امور گذراند مراجعه کرد.

او نام خدا را در رابطه با زنان مطرح کرد که حداقل با مراجعه به ساده ترین و دستیاب ترین کتاب یعنی فرهنگ دهخدا مشخص میشود که این کلمه در نهایت ریشه سانسکریت دارد و از ریشه ” خود و آمدن” یعنی کسی که از خودش آمده میباشد. امام فخر رازی در تفسیر کبیر نیز همان معنی ” خود آمده”  را برای این کلمه دارد. در سالهای نزدیکتر بما خدا یا خداوند به معنی شاه و در مقطعی بمعنای مالک بوده. او نمیدانست در آنزمانها اهورمزدا بکار میرفته است.

جالب آنکه در  لحظات پایانی معرکه ایشان با احساس و شور تمام  بدترین نسبتها را به تمامی شاهان و موبدان دادند.  در این لحظه گفتم پس در این صورت فرهنگی که سردمداران و یا سمبل های فرهنگی اش چنین اند چه ارزشی دارد  که شما تبلیغ اش میکنید!!!  با این سخنان  حضار با  خنده تمسخر آمیز به معرکه گیر بلند شدند. 

بدینترتیب معرکه پایان یافت؛  در حالیکه اگر شناخت قبلی از این شخص وجود داشت؛ آنگاه برای تفریح و خندیدن به چنین سخنانی  به تماشای معرکه گیری ایشان میرفتیم. 

تمامی شواهد نشان میداد که او بطور دقیق مردی افواهی بوده و آنچه که میگفت تنها بعضی کلماتی  بود که اینجا و آنجا شنیده بود ولی معنی و مفهوم و… آنها را ابدا نمیدانست. اما تنها هنری که داشت این بود که با شیوه معرکه گیران عده ای عامی را تحت تاثیر قرار دهد.

وای بحال اسرائیل و آمریکا که دل خودشان را باین گونه افراد خوش کرده اند.

حقیقتا همانطور که پیشتر بارها نوشته ام آمریکا و اسرائیل از کمترین دانشی در باره ایران و جامعه کنونی آن بی بهره اند. آنها فکر میکنند که ایران همان ایرانی است که  با خرج تنها اندکی پول توانستند کودتا کنند و حکومت مصدق را سرنگون نمایند. اینان نمیدانند که بعد از اینهمه سال و تجربه؛  مردم ایران دیگر آن مردم نیستند و از طرف دیگر این رژیم و حکومت و دولت نیز همانند دوران مصدق نیست؛  بلکه تفاوتهای بسیار بسیار اساسی و ریشه ای با آن دارد که کاملا مشخص است؛  وبرای کسانیکه چشم و عقل دارند قابل تشخیص  بوده نیازی برای توضیح آن نیست. من نیز برای اینکه کمکی به اسرائیل و آمریکا نشود از توضیح زیادتر پرهیز میکنم تا آنها در نادانی خود باقی بمانند.

چنین فردی نمونه ای جدید است که از آزمایشگاه اسرائیل برای انحراف در جنبش سیاسی ایران وارد گردیده است.  وگرنه اکنون تلاش چندین دهه سیاسیون ایران بدانجا رسیده که برای هر سخنرانی موضوعی را مشخص میکنند و آنرا طی “اطلاعیه دعوت به جلسه” اعلام میکنند تا مردم با آمادگی وارد جلسه بشوند و چنانچه میخواهند با سخنران موافقت یا مخالفت کنند وحتی او را به چهار میخ بکشند، بدانند راجع به چه نکته ای و چگونه اینکار را انجام بدهند.

دیگر اینکه سخنران معمولا مطالب را از روی نوشته میخواند تا چنانچه ایرادی بر آن گرفته شد آنچه گفته شده کتبا موجود باشد و کسی نتواند منکر چیزی بشود.  بدین معنی که گوینده بگوید چنین چیزی را نگفتم در حالیکه گفته بوده و در نوشته ثبت است و یا اینکه شخصی صحبتی را که گفته نشده به گوینده نسبت بدهد.

در حالیکه در چنین شیوه های مخصوص معرکه گیران که هزاران نکته از موشک هواکردن تا  در سوراخ رفتن مورچه، مطرح میشود و هیچ مدرکی کتبی و یا ضبط شده توسط ضبط صوت و یا فیلم وجود ندارد؛  چنین شامرتی بازانی  بسرعت حرف خود را عوض میکنند و از آنجا که خود را صاحب معرکه میدانند و روی صحنه قدم میزنند ، بسادگی از این طرف به آنطرف میروند و هر چه را که دلشان میخواهد میگویند، هر بی احترامی را میکنند و هر انگی را بدیگران میزنند؛  و حضاری که از واقعیات بحث بدورند و تجربه و دانش کافی ندارند متوجه نمیشوند که دیگران چه گفتند و چه شد؛  پس در نتیجه برنده  این ماجرا معرکه گیر است.

اما اینکه مردم را دعوت کنند و در آنجا بگویند از آن سر دنیا ( استرالیا) به این سر دنیا ( اروپا) آمده ام  و بعد هم به دعوت دانشگاه های اسرائیل بدانجا میروم، اما هیچ چیز آماده نکرده ام؛ از مزخرفترین حرفها است؛  که واقعا

جلسه اش را باید برای آدم هائی در حد خودش؛ سلطنت طلبان و اسرائیلیان برگزار کند.

راستش از جلسه که بیرون آمدم همانند سایرین بسیار شرمسار بودم که چرا به چنین جائی آمدم اما پس از مدتی صحبت با دوستان به نکته جالب زیر رسیدیم که دلیل نگارش همین مطلب نیز شد.

اگر بدین جلسه نیامده بودیم نمیتوانستیم متوجه بشویم که چگونه برای به انحراف کشیدن یک جنبش سیاسی که چندین دهه برایش تلاش شده؛ هزاران کشته داده  و دهها هزار نفر در این راه در فقر مادی بسر میبرند؛  اسرائیل و آمریکا دست به شیوه مبتذل جدیدی  زده اند.

جالب اینکه ایشان سعی داشت خود را ضد اسلام، مسیحیت و یهودیت نشان بدهد و اصرار داشت که با این وجود دولت اسرائیل آنقدر خوب است که ایشان را بدانجا دعوت میکند!!!  و البته همه میدانیم که دعوت کننده همیشه هزینه های سفر و غیره  را میپردازد.

نتیجه اینکه ایشان برای جلسه و آموزش متفکران و اندیشمندان یهودی به اسرائیل و دانشگاه های آنجا نمیرود.  

زیرا این گونه صحبتهای بی کلاس جائی در دانشگاهها ندارند.  در دانشگاهها مسائل آکادمیک مطرح میشود و برای هرنکته از صدها نکته ای که در این  برنامه معرکه گیری مطرح شد،  میبایست سخنران خود را کاملا آماده کرده با مدرک و سند و حتی با نشان دادن اسلاید و مراجع مربوطه پیش بیاید.  

مسلما برای شرکت در جلسات آکادمیک در دانشگاهها؛ تکرار مطالب از پیش تهیه شده در چنین محیط هائی میتواند کمک بسیار خوبی باشد،  که ابدا هیچ سخنران سیاسی و یا دانشگاهی چنین موقعیتی را از دست نخواهد داد.  پس با آمادگی و نوشته ای در خصوص مطلبی مشخص در دست،  ظاهر میشود.

درست همانند یک گروه موسیقی که برای ارائه هنر خود و موزیک جدیدی که ساخته اند براه میافتند و تازه بعد از چند بار اجرا روی سن آن موسیقی ملکه ذهن اشان میشود و بعد از هربار آنرا بهتر اجرا میکنند.

پس بنظر میرسد که ایشان برای تکمیل آموزش های خود  به اسرائیل میرود.  در اصل این شخص تجربه جدید  موساد است وآنها میخواهند نتیجه کارشان را ( مستقیما با روی صحنه رفتن او) ببینند واشتباهات خود و او را تصحیح کنند.

این شخص همچنین برای ارائه بیلان کاری خود به آنجا میرود تا  کارمزد خود و سایر همکارانش را دریافت کند.

اما سیاسیون و اپوزیسیون ملی، منطقی واصولی ایران که سالهای زیادی از عمر خود را صرف ایجاد یک فرهنگ مبارزاتی اصولی و منطقی کرده اند باید آگاه بوده و اجازه ندهند تا اینهمه تلاش که اکنون دارد بصورت فرهنگ جوانی در فرهنگ سیاسی ایران، ریشه میگیرد بنابودی کشیده بشود.  باید این فرهنگ صحیح را قوام و دوام بخشید تا اینکه بمرحله ای برسد که دیگر هیچ کشور و حکومتی نتواند بدان آسیب بزند.

                                                  دوشنبه 12 فوریه 2007     23 بهمن 1385

                                                                                                            اپسالا –  حسن بایگان

hassan@baygan.net

بررسی حمله نظامی آمريکا به ايران


بررسی حمله نظامی آمریکا به ایران

   این نوشتار در اصل و اساس برای مردم عادی جهان و خصوصا ایرانیان است. آنانی که نگرانی از جنگ و ترس از حمله آمریکا را دارند وبنابر شرایط کار و زندگی،  در آن حد ازآگاهی سیاسی در شناخت ساخت و پاخت های سیاسی پشت پرده و سیاست بازیها نیستند، تا با توجه بآن نکات طبل توخالی جنگ را به سخره بگیرند. پس با بررسی بسیار مختصر نظامی میتوان گوشه مهم دیگری از ماجرا را روشن نمود تا خیال این دسته از مردم که اکثریت قاطع را تشکیل میدهند، آسوده شود.

  در این راستا باید گفت آن دسته  سیاسیون درون و بیرون حکومتها که ادعای رهبری دارند ولی درک و دانش کافی از این نکات سیاسی و نظامی را ندارند؛  بهتر است در دانش خود تجدید نظر کنند و یا اساسا سیاست را رها کنند.  روی این سخنان این نوشتار نیز با آنان نیست.

هفته پیش  جرج بوش رئیس جمهور آمریکا برای باری دیگر احتمال حمله به ایران را مطرح کرد که در جهان طنین انداز شد.

پیشتر وازهمان چند سال پیش که بوش ایران را در محور شرارت( نامی که فی الواقع شایسته آمریکا و اسرائیل میباشد) گذاشت؛ راجع به عدم امکان و توان آمریکا در حمله به ایران نوشتم. اما آن صحبتها و تحلیل ها بیشتر بررسی جنبه سیاسی قضیه بود؛ اینبارهدف  نگاهی بر امکان نظامی این حمله میباشد.

اما باید یاد آور شد؛ تمامی کسانیکه دانش اندکی از تاریخ داشته، بمیزان کمی  تاریخ را ( البته با دقت و برای یادگیری) مطالعه کرده باشند؛  میدانند که ریشه اصلی جنگها منافع اقتصادی و بهره وری از دیگران است. طرح جنگ بر علیه ایران  نیز در اصل ریشه اقتصادی و سلطه گری در جهان را دارد.

تمامی کشور گشایان سوای اینکه آنها را چگونه ببینیم و نقد کنیم هرگاه نیروی مقابل شکست را میپذیرفت و پرداخت غرامت و خراج سالیانه را متقبل میگردید دست از جنگ و کشتار میکشیدند و حتی با هم متحد میشدند. تنها مورد استثنائی یهودیان بودند که نسل کشی بمعنی تام و تمام را در هنگام فتح و پیروزی بر فلسطینیان روا داشتند. هدف واقعی آنها خالی کردن منطقه از هر انسان غیر یهودی بود. آنها حتی تمامی حیوانات اهلی و هر جانداری را از میان میبردند و بعد شهر ها را آتش میزدند. این نمونه در تاریخ کاملا مغایر با تمامی اصول و دلایل کشورگشائی میباشد.

این امر پاک کردن یک سرزمین از ساکنان آن برای ایجاد پاکستان تمام و کمال میباشد. پاکستان بمعنی پاک شده ازکلیه  دیگرانی که به نظر آنان کثیف و نجس میآید.

داستان کامل آن در عهد عتیق، کتاب یوشع آمده است.  تفسیری بر آن نوشته ام که در کتابی در آینده منتشر خواهد شد.

اگر صهیونیستهای یهودی میتوانستند بازار و قدرت اقتصادی ایران و در نتیجه کشورهای اطراف را  کاملا در دست بگیرند آنگاه ایران را کشوری آزاد، دمکراتیک و… معرفی میکردند. همان چرندیاتی که درباره کشورهای دیگر( اروپائی، آمریکائی …) با القاب توخالی دمکراتیک ووو میگویند. در این کشورها عملا مردم  بزیر بزرگترین و موذیانه ترین تیغ های سانسور و استثمار و… کشیده اند.

زندگی پوچ، بی پایه و جهنمی برای این مردم ایجاد کرده اند و پایگاه اصلی زندگی بشر یعنی خانواده را متلاشی کرده اند اما با ظاهری زیبا؛ ” درست همانند زشتروئی که با استفاده از وسائل آرایش و در شب و زیر نور چراغ ها خود را زیبا جلوه دهد” .

در این جوامع بوسیله تبلیغات دروغین مردم را در عدم آگاهی از وضعیت اسفبار خود قرار داده اند.

محاسبات ضروری پیش از جنگ

برای شروع یک جنگ باید محاسباتی را انجام داد. اگر نیروی آغاز کننده جنگ دید درست و دقیقی  به واقعیتها نداشته باشد با شکست روبرو میشود.

هر زمان که احساس شد جنگ منافع اقتصادی بهمراه ندارد،  یا آنرا شروع نکرده  و یا چنانچه شروع شده، به آن پایان میدهند.

در این مورد خاص؛  حمله به ایران، بزرگترین ضربات را به اقتصاد جهان وارد میکند.  زیرا تمامی منطقه نفت خیز را به آشوب میکشید.

 شیعیان طرفدار ایران را در سراسر جهان وادار به عکس العمل کرده و حتی میتواند پای کشورهای دیگر را هم در جنگ بر علیه آمریکا به میدان بکشاند.

از همه مهمتر آنکه آرامش ابدا تا بازگشت دوباره همین سردمداران به ایران و منطقه باز نخواهد گشت. تفسیر بازتر این نکته آنستکه این رژیم  که  تازه برسر کارآمده و تمام شرایط تاریخی برای رشد را دارد  نمیتوان با نیروی قهر و جنگ آنهم از خارج سرنگون کرد. تاریخ و واقعیات کاملا نشانگر آنستکه این رژیم پایه های بسیار مستحکمی دارد و سرنگون کردنش آنهم بطریقی که نادانان سیاسی حاکم بر آمریکا و اسرائیل تصور میکنند امکان نداشته دلیل عدم دانش سیاسی و تاریخی است. اگر حتی تصور شود که در بدترین یا بهترین حالت وضعیت قدرت و نفوذ آمریکا در ایران  پس از جنگ همانند افغانستان یا عراق بشود یعنی رژیم و دولت منحل بشوند باز نتیجه چه خواهد بود. این افراد هستند و در جامعه نفوذ دارند و هیچ نیرو و قدرتی وجود ندارد تاجای خالی آنها را بتواند پرکند. اینها نیز با توجه به نفوذی که در جامعه دارند میتوانند برای سالیان طولانی کشور را در بی ثباتی فرو ببرند.

حقیقت آنستکه وقتی به این قسمت از جنگ و هدفهای آن و عاقبت جنگ وآینده پس از جنگ نگاه میشود احمقانه بودن و بی نتیجه بودنش بصورتی آنچنان گسترده خود را مینمایاند که انسان از ادامه بحث و بررسی به شرمساری افتاده، آنرا بسیار احمقانه و بررسی را بیهوده ای مییابد.

دراین میان  تنها اسرائیل و صهیونیستها( و نه آمریکا و آمریکائیان عادی) هستند که خواهان جنگ میباشند؛ زیرا میدانند؛ ایران قدرتمند خواهد شد و ایران شیعه و شیعه و تمامی مسلمانان هیچگاه زیر بار یهودی صهیونیست که بر سرزمین مقدس تکیه زده نخواهند رفت.

اکنون همه میدانند که ایران بصورت قطب امید اکثریت مسلمانان از هر مذهب و فرقه ای؛  در مبارزه با اسرائیل و برای رها کردن قدس(شریف) از دست صهیونیستها در آمده است.

جنگ صهیونیستی

بعضی ها  صحبت از جنگ صلیبی( در اصل باید گفت جنگ صهیونیستی) دیگری کرده وضعیت کنونی را با جنگهای صلیبی مقایسه کرده،  براین نظر هستند که جنگ صلیبی دیگری در جریان است.

حدود 300 سال جنگهای صلیبی ؛ و همچنین جنگها و مبارزات دیگری در ادوار مختلف برای تسلط مطلق بر سرزمین مقدس صورت گرفت.  لیکن اکنون یهودیان میخواهند آنرا برای ابد دراختیار خود بگیرند. این امربرای مسلمان و مسیحی ابدا پذیرفته نیست.  خصوصا کلیسای کاتولیک که جنگهای صلیبی را سازمان داد.

اکنون تنها گروههائی از مسیحیان صهیونیست (وهر کدام نیز با استدلالی خاص) هستند که از حاکمیت یهودیان  برسرزمین  مقدس دفاع میکنند.  

گفته شد استدلالاتی خاص  زیرا تعدادی از آنها این مرحله را مرحله گذار برای خارج کردن سرزمین مقدس و قتل گاه مسیح از دست مسلمانان میدانند. آنها معتقدند؛  پس از آن فرصت  تسلط  دوباره  بر سرزمین مقدس و انتقام از ” قاتلان  مسیح” (یهودیان) و قتل عام آنها برایشان فراهم میشود.

 توجه شود که این شیوه فکری و کشتار یهودیان تنها در میان مسیحیان بوده وهست. تا بحال نام هیچ گروه اسلامی  دیده و شنیده نشده که بدلیل قتل مسیح بدست یهودیان در فکر کشتارآنها بوده و یا باشد.

با این استدلال نباید تصور جنگ صلیبی را کرد و چنین نامی بر آن نهاد بلکه بهتر است اصطلاح “جنگ صهیونیستی”  را بکار برد.

بررسی نظامی

در طول تاریخ بارها و بارها اتفاق افتاده که قوی ترین نیروی سراسر عالم از شکست دادن کشوری کوچک عاجز مانده اند. اولین نمونه قدیمی و جالب،  مخصوصا برای ایرانیان شکست های امپراطوری عظیم ایران از شهر دولتهای کوچک یونان بود. هرچند این شهر دولتها بایکدیگر اختلافات بسیار داشتند اما در برابر دشمن خارجی متحد شده و او را بزانو در آوردند.

 نمونه دیگر مغولها بودند که بزرگترین امپراطوری طول تاریخ بشر را پی افکندند اما آنها(حتی با کمک  گرفتن از صلیبیون ، ارامنه ،گرجیان و…) در برابر مملوکان مصر که در اصل بردگان بقدرت رسیده بودند،  تن به شکست دادند.

در این مقاله قصد بررسی تاریخی این وقایع نیست؛ زیرا فاکتورهای زیادی در میان میآید؛ اما از جمله فاکتورهائی که باین بحث  ربط بسیار نزدیک دارد وجای ذکرش هست؛ رسیدن چنین قدرتهائی به نقطه اوج پیروزیها و نقطه عطف  در جهت سقوط  میباشد؛ امری که درباره آمریکا و اسرائیل نیز در مرحله کنونی کاملا صدق میکند.

آمریکا درحمله به افغانستان ابدا به خواستهای خود نرسید.  آنچنانکه درمقالاتی قبل از حمله نوشتم؛  این جنگ آمریکا را تضعیف و کلیه کشورها اعم از اروپائیان، ژاپن، ایران و… را تقویت کرد.

در حمله به عراق نیز همان ماجرا تکرار شد. مضافا اینکه وضعیت اقتصادی آمریکا کاملا بهم ریخت و در همان حال کشورهای اروپائی، روسیه، چین، هند، ژاپن و حتی ایران و…  سربرآوردند.

باید توجه کرد:  در طول تاریخ بسیار اتفاق افتاده که حمله بزرگترین و قدرتمندترین کشورجهان به یکی از ضعیف ترینها باعث سقوط اش شده؛  حتی اگر در آن جنگ پیروزی نظامی بدست آورده بود. زیرا پیروزی نظامی تمامی ماجرا نیست.

 سیاسیونی که این نکات را نمیدانند هنوز در ابتدای راه قرار دارند، اگر چه در بالاترین مقامهای دولتی واز نظر سنی پیرانی  لب گور باشند.

 در ظاهر برای عوام چنین استکه آمریکا در عملیات نظامی اعجاز کرده قادر بهر کاری میباشد. اما در عمل چنین نیست. همه جهان شاهد بودند که آمریکا در حمله به عراق ابتدا مجبور بود حتی موشکهای برد کوتاه( 100 کیلومتر) صدام را نیز از او بگیرد.  زیرا قادر به منهدم کردن آنها در روی زمین و نیز ساقط کردن آنها در هوا نبود و هنوز هم قادر به این کارها در مورد موشکها و خصوصا موشکهای ایران نیست. زمانی هم که کاملا مطمئن شد صدام سلاح شیمیائی ندارد آنگاه حمله کرد. زیرا قادر بمقابله با آن سلاح ها نبود. این سلاح ها میتوانستند به او ضربات مهلک بزنند. آمریکا میدانست که در چنان جنگ گسترده و تمام عیاری صدام و یا هر کشور دیگری از تمامی امکانات نظامی خود دربرابر حملات غیر انسانی آمریکا که در آن از مهمات اورانیومی استفاده میکرد؛ بهره خواهد گرفت. البته آمریکا که خود بازیچه دست اسرائیل بود بدستور ارباب  میبایست کاملا صبر کند تا مطمئن شوند؛ موشکهای صدام که بردش به اسرائیل میرسید،  بهمراه سلاح های شیمیائی و بیولوژیک از میان رفته اند و صدام نمیتواند آسیبی به ارباب( اسرائیل) برساند.

در جنگ اول آمریکا با صدام؛  شلیک موشک های صدام به اسرائیل وحشت مرگ را جلوی چشم آنها آورد و این خود از دلایل اصلی عقب نشینی آمریکا بود. این حملات و امکان حمله صدام به اسرائیل، توسط موشکهائی که احتمال تجهیز به مواد شیمیائی و بیولوژیک را داشت از بحث برانگیزترین مباحث آن جنگ بود. هنوز هم هیچ کشوری قادر نیست تا موشکهای شلیک شده را در هوا مورد هدف قرار بدهد. مخصوصا موشکهای شهاب ایران را که از جو خارج میشوند.

اما در مورد حمله به ایران:

همچنانکه وزیر دفاع ایران اعلام کرد این کشورهمانند اتومبیل پیکان، موشکهای با برد 2000 کیلومتر میسازد که براحتی از هر نقطه ایران میتواند اسرائیل را مورد هدف قرار بدهد. این ادعا کاملا واقعیت دارد.

در کنار آن ایران دارای موشکهای زمین به دریاست که قادر است تمام شناورهای دریائی را مورد هدف قرار بدهد. بنابراین آمریکا چاره ای ندارد مگر اینکه در صورت یک جنگ تمام عیار و یا حتی کوچک،  ناوگان خود را از منطقه و خلیج فارس و حتی از دریای عمان خارج کند. ابدا نباید از توان نظامی آمریکا غول ساخت و تصور کرد ناو هواپیمابر آمریکا در خلیج فارس قادر است تا تمامی موشکهای شلیک شده ایران را در هوا نابود سازد.  بلکه ناو هواپیمابر( و کلیه نیروی دریائی) آمریکا در خلیج فارس کاملا در تله است و باید از منطقه خارج شود. کسانیکه با جنگ آشنائی دارند میتوانند شباهت این ناوها و وضعیت تانک ها را در حالیکه در برد موشکهای سبک قابل حمل بر دوش هستند متوجه شوند. بقول مولوی: پشه چو بسیار شود برآرد از پیل دمان روزگار.

اینکه جنگ الکترونیکی است و آمریکا نیروی الکترونیکی ایران و در نتیجه کنترل و سازماندهی ارتش ایران را بهم میزند؛  مدتهاست برای ایران که در جنگ با عراق از این مسئله و توسط هواپیماهای اجاره ای فرانسه به صدام حسین ضربه خورد، امری شناخته شده است. این هواپیماها موشکهائی شلیک میکردند که رادارها را مورد هدف قرار میدادند. بنابراین رادارها با اولین اعلام پرواز هواپیماهای عراقی خاموش میشدند.

ایران نیز مدتها پیش اعلام کرد که قادر به جنگ الکترونیکی و از کار انداختن کلیه سیستم های مخابراتی دشمن میباشد؛ که البته اشاره اش به نیروهای آمریکائی بود.

تجربه 8 سال جنگ برای ایران اکنون بسیار کارآمد و ارزشمند است.

تعداد نیروی نظامی لازم برای حمله به ایران

برای بررسی این موضوع و بدست آوردن رقمی تقریبی باید مقایسه ای انجام داد. برای اینکار نمونه عراق که کشور همسایه ایران بوده و برخلاف طالبان ها در افغانستان؛ دارای ارتش و در نتیجه قادر به جنگ کلاسیک بود، مورد توجه قرار میگیرد.

آمریکا برای حمله به عراق به تنهائی قادر به تجهیز نیرو نبود و مجبور به گرفتن کمک از سایر کشورها شد. این کمکها شامل نیروی نظامی و بعضی تجهیزات و سلاح ها بود که آمریکا از آنها بهره نداشت و باید از دیگران میگرفت. کمااینکه مجبور بود تا نوعی تانک و وسیله نقلیه قابل عملیات در جنگهای شیمیائی را با هر طرفندی از آلمان بگیرد.

برای جنگ بر علیه عراق حدود 130000 نیرو لازم بود. وسعت عراق یک چهارم ایران است و جمعیت آنهم یک چهارم ایران؛ پس باید حدود شانزده برابر نیرو(2080000) به ایران اعزام شود. ایران کشوری کاملا کوهستانی است که امکان عملیات را از بسیاری هلیکوپترها و نیروهای هوائی و زمینی میگیرد. این مشکلی است که باید از جای دیگری جبران کرد ومشکلات زیادی را جلوی مهاجم میگذارد.

از همان روز حمله به عراق،  نیروهای شیعه که بیشتر از 60 در صد جمعیت و در جنوب عراق بیشتر از 95 در صد را تشکیل میدهند؛  به دستور غیر مستقیم ایران هیج مخالفتی با مهاجمان نکردند. این دستور توسط وزیر امور خارجه ایران،  با اعلام اینکه ایران در این جنگ دخالت نخواهد کرد، صادر شد.

کردها نیز در شمال با رژیم صدام همکاری نکردند بلکه برعکس خود از بزرگترین دشمنان او بودند.  برعکس در ایران چنین مسائلی نیست و متقابلا اگر قرار باشد به ایران حمله شود حتی نیروهای اپوزیسیون خارج از حکومت هم به حمایت از استقلال کشور و برعلیه متجاوز برخواهند  خواست. چنانچه این فاکتورها را هم در معادلات بگنجانیم، آنگاه دیده میشود که برای حمله به ایران چندین ده  برابر حمله به عراق نیروی نظامی و تجهیزات لازم است.

نکته دیگر توان نظامی ایران در مقطع کنونی است که ابدا قابل مقایسه با توان صدام در زمان تهاجم آمریکا نیست و بسیار بسیار بالاتر از آنست. این نیز مشکلی بر مشکلات نظامی آمریکا میافزاید.

نباید فراموش کرد که آمریکا برای انتقال اینهمه نیرو و تجهیزات در حالیکه کشورهای همسایه ایران از در اختیار گذاشتن پایگاه معذور هستند  نیازمند چندین سال و شاید چندین ده سال زمان باشد.

بنابراین بنظر میرسد که صحبت از حمله نظامی آمریکا به ایران؛  به یک شوخی و یا طرفند سیاسی برای بهره وری از مسائل دیگر ویا در بدترین حالت و اقدام بدان،  به خودکشی برای آمریکا و اسرائیل بیشتر شباهت داشته باشد تا یک جنگ واقعی و کلاسیک.

البته شاید آخرین آلترناتیو و برگ برنده آمریکا بمب اتمی باشد. در آنصورت باید عکس العمل بین المللی را دید و اینکه آیا آمریکا والبته ارباب اسرائیل که در تیررس ایران قرار دارد حاضر باین ریسک هست که متقابلا مورد حملات موشکی ایران که در چنین وضعیتی میتواند شیمیائی، بیولوژیکی و یا حتی اتمی باشد دوام بیاورد. نباید از نظر دور داشت که در این طرف جهان  امپراطوری شیعه خوابیده که ابدا نمیتواند برتری دیگری خصوصا صهیونیست را به پذیرد.

بمبهای کثیف یا کوچک نیز در جهان بوفور یافت میشود و در چنین شرایطی در قبال پول میتوان آنها را در هرکجای دنیا تحویل گرفت که از جمله در خود آمریکا، و در همانجا نیز میتوان شهرهای بزرگ را تهدید کرد. در صورت استفاده آمریکا از بمبهای اتمی یا اورانیومی، مسلمانان وخصوصا شیعیان و سایر مخالفین سیاستهای آمریکا وحتی کسانیکه برای پول هرکاری میکنند(همچنانکه آمریکا در ارتش خود از این افراد مزدور سود میبرد)، میتوانند در آمریکا (و اسرائیل) شهرهای بزرگ را به نابودی بکشانند.

بنابراین دیده میشود که کار باین سادگیها نیست که آمریکا بتواند هرکاری خواست بکند و دیگران هیچ. این پیچیدگی که تنها آلترناتیو را استفاده از بمب اتمی برای آمریکا باقی میگذارد همان ضرب المثل ایرانی میشود که: سنگ بزرگ علامت نزدن است. ذکر این نکته در همین جا ضروری استکه:  با این وصف دیده میشود  در صورتیکه ایران بمب اتمی داشته باشد امکان جنگ کلا در منطقه کاهش مییابد.

حمله نظامی آمریکا به بعضی اهداف خاص در ایران

حال  تصور کنیم که آمریکا میخواهد به هدفهای خاصی در ایران حمله کند. این نکته نیز همان معنی جنگ یا شروع جنگ را دارد و نمیتواند در همان حد محدود باقی بماند. یعنی آمریکا حمله ای بکند و بعد چه؟! آیا ایران باید ساکت بنشیند و هیچ عکس العملی بخرج ندهد. این سکوت و عدم پاسخگوئی نظامی یعنی پذیرش شکست. اما اگر بخواهد جواب بدهد،  باید به نیروهای نظامی آمریکا در منطقه حمله بکند بدینصورت کار بالا خواهد گرفت.

 در ابتدا راضی کردن کشورهای منطقه در پذیرفتن  ریسک گذاشتن پایگاه در اختیار آمریکا  برای حمله به ایران، کاری ساده نبوده؛  امکان آن نزدیک به صفر است.  با این وجود فرض کنیم آمریکا از نقطه ای از یکی از کشورهای همسایه به ایران حمله بکند.

افغانستان و عراق؛ اگر این حملات از این دو کشور صورت بگیرد که هم اکنون تحت اشغال آمریکا میباشند؛ ایران نیازی ندارد با دولت آنها وارد جنگ مستقیم بشود. ایران به شهرها و اماکن آنها حمله نخواهد کرد بلکه از درون این کشورها نیروهای بسیاری که حامی ایران هستند آمریکا را تحت فشار قرار میدهند و جنگ براه میاندازند.

البته در حال حاضر رابطه این کشورها که هنوز از ثبات داخلی برخوردار نیستند با ایران خوب است.

دولتهای آنها بسیار ضعیف بوده خود نیازمند ایران هستند. حتی در عراق آنها طرفدار کامل ایرانند و ابدا بنظر نمیرسد دولتهای این کشورها و در اساس کلیه کشورهای همسایه اجازه دهند تا حمله آمریکا از کشورشان به ایران، رابطه با ایران  این کشور همسایه و قدرتمند را بخطر بیاندازد.

اگر آمریکا از طریق کشورهائی دیگر وارد جنگ با ایران بشود این دولتها باید بدانند که خود نیز وارد جنگ با ایران شده اند و همانند ضربه هائی که از طریق کشور آنها بر ایران و مردم ایران وارد میشود بر آنها نیز وارد میشود. در این صورت ابداً دیده نمیشود که کشورهای همسایه ایران هیچکدام حاضر به چنین ریسکی باشند. اکثر کشورهای همسایه کوچک و ضعیف اند و از طرفی روابط خوبی با ایران دارند.

کویت و قطر؛ کشورهائی مانند کویت و قطر که  پایگاه نظامی برای حمله به عراق در اختیار آمریکا قرار دادند میدانستند که این کشور از موشکهائی که بتواند آنها را مورد هدف قرار بدهد عاری شده است. اما اگر این کشورها همین عمل را در مورد ایران انجام بدهند پس عملا با ایران وارد جنگ شده اند و در آنصورت مورد حمله موشکی  تلافی جویانه ایران قرار خواهند گرفت. این امری استکه آنها با توجه به کوچکی و جمعیت کم ابدا قادر به تحمل اش نیستند. البته یک راه دارد که بیشتر به طنز میماند اینکه آمریکا قبل از شروع بهر اقدام نظامی تمامی ساکنین این کشورها را به آمریکا منتقل کند.

ازطرفی تعداد زیاد ایرانیان ساکن در این کشورها؛ نیز شهروندان ایرانی الاصل که هنوز رابطه عاطفی خود را با ایران حفظ کرده اند؛ همچنین مسلمانان و خصوصا شیعیان ساکن این کشورها و در مجموع کلیه ساکنین که هیچ خصومت خاصی با ایران و ایرانیان ندارند حاضر به دادن پایگاه به آمریکا برای حمله به ایران نیستند و حتی در برابر آن به مقاومت برخواهند خواست.

دو کشور ترکیه و آذربایجان که اسرائیل مدتها تلاش بسیار کرد تا از آنها دشمنی جدی بر علیه ایران بسازد اکنون رابطه حسنه ای با ایران دارند و تمامی رشته های اسرائیل را پنبه کردند. مخصوصا آذربایجان که کشور بسیار کوچکی میباشد جرات مقابله با ایران را ندارد. ترکیه نیز میداند در گیری با ایران میتواند به قیمت از دست دادن منطقه کرد نشین آن کشور تمام بشود و برای حفظ تمامیت ارضی به کمک ایران و سوریه نیاز دارد. جالب توجه است که همین هفته نخست وزیر پیشین ترکیه ضمن محکوم کردن تهدیدهای آمریکا گفت: ایران کشور قدیمی و بسیار قدرتمندی است که حتی دولت عثمانی نیز در اوج قدرت خود قادر به شکست اش نبود.

ارمنستان کشوری است که از بهترین متحدان ایران میباشد و دلایلش هم کاملا روشن بوده  ابدا حاضر به همکاری با آمریکا نیست. حمله آمریکا به ایران برای این کشور فاجعه است.  بنابراین  لبی های ارمنستان در کنگره آمریکا از مخالفین سرسخت حمله آمریکا به ایران هستند.

پاکستان که اتمی است ابدا از جنگ بر علیه ایران حمایت نکرده و نخواهد کرد.

رئیس جمهور پاکستان نیز همواره بدنبال روابط خوب باایران است. او تجربه روسای جمهور پیشین که وابسته به آمریکا بودند را روبروی خود دارد و میداند، این آمریکا ست که زیرپای او را خواهد زد و برای بقا و حیات خود به حمایت ایران احتیاج دارد. از جنبه سیاسی و اقتصادی و رابطه با هند نیز ایران است که میتواند مشکل آنها را با کشیدن خط لوله گاز بمیزان بسیار زیادی حل کند و آمریکا بغیر از مشکل سازی برایشان کاری نکرده است.

پاکستان پس از حمایت مستقیم از آمریکا در جنگ بر علیه طالبان با مشکلات عدیده داخلی روبرو شد و بنابراین توان حمایت نظامی دیگری از آمریکا را ندارد. مضافا اینکه شیعیان در این کشور رقم قابل ملاحظه ای را تشکیل میدهند و رابطه بسیار خوبی با ایران دارند و میتوانند براحتی اوضاع کشور را بحرانی کنند. در آنصورت دولت پاکستان نمیتواند در دوجبهه برعلیه طرفداران طالبان و شیعیان طرفدار ایران وارد جنگ شود. در چنین وضعیتی اساس و شیرازه ارتش، دولت و… آن کشور بهم خواهد ریخت.

با تمام این تفاصیل و در صورتیکه آمریکا به نقاطی در ایران حمله کرد:

اولا ایران میبایست از طروق سیاسی و سازمان ملل در پی محکومیت و در خواست غرامت جنگ برآید.

ثانیا از آنجا که جهان را بنوعی جنگ صلیبی ( و البته اینبار باید گفت جنگ صهیونیستی) کشانده اند و پای حیثیت کشور، اسلام و جهان شیعه و… پیش آمده، عدم پاسخگوئی پذیرش شکست برای ایران و قبول بندگی صهیونیستها برای جهان شیعه و رهبری آن میباشد.  بنابراین پاسخ نظامی از جانب ایران کاملا اجتناب ناپذیر است.

پس دامنه جنگ به یک حمله تنبیهی از جانب آمریکا تمام نخواهد شد. مقصود از حمله تنبیهی آنستکه آمریکا تصور میکند با یک حمله به بعضی نقاط ایران؛ این کشور متنبه شده از در پوزش در آمده همه چیز بهمین سادگی تمام خواهد شد.  در حالیکه ابدا چنین نخواهد بود و ایران با استفاده از سلاح های نسبتا پیشرفته، قادر به دفاع از خود و زدن ضربات تلافی جویانه بر نیروهای آمریکائی حاضر در منطقه میباشد.

البته ایران قادر به لشکر کشی به آمریکا نیست اما در خاک خود به آسانی میتواند آمریکا را به شکستی بسیار مفتضحانه بکشاند. آمریکا و اسرائیل بسیار بسیار کوچکتر و ناتوانتر از آنند که قادر باشند شکست را به ایران تحمیل کنند. ادامه زدوخوردهای نظامی میان ایران و آمریکا کار را به مداخلات گسترده تر و استفاده از سلاح های خطرناکتر میکشاند.

مسلما حتی اگر اسرائیل ادعای بیطرفی بکند باز این امر از جانب هیچ عقل سلیمی و از جمله حکومت ایران پذیرفته نخواهد شد. پس حتی اگر ایران مستقیما اسرائیل را مورد هدف قرار ندهد نیروهای طرفدار ایران در کشورهای همجوار اسرائیل و  حتی در خود این کشور با حملات اشان اسرائیل را به عذاب خواهند آورد. در ادامه این درگیریها خواهی نخواهی پای اسرائیل بمیان کشیده خواهد شد. موشک بارانهای دو طرف همه را بعذاب خواهد آورد احتمال استفاده اسرائیل از سلاح اتمی را نباید نادیده گرفت زیرا این کشور و صهیونسیتها ، جنایتکارترین و بی رحم ترین انسانهای طول تاریخ بشر بوده و هستند.  در مقابل آن ایران نیز حق استفاده از سلاح های  شیمیائی و بیولوژیک را خواهد داشت. دستیابی بدین سلاح ها کاری بسیار بسیار آسان میباشد، خصوصا برای یک کشوری در حد علمی- صنعتی ایران.

نباید از نظر دور داشت که در چنان شرایطی انواع سلاح ها از زرادخانه ها به طرفهای درگیر میرسد. در چنین شرایطی بازار فروش اسلحه چه بصورت علنی و چه با عنوان ” بازار سیاه اسلحه”  بسیار رونق خواهد گرفت.  در این مورد خاص باید کاملا انتظار داشت که حتی سلاح اتمی در اختیار ایران قرار بگیرد.

 بنابراین حمله به ایران کاری است که باین سادگیها تمام نمیشود.  شاید شروع اش با حماقتی از جانب آمریکا آسان باشد. اما پایانش را ابدا نمیتوان پیش بینی کرد و گناه این جنایت بزرگ بشری تا ابد برگردن  صهیونیستهای یهودی و مسیحی آمریکا و اسرائیل خواهد بود.

  پس این بررسی بسیار مختصر ؛ باید در خاتمه گفت که تمام اینها سیاست است.  آنچه که تعیین کننده و پیش برنده است نه جنگ بلکه سیاست است. ایران باید راه سیاست بازی را بخوبی پیش بگیرد و از این طریق آمریکا این غول یک چشم  بامغزی گنجشکی را به زانو در آورد.

اکنون در جهان جنگ قدرت بسختی در میان کشورها در گیر است.  ژاپن، چین ،  روسیه  و بالخصوص اروپا میخواهند از موقعیت ایران در بزانو کشاندن آمریکا استفاده ببرند. این در اصل جنگ ایران و آمریکا نیست بلکه جنگی همگانی است که بصورت سرد در گیر است. اما جنبه گرم آن خطرناک است. آمریکا و در اصل اسرائیل و یهودیان صهیونیست  میخواهند بوسیله آن دیگران را بزانو در آورد اما سایرین نیز سیاست بازان خوبی هستند.

اما وظیفه اصلی ایران  در وهله اول هرچه بهتر کردن رابطه اش با همسایگان است تا بدینطریق راه جنگ را به بندد.

 پس نوشت:

این مطلب چندی پیش نوشته شد اما تصورم براین آمد که شاید مردم این نکات را میدانند  و ضرورت آنهم از میان رفته است. لیکن نوشته های صاحبان قلم نشان داد که هنوز جای طرح مسئله از این زاویه باز است.

در این میان روز پنج شنبه 22 بهمن خبرگزاریها از قول کره شمالی اعلام کردند؛ این کشور بمب اتمی دارد. نکته مهم در این اعلام در رابطه با جنگ برعلیه ایران میتواند همان بازار سیاه خرید سلاح اتمی در صورت نیاز به دفاع اتمی از کشور باشد.

حسن بایگان

                                         ژانویه 2005  بهمن 1383

 hassan@baygan.net

USAIran